کامل شده رمان شاهزاده جنون | M.R.k کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره ی رمانم چیه؟!؟


  • مجموع رای دهندگان
    222
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Merika

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
409
امتیاز واکنش
23,954
امتیاز
631
سن
20
یکی شون که با تردید دستش رو بـرده بود بالا گفت:
ـ دیوید اسمیت.
اون یکی هم گفت:
ـ تئو چارمز.
ـ میرا،نامیرا؟
تئو چارمز ـ نامیرا.
دیوید اسمیت ـ فانی.
بعد از نوشتن اسم ها و تشکر از استادشون برای وقتی که بهم داد رفتم بیرون .خوب الان فقط ۱۴۰ تای دیگه موند. ..............خدا به دادم برسه!
*****
آی خدا دیگه زبونم داره مو در میاره. وای پاهام وحشتناک درد میکنه. یکی دو تا کلاس هم نیست که....یه نگاه به کاغذ پوستی انداختم ۴۳ نفر دیگه هنوز لازم هست!. آخ دیگه جون ندارم. وای مامان کجایی که ببینی دارن عینهو چی از پرنسست کار میکشن. مُردم!.در کلاس بعدی رو زدم و دوباره با بفرمایید استادشون در رو باز کردم و فقط کلم رو کردم تو....یعنی دیگه از هرچی بفرمایید و استاده بدم میاد... توی ۱۱۴ سال عمرم اولین باره که اینقدر استاد دیدم !
ـ ببخشید پروفسور برای نوشتن اسامی داوطلبای مسابقات اومدم.
این جمله دیگه ورد زبونم شده، دیگه خود به خود از دهنم میاد بیرون .استاده روش رو به طرف بچه های تو کلاس برگردوند.
پروفسوره ـ خوب کسی هست که بخواد توی مسابقات وحشتناک و مسخره ی سالیانه شرکت کنه و دو ماه اقامت توی اکادمی اون خون خوار های قانون شکن داشته باشه؟
چشمام داشت از کاسه در میومد!..فکر کنم طرف از اون مخالفا ستااا!
ـ ببخشید پروفسور ولی اونقدرا هم که شما میگید مرگ بار نیست! من از وقتی ۱۱۰ سالم بود تو مسابقات شرکت کردم!
استاده جوری بهم نگاه کرد که گفتم الان مثل یوزپلنگ یورش میاره سمتم میخورتم!!
پروفسوره ـ بیاید اینجا لطفا.
و به کنار میز خودش اشاره کرد. در رو کامل باز کردم و رفتم تو که گوشه ی تیز و شاخ مانند سنگی بالای بالم روی در چوبی کشیده شد و صدای گوش خراشی ایجاد کرد.
ـ ببخشید...
رفتم تو که بالم خورد تو صورت دختری که کنار در نشسته بود و بعد گیر کرد به یه صندلی و باعث شد صندلیه بی افته....اووپس.!
ـ معذرت...
آخر من این بالا رو قیچی میکنم! آخه به من چه اینقدر بزرگن. بالاخره از هفت خوان گذشتم و رسیدم کنار میز یارو. چه قیافه ای هم گرفته برا من! ...بیااا منو بُخورر...!
پروفسوره ـ شما خانومه؟
ـ اممم....دارکنِس....راویآنیس دارکنِس.
پروفسوره ـ هه....دوشیزه دارکنس......جـــنـون!....تعجبی هم نداره که شما از ۱۱۰ سالگی توی همچین مسابقاتی شرکت کردید! این مسابقات برای بچه ها نیست!!
بچه ها؟.....یه نگاه به کسایی که توی کلاس بودن انداختم و بعد به تابلوی روی در نگاه کردم....(۱۱۹-۲۲)....بچه؟؟!
ـ ببشید پروفسور، بچه؟؟ دانش اموزاتون که حتی از من هم بزرگ ترن!
صدای خنده ی چند نفر امد که استاده یه نگاه روباه به خرگوش بهشون انداخت که خفه شدن...واااا....یارو قاط میزنه!
ـ حتی من اسمای یه ۱۷ ساله و یه ۱۱۰ ساله رو توی اسمای داوطلبا دارم و....هه....خیلی زشته که ۱۱۹ ساله ها و ۲۲ ساله ها به دلیل بچه بودن توی مسابقات شرکت نکنن!
پروفسور با اعصاب خوردی نگاهی به من و کسای که تو کلاس بودن کرد.
پروفسوره ـ کسی هست که بخواد توی مسابقه شرکت کنه؟امیدوارم عاقلانه تصمیم بگیرید
دست نصف کلاس رفت بالا. کیف کردم. خخخ عاقلانه؟!....نیشم خودکار وا شد که خنده ی چند نفر بلند شد. شروع کردم شمردن... یک،دو،چهار،شیش،هشت،نه و دوازده،چهارده.....خوبه چهارده نفر از یه کلاس.عالیه! شروع کردم پرسیدن اسما و هر کدوم رو جلوی میرا ها و نامیرا ها نوشتم. خوب عالیه فقط ۲۹ نفر دیگه مونده...
*****
در اخرین کلاس رو هم بستم. آخی تمام شد!..یه نگاه به لیست انداختم. تعداد اسما ۱۷۵ تا بود خوبه. ما ۱۶۰ میخواستیم ولی ۱۷۵ تا گیرمون امد. اون فقط و فقط به لطف خودم! اووووف،جونم از تو حلقم در اومد بدنم خیلی کوفته شده بود انگار اژدها نشسته روم بلند شده. دارم برات خانوم مدیر یه قلمبه اشو دارم برات.!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    از درس و کلاس هم که فرار کردم .آخی....دیگه کم کم وقت رفتن به خونه بود. چون طبقه ی اخر مدرسه بودم و حوصله نداشتم بیست و نه تا طبقه! رو پایین برم رفتم سمت پله ها. رفتم بالا و رسیدیم به در پشت بوم. زنجیر دور قفل رو پاره کردم. خواستم در رو باز کنم که دیدم گیر کرده. رفتم عقب و با بازو محکم به در ضربه زدم که در با صدای بلندی باز شد.! ...اووپس....فکر کنم مدیر باید یه در جدید بخره!..رفتم سمت لبه بوم و روش ایستادم. دستام رو کردم توی جیبم و به زیر پام نگا کردم. اوه که میره این همه راه و....چرخیدم سمت در و بدون اینکه تغییری توی حالتم بدم خودم از از بالا پرت کردم پایین. یووهووو!! حس خیلی خوبی بود. موهام توی هوا بخش بود و با سرعت پایین می رفتم. بدجور حال می داد. یه دختر بچه به پنجره چسبیده بود و با هیجان نگاهم میکرد.! وقتی دیدم دارم به زمین که نزدیک می شم بالهام رو باز کردم تا از سرعتم کم بشه و روی دو پام رو زمین افتادم. پام یکم درد گرفت ولی می ارزید!.چشمم خورد به الویس که کنار یه پسره راه میرفت و چیزی رو براش توضیح میداد. استینای لباسم رو بالا زدم و دویدم سمتش. بهش که رسیدم با یه جیغ کوتاه پریدم روی کمرش! پسره که از ترس و هول پرید عقب الویسم چون انتظارش رو نداشت خم شد و نَزدیک بود بی افته.
    الویس ـ آیی بالم وحشی....راو.....بیا پایین!!!
    ـ نمیام.
    الویس ـ میگم بیا پایین!
    ـ منم میگم نمیام.
    الویس ـ بــیــا پـــایــیـــن.
    ـ نــــــــع.
    بالش رو از زیر دستام کشید بیرون که دستام رو دور گردنش و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم.
    الویس ـ راویس رو اعصابم راه نروو. مگه ندیدی داشتم حرف می زدم! بیا پایین.
    با کف دست زدم تو سرش.
    ـ بیشعور امروز صبح ولم کردی تنها امدی باعث شدی دیر برسم به خودم قول دادم راه برگشت روت بشینم تا قصر مثل اسب یورتمه بری!!
    الویس ـ هووف...باشه..
    برگشت سمت پسره که با تعجب و نگرانی نگاهمون میکرد.
    الویس ـ داشتم میگفتم ببین سایمون تو و دوستات امروز میتونین به عنوان مهمان بیاین قصر ما تا فردا همه باهم بریم برای مسابقات. شاید لرد به همین خاطر شما رو اینجا گذاشته و رفته!
    سایمون ـ اخهه..
    نمی دونم...این پیشنهاد بزرگی تو رو میرسونه ولی...ولی باید نظر بقیه رو هم بپرسم.
    و به چند نفری که کنار هم یکم اونور تر وایساده بودن و با ترس و تعجب به بقیه کسایی که توی محوطه سبز میرفت و میومدن نگاه میکردن اشاره کرد.
    ـ قضیه چیه؟؟!
    الویس ـ راو....اینا همون وُلِنتیرس هایی هستند که لرد درست ساختشون رو داده و مثل اینکه لرد اینجا بوده و برگشته ولی اینا رو جا گذاشته!!
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
    ـ امممم....فکر نکنم اخه لرد هیچک کاری رو بدون دلیل نمیکنه!....و فراموش کردن همچین چیز مهمی برای لرد...اممم...غیر ممکنه!...حتما دلیلی داشته.
    الویس ـ اِه...خوب هوای لرد رو داریاااا!!!
    ـ معلومه اون یکی از اسطوره های شرور زندگی منه و بابت هوشش بهش افرین میگم!
    سایمون ـ ...اممم من میرم نظر بقیه رو بپرسم.
    الویس ـ باشه ...برو.
    ـ جواب مثبت بیاری هااا دلم تو اون غول خونه(قصر)پوسید از تنهایی!
    سایمون دوید سمت همون چند نفر.
    ـ میگما الویس اون ها چه قدرتایی دارن؟؟
    الویس ـ خوب نمیدونم...مطمئنا خیلی زیاد ولی اینطور که معلومه فعلا بلد نیستن ازش استفاده کنن.
    ـ عــجــب!!!من میخوام وُلِنتیرس باشم!
    الویس ـ دختر قدرت طلب شما از قبل خلق شدی باید سفارشتو یکم زودتر می دادی.
    ـ خوب الان میدم...تعویضش کنید!
    با سنگینی نگاهایی برگشتم سمت همون عجق وجق های تازه متولد شده که بهم نگاه میکردن. همونطور که من بهشون نگاه میکردم و اونا هم به من نگاه میکردن! توی همون حالتم یه دستم رو از دور گردن الویس جدا کردم و ارنجم رو گذاشتم روی سر الویس و دستم رو گذاشتم زیر چونه ام و ابرو هام رو براشون بالا بردم که نگاهشون رو دزدیدن...وُلِنتیرس....هااا...باید جالب باشن!
    الویس ـ آاای این چیه رو سرم منه مثل سوزنه!
    ـ ارنج منه.
    الویس ـ سرم سوراخ شد بردار ارنجت رو!
    ـ خوب حالا.
    ارنجم رو برداشتم و موهاش رو بهم ریختم که سایمون با دو اومد سمتمون.
    سایمون ـ قبوله.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    ـ جووون! امروز چه حالی بده.
    الویس ـ راوو مودب باش.
    ـ باش بهش میگم.
    الویس ـ به کی؟؟
    ـ به عمم.
    الویس ـ خفه شو!....سایمون ما الان داریم میریم. با دوستات بیاید دنبالمون.
    سایمون ـ پیاده؟؟
    الویس ـ نه بابا خیلی راهِ...
    ـ هــی تو باید تا قصر یورتمه بری!!
    الویس ـ یه روز دیگه راویس!
    ـ اوکی یادم نمیره...پس فعلا یکی طلبت!
    الویس ـ باشه...سایمون...بیاید دنبالم...راو تو جات خوبه نمی خوای بیای پایین؟؟
    ـ نـــــع.
    الویس راه افتاد سمت درهای بزرگ و باشکوه مدرسه و سایمون و دوستاشم با فاصله سه چهار قدم پشت سرمون.
    ـ الویس واستاااا کیفمممم!
    الویس ـ هرا اورد دادم دست کلاسکه چی.
    ـ باش.
    همون طور که دستم دور گردن الویس بود سرم رو به سمت پشت خم کردم....و بالام رو باز کردم تا تو دست و پام نباشه...اونقدر سرم رو بردم پایین که برعکس رو به روی صورت اونا قرار گرفت!...فکر کنم استخون های من ژله ایه!...از حرکتم نفس تو سـ*ـینه بعضیاشون حبس شد بعضیا هم با ترس و چندش بهم زل زدن! بابا اینا دیگه کین!! لرد به اون توانمندی چرا باید یه سری موجود اسطوره نمای افاده ای بسازه؟!
    توی همون حالت موندم.
    ـ یک سه شش هشت ده دوازده! فقط دوازده تا!!
    به حالت عادیم برگشتم و سرم رو سمت الویس خم کردم.
    ـ الویس دوازده تان میشه یکی شون رو واسه خودم نگهدارم؟؟
    الویس ـ نــه.
    ـ یا میزاری یا سرت رو از بدنت جدا میکنم!
    الویس ـ باش بهش میگم.
    زدم تو سرش.
    ـ طوطی این جمله بندیه منه!
    الویس ـ حالا دیگه مال منم هست!
    ـ خرر.
    رسیدیم به کلاسکه....یه کلاسکه خــیــلی بزرگ و شیک که از چوب ابنوس درست شده و بالاش نشان سلطنتی داره...نشان سرزمین ما. یه اسکلت با نیش باز باز به رنگ نارنجی رو به قرمز!...نیش باز اسکلته خیلی خفن بود دو طرف دهنش تا کنار چشمامش می رسید....کلاسکه به 9 تا اسب بالدار قوی و اصیل وصل بود که سرشون رو تکون میدادن و سم هاشون رو روی زمین می کوبیدن. با دیدن نشان کلاسکه و اسب ها فکر کنم وُلِنتیرس ها به شک افتادن!...ولی من یکی خیلی دلم میخواست روی یکی از اون اسب ها بشینم! ولی تا حالا پیش نیومده بود...سریع دستام رو از دور گردن و پاهام رو از دور کمر الویس جدا کردم...چون داشت راه میرفت جا خورد.
    الویس ـ هـــــــی!
    وقتی دید دارم میرم سمت اسبا سری به نشونه ی تاسف تکون داد و به راهش ادامه داد...اروم به طرف یکی از اسبا رفتم...که شیهه ای کشید و سم های جلویش رو از زمین جدا کرد....دستام رو زدم یه کمرم.
    ـ چیه؟میخوای بگی سم داری؟منم دست دارم! از مال تو خیلیم جیگرتره زورت بیاید.! حالا مثل یه اسب خوب واستاا میخوام نازت کنم!
    اسبه درست وایساد بال هاشو باز کرد و شیهه ی بلندی کشید...غلط نکنم فحش داد.! اِه اینطوریه؟...منم بالام رو باز کردم و به تقلید ازش شیهه ی بلندی کشیدم...که رم کرد! اوه اوه...دویدم افسارش رو گرفتم و مجبورش کردم تکون نخوره...با صدای نچ نچش برگشتم...الویس وایساده بود کنار کلاسکه..
    ـ نچ نچ به خودت!
    الویس ـ همه سوار شدن تو سوار نمیشی؟
    ـ چراا چراا.
    افسار اسب رو ول کردم و زود تر از الویس سوار کلاسکه شدم. الویسم پشت سرم سوار شد. کنار هم رو به روی اون وُلِنتیرس ها نشستیم....کلاسکه با یه تکون حرکت کرد و رفت بالا تو اسمون...به نظر معذب و وحشت زده بودن..وااا...یه دختره رو به روی من نشسته بود و سرش پایین بود...خودم رو به سمتش خم کردم
    ـ هــــــی.
    سرش رو اورد بالا که از چیزی که دیدیم وحشت کردم...سریع بازوی الویس رو چنگ زدم و به دختره اشاره کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    ـ الویس الویس دختره داره عین شمع اب میشه!!
    الویس ـ چی؟
    ـ نگا کن!
    الویس ـ چییییی؟سایمون!!
    ادمیزاد ها با تعجب به دختره و ما نگا میکردن چراشو نمی دونم!
    سایمون دستپاچه به دختره گفت ـ بس کن!
    دختره خودشم با تعجب به قطره های روغن مانندی که از چشمش پایین می ریخت دست می کشید!
    تعجبشون بیشتر شد و پچ پچشون رفت بالا....وااا....این دیگه چیه؟...خوردنیه؟...تو جیب جا میشه؟....نکنه..نکنه..
    ـ میگم الویس نکنه قدرتشون همینه!
    الویس ـ این از چشمش موم بچکه؟؟ فک نکنم!
    ـ اصلا این به چه دردی میخوره؟!؟
    و دستم رو جلو بردم و دست روغنی دختره رو لمس کردم. شبیه مخلوطی از موم و روغن بود!!
    سایمون ـ خوب....
    همون دختره خودش حرف سایمون رو ادامه داد
    دختره ـ ببخشید معذرت میخوام سعی میکنم دست از این کار بردارم. شاید... شاید... این ریزه کاریی باشه که اربـاب می گفت!..
    اربـاب؟ با لرد بود الان؟
    دختره ـ آااا......من... جازمین؟!.. هستم اسم تو چیه؟
    دهن باز کردم تا بگم که سایمون پا برهنه پرید وسط میدون.
    سایمون ـ راویس!
    ـ درسته...راویآنیس..که مخففش میشه راو یا آنیس یا روایس و ...
    جازمین ـ چه اسم قشنگ و طولانی داری...راو!
    صدای داد کلاسکه چی امد.
    کلاسکه چی ـ عالیجناب. علیاحضرت....رسیدیم!
    ـ باشه...الویس من میرم پیش بابا...اخه فکر کنم صبح دماغشو پوکوندم!
    الویس ـ باشه...منم اتاقای سایمون و دوستاش رو بهشون نشون میدم.
    در کلاسکه رو باز کردم و رفتم پایین و روبه کلاسکه چی داد زم.
    ـ کیف منو بده به ویولت.
    کلاسکه چی ـ چشم شاهزاده.
    دویدم سمت قصر. نگهبانا با دیدنم احترام گذاشتن و راه رو برام باز کردن. رفتم داخل...راهرو های پر پیچ و خم رو رد کردم رسیدم به سالن اصلی و دویدم سمت پله ها و سه تا طبقه رو یه نفس رفتم بالا...وقتی رسیدیم طبقه سوم وایسادم بدجور نفس نفس میزدم.
    ـ آه...بالا...بلاخره...ر..رسیدم...آه...نفسم..رفت...وااای خدا.
    یه نفس عمیق کشیدم و دویدم سمت اتاق کار بابا. بدون اینکه در بزنم درو یهو باز کردم....بابا مشغول نوشتن چیزی بود که با صدای در برگشت سمت در...همون طور که تو چهار درب وایساده بودم نیشم رو براش باز کرودم.
    ـ احوال بابا؟ صبح که دماغت چیزیش نشد..شد؟
    بابا جعبه ی روی میزش رو برداش و پرت کرد سمتم که در بستم خورد به در...ههههه....راه افتادم به سمت طبقه بالا و اتاقم...در رو باز کردم و رفتم داخل...جلیقه و کروات و چکمه هام رو بیرون اوردم و پرت کردم کنار کیفم روی تخت در کمد رو باز کردم...یه لباس و شلوار بیرون اوردم و با دامن و لباس فرمم عوض کردم...مثل همیشه یه شلوار راحتی سند بادی سیاه و یه تیشرت سفید گشاد با طرح اسکلت روش . خواستم بخوابم که پشیمون شدم و رفتم سمت در و بازش کردم که جازمین رو پشت در دیدم...هیچ وقت به قدرت شنوایی یه دورگه خوناشام شک نکنید!
    جازمین ـ اممم میخواستم اگه میشه اینجا رو نشونم بدی.. اگه میتونی!
    ـ حتما.
    در رو بستم و با جازمین رفتیم سمت پله ها.
    جازمین ـ اوه...اینجا خیلی بزرگه و خیلی پیچ در پیچه و خیلی پله داره و خیلی شلوغه و خیلی...خیلی عجیبه.
    ـ بخاطر همینه که بهش میگن قصر مجنون!...فقط چند تا دیوونه میتونن توش دووم بیارن! این قصر خیلی جاهای دیگه ای هم داره که حتی ماهم ازش بی خبریم... اخه بعضی جاهای قصر عادت دارن قایم بشن!
    جوری راجب قصر حرف می زدم که انگار زندست و فک کنم این موضوع باعث تند تر زدن قلب جازمین شد.
    جازمین ـ جالبه!!
    با جازمین رفتیم باغ و اطراف قصر رو نشونش دادم و با کلارک و بلود اشناش کردم...کلارک یه سگ وحشی و خیلی خیلی بزرگ سه سرهه و نگهبان درواز سرزمینه. از نژاد"سربروس"هستش!.... و بلود کلاغ غولپیکر سفید منه که چشمایی به سرخی خون داره و فقط گوشت میخوره اونم خام! با این که وحشیه ولی خیلی مودبه! ولی نمیدونم چرا جازمین از ترس رنگش پریده بود؟؟...
    تا شب گشتیم و بعد برگشتیم شام رو خوردیم .مامان و بابا با وُلِنتیرس ها اشنا شدن و تا موقع خواب خودمون رو سرگرم کردیم و بعدشم هرکی رفت بخوابه. منم همین طور...فردا صبح زود باید اماده میشدیم کشتی پرنده ارگاس میومد دنبالمون تا ببرتمون اکادمـی ارگلدو.
    ـــــــــــــــــــــــــــ
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    در کمد رو باز کردم و یه لباس از توش بیرون اوردم و پوشیدم....لباسه سیاه استین حلقه ای بود و بند های باریکی داشت. تا روی زانو بود و بالا تنه اش یکم گشاد بود و رو کمرش کش میخورد و پایین تنه اش چین داشت سیاه رنگ بود و روش گل های ریز و درشت بادمجونی و یشمی داشت....پوتین های سیاهی رو هم پوشیدم که تا زیر زانو بود...موهام بلندم که تا وسط رونم میرسید رو باز کردم و شونه زدم و دورم ریختم. یه چیزی جالب در مورد موهای من. رشد سریعی داره هر روز حداقل دو سانت رشد میکنه!...خودم که عاشق رنگ موهامم نسکافه ای با تن سیاه که پر از رگه های پرکلاغی و قهوه ای تیره و استخونی و یخیه! خودم رو تو ایینه نگاه میکردم که چشمم خورد به جعبه جواهرات. درش رو باز کردم و هر چی توش بود رو خالی کردم روی میز. و با نگاهم توشون گشتم تا که چشمم خورد به یه گردنبد. یه زنجیر نقره ی بلند و پلاکش...یه قلب..نه از اون قلب هایی که نقاشی میکشیم...پلاکش یه قلب قرمز کوچولو دقیقا شبیه یه قلب واقعی بود.! زنجیر رو انداختم گردنم. و توی ایینه یه نگاه به خودم کردم...گردنبد زیبایی بود!...دستبند مهره ای سیاه و دستبد چرم سیاهم با یخ شکن های ریز روش رو درست کردم. و رفتم سمت تختم از زیر تخت چمدون سفیدم که خط های سیاه داشت رو بیرون اوردم. چمدون به اندازه یه بوم نقاشی 40 در 50 بود ولی به اندازه ی یه کمد بزرگ توش جا داشت! با اینحال موقع بلند کردنش اصلا وزنی رو احساس نمی کردی!(این چیزا رو الهه های صنعت و جادو و... میسازن پس اینجور چیزا طبیعیه دیگه! ).خوب خوب چی لازم دارم؟....اها...هر چیزی که لازم داشتم که تعداشون خیلی هم زیاد بود رو گذاشتم توی چمدون .یه شنل کلاه دار بلند سیاه از توی کمد بیرون اوردم و گذاشتم کنار چمدون تا موقع رفتن بپوشم...چند تا چکمه و بوت و چند کیسه سک نقره و طلا و الماس و یاقوت هم گذاشتم توی چمدون و درش رو بستم. شنلم رو انداختم دورم چمدون رو برداشم و در اتاق رو باز کردم و رفتم سمت پله ها...توی راه پله ها جازمین و دوتا از دوستاش رو دیدم.
    جازمین ـ اِه راو بیا...نگاه اون کله شیر که بالای شومینه توی سالن وصله....
    نزاشتم حرفش رو ادامه بده.
    ـ مامان اون شیر رو توی ۱۱ سالگی بدون استفاده از جادو کشت بابا بزرگم دستور داد سر اون شیر بالای شومینه اویزون کنن .یه جوری نماد قدرته مامانه!
    جازمین ـ آها...راستی این سلینا ست اینم سارینا خواهرن.
    سلینا دختری با چشمای قهوه ای و موهای بلند بلوند بود و سارینا موهای بلوند کوتاه و چشمای ابی داشت هر دو پوست سفیدی داشتن.
    ـ سلام.
    سلینا و سارینا ـ سلام.
    ـ خوب ببخشید من باید سریع برم تا کشتی نیومده. شما هم زودی بیاین که تا حالا نشده بیشتر از ده دقیقه منتظر کسی بمونن. فعلا.
    سری تکون دادن و منم زودتر از پله ها رفتم پایین...وااای چه من امروز مودب شدم!...الویس به فرقونم...نه قربونم!
    رسیدم به سالن اصلی...بابا داشت با سایمون صحبت میکرد مامانم الویس رو بغـ*ـل کرده بود...از روی اخرین پله پریدم.
    ـ الویس تیتیش مامانی الویس تیتیش مامانی...چطوری بچه دماغو؟
    الویس از بغـ*ـل مامان در امد و حمله کرد سمتم که پشت بابا سنگر گرفتم و براش زبون در اوردم.
    بابا ـ بسه!!
    هر دو به بابا نگاه کردیم که بابا انگشت اشارش رو سمت الویس گرفت.
    بابا ـ الویس توی این سفر حواست جمع خواهرته و مواظبشی در ضمن خودتم جمع و جور می کنی.
    ـ خخخهههه.
    بابا چشمش به من خورد.
    بابا ـ و تو...دوشیزه توی این سفر دست گل به اب نمیدی.!
    ـ چــشم.
    بابا ـ بقیه رو اذیت نمیکنی.!
    ـ چـــشم.
    بابا ـ کسی روهم نمیکشی.!
    ـ اگه خودش مرد چی؟
    بابا ـ راو!
    ـ چـــشم.
    بابا ـ از دیوار ها بالا نمیری و خودت رو از بلندی پرت نمیکنی پایین.!
    ـ چــــشم.
    بابا ـ میدونی چیه؟همیشه وقتی دورغ میدی به کفشات نگاه میکنی!!
    نگام رو از پوتین هام برداشتم و به بابا نگاه کردم و نیشم رو براش باز کردم. وقتی میخندیدیم چشمام یکم باریک می شد و گوشه چشمام چین میخورد و چال لپ هم نگوو بگوو چاه لپ...همینم باعث شد خنده بابا بره هوا. قربون بابام که دایره شناختش از من اینقدر وسیعه!!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    بابا ـ خانومم تو یه چیزی بهش بگو! این الان میره فردا با چند تا جنازه برمیگرده هاااا!
    مامان ـ راااویس.
    ـ بهله؟!؟
    مامان ـ بهله نع بعله!
    ـ اگه اینطوریه...نع هم نه نه...نه....چی؟...نه نه واستاا...یـــا خدا...هنگیدم...نع نه نه نه نع...نه.
    مامان ـ ررررااااوووو.
    ـ بـــهـــلـه؟!؟
    مامان ـ پووووف... اصلا اونجا هر غلطی میخوای بکنی بکن!!
    ـ چـــشم!
    بابا ـ چــی؟؟
    ـ نخودچی پیچ پیچی آرپیچی.
    الویس ـ چه پیچ تو پیچی!
    یهو سایمون ترکید از خنده....آخی مثل اینکه بچم خیلی وقته خودش رو گرفته تا نخنده...هیعی هیعی هیع...چه خنده باحالی داره.!..خخخخخ...خودمون هم خندمون گرفته بود.
    بابا ـ به مانیا گفتم مراقبتون باشه.
    ـ مانیا کیه؟
    الویس ـ عمت.
    ـ عمه ای خودت بیتربیت...بابا مانیا کیه؟
    بابا ـ عمت!
    ـ بــابــا از تو دیگه انتظار نداشتم!
    بابا ـ روااانی خر، بخدا عمته!
    ـ اِههههههه!!
    الویس ـ مرگ و اِهههه....آی کیو جلبک از تو بیشتره!
    ـ خفه من از تو هم باهوش ترم. فقط مغزم خسته اس میفهمی خسته!
    یهو یکی از نگهبان های بیرون در با دو اومد سمتمون.
    نگهبان ـ سرورم کشتی رسیده.
    الویس ـ راو...
    ـ اماده ام!
    الویس چمدونم رو گرفت و با چمدون خودش داد تحویل نگهبان تا بره بزاره تو کشتی. سایمون هم دوید تا دوستاش رو خبر کنه .منم داشتم چک میکردم ببین چی جا گذاشتم. هرچی حساب کتاب میکردم می دیدم هیچی جا نذاشتم ولی حسم بهم میگفت یه چیزی جا گذاشتی...چی؟...چی جا گذاشتم؟...راو یکم مغزت رو به کار بنداز. سایمون و دوستاش اومدن.... فکر کن.!... الویس و وُلِنتیرس ها راه افتادن سمت در قصر...فکر کن!....با فکری که تو ذهنم امد چشمام درشت شد!...بلود!!....اووپس بلود جاموند!...دویدم سمت پله ها. با صدای پوتین هام الویس برگشت سمتم.
    الویس ـ راو...راویآنیس...کجا میری؟
    ـ بلود رو جا گذاشتم!
    سعی میکردم با تمام قدرتم بدووم. کشتی تا ده دقیقه ی منتظر میموند و بعد میرفت و کسایی که جا موندن دیگه جاموندن.! طبقه ی دوم..........اینم سوم.........و بالاخره چهارم...دویدم سمت اتاقم در رو محکم باز کردم که خورد به دیوار. دویدم سمت شومینه و در قفس بلود رو باز کردم .
    ...شنلم رو بیرون اوردم و دست گرفتم...پرواز کرد و نشست روی شونه ام.وقت نداشتم! در شیشه ای تراس رو باز کردم و دویدم توی تراس و پریدم. بلود با قار قار اعتراض امیزی از روی شونه ام پرید...بال هام رو باز کردم و نزدیک کشتی فرود اومدم .یه نفس عمیق کشیدم...شنلم رو انداختم دورم بلود هم دوباره روی شونه ام نشست. راه افتادم سمت الویس که جلوی در ورودی کشتی بزرگ سه طبقه منتظرم بود!
    ـ الویس!!!
    برگشت سمتم.
    الویس ـ تو بخاطر این جوجه کلاغ مریض اونطور کولی بازی دراوردی؟؟
    بلود به حالت تحاجمی سمت الویس غــارغار وحشیانه ای کرد.
    ـ جوجه کلاغ خودتی بلود یه کلاغ نر بالغه کولی هم باز خودتی .جـوجه کلاغ کولی!
    باهم رفتیم توی کشتی و و بلافاصله کشتی از زمین فاصله گرفت و حرکت کرد...این کشتی وسیله ای بود که هرسال داوطلب های اکادمی ارگاس رو به محل مسابقات میرسوند...هر مدرسه ای وسیله ی نقلیه مخصوص خودش رو داره. و بزرگ ترین کشتی پرنده طلایی متعلق به اکادمی ارگاسه!...من تا به حال سرزمین خوناشام ها نرفتم!!!...هر سال قرعه کشی انجام میشه و رو اسم هر مدرسه ای که بی افته اون میزبان مسابقات میشه .ولی به دلیل اتفاق و قانون شکنی ای که اخرین بار توی اکادمی ارگلدو افتاد تا سه سال حق میزبان بودن رو نداشتند!...آخه دفعه قبل همه خوشحال رفتن و گیج و منگ با کلی جسد پاره پاره برگشتن..باید سرزمین باحالی باشه !
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    با الویس راه افتادیم توی کشتی.
    ـ پس وُلِنتیرس ها کوشن؟؟
    الویس ـ سه کله پوک ها(مدیر ها)بردنشون....کجا؟ نپرس که نمی دونم.
    از دور هرا(الهه خاک)،استورمی(الهه طوفان)،اروس(الهه عشق) و میوزا(الهه موسیقی) رو دیدیم. مثل همیشه دایره ای نشسته بودن روی زمین و استور چیزی تعریف میکرد.
    ـ خوب دیگه برو مزاحم نشو میخوام برم پیش دوستام.
    الویس ـ مزاحم کلاغته نر بالغته!
    بلود بازم غــار وحشیانه ای رو به الویس کرد...بهش برخورد بچه ام!
    ـ هــی!
    الویس رفت منم رفتم سمت بروبچ خل و چل...نزدیکشون که شدم خودم رو پرت کردم روی هرا که پشتش بهم بود کمرش صدای بدی داد.! بلود فوری پرواز کرد و رفت...هرا هم...فکر کنم کمرش شکست...اووپس.
    هرا ـ مرررگ بگیری کمرممممم!
    بهتون گفتم قدرت هامو کم کم می فهمید، خوب الان می فهمید!...من بجز یه قدرت دیگه هیچ قدرتی ندارم!...من فقط میتونم قدرت های بقیه رو جذب کنم! با سه بار لمس کردن شخص قدرتش رو جذب میکنم. اینطوری هم اون قدرتش رو داره و هم من برای همیشه قدرتش رو دارم....اون اولا که میرفتم مدرسه بقیه بهم میگفتم دزد قدرت!....الویس قدرت های خاص خودش رو داره...من هم به جز قدرت های خوناشاما، تک قدرت والای خودم رو دارم که از پدربزرگ پدر پدربزرگم به ارث بردم! اون طور که مامان میگه!...چون همیشه با هرا و استور و میوزا و فلورا و اروس بودم الان قدرت های اونا رو هم دارم (عشق و زیبایی)، (موسیقی و هنر)، (خاک و زمین)،(سرعت و طوفان)،(و زراعت و گل ها)...اون اولا هم یه سری قدرت جذب کردم(هوش وذکاوت بالا)،(رام کردن حیوانات وحشی)،(و شفا دهندگی) یعنی هشت قدرت + ویژگی های خوناشام ها!....دستم رو گذاشتم روی کمر هرا و از قدرت شفا دهندگیم استفاده کردم. و مثل یه ملکه اروم بلند شدم و با وقار وایسادم و به هرا که مثل وحشی ها با چشمای سرخ نگام میکرد نگاه کردم یکی از اون نیش های باز معروفم رو تحویلش دادم که پاشد حمله کرد سمتم و من....چیه نکنه انتظار دارید همون طور با وقار وایسم؟...پای جونم در میونه!...منم که جون دوست! پَ وقار کیلو چنده!...بابا شوخی که نیست یه گاو وحشی دنبالمه...والا اگه یه ملکه واقعی هم بود کفشاش رو دست میگرفت دامنش رو میگرفت بالا و الفرار....منم دقیقا مثل یه ملکه همون کار رو کردم! الفرار...یــــااابــــــرفـــرض...خـــدایـــــا مـیـخــواد مــن رو بـــخــوره میدونــم! ...بین کسایی که توی کشتی بودن میدویدم هرا هم دنبالم... خنده ام هم گرفته بود.
    داد زدم ـ هرا...هرا...رحم کن ....غلط کردم...شکر خوردم...هرا به جون خودت به تمام غلط هایی که کردم اعتراف میکنم...اعتراف میکنم!.....من بودم که توی کیک تولد 104سالگیت راسو گذاشتم....من بودم که تو بچگی برادر بزرگ میوزا رو از درخت محبوبت اونقدر اویزون کردم تا شاخه اش شکست ولی خوب تقصیر خودشم بود بیشعور زد تو گوشم چون موهاش رو کشیدم!!....من بودم که با پرده ی سلطنتی اتاقت برای اسب هام بالشت درست کردم آخه اون موقع ها فکر میکردم اسب ها هم با باشت و پتو میخوابن!....من بودم که گل خونه ی فلورا رو به اتیش کشیدم خوب هی بهش میگفتم گل دوست ندارم هی میگفت بیا بهت گلخونه جدیدم رو نشون بدم!....من بودم که وقتی استور بالای درخت خوابش بـرده بود انداختمش پایین و پاش شکست و بعد انداختم گردن الویس!....من بودم که تو بچگی وقتی اروس خواب بود جلوی موهاش رو اتیش زدم! آخه استاد گفته بود هرکی بگه بوی موی سوخته به بوی چی شباهت داره بهش خوراکی جایزه میدم!!....خود ناکسم بودم!....من بودم که تو بچگی فلورا رو از پنجره طبقه پنجم قصر پرت کردم پایین ولی حیف که نگهبانای زیر پنجره گرفتنش تقصیر خودشم بود خیلی حرف میزر!....آها راستی چنگ میوزا ،گردنبند اطلس اروس،شمشیر خودت و نیزه ی استور و پلیور بافتنی صورتی ملایم فلورا پیش منه!!!...اووووف دهنم کف کرد بقیه اش رو بعدا میگم....
    اروس ـ آنـــــــــــــیـــــــــــس
    میوزا ـ انتقام خودم و برادرم رو ازت میگیرم رااویس.
    هرا ـ منم انتقام خودم فلورا رو ازت میگیرم واایســــتا
    استور ـ نیزه ی من پیش تـــوِ؟؟،تــو خواب مـن رو از درخــــت انداختــــی پایین!!!!.....میـــکشــمت.
    الویس ـ راااو من رو مظلوم گیـــر اورده بودی میفهمی چه تنبیهی شـــدم جرعت داری وایساااااا.
    یـــــــــــــــــا مــــقـــــــــلـــــــــوب الـــــــقـــــلــــــــوب والـــــابــــصــــــــــــــارررررررررر....بابا منم جوگیرماااا. چه وقت اعتراف کردن بود اخه!. ..الویس دیگه از کجا پیداش شد؟....اصن حواسم نبود دارم داد میزنم....حالا چه غلطی بــکنم؟....با صدای پاهای زیادی پشت سرم....ترکیدم از ترس.....سرعتم رو بیشتر کردم .....دیگه قشنگ شنلم تو هوا پرواز میکرد.....یـــــــــــــــا مادر اژدهااا.
    ـ بـــــــــــــــــلــــــــــــــــــود!
    خو بلود چی کار کنه؟....هر چقدرم بزرگ و وحشی باشه حرف پنج تا خشم اژدها نمیشه که... اصلا یه دقیقه از کمبود امنیت قاطی کردم!
    ـ اشتباه شـــد. یـــــــــــا خـــــــــــود خــــــــــدا!
    شنلم رو باز کردم و دویدم سمت دماغه کشتی بال هام رو باز کردم و پریدم....استور و هرا و میوزا و اروس حرصی وایسادن ولی الویس هم مثل من پرید....آی لعنتی یادم باشه دفعه بعد بالهای الویس رو قیچی کنم! که خیلی دردسره!....
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    با تمام قدرتم بال زدم.....ولی خوب الویس هدف خوبی برای رسیدن بهم داشت آخه واقعا بدجور تنبیه شد....
    الویس ـ مــیکــشمــت.
    ـ شکــر خــوردم!
    سرعتم رو زیاد کردم ولی با چیزی که دیدم یهو زدم رو ترمز که الویس از پشت محکم خورد بهم جوری که نفسم رفت...چشمام سیاهی رفته بود و با سرعت میرفتم سمت پایین...نمی تونستم پرواز کنم برای چراش دلیلی نداشتم ...حس میکردم انقدر خسته ام که حتی نمیتونم دستم رو تکون بدم همه چیز توی یه لحظه اتفاق افتاد....مرز دو دنیا رو دیدم از تعجب و شگفتی وایسادم الویس از پشت بهم خورد و منم افتادم...فاصله ام با زمین کمتر و کمتر میشد شاخه های درخت ها دستا و پاها و بازوم رو خراش میدادن تا اینکه محکم با کمر به زمین بر خورد کردم....برای چند دیقه قلبم از کار افتاد....قبل از مردنم فقط یه چیزی تو ذهنم بود.....الـــــویـــــس خــــدا لــعنــتت کـــنه.....و سفیدی محض!! و بعد از یه مدت که نمی دونم چقدر بود اولین نفس عمیق ام رو کشیدم....فعلا نمیتونستم دست و پا و گردنم رو تکون بدم چون شکسته بودن!...باید صبر میکردم تا ترمیم بشن...پلک هام رو روی هم گذاشتم...درد رو دوست داشتم بابا میگفت هر درد یه درسه...منم الان یه درس گرفتم...دیگه هیچ وقت با الویس خــرر پرواز نکنم!....صدای سابیدن استخونام رو میشنیدم...بعد از یک دقیقه گردنم و دستام مثل اولشون شدن خراش ها از بین رفتن و بعد استخون های پام ترمیم شدن از روی زمین بلند شدم!... اینم یکی از خاصیت های اسطوره بودن!...آییی انگار از خواب زمستونی بیدار شده باشم!...بدنم کوفته بودم ولی درست میشد...وایسادم و بالام رو اروم باز کردم. آاااای بال سمت چپم شکسته بود. آخخخ ترمیم شدن این حداقل چند ساعت طول میکشه....اوووف بالام رو بستم خوب من قدرت گل و گیاه و خاک و زمین رو دارم....تمام شاخ و برگ های توی موهام با حرکت دستم روی زمین ریختن. و تمام گل و خاک روی لباسم و دست و پام و موهامم همینطور....آخیش....بالاخره فلورا یه جا بدرد خورد!...نگاهی به اطرافم کردم...توی یه جنگل بودم. این جنگل برام اشنا نبود. حتما یکی از جنگل های اونور مرزه!....به اسمون نگاه کردم .الویس نبود...حتما گمم کرده...بیخیال باید تنبیه شه و منم فعلا قصد پیدا شدن ندارم!...پس حرکت کردم سمت شمال یعنی پیشروی در دنیای راگ(دنیای خون اشام ها) ...پیادروی هم حالی دارهااا! ... خوب شد پوتین پوشیدم. کاشکی شنلم رو هم اورده بودم!....بیخیال....با حرکت دستم شاخه و برگ ها میرفتن کنار...مرسی فلورا!....عجب جنگلی بودااا....من شنیدم کسی که رفتن جنگل از صدای گنجشکااا و ابشار و خوشی و خرمی صحبت میکردن...من برگردم چی تعرف کنم!...یه جنگل تاریک بدون هیچ سر و صدایی با درخت های زیاد و کنار هم!....اووف عجب سکوتی داره اینجا لامصب!!....بعد از چند ساعت راه رفتن وایسادم.
    ـ چی؟؟بعد از ساعت ها راه رفتن برگشتم سر جای اولم؟...نـــــع....اوووف چیکا کنم حالا؟
    نشستم و به درختی تکیه دادم سرم رو توی دستام گرفتم...خوب مرور میکنیم...مرز رو دیدیم وایسادم الویس بهم برخورد کرد و باعث شد بی افتم توی جنگل و الان...توی جنگل گیر افتادم!...حرصی بلند شدم و دوباره به سمت شمال حرکت کردم....و بعد از کلی حرکت کردن وایسادم سر جام و به دور و بر نگاه کردم
    ـ بابا بیــــخیــال؟!؟!!
    صدای شکستن چوبی از چند کیلو متر اونور تر توجهم رو جلب کرد...با قدرت خوناشامیم به امید پیدا کردن کسی که راه خروج از جنگل رو بلده سریع دویدم سمت صدا...رسیدم...وایسادم و نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود!...به جلوی پام نگاه کردم...یه شاخه ی چوب شکسته!
    ـ خو من چند تا سوال دارم...کسی اینجاس؟....کی هستی؟....چی هستی؟....می تونی کمکم کنی؟.....شماره شناسنامت چنده؟....نه نه اخری رو بیخیال!...اشتباه شد...بیخیالش!
    اه بارون گرفته بود......چه یهویی!....چشمام رو بستم و گوش دادم....به غیر از بارون صدای نفس های تند و مضطربی از بین درختا می اومد...به همون قسمت نگاه کردم....و دوباره گوش کردم صدای...صدای قلبش نمی اومد!....انگار ضربان نداشت...یدفعه صدای نفس زدن ها قطع شد....حتما نفسش رو حبس کرده....این موجود....جالب به نظر میاد!....رفتم سمت همون قسمت و برگا رو کنار زدم....هیچی نبود...این دفعیه با صدای نفس هایی که الان اروم و کنترل شده بودن برگشتم عقب....داشت فرار میکرد! دویدم دنبالش.....نمی دیدمش فقط صدای پاش رو میشنیدم...و نفس های تندش رو...نمی دونم چرا میدویدم دنبالش....شاید فکر می کنم بتونه کمکم کنه....آخه از گم شدن حوصله ام سر رفته!...موجودی که دنبالش بودم قد بلند داشت و پاهای قوی داشت. و چیزی که مثل شنل به پشتش وصل بود!....فقط همین رو تونستم ببینم...جوری میدوید که انگار یه حیوون وحشی دنبالشه! بهم برخورد!....خیلی بهش نزدیک شده بود که...پام پشت ریشه ی درختی گیر کرد و باعث شد بی افتم!...و اون موجودم دَر رفت....لــعنـتـی!...مشتم رو کوبیدم رو خزه ی جلوی صورتم...تو مشتم بود!...صدای پاهاش خفه شد....انگار وایساد...وایساده تا بهش برسم؟...مگه دنبال بازیه؟...بلند شدم و وایسادم موهام رو زدم پشت گوشم....اه اینا خیلی تو دست و پان....موهام رو بافتم پایینش رو با یه ریشه ی نازک و کوچیک گره زدم و انداختم روی شونه ام! هنوزم ایستاده بود!!...رفتم سمت جایی که فکر میکردم اون موجود اونجا باشه...بارون شدید تر شده بود...بی تکلیف وایساده بودم که یه سنگ پرت شد سمتم زود جاخالی دادم....و دوباره صدای برخورد محکم پا با زمین....شوخیش گرفته؟....ازم میخواد دنبالش بدووم؟....باشه!
    ..دویدم دنبالش...از بین شاخه ها رد می شد از روی تنه ی درختا می پرید درخت ها رو دور میزد و میرفت جلو...نمیدونستم کجا میبرتم....ولی خوب از نشستن و منتظر موندن تا پیدا شدن که بهتره....
    ـ هـــی!!!
    سرعتش رو بیشتر کرد....وااا نمیخوام بخورمت که....عـجـبااا....
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    چند بار نزدیک بود بی افتم که خوب خودم رو جمع و جور کردم....حالا دیگه به جز صدای نفس نفس زدن اون موجود صدای نفس نفس زدن منم به گوش می رسید...دوید سمت یه کوه....چی؟....بریم کوهنوردی؟...تو این بارون؟...سوراخی پایین کوه بود که هرچی نزدیک تر میشدیم بزرگ تر میشد....غـــار!....صدای کلاغ نه هاااا!.....غـــار!....یه غار پایین کوه بود موجوده دوید داخل غار و از دیدم خارج شد...جلوی غار وایسادم و رفتم داخل. ولی فقط یکم...به اندازه ای که از بارون در امان باشم.... غار بزرگ و طولانی به نظر میرسید....صدای نفس های تند موجود از ته ته غار به گوشم میرسید...خندم گرفته بود...یعنی میترسه؟...هه...خم شدم دستام رو گذاشتم روی زانوم....آاای مردم...هـوفف..چه قدر دویدم....دم....بازدم....دم....بازدم....پوووف .....نشستم روی زمین و به دیوار غار تکیه دادم .....اون دیگه چه موجودیه؟
    یه سانتور(موجود افسانه ای که بالاتنه ی مرد و پایین تنه ی اسب داره)
    ندای دورن ـ اگه سانتور بود به جای صدای پا صدای سم هاشو میشنیدی.
    خوناشام؟
    ندای درون ـ چرا یه خوناشام توی سرزمین خودش از تو فرار کنه؟
    بچه خوناشام؟
    نداری درون ـ نه بابا قد بلد تر از این حرفا بود که.
    جادوگر؟
    ندای درون ـ الاغ یه چی بگو که با عقل جور در بیاد!
    خو چی بگم....سوسک بالدار جهش یافته خوبه؟
    ندای درون ـ نه از سوسک خوشم نمیاد!
    مارمولک بالدار سرخ ابی دو سر دویست و بیست و پنچ ساله ی در حال انقراض چی؟؟ازش خوشت میاد؟؟
    ندای درون ـ جدی باش!
    تو رو به عمه ی ننه ی مامانت بیخیال....حوصله خودمم ندارم دیگه چه برسه به تو!....سرم رو به سمت ته غار چرخوندم...هیچی معلوم نبود...تاریک تاریک بود....و از توی این تاریکی صدای نمی اومد.
    ـ هــــی تو کی هستی؟؟....اسطوره ای؟
    صدایی نیومد...چیه راو؟....نکنه انتظار داشتی کسی که عین وحشی دیده ها ازت فرار میکرد از مخفیگاهش بپره بیرون آبا و اجدادش رو برات بریزه تو دایره!..... پاهام رو جمع کردم و دستام رو دورش حلقه کردم و سرم رو روی دستام گذاشتم....نمیدونم چرا....ولی دلم یهویی هوای خوابیدن کرد....یه خواب طولانی....یه خواب که وقتی ازش بلند شدی همه چیز تغییر کرده باشه....دلم کشف یه چیز جدید میخواست...یه چیز عجیب....مثل موجود ته غار!
    *****
    با خوردن یه چیز سفت توی سرم و صدایی که داد از خواب پریدم.....هــــــی!...راه های بهتری هم برای ضربه مغزی کردن وجود داره!...صبح شده بود...به سنگ خاکستری که کنارم افتاده بود نگاه کردم....این چه راهِ بیدار کردنه؟....حرصی سنگ رو برداشتم سریع وایسادم و پرتش کردم بیرون غار به سمتی که پرت شده بود سمتم که...تــــــق. کور شدم!!....لعنتی....دوباره یه سنگ پرت شد سمتم....که جاخالی دادم.
    ـ هـی ببین اصلا شوخی جالبی نیست تمومش ک....
    ...تــــــق.....آخ که قلم پام خورد شد!...اِه...اینطوریه؟....پَ بگیر....سه تا سنگ برداشتم و پرت کردم همون سمت. انگار یکی از سنگا خورد به دکمه آسمون! تنظیماتش رو بهم ریخت.! چون الان داره سنگ می باره.!! جیغ زدم دویدم توی غار. مطمئنم کسی که اولین سنگ رو پرت کرده تنها نبوده.! به کبودی های روی بدنم که داشت خوب میشد نگاه کردم....آی مامان آبکش شدم....یعنی کی بودن؟.....وحشی های قبیله ای؟....میمون ها؟....شاید....شاید موجود ته غار، توی این جنگل تنها نباشه!....به ته غار که هنوزم چیز زیادی ازش معلوم نبود نگاه کردم. شاید....سه قدم به سمت ته غار برداشتم....شاید این غار متعلق به موجودات عجیب باشه....قدم زنان به طرف ته غار حرکت کردم....موجوداتی مثل موجود ته غار....وایسادم به زمین نگاه کردم. نور افتاب فقط تا همین قسمت از غار رو روشن میکرد! صدایی مثل کشیده شدن پاها روی زمین به عقب بلند شد....مطمئن شدم اون موجود هنوزم همون جاست...یه قدم دیگه برداشتم ...حالا صدای نفس های عمیق اون موجود هم به گوش می رسید...منم رفتم توی تاریکی ته غار....دستام رو دراز کردم تا یه چیزی رو بگیرم! .امیدوارم گوشش بیاد تو دستم!...آخه از دیشب تا الان علاقه شدیدی پیدا کردم که گوشش رو پیچ بدم!....دستم رو جلوتر بردم که نفس توی سـ*ـینه اش حبس شد....ها ها ها انگار دراکولا دیده....بابا بخدا نمیخورمت! (از مــن فاصلـــله بــگیر) کلماتش انگار به زور از لای دندوناش بلند می شد....دستام توی هوا خشک شد....چه خجالتی به جای حرف زدن از تلپاتی استفاده میکنه!....اِهههههه راستی بالاخره یه صدایی به غیر از نفس نفس زدن ما از این موجود شنیدیم!..موجودمون مذکره!...آخه صدایی که تو ذهنم پیچید خش دار و پسرونه بود...(بــرو)
    ـ کجا برم؟ حالا حالا ها هستم در خدمتتون.
    (بـــرو عقب)
    ـ آهـــا برم عقب؟....باش.
    دستام رو انداختم و دو قدم با نیش باز رفتم عقب.
    ـ خوب شد؟
    (عقب تر)
    دو قدم دیگه رفتم عقب.
    ـ حالا خوبه؟
    (بــــرو عقب)
    ای بابا....دویدم سمت ورودی غار و همونجا وایسادم و داد زدم.
    ـ خــــوبــــه؟؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    صدایی نیومد.....خوب...لابد راضیه که اعتراضی نمی کنه!....با اینکه میتونستم حتی توی ذهنم بگم و اون بشنوه ولی..داد زدم.
    ـ تو دیگه چه جونوری هستی؟....اسمت چیه؟
    بازم.....صدایی نیومد.
    ـ پدر و مادرت کجان؟....اصلا پدر و مادر داری؟
    (احتمالا)
    واااا...بچه سر راهی دیده بودیم!....بچه سر دو راهی ندیده بودیم!....یعنی این الان شک داره پدر و مادر داره یا نه؟....مگه میشه؟...مگه داریم؟....نکنه فکر کرده زمین دهن باز کرده این از توش امده بیرون؟
    ـ احتمالا؟....یعنی چی؟
    (...لایلا میگه...من نباید بهش فکر کنم!)
    لایلا دیگه خر کیه؟....دایه شه؟
    ـ لایلا دیگه کیه؟
    (....لایلا میگه نباید به کسی بگم!)
    نه دایه ش نیست مثل اینکه معلمشه....والا....لایلا این میگه...لایلا اون میگه....لایلا بل...لایلا ال!
    (تو یه شباهت به من داری!...لایلا نداره ولی تو داری!)
    چی داره میگه؟...من یه شباهت با اون دارم!....مـــن؟....من تکم!...به جون الویس مثل هیچکی نیستم...یه دونه ام! مثل من دیگه پیدا نمی کنی!
    ـ کجای من مثل تو عجیب الخلقه؟!؟
    (تو بال داری!! )
    واااااا....فقط که من بال ندارم خیلی از الهه ها و اسطوره ها بال دارن............بال داره!.....هههه یارو بال داره!....بـــال دارره!!....غلط نکنم یارو اسطوره است...
    ـ تو بال داری...چه جور بالی؟
    (چه جور؟...زبره..بزرگه..چرمیِ..و...و لایلا میگه بال من شبیه بالهای...خفاشه!)
    مسخره می کنی؟......بال الهه و اسطوره ها پر داره!...حتی بال من با اینکه عجیبه ولی پر داره!...شبیه بالای خفاش؟....نه....تا حالا ندیدم!
    ـ میشه...میشه ببینمش؟
    (نــع!...لایلا میگه کسی نباید من رو ببینه!)
    چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشید....لایلا کیه؟....اگه دستم به این لایلاهه برسه خفش میکنم!...دارم از فضولی دغ میکنم جوری که زده به شکمم گشنم شده!....چشمام گشاد شد....مـــن از دیــــروز تا حـــالا هیـــچی نخـــوردم!!!!... چطور یادم نبوددد!؟!....واااای...باورم نمی شه!...گشنمه.
    ـ ببین اینجا چیزی هم برای خوردن هست؟
    رفتم بیرون از غار که دنبال غذا بگردم.
    (من جات بودم نمی رفتم!)
    قبل از اینکه بپرسم چرا...دوباره با سیل سنگ ها سوراخ سوراخ شدم....یــــا خدا...بالام رو گرفتم جلوم که توی صورتم نخوره و دویدم توی غار.
    ـ اینا دیگه چه مرگشونه! چرا ایناا این طوری میکنن؟قضیه چیه؟
    (میمون های سرخ ان!...دیروز صبح ازشون غذا دزدیدم...و اونا هم تصمیم گرفتن تلافی کنن! )
    ـ من گرسنه ام...چطوری برم بیرون دنبال غذا؟
    (میمون ها تمام روز رو منتظر بیرون اومدنم میمونن...ولی شب برمی گردن محل زندگیشون....فقط روزها پیداشون میشه!)
    با بهت خودم رو روی زمین پرت کردم...حالا من چطو غذا بخورم؟...چیکار کنم؟....من تا شب دووم نمیارم :×!...اوووف!...خودم رو پرت کردم روی زمین....دوباره اوووف!....
    - من گرسنه ام!!
    (ی...یه لاشه ببر از دیروز توی غار هست...میخوایش؟)
    چشمام اندازه دو تا سکه شده بود.... من لاشه ببر گندیده بخورم؟...بابا درسته همچی میخورم ولی نه دیگه این چیزا رو!...حالا اگه لاشه ی تازه بود کبابش میکردم میخوردم!....ولی...گندیده؟....اوووق.
    - یه درصد فکر کن بخورم.
    (پس تا شب صبر می کنی!.)
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا