کامل شده رمان عصیان دل | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

بنظرتون داستان جذابه؟

  • بله

    رای: 30 90.9%
  • خیر

    رای: 3 9.1%

  • مجموع رای دهندگان
    33
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
صدای مفاخری بیش از حد ترسیده به نظر می‌رسید، این باعث می‌شد کنجکاو شود و بخواهد دلیل این همه ترس او را بداند. تک سرفه ای کرد تا صدایش را صاف کند. -الان حاضر می‌شم. پاسخش تنها صدای بوق ممتد بود؛ عصبی گوشی را روی تخت پرت کرد و به سمت کمد دیواری گوشه‌ی اتاق رفت. پیراهنی خاکستری و شلواری مشکی بیرون کشید و خیلی سریع آماده رفتن شد. با برداشتن سوییچ ماشین و موبایل از روی تخت از اتاق خارج شد، مسیر پا گرد چوبی و باریک خانه را طی کرد و به سمت خروجی رفت. پاور سوییچ را توی قفل الکتریکی درِ خانه‌اش کشید در با صدای آرامی باز شد و با سرعت از چهارچوب در گذشت و از خانه بیرون رفت. خودش را به آسانسور رساند و دکمه‌ی آسانسور را زد تا بالا بیاید، درش که باز شد داخل رفت و با کلافگی یک شانه‌اش را به در اتاقک فلزی تکیه داد و با کفش چرمش روی کف اتاقک ضرب گرفت. هنوز هم در چهره اش آثار خشم دیده می‌شد؛ خواب راحتی که می‌توانست پس از یک روز پر دغدغه داشته باشد برایش زهر شده بود. آسانسور که در قسمت پارکینگ ایستاد، درش با صدای آهنگینی باز شد. بدون معطلی از آن خارج شد به سمت ماشین رفت از همان فاصله که داشت نزدیکش می‌شد دکمه‌ی ریموتش را زد تا درها باز شوند و سپس با سرعت در اتومبیل اسپرتش را باز کرد و سوار شد، استارت زد و با روشن شدن ماشین سریع از پارکینگ بزرگ برجی که محل زندگی‌اش بود بیرون رفت. شیشه را پایین کشید تا خنکای هوای آزاد به داخل ماشین بیاید، آرنجش را روی لبه پنجره گذاشت و کف دستش را تکیه‌گاه سرش کرد. هنوز صدای همایون وقتی آن طور با عصبانیت از او خواست به عمارتش برود در گوشش زنگ می‌زد. میان فکر و خیال خیابان‌های خلوت نیمه شب را طی می‌کرد که با پریدن جثه‌ای جلوی راهش پایش را به سرعت روی ترمز گذاشت، لحظه‌ای شوکه به رو به رویش خیره ماند چیزی نمانده بود تا یک انسان را با ماشین زیر بگیرد. ولی خیلی سریع وجودش به خاطر خشمی ناگهانی گر گرفت، از ماشین پیاده شد با صورتی بر افروخته به چهره‌ی شخصی را که با ترس نگاهش می‌کرد، چشم دوخت و خیلی ناگهانی یقه اش را در دستهایش گرفت و با چشم‌های به خون نشسته از خشم به او نگاه کرد. -مردک، هیچ معلومه وسط خیابون چی کار می‌کنی؟ پیرمرد با چشم هایی ترسیده به صورت او نگاه می‌کرد. دل هامین حتی به حال نگاه رمیده‌ی او نسوخت و وقتی نگاهش را روی خودش دید، تکان محکمی به هیکلش داد که کسی از پشت او را به عقب کشید.
-ولش کن چی کارش داری؟
روی پاشنه‌ی پا چرخید و این دفعه یقه‌ی شخصی که برای میانجی گری آمده بود را میان مشت‌های گره شده‌اش گرفت، او را بالا کشید؛ گرچه قد بلند و چهارشانه بود ولی دربرابر هامین تنها پسرکی زبان دراز به حساب می‌آمد. چشم هایش را ریز کرد و با دقت صورت شخصی که روبرویش یود را از نظر گذراند چهره‌ی پسرک در هاله ای از نور چراغ هایی که خیابان را روشن کرده بودند به سختی دیده می‌شد ولی باز هم این باعث نشد تا او را نشناسد. لحظه‌ای هر دو متعجب به یک دیگر نگاه کردند. ولی فقط همان لحظه بود؛ چون باز دست هامین روی یقه اش سفت شد و از میان دندان‌های کلید شده اش غرش کرد.
-آخه بچه جون، تو چرا خودت رو وسط انداختی؟
اخم غلیظی به او کرد و متقابلا یقه‌اش را گرفت روی پنجه پاهایش بلند و کمی صورتش را بالا کشید تا هم قد و قواره‌ی او بشود. نگاهش میخ چشم های سرد مرد رو برویش شد با حرص در حالی که پره های بینی قلمی‌اش باز و بسته می‌شدند؛ خرناس کشید.
-خجالت بکش، یه نگاه به موی سفید این پیرمرد بنداز بعد بهش اهانت کن.
دلش می‌خواست این پسرک را سر جایش بنشاند یا حتی مشتی بر چانه‌اش فرود بیاورد تا قدری از خشم شعله کشیده در وجودش خنثی شود ولی صدای زنگ موبایل بر دهانش قفل سکوت زد، داشت یادش می‌رفت چرا این وقت شب با ماشین در خیابان‌ها پرسه می‌زند. یقه‌ی فرشته را آزاد کرد و نگاه تهدید آمیزی به او انداخت با انگشت اشاره ای به او کرد.
-یه بار دیگه سایه ات رو جایی که من هستم ببینم؛ دیگه اونوقت...
نیشخندی به او زد ولی فرشته حتی پاسخش را نداد، بی اعتنا به سمت پیرمرد رفت به او کمک کرد تا گوشه‌ای روی سکوی بتنی که روبروی مغازه ای بود؛ بنشیند. پیرمرد بیچاره از ترس تمام وجودش می‌لرزید. فرشته دستش را روی کلاه پشمی‌ای که موهایش را پوشانده بود کشید و زیر لب غرولند کرد.
-چه آدم‌هایی پیدا می‌شن! مردک انگار مال باباش رو خورده بودم.
و نگاهش را بالا کشید تنها چراغ های عقبی ماشین او را دید که هر لحظه دورتر می‌شدند.
-این دوبار، خدا سومی رو به خیر کنه.
در دل دعا کرد هیچ وقت دیگر با مرد مرموز و آن نگاه کدر و وحشتانکش رو به رو نشود. هامین با سرعت خیابان ها را رد می‌کرد درد عصبی معده اش باز داشت کار دستش می‌داد خم شد از داشبرد ماشین بسته‌ی داروهایش را بیرون کشید و از بطری سفید رنگی کپسولی بیرون آورد و دوباره آن را در داشبرد انداخت. روی صورتش از درد زیادی که تحمل می‌کرد، عرق نشسته بود. کپسول را در دهان گذاشت؛ جرعه ای از بطری آب معدنی که همیشه در ماشین بود آب نوشید و بعد آن را روی صندلی شاگرد پرت کرد. دستش را روی معده اش گذاشت فقط خدا می‌دانست چه درد طاقت فرسایی را تحمل می‌کند، هر وقت عصبی می شد این درد لعنتی به سراغش می‌آمد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و نفسش را آه مانند از دهان خارج کرد؛ راهی نمانده بود تا به خانه‌ی همایون برسد برای همین سعی داشت ظاهرش را از آن همه دردی که در صورتش مشخص بود، پاک کند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    وقتی جلوی در آهنی و سیاه خانه‌ی همایون پارک کرد نگاهش روی ببر طلایی رنگی که روی در عمارت طرح زده بود، ثابت ماند. شاید خیلی مسخره به نظر می‌رسید ولی همایون با چنین طرحی می‌خواست قدرت خود را اطرافیانش نشان بدهد. هامین به این ایده‌ی مسخره‌ی همایون پوزخند زد و دستش را روی فرمان فشرد و تک بوقی زد که همان لحظه در باز شد. پایش را روی پدال گاز فشرد و به آرامی وارد باغ شد. البته آن هم چه باغی، تمام درخت هایش به خاطر عدم رسیدگی صاحب سنگ دلش خشک شده بودند و از آن همه درختی که سال ها پیش منظره ای رویایی را به افرادی که روزی در این عمارت رفت و آمد می‌کردند نشان می‌دادند، تنها چند شاخه‌ی خشکیده که در تاریکی شب صحنه‌ی وحشتناکی را ایجاد می‌کردند باقی مانده بود. وقتی ماشین را پارک کرد و از آن پیاده شد نگهبان ورودی خودش را به او رساند پیرمرد بیچاره از بی خوابی زیر چشم هایش گود افتاده بودند و چهره اش از همیشه پیرتر نشان می‌داد. با آستین اونیفرم سبز لجنی‌اش، عرق نشسته روی پیشانی‌اش را گرفت، هنوز نفسش بر اثر دویدن جا نیامده بود و بریده، بریده با هامین حرف می‌زد.
    -س..سلام آقا... خوش... اومدین همایون خان توی... اتاق کارشون هستند به من گفتند... هر وقت شما اومدید راهنماییتون کنم.
    هامین چشم هایش را بی حوصله از وراجی های پیرمرد در حدقه گرداند؛ سویچ ماشین را به سمت او گرفت.
    -لازم نیست؛ خودم راه رو بلدم.
    پیرمرد با دست هایی لرزان سویچ را از دست هامین گرفت و هیکل لاغرش را دولا کرد ولی هامین بی توجه به او از کنارش گذشت و به سمت ورودی عمارت رفت. حدس می‌زد خدمتکار مخصوص همایون به پیشوازش بیاید ولی اینطور نشد؛ چند پله‌‌ای که به ورودی ساختمان ختم می‌شدند را بالا رفت باز هم خبری نشد! ابروهایش بالا رفتند و دستگیره‌ی طلایی در بلوطی رنگ را گرفت و به سمت پایین فشرد. در را باز کرد و با قدمی بلند وارد ساختمان عمارت شد، همه جا را سکوت فرا گرفته بود. البته این زیاد هم عجیب به نظر نمی‌رسید چون در این عمارت هیچ کس حق تند راه رفتن را هم نداشت، چه برسد به سر و صدا کردن اما گاهی صدای فریاد همایون چنان سکوت را می‌شکست که هر شنونده ای به خود می‌لرزید. قدمی به جلو برداشت نگاهش را به اطراف چرخاند تاریکی عمارت برای کسی که اولین بار از آنجا بازدید می‌کرد حس بدی را به وجود می‌آورد؛ سلیقه‌ی همایون در تغییر دکوراسیون آنجا واقعا مضحک بود. هامین با آرامش خودش را به راه پله‌ی چوبی و طولانی‌ای که درست رو بروی در ورودی بود رساند و آن را با قدم های بلندش طی کرد؛ اتاق همایون آخر راهروی طولانی‌ای که طبقه‌ی دوم ساختمان بود قرار داشت، هیچ آوایی جز صدای قدم های سخت و محکم او به گوش نمی‌رسید. هامین خودش را به اتاق کار همایون رساند. جلوی در قهوه‌ای اتاق که ایستاد دستگیره‌ی نقره ای رنگ اتاق را گرفت و به آرامی تکان داد در که باز شد؛ اولین تصویری که جلوی رویش نمایان شد؛ همایون بود که تنها با روبدوشامبر خاکستری تیره‌اش روی مبل جلوی میز کارش نشسته بود و به موهای جوگندمی اش چنگ می‌زد. سعیدی هم روی مبل کناری همایون کز کرده بود و به چهره‌ی عبوس رییسش خیره نگاه می‌کرد. از چهار چوب گذشت و در را پشت سرش بست، همایون با صدای پایش از روی مبل پرید و با نگاهی آشفته او را برانداز کرد و نفسش را پر صدا بیرون فرستاد. -تویی؟!
    دستش را به سمت مبل چرم رو به رویش کشید.
    -بیا بشین.
    خط اخم بین ابروهای هامین عمق بیشتری گرفت.
    -نمی‌خوای بگی علت این همه آشفتگی چیه؟ چرا این موقع شب من رو اینجا کشوندی؟
    بعد از تمام شدن حرفش، جلو رفت و روی بروی همایون که حال باز هم سر جایش نشسته بود جای گرفت.
    -یکی مدارکم رو دزدیده.
    ابروهای هامین از توضیح کوتاه و بدون مقدمه‌ی همایون بالا رفتند.
    -کدوم مدارک رو می‌گی؟ دستش را کلافه روی پیشانی اش گذاشت و نفسی پر صدا کشید؛ گویی صدایش از ته چاهی عمیق به گوش هامین می‌رسید.
    -مدارک مربوط به کارخونه‌ی نساجی، شرکت و انبار، همه رو دزدیدن؛ نامرد از هیچ کدوم نگذشته. بعد از این که حرفش را تمام کرد از داخل پاکت روی میز سیگاری بیرون کشید و با فندک طلایی رنگش آن را روشن کرد؛ چند لحظه بعد از اولین پکی که به سیگار زد، چهره‌ی درهمش در هاله‌ای از دود محو شد. هامین یک پایش را روی پای دیگرش انداخت با خونسردی جنون آمیزی به ببر خشمگین رو به رویش که داشت با حرص و عصبانیت سیگار را دود می‌کرد، خیره شد. سعیدی هم روی مبل، مثل بید می‌لرزید و هر از گاهی دستمالی جیبی اش را در می‌آورد و عرق روی صورتش را می‌گرفت. بعد از دقایقی طولانی در حالی که تنها صدای پای ضرب گرفته‌ی سعیدی و تیک تاک ساعت روی دیوار سکوت اتاق کار مفاخری را می‌شکست، بالاخره همایون لب باز کرد و تنها جمله‌ کوتاهی از میان لب‌های کبود و باریکش بیرون آمد.
    -دیر کرده.
    سعیدی نگران به صورت هامین و بعد همایون نگاه کرد.
    -کی قربان؟
    همان موقع تقه ای به در خورد و با اجازه‌ای که همایون صادر کرد، در باز شد و هیکل تنومند کاوه- بادیگار شخصی‌اش- در حالی که جسم لرزان مردی را با خود روی زمین پارکت شده‌ی اتاق می‌کشید، میان چهار چوب در ظاهر شد. کاوه تعظیمی کرد و بعد صدای زمختش در اتاق طنین انداز شد.
    -آوردمش قربان؛ به زور ازش اعتراف گرفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    مرد سرش را بالا گرفت تمام اجزای صورتش میان خون مردگی و کبودی های متعدد پنهان شده بودند؛ طوری برای بلعیدن هوا تقلا می‌کرد که گویی نفس های آخرش را می‌کشید. همایون با یک جست خودش را به او رساند و نعره زد؛ طوری که گویی کل عمارت به لرزه افتاده بود.
    -ای نمک به حروم، زنده‌ات نمی‌ذارم.
    یقه‌‌ی پیراهن سفید رنگ پاره‌اش که به رنگ خون در آمده بود را گرفت، جسم بی جانش را به سمت خود کشید.
    -بگو اون مدارک کجان؟
    مرد سرش را به نشانه ندانستن تکان داد، آوای ضعیفی همرا با التماس از گلویش خارج شد.
    -ق..ق..قربان..ر..رحم ک....
    هنوز جمله اش کامل نشده بود که مشت گره شده‌ی همایون روی صورتش نشست و به سمت زمین رها شد.
    -گفتم اون مدارک کجان؟ هم دستت کی بود؟
    مرد پاسخی نداد این دفعه کاوه از خجالتش در آمد.
    -دِ جون بکن لامصب؛ وگرنه تیکه بزرگه‌ات گوشته.
    مرد خس، خس کنان با هزار جان کندن تنها توانست یک اسم از بین لب‌هایش خارج کند.
    -ر...ر...رحمت...ش...شیخی!
    و بعد از فشار درد و ناتوانی از حال رفت، کاوه هم او را روی زمین رها کرد. همایون نگاهش را با انزجار از جسم رقت انگیز کسی که روزی مورد اعتمادترین فرد زندگی‌اش بود گرفت و به سمت کاوه برگشت.
    -این اسمی رو که گفت؛ می‌شناسی؟
    کاوه با نگاهی متعجب به جسم بی جان همکارش و بعد همایون نگاه کرد. پس از مکثی کوتاه سرش را با حالت گیجی تکان داد.
    -فقط یه نفر رو به این اسم می‌شناسم ولی بعید می‌دونم که اون آدم جرأت چنین کاری رو داشته باشه.
    همایون به پشت سر برگشت دستش را به سمت هامین- که تمام مدت ساکت یک جا نشسته بود- گرفت.
    -هامین، برام این آدم رو پیدا کن.
    هامین از روی مبل برخاست دستی به یقه‌ی پیراهنش کشید، چشم هایش را روی نگاه لغزنده‌ی آن ببر خشمگین ثابت نگه داشت با خونسردی و بدون هیچ حسی به او خیره شد.
    -خیلی وقته کارهای تو به من ربطی ندارند.
    چشم های همایون از فرط خشم و حیرت بیرون زدند.
    -اون مدارک من رو به نابودی می‌کشونند، لعنتی هیچ می‌فهمی چی می‌گی؟
    انگشت اشاره اش را بالا آورد؛ صدایش پر از تحکم بود و با نگاهی پولادین در چشم های همایون زل زد.
    -این مشکل تواِ به من ربطی نداره. همایون برآشفته به سمتش خیز برداشت؛ یقه‌اش را گرفت.
    -باید پیداش کنی؛ همین که گفتم، فهمیدی هامین؟
    دست همایون را با آرامش از یقه‌‌ی پیراهن مردانه‌اش جدا کرد و به سمت در رفت؛ لحظه‌ی آخر حرف همایون او را سر جایش ثابت نگه داشت.
    -اگر این کار رو نکنی، دیگه هیچ نقطه‌ی مشترکی بین ما نمی‌مونه از این به بعد فقط آسمون ما یکی می شه.
    سر جایش خشک شد، شقیقه‌اش نبض گرفت و گره ی کوری بین ابروهایش نشست. با چهره‌ای سخت شده سرش را به سمت همایون چرخاند.
    -پیداش می‌کنم.
    فرشته:
    خم شدم سینی را جلوی امیرمهدی که به پشتی قرمز رنگ قدیمی‌مان تکیه زده بود، گرفتم با لبخندی که بیشتر اوقات گوشه لبش خود نمایی می‌کرد استکان چای را برداشت و آرام تشکر کرد. زیر لب پاسخش را دادم و عقب گرد کردم کنار مادر که چادر رنگی‌اش را سفت زیر چانه‌اش گرفته بود نشستم و منتظر به امیر مهدی که ساکت با انگشت شست زیر استکانی را لمس می‌کرد نگاه کردم. پس از مدتی استکان کمر باریک چای برداشت و آرام را به لبش نزدیک کرد بعد از این که کمی چای را مزه، مزه‌‌ کرد، آن را سر جایش گذاشت؛ خودش را معذب تکان داد با سرش را پایین انداخت خیره به قالی کهنه‌ای در هال خانه پهن شده بود با شرمندگی لب به حرف باز کرد.
    -خانم شیخی واقعا ازتون معذرت می‌خوام، نمی‌دونم چی بگم؛ به خدا از رفتار هستی حسابی شرمنده‌ام، اومدنم به اینجا هم فقط به خاطر راضی کردن دخترتونه تا سر کارش برگرده.
    سرم را به سمت مادر- که سمت راستم نشسته بود- چرخاندم.
    -مامان، اجازه هست من اول حرف بزنم؟
    سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و باز هم با نگاهی موشکافانه‌ به امیرمهدی که در خودش جمع شده بود زل زد. کمی خنده‌ام گرفته بود. لبم را زیر دندان گرفتم تا خنده‌ام را فرو بدهم؛ احساس می‌کردم امیرمهدی برای خاستگاری آمده است که آن طور شُر، شُر عرق می‌ریزد! سعی کردم افکار مسخره‌ام را با تکان خفیف سر پراکنده کنم، لبم را با زبان تر کردم. می‌خواستم خودم راضی‌اش کنم؛ البته رسمی حرف زدن آن هم با امیرمهدی برایم واقعا سخت بود.
    -ببینید آقای فروزنده، از شما واقعا ممنونم که برای معذرت خواهی اینجا اومدید، من هم می‌پذیرم ولی ازم نخواهید که باز به اون رستوران برگردم. هستی خانم به اندازه‌ی کافی با حرف‌هاشون من رو خرد کردند، بهتره دیگه با هم رو به رو نشیم.
    امیرمهدی با ناراحتی سرش را بلند کرد و به من چشم دوخت.
    -چرا آخه؟ خودش رو برای معذرت خواهی بیارم راضی می‌شی؟
    ابروهای نازک مادر از لحن صمیمی امیرمهدی در هم گره خوردند. من هم یواشکی به او چشم غره رفتم تا حواسش باشد؛ هول شد! خودش را بیشتر جمع کرد.
    -ببخشید خانم شیخی من یکم هول شدم.
    مادر این دفعه خودش را وسط بحث انداخت و با لحن محکمی بحث را در دست گرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ایرادی نداره، ولی جناب فروزنده بهتره فرشته دیگه نیاد اونجا وقتی صاحب کارش راضی نیست خدا رو هم خوش نمیاد. امیرمهدی سرش را به چپ و راست تکان داد؛ همه‌ی حرکاتش شتاب زده و بدون فکر بودند.
    -نه این طور نیست...منظورم اینه که...
    با مکثی کوتاه سرش را به سوی من چرخاند.
    -نظرتون چیه توی یکی از شعبه‌های فرعی ما کار کنید؟ ابروهایم بالا رفتند؛ مادر هم هنوز نگاهش مشکوک روی امیرمهدی بود؛ خب حق داشت این همه اصرار آن هم فقط برای یک نظافتچی؟ آخر مگر آدم قحط است؟ خیلی‌ها آروزی کار در آن رستوران را دارند. چرا امیرمهدی افتاده است دنبال من و دست بردار نیست؟ حالا نباید یک چیزی به نام زنگ خطر به صدا در بیاید؟ مادر با لحن محکمی جواب رد به امیرمهدی داد و آب پاکی را روی دستش ریخت. اگر به جای او بودم دیگر اصرار نمی‌کردم ولی مشخص بود که راضی نشده است ولی بالاخره از جایش برخاست.
    -دیگه رفع زحمت می‌کنم ولی اگر نظرتون عوض شد من هنوز روی حرفم هستم و فرشته خانم رو توی یکی از شعبه ها می‌فرستم.
    من و مادر با هم برخاستیم.
    -خیلی ممنون آقای فروزنده ولی من جواب آخرم رو به شما دادم؛ فرشته هم ان شاءلله یه کارت دیگه برای خودش دست و پا می‌کنه.
    می‌دانستم از صمیمیت امیرمهدی و اصرار‌هایش حس خوبی ندارد برای همین آن طور با او برخورد می‌کرد؛ آخر مادرم خیلی مقید به این مسائل بود. امیرمهدی از در هال بیرون رفت مادر هم با نگاهی که معلوم بود راضی نیست من هم برای بدرقه بروم براندازم کرد و باعث شد همانجا سر جایم متوقف شوم. چند دقیقه بعد که برگشت چادر رنگی‌اش را از سر برداشت و آن را به چوب رختی‌ای که کنار در به دیوار وصل شده بود آویزان کرد. با چشم‌هایی ریز شده، تمام حرکات مرا زیر نظر گرفت.
    -این آقا سر کارت هم اونقدر پاپیچت می‌شد؟هان؟
    دهانم نیمه باز ماند، از زرنگی‌اش یکه‌ای خورده بودم.
    -نه مامان جان، آقای فروزنده که بیشتر سفره. وقتی هم برمی‌گرده تو شرکت خودشه، بیشتر امور رستوران دست خواهرش هستیه؛ اون فقط توی رستوران کمک حاله؛ همین! مادر با خیال راحت نفسش را بیرون فرستاد. نگاهی به عقربه‌های ساعت که نزدیک به ظهر را نشان می‌دادند انداخت. از در هال بیرون رفت ولی میان چهارچوب در مکثی کرد به سمتم برگشت با کمی نگرانی نهفته در چشم های مهربانش به من نگاه کرد.
    -فرشته چند روزه خبری از رحمت نیست؛ تو ازش خبر نداری؟
    از حرفی که زد چهره‌ام در هم شد، لب هایم را روی هم فشردم تا کمی خشم شعله ور شده‌ی وجودم را کنترل کنم. -به درک که نیست؛ می‌خوام خبر مرگش بیاد.
    مادر اخمی کرد و با چهره ی غصه داری سرش را پایین انداخت، با دیدن نیم رخ شکسته اش قلبم در سـ*ـینه سخت مچاله شد.
    -این چه حرفیه فرشته؟ هیچ وقت برای دشمنت هم آرزوی مرگ نکن.
    سرم را پایین انداختم و تنها سکوت کردم. رحمت از دشمن هم برای من بدتر بود! کسی که زندگی مان را این طور به آتش کشید و حال هم معلوم نبود کجا رفته است. هیچ وقت این همه مدت غیب نمی‌شد. آمدن به خانه را برایش قدغن کرده بودم ولی گاهی می‌آمد سر کوچه و با چرب زبانی از مادر بیچاره برای آن زهرماری که هر دم دود می‌کرد؛ پول می‌گرفت. سرم را تکان دادم تا فکر آن مردک را بیرون کنم. پشت سر مادر به سمت آشپزخانه‌ی کوچک‌ مان که گوشه‌ی حیاط بود؛ راه افتادم. کنار اجاق گاز به قفسه‌های ظرف و ظروف تکیه زدم . او هم داشت سیب زمینی‌هایی که از قبل خرد کرده بود را سرخ می‌کرد. من هم به چهره‌ محزونش زل زده بودم. نمی‌فهمیدم یعنی این همه نگرانی و بغض در صورت مهربانش، فقط برای بی‌خبری از رحمت بود؟ دستم را روی شانه‌ی ظریفش گذاشتم معلوم بود سخت در میان افکارش غوطه ور است؛ چون با این کارم تکان سختی خورد. وقتی سرش را بلند کرد در نی نی چشم‌های روشنش حلقه‌ی اشک را به وضوح دیدم. اخم کم عمقی بین ابروهایم شکل گرفت با نگرانی نگاهم را در صورت معصوم مادر چرخاندم.
    -الهی دورت بگردم، چرا اِنقدر پریشونی؟
    دستی به زیر گونه‌های افتاده‌ و سفیدش کشید و قطره اشکی که راه گرفته بود را پاک کرد.
    -دلم برای فرخ تنگ شده.
    متعجب نگاهش کردم؛ از وقتی که به تهران آمده بودیم این اولین باری بود که از دایی فرخ حرف می‌زد.
    -مامان؟!
    آهی حزن آلود کشید.
    -دیشب خوابش رو دیدم؛ داشت صدام می‌زد، خیلی آشفته به نظر می‌رسید از وقتی بیدار شدم همش توی فکرم؛ آخه من چه خواهری‌ام که توی این چند ساله یه بار هم سراغش رو نگرفته؟ چرا به حرفش گوش ندادم؟ همیشه می‌گفت رحمت وصله‌ی ما نیست. داداشم می‌دونست من باهاش خوشبخت نمی‌شم ولی من این طور تو و خودم رو توی این لجن زار کشوندم.
    دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای گریه اش از این بلندتر نشود، حرف‌های آخرش را با هق، هق می‌زد. به طرفش رفتم جثه‌ی ریز نقشش را میان دست‌هایم کشیدم و فشردم؛ از روی روسری گلدار آبی رنگی که سرش بود، روی سرش بـ..وسـ..ـه‌ای زدم. سعی کردم با حرف‌ زدنم، آرامش کنم.
    -گریه نکن قربونت برم اصلا می‌خوای یه زنگ بهش بزن، می‌دونم اون هم خوشحال می‌شه.
    خودش را از میان آغوشم بیرون کشید و گاز را خاموش کرد با تردید به من چشم دوخت، انگار از این کار مطمئن نبود.
    -راست می‌گی؟ ولی اگر نخواست باهام حرف بزنه چی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -آخهه چرا نخواد؟ تو دایی رو خوب می‌شناسی از این اخلاق‌ها نداره؛ تازه اگر تا الان سراغمون رو نگرفته فقط برای اینه که هیچ نشونی از ما نداره.
    لب‌های باریکش به لبخند محوی باز شدند، نگاهم را از چین و چروک زیر چشم‌های زیبایش گرفتم. پشت هر کدام از این چین های روی صورت مادر خاطرات تلخی نهفته شده بود که حتی نمی‌خواستم آن‌‌ها را به خاطر بیاورم. نفسم را آه مانند بیرون دادم برای رهایی از فکر و خیال از مادر خواستم که خودم سیب زمینی ها را سرخ کنم و او برود به خانه‌ی دایی زنگ بزند و حالی از خودش و زن و بچه اش بپرسد ولی آنقدر دل، دل کرد تا شب شد. هر دم برای زنگ نزدن بهانه می‌آورد یک بار می‌گفت شاید از آنجا رفته باشند، یک بار دیگر بهانه می‌آورد که خط تلفنشان را عوض کرده اند و... تا این که هوا تاریک شد و بالاخره با تشویش جلوی تلفن سبز رنگ قدیمی‌ای که داشتیم، نشست. دایم با تردید دستش را به سمت گوشی می‌برد و بعد پس می‌کشید. آنقدر این کار را ادامه داد تا بالاخره صدای من هم در آمد. با کلافگی چنگی میان موهای کوتاهم زدم.
    -آخه مادر من این چه وضعشه؟ از ظهر تا الان صد بار رفتی کنار اون تلفن نشستی و هی بلند می‌شی، والله که من هم دیگه دارم دیوونه می‌شم.
    با درماندگی نگاهی به من انداخت.
    -چی کار کنم؟ می‌ترسم تحویلم نگیره.
    پوفی کردم، بالشی که زیر سرم بود را کمی جا به جا کردم و کاملا به سمتش چرخیدم.
    -مامان زنگ بزن؛ خیال خودت رو راحت کن از صبح تا الان من رو هم کلافه کردی.
    زیر چشمی حواسم به تمام حرکاتش بود ولی مستقیم نگاهش نمی‌کردم، به وضوح نگرانی را در صورتش می دیدم. دستش را به سمت تلفن برد و بالاخره آن را برداشت روی گوشش گذاشت. از این که بالاخره تردید را کنار گذاشت، لبخندی روی لب های کوچک و برجسته ام نشست. بعد از مدتی صورتش از هم شکفت با خوش‌حالی به پشتی تکیه داد.
    -سلام محیا جون خوبی؟
    کمی مکث کرد انگار مخاطبش داشت سوال می‌پرسید.
    -فرنگیسم، حالا چی؟ شناختی؟
    مادر کمی با نگرانی نگاهی به من انداخت. بعد از چند لحظه صدای جیغی از پشت خط به گوش رسید، طوری که هم من هم مادر از جا پریدیم، به سمت تلفن خیز برداشتم و گوشم را به گوشی‌ای که هنوز در دست‌های لرزان مادرم فشرده‌ می‌شد، چسباندم؛ صدای زن دایی محیا بود که با خوش حالی داشت حرف می‌زد.
    -خدایا باورم نمی‌شه، فرنگیس تویی؟ بی‌معرفت یه سراغی از ما نمی‌گیری؟ نمی‌گی داداشت از دوری ات چقدر ناراحت و غمگینه؟
    پشت هم گلایه می‌کرد و گاهی بین حرف‌هایش آه می‌کشید مادر هم با نگاهی اشک آلود به رو برو خیره شده بود؛ لب‌‌های باریکش از بغض به پایین خم می‌شدند و می‌لرزیدند. بین حرف‌های زن دایی یک دفعه تماس قطع شد من و مادر با تعجب به هم چشم دوختیم.
    -مامان؟
    نگاهی به تلفن و بعد چهره نگران مادر انداختم بعد از چند لحظه تلفن زنگ خورد مادر خیلی سریع پاسخ داد.
    -الو محیا چی شد؟ چرا قطع کردی؟
    نمیدانم زن دایی چه گفت که رنگ از رخ مادر پرید و مبهوت به من نگاه کرد. گوشی از دستش افتاد.
    -داداشم.
    سپس از روی زمین چنان برخاست که ترسیدم پایش خدایی نکرده پیچ بخورد. آب دهانم را به سختی پایین فرستادم. من هم با نگاهی حیرت زده از جایم پریدم و دستم را به سمت شانه‌اش بردم تا پخش زمین نشود.
    -مامان جان چی شده؟ زن دایی چی گفت که این طور حالت پریشون شد؟
    اصلا حال خودش را نمی‌فهمید. همانطور که به سمت تنها اتاق خواب خانه می‌رفت نجوا کنان دایم زیر لب یک جمله را تکرار می‌کرد.
    -باید برم.
    دنبالش راه افتادم تمام وجودم پر از سوال‌ بود یعنی چه شده؟نکند برای دایی اتفاقی افتاده است؟ صدای مادر در گوشم زنگ زد«دیشب خوابش رو دیدم، داشت صدام می‌زد، خیلی آشفته بود.» سر جایم خشک شدم. به مادر که به چهارچوب در اتاق به سستی تکیه داده بود نگاه کردم؛ خدا نکند اتفاق بدی افتاده باشد. سریع به سمت مادرم رفتم بازوی نحیفش را گرفتم.
    -مامان یه نگاه به ساعت بنداز آخه چطور می‌خوای تا ساری بری؟
    شانه‌هایش از گریه می‌لرزیدند با هق، هق گفت:
    -می‌خوام برم؛ برام مهم نیست هر طوری شده باید خودم رو به داداشم برسونم.
    -الهی من فدات بشم؛ آخه مگه زن دایی چی گفت که این طوری شدی؟ بذار صبح بشه با هم می‌ریم.
    بازویش که اسیر دستم بود را عقب کشید وارد اتاق شد؛ در حالی که تلو، تلو می‌خورد به سمت کمد قهوه‌ای کوچکی که کنج اتاق بود رفت درش را با کلیدی که همیشه گردنش می انداخت باز کرد و همان طور که وسایلش را درون ساکی سرمه ای رنگ می‌ریخت هق، هق می کرد.
    -تو هم آماده شو بریم؛ دیگه دلم طاقت نمیاره، باید برم ببینمش مطمئن بشم حالش خوبه محیا می‌گفت، چند روزیه که حالش رو به راه نیست.
    از همان کمد مانتویی مشکی رنگ برداشت و به سمتم گرفت.
    -یه لباس درست حسابی بپوش.
    وقتی چهره‌اش تا این حد جدی می‌شد دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. چند قدم جلو رفتم خم شدم و از داخل کمد شال و شلوار مناسبی کنار مانتو برداشتم، آن ها را درون ساک کوچکی که قبلا برای کلاس های ورزشی ام می‌بردم چپاندم و سرم را پایین گرفتم، با کمی تردید لب به سخن باز کردم.
    -وقتی رسیدیم می‌پوشم نمی‌خوام...
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ولی وقتی سرم را بلند کردم بقیه حرفم در دهانم با نگاه شماتت بار او ماسید. اما پا پس نکشیدم و با همان لباس‌های همیشگی از خانه همراه مادر خارج شدم. کوچه ی تنگ و خرابه مان میان تاریکی فرو رفته بود و به جز چند جوان حراف که انتهای خیابان دور هم جمع شده بودند و هر از گاهی صدای قهقه های بلندشان به هوا می‌رفت، کسی آن اطراف پرسه نمی‌زد. مادر چادر مشکی‌اش را زیر چانه‌اش سفت گرفت و با قدم‌های محکمی از کنارشان گذشت ولی همین که سرم را بلند کردم با نگاه متعجب اِبی رو به رو شدم.
    -این وقت شب کجا دادا؟ خبریه؟
    اخمی حواله‌ ی صورت پر سوالش کردم وقتی از کنارشان گذشتم به دنبالم راه افتاد. با لحن زمختی او را مخاطب قرار دادم.
    -ابی، سر جدت سریش نشو که حال و حوصله‌ی تو یکی رو هیچ ندارم.
    خواست بازویم را بگیرد که مادر با نگاه ترسناکی به سمتش پرتاب کرد و او را عقب راند.
    -برو اون ور؛ چرا گیر دادی؟ مگه مفتشی ببینی کجا می‌ریم؟
    بعد دستم را گرفت با خودش کشید زیر لب غرولند کرد.
    -فرشته وقتی می‌گم نمی‌خوام با این ظاهر بری تو جامعه برای همین چیزهاست دیگه، ندیدی پسره می‌خواست دستت رو بگیره؟
    خودم را پس کشیدم، کت گشادم که کمی کج شده بود را درست کردم.
    -من خودم حواسم هست.
    با نگاه تیزی به سمتم برگشت لب هایش را با حرص به هم فشرد.
    -نمی‌خواد برای من غلو کنی، هر کی تو رو نشناسه من که مادرتم خوب می‌شناسمت که دارم این حرف‌ها رو می‌زنم؛ از ترس چی این طور داری رفتار می‌کنی؟
    نفس درون سـ*ـینه‌ام حبس شد مادر می‌دانست من از ترس چه چیزی این طور خودم را در این پوسته ی سخت خفه می‌کنم و به احساسات دخترانه‌ام اجازه پیشروی نمی‌دهم. دست‌هایم را درون جیب شلوار شش جیبم فرو بردم. زیر چشمی نگاهی به او انداختم کمی لرز کرده بودم! نمی‌دانم از سوز هوای سرد پاییزی بود یا رُک گویی مادر که در خودم جمع شدم. بعد از کمی سکوت و راهی که به امید دیدن یک تاکسی آن هم نیمه‌های شب طی می‌شد بالاخره گفتم:
    -مامان جان این وقت شب من و خودت رو کشوندی توی سرما، معلوم نیست بریم ترمینال اتوبوس گیر بیاد یا نه. سرش را به بالا پرتاب کرد.
    -تا نرم اونجا، خیالم راحت نمی‌شه.
    دستی به گردنم کشیدم کلافه پوفی کردم؛ مادرم گاهی در لجبازی دست مرا هم از پشت می‌بست. نگاهی به خیابان خلوت و تاریک انداختم هر از گاهی ماشینی نزدیک می‌شد و بی‌تفاوت از کنارمان می‌گذشت. دست مادر را گرفتم و با خودم به کنار خیابان کشیدم و یک گوشه زیر پایه چراغی جفت هم دیگر ایستادیم. دست‌هایم را به هم مالیدم و جلوی دهانم گرفتم و "ها" کردم. بالاخره وقتی داشتیم از سرما قندیل می‌بستیم یک ماشین زرد رنگ از دور پیدا شد. دستم که از سرما سِر شده بود را بالا بردم و کمی تکان دادم تاکسی کنار پایمان متوقف شد. شیشه ی بی رنگش پایین آمد مرد نسبتا جوانی راننده بود.
    -کجا می‌ری آبجی؟
    مادر سرش را کمی خم کرد رو به مرد گفت:
    -ترمینال!
    راوی:
    پایش را روی لبه صندلیِ چوبی زهوار درفته‌ای که جلویش بود گذاشت، ساعدش را روی زانوی جمع شده‌اش گذاشت. روی صورت کبود و خون آلود جسمی که کاوه به صندلی بسته بود؛ خم شد. با آن یکی دستش چنگی میان موهای مرد هراسیده‌ی رو برویش زد، سر او را به عقب کشید چهره‌ی خون مرده‌اش در هاله‌ای نور که از پنجره‌ی کوچک انباری داخل می‌آمد و فاصله‌اش از زمین تقریبا پنج متر می‌شد قابل تشخیص بود. هامین از میان دندان های کلید شده‌اش چنان به روی او غرید که قالب تهی کرد.
    -داری بدجور روی اعصابم خط می اندازی یه بار دیگه ازت می پرسم؛ رحمت کجاست؟
    مرد از میان پلک‌هایی که به زور از میان آن همه کبودی باز ‌شدند توانست هیکل پر ابهت و چهره‌ی نفوذناپذیر مرد رو به رویش را ببینید؛ ناله وار سعی کرد حرف بزند.
    -نمی..نمی‌دونم..آ..آقا...چند..روزه ازش خب...خبری ندارم. سرش که بیشتر به عقب کشیده شد به خاطر فشاری که ریشه‌ی موهایش تحمل می‌کرد، ناله‌ی بلندتری سر داد که بیشتر شبیه به ضجه‌ای پر سوز و گداز بود؛ طوری که صدایش در آن انبار نمور و تاریکی که او را داخلش مبحوس کرده بودند؛ منعکس شد. هامین که دیگر به نقطه‌ی انفجار رسیده بود دهانش را به گوش او نزدیک کرد طوری نعره زد که گوش مرد سوت کشید.
    -گفتم اون لعنتی کجاست؟ آمارت رو دارم آخرین بار با تو دیدنش.
    تمام هیکل نحیف مرد از ترس می‌لرزید، نگاهش بی رمق و رنگ پریدگی صورتش حتی از بین آن همه کبودی و خون مردگی قابل تشخیص بود. با آن همه شکنجه نباید هم حال بهتری از او انتظار داشت؛ تمام شب آن انبار هولناک شاهد ضجه‌های بی امانش زیر ضربات شلاق کاوه بود. حال شکنجه گری چندین برابر بی رحم‌تر از کاوه داشت جسم و روحش را سلاخی می‌کرد. کسی که انگار در نگاهش ذره‌ای رحم دیده نمی‌شد و گویی سیاهیِ مطلق وجودش را فتح کرده بود. لب‌های خشکیده‌اش را از هم باز کرد به زور توانست چند جمله‌ی بریده بگوید.
    -او..اومده بود مواد بخره..باور..کنید..من..فقط یه.. فروشنده‌ام گاهی میاد جنس می‌خره و تا یه مدت پ..پیداش نمی‌شه.. مگر این که.. با...باز موادش تموم..کنه. هامین موهایش را رها کرد، همین که از بند آن درد طاقت فرسا آزاد شد سرش بی‌حال روی تنه‌اش افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    از جیب کت چرم قهوه‌ای رنگی که به تن داشت دستمالی بیرون آورد و دست‌هایش را با آن پاک کرد و سپس آن را روی زمین خاکی زیر پایش انداخت و خونسردی از کنار جسم بیهوش آن مرد گذشت و به سمت کاوه که به در تکیه زده و به او چشم دوخته بود رفت همین که به او رسید تکیه‌اش را از در فلزی برداشت و برای شنیدن حرف های هامین سراپا گوش شد.
    -چند روز وقت تلف کردی برای این تن لشی که هیچی نمی‌دونه؟
    کاوه با شرمندگی سر به زیر انداخت.
    -ببخشید قربان؛ آخه آخرین بار با این مرد دیدنش، دم خونه‌اش هم بپا گذاشتم به جز زن و پسرش کسی رفت آمد نمی‌کنه.
    بی‌حوصله نیم نگاهش به پشت سرش جایی که آن مرد نیمه جان روی صندلی افتاده بود؛ انداخت و دوباره به سمت کاوه- که مثل همیشه در آن کت و شلوار اونیفرمش ترسناک به نظر می‌رسید- چرخید.
    -نقطه به نقطه ی این شهر رو بگردین تا چند روز دیگه اگر یه نشونه پیدا کردی که هیچ اگر نه...
    ادامه‌ی حرفش را با نگاه تیزی که به سمت کاوه انداخت قطع کرد و خیلی سریع از کنار او گذشت و از انبار بیرون رفت. دلش می‌خواست خشمش را روی چیزی خالی کند. نگاهش را به اطراف چرخاند و سپس به مخزنی که کنار دیوار آجری آنجا بود لگد محکمی زد طوری که تمام محتوای گازوئیلش روی زمین خالی شد. بوی تند و تیز گازوئیل به افکار درهمش دامن زد، فریادش را در قعر گلویش خاموش کرد؛ صورتش از عصبانیت آنچه را که نتوانست به دست بیاورد، بر افروخته شده بود. با قدم‌های بلند خودش را به ماشین رساند هنوز در را باز نکرده بود که صدای کاوه را از پشت سر شنید به سمتش برگشت و به او زل زد. کاوه نفس گرفت و با لحن ترسیده‌ای شروع به حرف زدن کرد.
    -قربان خواهش می‌کنم به جناب مفاخری در مورد امروز چیزی نگید خودتون که...
    نگذاشت کاوه حرفش را تمام کند.
    -تو بیشتر از همایون باید از من بترسی؛ چون به اندازه ی کافی عصبی هستم. فقط تا آخر این هفته منتظر می‌مونم یه رد از اون بی همه چیز پیدا کنی. حالا هم برو این یارو رو ول کن بره، شاید رحمت باز به هوای اون مواد کوفتی باز بیاد طرفش ولی حواست باشه چشم ازش برنداری که اگر بفهمم باز گند زدی، کاری می‌کنم که لاشه‌ات غذای سگ‌های همایون بشه.
    کاوه با وحشتی بیگانه که سرتا پای وجودش را فرا گرفته بود، یک قدم به عقب برداشت و با ترس به چهره برافروخته و چشم‌های تیز همچون شمشیر هامین نگاه کرد.
    -چ..چشم قربان.
    و سریع عقب گرد کرد و از جلوی هامین غیب شد گویی هیچ وقت آنجا حضور نداشته است. دستی از روی موهای مشکیِ آشفته‌اش تا ته ریش چند روزه‌اش کشید. با خشم نفسش را سـ*ـینه خارج کرد، سوار ماشین سیاه و غول پیکرش شد و راه عمارت همایون را پیش گرفت. باورش نمی‌شد یک کارتون خواب معتاد این گونه تشکیلاتی به آن بزرگی را به بازی بگیرد. آن همه تلاش و برنامه ریزی‌اش به باد رفته بود، همایون هنوز هم به او اعتماد نداشت. با حرفی که چند شب قبل به او زده بود می‌توانست بی اعتمادی اش را به خوبی حس کند. وقتی ماشین‌ را در باغ عمارت متوقف کرد با کمی مکث پیاده شد و سعی کرد، خونسردی‌اش را حفظ کند، شاید همایون هنوز هم ترسیده و حیران بود ولی آنقدر تیز بود که با یک نگاه به صورت او پی به آشفتگی درونش ببرد. با قدم‌های محکم پله‌های جلوی ساختمان را طی کرد، همین که خواست دستگیره‌ی در را لمس کند یکی از خدمتکارهای عمارت در را برویش گشود و تعظیم کوتاهی کرد.
    -سلام قربان، جناب مفاخری توی اتاق شخصی‌اشون منتظر شما هستند .
    سپس جثه‌ی ظریفش را کنار کشید تا هامین وارد عمارت شود. بدون نگاه به چهره‌ی دخترک از کنارش گذشت و پاگرد طولانی عمارت را بالا رفت. با سرعت خودش را به اتاق رساند؛ جلوی در اتاق همایون که ایستاد تقه‌ای به در زد، بعد بدون اینکه منتظر بماند در را باز کرد و وارد شد، همین که نگاهش به همایون افتاد با چشم‌های جست و جوگرش مواجه شد. نگاهش را از او گرفت و به سگی که کنار پایش نشسته بود چشم دوخت. چشم‌های سیاه و براقش مانند نگاه همایون پر از خشم بودند؛ سگی از نژاد دوبرمن که شریک همیشگی همایون در اتاقش بود. با صدای بم و گرفته‌ی همایون نگاه خیره‌اش را از چشم‌های برنده‌ی سگ گرفت.
    -کی قراره این عادت زشت از سرت بیفته؟ چرا منتظر اجازه من نمی‌مونی؟
    با چند قدم خودش را به مبل مخملی رو بروی همایون رساند و رویش لم داد، پا روی پا انداخت و بدون مقدمه گفت:
    - به کاهدون زدیم.
    همایون دست نوازش گرش را از روی آلوین محبوبش برداشت و با نگاهی منتظر به دهان هامین چشم دوخت تا ادامه دهد.
    -اون مردک فقط بهش جنس می‌رسوند، هیچ خبری ازش نداره.
    -به نظرت واقعیت رو گفته؟ یعنی مطمئنی اعترافاتش یه مشت دروغ نیستن؟
    با چهره‌ای سخت شده چانه‌اش را بالا برد به او نگاه کرد.
    -هنوز من رو نمی‌شناسی؟ یعنی فرق بین دروغ و حقیقت رو نمی‌تونم از توی چشم‌های قربانی‌ام بخونم؟
    با تمام شدن جمله اش یک دفعه همایون هیستریک خندید و بعد با صدای کنترل نشده‌ای فریاد زد.
    -پس اون مردکِ عوضی کجاست؟ کدوم گوری قایم شده که دست هیچ کس بهش نمی‌رسه؟
    آلوین به سمت هامین خیز برداشت اگر قلاده‌اش محکم توسط همایون گرفته نمی‌شد، ممکن بود به هامین حمله ور شود. با خشم به رو‌ی هامین پارس کرد؛ گویی او هم از فریاد صاحبش پی به آشفتگی حالش بـرده بود اما هامین با خونسردی فقط نظاره گر حال آشفته‌ی او بود؛ لبش را با زبان تر کرد یک دستش را روی پشتی مبلی که رویش نشسته بود انداخت.
    -اگر کاوه تا آخر این هفته نتونست کاری بکنه، باید همه چیز رو به من بسپاری این طور فقط وقت خودت رو تلف می‌کنی.
    همایون کمی با این حرف هامین خاطرش آسوده‌تر شد، وقتی او را این گونه خونسرد می‌دید آشفتگی‌ای که در وجودش بود کمی آرام می‌گرفت.
    -خیلی خوب، فقط یادت باشه اون مدارک رو باید هر چه زودتر پیدا کنی.
    بعد همانطور که قلاده‌ی آلوین را گرفته بود خم شد و از روی میز عسلی روبرویی اش موبایل را براداشت و شماره ای گرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -الو، سعیدی همین الان با کاوه تماس بگیر بگو هر چه زودتر خودش رو به اینجا برسونه.
    سپس بدون توجه به سعیدی که هنوز هم پشت خط داشت حرف می‌زد‌، تماس را قطع کرد پا روی پا انداخت.
    -اگر تا آخر این هفته کاوه نتونست اطلاعاتی به دست بیاره، خودت همه ی عملیات رو تحت اختیار بگیر؛ نمی‌خوام با دست روی دست گذاشتن خودم رو به نابودی بکشونم.
    همه ی وجود هامین پر از رضایت شد تمام مدت منتظر همین بود تا بدون دخالت‌های اطرافیان همایون کارش را پیش ببرد. حال باید منتظر می‌ماند تا زمان موعود از راه برسد آن وقت دیگر کسی سد راه هدف چندین ساله‌اش نمی‌شد. یک ساعت بعد کاوه به دستوری که از طرف همایون صادر شده بود، خودش را به عمارت رساند و برای بازخواست شدن آماده جلوی آن ها ایستاد. همایون نگاهش را با عصبانیت به صورت کاوه که رو به رویش جلوی در سر به زیر ایستاده بود؛ دوخت.
    -خوب بگو ببینم چی شد؟
    کاوه نگاهی ترسیده اول به هامین و بعد به صورت وحشتناک او انداخت، دوباره سرش به زیر خم شد.
    -آقا هنوز سه روز تا مهلتی که بهم دادین مونده. همایون بر آشفته از جایش برخاست.
    -سه روز مونده درست!
    ولی باید یه ردی از اون مردیکه زده باشی که تا اون موقع تحویل من بدیش یا نه؟!
    نه را چنان فریاد زد که رنگ از رخ کاوه پرید و دستش را کلافه روی سرِ تراشیده‌‌اش کشید. نگاهش را با التماس به هامین که خونسرد سر جایش نشسته بود و آبمیوه‌اش را با خیال راحت مزه، مزه می‌کرد؛ داد. هامین تنها نیم نگاهی از گوشه‌ی چشم به او انداخت سپس سرش را به سمت همایون که داشت دستش را به تندی روی سر آلوین می‌کشید؛ چرخاند.
    -بذار تا آخر هفته کارش رو ادامه بده.
    همایون با تعجب به او نگاه کرد.
    -یعنی همین طور دست روی دست بذاریم تا با اون مدارکی که الان دست او آشغال هستن، تهدید بشم؟
    لیوان را با آرامش روی میز عسلی کوچک کنار دستش گذاشت.
    -فعلا که هیچ تهدیدی صورت نگرفته، ما باید کارمون رو انجام بدیم؛ شاید خیلی زود تونستیم پیداش کنیم و کار به تهدید نکشید، این طور که از شواهد ماجرا پیداست ممکنه فقط یه گرو کشی باشه و با کمی پول بشه اون یارو، رو توی دام بندازیم.
    چشم های همایون از گفته های او برق زدند و با چهره پر سوالی به او نگاه می‌کرد.
    -خب حالا باید چی‌ کار کنیم؟
    نیشخند نا محسوسی رو لب هامین نشست؛البته آنقدر محو بود که جز خودش کسی متوجه نشود. به کاوه اشاره داد بیرون برود، کاوه هم که گویی منتظر همین فرصت بود؛ چون سریع از جلوی چشم های همایون که مانند ببری خشمگین منتظر فرصت برای خالی کردن خشمش روی او بود فرار کرد. هامین نگاهش را از در بسته‌ی اتاق گرفت.
    -یا باید سریع تر ردی از اون مرد پیدا کنیم یا هم منتظر بمونیم تا بالاخره سر و کله‌اش پیدا بشه؛ اون که بدون غرض که این کار رو انجام نداده، لابد هدفی پشت این دزدی هست؛ نه؟
    همایون متفکر به مجسمه‌ی کوچک طلایی رنگ روی عسلی- که تندیسی از زنی لاغر بود که کوزه‌ای روی دوش خود داشت- نگاه کرد.
    -نمی‌تونم منتظر بمونم باید هر چه زودتر اون مدارک به دستم برسه.
    سرش را که بلند کرد نگاه تیره‌اش سرد و یخ زده شده بود.
    -هامین هر کاری از دستت برای پیدا کردنش برمیاد؛ انجام بده.
    فرشته:

    دستم را بالا بردم، انگشتم را روی دکمه‌ی آیفن قدیمی خانه‌ی دایی فرخ گذاشتم با نگاهی که از بی خوابی خمـار شده بود آن را فشردم. ساعت نه صبح بود تا چهار بامداد در ترمینال منتظر بودیم برای این که اتوبوس حرکت کند، پنج یا نمی‌دانم شش ساعت راه و بی‌خوابی داشت مرا از پا در می‌آورد. ولی مادر با چهره‌ای که هم خوشحالی و نگرانی را می‌شد به وضوح دید، کنارم ایستاده بود. می‌دانستم دل توی دلش نیست تا هر چه زودتر برادرش را ببیند. بعد از چندی بالاخره مرد جوانی در خانه را به روی ما گشود؛ اول به من نگاه کرد بعد وقتی نگاهش به مادرم افتاد با تعجب و چهره‌ای شگفت زده میخکوب سر جایش ماند.
    -عمه فرنگیس!
    در لحنش می‌شد به وضوح تردید را احساس کرد. مادر به سمتش رفت و او را با دلتنگی در آغـ*ـوش کشید، صدایش از بغضی که کنج گلویش لانه کرده بود می‌لرزید.
    -کیوان جان، الهی عمه فدات بشه؛ عزیز دلم ماشاءاللّه چقدر بزرگ شدی.
    با تعجب این دفعه نگاه دقیق تری به سر تا پایش انداختم؛ یعنی این مرد که با پیراهن مردانه‌ی قهوه‌ای و شلوار جین مشکی همان کیوان دست و پا چلفتی بود که تا همین چند سال پیش وقتی به او می‌گفتیم بالای چشمت ابرو است بغض کرده زیر چادر زن دایی قایم می‌شد؟ آن جوان تازه به بلوغ رسیده کجا و اویی که حال رو برویم ایستاده بود کجا، مادر راست می‌گفت؛ چقدر بزرگ شده بود! من و کیوان تقریبا هم سن و سال بودیم و من آخرین تصویری که از او به خاطر داشتم؛ پسری لاغر با صورتی پر از جوش های نوجوانی که تازه پشت لبش سبز شده بود. با صدای کیوان از فکر بیرون آمدم.
    -فرشته خودتی؟
    این دفعه نوبت او بود تا مرا با دقت برانداز کند. خدا را شکر وقتی به ساری رسیده بودیم همان جا توی ترمینال لباس‌ هایم را با مانتو و شلواری- که با خود آورده بودم- عوض کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    هنوز پاسخ کیوان را نداده بود که صدای ظریف دخترانه‌ای که داشت غرولند می‌کرد از پشت سرش به گوشم رسید.
    -کیوان هنوز دمِ دری؟ ده بار نگفتم این آیفن دیگه قدیمی شده باید عوض بشه؟ نکنه باز این بچه‌های مزاحم بودن می‌دونستن آیفن خرابه زنگ زدن فرار کردن؟
    کیوان هول شده و با شرمندگی کمی خودش را کنار کشید تا ما داخل خانه برویم.
    -ببخشید عمه جان، اِنقدر هیجان زده‌ام که فراموش کردم از جلوی در کنار برم.
    ابرو بالا دادم با طعنه و لحنی که سعی می‌کردم خشک باشد او را مخاطب قرار دادم.
    -کیوان خان، محض اطلاع باید بگم که هنوز جلوی در وایسادی.
    مادرم چون چثه‌ی ظریفی داشت، می‌توانست راحت از کنارش رد بشود ولی برلی من مشکل بود از آن راه باریکی که کیوان نصفش را اشغال کرده بود؛ رد بشوم. خجالت زده سرش را پایین انداخت.
    -بفرمایید.
    سرم را بالا گرفتم و با چهره‌ی حق به جانبی از کنارش رد شدم، وقتی پا در حیاط با صفایشان گذاشتم خاطرات مانند فیلم از جلو چشم‌هایم رد شدند. انگار همین دیروز بود که من و کیوان و شاپرک به دور حوض وسط حیاط بالا بلندی بازی می‌کردیم؛ هنوز می‌توانستم صدای قهقه‌‌‌های شیطنت آمیزمان را به خاطر آوردم. همیشه کیوان بالای لبه‌های حوض می‌ایستاد و پایین نمی‌آمد آنقدر همیشه در بازی کردن جر زنی می‌کرد که دیگر صدای جیغ من و شاپرک را در می آورد. سرم را به چپ چرخاندم با دیدن جای خالی تخت چوبی همیشگی که زیر درخت شاه توتی که آن سمت بود، آهی کشیدم. کیوان وقتی داشت از کنارم رد می‌شد با لحن محزونی گفت:
    -هنوز جاش همونجاست؛ فقط چون الان فصل سرماست توی انبار گذاشتیمش. بعد نگاهی به من انداخت.
    لب‌هایم کش آمدند با ذوق کودکانه‌ای دست‌هایم را به هم کوبیدم.
    -واقعا؟
    سرش را به معنی تأیید تکان داد. با کشیده شدنم توی آغوشی، نگاهم را از کیوان گرفتم و به فردی که سرش را روی سـ*ـینه‌ام گذاشته بود؛ دادم.
    -وای باورم نمی‌شه، فرشته خودتی؟
    هنوز هم مثل قبل موقع حرف زدن مانند جغجغه صدا می‌کرد. دست‌هایم را دورش پیچاندم و او را به خودم فشردم.
    -نه روحمه، اومده اینجا عرض ارادت کنه.
    کمی خودش را عقب کشید حالا می‌توانستم صورت گرد و زیبایش را ببینم، چشم های قهوه‌ای رنگش برق می‌زدند و لب‌های باریکش از بغض می‌لرزیدند؛ موهای خرمایی‌اش پریشان به روی شانه‌هایش ریخته بودند.
    -تو که هنوز درازی دختر. گونه‌‌ی برجسته‌اش را با محبت بوسیدم.
    -تو هم که هنوز کوتوله‌ای خواهر.
    پوست سفید صورتش با این حرفم کبود شد مشت به ظاهر محکمی به بازویم زد.
    -سال دیگه می‌شه ازت خرما برداشت کنند.
    با صدای بلندی خندیدم، دوباره او را سخت به خود فشردم و روی سرش را بوسیدم. واقعا دلم برایش تنگ شده بود؛ چه شب‌هایی که خواب آن دوران رویایی را می‌دیدم و غصه می‌خوردم. بعد از چند دقیقه بالاخره از هم دیگر دل کندیم و شاپرک دستم را با خود به سمت در هال خانه کشید؛ خبری از مادر و کیوان نبود به گمانم قبل از ما وارد خانه شده بودند. وقتی پایم را داخل خانه گذاشتم، شگفت زده به اطرافم خیره شدم، برعکس حیاط که مانند سال های قبل از رفتن ما همان طور مانده بود، داخل خانه همه چیز تغییر کرده بود. دکوراسیون داخل دیگر آن حالت سنتی و قدیمی را نداشت و ظاهر شیک و امروزی‌ای به خود گرفته بود. این طور خیلی زیباتر به نظر می‌رسید؛ چون تمام دیوارها کاغذ دیواری کشیده شده و روی آن ها هالوژن‌ های کریستالی کوچک زیبایی نصب کرده بودند. همان طور که محو به اطرافم نگاه می‌کردم، یک دفعه نگاهم به مادرم افتاد که میان آغـ*ـوش گرم دایی فرخ داشت اشک می‌ریخت. با دیدن این صحنه بغض گلویم را سخت فشرد و چند قطره اشک از چشم‌هایم سرازیر شد که آن ها را سریع با کف دست از روی صورتم پس زدم. زن دایی با دیدنم؛ لبخند پر از محبتی به رویم پاشید و به سمتم آمد، با مهربانی مرا بغـ*ـل گرفت و روی گونه ام را بوسید، سپس از دوری‌مان ابراز دلتنگی کرد. از او که جدا شدم نگاهم به دختر جوانی و خوش سیمایی که کنار کیوان ایستاده بود و داشت حرف می‌زد؛ افتاد. چهره‌اش آشنا به نظر می‌آمد او اصلا حواسش به من نبود؛ چون تمام توجه اش را به کیوان که با لبخند به حرف زدنش نگاه می‌کرد؛ داده بود. سرم را به طرف شاپرک- که شانه به شانه‌ی من ایستاده بود- چرخاندم.
    -اون که کنار کیوان وایساده کیه؟
    شیطنت بار چشمکی به من زد و با خباثت ابرو بالا انداخت. -حدس بزن.
    لب پایینم را روی لب بالایم گذاشتم با نگاه موشکافانه‌ای مشغول کند و کاو چهره‌ی دخترک شدم. چند لحظه بعد وقتی سنگینی نگاهم را حس کرد به سمتم برگشت با دیدن نگاهم برق شادی در میان چشم های روشن و زیبایش دوید. خودش را سریع به من رساند تا به خودم بیایم میان دست های ظریفش اسیر شدم.
    -وای فَرفَر چقدر دلم برات تنگ شده بود.
    دست‌هایم در هوا خشک ماندند؛ چون تنها یک نفر از میان آدم‌هایی که می‌شناختم مرا این گونه صدا می‌زد. دست هایم را به دورش خلقه کرد و با شوق او را به خودم فشردم.
    -نجمه!
    اصلا باورم نمی‌شد او نجمه بود! همان دوست دوران کودکی و نوجوانی که با هم به مدرسه می‌رفتیم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    اما اینجا چه می‌کرد؟ وقتی از من جدا شد چشم‌های دریایی‌اش از اشک برق می‌زدند. حق داشتم او را نشناسم موها و ابروهایش را شرابی رنگ کرده بود و آرایش نسبتا کاملی روی صورتش خودنمایی می‌کرد. دیگر از آن دختر دبیرستانی با صورت بچگانه و پر کک مک خبری نبود؛ جلویم یک خانم به تمام معنا می‌دیدم!
    -اصلا نمی‌دونم چی بگم نجمه، واقعا دارم از خوشحالی پس میفتم که اینجا می‌بینمت.
    کیوان خودش را به جمع سه نفره‌ی ما رساند و یک دستش را دور شانه‌های ظریف نجمه حلقه کرد. با شوخ طبعی ای که هنوز هم در وجودش دیده می‌شد سر به سر من گذاشت.
    -دختر عمه یه وقت غش نکنی؛ خانم من تازه دوستش رو پیدا کرده.
    چشم‌هایم از فرط حیرت بازتر شدند، نگاهم بین صورت خجالت زده‌ی نجمه و دست‌ پیچک شده‌ی کیوان به دور او در حرکت بود. تا خواستم لب باز کنم و چیزی بگویم صدای دایی مانع شد.
    -فرشته، باز تو این‌ها رو دیدی ما رو فراموش کردی؟ نگاهم را از آن ها گرفتم به سمت دایی که با دستهای باز منتظر به من چشم دوخته بود برگشتم، پس از مکث کوتاهی با قدم‌های بلند خودم را به او رساندم و بین آغـ*ـوش گرم او گم شدم. می‌گویند حلال زده به دایی اش می‌رود؛ فکر می‌کنم این قد بلند من هم از او به ارث رسیده است! آخر پدر خدا بیامرزم و مامان فرنگیس هر دو قد متوسطی داشتند. بعد از کلی ابراز دلتنگی، همگی دور هم وسط هال جمع شدیم؛ البته ما جوان‌ها یک گوشه روی زمین نشستیم انگار که می‌خواستیم با خط کشیدن روی آن سرویس مبلمان شیک و سلطنتی طلایی رنگ خاطرات را حسابی زنده کنیم. هنوز باورم نمی‌شد نجمه نامزد کیوان باشد! آخر از وقتی یادم بود هیچ وقت آب این دو نفر در یک جوی نمی‌رفت. ولی حال می‌دیدم خیلی رفتارهای‌شان تغییر کرده است. نجمه از آن سر به هوایی دوران نوجوانی در آمده بود و مانند یک خانم با وقار رفتار می‌کرد، کیوان هم گرچه هنوز شوخ و شاد بود ولی وقتی جدی با دایی حرف می‌زد می‌دیدم دیگر آن پسر یک دنده و لج باز نیست. با صدای مادر سرم را چرخاندم، داشت با دایی صحبت می‌کرد.
    -آخه فرخ جان نمی‌گی من دیگه اون فرنگیس سابق نیستم؟ یه وقت میفتم زمین سکته می‌کنم؟ این چه کاری بود؟
    زن دایی با ناراحتی چنگی به گونه‌ اش زد به نظرم صورتش را بوتاکس کرده بود آخر حتی یک دانه چین و چروک هم روی صورت یک دست و سفیدش به چشم نمی‌خورد.
    -خدا نکنه فرنگیس جون، والا منم بهش گفتم به خدا دلم هزار راه رفت تا اینجا سالم و سلامت دیدمتون، فرخ با اون کارش ما رو هم ترسوند، همین که فهمید تو پشت خطی چنان قلبش رو گرفت که دلم هری ریخت، باورت نمی‌شه اگه بگم تا سه نصف شب توی بیمارستان معطل نقش بازی کردن های آقا بودیم! این پسره هم به خودش رفته ها با اون شوخی‌های به قول جوون‌های امروزی خرکی، ما رو نصف جون کرد.
    به لحن زن دایی همگی خندیدیم با تمام وجود احساس می‌کردم سبک شده‌ام، گویی یک حس رهایی داشتم بعد از سال‌ها شاد بودن کنار آدم‌هایی که دوستشان داشتم عجب مزه‌‌ای داشت. دایی حق به جانب به زن دایی نگاه کرد.
    -اگر اون نمایش رو در نمی‌آوردم که الان فرنگیس اینجا جفتم نشسته نبود.
    متعرض او را مخاطب قرار دادم.
    -دایی جان، خواهرت نصف شبی من رو از خونه کشوند توی خیابون‌های تهرون، تا ساعت چهار صبح از سرما قندیل بستیم، منتظر حرکت اتوبوس بودیم. دایی نگاه پر تعجبی به من و مادر انداخت با صدای نسبتا بلندی گفت:
    -آره فرنگیس؟ اون موقع شب خودت و این دختر راه افتادین توی خیابون‌ها؟
    مادر پشت چشمی برایم نازک کرد.
    -دلم طاقت نمی‌آورد یه جا بشینم تا صبح بشه؛ همین که تماس قطع شد وسایل خودم و فرشته رو جمع کردم، بعدشم که می‌بینی الان جلوت نشستم.
    دایی نگاهی عصبی به ما انداخت چشم‌های مهربانش حال از عصبانیت سرخ شده بودند. آخر دایی فرخ همانند مادرم اصول سختی برای خودش داشت که زیر پا گذاشتن آن‌ها را هیچ وقت نمی‌پذیرفت.
    -یه زن تنها با یه دختر جوون، هیچ می‌دونی ممکن بود چه اتفاقی اون موقع شب تو خیابون‌های تهرون براتون بیفته؟ خنده‌ام گرفته بود سرم را به زیر انداختم ریز خندیدم. مادر هم عصبی نگاهم می‌کرد، بقیه هم با تعجب به عکس العمل های ما زل زده بودند.
    -داداش من باید یه چیزهایی رو بعدا برات تعریف کنم؛ شاید لازم باشه یکم گوش فرشته رو به جای من بپیچونی. از حرفش جاخورده سیخ نشستم و به دایی که داشت موشکافانه نگاهم می‌کرد خیره شدم. دستی به محاسنش کشید و تسبیح را بین دو دستش جا بجا کرد. آب دهانم را به زور فرو بردم، با صدای خفه‌ای مادر را صدا زدم که باز نگاه پر غیظی حواله ی من کرد. شاپرک سرش را زیر گوشم آورد.
    -چی کار کردی که عمه این طور شمشیر رو از رو بسته؟ نگاهی به صورت معصوم و کنجکاوش انداختم و مانند خودش در حالی که تمام حواسم به پچ پچ های دایی و مادر بود؛ زمزمه وار گفتم:
    -بعد بهت می‌گم فعلا اوضاع بدجور خیطه شب پری. با حرص نیشگونی از بازویم گرفت.
    -کوفت و شب پری، هنوز این رو یادته که بگی؟
    چشمکی به رویش زدم.
    -اختیار داری آبجی، مگه می‌شه یادم بره؟
    قبلترها برای اینکه حرص او را در بیاورم این گونه صدایش می‌زدم. نجمه وقتی پچ پچ های ما را شنید کمی از کیوان فاصله گرفت و خودش را به سمت با کشاند.
    -چی می‌گید شما دوتا؟ بیاین بریم تو اتاق شاپرک ببینم جریان چیه؟
    با این حرفش همگی برخاستیم و به سمت اتاق شاپرک رفتیم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا