کامل شده رمان رویای من | سحربانو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سحربانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/27
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
6,410
امتیاز
541
وقتی بیدار شدم، شب شده بود. هنوز تو بغـ*ـل ماکان بودم، آروم از بغلش بیرون اومدم و رفتم حموم و یه دوش گرفتم. رفتم بیرون و به سمت تخت حرکت کردم و نشستم دستم رو بردم سمت موهای ماکان و نازشون کردم و صداش زدم:
_ آقایی!

چشماش رو باز کرد و گفتم :
_ بلند شو برو یه دوش بگیر. من هم می‌رم به زهرا خانوم بگم میز رو آماده کنه.

بلند شد و رفت حموم. لباسام رو سریع پوشیدم و رفتم پایین و به زهرا خانوم گفتم که میز رو آماده کنه. زهرا خانوم میز رو آماده می‌کرد که ماکان اومد و باهم رفتیم سمت میز. با میـ*ـل شروع کردم به غذا خوردن. برای اولین بار، ماکان به غذا خوردنم گیر نداد و بعد از اینکه غذا خوردیم، رفتیم تو سالن و روی مبل نشستیم. رفتم تو بغـ*ـل ماکان؛ اون هم با فرفری‌های موهام بازی می‌کرد. فیلم رو هم نگاه می‌کردیم که گفتم :
_ ماکان؟

ماکان: اوهوم؟
_ چیزه، نمی‌گی اون شب که زخمی شدی، چه اتفاقی افتاد؟
ماکان نگاهم کرد که سریع گفتم:
_ آخه کنجکاوم. بگو دیگه.
پوفی کشید و گفت:
_ کار ناصر و دارو دسته‌اش بود.
_ ناصر کیه؟
چپ چپ نگاه کرد که چشمام رو مظلوم کردم و اون گفت:
_ ناصر پسر عموی باباس. ادعا داره که اون باید اربـاب می‌شده. با اینکه بابا بهش امون داده بود اما باز هم هر وقت فرصت گیر بیاره، دردسر درست می‌کنه.

_ خب تو چیکارش کردی؟
ماکان: از شرش خلاص شدم.
هینی کشیدم و گفتم:
_کشتیش؟!
اخم وحشناکی کرد و با صدای خشنی گفت:
_ من هر چه قدر هم خشن باشم، آدم کُش نیستم. از روستا انداختمش بیرون.

بلند بلند نفس می‌کشید که دستم رو گذاشتم روی قلبش وگفتم:
_ ببخشید من نباید زود قضاوت می‌کردم عزیزم! آروم باش.

زمزمه کرد:
_آرومم کن.
سرم رو بردم جلو و لبم رو آروم روی لباش گذاشتم و یه بـ ـوسـه ی کوچولو به لباش زدم و گفتم:
_ ببخشید.
سری تکون داد که سرم رو روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم به ادامۀ فیلمم نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    ساعت دوازده شب بود و خواستیم که بخوابیم اما چون دو تامون خوابیده بودیم، خوابمون نمی‌برد؛البته ماکان دستش رو روی چشماش گذاشته و خوابیده بود. یه کم تو جام وول خوردم و دیدم نمی‌شه که خوابید. نسشتم و صداش کردم:
    _ ماکانی؟
    ماکان: باز چیه؟!
    _ عه؛ بد نشو دیگه!
    ماکان: بگو.
    _ پاشو بریم دریا.
    دستش رو برداشت و نگاهم کرد و گفت:
    _ الان؟!
    _ آره دیگه؛ بریم تا صبح بمونیم اونجا و طلوع آفتاب رو ببینیم. خوابمون هم که نمیاد.
    ماکان بدون توجه به حرفای من، چشماش رو بست و گفت:
    _ چشمات رو ببند. خوابت می‌گیره.
    _ عه. بریم دیگه!
    ماکان با لحن دستوری گفت:
    _ بخواب!
    ناامید دراز کشیدم و نمی‌دونم که تا کی بیدار موندم. ماکان خواب بود. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم (البته ظهر بود) ، دیدم ماکان نیست. شونه‌ای بالا انداختم. بهتر! پسره‌ی پررو!
    یه تاپ و شلوارک قرمز پوشیدم و رفتم پایین. آقا رو دیدم که داره واسه خودش غذا می‌خوره. حیف که گرسنمه... رفتم و نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم، شروع به غذا خوردن کردم. بعدش هم که آقا رفتن تو اتاقشون و تا غروب من تنها نشستم. کانال تلویزیون رو بالا و پایین می‌کردم. ماکان اومد و بهش چشم غره رفتم؛ دوباره برگشتم سمت تلویزیون که گفت:
    _ اگه میای، بریم غروب آفتاب رو ببینیم. برو حاضر شو؛ پنج دقیقه وقت داری.
    بعد رفت بیرون، سریع بلند شدم و رفتم بالا و آماده شدم و سریع رفتم پایین و رفتم تو حیاط. سوار ماشین شدم و با نیش باز به ماکان نگاه کردم که یه نیم نگاه بهم کرد و سر تکون داد. رفتیم دریا و ماکان ماشین رو پارک کرد و با هم پیاده شدیم. رفتم سمتش و دستش رو گرفتم و تا لب دریا رفتیم . ماکان از پشت بغلم کرد و به غروب آفتاب نگاه می‌کردیم. وقتی خورشید رفت، برگشتم سمتش و گفتم:
    _ مرسی عزیزم!
    بهم نگاه کرد و سرش رو آورد پایین که خودم هم روی پنجه‌ی پام بلند شدم و زودتر از اون لبام رو روی لباش گذاشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    چه حس قشنگیه، بوسیدن کسی رو که دوستش داری و عاشقشی.
    حالا واقعاً ماکان دوستم داره؟! چرا یه بار هم که شده اعتراف نمی‌کنه؟
    لباش آروم روی لبام بود که شیطنتم گل کرد و یه گاز گرفتم. چشماش گشاد شد و اخم کرد و یکم فاصله گرفت. با اخم نگاهم کرد و من هم یه لبخند شیطون زدم و خواستم در برم که مچ دستم رو گرفت و کشید. افتادم تو بغلش و سفت من رو گرفت که در نَرم. من هم نگاهش کردم و گفتم:
    _ ماکان جونم! شوخی کردم!
    گفت:
    _ شوخی کردی پس؟!
    سر تکون دادم و گفتم:
    _ اُوهوم.
    یهو بلند شد گفت:
    _ چه قدر من هم هـ*ـوس شوخی کردم.
    دیدم داره به سمتِ دریا می‌ره. سفت خودم رو چسبوندم بهش و گفتم:
    _ ماکانی؛ آقا جونم، نکن دیگه، نندازیم تو آب!
    گفت:
    _چیه گربه؟! نکنه از خیس شدن بدت میاد.
    چشمام رو مظلوم کردم و بهش زل زدم. می‌دونستم این کارم جواب می‌داد. محو چشمام شده بود و سریع یه بـ*ـوس روی لباش زدم و گفتم:
    _ بیا! این هم جواب گاز گرفتنم. نندازم تو آب.
    گفت:
    _ کمه!
    گفتم:
    _ چی کمه؟!
    گفت:
    _ یه بـ*ـوس، کمه!
    گفتم:
    _ باشه باشه! ده بار بوست می‌کنم ولی نندازم؛ باشه؟!
    گفت:
    _ نه بیشتر؛ باید هر چی بخوام، بـ*ـوس بدی.
    گفتم:
    _ باشه؛ قبول؛ بریم.
    راه افتادیم سمتِ خونه و وقتی که رسیدیم، نذاشت پیاده بشم و اومد بغلم کرد و با پا در ماشین رو بست. همونطور که تو بغلش بودم، رفتیم سمتِ اتاقمون و وقتی به تخت رسیدیم، من رو پرت کرد روی تخت و خودش هم اومد و روم خیمه زد. گفتم:
    _ گفتی بـ*ـوس بده؛ بیا جیگرم ده تا بوست کنم.
    گفت:
    _نوچ؛ گربه کوچولو بیشتر از این میخوام! فهمیدی؟!
    سر تکون دادم.
    ای بابا الان هم نگفت دوسم داره!
    شروع کرد به بوسیدنم و من هم همراهیش کردم. همراه شدن و یکی شدن با عشقت قشنگ‌ترین لحظه‌ی دنیاس!
    وقتی دیگه کارش تموم شد، پیشونیم رو محکم بوسید و گفت:
    _ آرامشم شدی.
    سرم رو روی سینش گذاشتم و یه بـ..وسـ..ـه زدم.گفتم:
    _ آقای خوبِ منی.
    بعد از یک ساعت، دوش گرفتیم.
    گشنمون شده بود آماده شدیم و رفتیم پایین و سریع گفت، میز شام رو بچینن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    شاممون رو تو سکوت خوردیم. دلم برای بچه‌ها تنگ شده بود. بیشعورا دیگه نمیگن بیان. حالا به ماکانم بگم بریم کلبه، اخم می‌کنه و میگه لازم نکرده. حالا یه بار می‌گم، ببینم چی می‌گـه؟! خدایا به امید تو:
    _ ماکان جونم، شوهر گلم، می‌شه بریم یه سر کلبه پیش بقیه؟
    یه نگاه کرد و یه ابروش رو بالا برد و گفت:
    _ خب، دیگه چی؟
    گفتم:
    _ هیچی! فقط بریم پیش بقیه دلم هم تنگ شده.
    گفت:
    _ صبح می‌ریم.
    این قدر ذوق کردم که از گردنش آویزون شدم و گفتم:
    _ مرسی ماکانی!
    یه بـ*ـوس هم روی لپش گذاشتم؛ یه لبخند قشنگ زد و گفت:
    _ شیطون!
    توی حال نشستیم و یکم با فیلم دیدن سرگرم شدیم و نمی‌دونم چی شد که من بی هوش شدم.
    ***
    صبح که بیدار شدم، دیدم روی تختم و ماکان هم کنارمه.
    داشتم صورتش رو نگاه می‌کردم که توی خواب چه قدر مظلوم می‌شد.
    دستم رو بردم بالا و موهاش رو ناز کردم که چشماش، یهو باز شد که ترسیدم و گفتم:
    _ وایی! چرا مثل خون اآشاما بیدار می‌شی، آخه!
    با صدای گرفته گفت:
    _ صبح تو هم به خیر.
    خندیدم و گفتم:
    _ سلام؛ صبح شما هم به خیر آقا.
    گفتم:
    _ بلند شو بلند شو که بریم کلبه.
    گفت:
    _ باشه؛ حالا چرا این قدر عجله داری؟
    لبام رو غنچه کردم و گفتم:
    _ عه؛ تنبل نشو، پاش!
    خیره شد به لبام و گفت:
    _ نکن این جوری، دلت می‌خواد تا شب همین جا باشی؟!
    منظورش رو گرفتم و سریع از تخت پریدم پایین و گفتم:
    _ نه خیر آقا؛ پس پاشو زود بریم!
    صبحونه رو سریع خوردیم و آماده شدیم و به سمت کلبه راه افتادیم. همه با دیدن ماشینمون از کلبه بیرون اومدن. از ماشین اومدم پایین و بلند یه سلام دادم!
    دخترا با دیدنم، اومدن سمتم و بغلم کردن.
    سپی: وای رؤیا خره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    آنید: چطوری خُله‌ی من؟
    مهتا: سلام زن داداشم؛ خوبی؟
    سه تاشون رو بغـ*ـل کردم و گفتم:
    _ خیلی گاوین! نگفتین رؤیایی هم هست؛ اومدین عشق و حال!
    آنید گفت:
    _ والا عشق حال رو که شما کردین. ماها باز هم دور و ورمون شلوغ بود؛ والا!
    گفتم:
    _ زر نزن بابا؛ تا چشات درآد!
    آنید گفت:
    _ عزیزم؛ ما هم تا اول پاییز چشمامون سرجاش می‌مونه، بله!
    گفتم:
    _ یعنی چی؟
    که مهتا گفت:
    _ اول مهر عقد و عروسیِ ما سه تاست که قرار شد از هفته‌ی دیگه دنبال کارای خریدا بیفتیم.
    گفتم:
    _ نه بابا؟!
    سپی: زن بابا!
    گفتم:
    _ مرض.
    صدای مامان اومد که گفت:
    _ آهای بچه پرو، یه وقت مادر و پدرت رو تحویل نگیریا.
    گفتم:
    _ وای ننه جونم!
    رفتم بغلش کردم و محکم ماچش کردم که یکم هُلم داد و گفت:
    _ ایش! خرس گُنده. برو اونور ببینم. عین بچه‌ها میاد بغـ*ـل آدم. چندش! چه طرز ماچ کردنه؟! خاک تو سرت نکنن. بیچاره شوهره رو این جوری ماچ کنی که نگات نمی‌کنه بدبخت!
    گفتم:
    وا؛ مامان! چه قدر تحویل گرفتی.
    بعد نزدیک گوشش گفتم:
    _ نه دیگه! شوهرم رو جوری ماچ می‌کنم که ول کن نباشه!
    بعد نگاهش کردم و یه چشمک زدم.
    خیلی جدی نزدیک اومد و گفت:
    _ نه بابا؛ راست می‌گی؟ حالا چه جوری ماچ کردی که ولت نکنه؟!
    گفتم:
    _ خیلی با احساس!
    گفت:
    _ آفرین! خوبه خوبه؛ بهت امیدوار شدم که بر نمی‌گردونت!
    گفتم:
    _ نه خیالت جمع باشه ننه!
    زد پس گردنم و گفت:
    _ مرض و نَنه. دختره‌‌ی بی حیا! چه قشنگ هم جوابم رو می‌ده. تو رو خدا تعارف نکنا. چیزی هست بگو!
    که گفتم:
    _ خواستم بگم؛ حالا که این طوری کردی؛ نمی‌گم!
    اومدم از کنارش رد بشم که گفت:
    _ حالا دوست داشتی، بگوها؛ آدم باید به مادرش همه چی رو بگه دیگه!
    بعد یه لبخند خَر کنی زد. گفتم:
    _ نچ اون وقت می‌شم بی حیا!
    که گفت:
    _ جهنم! والا؛ فکر کرده ما انجام ندادیم؛ اگه کاری نکرده بودم که توی میمون به دنیا نمی‌اومدی. بعدش رفت داخل کلبه.
    با بقیه هم سلام و احوال پرسی کردیم و سهند و مهیار و ماهان عین بچه مثبتا یه جا نشسته بودن. رفتم به سه تاشون پس گردنی زدم و گفتم:
    _ بابا بیخیال؛ عین مجسمه نشستین! حال بهم زنـ*ـا؛ دیگه خرتون از پل گذشت، خودتون باشید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    ماهان گفت:
    _ زهرمار! رؤیا زبون به دهن بگیر.
    سهند خنده‌اش گرفته بود و مهیار سرخ شده بود. نگاهم به ماکان افتاد که با سر اشاره کرد پیشش برم.
    روی مبل، کنارش نشستم و همگی مشغول صحبت عروسی و خرید و این چیزا شدیم.
    ظهر شده بود و همه‌ی مردا رفتن بیرون تا بساط کباب رو راه بندازن.
    همتا جون اومد کنارم و گفت:
    _ شیطون بلا، کی من رو صاحب نوه می‌کنی!
    گفتم:
    _ اوو، کو تا نوه همتا جون. فعلاً اول راهیم.
    گفت:
    _ نه دیگه، زود دست به کار بشین که ما هم آرزو به دل نمونیم. ماشالله چه بهت هم ساخته‌ها. خوشگل بودی، خوشگل‌تر شدی.
    یه لبخند زدم و گفتم:
    _ ممنون؛ همتا جون!
    ناهار آماده شد و دو رهم جمع شدیم و ناهارمون رو خوردیم.
    من و سپی و آنید فقط سر به سر اون سه تفنگدار می‌ذاشتیم. بنده خداها چون نمی‌خواستن ضایع بازی در بیارن، مجبور بودن که سکوت کنن و با چشم و ابرو اشاره بدن که بعداً خدمتتون می‌رسیم.
    من هم نگاهشون کردم و گفتم:
    _ هیچ غلطی نمی‌تونین کنین. الکی واسمون خط و نشون نکشید.
    خخ! از عصبانیت سرخ شده بودن. مهتا و سپی و آنید از خنده ترکیدن. یهو سه تاشون از سر سفره بلند شدن و گفتن:
    _ می‌کشیمت رؤیا!
    من هم سریع بلند شدم که فرار کنم و اون سه تا غول هم دنبالم دوییدن. حالا مامان داد می‌زد بیاید غذاتون رو بخورید که الان جمع می‌کنم.
    دویدم سمتِ ماکان و گفتم:
    _ ماکان جونم! نجاتم بده.
    ماکان یه اخم کرد و گفت:
    _ بشین همین جا تا ببینم کی جرأت داره که بهت دست بزنه.
    من رو می‌گی؛ وای خدا جون چی گفت، دیوونم کرد. عین زنای خوب گفتم:
    _ چشم! هر چی آقامون بگه.
    چشمای مهتا و آنید و سپی داشت درمی‌اومد و گفتن:
    _ نه بابا!
    آنید: به خدا این رؤیا نیست.
    سپی: من رؤیای خودمون رو می‌خوام!
    مهتا: قربون زن داداشم برم من.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    یه زبون برای سپی و آنید در آوردم و همون طور هم سرم رو برگردوندم که دیدم ماکان داره نگاهم می‌کنه. دیگه نگفتم که زبونم رو ببرم داخل. همون جوری زل زدم بهش که آروم گفت:
    _ زبونت رو بکن تو تا کار دستت ندادم!
    سریع زبونم رو بردم تو و سرم رو پایین انداختم. خجالت کشیدم مثلا!
    ناهار رو خوردیم و همگی با هم سفره رو جمع و جور کردیم. بابا ،عمو مهرداد، با عمو و ... رفتن یه چرت بعد از ظهری بزنن. خانوما هم که تو آشپزخونه سرگرم بودن، پسرا هم که داشتن حکم بازی می‌کردن. من هم پیش این سه تا مُنگول نشسته بودم.
    آنید: رؤیا خَره، معلومه که این چند روزه خوش گذشته‌ها. ماشالله آب زیر پوستت جمع شده.
    پشت چشم نازک کردم و گفتم:
    _ بله؛ پس چی؟ آقامون بهم همه‌اش می‌رسید.
    سپی: حالا چه جوری می‌رسید؟! اونش مهمه!
    من هم پرو پرو گفتم:
    _ همه جوره رسیده.
    مهتا گفت:
    _ نوش جونت رؤیا جون! تو استفاده نکنی کی بخواد استفاده کنه.
    گفتم:
    _ مرسی گلم! به سهند میگم هوات رو داشته باشه. اونم همه جوره خواهر!
    نزدیکای غروب بود که ماکان اشاره کرد که بریم. بعد بلند شد و رو به همه گفت:
    _ ما دیگه می‌ریم.
    همتا جون گفت:
    _ کجا؟! پسرم شام بمونید و بعد برید.
    گفت:
    _مرسی مامان جان! خسته‌ام؛ کلی کارام مونده.
    بعد رو به من گفت:
    _ رؤیا خداحافظی کن تا بریم.
    دوست داشتم پیش بقیه باشم ولی نمی‌شد دیگه حرفی بزنم.
    من هم بلند شدم و با همه خداحافظی کردم. مامان در گوشم گفت:
    _ خاک بر سرت؛ حالا ما یه چیز می‌گفتیم، ما رو می‌خوردی. حالا ببین عین بره شده؛ شوهر ذلیل؛ ایش!
    گفتم:
    _ از قدیم گفتن مادر رو ببین و دختر رو ببر. دیگه من هم از شما یاد گرفتم نَنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    خداحافظی کردیم و برگشتیم عمارت. ماکان ماشین رو پارک و پیاده شدیم. دستم رو انداختم دور بازوش و آویزون شدم. بهم نگاه کرد که نیشم رو واسش باز کردم. سری تکون داد و رفت تو. با هم رفتیم بالا و سریع پریدم تو حموم و یه دوش گرفتم و رفتم بیرون. دیدم آقا خوابه؛ موهام رو فقط خشک کردم و یه لباس خواب مشکی پوشیدم. یهو کرم‌های درونم فعال شد! رفتم کنارش و دراز کشیدم و گردنش رو بـ*ـوس کردم. هیچ عکس العملی نشون نداد. با دستام شروع کردم و دستش رو ناز می‌کردم و هی گردنش رو بـ*ـوس می‌کردم. دستی روی موهاش کشیدم و یه بـ*ـوس دیگه به گردنش زدم که چشماش رو باز کرد و گفت:
    _ نمی‌خوای بذاری که من بخوابما!
    شیطون خندیدم و روم خم شد و گفت:
    _ خودت خواستی...
    صبح که بلند شدم، دیدم آقامون داره موهاش رو شونه می‌کنه. با نیش باز گفتم:
    _ سلام آقایی! صُبحت به خیر.
    ماکان:
    _ صبح توأم به خیر. پاشو دوش بگیر.
    با عشـ*ـوه گفتم:
    _ چـــــشم!
    سر ی تکون داد و رفت بیرون. یه دوش گرفتم و رفتم پایین و صحبونه خوردم و ماکان رفت یه سر به روستا بزنه.
    ***
    یک هفته عین برق گذشت و همگی برگشتن خونه. این روزا کمتر می‌تونم آقام رو ببینم. آخه داریم واسه این سه تا عتیقه خرید عروسی می‌کنیم. آخه یکی نیست که بگه این رو ول کنید که بره به شوهرش برسه! الهی من قربونش برم؛ آخی دلم براش تنگ شد. داشتم به آقام فکر می‌کردم که سپی ذلیل شده گفت:
    _ هوی رؤیا کجایی؟ بیا ببین لباس عروسِ قشنگه؟
    تو دلم هر چی فحش بود به روح سپی دادم و رفتم کنارشون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    یه نگاه به سه تاشون کردم که هر کدومشون لباساشون با هم فرق داشت. لباس سپی سرتاسر تور سفید بود و خیلی ساده بود. دور کمرش یه ربان صورتی می‌خورد و خیلی بهش می‌اومد.
    به مهتا نگاه کردم؛ لباس اون هم قشنگ بود، دکلته بود. مثل اینکه آقا داداشمون حساسه که یه کت سفید روش پوشیده بود.
    آنید شیطون هم خیلی بهش می‌اومد. تمام لباسش دانتل بود. پف دامنش بیشتر از اون دوتا بود و یکم هم جلوی لباسش کوتاه و پشتش هم دنباله دار بود. یه لبخند زدم و گفتم:
    _ خیلی خوبه؛ بهتون می‌آد؛ مبارکتون باشه. خدا رو شکر که زنده‌ام و دیدم از ترشیدگی در اومدین.
    سه تاشون چپ چپ نگاهم کردن و گفتن :
    _ نه اینکه ده ساله شوهر کردی؛ برای همین نگران ما بودی.
    ***
    تویِ یه چشم به هم زدن، آخر هفته شد و جشن امروز بود. قرار شد آنید و سپی تو همین عمارت بمونن ولی مهتا بره تهران خونه‌ی خود سهند.
    بچه‌ها هر کدوم تو اتاقشون بودن و آرایشگر براشون اومده بود. من هم زنگ زدم و آرایشگر عروسیم اومد.
    کارش تموم شد و بلند شدم تا لباسم رو بپوشم. وقتی آماده شدم، رفتم جلو آینه، ماشالله، ماشالله، این نفس کیه؟! تو آینه چه قدر خوشگل شده بودم.
    _ دست و پَنجه‌ات درد نکنه کتی خانوم.
    آرایشم مات بود و کل چشمام رو با سایه ی طلایی مشکی کرده بود. خط چشم بلند کشیده بود و چشمای سبزم داشت برق می‌زد. رژم هم مات بود و لبام رو خوش فرم کرده بود. موهام هم همه‌اش رو جمع کرده بود و یه شنیون ساده انجام داده بود.
    لباسم هم ساده و مخمل مشکی و آستین بلند بود. آقامون آخه حساس بود و از اولش گفت که لباست مناسب نباشه، حق بیرون اومدن از اتاق رو نداری. من هم که عاشق شوهرم هستم و هر چی بگه همون می‌شه.
    نزدیکای غروب بود و کم کم مهمونا داشتن می‌اومدن...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    از اتاق اومدم بیرون و اول رفتم اتاق سپی و دیدم نیست. آنید هم نبود. رفتم اتاق مهتا... ای خدا من می‌گم خل وچِلن ولی باورشون نمی‌شه! سه تا مُنگولا کنار هم ایستاده بودن و داشتن سلفی می‌گرفتن. همه‌اش مسخره بازی در می‌آوردن.
    گفتم:
    _ نگاه نگاه! خیرِ سرتون دارید شوهر می‌کنیدا! عین بچه‌ها مسخره بازیتون گل کرده.
    سه تاشون زل زده بودن بهم.
    آنید: بیشعور خر! تو چرا این قدر خوشگل کردی؟!
    سپی: بدو برو گمشو صورتت رو بشور! مثلاً ماها عروسیما.
    پشت چشم نازک کردم و گفتم:
    _ خیلی هم دلتون بخواد! والا.
    مهتا گفت:
    _ ول کنید زن داداشم رو؛ اون همیشه ناز!.
    رو به مهتا گفتم:
    _ از بس چشمات خوشگله گل!.
    ولی سه تاشون عین فرشته‌ها شده بودن؛ اما به روم نیاوردم. خخ! بد جِنسم دیگه.
    مامانا همگی اومدن تو و هر کدوم دختراشون رو بغـ*ـل کردن و براشون آرزوی خوشبختی کردن. ننه‌ی من هم اومد کنارم و گفت:
    _ ور پریده؛ چه خوشگل شدیا! ولی به پای مادر عزیز تر از جونت نمی‌رسی.
    گفتم:
    _بله؛ خب خیلی مونده به سن شما برسم.
    گفت:
    _ مگه من چند سالمه؟ همه جوره جوونم؛ من خوشگل هم هستم.
    دوباره یه نیم نگاه کرد و گفت:
    _ مرده شور اون چشماتو نبرم.
    ننه‌ی منه دیگه؛ محبتاش آدم رو دیوونه می‌کنه.
    همگی اومدیم بیرون و اون سه تفنگدار پشت در بودن و منتظر عروساشون.سهند کت و شلوار مشکی پوشیده بود. مهیار کت سفید با شلوار سفید و ماهان هم کت و شلوارش آبی کاربُنی بود. خدایی خیلی خوشتیپ وجذاب شده بودن. رفتم پیششون و گفتم:
    _ فقط کافیه یکیشون رو ناراحت ببینم؛ اون وقت من می‌دونم و شماها؛ فهمیدین؟
    هر سه تاشون گفتن:
    _ مگه مرده باشیم که ناراحتیشون رو ببینیم.
    گفتم:
    _ آفرین پسرای خوب!
    پس آقام کو؟! کجاست شوهـــر من؟! رفتم تو اتاقم و دیدم ماکان داره آماده می‌شه. چه جذاب چه جنتلمن! وایی این شوهر منه. با صداش به خودم اومدم:
    _ تموم شدما!
    گفتم:
    _ نترس آقایی؛ تموم نمی‌شی!
    ماکان یه کت و شلوار براق تنش بود و ته ریش گذاشته بود. موهاش رو هم خیلی قشنگ درست کرده بود؛ گفتم:
    _ آقامون چه کرده؟ رؤیا رو دیوونه کرده.
    اومد جلوم و بغلم کرد و گفت:
    _ فعلاً که تو قصد داری!
    یه لبخند زدم و گفتم:
    _ فدای آقامون! آماده‌ای بریم پایین؟
    گفت:
    _ آره بریم.
    دستم رو دور بازوش انداختم و از پله‌ها رفتیم پایین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا