کامل شده رمان افسانه تک شاخ گمشده | Ghazalehh کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghazalehh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/05
ارسالی ها
70
امتیاز واکنش
4,391
امتیاز
396
ژوپین: چرا میخوای دلبر باشی؟ برام دلیل قانع کننده بیار
ای خدا این چرا نمیخواد بفهمه
با کلافگی نفسم رو محکم فرستادم بیرون و گفتم:
_من دلبرم ژوپین...درسته باور کردنش برات سخته ولی منو ژاله از گذشته اومدیم اینجا
اول چند ثانیه خنثی نگام کرد بعد یهو زد زیر خنده...انقدر خندید که اشک از چشماش جاری شد
دلم میخواست از دستش بزنم زیر گریه...کنترل خودم رو از دست دادم...یقشو تو دستام گرفتم و کوبوندمش به دیوار...با تعجب زل زد تو چشمام...
_منو از اینجا ببر بیرون تا بهت ثابت کنم
ژوپین: خیلی خب یه فرصت بهت میدم...
پوفی کشیدم و یقشو ول کردم...
دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
_دستمو بگیر تا از دیوار ردت کنم
دستم رو گذاشتم تو دست گرمش...احساس کردم بدنش لرز خفیفی کرد...اجازه نداد بیشتر فکر کنم و منو کشید سمت دیوار...به راحتی ازش عبود کردیم...وویی واقعا مثله ژله میموند چه باحالدر عرض یک ثانیه تو باغ قصر ظاهر شدیم...نیلوفر و ژاله بغـ*ـل هم نشسته بودن و داشتن با هم حرف میزدن...به خانومو باش من تو سیاهچال گرفتار شده بودم اونوقت ایشون راحت نشسته...هی بشکنه این دست که خیارشورم نداره...باز من شروع کردم به چرت و پرت گفتن...ژاله یدفعه چشمش به من افتاد و با خوشحالی از جاش بلند شد...ژوپین سریع دستش رو از دستم کشید بیرون و رفت سمت نیلوفر...ژاله با ذوق دوید سمتم و خودشو شوت کرد تو بغلم...
_دختر مثله اینکه تو عادت داری عین وحشیا بپری به این و اون؟
ژاله: اه دلبر بیخیال...
سریع یه ماچ از لپم کرد و با نیش باز ازم دور شد...خدایا نگاه منو پیش چه خل و چلایی فرستادی تحویل بگیر
ژوپین: خب میخواستی خوده قلابیتو ثابت کنی منتظریم...
بهت نشون میدم جذابه بیشور...
ژاله خیلی ریلکس نگام میکرد و لبخند میزد..
نیلوفرم که دیگه انگار نمیشناسمش جدیدا حس بدی بهش پیدا کرده بودم...
سرم رو تکون دادم...خو حالا من چیکار کنم دقیقا؟
ای تو روحت پسره چلمنگ، بیریخت، عوضی،بوزینه بی پا، زرافه لک لکی....
_(اگه فحش دادنت تموم شد کارتو شروع کن منتظرن)
_ا وجی چطوری دلم برات تنگ شده بود پشه مزاحم من
_(خیلی ممنون از این همه لطفی که به من داری)
_خو دیگه برو بزار به کارم برسم
_(بیشور)
تق....این وجدان منم جدیدا چقدر بی فرهنگ شده...
شنلم رو دراوردم و نفس عمیقی کشیدم...
چطوره یکمی پرواز کنم اینجوری بیشتر خوش میگذره...
امممم نه شاید بهتر باشه یه چکش گنده ظاهر کنم و بکوبم تو سر ژوپین بلکه دلم خنک شه...
اوف همون اولیه بهتره...
ژوپین: ما زیاد از قدرتای تک شاخ خبر نداریم..فقط میدونیم که دلبر میتونست بدون بال پرواز کنه...
خب منم میخواستم همین کار رو انجام بدم آقای نابغه...
خودم رو سپردم به دست باد گذاشتم اون منو به حرکت دربیاره...وقتی که چند متری از زمین فاصله گرفتم...بدون اینکه بخوام نگاهی به صورت ژوپین و نیلوفر بندازم به پرواز دراومدم...
لابه لای ابرا پروار میکردم و بلند میخندیدم...شاد بودم خیلی زیاد...از پرواز دوباره به وجد اومده بودم...نمیدونم چقدر گذشته بود ولی هوا داشت روبه تاریکی میرفت...وقته برگشته...به سمت قصر پرواز کردم ...دیگه هوا تاریک شده بود..گل هایی که تو باغ قصر بودن از خودشون نور تولید میکردن و باعث رویایی شدن فضا شده بودن...رو زمین که فرود اومدم ژوپین رو دیدم که پشتش به من بود و به حالت خاصی دستاش رو کرده بود تو جیب شلوارش...با یه تصمیم آنی به سمتش دویدم و از پشت بغلش کرده...لرزش بدنشو به وضوح حس کردم...دستاش رو گذاشت رو دستام که دور کمرش قفل شده بود بازش کردم و سریع برگشت و منو محکم بغـ*ـل کرد...کجا میتونستم این ارامش و بدست بیارم؟
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    با حس دست نرم و ریز کسی با کنجکاوی چشمام رو باز کردم.
    یه پسر خوشمل تقریبا پنج ساله با موهای شلخته مشکی و چشمای ابی.
    کپی برابر اصل ژوپین بود.
    با تعجب از تخت بلند شدم و زل زدم تو چشماش.
    بدبخت فکر کنم ترسید چون چند قدم رفت عقب.خاک بر سرت دلی بیچاره رو ترسوندی...
    لبخندی زدم و گفتم:
    _هی سلام.
    اول کمی نگام کردم و با صدای بامزه بچگونش گفت:
    _سلام.
    از رو تخت پاشدم...بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت و جلوی پاش زانو زدم...
    _اسمت چیه اقا پسر؟
    لبخند نمکی زد و گفت:
    _دانیال...اسم تو چیه خاله؟
    دستی به سرش کشیدم و گفتم:
    _اسمتم مثله خودت قشنگه...من دلبرم
    دانیال: بابام میگه وقتی کسی ازم تعریف کرد باید تشکر کنم...پس مرسی خاله
    _افرین اقا خوشگله.اسم بابات چیه دانیال؟
    دانیال: بابا ژوپین دیگه.
    عین چوب خشک شدم.یدفعه صدای شکستن چیزی اومد...به اطرافم نگاه کردم ولی چیزی نشکسته بود...پس این صدای چی بود...؟
    درد بدی تو قلبم احساس کردم...پس تو بودی اره؟ دلبر اروم باش اون حق داشت باید ازدواج میکرد...با اون وضعی که تو داشتی...هه
    لبخند زورکی زدم و گفتم:
    _مامانت کجاست دانیال؟
    لباش آویزون شد و با لحن غمگینی گفت:
    _بابام میگه اون رفته پیش فرشته های اسمونی.
    بغضم رو قورت دادم و با صدای بلند و خوشحالی گفتم:
    _میای با هم بازی کنیم؟
    انگار موفق شده بودم فکرش رو منحرف کنم چون لبخند بامزه ای زد و گفت:
    _اره خاله...بیا بریم باغ خصوصی نیلوفر اونجا بیشتر کیف میده.
    دستش رو گرفتم و گفتم:
    _بفرمایید قربان!
    چشماشو بست و تمرکز کرد.
    به صورت پاک و مظلومش نگاه کردم.
    کاش ما تو اون جنگ پیروز میشدیم اونوقت دانیال بچه من و ژوپین میشد...اهی کشیدم و منتظر شدم تا مارو انتقال بده.
    بعد پنج دقیقه تمرکز کردن دانیال بالاخره تلاشاش نتیجه داد و ما تو باغ نیلوفر ظاهر شدیم...
    دور تا دورمون رو گل های زیبا و رنگارنگ پر کرده بود...به اسمون که دقت کردم فهمیدم، که هر دقیقه به یک رنگ درمیاد و این معرکه بود.
    _دانیال چطوری اینجا بازی کنیم؟ اینجا که پر از گله جای سوزن انداختنم نداره..
    خنده بلندی کرد و گفت:
    _نگران نباش گلای اینجا راهو واسمون باز میکنن.
    سرم رو خاروندم و گفتم:
    _چطوری وروجک؟
    با دستای کوچیکش به جلومون اشاره کرد و گفت:
    _خودت ببین.
    یدفعه گلای روبه رومون محو شدن.
    دانیال: اینطوری!
    موهاشو بهم ریختم.خیلی پسره شیرینی بود.قلبم گرفت فکرم داشت میرفت سمت کاره ژوپین که سری پسش زدم.
    با دانیال داشتیم فوتبال بازی میکردیم...با این سنش خیلی حرفه ای بازی میکرد...الان میگید توپ از کجا اومد؟خخخ خب اینم از کارای دانیاله دیگه.
    با خستگی خودم و پرت کردم رو چمنا و نفس نفس زدم.
    با حالت خستگی و زاری گفتم:
    _وای دانیال جون بابات بسه دیگه نفس واسم نزاشتی...
    قهقهه ای زد و گفت:
    _خاله خیلی تنبلیا!
    _وای چی میگی؟ دوساعت داشتیم بازی میکردیم.اوف چه جونی داری تو
    بادی به غبغب انداخت و گفت:
    _ما اینیم دیگه!
    کمی که نفسم جا اومد از روی چمنا بلند شدم.
    دانیال مشغول بازی با توپش بود.
    میخواستم از جام پاشم که صدای فیس فیس توجهم رو به خودش جلب کرد.
    صدای خیلی نزدیک بود حتی میتونستم موج منفی که دور و اطراف بود و حس کنم.
    سریع رفتم و دانیال و کشیدم لای گلا.
    اولش با تعجب نگام کرد ولی انگار فهمیده بود یه اتفاقی افتاده بی حرف وایستاد.
    نیلوفر: اینجا چیکار میکنی لوراکس؟
    سرم رو از لای گلا بالا آوردم.
    نیلوفر و یه مار کبری به رنگ مشکی. داشتن باهم حرف میزدن.
    حسم بهم میگفت یه اتفاق مهم قراره بیفته.
    لوراکس فیس فیسی کرد و گفت:
    _اوه دختر تو هنوز بلد نیستی سلام کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    نیلوفر با ترس به پشت سرش نگاه کرد و گفت:
    _لوراکس میدونی که اینجا بودنت اصلا خوب نیست.
    فیس فیس ضعیفی کرد و با بدجنسی گفت:
    _نیلوی عزیز میترسی شوهرت و ژوپین ببینن که تو با من در ارتباطی؟
    نیلوفر: بس کن لطفا سریع تر کارتو بگو...برام شر درست نکن.
    لوراکس: اومدم خبرای جدید و بگیرم.
    نیلوفر زد تو پیشونیش و گفت:
    _آه شرمنده یادم رفته بود.خبرای نابی دارم برای اربابت!
    لبخند خبیثی زد و گفت:
    _بهش بگو بالاخره مهمونش اومده.
    لوراکس چرخی زد و گفت:
    _آرتور خیلی خوشحال میشه...نیلو میدونی که باید چیکار کنی؟
    نیلوفر: با اینکه سخته ژوپین و دست به سر کنم ولی نگران دلبر نباش میارمش
    لعنتی اینا چی میگن؟
    لوراکس: اهان راستی ارتور بهم گفت ساعت زمان و ازت بگیرم.باید سریع ببرمش به دره زمان.
    نیلوفر دستش رو تو جیبه لباسش کرد و ساعت قدیمی رنگ و رو رفته ای و دراورد.
    دیگه نتونستم تحمل کنم رو زمین نشستم.
    با ناباوری به روبه روم خیره شدم.
    زیرلب زمزمه کردم:
    _دنبال چی بودی آرتور؟
    دانیال: خاله حالت خوبه؟
    به زور سرم رو تکون دادم.
    هنوز نتونسته بودم این قضیه رو هضم کنم.
    نیلوفر به هممون خ*ی*ا*ن*ت کرد.
    از اعتماد ژوپین سو استفاده کرد.
    سرم رو تو دستام گرفتم و تو دلم گفتم:
    _تمام نقشه هاتون رو نقشه بر آب میکنم.
    حالا که فهمیدم راه برگشتن به گذشته ساعت زمانه.
    باید اونو بدست بیارم.
    باید برم به گذشته و از اتفاقایی که این آینده رو رقم زدن جلوگیری کنم...
    دانیال: خاله داری منو میترسونی.
    با صدای ترسیده دانیال به خودم اومدم.
    _هیچی نیست عزیزم نترس!
    دانیال: خاله من از نیلوفر میترسم.اون خیلی بده.
    تو بغلم گرفتمش و گفتم:
    _نترس جیـ*ـگر من.
    تو همون حالت جفتمون رو به اتاقم انتقال دادم.
    سریع لباسامو عوض کردم و از اتاق زدم بیرون.
    پشت در اتاق ژاله بودم...چند تقه به در زدم و منتظر شدم تا اجازه وارد شدن و بده...
    ژاله: بفرمایید.
    با عجله دستگیره در و پایین کشیدم و خودم رو پرت کردم تو اتاقش.
    _ژاله راه برگشتمون رو فهمیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    ژاله: خوبی تو؟ بیا بشین ببینم
    نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به دیوار و گفتم:
    _اینطوری راحت ترم
    ژاله: خیلی خب...منظورت از راه برگشتمون چیه؟
    _منظورم برگشت به زمان خودمونه
    با خنگی زل زد بهم و گفت:
    _مگه راهیم هست؟
    _اوف دختر...حالا خوبه دختر ارتوری
    ژاله: خب که چی؟
    رفتم جولوشو یه دونه زدم پس گردنش...
    جیغی زد که فکر کنم پرده گوشم پاره شد..
    ژاله: واسه چی میزنی امل؟
    _چون که خیلی خنگی ژاله
    لبخند ژکوندی تحویلم داد و گفت:
    _همه بهم میگن
    _بیخیال حالا...ژوپین رو خبر کن
    ژاله: برای چی ؟
    _اون میتونه کمکمون کنه
    شونه هاش رو انداخت بالا...
    پنج دقیقه بعد ژوپین تو اتاق بود...
    با لبخند اومد طرفم و میخواست بغلم کنه که چند قدم رفتم عقب...
    با اخم بهش نگاه کردم...
    درسته بهش حق میدادم... ولی هنوز نتونسته بودم هضم کنم...
    لبخندش کم کم رنگ باخت...
    با غم دستاش رو کرد تو جیب شلوارش و گفت:
    _ژاله چیکارم داشتی؟ سریع کارت رو بگو باید برم پیش ارتور
    ژاله: دلبر کارمون داشت...
    ژوپین تو چشمام زل زد و با لحن خاصی گفت:
    _خب؟ می شنویم
    سعی کردم عادی باشم...
    _من اون ساعت زمان رو میخوام...
    به قیافه هردوشون نگاه کردم...
    ژاله اولش با شک نگام کرد ولی بعد نیشش باز شد...
    ولی ژوپین با ترس منو نگاه میکرد...
    ژاله: وای چرا به ذهن خودم نرسید
    _از بس که خنگی عزیزم
    ژاله: برو بابا
    ژوپین: دلبر تو میدونی چی میخوای؟
    با لحن سردی گفتم:
    _معلومه که میدونم ما باید برگردیم گذشته اینو میفهمی؟
    با کلافگی سرش رو چند بار تکون داد و گفت:
    _میدونم...ولی این یه ریسکه...ارتور رو میخوای چیکار کنی؟ اصلا این به کنار میدونی دره زمان چقدر خطرناکه؟
    _هر چقدر که خطرناک باشه من باید اون ساعت رو بدست بیارم...ما باید برگردیم گذشته و همه چی رو درست کنیم
    با عصبانیت گلدونی رو برداشت و پرت کرد به سمت دیوار...
    ژوپین: لعنتی
    ژاله با ترس و ناباوری به تیکه های گلدون نگاه میکرد...
    ولی من به مردی نگاه میکردم که ترس، غم، عصبانیت تو چهرش بود...
    دلم میخواست برم ارومش کنم ولی یه حسی جلومو میگرفت...
    باید این بازی رو به نفع خودم تموم کنم...
    وگرنه سرنوشتم همون دلبر ضعیفی و بی جونی میشد که دیدم...
    _کمکمون میکنی؟
    با چشمهای سرخ شده نگام کرد...
    یه لحظه احساس کردم دلش میخواد خفم کنه و ازش ترسیدم اما سریع خونسردی خودمو حفظ کردم ...
    ژوپین: مگه میتونم تنهاتون بزارم؟
    لبخند کمرنگی رو لبم نقش بست...
    کاش الیش و ایرساام اینجا بودن...
    دیشب ژوپین بهم گفته بود اونا رفتن زمین...
    با آریامن و زامیاد...
    آلیش با زامیاد ازدواج کرده بود و آریامنم با ایرسا...
    اهی کشیدم و گفتم:
    _باید هر چه زودتر کارمون رو شروع کنیم
    ژوپین: من میرم به نیلوفر بگم اون میتونه باهامون بیاد
    داشت میرفت سمت در که با داد گفتم:
    _نه
    ژاله: چیشده دلی؟
    رفتم سمت ژوپین که سرجاش خشک شده بود...
    _نباید نیلوفر بفهمه
    به خودش اومد و با تعجب گفت:
    _برای چی نباید نیلوفر بفهمه؟
    _اون...اون داره بهمون خــ ـیانـت میکنه
    جوری نگام کردن که یه لحظه به عقلم شک کردم...اوف معلومه که باور نمیکنن...
    ژوپین: دیوونه شدی؟نیلوفر داره به ما خــ ـیانـت میکنه؟
    _آره خودم شنیدم...
    سریع صحبت لوراکس و نیلو رو از ذهنم کشیدم بیرون...شده بود مثله پرده سینما...
    وقتی تموم شد خودش خود به خود غیب شد...
    ژاله با عصبانیت داشت میرفت سمت در که ژوپین دستش رو گرفت...
    ژاله: ژوپین ولم کن...بزار برم با قدرتم تیکه تیکه اش کنم...
    ژوپین که خودش عصبانی بود...سعی کرد ژاله رو آروم کنه...
    ژوپین: ژاله اروم باش...باید هرچه زودتر از اینجا بریم...
    _ژاله، ژوپین درست میگه باید بریم سراغ ساعت زمان
    ژاله با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت:
    _باشه...وقتی برگردیم خودم میکشمش...
    پوزخندی زدم و گفتم:
    _منم آرتور و میکشم...
    ژوپین چونش رو خاروند و گفت:
    _با این حساب منم برم خودمو بکشم بهتره...
    هممون خندیدیم
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    ژوپین: ژاله برو به ساسان قضیه رو بگو اون میتونه همراهیمون کنه...خودتم سریع حاضر شو امشب باید راه بیفتیم...
    ژاله چشمی گفت و غیب شد...
    میخواستم از اتاق برم بیرون که کمرم رو گرفت و چسبوندم به دیوار...
    دوتا دستاش رو گذاشت بغلم تا نتونم فرار کنم...
    دستم رو گذاشتم رو سینش و گفتم:
    _ژوپین داری چیکار میکنی؟ ولم کن میخوام برم...
    ژوپین: دلبر تو چت شده؟ چرا انقدر با من سرد شدی؟
    _همینطوری...لطفا ولم کن میخوام برم وسایلی که احتیاج داریم و بردارم.
    صورتش رو نزدیک تر اورد...جوری که دماغش به به دماغم میخورد...با کلافگی خودم رو تکون دادم...
    ژوپین: تا نگی عمرا ولت کنم...
    با دلخوری نگاش کردم و گفتم:
    _چی رو بگم؟ ژوپین این تویی که باید به من توضیح بدی؟ دانیال صبح اومده بود تو اتاقم...
    یه تای ابروم و انداختم بالا و با بغض زل زدم به چشمای آبیش...
    سرش رو انداخت پایین و با شرمندگی گفت:
    _دلبر من متاسفم...مجبور شدم
    قطره اشکی از گوشه چشمام چکید...
    ژوپین: آرتور مجبورم کرد ازدواج کنم...نتونستم رو حرفش حرف بزنم...تهدیدم کرد گفت تمام امیدم که تویی ازم میگیرتش...دلبر من ده ساله که داشتم برای خوب شدنت تلاش میکردم...هه ارتور چون مطمعن بود که من کاری از دستم بر نمیاد جلومو نگرفت...
    با چشمای اشکی زل زد تو چشمام...
    ژوپین: همش بخاطر تو بود...
    به اشکی که از چشمای ژوپین میومد پایین نگاهی کردم...دستم رو بردم جلو و نزاشتم حتی ردی از اشک روی صورتش بمونه...دیگه نتونستم طاقت بیارم...خودم رو انداختم تو بغلش...با تمام وجودم عطر تنش رو میبوییدم.. دستاش رو که تو هوا مونده بودن رو دور کمرم حلقه کرد...
    ژوپین: خیلی دوست دارم...
    لبخندی زدم و گفتم:
    _منم همینطور مرد چشم آبی
    دستش رو تو موهام فرو کرد و گفت:
    _یعنی همه چی درست میشه؟
    _همه چی رو درست میکنیم...اینده رو تغییر میدم.
    ژوپین اهی کشید و کمرم رو فشار داد...خدایا یعنی واقعا میتونم همه چی رو درست کنم؟ میتونم اینده رو عوض کنم؟ باید امید داشته باشم...من یه موجود افسانه ایم پس باید بتونم...
    ژوپین: دلبر
    _جونم؟
    از بغلش اومدم بیرون...
    ژوپین: باید بریم وسایلی که احتیاج داریمو برداریم...حواست باشه کسی نبینتت...حتی دانیال
    _چرا دانیال نباید منو ببینه...
    ژوپین خنده ای کرد و گفت:
    _متاسفانه خیلی دهن لقه ممکنه همه چیز و لو بده...
    مشتی به بازوش زدم و گفتم:
    _بچه به اون خوبی...
    بینیم رو کشید و فرار کرد..ا خرس گنده رو نگاه کن...بیشور دردم اومد...ایش سری به معنای تاسف تکون دادم...میخواستم از در برم بیرون که اتاق ژاله جلو چشمم لرزید...نه اینکه فکر کنید زلزله اومد نه!انگار تصاویر داشتن میلرزیدن...یعنی قراره چه اتفاقی بیفته؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    همه جا تاریک شد...فقط سیاهی بود و سیاهی...
    با ترس دور خودم میچرخیدم...
    فریاد زدم:
    _کمک...من از تاریکی میترسم.
    نفسام به شمار افتاده بود، با چشمای درشت شده به اطرافم نگاه میکردم، دریغ از یه نور...
    دیگه به گریه افتاده بودم.احساس کردم هر ان امکان داره قلبم بیاد تو دهنم...
    صدای تق تق کفش های کسی از دور میومد.
    با خوشحالی اشکام رو پاک کردم و داد زدم:
    _کی اونجاست؟
    منتظر شدم تا جوابم رو بده...سکوت!
    صدای تق تق نزدیک و نزدیک تر میشد.
    حس بدی بهم دست داد و تو اون تاریکی شروع کردم به دویدن.
    چشمام هیچ جا رو نمیدید پس ترجیح دادم ببندمشون و با تمام قدرتم بدوام..
    حالا صدای تق تق قطع شد.
    ولی من بدون هیچ مکثی فقط میدوییدم.
    یه حسی بهم میگفت باید فرار کنم.
    دیگه نفس برام نمونده بود...وایسادم تا حالم جا بیاد.
    چشمام رو که باز کردم از تعجب دهنم باز موند.
    خدای من این چطور ممکنه؟ داری با من شوخی میکنی دیگه؟
    خستگیمو از یاد بردم و چند قدم به جلو برداشتم.
    ماشین هایی که از جلو روم عبور میکردن.تایید میکرد که من اومدم زمین!
    سریع به لباسام نگاه کردم.
    ناله کردم:
    _خدایا اینجا چه خبره؟
    همون مانتو و شالی بود که برای مهمونی ایرسا پوشیده بودم.
    سریع دستی به موهام کشیدم...اینو دیگه نمیتونم درک کنم.
    من برگشته بودم به ظاهر قبلیم.
    این یعنی که برگشتم به گذشته.
    باید یه گوشی پیدا کنم.دستم رو کردم تو جیب مانتوم اوففف خوب شد حداقل تو رو دارم...
    شماره آلیش و گرفتم و منتظر شدم جواب بده...
    آلیش: سلام دلی کجایی؟
    چرا انقدر هول بود؟
    _سلام...چرا انقدر آشفته ای؟
    آلیش: دلبر کجایی؟ من با ایرسام باید سریع ببینیمت
    دستی به پیشونیم کشیدم و به اطرافم نگاه کردم...سعی کردم یه تابلو پیدا کنم...بعد از اینکه آدرس و دادم منتظر شدم تا بیان.
    بعد از تقریبا یک ربع پژوی الیش جلو پام ترمز کرد.
    ایرسا جلو نشسته بود.سریع عقب نشستم.
    با تعجب به تیپشون نگاه کردم...اونام همون لباسایی تنشون بود که مهمونی ایرسا تنشون بود...
    با حالت گرفته ای گفتم:
    _بچه ها؟
    ایرسا: دلبر...چیشده؟ چرا اینجوری شده؟
    الیش سرش رو گذاشت رو فرمون و گفت:
    _دلبر...ما رفته بودیم اینده و ازدواج کردیم اونم با کیا...آریامن و زامیاد...اولش کلی تعجب کردیم ولی بعد سعی کردیم خودمون رو با شرایط وفق بدیم...ولی یهو دیدیم اومدیم به زمین اونم گذشته!
    منم تمام اتفاقایی که برام افتاده بود رو براشون توضیح دادم.
    ایرسا: من مطمئنم ارتور داره با ما بازی میکنه.
    الیش پوزخندی زد و گفت:
    _شک ندارم کاره خودشه.حالا که ساعت زمان و داره هر غلطی دلش میخواد میکنه.
    اما یه حسی بهم میگفت فرستادن ما به گذشته کاره ارتور نیست...یه نفر دیگه داره با ما بازی میکنه.
    فکرم رو براشون گفتم.
    الیش: اما اخه دیگه کی با ما دشمنه؟ مگه قدرتمند تر از ارتور هم هست؟
    _نمیدونم ولی حسم بهم میگه کاره آرتور نیست
    با صدای بهت زده ایرسا توجهمون بهش جلب شد.
    ایرسا: بچه ها ما الان فردای مهمونی هستیم! وای نه زامیاد و آریامن رفتن...
    مشتی به صندلی الیش زدم و گفتم:
    _لعنتی الان دروازه ها بسته شدن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    الیش: یعنی همه چی تموم شد؟
    با استرس پامو تکون دادم و گفتم:
    _نمیدونم...نمیدونم
    ایرسا: الیش برو خونه ما
    الیش: نگو که امید داری؟
    ایرسا: امیدی به بودن دروازه ندارم...ولی حس ششمم بهم میگه باید بریم اونجا
    الیش زیرلب پوفی گفت و راه افتاد...
    از پنجره به بیرون نگاه کردم...
    یه خورده دلم واسه اینجا تنگ شده بود...
    با لبخند به مردمی که بی خبر از دنیای دیگه ای بودن نگاه میکردم
    یهو الیش زد رو ترمز که سرم خورد به صندلی...
    ای تو روحه عمت...ناقصم کردی لواشک بی خاصیت...
    با اخمای درهم گفتم:
    _آلیش باز تو زد به سرت؟
    ایرسا که با سر رفته بود تو شیشه با داد گفت:
    _روانی من خرج چهار تا بچه رو میدم...
    سکوتی برقرار شد که با بوقی که ماشینای پشت سر زدن به خودمون اومدیم...
    آلیش ماشین رو حرکت داد و زد زیر خنده...
    منم همراهیش کردم...ایرساام از دست رفت
    _ایری حالت خوبه عشقم؟
    با غیض روشو از ما گرفت و گفت:
    _خب با اون ترمزی که الیش کرد...حتی یادم رفت اسمم چیه
    سریع از الیش پرسیدم:
    _هوی لواشک داشتی ما رو به کشتن میدادیا...
    الیش: ببخشید یهو رفتم تو فکر نفهمیدم دارم چیکار میکنم
    بعد نیم ساعت دم خونه ایرسا بودیم...
    هممون از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو همون کوچه ای که آریامن و زامیاد اومده بودن...
    الیش پوزخندی زد و روبه ایرسا گفت:
    _بفرما خانوم حس ششم..جدی توقع داشتی چی رو ببینی؟
    ایرسا شرمنده سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت...
    بدون توجه به اون دوتا جلو تر رفتم..
    حس میکردم یه انرژی زیاد اینجا جریان داره...
    با چشمام داشتم دنبال منبع قدرت میگشتم...
    شی طلایی رنگ و گردی پشت سطل آشغال داشت بهم چشمک میزد...
    با کنجکاوی جلوتر رفتم...
    خدای من...ساعت زمان اینجا چیکار میکنه؟
    دستم و جلو بردم...با یه حرکت از زمین برش داشتم و با بهت بهش نگاه میکردم...ایرسا و الیش بغـ*ـل من جا گرفتن...
    ایرسا: چه ساعت باحالیه...مثله ساعت بابابزرگم میمونه
    الیش با بی حوصلگی که تو صداش موج میزد گفت:
    _دلی این ساعت دربه داغون و بنداز تو همین سطل اشغال...بیاین بریم
    اب دهنم و قورت دادم و با دقت به ساعت نگاه کردم...
    بالا و پایین ساعت دوتا جای خالی داشت...
    سعی کردم وقتی که نیلوفر داشت ساعت زمان و به لوراکس میداد و به یاد بیارم...
    اره خودشه توی این دوتا جای خالی باید یاقوت های دایره ای شکل قرمز رنگی باشه...
    ولی نیست...
    دستی بهش کشیدم که تصویری تو ذهنم شکل گرفت...
    یه زن با موهای سبز بلند که دورش ریخته شده بود و صورت گردش رو قاب گرفته بود...
    قیافه معمولی داشت..ولی ترس توش موج میزد...
    دقیقا همین جایی که من ایستاده بودم وایساده بود...
    با اضطراب دور و برش رو نگاه میکرد...
    ساعت زمان و تو دستش فشار میداد...
    یهو حالت صورتش خنثی شد و به من نگاه کرد...
    منو نخور...خخخ خو ترسیم
    _دلبر من این ساعت برات اینجا میزارم ولی برای اینکه بتونی قدرت و شجاعت خودت رو نشون بدی باید دو مهره اصلی این ساعت و پیدا کنی...ساعت این امتحان و برات در نظر گرفته...
    _تو کی هستی؟
    با همون حالت گفت:
    _مادرت منو فرستاده تا به تو کمک کنم...منم این ساعت و وقتی لوراکس داشت میبرد به دره زمان دزدیدم...
    از زیر لباسش برگه پوسیده ای رو دراورد و گرفت سمتم...
    با تردید برگه لول شده رو گرفتم...
    _این چیه؟
    _این نقشه دوتا مهره اصلی ساعته...موفق باشین
    دردی تو قفسه سینم پیچید...
    ولی به همون سرعتی که اومد با همون سرعتم برطرف شد...
    الیش و ایرسا با نگرانی نگاهم میکردن...
    ایرسا: دلبری حالت خوبه؟
    به برگه پوسیده توی دستم نگاه کردم و سرم رو تکون دادم...
    الیش: این دیگه چیه؟
    نفس عمیقی کشیدم و همه چی رو براشون تعریف کردم...
    ایرسا به برگه توی دستم اشاره کرد و گفت:
    _بازش کن ببینیم
    با کمی درنگ برگه رو باز کردم...
    الیش و ایرسا همچین گردناشونو دراز کردن که حس کردم با دوتا شتر مرغ طرفم...
    خندمو قورت دادم و نگامو به برگه دوختم...
    این که سفید بود...
    اووف نکنه این زنه میخواست سربه سرمون بزاره..
    آلیش: ای بابا یعنی چی چرا سفیده؟
    ایرسا: شوخیش گرفته
    یه صدایی تو سرم گفت:
    _بهش دستور بده...زود باش دلبر وقت کمه
    تو ذهنم گفتم:
    _راه رو بهمون نشون بده
    هیچ اتفافی نیفتاد...عجب گیری افتادیما
    میخواستم بیخیالش بشم و بندازمش تو سطل اشغال که یهو برگه از دستم به پرواز دراومد...
    دقیقا روبه روی هر سه تامون رو هوا موند..
    چیزای عجیب زیاد دیده بودم پس زیاد تعجب نکردم و برعکس خونسرد زل زدم بهش...
    تصویر یاقوت قرمز رنگی درحال شکل گیری بود...
    صدای همون زن اومد...
    _مهره اول دست یه جادوگر تو تهرانه...اسمش آرشام صفایی...خیلی مراقب خودتون باشید...جادوگر ماهر و زیرکیه و ممکنه به بازی بگیرتتون...
    تصویر یاقوت محو شد و برگه افتاد رو زمین..
    یعنی چی؟ پس چرا ادرسش رو نداد...
    حالا ما چطوری اونو پیداش کنیم؟
    با بهت برگشتم سمت الیش و ایرسا...حاله اونام دست کمی از من نداشت...
    ایرسا: فقط اسمشو گفت که...حالا ما چه غلطی کنیم؟ چطوری این اقای جادوگر و پیدا کنیم
    _بنظرتون قدرتامون اینجا کار میکنه؟
    الیش: خیلی ضعیفه...
    خدایا چیزه دیگه ای نبود بزاری تو کاسمون؟
    دلبر یه ذره از اون مغز اکبندت کار بکش...
    اوف اخه وقتی فقط اسمشو میدونیم حتی قیافشم ندیدیم چطوری میتونیم پیداش کنیم؟
    ایرسا نگاهی به گوشیش انداخت و گفت:
    _ساعت 5:30 کم کم داره هوا تاریک میشه بهتره بریم خونه ما...
    نوچ نوچی کردم و گفتم:
    _فعلا میرم خونه دوش بگیرم و لباسامو عوض کنم...
    الیش: منم باید برم خونه دوش بگیرم حس میکنم بوی سگ مرده میدم ایییی
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    کلید انداختم و وارد خونه شدم.
    چقدر سوت و کوره. با تعجب به اطراف نگاه میکردم.
    صدامو بردم بالا:
    _مامان؟ بابا؟
    مثله اینکه هیچکس خونه نبود.
    شونه هام رو با بیخیالی انداختم بالا.
    پوزخندی زدم و وارد اتاقم شدم.
    هیچوقت برام مهم نبودن هیچوقت
    نمیخواستم ذهنم بره سمت گذشته.
    لباسام رو دراوردم و رفتم زیر دوش.اخیش
    وقتی کارم تموم شد تاپ و شلوارکی پوشیدم و موهای خیسم و رو شونه هام رها کردم.
    از اتاقم اومدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه...بدجور گشنم بود.
    ولی یخچال خالی بود...اینجا چه خبره؟ سابقه نداشت هیچوقت یخچال خالی باشه
    سر از کاره این زن و شوهر درنمیارم.
    وقتی میخواستم از اشپزخونه بیام بیرون حواسم نبود و پام گیر کرد به پایه میز ناهارخوری...
    نزدیک بود چپه شم که سریع دسته صندلی رو گرفتم.
    میخواستم فحش رو بگیرم به جد و اباده میز که دیدم دستم سیاه شده.
    صورتم جمع شد...با دستمالی که روی میز بود دستم رو تمیز کردم.
    چشمم خورد به روی میز انقدر گرد و غبار روش بود که ادم فکر میکرد صد سالی هست که کسی اینجا زندگی نمیکنه.
    با دو از اشپزخونه اومدم بیرون و با دقت به وسایلای خونه نگاه کردم...
    یکی بیاد فکه منو جمع کنه الان مگس میره توش...
    همه ی وسایلا روش گرد و غبار بود.
    یدفعه سکوت خونه حس بدی بهم داد.
    ترسیدم، عین جت خودم و رسوندم به اتاقم و کولم و برداشتم یه چند دست لباس برداشتم.مانتومو تنم کردم ... شال رو هم کج و کوله سرم کردم.
    سوییچ جنسیسم و برداشتم(بابا بچه پولدار)
    وقتی به پارکینگ رسیدم دیگه نفسی برام نمونده بود.
    نمیدونم چرا یدفعه تحمل اون خونه برام سخت شد.
    خودم رو شوتینگ کردم تو ماشین.
    وقتی به خودم اومدم دیدم روبه روی خونه ایرسام.
    ماشین و پارک کردم و کولم رو برداشتم.
    زنگشونو زدم...رفتم جلو آیفون تا بتونه منو ببینه.
    ایرسا: اوف خداروشکر بیا تو.
    با اینکه طبقه دوم بودن ولی حالش نبود با پله برم...حوصله اسانسورم نداشتم.
    خو حالا چیکار کنم؟
    بعد از چند دقیقه خنگول بازی تصمیم گرفتم از پله برم.
    بالاخره با هر جون کندنی بود خودم و رسوندم.
    جلوی در کفشامو دراوردم و رفتم تو.
    ایرسا: کجا موندی تو؟ فکر کردم اون پایین از دوریم مردی
    برو بابایی گفتم خودم و پرت کردم رو مبل...
    _مامان بابات کجان؟
    کنارم نشست و گفت:
    _نمیدونم...وقتی اومدم خونه هیچکدوم نبودن...دلبر باورت میشه خونه پره گرد و غبار بود...تازه الان تمیز کردم.
    هنگیدن تا چه حد اخه؟
    _خونه ما هم دقیقا همین وضعو داشت!
    با ترس اب دهنشو قورت داد و گفت:
    _وای دلی کم مونده دیگه پس بیفتم.
    _حالا بزار الیش بیاد جلسه میگیریم.
    ده دقیقه تو سکوت گذشت
    صدای آیفون باعث شد جفتمون از جامون بپریم...
    ایرسا نگاهی به ایفون کرد و در و باز کرد...
    آلیش: سلام رفقا گلتون اومد.
    ایرسا یه پس گردنی زدش که دلم خنک شد... یوهاهاها
    ایرسا: زر نزن!
    لبخند ژکوندی زد و خودش رو انداخت بغلم.
    آلیش: ممنون از این همه محبت.
    ایرسا: خواهش میشه
    آلیش اروم زد پشتم و گفت:
    _تو چرا ساکتی طوطی من؟
    منو ایرسا نگاهی بهم انداختیم...
    آلیش با تعجب گفت:
    _چتونه؟
    ایرسا ماجرا رو تعریف کرد.
    آلیشم بدجور قیافش رفته بود توهم.
    دستی به سرم کشیدم و گفتم:
    _این ماجرا واقعا گیج کنندس!
    ایرسا روبه الیش کرد و گفت:
    _چیزه مشکوکی ندیدی؟
    آلیش کمی فکر کرد و گفت:
    _من که خونه نرفتم.
    _برای چی خونه نرفتی؟ پس تا الان کجا بودی؟
    یهو با وحشت پاشد و گفت:
    _یادم نمیاد...بچه ها هیچی یادم نمیاد
    خدای من.
    از جام بلند شدم و شونه هاش رو تو دستام گرفتم و گفتم:
    _الیش آروم باش...از اول تعریف کن...بعد اینکه ما رو رسوندی چه اتفاقی افتاد؟
    با بغض گفت:
    _بعد اینکه شما رو رسوندم رفتم سمت خونه...هرکاری کردم در باز نشد...دلی دیگه از اینجا به بعدش و یادم نمیاد!
    یجای کار میلنگه...ولی فعلا وقت نداریم برای این چیزا باید سریع اون دوتا یاقوت و پیدا کنیم...
    _آلیش نگران نباش همه چی درست میشه...ما فعلا تمام فکرمونو باید بزاریم برای دوتا مهره اصلی
    سرش رو چند بار تکون داد و با ارامش گفت:
    _تو راست میگی.
    ایرسا: اوخی لواشک چه مظلوم شدی!
    الیش چشم غره ای بهش رفت و گفت:
    _خفه شو
    ایرسا: نچ نچ بی ادب نشو دیگه!
    آلیش: به تو رفتم...
    ایرسا: دختر به این خوبی تا چشات دراد
    آلیش: هه نه بابا تو خوبی؟ موش کوری بیش نیستی
    ایرسا پاشد و روبه روی آلیش وایستاد و گفت:
    _آلیش میزنم لهت میکنما
    بینشون قرار گرفتم و با داد گفتم:
    _بسه!
    چشه غره وحشتناکی به جفتشون رفتم که عین بچه های خوب نشستن سرجاشون...ولی هنوز داشتن با چشماشون برای هم خط و نشون میکشیدن...
    کلافه سرم رو تکون دادم و به رفتم تو اتاق ایرسا.
    با اینکه تازه ساعت 7 بود ولی شدید خوابم میومد، رو تختش دراز کشیدم و با همون موهای خیس و لباسای بیرونم به عالم بیخبری رفتم....
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    من اینجا چیکار میکنم؟ چرا انقدر خلوته؟
    هر قدمی که برمیداشتم صداش توی قصر پخش میشد.
    سکوت اینجا اصلا حس خوبی بهم نمیداد.
    انگار آرامش قبل از طوفان بود...خدا بخیر کنه.
    اصلا وایسا ببینم من که تو خونه ی ایرسا بودم.
    یعنی الان دارم خواب میبینم؟ اوف نمیدونم.
    قدمی به جلو برداشتم که حس کردم صدای شر شر آب میاد.
    سریع برگشتم.نه نه
    دستم رو گرفتم جلوی دهنم و با چشمای گرد شده به صحنه روبه روم نگاه کردم.
    از زمین خون بالا میومد.
    یه لحظه حس کردم هرچی خودم و نخوردم میخوام بالا بیارم اما جلوی خودم رو گرفتم.
    چند قدم به عقب رفتم که به یه جسم سخت برخوردم.
    میترسیدم برگردم و با یه صحنه بد دیگه روبه رو بشم ولی خونسردی خودم و حفظ کردم و با یه حرکت به عقب برگشتم.
    ارتور؟ با نفرت نگاهش کردم که پوزخند صدا داری زد.
    آرتور: سلام تک شاخ کوچولو.
    _من اینجا چیکار میکنم؟
    آرتور: تو داری اینده ای رو میبینی که خودت رقمش میزنی...خوب به این خون ها که هر لحظه بیشتر میشه نگاه کن...تو مسببش هستی!
    با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:
    _چرا چرند میگی؟
    آرتور: اوه دلبر بیچاره، تو مسبب کشته شدن تمام مردم سرزمین تک شاخی!
    فریادی از ته دلم زدم که خون ها با فشار بیشتری وارد قصر شیاطین میشدن.
    دستی کمرم رو گرفت و به عقب کشید..
    *****
    جیغی کشیدم و با ترس چشمام رو باز کردم...
    سریع تو جام نشستم.
    عرق از سر و روم میچکید.گلوی خشک شده ام و با آب دهنم تر کردم.
    دستی به موهام که به صورتم چسبیده بودن کشیدم.
    هر چی به ذهنم فشار اوردم تا یادم بیاد خواب چی دیدم ولی دریغ از یه نور امید.
    بیخیال حتما خیلی بد بوده.
    از پنجره به بیرون نگاه کردم.هوا روشن بود. به ساعت گوشیم نگاهی انداختم. ‌9 بود.
    اوف من چقدر خوابیدما.
    از جام بلند شدم و لباسم رو عوض کردم.
    راه اشپزخونه رو در پیش گرفتم.
    دستی به شکمم کشیدم.بچم خیلی گشنش بود.
    بساط صبحونه رو اماده کردم و عین قحطی زده های سومالی افتادم به جونش...
    از شکمم که مطمئن شدم از رو صندلی بلند شدم.میخواستم از آشپزخونه برم بیرون که آلیش و ایرسا همزمان با چشمای پف کرده اومدن تو.
    ایرسا چشماش رو مالوند و با خمیازه گفت:
    _سحر خیز شدی؟!
    _بودم خانوم خوابالو.
    الیش و ایرسا صبحونشون رو خوردن.
    باید از امروز شروع کنیم دنبال این آقای جادوگر گشتن.نمیدونم چطوری ولی باید پیداش کنیم.
    _دخترا حاضرشین بریم بیرون...دلم برای اینجا تنگ شده بود بد نیست یکم بگردیم.
    درسته دلم برای اینجا تنگ شده بود ولی خودمم میدونستم فقط بخاطر اون یاقوت قراره پامو از این خونه بیرون بزارم.
    اون دوتا از خدا خواسته رفتن تا حاضرشن.
    منم یه مانتو کوتاه لی ساده که کمربند قهوه ای نازکی میخورد با شلوار جین پوشیدم و شال قهوه ایه سوخته با طرح های ساده مشکی سرم کردم.
    یه برق لب قرمزم زدم که صورتم بی روح نباشه.
    یه تیکه از موهای قهوه ایمو هم انداختم بیرون.
    اوی دلی چه جیگری شدی ها ژوپین بخورتت.
    خنده آرومی کردم و از اتاق اومدم بیرون.
    آلیش و ایرسا حاضر و اماده وایستاده بودن و داشتن با هم حرف میزدن که با اومدن من حرفشون رو قطع کردن.
    آلیش سوتی زد و گفت:
    _او دلی بپا ندزدنت!
    حالا خوبه آرایش نکردما.
    ایرسا: بخورمت جوجو.
    _خفه شین باو...گمشین پایین
    آلیش: ابراز محبتت تو حلقم خواهر
    شونه هام رو انداختم بالا و رفتم سمت در.بازش کردم و گفتم:
    _خانوما تشریف نمیارید؟
    با خنده و شوخی از خونه خارج شدیم.
    قرار شد با ماشین من بریم...ایرسا خانوم فرمودن که کلاس داره...عجبا
    فرمون رو چرخوندم و گفتم:
    _دخمل خانوما کجا برم؟
    آلیش با ذوق دستاش رو بهم کوبید و گفت:
    _اول بریم پارک بعدش ناهار و بریم رستوران اممم بعد سینما بعدشم شهربازی
    من و ایرسا با تعجب به ذوق بچگونش نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده...قیافش خیلی باحال شده بود.
    انگار هممون فراموش کرده بودیم تو چه وضعیتی هستیم...فراموش کرده بودیم که یه دنیای دیگه ایم هست و مرگ و زندگیشون دست ماست.
    حتی عشقامون رو هم فراموش کرده بودیم.دلمون میخواست تا موقعی که اتفاق ناگواری نیفتاده حداقل برای چند روز زندگی شادی داشته باشیم.فقط ما سه تا...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    دقیقا همون جاهایی که آلیش گفته بود رفتیم...فقط مونده بود شهربازی...ای تو اون روحت لواشک خسته شدم دیگه...
    دنده رو جابه جا کردم و صدای آهنگ رو زیاد کردم...
    چه عشقی چه شوری
    چه وقتی چه گاهی
    چه بخت بلندی
    چه ماهی چه ماهی
    چه حال عجیبی
    چه چشمان مـسـ*ـتی
    چه خوش در دل من
    نشستی ، نشستی
    تو اول تو آخر
    بهاری ، خزانی
    که در وصف نیایی
    همانی ، همانی
    این همه ناز می کنی
    من به فدای ناز تو
    ساز بزن برای من
    رقـ*ـص کنم به ساز تو
    این همه ناز می کنی
    من به فدای ناز تو
    ساز بزن برای من
    رقـ*ـص کنم به ساز تو
    عجب مه جبینی
    عجب ماه رویی
    خدایا چه حالی
    چه رازِ مگویی
    چه کردی تو با من
    که اینگونه مستم
    چه کردی چه کردی
    مهِ خودپرستم
    این همه ناز می کنی
    من به فدای ناز تو
    ساز بزن برای من
    رقـ*ـص کنم به ساز تو
    این همه ناز می کنی
    من به فدای ناز تو
    ساز بزن برای من
    رقـ*ـص کنم به ساز تو
    (چه عشقی_حامد همایون)
    جلوی در ورودی شهربازی پارک کردم و گفتم:
    _بفرمایید خانوما
    با اینکه خستگی از سر و رومون میبارید ولی با ذوق از ماشین پریدیم پایین...
    آلیش جیغ کوتاهی کشید و با دست چرخ و فلک رو نشون داد و گفت:
    _اول این هیکلی خودم
    سریع رفتم برای سه تامون بلیط گرفتم...
    خلاصه هر وسیله ای که بگی و سوار شدیم...
    یعنی فکر کنم با اجق وجق بازیامون ملت خل شدن...
    وسط شهربازی ایستاده بودیم و داشتیم به چرخ و فلک بزرگی که با هیکل گندش خودنمایی میکرد نگاه میکردیم...کلا رفتارای ما مثله آدمیزاد نیست هرچند ما که آدم نیستیم...
    ایرسا با وحشت به چرخ و فلک اشاره کرد و گفت:
    _بچه ها اونجا رو
    یا خدا...یه بچه از چرخ و فلک اویزون بود..
    همه ی مردم تو شهربازی جمع شده بودن و داشتن به این صحنه نگاه میکردن...
    با دو خودم رو به جلوی چرخ و فلک رسوندم...
    یهو دستش ول شد...جیغی از ته دل زدم که فکر کنم حنجرم پاره شد...
    نزدیک بود با زمین برخورد کنه که یه مرده نمیدونم از کجا پیداش شد سریع گرفتش...
    همه از سر آسودگی نفسشون رو فرستادن بیرون...
    اون بچه که یه دختر تقریبا پنج ساله بود از ترس تو بغـ*ـل مرده گریه میکرد و مامانش رو میخواست...
    یه لحظه چشمم به مرده افتاد...حداقل 26 سالش بود...بدن هیکلی و پوست برنز...قیافه تقریبا زیبایی هم داشت...البته به چشم برادری...
    نگام رو ازش گرفتم به دختره نگاه کردم...رفته بود تو بغـ*ـل مامانش...
    مامانش گریه میکرد و از مرده تشکر میکرد...
    دلم برای دختره ضعف رفت اخه قیافه خوشگل و بانمکی داشت...
    با قدمهای بلند خودم رو رسوندم بهشون که توجهشون به من جلب شد...
    موهای مشکی و بلندش رو نوازش کردم و گفتم:
    _خوبی خانوم کوچولو؟
    با چشمهای خیس مشکیش به من نگاه کرد و چند بار پلک زد...
    _اسمت چیه؟
    لبای غنچه ایشو از هم باز کرد و گفت:
    _رزا
    وویی من که غش...لپش رو کشیدم و با ذوق گفتم:
    _عزیزم چقدر اسمت به صورت خوشگلت میاد...
    صدای مامانش رو شنیدم که باز هم از اون مرده تشکر میکرد و اونم جوابش رو میداد...
    چند قدم از رزا فاصله گرفتم و از فاصله دور به صحبت کردنشون نگاه میکردم که یهو مرده نگاش به من برخورد...از نگاه تیزش لرز کوتاهی گرفتم...
    چشمای طوسیش اصلا حس خوبی بهم نمیداد...
    نگام رو ازش گرفتم و با چشمام دنبال الیش و ایرسا گشتم...
    بین مردمی که دیگه پراکنده شده بودن، نبودن...
    وا اینا کجا رفتن؟
    تو شهربازی سرگردون شده بودم...هرچی بهشون زنگم میزدم جواب نمیدادن..
    نزدیک بود دیگه گریم بگیره دقیقا یک ساعتی بود که تو شهربازی داشتم دنبالشون میگشتم...
    لعنتی...لعنتی...لعنتی...
    از شهربازی خارج شدم و رفتم سمتی که ماشینم رو پارک کردم...ولی...ولی...نبود...
    خدایا به دادم برس اینجا چه خبره؟
    با کلافگی چند بار پامو کوبیدم زمین...
    تو دلم گفتم:
    _خدایا کمکم کن
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا