داستان کوتاه افسانه آب و آتش(جلد اول) | Urania کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Melina Whirlwind

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/09/11
ارسالی ها
81
امتیاز واکنش
508
امتیاز
286
محل سکونت
•۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
A2.md.jpg
نام داستان کوتاه: افسانه آب و آتش(جلد اول)
نویسنده: Meliŋa
ژانر: فانتزی، درام، معمایی، عاشقانه
خلاصه: دو خواهر متولد می‌شوند که هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند؛ یکی مهربان و لطیف، یکی خشن و نامهربان؛ اما، سرنوشت این دو خواهر به جایی کشیده می‌شود که اسطوره‌هایی از آن‌ها می‌سازد؛ اسطوره‌هایی که... .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    مقدمه:
    از آغاز زندگی‌مان نفرت در چشم‌هایت موج
    میزد.
    چرا از منی که هم‌خونَت بودم، نفرت داشتی؟
    چرا از منی که خواهرت بودم و به اندازه‌ی تمام دنیا دوستت داشتم، متنفر بودی؟
    از آغاز زندگی‌مان آتش در چشم‌هایت شعله‌ور بود و آب در چشم‌های من می‌درخشید.
    تو بودی دختری از جنس آتش، خشمگین و تند و من بودم دختری از جنس آب، لطیف و مهربان.
    تو بودی ملکه‌ی آتش و من ملکه‌ی آب.
    از آغاز زندگی‌مان دشمن هم بودیم و آیا می‌مانیم؟
    ***
    فصل اول: قصر خاموش
    صدای آواز پرنده‌ها که با سرخوشی روی شاخه‌های درخت‌های تنومند می‌نشستن، با صدای زوزه‌ی باد درهم‌ آمیخته شده بود. باد با تمام قدرتش می‌وزید و انگار می‌خواست به من بفهمونه که دیگه هیچ‌چیز شبیه قبل نیست. انگار می‌خواست بگه که کسی که الان حکومت قلب همسرم رو به دست داره، زنی پلیده؛ انگار می‌خواست بگه که کسی که حکومت سرزمینم رو بر عهده داره و در اون حکومت می‌کنه شاهم نیست و ملکه‌ی پلیدیه، انگار...
    بی‌توجه به موهای طلایی رنگی که شلاق‌وار به صورتم می‌خورد، تو باغ قدم برمی‌داشتم. امروز مثل روزهای دیگه شاداب و سرخوش نبودم؛ برعکس، امروز نگرانی و اضطراب در چهره‌م فریاد میزد. این‌جا دیگه جای من نیست! اگه می‌موندم قطعا به دست ریجینا (ملکه اول) کشته می‌شدم، اگه بچه‌هام رو می‌کشت، چی؟ اون از هر طریقی که می‌تونه می‌خواد من رو نابود کنه ولی واقعا همه‌ی اینا برای تاج و تخته؟
    شاه درگیر حکومت و جنگی که در آینده قراره رخ بده بود و وقتی برای من نداشت و تنها وقتی که داشت، برای پسر کوچیکش بود که به قول خودش قرار بود جانشینش بشه. با یادآوری یک اتفاق بد، بغض کردم ولی سریع قورتش دادم. ادوارد (شاه) قبلا این‌طور با من رفتار نمی‌کرد، اون خیلی دوستم داشت و بیشتر از هر کسی بهم محبّت می‌کرد ولی بعد اون شب شوم، وقتی ریجینا و ادوارد به اتاق ریجینا رفتن، ادوارد رفتارهای بدی با من کرد؛ نمی‌دونم اون عفریته چه چیزی به ادوارد گفته که اون این‌طوری باهام رفتار می‌کنه، انگار ریجینا اون رو طلسم کرده! البته ازش بعید هم نیست. اون با ساحره هیچ فرقی نداره! کسی تو قصر نیست که از اخلاق بدش حرف نزنه. واقعا درک نمی‌کنم چرا ادوارد باهاش ازدواج کرد. ریجینا کارهای خیلی زشت و کثیفی انجام میده و هنوز هم در عجبم که واقعا ادوارد کارهای اون رو نمی‌دونه یا نادیده می‌گیره؟ اون چه‌طور ملکه‌ایه که جز همسر خودش برای دیگران عشـ*ـوه و دلبری می‌کنه؟ اون چه‌طور ملکه‌ایه که چندین‌بار قصد کشتن من رو کرده؟ اون چه‌طور ملکه‌ایه که به شاه دستور میده؟ اون چرا به ساحره شهرت داره و براش مهم نیست؟ یعنی واقعا ساحره‌ست؟
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    آهی کشیدم و به نقطه‌ای خیره شدم که دوباره ذهنم خاطره‌ی یک سال پیش رو برام تداعی کرد؛ وقتی ادوارد فهمید یه دختر به دنیا آورده‌م، می‌تونستم ناراحتی رو توی چهره‌اش ببینم چون انتظار یک پسر قدرت‌مند رو از من داشت که براش نقش وارث رو بازی کنه ولی برای این‌که من رو خوشحال کنه خودش رو شاد و هیجان‌زده نشون داد. ولی من می‌دونستم که راضی نیست و می‌خواد من شاد باشم ولی حالا ملکه‌ی اولش جانشینی براش به دنیا آورده و این خیلی خوشحالش کرده و اهمیتی به من نمیده، انگار که اصلا وجود ندارم. با تکون خوردن بچه کوچولوی توی شکمم، لبخندی زدم. دستم رو روی شکم برآمده‌ام گذاشتم و زیر لب گفتم:
    - کوچولوی من!
    آهی کشیدم و کنار درختی نشستم و به درخت تکیه دادم و به نقطه‌ای خیره شدم. لحظه‌ی بعد با فکری که به ذهنم خطور کرد، به خودم لرزیدم و تکون خفیفی خوردم. امشب ادوارد قراره به ملاقات یکی از پادشاهان سرزمین اطراف بره و این یعنی یک فرصت خیلی خوب برای کشتن من به دست ریجینا.
    هم‌زمان با آهی که کشیدم از جام بلند شدم، نگاهی به آسمون ابری انداختم؛ احتمالا امشب بارون با قطراتش غوغا می‌کرد! با قطره‌ای که روی گونه‌م فرود اومد، لبخند کم‌رنگی روی لبم نشوندم. همون موقع یکی از ندیمه‌هام، سوزان، نفس‌زنان با چتری بهم نزدیک شد. تعظیم کرد و به کنارم اومد و چتر رو بالای سرم نگه داشت. درحالی‌که از باغ قصر خارج می‌شدم و به داخل قصر می‌رفتم به سوزان گفتم:
    - پرنسس استلا از خواب بیدار شد؟
    سوزان که هنوز کمی نفس‌نفس میزد گفت:
    - بله ملکه... از خواب بیدار شدن.
    می‌خواستم به دیدنش برم ولی با فکری که به ذهنم خطور کرد نظرم عوض شد و به سمت اتاق ملکه تارا (ملکه دوم) رفتم. ملکه تارا از ریجینا دل خوشی نداشت و چون از کارهای وحشتناکش خبر داشت اصلا باهاش خوب نبود؛ ولی با من خیلی مهربون بود و هر مشکلی برام پیش می‌اومد حتما باهاش درمیون می‌ذاشتم. اون داخل خیلی از مسائل بهم کمک می‌کرد و مطمئنم این‌بار هم بهم کمک می‌کنه.
    بالاخره وقتی به اتاق ملکه تارا رسیدم به خدمتکارهایی که جلوی در بودند گفتم تا خبر ورودم رو بدن. پس از این‌که ملکه تارا اجازه‌ی ورود داد به سوزان گفتم که بره؛ نمی‌خواستم جز خودم و ملکه کسی حرفامون رو متوجه بشه، ولی با این حال من به ندیمه‌هام اعتماد کافی داشتم.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    داخل اتاق شدم و تعظیم کوتاهی کردم که اون هم کارم رو تکرار کرد. ملکه تارا با چشم‌های قهوه‌ای و مهربونش نگاهی سر تا پا بهم انداخت و با خوشحالی که توی صداش بود گفت:
    - خوش اومدی عزیزم! بشین، چی باعث شده به این‌جا بیای؟
    لبخندی زدم و همون‌طور که می‌نشستم گفتم:
    - درود ملکه! حالتون خوبه؟
    ملکه هم به تبعیت از من لبخندی زد و به چشم‌هام نگاه کرد و با لبخند مهربونش گفت:
    - حس می‌کنم بهتر از تو به نظر میام. خب، نمی‌خوای بگی برای چی به این‌جا اومدی؟
    خنده‌ی کوتاهی کردم و گفتم:
    - برای دیدن شما که نباید کاری داشته باشم.
    بعد سرم رو نزدیک گوشش کردم و آروم گفتم:
    - بهتره خدمتکارها رو مرخص کنی.
    سر جای قبلیم برگشتم. ملکه سری تکون داد و بعد از این‌که همه‌ی خدمتکارها رو مرخص کرد، رو به من کرد و با لحنی کنجکاو گفت:
    - نمی‌خوای بگی؟
    آهی کشیدم و گفتم:
    - شما از کارایی که ملکه اول، ملکه ریجینا انجام میده اطلاع دارین؛ می‌خواستم بگم امشب شاه ادوارد برای کاری به ملاقات یکی از پادشاهان سرزمین اطراف میره و این یعنی یک فرصت خیلی عالی برای ملکه ریجینا... .
    نتونستم با اون حجم ناراحتی مقاومت کنم و اشک‌هام سرازیر شد ولی سریع پاکشون کردم و با صدایی بغض‌آلود گفتم:
    - من می‌ترسم... می‌ترسم اون موجود وحشتناک بلایی سر بچه‌هام بیاره... .
    سرم رو انداختم پایین تا ملکه که با ناراحتی بهم خیره شده بود، اشک‌هایی که بی‌صدا می‌ریختم رو نبینه ولی انگار دیر شده بود چون گفت:
    - گریه نکن عزیزم... من یک فکری دارم!
    سرم رو بالا گرفتم و در حالی که اشک‌هام رو پاک می‌کردم گفتم:
    - چه فکری؟
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    سعی کردم بی‌صدا قدم بردارم تا کسی متوجه نشه. با نزدیک شدن به ملکه تارا که در تاریکی به انتظار من ایستاده بود، استلایی که دور پارچه‌ای پیچیده بودم رو به خودم فشردم. بارون بند اومده بود ولی می‌دونستم دوباره شروع میشه. به ملکه تارا که رسیدم، دوتا سرباز هم پشت سرش دیدم که حواسشون به اطراف بود. ملکه دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
    - می‌دونم توی این مدت خیلی عذاب کشیدی و من درکت می‌کنم.
    و بعد آروم بغلم کرد و گفت:
    - تو فرقی با خواهر نداشته‌ام نداری، موفق باشی عزیزم؛ دلم برات تنگ میشه.
    از بغلم که دراومد لبخندی روی لبم نشوندم و گفتم:
    - من هم دلم براتون تنگ میشه.
    ملکه با این حرفم لبخندی زد و به سربازها اشاره کرد:
    - این‌ها می‌تونن ازت مراقبت کنن... .
    هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای فریاد ریجینا بدنم رو به لرزه درآورد. می‌دونستم متوجه میشه؛ اون بی‌خیال من نمیشه. صدای فریادهاش که به سربازها دستور می‌داد رو می‌شنیدم:
    - سربازها بگی... !
    هنوز حرفش رو تموم نکرده بود که بی‌حال روی زمین افتاد. هوف! نقشمون گرفت. صدای ملکه تارا رو شنیدم و صداش توی گوشم اکو شد:
    - حالا... برو!
    به همراه دو سرباز دویدم؛ نمی‌دونستم کجا دارم میرم ولی با نزدیک شدن به جنگل فهمیدم که کجام. اگه به جنگل می‌رفتم این‌که بخوان پیدام کنن سخت می‌شد. نفس‌نفس می‌زدم؛ سربازها پشتم بودن. بارون دوباره شروع شده بود و این اصلا خوب نبود. نمی‌دونم بعد از این که ریجینا به هوش میاد چه اتفاقی میفته، ولی می‌دونم اتفاق خوبی نیست. داخل جنگل شدم؛ هوا مه‌آلود بود ولی با وجود بارون مه‌ها از بین می‌رفت و جنگل مخوف، بیشتر خودش رو نشون می‌داد. وقتی به پشت سرم نگاه کردم دیدم که هیچ سربازی نیست. وحشت کردم؛ یعنی چی؟ اینا کجا رفتن؟
    سعی کردم تندتر بدو‌ام ولی با وضع بارداری من این کار خیلی سخت بود. بارون خاک‌های زیر پام رو خیس می‌کرد و این باعث می‌شد یا پام داخل گل‌ها فرو بره یا تلوتلو بخورم. کم‌کم داشتم به قسمتی که درختان زیاد و تنومند جنگل هستن، نزدیک می‌شدم. اون‌قدر نفس‌نفس می‌زدم که دیگه نتونستم قدم دیگه‌ای بردارم. پاهام به شدت درد می‌کرد ولی الان وقت ضعف نبود، برای همین با تمام سرعت دویدم و تا جایی که می‌تونستم از اون مکان دور شدم. اشک‌هام با قطرات بارون مخلوط شده بود. دلم برای خودم می‌سوخت، می‌سوخت چون این‌قدر بدبخت بودم، می‌سوخت چون ساده بودم، می‌سوخت چون هیچ‌کس رو نداشتم.
    اون‌قدر دویدم که مطمئن شدم خیلی از اون‌جا دور شدم ولی حالا... این‌جا کجاست؟ درخت‌هاش بلند بودن و برگ‌های بزرگ و کوچیک جنگل رو پوشونده بود ولی من به‌خاطر تاریکی چیزی رو درست نمی‌دیدم. بارون داشت شدت می‌گرفت. دیگه نمی‌تونستم حتی یک قدم دیگه هم بردارم؛ پاهام دیگه بی‌حس شده بودن، دیگه نای راه رفتن هم نداشتم. پاهام یاریم نکردن و من روی زمین زانو زدم و چند ثانیه بعد جلوی چشم‌هام تار شد و بعدش تاریکی بود و تاریکی... .
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    لبخندی بی‌جون روی لب‌هام نقش بست و با توانی که داشتم به سمت کلبه رفتم. در زدم ولی کسی جواب نداد؛ دوباره در زدم ولی باز هم کسی جواب نداد. به طرف یکی از پنجره‌ها رفتم و داخل کلبه رو نگاه کردم. هیچ‌کس نبود! از این موضوع خوشحال شدم که تونستم همچین جایی رو پیدا کنم. به طرف در رفتم و در رو باز کردم؛ کلبه‌ی خوبی بود. نگاهی به داخل کلبه کردم و با دیدن خاک‌هایی که کل کلبه رو گرفته بود، متوجه شدم که سال‌هاست کسی به این کلبه نیومده. عجیبه که هنوز سر پاست! داخل کلبه رفتم و پارچه‌ای کوچیک رو پهن کردم و استلا رو روش گذاشتم. چند تا اتاق دیگه هم بود برای همین تصمیم گرفتم برم و اطراف رو ببینم. داخل یک اتاق شدم که یک تخت یک نفره داشت و دو پتو روی تخت گذاشته بود؛ کمدی ته اتاق بود و پنجره‌ای که نور خورشید رو به داخل کلبه راه می‌داد. تعجب کرده بودم که این همه وسیله این‌جا چیکار می‌کنه؟ یعنی کسی این‌جا زندگی می‌کنه؟ ولی نه، کلبه به قدری کثیفه که چند ساله کسی واردش نشده ولی به هرحال خوشحال بودم که وسایل خونه هم پیدا شد. تصمیم گرفتم کلبه رو تمیز کنم، برای همین استلا رو روی تختِ در اتاق گذاشتم و وسایل‌ها رو هم اطرافش گذاشتم که یک وقت نیوفته، بالاخره اون یک سالش بود و کم‌کم داشت یاد می‌گرفت که راه بره. از اتاق خارج شدم و به تمیز کردن خونه، خودم رو مشغول کردم.
    ***
    خونه رو حسابی تمیز کردم. شب شده بود و ستاره‌ها به همراه ماه می‌درخشیدن. نگاهم رو از پنجره گرفتم و به استلا زل زدم که تازه خوابیده بود. به آشپزخانه رفتم و غذا کشیدم. برام جالب و تعجب‌آور بود که کسی با این همه امکانات در این کلبه زندگی نمی‌کنه. آهی کشیدم و بشقاب رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم و به سوپ درون بشقاب زل زدم. قلبم درد می‌کرد؛ درد می‌کرد چون همه‌چیزم رو توی یک روز از دست داده بودم و تنها کسایی که الان داشتم دو تا بچه‌هام بود.
    امشب غمت بزرگه اما کجایی که ببینی غم من بزرگ‌تر؟ امشب با تمام دردهام به آغـ*ـوش خواب میرم، و تو کجایی که گریه‌های من رو توی خواب و رویا ببینی؟ امشب من با تمام خاطراتم خداحافظی می‌کنم و تو کجایی که درد من رو ببینی؟ امشب تو برای همیشه در ذهن و قلب من فراموش میشی و تو کجایی که صدای گریه‌های قلب رنج کشیده‌ی من رو نمی‌شنوی؟
    - من تو رو فراموش می‌کنم.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    اسکایلا قبلا یعنی وقتی که کوچیک بودیم خیلی پرانرژی و فعال بود ولی نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد که بعد از این‌که یک روز مامان دعواش کرد، اون هم از اون روز به بعد یک آدم دیگه شد. گاهی اوقات تعجب می‌کنم از این‌که من خواهر اسکایلا باشم چون هیچ به هم شباهت نداریم و دقیقا نظرات، عقاید و حتی چهره‌هامون هم برخلاف هم هست ولی بعضی وقت‌ها هم فکر می‌کنم شاید اسکایلا به بابام رفته که البته هیچ‌وقت ندیدمش و مامان هم چیز زیادی ازش نمیگه فقط گفته که خیلی دوستش داشته ولی بر اثر یک بیماری می‌میره. وقتی ازش پرسیدم چرا ما مثل بقیه توی شهر زندگی نمی‌کنیم سعی می‌کرد قضیه رو بپیچونه و همیشه موفق می‌شد ولی من یک روز همه‌چیز رو می‌فهمم. پوفی کشیدم و مشغول خوندن کتاب شدم؛ من عاشق کتابم، هر روز و هر شب خودم رو با کتاب سرگرم می‌کنم. مدتی گذشت که صدای بارون رو شنیدم. هیجان‌زده از جام پریدم و به سمت پنجره رفتم و با دیدن بیرون نزدیک بود از تعجب و حیرت چشم‌هام از حدقه بیرون بزنه. چیزی که می‌دیدم مثل یک خواب بود. اسکایلا رو صدا زدم و اونم اومد و وقتی چیزی که من دیدم رو دید اونم حیرت‌زده فقط به اون نقطه خیره شد. اصلا بارونی نبود و چیزی که می‌دیدیم دو دروازه متفاوت بود که کنار هم قرار داشت و اولی آبی بود و دومی قرمز. همون‌طور که خیره شده بودم متوجه شدم اسکایلا به طرف در رفت و می‌خواست بازش کنه که جلوش رو گرفتم و گفتم:
    - چیکار می‌کنی؟
    - مشخص نیست؟ می‌خوام ببینم اون دریچه‌ها چی هستن.
    اخم کردم و گفتم:
    - نه! تا زمانی که مامان نیومده بیرون نمی‌ریم، ممکنه خطرناک باشه.
    اسکایلا با عصبانیت من رو کنار زد و گفت:
    - این‌قدر سعی نکن دستور بدی که من انجام بدم! فکر نکن چون بزرگ‌تری ازت می‌ترسم یا این‌که باید حرفای تو رو گوش کنم.
    و بعد از در خارج شد. باورم نمی‌شد این خواهر من باشه. سریع از کلبه خارج شدم و همون لحظه دیدم که اسکایلا داره به طرف دریچه قرمز میره؛ هر چی صداش می‌کردم انگار نمی‌شنید، انگار یک نفر به سمت دریچه می‌کشیدش. با تمام سرعت به طرفش دویدم که مانع عبورش از دریچه بشم که همون موقع اسکایلا درون دریچه رفت و قبل از این‌که من بتونم همراهش برم دریچه بسته شد. وحشت‌زده به دریچه پنهان شده چشم دوختم؛ چیکار باید می‌کردم؟ من باید باهاش باشم؛ من قول دادم، من قول دادم که همیشه با خواهرم باشم. به دریچه آبی نگاه کردم؛ اگه این دروازه آبی متصل به دروازه قرمز باشه شاید بتونم اسکایلا رو برگردونم. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و بعد مصمم چشم‌هام رو باز کردم و داخل دریچه آبی شدم.
    ***
    (لومیا ملکه سوم و مادر استلا و اسکایلا)
    نگران دخترا بودم. نمی‌دونم چرا دل‌شوره داشتم. سعی کردم زودتر خریدهام رو کنم و برگردم. به سمت میوه‌فروشی رفتم که صدای خانم جسی اومد. جسی زنی مهربون بود و ما با هم دوست بودیم. هر وقت به شهر می‌اومدم خبرهای قصر رو از اون می‌گرفتم. به طرف جسی رفتم و بهش سلام کردم که اون هم جوابم رو داد و بعد شروع کردیم به احوال‌پرسی.
    جسی: سلام، چه عجب از این‌ورا؟ خوبی؟ دخترا خوبن؟
    - سلام! ممنون، شما و خانواده خوب هستین؟
    جسی: خیلی ممنون، حالا چی می‌خوای دوست من؟
    خلاصه وقتی خریدهام رو کردم، جسی شروع به گفتن خبرها کرد. با صدای آرومی که من بشنوم گفت:
    - خبر داری که شاه مرده؟
    با شنیدن این حرف قلبم تیر کشید ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
    - نه.
    همین جمله کوتاه کافی بود که اون ادامه بده:
    - میگن بر اثر یک بیماری مرد ولی خیلی‌ها میگن که ملکه شاه رو کشته ولی هیچ‌کس جرئت نداره چیزی بگه و این هم فقط در حد یک شایعه کوچیکه. به هر حال الان شاهزاده لئو، شاه شده. میگن خیلی خوشتیپ و... .
    دیگه بقیه حرفاش رو نشنیدم. پس بالاخره ریجینا زهر خودش رو ریخت. بالاخره عشق من هم به دست اون موجود پست کشته شد. قبل از این‌که اشکم دربیاد از جسی خداحافظی کردم و از مغازه خارج شدم و سریع به سمت جنگل رفتم.
    وقتی نزدیک کلبه رسیدم، استلا رو صدا کردم تا بیاد بهم کمک کنه ولی هیچ‌کس جواب نداد. خواستم در بزنم که در رو باز کنن که دیدم در بازه. در رو کامل باز کردم و با نگاهم کلبه رو زیرورو کردم ولی اثری ازشون نبود. در اتاق دخترا رو باز کردم ولی نبودن. شروع کردم به صدا کردن اسم‌هاشون ولی تنها چیزی که جوابم بود سکوت بود؛ سکوتی که اصلا خوشایند نبود! ترسیدم؛ خیلی ترسیدم. نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه. کجا رفتن؟ من که گفتم جایی نرن.
    نمی‌دونستم چیکار کنم فقط با نگاهم اطراف رو می‌گشتم که ناگهان چیز درخشانی نظرم رو جلب کرد. به طرفش رفتم و روی کف کلبه زانو زدم و اون چیز درخشان رو برداشتم. یک حلقه! دقت که کردم حس کردم آشناست و بعد یادم اومد که توی انگشت استلا دیدمش. با نگرانی که توی صدام موج میزد، زیر لب گفتم:
    - شما کجایین؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا