- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
دوباره بطری رو چرخوندیم و این بار افتاد به عمه هدی و کامی. کامی هم طبق معمول گفت جرئت. عمه با چشمایی که شرارت درش موج میزد گفت:
میری کنار دیوار میایستی و یه سیب بالای سرت میزاریم تا یکی از بچهها چاقو رو پرت کنه طرفش.
کامیار یا حضرت جرجیسی گفت و مظلوم به عمه هما نگاه کرد.عمه هم خندید و با نگاه بدجنسی که به ندرت دیده میشد، جوابش رو داد. اصولا کامیار آدم ترسویی بود و بیشتر صلح طلب بود؛ اما وقتی سر عشقش میرسید عجیب شجاع میشد. رو به عمه هدی گفت:
-جون سه تا بچههات بهم رحم کن.
عمه هدی اخمی کرد و گفت:
-هوی جناب! مگه بچههامو از سر راه آوردم که به جونشون قسم میخوری؟ برو به جون بچه خودت قسم بخور.
کامی یه دفعه ذوق کرد و گفت:
-قربونش بره باباش! تا پنج ماه دیگه که بیاد من دق میکنم آخه، بعدشم مگه من مرض دارم به جون بچم قسم بخورم؟
عمه هدی نوچ نوچی کرد و گفت:
-گاهی اوقات یادم میره تو یه سال از امیرعلی بزرگتری. ببین چطور آقامنشانه رفتار میکنه.
هادی هم خندید و گفت:
-آره آبجی راست میگی. اصلاً نباید آبجی جوونمون رو به این نره غول می دادیم. نیگا نیگا موهاش داره از دست این پسربچه سفید میشه، اصلاً داداش چرا رضایت دادی ها؟
بابام هم خیلی خونسرد جوابشو داد:
-دیدم تو گفتی تو آزمایشگاه خودم کار میکنه، با اخلاقه، منم جواب مثبت دادم. بعدشم فکر کنم بیست و یک سالگی زمان مناسبی واسه ازدواج یه خانوم باشه. این طور نیست؟
کامیار با ذوق هم گفت:
-زدی تو خال محمد آقا! اگه به من نمیدادینش که میترشید میموند رو دستتون. بعدشم یکی نیست به این هادی رو مثال بزنه و بگه تو که بیست و پنج سالته چرا انقدر بچگانه رفتار میکنی. همه دق و دلی تون رو میریزین رو سر من بدبخت.
تا هادی دهنش رو باز کرد تا جوابش رو بده، عمه هدی گفت:
-از بحث خیلی دور شدیما، جناب کامیار من کوتاه نمییام.
میری کنار دیوار میایستی و یه سیب بالای سرت میزاریم تا یکی از بچهها چاقو رو پرت کنه طرفش.
کامیار یا حضرت جرجیسی گفت و مظلوم به عمه هما نگاه کرد.عمه هم خندید و با نگاه بدجنسی که به ندرت دیده میشد، جوابش رو داد. اصولا کامیار آدم ترسویی بود و بیشتر صلح طلب بود؛ اما وقتی سر عشقش میرسید عجیب شجاع میشد. رو به عمه هدی گفت:
-جون سه تا بچههات بهم رحم کن.
عمه هدی اخمی کرد و گفت:
-هوی جناب! مگه بچههامو از سر راه آوردم که به جونشون قسم میخوری؟ برو به جون بچه خودت قسم بخور.
کامی یه دفعه ذوق کرد و گفت:
-قربونش بره باباش! تا پنج ماه دیگه که بیاد من دق میکنم آخه، بعدشم مگه من مرض دارم به جون بچم قسم بخورم؟
عمه هدی نوچ نوچی کرد و گفت:
-گاهی اوقات یادم میره تو یه سال از امیرعلی بزرگتری. ببین چطور آقامنشانه رفتار میکنه.
هادی هم خندید و گفت:
-آره آبجی راست میگی. اصلاً نباید آبجی جوونمون رو به این نره غول می دادیم. نیگا نیگا موهاش داره از دست این پسربچه سفید میشه، اصلاً داداش چرا رضایت دادی ها؟
بابام هم خیلی خونسرد جوابشو داد:
-دیدم تو گفتی تو آزمایشگاه خودم کار میکنه، با اخلاقه، منم جواب مثبت دادم. بعدشم فکر کنم بیست و یک سالگی زمان مناسبی واسه ازدواج یه خانوم باشه. این طور نیست؟
کامیار با ذوق هم گفت:
-زدی تو خال محمد آقا! اگه به من نمیدادینش که میترشید میموند رو دستتون. بعدشم یکی نیست به این هادی رو مثال بزنه و بگه تو که بیست و پنج سالته چرا انقدر بچگانه رفتار میکنی. همه دق و دلی تون رو میریزین رو سر من بدبخت.
تا هادی دهنش رو باز کرد تا جوابش رو بده، عمه هدی گفت:
-از بحث خیلی دور شدیما، جناب کامیار من کوتاه نمییام.
آخرین ویرایش توسط مدیر: