- عضویت
- 2016/08/05
- ارسالی ها
- 70
- امتیاز واکنش
- 4,391
- امتیاز
- 396
ژوپین: چرا میخوای دلبر باشی؟ برام دلیل قانع کننده بیار
ای خدا این چرا نمیخواد بفهمه
با کلافگی نفسم رو محکم فرستادم بیرون و گفتم:
_من دلبرم ژوپین...درسته باور کردنش برات سخته ولی منو ژاله از گذشته اومدیم اینجا
اول چند ثانیه خنثی نگام کرد بعد یهو زد زیر خنده...انقدر خندید که اشک از چشماش جاری شد
دلم میخواست از دستش بزنم زیر گریه...کنترل خودم رو از دست دادم...یقشو تو دستام گرفتم و کوبوندمش به دیوار...با تعجب زل زد تو چشمام...
_منو از اینجا ببر بیرون تا بهت ثابت کنم
ژوپین: خیلی خب یه فرصت بهت میدم...
پوفی کشیدم و یقشو ول کردم...
دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
_دستمو بگیر تا از دیوار ردت کنم
دستم رو گذاشتم تو دست گرمش...احساس کردم بدنش لرز خفیفی کرد...اجازه نداد بیشتر فکر کنم و منو کشید سمت دیوار...به راحتی ازش عبود کردیم...وویی واقعا مثله ژله میموند چه باحالدر عرض یک ثانیه تو باغ قصر ظاهر شدیم...نیلوفر و ژاله بغـ*ـل هم نشسته بودن و داشتن با هم حرف میزدن...به خانومو باش من تو سیاهچال گرفتار شده بودم اونوقت ایشون راحت نشسته...هی بشکنه این دست که خیارشورم نداره...باز من شروع کردم به چرت و پرت گفتن...ژاله یدفعه چشمش به من افتاد و با خوشحالی از جاش بلند شد...ژوپین سریع دستش رو از دستم کشید بیرون و رفت سمت نیلوفر...ژاله با ذوق دوید سمتم و خودشو شوت کرد تو بغلم...
_دختر مثله اینکه تو عادت داری عین وحشیا بپری به این و اون؟
ژاله: اه دلبر بیخیال...
سریع یه ماچ از لپم کرد و با نیش باز ازم دور شد...خدایا نگاه منو پیش چه خل و چلایی فرستادی تحویل بگیر
ژوپین: خب میخواستی خوده قلابیتو ثابت کنی منتظریم...
بهت نشون میدم جذابه بیشور...
ژاله خیلی ریلکس نگام میکرد و لبخند میزد..
نیلوفرم که دیگه انگار نمیشناسمش جدیدا حس بدی بهش پیدا کرده بودم...
سرم رو تکون دادم...خو حالا من چیکار کنم دقیقا؟
ای تو روحت پسره چلمنگ، بیریخت، عوضی،بوزینه بی پا، زرافه لک لکی....
_(اگه فحش دادنت تموم شد کارتو شروع کن منتظرن)
_ا وجی چطوری دلم برات تنگ شده بود پشه مزاحم من
_(خیلی ممنون از این همه لطفی که به من داری)
_خو دیگه برو بزار به کارم برسم
_(بیشور)
تق....این وجدان منم جدیدا چقدر بی فرهنگ شده...
شنلم رو دراوردم و نفس عمیقی کشیدم...
چطوره یکمی پرواز کنم اینجوری بیشتر خوش میگذره...
امممم نه شاید بهتر باشه یه چکش گنده ظاهر کنم و بکوبم تو سر ژوپین بلکه دلم خنک شه...
اوف همون اولیه بهتره...
ژوپین: ما زیاد از قدرتای تک شاخ خبر نداریم..فقط میدونیم که دلبر میتونست بدون بال پرواز کنه...
خب منم میخواستم همین کار رو انجام بدم آقای نابغه...
خودم رو سپردم به دست باد گذاشتم اون منو به حرکت دربیاره...وقتی که چند متری از زمین فاصله گرفتم...بدون اینکه بخوام نگاهی به صورت ژوپین و نیلوفر بندازم به پرواز دراومدم...
لابه لای ابرا پروار میکردم و بلند میخندیدم...شاد بودم خیلی زیاد...از پرواز دوباره به وجد اومده بودم...نمیدونم چقدر گذشته بود ولی هوا داشت روبه تاریکی میرفت...وقته برگشته...به سمت قصر پرواز کردم ...دیگه هوا تاریک شده بود..گل هایی که تو باغ قصر بودن از خودشون نور تولید میکردن و باعث رویایی شدن فضا شده بودن...رو زمین که فرود اومدم ژوپین رو دیدم که پشتش به من بود و به حالت خاصی دستاش رو کرده بود تو جیب شلوارش...با یه تصمیم آنی به سمتش دویدم و از پشت بغلش کرده...لرزش بدنشو به وضوح حس کردم...دستاش رو گذاشت رو دستام که دور کمرش قفل شده بود بازش کردم و سریع برگشت و منو محکم بغـ*ـل کرد...کجا میتونستم این ارامش و بدست بیارم؟
***
ای خدا این چرا نمیخواد بفهمه
با کلافگی نفسم رو محکم فرستادم بیرون و گفتم:
_من دلبرم ژوپین...درسته باور کردنش برات سخته ولی منو ژاله از گذشته اومدیم اینجا
اول چند ثانیه خنثی نگام کرد بعد یهو زد زیر خنده...انقدر خندید که اشک از چشماش جاری شد
دلم میخواست از دستش بزنم زیر گریه...کنترل خودم رو از دست دادم...یقشو تو دستام گرفتم و کوبوندمش به دیوار...با تعجب زل زد تو چشمام...
_منو از اینجا ببر بیرون تا بهت ثابت کنم
ژوپین: خیلی خب یه فرصت بهت میدم...
پوفی کشیدم و یقشو ول کردم...
دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
_دستمو بگیر تا از دیوار ردت کنم
دستم رو گذاشتم تو دست گرمش...احساس کردم بدنش لرز خفیفی کرد...اجازه نداد بیشتر فکر کنم و منو کشید سمت دیوار...به راحتی ازش عبود کردیم...وویی واقعا مثله ژله میموند چه باحالدر عرض یک ثانیه تو باغ قصر ظاهر شدیم...نیلوفر و ژاله بغـ*ـل هم نشسته بودن و داشتن با هم حرف میزدن...به خانومو باش من تو سیاهچال گرفتار شده بودم اونوقت ایشون راحت نشسته...هی بشکنه این دست که خیارشورم نداره...باز من شروع کردم به چرت و پرت گفتن...ژاله یدفعه چشمش به من افتاد و با خوشحالی از جاش بلند شد...ژوپین سریع دستش رو از دستم کشید بیرون و رفت سمت نیلوفر...ژاله با ذوق دوید سمتم و خودشو شوت کرد تو بغلم...
_دختر مثله اینکه تو عادت داری عین وحشیا بپری به این و اون؟
ژاله: اه دلبر بیخیال...
سریع یه ماچ از لپم کرد و با نیش باز ازم دور شد...خدایا نگاه منو پیش چه خل و چلایی فرستادی تحویل بگیر
ژوپین: خب میخواستی خوده قلابیتو ثابت کنی منتظریم...
بهت نشون میدم جذابه بیشور...
ژاله خیلی ریلکس نگام میکرد و لبخند میزد..
نیلوفرم که دیگه انگار نمیشناسمش جدیدا حس بدی بهش پیدا کرده بودم...
سرم رو تکون دادم...خو حالا من چیکار کنم دقیقا؟
ای تو روحت پسره چلمنگ، بیریخت، عوضی،بوزینه بی پا، زرافه لک لکی....
_(اگه فحش دادنت تموم شد کارتو شروع کن منتظرن)
_ا وجی چطوری دلم برات تنگ شده بود پشه مزاحم من
_(خیلی ممنون از این همه لطفی که به من داری)
_خو دیگه برو بزار به کارم برسم
_(بیشور)
تق....این وجدان منم جدیدا چقدر بی فرهنگ شده...
شنلم رو دراوردم و نفس عمیقی کشیدم...
چطوره یکمی پرواز کنم اینجوری بیشتر خوش میگذره...
امممم نه شاید بهتر باشه یه چکش گنده ظاهر کنم و بکوبم تو سر ژوپین بلکه دلم خنک شه...
اوف همون اولیه بهتره...
ژوپین: ما زیاد از قدرتای تک شاخ خبر نداریم..فقط میدونیم که دلبر میتونست بدون بال پرواز کنه...
خب منم میخواستم همین کار رو انجام بدم آقای نابغه...
خودم رو سپردم به دست باد گذاشتم اون منو به حرکت دربیاره...وقتی که چند متری از زمین فاصله گرفتم...بدون اینکه بخوام نگاهی به صورت ژوپین و نیلوفر بندازم به پرواز دراومدم...
لابه لای ابرا پروار میکردم و بلند میخندیدم...شاد بودم خیلی زیاد...از پرواز دوباره به وجد اومده بودم...نمیدونم چقدر گذشته بود ولی هوا داشت روبه تاریکی میرفت...وقته برگشته...به سمت قصر پرواز کردم ...دیگه هوا تاریک شده بود..گل هایی که تو باغ قصر بودن از خودشون نور تولید میکردن و باعث رویایی شدن فضا شده بودن...رو زمین که فرود اومدم ژوپین رو دیدم که پشتش به من بود و به حالت خاصی دستاش رو کرده بود تو جیب شلوارش...با یه تصمیم آنی به سمتش دویدم و از پشت بغلش کرده...لرزش بدنشو به وضوح حس کردم...دستاش رو گذاشت رو دستام که دور کمرش قفل شده بود بازش کردم و سریع برگشت و منو محکم بغـ*ـل کرد...کجا میتونستم این ارامش و بدست بیارم؟
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: