- عضویت
- 2016/10/29
- ارسالی ها
- 409
- امتیاز واکنش
- 23,954
- امتیاز
- 631
- سن
- 20
یکی شون که با تردید دستش رو بـرده بود بالا گفت:
ـ دیوید اسمیت.
اون یکی هم گفت:
ـ تئو چارمز.
ـ میرا،نامیرا؟
تئو چارمز ـ نامیرا.
دیوید اسمیت ـ فانی.
بعد از نوشتن اسم ها و تشکر از استادشون برای وقتی که بهم داد رفتم بیرون .خوب الان فقط ۱۴۰ تای دیگه موند. ..............خدا به دادم برسه!
*****
آی خدا دیگه زبونم داره مو در میاره. وای پاهام وحشتناک درد میکنه. یکی دو تا کلاس هم نیست که....یه نگاه به کاغذ پوستی انداختم ۴۳ نفر دیگه هنوز لازم هست!. آخ دیگه جون ندارم. وای مامان کجایی که ببینی دارن عینهو چی از پرنسست کار میکشن. مُردم!.در کلاس بعدی رو زدم و دوباره با بفرمایید استادشون در رو باز کردم و فقط کلم رو کردم تو....یعنی دیگه از هرچی بفرمایید و استاده بدم میاد... توی ۱۱۴ سال عمرم اولین باره که اینقدر استاد دیدم !
ـ ببخشید پروفسور برای نوشتن اسامی داوطلبای مسابقات اومدم.
این جمله دیگه ورد زبونم شده، دیگه خود به خود از دهنم میاد بیرون .استاده روش رو به طرف بچه های تو کلاس برگردوند.
پروفسوره ـ خوب کسی هست که بخواد توی مسابقات وحشتناک و مسخره ی سالیانه شرکت کنه و دو ماه اقامت توی اکادمی اون خون خوار های قانون شکن داشته باشه؟
چشمام داشت از کاسه در میومد!..فکر کنم طرف از اون مخالفا ستااا!
ـ ببخشید پروفسور ولی اونقدرا هم که شما میگید مرگ بار نیست! من از وقتی ۱۱۰ سالم بود تو مسابقات شرکت کردم!
استاده جوری بهم نگاه کرد که گفتم الان مثل یوزپلنگ یورش میاره سمتم میخورتم!!
پروفسوره ـ بیاید اینجا لطفا.
و به کنار میز خودش اشاره کرد. در رو کامل باز کردم و رفتم تو که گوشه ی تیز و شاخ مانند سنگی بالای بالم روی در چوبی کشیده شد و صدای گوش خراشی ایجاد کرد.
ـ ببخشید...
رفتم تو که بالم خورد تو صورت دختری که کنار در نشسته بود و بعد گیر کرد به یه صندلی و باعث شد صندلیه بی افته....اووپس.!
ـ معذرت...
آخر من این بالا رو قیچی میکنم! آخه به من چه اینقدر بزرگن. بالاخره از هفت خوان گذشتم و رسیدم کنار میز یارو. چه قیافه ای هم گرفته برا من! ...بیااا منو بُخورر...!
پروفسوره ـ شما خانومه؟
ـ اممم....دارکنِس....راویآنیس دارکنِس.
پروفسوره ـ هه....دوشیزه دارکنس......جـــنـون!....تعجبی هم نداره که شما از ۱۱۰ سالگی توی همچین مسابقاتی شرکت کردید! این مسابقات برای بچه ها نیست!!
بچه ها؟.....یه نگاه به کسایی که توی کلاس بودن انداختم و بعد به تابلوی روی در نگاه کردم....(۱۱۹-۲۲)....بچه؟؟!
ـ ببشید پروفسور، بچه؟؟ دانش اموزاتون که حتی از من هم بزرگ ترن!
صدای خنده ی چند نفر امد که استاده یه نگاه روباه به خرگوش بهشون انداخت که خفه شدن...واااا....یارو قاط میزنه!
ـ حتی من اسمای یه ۱۷ ساله و یه ۱۱۰ ساله رو توی اسمای داوطلبا دارم و....هه....خیلی زشته که ۱۱۹ ساله ها و ۲۲ ساله ها به دلیل بچه بودن توی مسابقات شرکت نکنن!
پروفسور با اعصاب خوردی نگاهی به من و کسای که تو کلاس بودن کرد.
پروفسوره ـ کسی هست که بخواد توی مسابقه شرکت کنه؟امیدوارم عاقلانه تصمیم بگیرید
دست نصف کلاس رفت بالا. کیف کردم. خخخ عاقلانه؟!....نیشم خودکار وا شد که خنده ی چند نفر بلند شد. شروع کردم شمردن... یک،دو،چهار،شیش،هشت،نه و دوازده،چهارده.....خوبه چهارده نفر از یه کلاس.عالیه! شروع کردم پرسیدن اسما و هر کدوم رو جلوی میرا ها و نامیرا ها نوشتم. خوب عالیه فقط ۲۹ نفر دیگه مونده...
*****
در اخرین کلاس رو هم بستم. آخی تمام شد!..یه نگاه به لیست انداختم. تعداد اسما ۱۷۵ تا بود خوبه. ما ۱۶۰ میخواستیم ولی ۱۷۵ تا گیرمون امد. اون فقط و فقط به لطف خودم! اووووف،جونم از تو حلقم در اومد بدنم خیلی کوفته شده بود انگار اژدها نشسته روم بلند شده. دارم برات خانوم مدیر یه قلمبه اشو دارم برات.!
ـ دیوید اسمیت.
اون یکی هم گفت:
ـ تئو چارمز.
ـ میرا،نامیرا؟
تئو چارمز ـ نامیرا.
دیوید اسمیت ـ فانی.
بعد از نوشتن اسم ها و تشکر از استادشون برای وقتی که بهم داد رفتم بیرون .خوب الان فقط ۱۴۰ تای دیگه موند. ..............خدا به دادم برسه!
*****
آی خدا دیگه زبونم داره مو در میاره. وای پاهام وحشتناک درد میکنه. یکی دو تا کلاس هم نیست که....یه نگاه به کاغذ پوستی انداختم ۴۳ نفر دیگه هنوز لازم هست!. آخ دیگه جون ندارم. وای مامان کجایی که ببینی دارن عینهو چی از پرنسست کار میکشن. مُردم!.در کلاس بعدی رو زدم و دوباره با بفرمایید استادشون در رو باز کردم و فقط کلم رو کردم تو....یعنی دیگه از هرچی بفرمایید و استاده بدم میاد... توی ۱۱۴ سال عمرم اولین باره که اینقدر استاد دیدم !
ـ ببخشید پروفسور برای نوشتن اسامی داوطلبای مسابقات اومدم.
این جمله دیگه ورد زبونم شده، دیگه خود به خود از دهنم میاد بیرون .استاده روش رو به طرف بچه های تو کلاس برگردوند.
پروفسوره ـ خوب کسی هست که بخواد توی مسابقات وحشتناک و مسخره ی سالیانه شرکت کنه و دو ماه اقامت توی اکادمی اون خون خوار های قانون شکن داشته باشه؟
چشمام داشت از کاسه در میومد!..فکر کنم طرف از اون مخالفا ستااا!
ـ ببخشید پروفسور ولی اونقدرا هم که شما میگید مرگ بار نیست! من از وقتی ۱۱۰ سالم بود تو مسابقات شرکت کردم!
استاده جوری بهم نگاه کرد که گفتم الان مثل یوزپلنگ یورش میاره سمتم میخورتم!!
پروفسوره ـ بیاید اینجا لطفا.
و به کنار میز خودش اشاره کرد. در رو کامل باز کردم و رفتم تو که گوشه ی تیز و شاخ مانند سنگی بالای بالم روی در چوبی کشیده شد و صدای گوش خراشی ایجاد کرد.
ـ ببخشید...
رفتم تو که بالم خورد تو صورت دختری که کنار در نشسته بود و بعد گیر کرد به یه صندلی و باعث شد صندلیه بی افته....اووپس.!
ـ معذرت...
آخر من این بالا رو قیچی میکنم! آخه به من چه اینقدر بزرگن. بالاخره از هفت خوان گذشتم و رسیدم کنار میز یارو. چه قیافه ای هم گرفته برا من! ...بیااا منو بُخورر...!
پروفسوره ـ شما خانومه؟
ـ اممم....دارکنِس....راویآنیس دارکنِس.
پروفسوره ـ هه....دوشیزه دارکنس......جـــنـون!....تعجبی هم نداره که شما از ۱۱۰ سالگی توی همچین مسابقاتی شرکت کردید! این مسابقات برای بچه ها نیست!!
بچه ها؟.....یه نگاه به کسایی که توی کلاس بودن انداختم و بعد به تابلوی روی در نگاه کردم....(۱۱۹-۲۲)....بچه؟؟!
ـ ببشید پروفسور، بچه؟؟ دانش اموزاتون که حتی از من هم بزرگ ترن!
صدای خنده ی چند نفر امد که استاده یه نگاه روباه به خرگوش بهشون انداخت که خفه شدن...واااا....یارو قاط میزنه!
ـ حتی من اسمای یه ۱۷ ساله و یه ۱۱۰ ساله رو توی اسمای داوطلبا دارم و....هه....خیلی زشته که ۱۱۹ ساله ها و ۲۲ ساله ها به دلیل بچه بودن توی مسابقات شرکت نکنن!
پروفسور با اعصاب خوردی نگاهی به من و کسای که تو کلاس بودن کرد.
پروفسوره ـ کسی هست که بخواد توی مسابقه شرکت کنه؟امیدوارم عاقلانه تصمیم بگیرید
دست نصف کلاس رفت بالا. کیف کردم. خخخ عاقلانه؟!....نیشم خودکار وا شد که خنده ی چند نفر بلند شد. شروع کردم شمردن... یک،دو،چهار،شیش،هشت،نه و دوازده،چهارده.....خوبه چهارده نفر از یه کلاس.عالیه! شروع کردم پرسیدن اسما و هر کدوم رو جلوی میرا ها و نامیرا ها نوشتم. خوب عالیه فقط ۲۹ نفر دیگه مونده...
*****
در اخرین کلاس رو هم بستم. آخی تمام شد!..یه نگاه به لیست انداختم. تعداد اسما ۱۷۵ تا بود خوبه. ما ۱۶۰ میخواستیم ولی ۱۷۵ تا گیرمون امد. اون فقط و فقط به لطف خودم! اووووف،جونم از تو حلقم در اومد بدنم خیلی کوفته شده بود انگار اژدها نشسته روم بلند شده. دارم برات خانوم مدیر یه قلمبه اشو دارم برات.!
آخرین ویرایش: