صدای مفاخری بیش از حد ترسیده به نظر میرسید، این باعث میشد کنجکاو شود و بخواهد دلیل این همه ترس او را بداند. تک سرفه ای کرد تا صدایش را صاف کند. -الان حاضر میشم. پاسخش تنها صدای بوق ممتد بود؛ عصبی گوشی را روی تخت پرت کرد و به سمت کمد دیواری گوشهی اتاق رفت. پیراهنی خاکستری و شلواری مشکی بیرون کشید و خیلی سریع آماده رفتن شد. با برداشتن سوییچ ماشین و موبایل از روی تخت از اتاق خارج شد، مسیر پا گرد چوبی و باریک خانه را طی کرد و به سمت خروجی رفت. پاور سوییچ را توی قفل الکتریکی درِ خانهاش کشید در با صدای آرامی باز شد و با سرعت از چهارچوب در گذشت و از خانه بیرون رفت. خودش را به آسانسور رساند و دکمهی آسانسور را زد تا بالا بیاید، درش که باز شد داخل رفت و با کلافگی یک شانهاش را به در اتاقک فلزی تکیه داد و با کفش چرمش روی کف اتاقک ضرب گرفت. هنوز هم در چهره اش آثار خشم دیده میشد؛ خواب راحتی که میتوانست پس از یک روز پر دغدغه داشته باشد برایش زهر شده بود. آسانسور که در قسمت پارکینگ ایستاد، درش با صدای آهنگینی باز شد. بدون معطلی از آن خارج شد به سمت ماشین رفت از همان فاصله که داشت نزدیکش میشد دکمهی ریموتش را زد تا درها باز شوند و سپس با سرعت در اتومبیل اسپرتش را باز کرد و سوار شد، استارت زد و با روشن شدن ماشین سریع از پارکینگ بزرگ برجی که محل زندگیاش بود بیرون رفت. شیشه را پایین کشید تا خنکای هوای آزاد به داخل ماشین بیاید، آرنجش را روی لبه پنجره گذاشت و کف دستش را تکیهگاه سرش کرد. هنوز صدای همایون وقتی آن طور با عصبانیت از او خواست به عمارتش برود در گوشش زنگ میزد. میان فکر و خیال خیابانهای خلوت نیمه شب را طی میکرد که با پریدن جثهای جلوی راهش پایش را به سرعت روی ترمز گذاشت، لحظهای شوکه به رو به رویش خیره ماند چیزی نمانده بود تا یک انسان را با ماشین زیر بگیرد. ولی خیلی سریع وجودش به خاطر خشمی ناگهانی گر گرفت، از ماشین پیاده شد با صورتی بر افروخته به چهرهی شخصی را که با ترس نگاهش میکرد، چشم دوخت و خیلی ناگهانی یقه اش را در دستهایش گرفت و با چشمهای به خون نشسته از خشم به او نگاه کرد. -مردک، هیچ معلومه وسط خیابون چی کار میکنی؟ پیرمرد با چشم هایی ترسیده به صورت او نگاه میکرد. دل هامین حتی به حال نگاه رمیدهی او نسوخت و وقتی نگاهش را روی خودش دید، تکان محکمی به هیکلش داد که کسی از پشت او را به عقب کشید.
-ولش کن چی کارش داری؟
روی پاشنهی پا چرخید و این دفعه یقهی شخصی که برای میانجی گری آمده بود را میان مشتهای گره شدهاش گرفت، او را بالا کشید؛ گرچه قد بلند و چهارشانه بود ولی دربرابر هامین تنها پسرکی زبان دراز به حساب میآمد. چشم هایش را ریز کرد و با دقت صورت شخصی که روبرویش یود را از نظر گذراند چهرهی پسرک در هاله ای از نور چراغ هایی که خیابان را روشن کرده بودند به سختی دیده میشد ولی باز هم این باعث نشد تا او را نشناسد. لحظهای هر دو متعجب به یک دیگر نگاه کردند. ولی فقط همان لحظه بود؛ چون باز دست هامین روی یقه اش سفت شد و از میان دندانهای کلید شده اش غرش کرد.
-آخه بچه جون، تو چرا خودت رو وسط انداختی؟
اخم غلیظی به او کرد و متقابلا یقهاش را گرفت روی پنجه پاهایش بلند و کمی صورتش را بالا کشید تا هم قد و قوارهی او بشود. نگاهش میخ چشم های سرد مرد رو برویش شد با حرص در حالی که پره های بینی قلمیاش باز و بسته میشدند؛ خرناس کشید.
-خجالت بکش، یه نگاه به موی سفید این پیرمرد بنداز بعد بهش اهانت کن.
دلش میخواست این پسرک را سر جایش بنشاند یا حتی مشتی بر چانهاش فرود بیاورد تا قدری از خشم شعله کشیده در وجودش خنثی شود ولی صدای زنگ موبایل بر دهانش قفل سکوت زد، داشت یادش میرفت چرا این وقت شب با ماشین در خیابانها پرسه میزند. یقهی فرشته را آزاد کرد و نگاه تهدید آمیزی به او انداخت با انگشت اشاره ای به او کرد.
-یه بار دیگه سایه ات رو جایی که من هستم ببینم؛ دیگه اونوقت...
نیشخندی به او زد ولی فرشته حتی پاسخش را نداد، بی اعتنا به سمت پیرمرد رفت به او کمک کرد تا گوشهای روی سکوی بتنی که روبروی مغازه ای بود؛ بنشیند. پیرمرد بیچاره از ترس تمام وجودش میلرزید. فرشته دستش را روی کلاه پشمیای که موهایش را پوشانده بود کشید و زیر لب غرولند کرد.
-چه آدمهایی پیدا میشن! مردک انگار مال باباش رو خورده بودم.
و نگاهش را بالا کشید تنها چراغ های عقبی ماشین او را دید که هر لحظه دورتر میشدند.
-این دوبار، خدا سومی رو به خیر کنه.
در دل دعا کرد هیچ وقت دیگر با مرد مرموز و آن نگاه کدر و وحشتانکش رو به رو نشود. هامین با سرعت خیابان ها را رد میکرد درد عصبی معده اش باز داشت کار دستش میداد خم شد از داشبرد ماشین بستهی داروهایش را بیرون کشید و از بطری سفید رنگی کپسولی بیرون آورد و دوباره آن را در داشبرد انداخت. روی صورتش از درد زیادی که تحمل میکرد، عرق نشسته بود. کپسول را در دهان گذاشت؛ جرعه ای از بطری آب معدنی که همیشه در ماشین بود آب نوشید و بعد آن را روی صندلی شاگرد پرت کرد. دستش را روی معده اش گذاشت فقط خدا میدانست چه درد طاقت فرسایی را تحمل میکند، هر وقت عصبی می شد این درد لعنتی به سراغش میآمد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و نفسش را آه مانند از دهان خارج کرد؛ راهی نمانده بود تا به خانهی همایون برسد برای همین سعی داشت ظاهرش را از آن همه دردی که در صورتش مشخص بود، پاک کند.
-ولش کن چی کارش داری؟
روی پاشنهی پا چرخید و این دفعه یقهی شخصی که برای میانجی گری آمده بود را میان مشتهای گره شدهاش گرفت، او را بالا کشید؛ گرچه قد بلند و چهارشانه بود ولی دربرابر هامین تنها پسرکی زبان دراز به حساب میآمد. چشم هایش را ریز کرد و با دقت صورت شخصی که روبرویش یود را از نظر گذراند چهرهی پسرک در هاله ای از نور چراغ هایی که خیابان را روشن کرده بودند به سختی دیده میشد ولی باز هم این باعث نشد تا او را نشناسد. لحظهای هر دو متعجب به یک دیگر نگاه کردند. ولی فقط همان لحظه بود؛ چون باز دست هامین روی یقه اش سفت شد و از میان دندانهای کلید شده اش غرش کرد.
-آخه بچه جون، تو چرا خودت رو وسط انداختی؟
اخم غلیظی به او کرد و متقابلا یقهاش را گرفت روی پنجه پاهایش بلند و کمی صورتش را بالا کشید تا هم قد و قوارهی او بشود. نگاهش میخ چشم های سرد مرد رو برویش شد با حرص در حالی که پره های بینی قلمیاش باز و بسته میشدند؛ خرناس کشید.
-خجالت بکش، یه نگاه به موی سفید این پیرمرد بنداز بعد بهش اهانت کن.
دلش میخواست این پسرک را سر جایش بنشاند یا حتی مشتی بر چانهاش فرود بیاورد تا قدری از خشم شعله کشیده در وجودش خنثی شود ولی صدای زنگ موبایل بر دهانش قفل سکوت زد، داشت یادش میرفت چرا این وقت شب با ماشین در خیابانها پرسه میزند. یقهی فرشته را آزاد کرد و نگاه تهدید آمیزی به او انداخت با انگشت اشاره ای به او کرد.
-یه بار دیگه سایه ات رو جایی که من هستم ببینم؛ دیگه اونوقت...
نیشخندی به او زد ولی فرشته حتی پاسخش را نداد، بی اعتنا به سمت پیرمرد رفت به او کمک کرد تا گوشهای روی سکوی بتنی که روبروی مغازه ای بود؛ بنشیند. پیرمرد بیچاره از ترس تمام وجودش میلرزید. فرشته دستش را روی کلاه پشمیای که موهایش را پوشانده بود کشید و زیر لب غرولند کرد.
-چه آدمهایی پیدا میشن! مردک انگار مال باباش رو خورده بودم.
و نگاهش را بالا کشید تنها چراغ های عقبی ماشین او را دید که هر لحظه دورتر میشدند.
-این دوبار، خدا سومی رو به خیر کنه.
در دل دعا کرد هیچ وقت دیگر با مرد مرموز و آن نگاه کدر و وحشتانکش رو به رو نشود. هامین با سرعت خیابان ها را رد میکرد درد عصبی معده اش باز داشت کار دستش میداد خم شد از داشبرد ماشین بستهی داروهایش را بیرون کشید و از بطری سفید رنگی کپسولی بیرون آورد و دوباره آن را در داشبرد انداخت. روی صورتش از درد زیادی که تحمل میکرد، عرق نشسته بود. کپسول را در دهان گذاشت؛ جرعه ای از بطری آب معدنی که همیشه در ماشین بود آب نوشید و بعد آن را روی صندلی شاگرد پرت کرد. دستش را روی معده اش گذاشت فقط خدا میدانست چه درد طاقت فرسایی را تحمل میکند، هر وقت عصبی می شد این درد لعنتی به سراغش میآمد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و نفسش را آه مانند از دهان خارج کرد؛ راهی نمانده بود تا به خانهی همایون برسد برای همین سعی داشت ظاهرش را از آن همه دردی که در صورتش مشخص بود، پاک کند.
آخرین ویرایش: