کامل شده رمان دختر استقلالی | هانیه اقبالی کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را میپسندید؟

  • ساحل

    رای: 9 90.0%
  • ترانه

    رای: 1 10.0%
  • الناز

    رای: 1 10.0%
  • پانیذ

    رای: 2 20.0%
  • مارال

    رای: 1 10.0%
  • آروین

    رای: 5 50.0%
  • امیر

    رای: 1 10.0%
  • آسو

    رای: 1 10.0%
  • کامران

    رای: 0 0.0%
  • سپهر

    رای: 0 0.0%
  • آرمین

    رای: 0 0.0%
  • آرمینا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❌Hani.Eghbali✔

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/16
ارسالی ها
158
امتیاز واکنش
3,073
امتیاز
459
محل سکونت
یزد
[HIDE-THANKS]دوباره خوابیدم که گوشیم بازم زنگ خورد.
دریا بود. خدایا چیکار داره؟
خاطره بدی از زنگ زدنش اول صبح داشتم.
_ بله دریا؟
هق هق میکرد.
دریا_ ساحل سریع خودتو برسون اینجا.
_ چی شده؟
قطع کردم.سریع و سیر لباس پوشیدم و با خداحافظی سرسری از دخترا راه افتادم.
تو راه کلی به دریا فحش میدادم. استرس گرفته بودم. یعنی چی شده؟
از هر ماشینی رد میشدم، صدای بوقش میرفت بالا و فحش میداد.
چند بار بوق زدم. سرمو بردم بیرون.
_ حاج علی؟
حاج علی با بهت نگاهم کرد.
_ حاج علی منو نشناختید؟
سریع به خودش اومد و در بزرگو باز کرد.
حاج علی_ ساحل خانم خیلی خوش اومدین.
_ ممنون.
ماشینو وسط هوا و زمین پارک کردم و پریدم پایین. در خونه طبق معمول باز بود.
به طرف ساختمون خودمون دویدم. درو باز کردم.
_ سلا...
شوکه به فرد رو به روم نگاه میکردم. خدای من.
چشمام هر لحظه گرد و گرد تر میشد ولی اون با لبخند نگاهم میکرد.
نگاهم به بقیه افتاد. دریا عصبانی و با چشمای به خون نشسته غر میزد. مامان و بابا هم ساکت بودن و چیزی نمیگفتن. اینجا چه خبر بود؟
کامران اینجا چیکار میکرد؟
_ ت...تو؟
با بهت به بابام نگاه کردم.
داد زدم:
_ اینجا چه خبره؟
دریا پوزخندی زد.
دریا_ ساحل اینم همون برادری که بیست سال آرزوی داشتنشو داشتیم.
دهانم باز و بسته میشد ولی صدایی بیرون نمیومد.
بابا_ ساحل بشین.
نشستم رو مبل.
بابا_ پدربزرگت عاشق دختر بود. درست بیست و هشت سال پیش. هیچکدوم از عموهات، دختر نیوردن. پدربزرگت گفته بود هرکس اولین نوه دختری رو بیاره، سه دانگ کارخونه رو به نامش میزنه. اون زمان مادرت باردار بود. همه علائمش میگفت بچه دختره. به همه گفتیم دختره. همه چیز خوب پیش میرفت تا کامران به دنیا اومد. فکر نمیکردم پسر باشه. اگر بقیه میفهمیدن، فکر میکردن دروغ گفتیم و آبرومون میرفت. به اجبار پسرمو فرستادم آمریکا پیش دوستم. یه عالمه پول هم بهش دادم تا فقط این پسرو تو ناز و نعمت بزرگ کنه. به بقیه هم گفتیم بچه مرده به دنیا اومده. پدربزرگت افسردگی گرفت. چهار سال بعدش، فهمیدیم دوباره مادرت بارداره. این بار نه یکی، بلکه دوتا. وقتی فهمیدیم دختره، تا چند روز پدربزرگت جشن میگرفت. وقتی دنیا اومدین، همه توجهش شده بود شما دوتا. تا اینکه بزرگتر شدین. دریا بداخلاق بود. برای همین کم کم از پدبزرگ دور شد. ساحل همه چیز پدرم بود. بعد از شما، اونوقت عمه و عمو هات هم دختر آوردن. ولی هیچکدوم به گرد پای ساحل نرسید. به جز من و مادرت، هیچکس از وجود کامران خبر نداشت. کامران منو میشناخت. پسر باهوشی بود و از هجده سالگی همه چیو بهش گفته بودم. تا اینکه دو سال پیش، گفتم آب دستته بگذار زمین بیا ایران؛ کار دستت دارم. گفتم ساحل رفته، مراقبش باش. ولی تو هیچوقت نفهمیدی که یه ماشین شاسی بلند مشکی، تعقیبت میکنه. نمیفهمیدی اون وقتی که دزد خونتونو زد، کی بهتون کمک کرد. کی دزدو گرفت و همه چیو بهتون برگردوند. نفهمیدی هرماه به صورت ناشناس بدون اینکه بفهمی، چقدر پول به حسابت واریز میشد. کامران به هر زوری بود، واحد رو به روییتونو خرید. جوری نقش بازی کرد انگار واقعا تازه از خارج برگشته. کامران همیشه مراقبت بود. البته قرار هم نبود شما چیزی بدونین. امروز، بعد از مدت ها کامران اومده بود اینجا. فکر میکردم دریا بیرونه. ولی وقتی کامرانو دید، همه چیزو فهمید. منم خواستم بهت بگم که فکر نکنی دو سال تو رو تنها گذاشته بودم.
شوکه شده بودم. به کامران نگاهی انداختم. اون بیشعور میدونست داداش منه؟
پدر و مادرم بلند شدن.
بابا_ بهتره خواهر برادرو تنها بگذاریم.
رفتن تو اتاقشون.
کامران به سمتم اومد. دستمو بردم بالا و چنان کوبیدم تو صورتش که فکر کنم ردش دیگه پاک نشه.
_ اینو زدم به خاطر وقتی که با حسرت به بقیه که داداش داشتن نگاه میکردم، ولی نبودی. اینو زدم به خاطر اونهمه آرزوهایی که کردم، ولی نیومدی.
گریم گرفت.
کامران بغلم کرد.
گریه میکردم.
کامران_ ساحل. آبجی کوچولوم. گریه نکن قربونت برم.
_ آخه احمق نگفتی یکهو بهت علاقه مند میشم؟ اونوقت چیکار میکردی؟
در گوشم زمزمه کرد.
کامران_ با وجود آروین دیگه به کسی علاقه مند نمیشی.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]محکم زدم به بازوش.
    کامران به سمت دریا رفت. دریا مثل دخترای دو سه ساله لج کرده بود.
    نمیدونم کامران چی بهش گفت که کم کم نرم شد.
    لبخندی زدم. خدایا زندگی انقدر شیرینه و نمیدونستم؟ دمت گرم. مخلصیم.
    نهارو پنج تایی خوردیم. من و کامران و دریا مرتب تو سر و صورت هم میزدیم و مامان و بابام با لبخند نگاهمون میکردن.
    بعد از شام، همه به سمت اتاق هاشون رفتن. کامرانم رفت تو اتاق مهمون.
    _ بابا.
    پدرم برگشت سمتم.
    بابا_ جونم.
    _ منو ببخش. نباید تنهاتون میگذاشتم.
    بغلم کرد. سرمو بوسید.
    بابا_ نه بابا. کار بدی نکردی. خوب کاری کردی زیر بار زور نرفتی. میخوام به همه راجب کامران بگم. دیگه نمیخوام بچه هام ازم دور باشن. مجبورت نمیکنم ولی اینجا خونه خودته عزیزم؛ هروقت خواستی، قدمت رو چشمامون.
    تشکری کردم و رفتم تو اتاقم.
    بمونم؟ پوفی کردم. روزی که موفق بشم، میمونم.
    کامران در زد و اومد تو.
    لبخندی زدم.
    کامران_ ولی خدایی جوری نقش بازی کردم شک نکردید این یکهو از کجا پیداش شدا.
    اخمی کردم.
    کامران_ میخواستم بیشتر بهت نزدیک بشم ولی میترسیدم به قول خودت عاشقم شی. آخه نه که خیلی خوشتیپم.
    چشمکی زد.
    کامران_ ولی خدایی این دوستت نمیدونم چه پدر کشتگی باهام داره.
    _ کی؟
    کامران_ ترانه.
    بی اختیار خندیدم. چشمامو ریز کردم.
    _ دوسش داری؟
    جا خورد.
    کامران_ چرا میپرسی؟
    _ آخه حس ششمم میگه. وقتی ازش حرف میزنی چشمات، تو رو لو میدن آقای دکتر.
    کامران چیزی نگفت.
    _ مبارکه.
    کامران_ چیچیو مبارکه؟ من اصلا اونو نمیشناسم.
    _ تو نمیشناسی. من میشناسمش. خیلی ماهه.
    چشماش برق زد.
    کامران_ دختر خوبیه؟
    _ خوب؟ عالیه. بجنب از دستش ندی.
    انگار خیالش راحت شده بود، تشکری کرد و رفت بیرون.
    وای فکرشون بکن. ترانه زن داداشم بشه. خدای من. چی میشه...
    تعطیلات عید، با خوبی و خوشی تموم شد. سیزده به در رو با خانوادم و دخترا رفتیم به یه روستای خوش آب و هوا که خیلی هم خوش گذشت.
    صبح با سر و صدای الناز از خواب بیدار شدم. یه تیپ خانمانه زدم و با برداشتن کیفم، از خونه زدم بیرون. نیم ساعت بعدش، ماشینو جلوی باشگاه پارک کردم و رفتم تو. چقدر شلوغ بود. دیر اومده بودم؟ با وارد شدن من، صدای پچ پچ اوج گرفت. اینجا چه خبره؟ چرا پسرا اینجان؟
    _ سلام. چی شده؟
    یکهو صدای دست زدن بلند شد. با بهت به بقیه نگاه کردم. چشم تو چشم آروین شدم. چشماش از خوشحالی برق میزد. چی شده؟
    آقای ستوده به سمتم اومد.
    ستوده_ تبریک میگم دخترم.
    _ بابت؟
    ستوده_ از یه تیم خوب دسته دو پیشنهاد داری.
    نفهمیدم چی شد. یکهو زمین دور سرم چرخید و از حال رفتم...
    با پاشیده شدن آبی به صورتم چشمامو باز کردم. گنگ به آروین نگاه کردم. یکهو همه چیز یادم اومد.
    هنوزم باورم نشده بود. زدم زیر گریه. آروین بغلم کرد.
    آروین_ گریه نکن عزیزم.
    _ دیدی تونستم؟
    آروین_ الآن وقت گریه کردنه؟ پاشو که خانوادت بیرون منتظرتن.
    چشمام گرد شد. خانوادم؟
    از اتاق بیرون اومدم و با بهت به پدر و مادرم و کامران نگاه کردم. پدرم دوید طرفم و منو در آغـ*ـوش کشید.
    بابا_ میدونستم میتونی. تو دختر منی. عزیز منی میدونستم میتونی عزیزم. دختر قوی و شجاع من.
    با غرور زل زدم تو چشماش. لبخندی زد.
    خدایا. باورم نمیشد پدرم این حرفو بهم زده باشه. بالاخره تونستم. مادرم هم بغـ*ـل کردم. کامران لبخندی زد.
    کامران_ آجی کوچولو خودمی.
    لپمو بوسید.
    بابا_ باید مهمونی بگیریم.
    _ حالا؟
    بابا_ بعد از چهلم پدرم. این مهمونی به خاطر بچه های عزیز منه. به خاطر وجود کامران، موفقیت ساحل و فارغ التحصیل شدن دریا.
    چشمام گرد شد. به این زودی فارغ التحصیل شده بود؟ رشته پرستاری میخوند. جای تعجبی نداشت. ضریب هوشی دریا از همه بالاتر بود.
    اون روز، سپهر اجازه داد با خانوادم برم خونه. زل زدم تو چشمای آروین و با لبخند ازش خداحافظی کردم که از چشمای تیز پدرم دور نموند. وای. آبروم رفت.
    به دخترا خبر دادم و آدرس خونه رو بهشون پیامک زدم. سریع خودشونو رسوندن. باورشون نمیشد. مرتب منو بغـ*ـل میکردن.
    نگاهم به کامران افتاد که با لبخند زل زده بود به ترانه.
    خندمو قورت دادم.
    دریا_ ساحل دیگه نمیتونی بری.
    متعحب بهش نگاه کردم.
    دریا_ گفتی موفق بشی، میمونی. حالا شدی!
    به دخترا زل زدم. یه جوری نگاهم میکردن.
    بابا_ اگر دوست داری دوستاتم با خودت بیار.
    همه با چشمای گرد به پدرم زل زدن.
    بابا_ ساختمون کناری مبلست و خالیه. میتونن اون خونه رو بفروشن و همینجا زندگی کنن.
    با چشمای التماس بارم به دخترا زل زدم.
    مارال اخماشو تو هم کشید.
    مارال_ نه آقای...
    _ مارال. خواهش میکنم.
    آروم تر ادامه دادم.
    _ میتونید با فروش اون خونه، جهزیه بخرید. هم تو، هم الناز، و هم ترانه.
    الناز_ ما نمیخواهیم مزاحمتی ایجاد کنیم.
    _ مزاحمت چیه؟ اینجا یه عالمه ساختمون خالی داره. پانیذ و بردیا هم میتونن تو یه ساختمون جدا زندگی کنن. حتی بعد از ازدواجتون هم میتونید همینجا بمونید.
    نگاهی به پدرم کردم که با لبخند حرفمو تایید کرد.
    مارال اشک تو چشماش جمع شد. بغلم کرد و در گوشم گفت:
    مارال_ هیچوقت این لطفتو فراموش نمیکنم.
    لبخندی زدم...
    دخترا کم کم وسایل خونه رو فروختن. فقط پوسترای استقلال رو جمع کردم تا نفروشن. خونه رو هم با قیمت مناسب فروختن و با پولش، جهزیه الناز، مارال و ترانه جور شد. هرکدومشون هم یه ماشین خریدن.
    یه پام خونه خودمون بود، یه پام ساختمون دخترا و یه پام ساختمون پانیذ و بردیا. همه چیز خیلی خوب شده بود...
    الناز_ Beach. آماده ای؟
    با دادی که الناز زد، اخمامو کشیدم تو هم. بیشعور. میدونه خوشم نمیاد؛ بهم میگه Beach(ساحل)
    آخرین نگاهمو به آینه کردم و لبخندی زدم. یه مانتو شیری با شال و شلوار گلبه ای پوشیده بودم. کتونی های مشکیم رو هم پوشیدم و رفتم پایین.
    _ اومدم. چقدر داد میزنید‌.
    از ساختمون بیرون زدیم. نگاهم به مامانم و کامران افتاد که داشتن قدم میزدن.
    _ سلام مامی.
    مامان_ سلام عزیزم.
    نگاهی به ترانه انداخت و لبخندی زد. از همون اول چشمش ترانه رو گرفته بود و مرتب ازش تعریف میکرد.
    مارال_ گیتی خانوم مارو هم تحویل بگیرین.
    الناز_ از همون اول فقط از ترانه خوشتون اومد.
    مامان_ این چه حرفیه؟ همتون مثل ساحل برام عزیزید‌.
    کامران لبخندی زد.
    کامران_ مامان از ترانه خانوم خوششون اومده؟
    همه سری تکون دادم.
    کامران_ خب پس حله.
    نگاهی بهم کرد. چشمامو بستم و کارشو تایید کردم.
    کامران_ حالا که مامانم هم از ترانه خانم خوششون اومده، میخوام همینجا، جلوی مامانم، خواهرم و دوستاتون، ازتون خواستگاری کنم.
    همه به جز من و خودش، دهانشون باز شد. با لبخند به ترانه زل زده بودم که قرمز شده بود.
    مادرم سریع ترانه رو در آغـ*ـوش کشید.
    مامان_ منتظر جوابت میمونیم عروس خانم.
    ترانه ببخشیدی گفت و به سمت ساختمون رفت.
    _ کامران. برو دنبالش.
    از خدا خواسته رفت. مادرم لبخندی زد و اشکاشو پاک کرد.
    مامان_ باورم نمیشه یدونه پسرم میخواد ازدواج کنه. همیشه میترسیدم از اونور آب زن پیدا کنه.
    لبخندی زدیم. گوشیم زنگ خورد. آروین بود. ببخشیدی گفتم و دور تر ازشون وایسادم.
    _ جانم عزیزم.
    آروین_ قربون صدات بره آروین. کجایی؟
    _خونه.
    آروین_ دلم برات تنگ شده.
    _ منم.
    آروین_ کارت با باشگاه جدیدت به کجا رسید؟
    _خوب پیش رفت. توافق کردیم. امروز فردا هه که دیگه، قرارداد رو رسمی امضا کنیم.
    آروین_ خوبه. باشگاه بدون تو خیلی خالیه. دیگه حوصله فوتبالو هم ندارم.
    _ عه عزیزم. این حرفا رو نزن.
    آروین_ کی چهلمه؟ بابا مردیم از انتظار.
    لبخندی زدم.
    _نزدیکه. درضمن یه مهمونی قراره بگیریم. تو و بچه های باشگاه هم باید بیاینا.
    آروین_ هرجا تو باشی، من با سر میام.
    خندیدم.
    _حتی ورزشگاه آزادی؟
    _حتی اونجا. حتی اگر بگی به عنوان هوادار تیم استقلال بیام.
    خندیدم‌.
    آروین_ کاری نداری گلم؟ خانوادم امروز از آمریکا میان‌. باید برم فرودگاه استقبالشون.
    _ نه. سلام برسون.
    آروین_ چشم. به موقعش مزاحم میشیم. بای.
    _ بابای.
    قطع کردم. یکم بعد کامران و ترانه بیرون اومدن.
    مارال_ بریم؟ دیر شد.
    ترانه،سری تکون داد و بعد از خداحافظی، سوار ماشین شدیم و به سمت سینما روندم...
    با صدای آرایشگر به خودم اومدم. باورم نمیشد. خیلی خوشگل شده بودم. یه لباس ماکسی و پوشیده مشکی پوشیده بودم. موهامو هم یه جور خاصی بسته بود.
    نگاهی به دخترا کردم.
    _ چقدر خوشگل شدین.
    دریا_ تو دیگه به ما نگو.
    نفس_ راست میگه. دست همه رو از پشت بستی.
    مارال_ عالی!
    اسما_ وای ساحل. پرفکت شدی.
    لبخندی زدم. امروز همه دخترا رو جمع کرده بودم و با هم اومده بودیم آرایشگاه. مارال، پانیذ، الناز، ترانه، دریا، غزل،نفس، نگار و اسما دختر خاله ام.
    ده نفری آرایشگاه رو سرمون گذاشته بودیم. از آرایشگاه بیرون اومدیم. سوار ماشینامون شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
    صدای آهنگ و بزن و بکوب کوشامونو کر کرده بود. لباسمونو عوض کردیم و به سمت بقیه رفتیم. نگاهم به آقای ستوده و سپهر افتاد. رفتم جلو و بهشون خوشامد گفتم. فقط دنبال یه نفر بودم. آروین...
    آروین من با یه کت و شلوار مشکی و لباس لیمویی گوشه ای وایساده بود و به من نگاه میکرد. به سمتش رفتم.
    _ سلام. خوش اومدی.
    آروین_ سلام به روی ماهت.
    _ سلام.
    به سمت صدا برگشتم. میشناختمش. لبخندی زدم و سلام کردم.
    آوینا_ داداشم خیلی ازت تعریف میکنه.
    _ ایشون لطف دارن.
    به سمت مهری خانم برگشتم. منو نشناسه صلوات.
    مهری_ سلام دخترم.
    _ سلام. خوبید؟
    منو در آغـ*ـوش کشید و زیر گوشم گفت:
    مهری_ حقا که سلیقه پسرم حرف نداره. امیدوارم آروین لیاقتتو داشته باشه.
    با خجالت لبخند زدم. خیلی شلوغ شده بود. همه اومده بودن. حتی..‌. با بهت به بهزاد نگاه کردم. لبخندی زد.
    بهزاد_ سلام دختر عمو.
    _ بهزاد خودتی؟
    لبخندی زد.
    بهزاد_ خوشحالم میبینمت.
    یکم با هم حرف زدیم که گفت:
    بهزاد_ راستش ازت یه سوال داشتم.
    نگاهش کردم.
    بهزاد_ دختر خالت...
    _اسما؟
    سری تکون داد. جرقه ای تو ذهنم زده شد. گل از گلم شکفت.
    _ دختر خیلی خوبیه. مبارکه.
    تنهاش گذاشتم. خیلی خوشحال بودم. سر از پا نمیشناختم. با دخترا رفتیم وسط و کلی رقصیدیم. از اون طرف، آروین واسم خط و نشون میکشید. همه با افتخار من و کامران رو به هم نشون میدادن. پدرم با غرور ازمون تعریف میکرد. به سمت کامران و ترانه که داشتن میگفتن و میخندیدن، رفتن.
    _ یکهو خجالت نکشیدا.
    کامران_ نه نترس.
    ترانه_ ساحل خبرو داری؟
    _ چی زن داداش؟
    ترانه_ یه عروسی دیگه رو هم افتادیم.
    _ کی؟
    ترانه_ مارال.
    _واقعا؟
    ترانه_ آره نزدیکه.
    کامران_ یکی نه. چند تا عروسی دیگه افتادیم.
    رد نگاهشو گرفتم و به غزل و نگار و نفس نگاه کردیم که با شاهین و بابک و رایان گرم گرفته بودن. یعنی قرار بود اینجا انقدر شلوغ بشه؟
    خندیدم. بگذار بشه. تا باشه از این شلوغی ها..‌.
    _ عروس خانم. وکیلم؟
    با استرس به پدرم نگاه کردم. میترسیدم.
    _ با اجازه بزرگترا بله.
    صدای کل کشیدن، کل اتاق رو برداشت.
    آوینا بالای سرم قند میسابید و ترانه و الناز و مارال هم کرم میریختن. مهری خانم و مادرم گریه میکردن. وقتی آروین بله رو گفت، دوباره کل اتاق رفت رو هوا. دفترو امضا کردیم. زل زدم تو چشمای آروین.
    آروین دستمو گرفت.
    آروین_ آخرش مال خودم شدی.
    لبخندی زدم.
    _ خیلیا الآن میخواستن جای من باشن.
    به سحر و ساناز و آتریسا که با چشمای به خون نشسته نگاهم میکردن اشاره زدم.
    آروین به سپهر و بهزاد و مهدی اشاره زد.
    آروین_ و خیلی ها هم جای من.
    ادامه داد.
    _ ولی نمیدونن من نمیگذارم دست هیچ کس به عروسکم برسه.
    جور خاصی نگاهش کردم.
    حاج آقا داشت خطبه رو میخوند. اما نه خطبه ما را!
    نگاهی به مبل کناریم انداختم. خواهر عزیزم تو اون لباس پف پفی عجیب خواستنی شده بودن. نگاهی به ماکان که بغـ*ـل دستش نشسته بود، انداختم و لبخند زدم.
    همین که دریا گفت بله، لبخند مثل پف و فیل رو لبم ترکید. این خونه قرار بود خیلی شلوغ بشه.
    من و آروین، دریا و ماکان، نفس و شاهین، نگار و بابک، غزل و رایان، بهزاد و اسما، کامران و ترانه، پانیذ و بردیا، مارال و یاشار و الناز و آریا. جدا از اون، مهدی و کمند و سپهر و فاطمه هم قرار بود با هم ازدواج کنن.
    آروین دستمو گرفت و وارد باغ شدیم. دریا و ماکان هم پشت سرمون میومدن. همه دست میزدن و تبریک میگفتن. آهنگ پخش شد و دو تا دو تا رفتن وسط.
    دست در دست آروین میرقصیم، لبخند میزدم و میخوندم. فکر نمیکردم زندگی اینقدر شیرین باشه.
    بعد از چند ساعت اعلام کردن وقت شامه. من و آروین و ماکان و دریا توی یه اتاق شاممونو خوردیم. وقتی بیرون رفتیم، بقیه اومدن، تبریک گفتن و هدیه هاشونو دادن. از بقیه خداحافظی کردیم و دست در دست هم به سمت خونمون راه افتادیم. در خونه رو بستم. آروین بغلم کرد.
    _ عه. چیکار میکنی؟
    آروین_ به سبک اروپاییا عروس آورم تو خونه!
    لبخندی زدم. کل خونه با شمع و گل تزئین شده بود. نگاهی به خونه انداختم. یه خونه بزرگ با چهار تا اتاق خواب. سمت راست، یه راهرو بود و به آشپزخونه ختم میشد و سمت چپ، به پذیرایی. ست خونه، سفید خاکستری بود. با صدای در از فکر بیرون اومدم و متعجب به آروین نگاه کردم.
    _ یعنی کیه؟
    آروین_ نمیدونم.
    به سمت در رفت. دلشوره گرفتم.
    یکم که گذشت برگشت و گفت:
    آروین_ ساحل. پانیذ باهات کار داره.
    سری تکون دادم و از پله ها اومدم پایین. یعنی چیکارم داره؟ اونم این موقع شب؟ حتما کار مهمی داره.
    نگاهی به صورت رنگ پریده پانیذ کردم.
    _ پانیذ چی شده؟
    چشماش برق میزد.
    _ چی شده؟ چرا جوابمو نمیدی؟
    پانیذ_ فکر کنم داری خاله میشی...
    با شیطنت به آرمینا خیره شدم. دستاشو به هم گره کرده بود و با چشمایی که ستاره پرتاب میکردن، نگاهم میکرد.
    آرمینا_ خب مامان. بعدش چی شد؟
    ابرومو بالا انداختم.
    آرمین زد پس سرش.
    آرمین_ بقیش دیگه سانسور شده، به درد سن تو نمیخوره. پاشو برو سر درس و مشقت بچه، بگذار بقیشو بشنوم.
    آرمینا اخمی کرد.
    آروین_ عه. دختر بابا رو اذیت نکن.
    آرمینا_ بابا. مامان بقیشو نمیگه.
    نزدیک بود گریه کنه.
    آرمین_ میمون. انتخاب رشتت به کجا رسید؟ تجربی یا ریاضی؟
    آرمینا برزخی نگاهش کرد.
    آرمینا_ بابا. بهم میگه میمون. اورانگوتان گاو.
    پرید سمتش و موهاشو کشید. آرمین هم مثل دخترا جییغ میکشید.
    انقدر خندیده بودم، دلم درد گرفته بودم.
    _ خجالت بکش. انگار نه انگار هجده سالته. آرمینا تو هم برو بشین ببینم.
    آرمینا_ مامان تو رو خدا بقیشو تعریف کن. تو خماری موندم.
    _ قول میدی ظرفارو بشوری؟
    زیر لب گفت:
    آرمینا_ جهنم و ضرر.
    خندم گرفت.
    آرمینا_ آره قول میدم. فقط بگو.
    _ تموم شد دیگه. چی بگم؟
    آرمینا_ منظورم باشگاهت بود. چی شد؟
    لبخندی نشست گوشه لبم.
    آروین به جای من جواب داد.
    آروین_ مادرت یک فصل تو لیگ دسته دو بازی کرد و باعث شد بقیه تیم ها بهش پیشنهاد بدن. مامانت بالاخره به آرزوش رسید. با تیم استقلال بانوان به توافق رسید. شاید باورتون نشه. ولی درست روزی که لیگ به پایان رسید و با درخشش مامانتون، تیم استقلال بانوان قهرمان لیگ برتر شد، فهمیدیم یه کوچولو تو راهه. مادرت دیگه نخواست فوتبالو ادامه بده. چنان مشهور شده بود و آوازه قهرمانیش تو فامیل پیچیده بود که همه یه جوری نگاهش میکردن. پدرش با افتخار سر بلند میکرد و از دخترش تعریف میکرد.
    پریدم وسط حرفش.
    _ وقتی فهمیدم باردارم، دیگه نخواستم ادامه بدم. کافی بود هرچی از این شهر به اون شهر رفتم. کافی بود هرچی آروینو اذیت کردم.من به آرزوم رسیده بودم. میخواستم مثل بقیه ی زن ها بشینم تو خونم، نه این که هر هفته، یه شهر باشم. خیلی زود از فوتبال خداحافظی کردم. هنوزم پشیمون نیستم چون زندگی کردم.
    آرمین_ درمورد باشگاهی که تاسیس کردین چی؟
    _ به درخواست من، با پدرت یه باشگاه فوتبال زدیم. پدرت مربیش شد. هم دخترونه بود و هم پسرونه. بیشتر برای دختر پسرای بی بضاعت و فقیره. اونایی که استعداد فراوان دارن، ولی کسی نیست کشفش کنه.
    آرمینا رفته بود تو هپروت.
    آرمینا_ وای چه داستان رمانتیکی.
    آروین_ انشالله خودت بزرگ میشی. داستان زندگیتو واسه بچه هات تعریف میکنی.
    با کمال پررویی گفت:
    آرمینا_ ایشالله.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]آروین لبشو جمع کرد تا نخنده. چقدر این دختر پررو بود. لوس باباشه دیگه. چهل گَز زبون داره.
    آرمین از جلوی تلوزیون داد زد.
    آرمین_ مامان تا چند دقیقه دیگه دربی شروع میشه. بدوید.
    دویدیم پای تلوزیون.
    آرمین_ استقلال میبره.
    آرمینا_ نه خیرم پرسپولیس میبره.
    آرمین_ به همین خیال باش.
    آرمینا_ شش تاییا.
    آرمین_ چهارتاییا.
    من و آروین هم به کل کلشون میخندیدیم. چنان میزدن تو سر و کله هم که یاد اوایل ازدواج خودم و آروین افتادم.
    آروم گفتم:
    _ آروین. اینا همش تقصیر توهه. اگر مثل پسرمون که استقلالی شد، میگذاشتی دخترمون هم استقلالی باشه، هر وقت دربی بود، این وضع تو خونه پیش نمیومد.
    آروین_ حرص نخور عشقم.
    پرید و طولانی بوسیدم.
    وقتی برگشتیم، با بهت به آرمین و آرمینا نگاه کردم. خاک بر سرمون.
    آرمین سرشو خاروند.
    آرمین_ خجالت نکشیدا.
    آرمینا_ انگار نه انگار بچه اینجا نشسته.
    روشون رو کردن اون طرف. آروین پق زد زیر خنده. یه پیک جانانه ازش گرفتم که به جای اینکه دردش بیاد، خندید. پسره الاغ.
    آروین خم شد و در گوشم گفت:
    آروین_ دوستت دارم.
    _ چند تا؟
    آروین_ شونزده تا.
    _ چرا شونزده تا؟
    آروین_ هفت تا دریا... هفت تا آسمون... یه زمین... یه دنیا...
    باور نکن تنهاییت را...
    خدایی هست...
    مهربانتر از حد تصور...
    ما دخترای تاجی، باید قدر خودمون بدونیم. اصلا روایت داریم دختری که استقلالیه جهار هیچ از بقیه پیشه... پس دست به دست هم بدیم برای رسیدن به آرزوهامون...‌
    پایان
    7/4/98
    هانیه اقبالی

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    161546
     

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا