***
فصل چهاردهم: زندگی در آغـ*ـوش محبت
(استلا)
همهچیز رو به مامان گفتیم ولی قضیه جنگ و خونریزی و دعواهایی که با هم داشتیم رو نگفتیم. میدونستم اگه اونا رو بگم خیلی ناراحت میشه و از اسکایلا ناامید میشه. مامان هم چیزهایی رو بهمون گفته بود که باورش برامون سخت بود. من یک شاهزاده خانم باشم! البته زیاد هم سخت نیست چون توی سرزمین آب این تجربه رو داشتم اما مطمئنا این سختتره. قرار بود همهچیز رو در کلبه بذاریم و گـهگاهی بیایم و توی اوقات فراغت توی کلبه باشیم. مادر نقشه میکشید و به ما هم میگفت؛ میگفت گول زدن ریجینا کار راحتی نیست پس باید با مردم پیش بریم برای همین به شهر میریم و من اون موقعی که مامان این رو گفت داشتم ذوق مرگ میشدم. بالاخره وقتی به شهر رسیدیم مامان به سمت مغازه میوهفروشی رفت و با زن مغازهدار حرف زد. وقتی ما هم به مامان رسیدیم مامان معرفی کرد که دوستشه و اسمش جسی هست. چون ازش تعریف کرده بود تونستم بشناسمش. مامان هم من و اسکایلا رو بهش معرفی کرد که خیلی صمیمی باهامون رفتار کرد. مامان به خانم جسی گفت که حرف مهمی داره و اینجا نمیشه ازش گفت که اون هم در جواب سری تکون داد و شاگردش رو جای خودش گذاشت و ما به دنبالش به خونهای رفتیم. مادر از جسی خواست که شایعهای رو بین مردم پخش کنه ولی بهطور مخفیانه و شایعه هم اون بود که ملکه اول شاه، ملکه مادر رو کشته. وقتی از اونجا خارج شدیم از مادر پرسیدم که مطمئنه که اون میتونه این کار رو کنه؟ و اون هم با اطمینان گفت:
- مطمئنم اون کارش رو خوب بلده ولی ما باید یکی_دو روز صبر کنیم.
***
(راوی)
بالاخره آن روز موعود فرا رسید. روزی که حقیقت بین ملأ عام پدیدار میشود و همهکس به جای اصلی و حقیقیشان برمیگردند. لومیا مصممتر از همیشه بود. نمیخواست به عواقب فکر کند. او باید حقیقت را به مردم میگفت و امروز که ملکه میخواست بین مردم سخنرانی کند و حرفهای دروغ و بیارزشش را به آنها بگوید نمیداند چه چیزی در انتظارش است. لومیا همراه استلا و اسکایلا، با قدمهایی با وقار به سمت سکویی که ملکه ریجینا رویش قرار داشت، رفت. همهی مردم واقعیت را قبول کرده بودند و حرفهای ریجینا را قبول نداشتند. مردم راه را برای ملکهشان باز کردند و ریجینا که از آمدن ناگهانی لومیا حیرت کرده بود، خشکش زد و فقط به لومیا نگاه کرد. لومیا روی سکو ایستاد و با صدای رسا و بلندی گفت:
- ای مردم من! همگی از شایعات خبر دارید؛ از اینکه این زن... .
دستش را به سمت ریجینا گرفت و ادامه داد:
- شاه و ملکه تارا رو کشته، ما حتی شواهدی هم داریم که این رو نشون میده، این ملکه ظالم فقط به فکر قدرت خودشه و آیا شما همچنین ملکهای میخواید؟ اون به زودی زهر همیشگیش رو میریزه، به نظر شما من چرا ناگهانی ناپدید شدم یا شایعات گفت که من مردم؟ من تنها برای حفاظت از بچههام از دست این زن فرار کردم، به هر حال من مادرم و زندگی بچههام برام از همهچیز مهمتره ولی مردمم هم به اندازهی بچههام برام مهمن و حالا کی میخواد من دوباره ملکهاش باشم؟
مردم ساکت بودند اما به ثانیه نکشید که همگی با شادی گفتند:
- درود ملکه! درود ملکه!
لومیا خوشحال از اینکه موفق شده و ریجینا با عصبانیت لبش رو میجوید ولی در یک آن با یک چاقوی تیز و زهرآلود به سمت لومیا یورش برد ولی آن لحظه اسکایلا سریع خود را جلوی مادرش قرار داد و چاقو در کتف او فرو رفت. جیغی از درد کشید و استلا با ترس به سمت خواهرش رفت. لومیا عصبانی و نگران سربازها را صدا زد. سربازها آمدند و ریجینا را با خود بردند؛ آنقدر ریجینا با مردمش بد کرده بود که آنها منتظر فرصت برای انتقام بودند.
***
(استلا)
چند روز بعد
درحالیکه به اسکایلا کمک میکردم که با هم در سالن قصر قدم بزنیم، به حرف اومدم:
- به نظر من قصر سرزمین آب زیباتر بود.
اسکایلا با تمسخر گفت:
- آره، خیلی زیبا بود!
میخواستم جواب دندونشکنی بهش بدم که با صدای پسری به پشت سرم نگاه کرد و درجا نگاهم قفل پسره شد. پسر موهای لَخت سیاهی داشت و چشمهای رنگ شبش رو به من دوخته بود. از لباسهاش فهمیدم شاهزاده لئو هست یعنی برادر ناتنی من ولی با وجود تعریفی که ازش شنیده بودم فکر نمیکردم اینقدر جذاب باشه.
فصل چهاردهم: زندگی در آغـ*ـوش محبت
(استلا)
همهچیز رو به مامان گفتیم ولی قضیه جنگ و خونریزی و دعواهایی که با هم داشتیم رو نگفتیم. میدونستم اگه اونا رو بگم خیلی ناراحت میشه و از اسکایلا ناامید میشه. مامان هم چیزهایی رو بهمون گفته بود که باورش برامون سخت بود. من یک شاهزاده خانم باشم! البته زیاد هم سخت نیست چون توی سرزمین آب این تجربه رو داشتم اما مطمئنا این سختتره. قرار بود همهچیز رو در کلبه بذاریم و گـهگاهی بیایم و توی اوقات فراغت توی کلبه باشیم. مادر نقشه میکشید و به ما هم میگفت؛ میگفت گول زدن ریجینا کار راحتی نیست پس باید با مردم پیش بریم برای همین به شهر میریم و من اون موقعی که مامان این رو گفت داشتم ذوق مرگ میشدم. بالاخره وقتی به شهر رسیدیم مامان به سمت مغازه میوهفروشی رفت و با زن مغازهدار حرف زد. وقتی ما هم به مامان رسیدیم مامان معرفی کرد که دوستشه و اسمش جسی هست. چون ازش تعریف کرده بود تونستم بشناسمش. مامان هم من و اسکایلا رو بهش معرفی کرد که خیلی صمیمی باهامون رفتار کرد. مامان به خانم جسی گفت که حرف مهمی داره و اینجا نمیشه ازش گفت که اون هم در جواب سری تکون داد و شاگردش رو جای خودش گذاشت و ما به دنبالش به خونهای رفتیم. مادر از جسی خواست که شایعهای رو بین مردم پخش کنه ولی بهطور مخفیانه و شایعه هم اون بود که ملکه اول شاه، ملکه مادر رو کشته. وقتی از اونجا خارج شدیم از مادر پرسیدم که مطمئنه که اون میتونه این کار رو کنه؟ و اون هم با اطمینان گفت:
- مطمئنم اون کارش رو خوب بلده ولی ما باید یکی_دو روز صبر کنیم.
***
(راوی)
بالاخره آن روز موعود فرا رسید. روزی که حقیقت بین ملأ عام پدیدار میشود و همهکس به جای اصلی و حقیقیشان برمیگردند. لومیا مصممتر از همیشه بود. نمیخواست به عواقب فکر کند. او باید حقیقت را به مردم میگفت و امروز که ملکه میخواست بین مردم سخنرانی کند و حرفهای دروغ و بیارزشش را به آنها بگوید نمیداند چه چیزی در انتظارش است. لومیا همراه استلا و اسکایلا، با قدمهایی با وقار به سمت سکویی که ملکه ریجینا رویش قرار داشت، رفت. همهی مردم واقعیت را قبول کرده بودند و حرفهای ریجینا را قبول نداشتند. مردم راه را برای ملکهشان باز کردند و ریجینا که از آمدن ناگهانی لومیا حیرت کرده بود، خشکش زد و فقط به لومیا نگاه کرد. لومیا روی سکو ایستاد و با صدای رسا و بلندی گفت:
- ای مردم من! همگی از شایعات خبر دارید؛ از اینکه این زن... .
دستش را به سمت ریجینا گرفت و ادامه داد:
- شاه و ملکه تارا رو کشته، ما حتی شواهدی هم داریم که این رو نشون میده، این ملکه ظالم فقط به فکر قدرت خودشه و آیا شما همچنین ملکهای میخواید؟ اون به زودی زهر همیشگیش رو میریزه، به نظر شما من چرا ناگهانی ناپدید شدم یا شایعات گفت که من مردم؟ من تنها برای حفاظت از بچههام از دست این زن فرار کردم، به هر حال من مادرم و زندگی بچههام برام از همهچیز مهمتره ولی مردمم هم به اندازهی بچههام برام مهمن و حالا کی میخواد من دوباره ملکهاش باشم؟
مردم ساکت بودند اما به ثانیه نکشید که همگی با شادی گفتند:
- درود ملکه! درود ملکه!
لومیا خوشحال از اینکه موفق شده و ریجینا با عصبانیت لبش رو میجوید ولی در یک آن با یک چاقوی تیز و زهرآلود به سمت لومیا یورش برد ولی آن لحظه اسکایلا سریع خود را جلوی مادرش قرار داد و چاقو در کتف او فرو رفت. جیغی از درد کشید و استلا با ترس به سمت خواهرش رفت. لومیا عصبانی و نگران سربازها را صدا زد. سربازها آمدند و ریجینا را با خود بردند؛ آنقدر ریجینا با مردمش بد کرده بود که آنها منتظر فرصت برای انتقام بودند.
***
(استلا)
چند روز بعد
درحالیکه به اسکایلا کمک میکردم که با هم در سالن قصر قدم بزنیم، به حرف اومدم:
- به نظر من قصر سرزمین آب زیباتر بود.
اسکایلا با تمسخر گفت:
- آره، خیلی زیبا بود!
میخواستم جواب دندونشکنی بهش بدم که با صدای پسری به پشت سرم نگاه کرد و درجا نگاهم قفل پسره شد. پسر موهای لَخت سیاهی داشت و چشمهای رنگ شبش رو به من دوخته بود. از لباسهاش فهمیدم شاهزاده لئو هست یعنی برادر ناتنی من ولی با وجود تعریفی که ازش شنیده بودم فکر نمیکردم اینقدر جذاب باشه.