کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
دوباره بطری رو چرخوندیم و این بار افتاد به عمه هدی و کامی. کامی هم طبق معمول گفت جرئت. عمه با چشمایی که شرارت درش موج می‌زد گفت:
می‌ری کنار دیوار می‌ایستی و یه سیب بالای سرت می‌زاریم تا یکی از بچه‌ها چاقو رو پرت کنه طرفش.
کامیار یا حضرت جرجیسی گفت و مظلوم به عمه هما نگاه کرد.عمه هم خندید و با نگاه بدجنسی که به ندرت دیده می‌شد، جوابش رو داد. اصولا کامیار آدم ترسویی بود و بیشتر صلح طلب بود؛ اما وقتی سر عشقش می‌رسید عجیب شجاع می‌شد. رو به عمه هدی گفت:
-جون سه تا بچه‌هات بهم رحم کن.
عمه هدی اخمی کرد و گفت:
-هوی جناب! مگه بچه‌هامو از سر راه آوردم که به جونشون قسم می‌خوری؟ برو به جون بچه خودت قسم بخور.
کامی یه دفعه ذوق کرد و گفت:
-قربونش بره باباش! تا پنج ماه دیگه که بیاد من دق می‌کنم آخه، بعدشم مگه من مرض دارم به جون بچم قسم بخورم؟
عمه هدی نوچ نوچی کرد و گفت:
-گاهی اوقات یادم می‌ره تو یه سال از امیرعلی بزرگتری. ببین چطور آقامنشانه رفتار می‌کنه.
هادی هم خندید و گفت:
-آره آبجی راست می‌گی. اصلاً نباید آبجی جوونمون رو به این نره غول می دادیم. نیگا نیگا موهاش داره از دست این پسربچه سفید میشه، اصلاً داداش چرا رضایت دادی ها؟
بابام هم خیلی خونسرد جوابشو داد:
-دیدم تو گفتی تو آزمایشگاه خودم کار می‌کنه، با اخلاقه، منم جواب مثبت دادم. بعدشم فکر کنم بیست و یک سالگی زمان مناسبی واسه ازدواج یه خانوم باشه. این طور نیست؟
کامیار با ذوق هم گفت:
-زدی تو خال محمد آقا! اگه به من نمی‌دادینش که می‌ترشید می‌موند رو دستتون. بعدشم یکی نیست به این هادی رو مثال بزنه و بگه تو که بیست و پنج سالته چرا انقدر بچگانه رفتار می‌کنی. همه دق و دلی تون رو می‌ریزین رو سر من بدبخت.
تا هادی دهنش رو باز کرد تا جوابش رو بده، عمه هدی گفت:
-از بحث خیلی دور شدیما، جناب کامیار من کوتاه نمی‌یام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    کامیار با پاهایی لرزون به سمت دیوار رفت. اون نمی‌دونست که بابام تو نشونه گیری چقدر قویه. چاقو رو گرفت. کامی چشماشو بسته بود و ذکر می‌گفت. رنگش با میت مو نمی‌زد. عرق از پیشونیش جاری شده بود و از لرزش بدنش می شد فهمید که حسابی ترسیده. بابام فقط بخاطر گل روی خواهرش بود که مجبور بود چاقو رو پرت کنه وگرنه این کار واقعاً یک ریسک بزرگ بود. نشونه گرفت و چاقو رو پرت کرد. تا چاقو پرتاب شد کامی گفت:
    -یا امام زاده بیژن، غلط کردم! حلالم کنیـ...
    صدای برخورد چاقو فریاد کامی رو خفه کرد. سیب دونیم شده از روی سر کامی افتاد رو زمین و کامی با چشمانی گشاد شده که از حدقه بیرون می زد سیب رو نگاه کرد. آب دهنش رو پر سر و صدا و آهسته قورت داد و نقش زمین شد.
    رفتم نبضشو چک کردم. هدفم از قبل پزشکی بود. برای همین از خواهر دوستم یه چیزایی یاد گرفتم و یِکَمَکی سرم می‌شد. نبض‌اش رو که گرفتم فهمیدم که چه نقشه ای تو ذهنشه. ازش فاصله گرفتم. عمه هما با صدایی لرزون پرسید:
    -چش شده؟
    گفتم:
    -چیزی نیست فقط می‌خواد...
    یه دفعه صدای پخ بلند کامیار اومد و نذاشت حرفم رو ادامه بدم. دخترا جیغ بلندی از ترس کشیدن و چشماشون رو بستن. پسرا هم یه متر از جاشون پریدن بالا و گوشاشونو بخاطر جیغ دخترا گرفتن و فقط من بودم که بی تفاوت کامی رو نگاه می‌کردم. چشمکی زد و گفت:
    -نمی‌شه دیگه، می‌خواستی ما رو لو بدی، راستی محمد آقا نگفته بودی نشونه گیریت انقدر خوبه!
    در حال که بلند می‌شدم بابام گفت:
    -چیز قابل تعریفی نبود که بگم.
    یه دفعه عمه هما که از ترس و بهت در اومده بود با صدای بلند گفت:
    -کامی!
    کامی با شیطنت خندید و گفت:
    -جون دلم؟
    دیگه نایستادم تا ببینم چی می‌گن. من حتی حس فضولی هم نداشتم. به سمت اتاق خوابم رفتم. اتاقی که شاید آرام ترین مکان ممکن بود. یک ساعتی مشغول خوندن کتاب تفسیر سوره حدید شدم و پس از مسواک خوابیدم.
    ************
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    فردای اون روز قرار شد بریم دانشگاه برای کارای ثبت نام. موهام رو برس زدم و با کلیپس محکمشون کردم.شلوار راسته کتانم رو که رنگ سبز زیتونی تیره داشت پوشیدم با یه مانتوی سفید که نه خیلی گشاد بود و نه خیلی تنگ که برجستگی های بدنم رو به نمایش بذاره پوشیدم. طول مانتوم به زیر زانوم می رسید و خیلی به روسری زیتونی مدل لبنانیم می‌یومد. همیشه همینطور بودم. یا روسری به این مدل یا مقنعه،همیشه رسمی، کیف لبتاپم رو که توش مدارکم رو گذاشته بودم برداشتم و به همراه امیرعلی به دانشگاه رفتیم.
    وارد حیاط دانشگاه که شدیم، امیرعلی لبخند محوی روی لباش نشست و به سمت ساختمون راه افتادیم. توی راه پسرای جوون بهش متلک می‌انداختن که: «my friend جوون‌تر پیدا نکردی؟»، «داداش ما خوشگل تراشو سراغ داریما!» و بدون توجه به مسخره بازیاشون ادامه دادیم به داخل رفتیم. همون جا بهم گفتیم:
    -حالا کدوم اتاق بریم برای ثبت نام؟
    امیرعلی برای عملیات جست و جوی اتاق ثبت نام منو تنها گذاشت. چشمم خورد به مرد جوونی حدوداً بیست ساله که با دوستاش مشغول صحبت بود. رفتم سمتش. یه اخم غلیظ کردم که به سمتم برگشت و با دیدن من سرشو انداخت پایین و گفت:
    -بله با من امری دارین خانم؟
    من بی توجه گفتم:
    -نشکنه؟
    - هان؟
    -گردنتون رو می‌گم، نشکنه؟ من از نظر پوشش مشکلی ندارم که سرتون رو انداختین پایین.
    اعتقادم این بود که مرد جلوی نامحرمی که پوشش درستی نداره و یا کسی که دوست داره ولی بهش محرم نیست، باید سرشو بندازه پایین. برای همین دلیل سر پایین انداختنش رو نمی‌فهمیدم. با همون سر پایین افتادش جواب داد:
    -منو ببخشین، این طوری راحت ترم، می‌فرمودین!
    سنگین گفتم:
    -می‌تونم بپرسم باید کجا برای ثبت نام برم؟
    سر به زیر آدرسو داد. یه پونزده سانتی بلند تر بود.سرمو بالا گرفته بودم و با همون نگاه شیشه‌ای و خیره‌ام گفتم:
    -خیلی ممنون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    یکم که دور شدم شنیدم که گفت:
    -اوف پسر، چرا همچین نگاه می‌کرد؟
    دوستش گفت:
    -بجای این که از خداش باشه همچین لعبتی بهش نگاه کنه می‌گـه چرا همچی نگاه می‌کرد، جالبه!
    پسره به دوستش تشر زد:
    -حامد!
    اون پسره که اسمش حامد بود نیشش باز شد و کش دار گفت:
    -جونم؟
    - ببند گاله رو.
    - چشم، حالا که می‌فرمایید خفه می‌شم.
    اون یکی دوستش رو بهش گفت:
    -راستی پویا! می‌گم که خیلی جوون به نظر می‌رسید. فوق فوقش فکر کنم پونزده شونزده سالش باشه
    - من چه می‌دونم سینا؟ لابد با یکی از آشنا ها اومده با محیط اینجا آشنا بشه.
    حامد:
    -ولی عجیب مغرور بود!
    پویا:
    -آره! دیدی اصلاً هیچ حالتی تو صورتش نبود و خیلی بی روح و خیره به آدم نگا می‌کرد. حتی حس تشکر هم نداشت!
    تو دلم باز هم بدون احساسی گفتم :«این دختر سال هاست که هیچ حسی نداره.»
    پویا با لحن مشکوکانه ای ادامه داد:
    ا-صلاً بذار ببینم، چرا داریم ازدختره حرف می‌زنیم؟ باید بریم به ثبت ناممون برسیم، بدوین دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    سینا با حرص گفت:
    -آخه پسره خنگ، این چه نونی بود که و دامن ما گذاشتی که اول سربازی بعد درس؟ ما هم که خر دنبالت راه افتادیم.
    حامد:
    -وایسا ببینم، تو دامنت کجا بود؟ نکنه از اول دختر بودی و خودتو پسر جا می زدی که خودتو به ما غالب کنی؟
    هر سه با حرف حامد به خنده افتادن. سینا در حالی که می‌خندید گفت:
    -وای، فکر کن من دختر باشم.
    و باز هم خندید. حامد با لحن خاصش دوباره گفت:
    -آره فکر کن تو با این ته ریشات و اون بینی قوس دارت، ابرو هاتو با ماژیک پیوند بدیم و یه خال بذاریم کنار دماغت. یه روسری گل منگلی هم بذاریم رو سرت و یه دست کت دامن بپوشی و لنگای دراز پر موت بیرون بمونه، کفش پاشنه بلند تق تقی هم بپوشی شماره چهل و چهار، بعد یه چادر سفیدم بندازیم رو سرت و چون قدت درازه از لنگات بمونه، همه هم وقتی دیدنت بگن:«وای چه دختر ناناسی، بعد هم بشینی سر سفره عقد و با صدای خرکیت بگی...»
    این جاش صداشو کلفت کرد:
    -با اجازه بزرگترا بعله.
    بعد اینکه به اندازه کافی خندیدن، پویا گفت:
    -مگه می‌ذارین من جواب بدم. خوب برادر من خودت خواستی بیای سربازی، من که مجبورت نکرده بودم.
    حامد:
    -اِه! راستی یادت نرفت؟ بابا تو دیگه کی هستی؟ نمی‌دونی ترم بالایی ها چجوری نگامون می‌کردن، تف به ذاتت که ما رو اغفال کردی.
    پویا:
    -بس کن حامد.
    حامد با شیطنت ابرو بالا انداخت:
    -نچ، باید یه هفته مفتی شام بدی.
    پویا مرموزانه گفت:
    -حامد مثل اینکه دلت از اونا می‌خوادا!
    با این حرف حالت چهره حامد عوض شد و با ترسی ساختگی گفت:
    -نه داداش! غلط کردم! کسی که منو مجبور نکرده بود بیام سربازی. خودم خواستم، اصلاً خودم میام کفشاتو واکس می‌زنم. تو فقط از اونا نیا.
    بعد حرفای حامد که تند تند و با لحنی ملتمسانه و طنز بود و با چشمای بسته حرف می زد، پویا و سینا زدن زیر خنده. همون لحظه امیرعلی پیداش شد و گفت:
    -نتونستم پیدا کنم.
    جدی گفتم:
    -نمی‌خواد، پیدا کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    به سمت اتاق رفتیم. مردی میانسال حدوداً چهل و پنج ساله پشت میز نشسته بود. با ورود ما پرسید:
    -برای ثبت نام اومدین آقا؟
    امیر علی گفت:
    -بله.
    مرد مدارک رو خواست. امیرعلی که کیفمو برای راحتی من گرفته بود، مدارکو از کیف برداشت و به مرد داد. مرد با ابرو هایی بالا رفته گفت:
    -خانم سماواتی خودشون باید حضور داشته باشن.
    منم گفتم:
    -فرزانه سماواتی منم.
    مرد گفت:ولی...
    و شناسنامه‌ام رو نگاه کرد. زیر لب مگه میشه‌ای زمزمه کرد و بعد چیزی رو توی کامپیوترش سرچ کرد. احتمالاً می‌خواست بدونه چنین شخصی قبول شده یانه! وقتی اسمم رو دید، زیر لب گفت:
    -خارق العاده‌اس! یه دختربچه شونزده ساله با همچی رتبه و درصدی، نابغه‌است!
    تعریف کردن هم برام خوش نمی‌یومد. بعد رو به ما کرد و کار های ثبت نام رو انجام داد.
    موقع برگشت، امیرعلی گفت:
    -چیزی نیاز نداری تا بخرم؟
    گفتم:
    -اگه میشه یه بسته آ چهار و دو تا دفتر صدبرگ بگیر لطفاً.
    امیرعلی ترمز زد و پیاده شد و به سمت کتاب فروشی رفت. تو فکر بودم که یه دفه چیزی رو دستم افتاد و رشته افکارم پاره شد. دیدم که یه نامه‌است. اطرافو نگاه کردم که ببینم کی اونو فرستاده که فرد مشکوکی ندیدم. نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن:
    -سلام خانوم خانوما. دانشگاه قبول شدی نه؟ مبارک باشه. فقط مراقب خودت باش. شاید یه کسی چیزی واست کمین کرده باشه، قربان شما.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    نامه رو تا کردم و با آرامش چشمامو بستم تا راه حلی به ذهنم برسه. مطمئن بودم که از دشمنای بابان. با صدای در از فکر بیرون اومدم. امیرعلی پرسید:
    -آبجی چیزی شده؟ سرت که درد نمی‌کنه؟
    من و امیرعلی با هم خیلی خوب و جور بودیم و بیشتر از بقیه باهم ارتباط داشتیم. جوابش رو دادم:
    -نه داداش، سرم درد نمی‌کنه.
    - پس چی شده؟ چرا چشاتو بسته بودی؟
    نامه رو نشونش دادم. چشاشو بست و نفس عمیقی کشید. می‌دونستم این حالت یعنی عصبانیه و داره سعی می‌کنه با نفس عمیق خودشو کنترل کنه. در حالی‌که فرمون توی دست مشت شده‌اش بود، استارت زد و راه افتاد. دستاش از فشار زیاد سفید شده بود و همه عصبانیتش رو روی گاز خالی می‌کرد. نفسای عصبی و عمیق می‌کشید. حقم داشت، دفعه قبل که دزدیدنم حسابی به غیرتش برخود. نتونست نجاتم بده و من خودم بودم که خودمو نجات دادم. حالا هم همون از خدا بی خبرا پیداشون شده بود و اون از لرز و عصبانیت نمی‌دونست باید چکار کنه.
    به خونه که رسیدیم، فاطمه در رو باز کرد و با روی باز به استقبال ما اومد. با دیدن چهره سرخ از خشم امیرعلی دهنش رو بست. خیلی کم می‌شد امیرعلی عصبانی بشه؛ ولی وقتی می‌شد، کنترلش واقعاً سخت بود. باباهم در حالی که می‌خندید اومد و وقتی سرش رو بالا گرفت حرف تو دهنش ماسید و لبخندش رو قورت داد. ازمون پرسید:
    -چی شده؟
    امیر با عصبانیت نامه ی مچاله شده تو دستشو انداخت زمین و با سرعت به اتاقش رفت. با خودم فکر کردم اگه هر دختری بود، می‌پرید بغلش و می گفت: «قربون غیرت‌ات داداشی» ولی در من هیچ حسی نسبت به خشم امیر وجود نداشت. من حتی تعارف کردن هم بلد نبودم.
    بابا متعجب و با نگاهش امیر رو بدرقه کرد. بعد با بهت به من خیره شد و بعداش نگاهی به نامه کرد. نامه رو باز کرد و خوند. با خوندن متن شدیداً عصبانی شد. با اینکه معلوم بود عصبانیه ولی آروم روی صندلی نشست و مغموم به یه نقطه خیره شد. کارش همین بود. موقع فکر کردن اینطوری می‌شد و هیچ چیز نمی‌شد و نباید تمرکزش رو از بین می برد. بی خیال به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس، مشغول خوندن کتاب شدم. یک ساعت بعد، بابام به اتاق اومد و بهم گفت:
    -ببین دخترم، می‌دونم می‌تونی از خودت دفاع کنی و یه دختر عاقل، شجاع و قوی هستی؛ اما من دیگه نمی‌تونم ریسک کنم. ازت می‌خوام قبول کنی برات بادیگارد بگیریم. باشه دخترم؟»
    باز هم همون نگاه شیشه ای و در جواب مهربونی هاش یک تأیید:
    -هر چی شما بگید.
    بابام حسابی پنچر شد، انگاری بدجور خورده بود تو ذوق‌اش و انتظار داشت بپرم بغلش و بگم: «وای مرسی بابا جون، تو چقد خوبی» درست مثل دوقلو ها؛ اما حتی تصور این حالت در من دور از ذهن به نظر می‌رسید. سردی نگام، به هوای پلوتو گفته بود: «برو من جات هستم!»
    **********
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    دو هفته به شروع دانشگاه مونده بود و بابام تو این مدّت هشت تا بادیگارد پیدا کرده بود؛ اما همه اونا تو امتحانی که برای تأیین شایستگی تدارک دیده بودم شکست خوردن. با خودم عهد کرده بودم اگه طرف ببره به تعداد شماره طرف بهش سکه تمام بدم. فرهاد هم پیداش نبود. مثل اینکه مادرش تو خارج فوت کرده و برای مراسمات به آلمان رفته.
    نفر نهم اومد تو اتاق. جلو تر که امد، گفت:
    -من هومن عظیمی هستم. بادیگارد جَـــــ...
    قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه، دستش رو ناغافل پیچوندم و گفتم:
    -بادیگارد من باید همیشه آمادگی داشته باشه. اگه جای من دشمنم اینجا بود که هر دو تیکه تیکه شده بودیم.
    دستش رو خیلی راحت از دستم کشید؛ البته منم مقاومت چندانی نکردم، کاملاً معلوم بود که اگه واسه همچین حمله ای آماده بود، طرفش خورد و خاکشیر می شد. با لحنی کوبنده و سرد گفتم:
    -هِرری!
    مرد عصبانی شد و سمتم خیز برداشت. پریدم روی تخت و با یه شیرجه، خودم رو از پنجره انداختم پایین و روی دوپام فرود اومدم. ارتفاع زیادی هم نداشت که بگین یارو سوپر منه. بادیگارد با ترس از پنجره پایین رو نگاه کرد، گفتم:
    -باقی امتحانت توی زیرزمین.
    رفتم زیرزمین و منتظر موندم. بابام زیر زمین رو تبدیل به یه سالن ورزشی کوچیک کرده بود. کیسه بکس امیرعلی سمت چپ سالن آویزون بود و کنارش، روی یه سکوی چوبی یه جفت دستکش آبی مخصوص بکس دیده می‌شد. سطح زمین با کفپوش تاتامی به رنگ های آبی و قرمز پوشیده شده بود. درست تو فاصله یه متری کیسه بکس، دو تا تردمیل کنار هم گذاشته شده بود. گوشه انتهایی سمت راست سالن چند تا کمد بود که توش لباس های ورزشی ما چهار تا خواهر و برادر قرار داشت. دیوار ها سفید بودن و تنها چیزی که روشون قرار داشت یه ساعت و یه آینه بود.
    یادمه وقتی هشت ساله بودم با وجود این که استعداد چندانی تو مهارت‌ها رزمی نداشتم، من رو به زور به باشگاه کاراته فرستادن. تا سال پیش هم ادامه می دادم؛ اما بخاطر کنکور باشگاه رفتن رو تعطیل کردم. زیاد فکر و خیال نکنید که کمر بند مشکی دارم، از این خبرا نیست. کمر بند بنفش‌ام رو گرفتم و گذاشتم کنار. به جلو نگاه می‌کردم و در تفّکراتم غرق بودم که سایه کسی رو دیدم؛ اما صدایی نشنیدم. فهمیدم چه نقشه ای داره.
    قبل اینکه ضربه ای بزنه فوری چرخیدم و پاش رو گرفتم و اون بیچاره سعی داشت لی لی کنان تعادلش رو نگه داره. با آرنج خواست بکوبه تو صورتم که فوری پاش رو ول کردم و دستام رو جلوی صورتم قلاب. آرنجش با قدرت توی قلابم گیر افتاد و سعی کرد انقدر فشار بده که قلابم وا شه. زوراش واقعاً زیاد بود ونمی‌تونستم در برابرش دووم بیارم. برای همین روی کمرم خم شدم و سرم رو پایین انداختم و دستام رو آزاد کردم. بادیگارد که تا حالا داشت فشار می‌آورد، با خالی شدن ناگهانی دستش به جلو پرت شد و با زانو خورد زمین. خواستم از کنارش رد شم که مثل جت بلند شد و از پشت دستام رو پیچوند. دردم گرفت؛ اما حتی صورتم رو جمع نکردم. خیلی شدید درد می‌کرد عضلات بازوم منقبض شده بودن. موقع درد نمی‌تونستم چیزی رو بروز بدم. با وجود درد شدیدم من همیشه همش رو تو خودم می‌ریختم. عظیمی وقتی دید حرف نمی‌زنم و ملتمسانه نگاه‌اش نمی‌کنم، فشارش بیشتر شد و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -هان، چیه؟ چرا جیغ جیغ نمی‌کنی؟ هیشکی حق نداره با هومن در بیوفته، گرفتی؟
    صدا از گلوم در نمی‌یومد. در حالی که فکم از درد قفل شده بود با صدایی ضعیف بهش گفتم:
    -چرا باید بیهوده جیغ جیغ کنم، وقتی دردی ازم دوا نمی‌کنه؟ در ضمن، این امتحان رو همه بادیگاردا پشت سر گذاشتن.
    فشار دستش رو بیشتر کرد و درد تو همه دستم منتشر شد. دم گوشم گفت:
    -کدوم بادیگارد؟ نکنه فراریشون دادی؟
    - نه! هر هشتاشون امتحان دادن. همشون تنها چیزی که داشتن زور بود. تیر اندازیشون تعریفی نداشت، و واقعاً کم هوش و کم دقت بودن. نمی‌تونستن حمله های طرفشون رو تشخیص بدن.
    فشار دستشو بیشتر کرد و صدام در نیومد. گفت:
    -از کدوم امتحان حرف می‌زنی؟
    - به وقت‌اش می‌فهمی.
    دستام رو ول کرد. زیر لب گفت:
    -وا عجبا! این همه خلافکار با یه فشار کوچیک اعتراف کردن، اون موقع این جوجه فسقل آخش‌ هم در نیومد.
    رفتیم سالن تیراندازی، نشونه گیریش حرف نداشت. سرعتشم بالا بود. خوب؛ البته واسه یه پلیس عادی بود. بعد آزمایش تیراندازی بردمش یه اتاق خالی که فقط یه میز صندلی و یه لبتاپ تحت کنترل توش بود. در عرض سی دقیقه تست هوش رو تموم کرد و نشست. ضریب هوشی صد و بیست و پنج. بهش گفتم تا خودم در رو باز نکردم، نیاد بیرون. خیلی خوب بود. چهار ساعت توی اتاق موند و صداش در نیومد. می‌خواستم ببینم چقدر می‌تونه صبر کنه و تو مواقع حساس منتظرم باشه. آدم عجول ممکنه سرم رو به باد بده. به ساعت پنجم که رسید، در رو باز کردم. نگاه خسته ای بهم انداخت و گفت:
    -فکرکردی نفهمیدم مرحله سه، مرحله آزمایش صبر و هوش من بود؟

    «در سبک های مختلف رنگ کمربند فرق می کنه. در سبک شیتوریو رنگ کمربند به ترتیب: سفید، زرد، قرمز، آبی، سبز، بنفش، قهوه ای و سیاهه. بعد از سیاه نوبت دان های یک تا دوازدهه.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    دستم متورم شده بود و درد می‌کرد؛ ولی همچنان محکم تکونش می‌دادم تا کسی ضعفمو نبینه. بسته رو در آوردم و بهش دادم. چشمش به مچم افتاد. خواست مچم رو بگیره و نگاهش کنه که دستم رو عقب کشیدم؛ البته دستم با سریع عقب کشیدنش تیر کشید. با ناراحتی نگاهی به مچم انداخت و گفت:
    -خدای من باید بریم دکتر، یعنی تو دردت نمی‌یاد؟
    - اولاً دکتر رفتنو می‌ریم که مفصلمو بندازه جاش. ثانیاً شما کاریتون نباشه که دردم میاد یا نه. ثالثاً منو دوم شخص مفرد خطاب نکنید لطفا. رابعاً بگیریدش.
    - پس، پس چرا نگفتی.
    -‌تصحیح می‌کنم، نگفتید، به خودم مربوطه.
    نگاه بی تفاوت و عاری از دردمو که دید بسته رو گرفت و وا کرد. نامه ی توشو باز کرد و بلند خوند:
    «هومن عظیمی...
    آمادگی:شصت درصد
    قدرت:هشتاد درصد
    دقت:نود و پنج درصد
    هوش:هفتاد و پنج درصد
    صبر:صد درصد
    نمره کل:هشتاد و دو»
    سکه ها رو که دید تعجب کرد. بدون توجه رفتم تو اتاق، آماده شدم و به دکتر رفتیم. سعی می‌کردم حد الامکان کمتر از مچم استفاده کنم.
    دکتر با تعجب به دستم نگا کرد و گفت:
    -درد نمی‌کنه؟
    گفتم:
    -چرا دکتر، درد می‌کنه. از نمره ده حساب کنم هشت تا درد می‌کنه.
    - یعنی انقد درد می‌کنه و تو آروم نشستی؟
    - ضریب تحملم بالاست، کارتونو بکنید.
    دروغ می‌گفتم عین چی، منم دردم میومد. اونم خیلی؛ اما هیچ وقت نمی‌تونستم اثراش رو تو چهرم نشون بدم. قادر به حرکت عضلات صورت و پیشونیم نبودم. اگر بودم که حداقل یه لبخند مصنوعی می‌زدم. دکتر دستی به مچم کشید که باعث شد درد بگیره و دستم نا خوداگاه مشت بشه.
    - خوب گوش کن ممکنه موقع انداختن مفصلت درد زیادی رو متحمل بشی. فقط تحمل کن، باشه؟
    - دکتر بچه‌ام درست؛ اما پشت گوشام مخملی نیست که، خودم دانشجوی پزشکی‌ام، هالو که نیستم که نفهمم درد داره، شما کارتو بکن.
    به وضوح دیدم که نگاه دکتر و عظیمی رنگ تعجب گرفت. دکتر خواست چیزی بپرسه که نا امید شد و کارشو شروع کرد. درد زیادی داشت. در حالی که از تو داشتم از درد می‌مردم؛ اما چهره من همچنان سرد و بی تفاوت بود. این سردی نمی‌دونم چرا از صورتم پاک نمی‌شد؟ کار دکتر تموم شد و از اتاق بیرون اومدیم عظیمی گفت:
    -واقعاً شما امسال پزشکی می‌خونید؟
    - نیازی به توضیح نمی‌بینم.
    - ولی...
    با آرامش و البته لحن سردم بهش گفتم:
    -مثل اینکه وظایف کاریتونو باید شرح بدم، وظیفه شما همراهی و محافظت از منه و فضولی در زندگی من جزو حیطه کاری شما محسوب نمی‌شه. من اصلاً خوشم نمی‌یاد که زود با رئیستون پسر خاله بشید، متوجه شدید؟
    اون طور که به نظر میومد مغرور نبود. روحیه کنجکاویش به غرورش غالب بود. با لکنت جواب سؤالم رو داد:
    -بـ... بله خانوم.
    - بسیار خوب، بریم.
    *********
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا