- عضویت
- 2016/07/27
- ارسالی ها
- 307
- امتیاز واکنش
- 6,410
- امتیاز
- 541
وقتی بیدار شدم، شب شده بود. هنوز تو بغـ*ـل ماکان بودم، آروم از بغلش بیرون اومدم و رفتم حموم و یه دوش گرفتم. رفتم بیرون و به سمت تخت حرکت کردم و نشستم دستم رو بردم سمت موهای ماکان و نازشون کردم و صداش زدم:
_ آقایی!
چشماش رو باز کرد و گفتم :
_ بلند شو برو یه دوش بگیر. من هم میرم به زهرا خانوم بگم میز رو آماده کنه.
بلند شد و رفت حموم. لباسام رو سریع پوشیدم و رفتم پایین و به زهرا خانوم گفتم که میز رو آماده کنه. زهرا خانوم میز رو آماده میکرد که ماکان اومد و باهم رفتیم سمت میز. با میـ*ـل شروع کردم به غذا خوردن. برای اولین بار، ماکان به غذا خوردنم گیر نداد و بعد از اینکه غذا خوردیم، رفتیم تو سالن و روی مبل نشستیم. رفتم تو بغـ*ـل ماکان؛ اون هم با فرفریهای موهام بازی میکرد. فیلم رو هم نگاه میکردیم که گفتم :
_ ماکان؟
ماکان: اوهوم؟
_ چیزه، نمیگی اون شب که زخمی شدی، چه اتفاقی افتاد؟
ماکان نگاهم کرد که سریع گفتم:
_ آخه کنجکاوم. بگو دیگه.
پوفی کشید و گفت:
_ کار ناصر و دارو دستهاش بود.
_ ناصر کیه؟
چپ چپ نگاه کرد که چشمام رو مظلوم کردم و اون گفت:
_ ناصر پسر عموی باباس. ادعا داره که اون باید اربـاب میشده. با اینکه بابا بهش امون داده بود اما باز هم هر وقت فرصت گیر بیاره، دردسر درست میکنه.
_ خب تو چیکارش کردی؟
ماکان: از شرش خلاص شدم.
هینی کشیدم و گفتم:
_کشتیش؟!
اخم وحشناکی کرد و با صدای خشنی گفت:
_ من هر چه قدر هم خشن باشم، آدم کُش نیستم. از روستا انداختمش بیرون.
بلند بلند نفس میکشید که دستم رو گذاشتم روی قلبش وگفتم:
_ ببخشید من نباید زود قضاوت میکردم عزیزم! آروم باش.
زمزمه کرد:
_آرومم کن.
سرم رو بردم جلو و لبم رو آروم روی لباش گذاشتم و یه بـ ـوسـه ی کوچولو به لباش زدم و گفتم:
_ ببخشید.
سری تکون داد که سرم رو روی سـ*ـینهاش گذاشتم به ادامۀ فیلمم نگاه کردم.
_ آقایی!
چشماش رو باز کرد و گفتم :
_ بلند شو برو یه دوش بگیر. من هم میرم به زهرا خانوم بگم میز رو آماده کنه.
بلند شد و رفت حموم. لباسام رو سریع پوشیدم و رفتم پایین و به زهرا خانوم گفتم که میز رو آماده کنه. زهرا خانوم میز رو آماده میکرد که ماکان اومد و باهم رفتیم سمت میز. با میـ*ـل شروع کردم به غذا خوردن. برای اولین بار، ماکان به غذا خوردنم گیر نداد و بعد از اینکه غذا خوردیم، رفتیم تو سالن و روی مبل نشستیم. رفتم تو بغـ*ـل ماکان؛ اون هم با فرفریهای موهام بازی میکرد. فیلم رو هم نگاه میکردیم که گفتم :
_ ماکان؟
ماکان: اوهوم؟
_ چیزه، نمیگی اون شب که زخمی شدی، چه اتفاقی افتاد؟
ماکان نگاهم کرد که سریع گفتم:
_ آخه کنجکاوم. بگو دیگه.
پوفی کشید و گفت:
_ کار ناصر و دارو دستهاش بود.
_ ناصر کیه؟
چپ چپ نگاه کرد که چشمام رو مظلوم کردم و اون گفت:
_ ناصر پسر عموی باباس. ادعا داره که اون باید اربـاب میشده. با اینکه بابا بهش امون داده بود اما باز هم هر وقت فرصت گیر بیاره، دردسر درست میکنه.
_ خب تو چیکارش کردی؟
ماکان: از شرش خلاص شدم.
هینی کشیدم و گفتم:
_کشتیش؟!
اخم وحشناکی کرد و با صدای خشنی گفت:
_ من هر چه قدر هم خشن باشم، آدم کُش نیستم. از روستا انداختمش بیرون.
بلند بلند نفس میکشید که دستم رو گذاشتم روی قلبش وگفتم:
_ ببخشید من نباید زود قضاوت میکردم عزیزم! آروم باش.
زمزمه کرد:
_آرومم کن.
سرم رو بردم جلو و لبم رو آروم روی لباش گذاشتم و یه بـ ـوسـه ی کوچولو به لباش زدم و گفتم:
_ ببخشید.
سری تکون داد که سرم رو روی سـ*ـینهاش گذاشتم به ادامۀ فیلمم نگاه کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: