[HIDE-THANKS]دوباره خوابیدم که گوشیم بازم زنگ خورد.
دریا بود. خدایا چیکار داره؟
خاطره بدی از زنگ زدنش اول صبح داشتم.
_ بله دریا؟
هق هق میکرد.
دریا_ ساحل سریع خودتو برسون اینجا.
_ چی شده؟
قطع کردم.سریع و سیر لباس پوشیدم و با خداحافظی سرسری از دخترا راه افتادم.
تو راه کلی به دریا فحش میدادم. استرس گرفته بودم. یعنی چی شده؟
از هر ماشینی رد میشدم، صدای بوقش میرفت بالا و فحش میداد.
چند بار بوق زدم. سرمو بردم بیرون.
_ حاج علی؟
حاج علی با بهت نگاهم کرد.
_ حاج علی منو نشناختید؟
سریع به خودش اومد و در بزرگو باز کرد.
حاج علی_ ساحل خانم خیلی خوش اومدین.
_ ممنون.
ماشینو وسط هوا و زمین پارک کردم و پریدم پایین. در خونه طبق معمول باز بود.
به طرف ساختمون خودمون دویدم. درو باز کردم.
_ سلا...
شوکه به فرد رو به روم نگاه میکردم. خدای من.
چشمام هر لحظه گرد و گرد تر میشد ولی اون با لبخند نگاهم میکرد.
نگاهم به بقیه افتاد. دریا عصبانی و با چشمای به خون نشسته غر میزد. مامان و بابا هم ساکت بودن و چیزی نمیگفتن. اینجا چه خبر بود؟
کامران اینجا چیکار میکرد؟
_ ت...تو؟
با بهت به بابام نگاه کردم.
داد زدم:
_ اینجا چه خبره؟
دریا پوزخندی زد.
دریا_ ساحل اینم همون برادری که بیست سال آرزوی داشتنشو داشتیم.
دهانم باز و بسته میشد ولی صدایی بیرون نمیومد.
بابا_ ساحل بشین.
نشستم رو مبل.
بابا_ پدربزرگت عاشق دختر بود. درست بیست و هشت سال پیش. هیچکدوم از عموهات، دختر نیوردن. پدربزرگت گفته بود هرکس اولین نوه دختری رو بیاره، سه دانگ کارخونه رو به نامش میزنه. اون زمان مادرت باردار بود. همه علائمش میگفت بچه دختره. به همه گفتیم دختره. همه چیز خوب پیش میرفت تا کامران به دنیا اومد. فکر نمیکردم پسر باشه. اگر بقیه میفهمیدن، فکر میکردن دروغ گفتیم و آبرومون میرفت. به اجبار پسرمو فرستادم آمریکا پیش دوستم. یه عالمه پول هم بهش دادم تا فقط این پسرو تو ناز و نعمت بزرگ کنه. به بقیه هم گفتیم بچه مرده به دنیا اومده. پدربزرگت افسردگی گرفت. چهار سال بعدش، فهمیدیم دوباره مادرت بارداره. این بار نه یکی، بلکه دوتا. وقتی فهمیدیم دختره، تا چند روز پدربزرگت جشن میگرفت. وقتی دنیا اومدین، همه توجهش شده بود شما دوتا. تا اینکه بزرگتر شدین. دریا بداخلاق بود. برای همین کم کم از پدبزرگ دور شد. ساحل همه چیز پدرم بود. بعد از شما، اونوقت عمه و عمو هات هم دختر آوردن. ولی هیچکدوم به گرد پای ساحل نرسید. به جز من و مادرت، هیچکس از وجود کامران خبر نداشت. کامران منو میشناخت. پسر باهوشی بود و از هجده سالگی همه چیو بهش گفته بودم. تا اینکه دو سال پیش، گفتم آب دستته بگذار زمین بیا ایران؛ کار دستت دارم. گفتم ساحل رفته، مراقبش باش. ولی تو هیچوقت نفهمیدی که یه ماشین شاسی بلند مشکی، تعقیبت میکنه. نمیفهمیدی اون وقتی که دزد خونتونو زد، کی بهتون کمک کرد. کی دزدو گرفت و همه چیو بهتون برگردوند. نفهمیدی هرماه به صورت ناشناس بدون اینکه بفهمی، چقدر پول به حسابت واریز میشد. کامران به هر زوری بود، واحد رو به روییتونو خرید. جوری نقش بازی کرد انگار واقعا تازه از خارج برگشته. کامران همیشه مراقبت بود. البته قرار هم نبود شما چیزی بدونین. امروز، بعد از مدت ها کامران اومده بود اینجا. فکر میکردم دریا بیرونه. ولی وقتی کامرانو دید، همه چیزو فهمید. منم خواستم بهت بگم که فکر نکنی دو سال تو رو تنها گذاشته بودم.
شوکه شده بودم. به کامران نگاهی انداختم. اون بیشعور میدونست داداش منه؟
پدر و مادرم بلند شدن.
بابا_ بهتره خواهر برادرو تنها بگذاریم.
رفتن تو اتاقشون.
کامران به سمتم اومد. دستمو بردم بالا و چنان کوبیدم تو صورتش که فکر کنم ردش دیگه پاک نشه.
_ اینو زدم به خاطر وقتی که با حسرت به بقیه که داداش داشتن نگاه میکردم، ولی نبودی. اینو زدم به خاطر اونهمه آرزوهایی که کردم، ولی نیومدی.
گریم گرفت.
کامران بغلم کرد.
گریه میکردم.
کامران_ ساحل. آبجی کوچولوم. گریه نکن قربونت برم.
_ آخه احمق نگفتی یکهو بهت علاقه مند میشم؟ اونوقت چیکار میکردی؟
در گوشم زمزمه کرد.
کامران_ با وجود آروین دیگه به کسی علاقه مند نمیشی.
[/HIDE-THANKS]
دریا بود. خدایا چیکار داره؟
خاطره بدی از زنگ زدنش اول صبح داشتم.
_ بله دریا؟
هق هق میکرد.
دریا_ ساحل سریع خودتو برسون اینجا.
_ چی شده؟
قطع کردم.سریع و سیر لباس پوشیدم و با خداحافظی سرسری از دخترا راه افتادم.
تو راه کلی به دریا فحش میدادم. استرس گرفته بودم. یعنی چی شده؟
از هر ماشینی رد میشدم، صدای بوقش میرفت بالا و فحش میداد.
چند بار بوق زدم. سرمو بردم بیرون.
_ حاج علی؟
حاج علی با بهت نگاهم کرد.
_ حاج علی منو نشناختید؟
سریع به خودش اومد و در بزرگو باز کرد.
حاج علی_ ساحل خانم خیلی خوش اومدین.
_ ممنون.
ماشینو وسط هوا و زمین پارک کردم و پریدم پایین. در خونه طبق معمول باز بود.
به طرف ساختمون خودمون دویدم. درو باز کردم.
_ سلا...
شوکه به فرد رو به روم نگاه میکردم. خدای من.
چشمام هر لحظه گرد و گرد تر میشد ولی اون با لبخند نگاهم میکرد.
نگاهم به بقیه افتاد. دریا عصبانی و با چشمای به خون نشسته غر میزد. مامان و بابا هم ساکت بودن و چیزی نمیگفتن. اینجا چه خبر بود؟
کامران اینجا چیکار میکرد؟
_ ت...تو؟
با بهت به بابام نگاه کردم.
داد زدم:
_ اینجا چه خبره؟
دریا پوزخندی زد.
دریا_ ساحل اینم همون برادری که بیست سال آرزوی داشتنشو داشتیم.
دهانم باز و بسته میشد ولی صدایی بیرون نمیومد.
بابا_ ساحل بشین.
نشستم رو مبل.
بابا_ پدربزرگت عاشق دختر بود. درست بیست و هشت سال پیش. هیچکدوم از عموهات، دختر نیوردن. پدربزرگت گفته بود هرکس اولین نوه دختری رو بیاره، سه دانگ کارخونه رو به نامش میزنه. اون زمان مادرت باردار بود. همه علائمش میگفت بچه دختره. به همه گفتیم دختره. همه چیز خوب پیش میرفت تا کامران به دنیا اومد. فکر نمیکردم پسر باشه. اگر بقیه میفهمیدن، فکر میکردن دروغ گفتیم و آبرومون میرفت. به اجبار پسرمو فرستادم آمریکا پیش دوستم. یه عالمه پول هم بهش دادم تا فقط این پسرو تو ناز و نعمت بزرگ کنه. به بقیه هم گفتیم بچه مرده به دنیا اومده. پدربزرگت افسردگی گرفت. چهار سال بعدش، فهمیدیم دوباره مادرت بارداره. این بار نه یکی، بلکه دوتا. وقتی فهمیدیم دختره، تا چند روز پدربزرگت جشن میگرفت. وقتی دنیا اومدین، همه توجهش شده بود شما دوتا. تا اینکه بزرگتر شدین. دریا بداخلاق بود. برای همین کم کم از پدبزرگ دور شد. ساحل همه چیز پدرم بود. بعد از شما، اونوقت عمه و عمو هات هم دختر آوردن. ولی هیچکدوم به گرد پای ساحل نرسید. به جز من و مادرت، هیچکس از وجود کامران خبر نداشت. کامران منو میشناخت. پسر باهوشی بود و از هجده سالگی همه چیو بهش گفته بودم. تا اینکه دو سال پیش، گفتم آب دستته بگذار زمین بیا ایران؛ کار دستت دارم. گفتم ساحل رفته، مراقبش باش. ولی تو هیچوقت نفهمیدی که یه ماشین شاسی بلند مشکی، تعقیبت میکنه. نمیفهمیدی اون وقتی که دزد خونتونو زد، کی بهتون کمک کرد. کی دزدو گرفت و همه چیو بهتون برگردوند. نفهمیدی هرماه به صورت ناشناس بدون اینکه بفهمی، چقدر پول به حسابت واریز میشد. کامران به هر زوری بود، واحد رو به روییتونو خرید. جوری نقش بازی کرد انگار واقعا تازه از خارج برگشته. کامران همیشه مراقبت بود. البته قرار هم نبود شما چیزی بدونین. امروز، بعد از مدت ها کامران اومده بود اینجا. فکر میکردم دریا بیرونه. ولی وقتی کامرانو دید، همه چیزو فهمید. منم خواستم بهت بگم که فکر نکنی دو سال تو رو تنها گذاشته بودم.
شوکه شده بودم. به کامران نگاهی انداختم. اون بیشعور میدونست داداش منه؟
پدر و مادرم بلند شدن.
بابا_ بهتره خواهر برادرو تنها بگذاریم.
رفتن تو اتاقشون.
کامران به سمتم اومد. دستمو بردم بالا و چنان کوبیدم تو صورتش که فکر کنم ردش دیگه پاک نشه.
_ اینو زدم به خاطر وقتی که با حسرت به بقیه که داداش داشتن نگاه میکردم، ولی نبودی. اینو زدم به خاطر اونهمه آرزوهایی که کردم، ولی نیومدی.
گریم گرفت.
کامران بغلم کرد.
گریه میکردم.
کامران_ ساحل. آبجی کوچولوم. گریه نکن قربونت برم.
_ آخه احمق نگفتی یکهو بهت علاقه مند میشم؟ اونوقت چیکار میکردی؟
در گوشم زمزمه کرد.
کامران_ با وجود آروین دیگه به کسی علاقه مند نمیشی.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: