کامل شده رمان تاوان بی گناهی | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

از نظر شما رمان تا به اینجا چطور بود؟ دوست داشتنی ترین و واقعی ترین شخصیت رمان کدام است؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
همزمان با شهاب گفتنه پریناز بهرام بـ..وسـ..ـه ی به دسته پانیذ زد
پانیذ تا اسم شهاب رو شنید لبخند تلخی رو لبش نشست......
یه قدم عقب رفت
با حرص دستشو تو موهاش کشید
-لعنتی، احمق
با عصبانیت لگدی به دیوار زد
و با مشت به دیوار زد
-شهاب احمق، نگران کی بودی تو؟ نگران کی!؟
با عصبانیت و خشم به در بسته خیره شد
سریع برگشت و سمته پله ها حرکت کرد
سعی داشا تمام عصبانیتش رو با مشت کردن
دستهاش از بین ببره
با نگاهی به خون نشسته به، رو به رو خیره شده بود......
بهرام با اخم های در هم به پریناز خیره شد.
-یعنی چی شهاب داره میاد؟؟ کی خبرش کرد؟
پریناز خیلی عادی جواب داد
-من!!
بهرام عصبی از جاش بلند شد
-اونوقت به من که شوهرشم نگفتی؟؟ تا خودم زنگ زدم
پریناز نگاهی به پانیذ انداخت
-حق داری
و زیر لب گفت
-البته اگه شوهرش باشی
بهرام با شک آروم پرسید
-چی؟
پریناز سرشو بالا آورد با نفرت تو چشم های بهرام زل زد
-میگم که....
پانیذ سریع پرید وسط حرفش
-پریناز الان نه
با حرص به پانیذ نگاه کرد
-آخه چرا؟ خب بهش بگو تا انقدر پروو بازی در نیاره
بهرام یه قدم نزدیک پریناز شد
-هوی درست صحبت کن
چپ چپی نگاش کرد
پانیذ بی حوصله گفت
-بهرام از اتاق برو بیرون لطفا
با تعجب برگشت سمته پانیذ
-اما...
بی حوصله و کلافه به اطراف نگاه کرد
-بیرون گفتم
بهرام نگاه حرص آلودی به پانیذ و پریناز انداخت و بیرون رفت
تا بهرام بیرون رفت
پریناز سمته پانیذ برگشت و با حرص گفت
-چرا الان نگفتی؟؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت
-به نظرت الان وقتشه؟ اینجا!؟ تو بیمارستان؟
لباشو غنچه کرد و به معنی فکر کردن به سقف خیره شد
-اووووم!!! نه درست میگی وقتش نیست
با هیجان ادامه داد
-ولی قول بده وقتی خواستی بهش بگی به منم بگو که بیام و قیافشو ببینم
بی حوصله به پری نگاهی انداخت و تشر زد
-پریناززززز
سریع گفت
-باشه تمام ساکت شدم........
وارد شرکت شد
با همون عصبانیتی که از حتی از راه رفتنش هم مشخص بود
سمته اتاق رفت
آراد که در حال رفتن بود با دیدن شهاب
نگران سمتش اومد
-شهاب چی شده؟؟ داشتی میری نگران میرسیدی
تا این رو گفت
شهاب خشن سمتش برگشت
انگشت اشارشو جلو صورت آراد گرفت تهدید وار گرفت و داد زد
-من نگران نبودم آراد، من اصلا نگران نبودم فهمیدی؟؟
و بلند تر از قبل داد زد
-نگران نبودم
آراد و هر کسی که اون اطراف بود متعجب به شهاب نگاه میکردن
شهاب نگاهشو به بقیه انداخت
فریاد زد
-چیه؟ چه مرگتونه به چی نگاه میکنید؟؟ با کارتون برسید ببینم
و با قدم ها محکم و بلند سمته اتاقش رفت
آراد گیج به رفتنه شهاب نگاه میکرد
آروم لب زد
-یعنی چی شده؟؟
وارد اتاق شد و درو به شدت به هم کوبوند
که صدای وحشتناک بلندی تو شرکت پیچید و دوباره همه رو میخ کرد
بی طاقت سمته میز هجوم برد
با یه حرکت تمام وسایل روی میز رو وسط اتاق پخش کرد
داد زد
-لعنتی، خدا لعنتون کنه
گلدونه روی میز رو بلند کرد و سمته دیوار پرتاب کرد همزمان فریاد زد
-لعنتیییییی......
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاهی به در بسته انداخت
    -پری!؟
    پریناز در حالی که روی کاناپه دراز کشیده بود سرشو سمته پانیذ برگردوند
    -هوم؟؟
    -مگه نگفتی شهاب داره میاد؟
    به ساعت نگاه کرد، ساعت 10شب بود
    و پانیذ هم هنوز منتظر اومدنه شهاب بود
    آه عمیقی کشید
    پریناز برای اینکه یه جورایی پانیذ رو متقاعد کنه
    تا ناراحت نباشه
    سریع گفت:
    -شاید اومد اما بابا و مامان رو دید نیومد داخل
    لبخند تلخی روی لبه پانیذ نشست
    آروم زمزمه کرد
    -حتما همینجوره
    صدای شهاب تو گوشش پیچید
    "من هنوز هم قصدم تنها و تنها زمین زدن
    و انتقام از داوود و بهرامه...و البته پانیذ"
    قطره اشکی آروم از چشمم چکید
    و چون دراز کشیده بود
    آروم آروم سمته گوشش حرکت کرد
    ملافه رو سریع رو سرش کشید
    تا پریناز اشک هاشو نبینه
    پریناز غمگین به پانیذ نگاه میکرد
    روی کاناپه نشست
    نگاهش به گوشی پانیذ افتاد
    سریع بلندش کرد
    و آروم بدون اینکه توجه ی پانیذ رو به خودش جلب کنه
    بیرون رفت
    در اتاق رو بست و سریع شماره ی شهاب رو گرفت...
    کنار مبل نشسته بود
    با نگاهی به خون نشسته و خشم آلود به دیوار خیره شده بود
    اتاق تاریک شده بود
    و هیچ تلاشی برای روشن کردن اتاق نمیکرد
    همه ی کارکنان رفته بودن و تنها شهاب بود که هنوز توی شرکت مونده بود
    صحنه ی که توی بیمارستان دید بود
    مثل فیلم از جلو چشم هاش رد میشد
    و هر لحظه دستهاش بیشتر مشت میشد
    با صدای ویبره گوشیش
    نگاهشو آروم از دیوار به گوشی تغییر داد
    نگاه سرد و بی تفاوتش به اسم *پانیذ* روی گوشی خیره موند...
    پریناز نا امید گوشی رو از گوشش فاصله داد
    و تند تند تایپ کرد
    *پس کجایی شهاب!؟پانیذ منتظرته*
    صدای پیامک گوشیش بلند شد
    ولی کماکان با بی احساس ترین نگاه خیره به گوشی نگاه میکرد.
    پریناز چند لحظه منتظر بود
    اما وقتی از جواب دادن شهاب ناامید شد
    دوباره وارد اتاق شد......

    *
    *
    *

    پانیذ از ماشین پیاده شد
    پریناز سریع از ماشین پیاده شد
    با حرص داد زد
    -وایسا پانیذ
    و پشت سرش دوید
    -وایسا، آخه نمیفهمم چرا باید تو بیای شرکت دختر نیم ساعت هم نش...
    پانیذ عصبی برگشت سمتش
    -پری میخوای غر بزنی برگرد تو ماشین
    پریناز ساکت شد و مظلوم نگاش کرد
    چپ چپی نگاش کرد
    و برگشت به راهش ادامه داد
    سمته اتاق شهاب رفت رو به منشی پرسید
    -شهاب هستش؟؟
    منشی که تو نخ شهاب گفتنه پانیذ بود
    جواب نداد
    پانیذ بی حوصله سمته در رفت
    همزمان با باز کردن در بدون اینکه برگرده بلند گفت
    -پری نیا داخل
    و درو بست
    عصبی برگشت، اما با دیدن وضع اتاق و شهاب که کنار مبل خوابش بـرده بود تعجب کرد.
    به ثانیه نکشید که تعجبش جاشو به نگرانی داد
    سمته شهاب دوید
    -شهاب!!
    کنارش زانو زد
    آروم تو صورتش زد
    -شهاب؟ خوبی؟
    شهاب تکونی خورد و آروم چشم هاشو باز کرد
    با دیدن پانیذ اخم هاش تو هم رفت
    تو جاش نشست
    -چه خبر پانیذ؟؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    پانیذ نگران دستاشو دورِ صورته شهاب حلقه کرد.
    -تو خوبی؟؟
    دستش روی دسته پانیذ گذاشت
    و دسته پانیذ رو پس زد
    با لحن سردی گفت
    -خوبم
    تقه ی به در خورد و منشی وارد شد
    اما به جای گفتنه حرفش متعجب به اتاق نگاه کرد
    شهاب عصبی گفت
    -میخوای حرف بزنی یا نه؟
    سریع نگاهشو به شهاب انداخت
    -ببخشید، یه آقایی اومده میگه محمده بگم بیاد داخل؟؟
    شهاب با شنیدن اسم محمد هیجان زده از جاش بلند شد
    -بگو بیاد حتما
    منشی بیرون رفت
    چند دقیقه بعد محمد وارد اتاق شد
    بی هیچ مکثی خودشو تو بغـ*ـل شهاب انداخت
    -قربونت برم داداش خیلی مردی بخدا
    شهاب محکم محمد رو بغـ*ـل کرد
    -بالاخره بیرون اومدی
    محمد عقب رفت لبخندی زد
    -اما به لطفه تو.
    شهاب لبخند عمیقی رو لبش نشست
    -این چه حرفیه پسر من وظیفم بود
    محمد قدر شناسانه به شهاب نگاه و با تمام احساسش گفت
    -ممنونم داداش واقعا ممنونم
    و یهو با هیجان گفت
    -راستی ببین کی رو آوردم. اومده بود دم زندان منتظرم
    و در اتاق رو باز کرد
    ملیسا وارد اتاق شد
    لبخند عمیقی رو لبش بود، پانیذ با دیدن ملیسا با شک به شهاب نگاه کرد
    ملیسا هیجان زده گفت
    -وای خدا چقدر دلم برات تنگ شده بود شهابیییییی
    و خودش تو بغـ*ـل شهاب انداخت
    لبخند عمیق و پر از هیجانی روی لب شهاب نشست
    که از چشم پانیذ دور نموند
    مسخ شده به ملیسا و شهاب که هم رو محکم بغـ*ـل کرده بودن خیر شد.....
    وای خدا چقدر دلم برات تنگ شده بود شهابیییییی
    و خودش تو بغـ*ـل شهاب انداخت
    لبخند عمیق و پر از هیجانی روی لب شهاب نشست
    که از چشم پانیذ دور نموند
    مسخ شده به ملیسا و شهاب که هم رو محکم بغـ*ـل کرده بودن خیر شد
    چشم هاشو با حرص بست
    زیر لب زمزمه کرد
    -آروم پانیذ آروم
    چشم هاشو باز کرد
    ملیسا عقب رفت
    ولی کماکان با اون نگاه پر از هیجانش به شهاب خیره شده بود.
    محمد که تازه متوجه پانیذ شده بود
    لبخند زد
    -آخ ببخشید خانوم حواسم به شما نبود
    پانیذ با صدای بغض آلودی گفت
    -مهم نیست، ذاتا اینجا کسی حواسش به من نیست
    ملیسا و شهاب با هم سمته پانیذ برگشتن
    پانیذ نگاه اشک آلودش رو به شهاب دوخت
    محمد گیج به شهاب و پانیذ نگاه میکرد
    صدای شهاب تو گوشش پیچید
    **وقتی ناراحته خیره میشه تو چشم هام، اشک تو چشم هاش حلقه میزنه. به چشم هاش نگاه میکنم انگار الماس تو چشم هاش میدرخشه، اون اشک ها اون نگاه کردن آرومم میکرد در هر حالی که باشم**
    زیر لب آروم زمزمه کرد
    -پانیذ؟؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاه پانیذ به محمد تغییر کرد
    محمد ناباورانه به شهاب خیره شد
    پانیذ بی طاقت ببخشیدی گفت
    و سریع سمته در دوید
    که شونه اش محکم به شونه ی شهاب خورد
    شهاب بی طاقت یه قدم جلو رفت
    -پانیذ
    اما ملیسا دستشو گرفت
    و مانع از رفتنش شد....
    با چشم دنبالِ پریناز گشت
    که در آخر کنار گلدون بزرگی که گوشه ی شرکت بود دیدش
    داد زد
    -پریناز بریم
    پریناز وحشت زده برگشت
    با دیدن پانیذ و اون نگاه اشک آلودش
    نگران سمتش اومد
    -چی شده پانیذ؟؟
    سرشو پایین انداخت
    -بریم پری تو رو خدا منو از اینجا ببر
    پریناز نگران و گیج به اتاقِ شهاب نگاه کرد
    با شک پرسید:
    -چی شده؟
    کلافه سرشو تکون داد
    بغض گلوش هر لحظه بزرگ تر از قبل میشد و داشت خفه اش میکرد
    دیگه تحمل این همه درد رو نداشت
    بی توجه به پریناز سمته در خروجی حرکت کرد
    صدای شهاب، ملیسا، آراد و صحنه ی بغـ*ـل کردن ملیسا جلوی چشم هاش مثل فیلم میگذشت
    اشک هاش آروم روی گونش سُر خورد....
    شهاب نگاهی به ملیسا و محمد انداخت
    طاقت نیورد دسته ملیسا رو پس زد
    -برمیگردم
    و به سرعت از اتاق بیرون اومد
    نگاهش به پریناز افتاد
    -پریناز، پانیذ کجا رفت؟؟
    پریناز به بیرون اشاره کرد و نگران پرسید
    -رفت، اتفاقی افتا...
    شهاب تحمل نکرد و دوید سمته خروجی.
    شهاب از شرکت بیرون اومد
    با چشم دنبال پانیذ گشت
    طولی نکشید که پیداش کرد
    سمتش دوید
    در ماشین رو باز کرد
    همزمان شهاب دستشو از پشت کشید
    -پانیذ صبر کن
    به شدت برگردوندش
    که محکم به سـ*ـینه ی شهاب خورد
    آروم زمزمه کرد
    -نرو پانیذ صبر کن...
    سرشو بالا آورد
    که نگاهش به ملیسا، محمد و پریناز افتاد
    پوزخندی رو لبش نشست
    به ملیسا اشاره کرد
    -نگرانت شد اومد دنبالت
    شهاب گیج پرسید
    -چی؟؟
    و همزمان برگشت
    با دیدن ملیسا، با فکر اینکه پانیذ حسودی کرده
    لبخندی زد
    اما پانیذ برداشت دیگه ی کرد
    و بدتر عصبی شد
    به شدت شهاب رو پس زد
    -برو کنار
    شهاب سریع برگشت
    -پانیذ صبر کن کُ...
    در ماشین رو باز کرد و با حرص سمته شهاب برگشت
    -خفه شو شهاب، به اندازه کافی ازت هم شنیدم هم دیدم
    و اینبار داد زد
    -پس دیگه دست از سرم بردار
    سوار ماشین شد به سرعت حرکت کرد
    و اجازه ی هیچ حرف یا حرکتی به شهاب نداد............
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    پریناز نگاهی به پانیذ انداخت
    -چکار میخوای بکنی؟؟اینا چین؟؟
    پانیذ در همون حالی که تند تند نامه ها رو باز میکرد
    با حرص گفت
    -همون نامه های عاشقانه ی که به خیال خودم برا یه عاشق مینوشتم
    پریناز ناباورانه به پانیذ نگاه کرد
    -مگه اینا رو برای شهاب نفرستاده بودی؟
    با عصبانیت اولین نامه رو تو آتیش رو به روش انداخت
    -آره، ولی خدا رو شکر بابا برخلاف من عقل داشت و نذاشت که بدسته شهاب برسن
    حیرت زده گفت:
    -نگووووو؟؟
    دومین نامه رو پرت کرد
    -میگم دیگه، میگم که بابا خوب کاری کرد که....
    پریناز هول شده به نامه ی توی دسته پانیذ چنگ زد
    -بده ببینم داری چه غلطی میکنی؟؟
    پانیذ با حرص از جاش بلند شد
    -بده من اونو، باید همشون رو بسوزنم
    پریناز سریع خم شد و به بقیه نامه ها چنگ زد
    -عمراااا
    پانیذ نگاه عصبی به پریناز انداخت
    -گفتم بده به من اونا رو
    -منم گفتم عمراااا
    و پا گذاشت به فرار
    پانیذ در حالی که پشت سرش میدوید
    و مدام داد میزد که صبر کن
    پریناز سریع رفت تو اتاق
    درو محکم بست و قفل کرد
    پانیذ محکم به در زد، جیغ زد
    -باز کن این درو پریناز
    نامه رو روی زمین انداخت
    -عمرااااااااااا باز کنم، تو هم برو بگیر بخواب
    پانیذ دوباره به در زد
    -پریناز بخدا اگه فقط یکی از اون نامه ها به دست شهاب برسه میکشمت
    لبخند شیطنت آمیزی روی لب پریناز نشست
    آروم گفت
    -برو بابا، اینا رو برنداشتم که خودم بخونم. معلومه که میدم دسته شهاب



    ریز خندید، کنار نامه ها نشست
    یکی از نامه ها رو برداشت..
    دوباره سلام شهابم، قبل از هر چیزی باید بگم دقیقا 5سالو 11ماهو 2روز دیگه آزاد میشی. آروم از در اتاق پریناز فاصله گرفت. با قدم های آروم و خسته سمته مبل رفت و من چشم به راه اومدنتم. میدونم تو هم الان دلتنگ منی، یا شاید دلخوری که چرا نمیام ملاقاتی از روی مبل بلند شد، از مقابل نگاه نگران زهرا خانوم گذشت و سمته حیاط رفت تو نامه های قبلی بهت گفتم، که مجبور شدم با اون پسره ی نکبت ازدواج کنم. اما شهاب.... به آسمون خیره شد، به ستاره ی که بهش چشمک میزد، نفسشو به غم بیرون داد من هنوز هم برای توام و برای تو میمونه، نه تنها جسمم رو بلکه روح، روان نگاهام خندهام گریه هام غرغرهام حسودی کردنم رو برای تو نگه میدارم، پریناز آروم اشکهاشو پاک کرد
    با صدای لرزون و بغض دار ادامه نامه رو خوند
    - من از خودم مواظبت میکنم تا دوباره تو برگردی، و تو از من و عشق من نگه داری کنی.... زود برگرد شهاب. چشم انتظار تو پانیذ........ *
    *
    *

    نگاهی به پانیذ که خواب بود انداخت
    لبخند روی لبش نشست
    نگاهشو از پانیذ گرفت و از خونه بیرون رفت
    باد خنکی به صورتش خورد
    و حالش رو بهتر از قبل کرد با انرژی بیشتری سوار ماشین شد
    و سمته شرکت حرکت کرد.
    شیشه ماشین رو پایین کشید باد به شدت به صورتش میخورد لبخندش هر لحظه عمیق تر میشد
    سرعتش رو بالا برد و در عرض 15مین به شرکت رسید
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ماشینو پارک کرد، نامه ها رو برداشت
    همزمان صدای زنگ گوشیش بلند شد
    پانیذ با استرس و نگرانی به ترافیکی که توش گیر کرده بود نگاهی انداخت
    -جواب بده پریناز، تو رو خدا نکن اون نامه ها رو نده. جواب بده
    با دیدن اسم پانیذ ریز خندید -الان وقتش نیست، کافیه دیگه

    گوشی رو، روی داشبورد انداخت
    و از ماشین پیاده شد.
    همزمان ماشین شهاب هم کنارش نگه داشت
    هیجان زده لب زد
    -شهاب
    یه قدم جلو رفت
    که با دیدن ملیسا که با خنده ی سرخوش از ماشین پیاده میشد سر جاش خشکش زد.
    شهاب بی حوصله از ماشین پیاده شد
    که نگاهش به پریناز افتاد
    نگران سمتش اومد
    -پری چی شده؟ پانیذ خوبه؟؟
    ملیسا متعجب به شهاب نگاه میکرد
    پریناز مسخ شده نگاهش بینِ شهاب و ملیسا در گردش بود
    نگاه شهاب به نامه های توی دسته پریناز افتاد
    -اونا چیه هستن پریناز؟؟
    نامه ها رو تو دستش مچاله کرد
    حس کرد تو بدترین حالت ممکنه گیر کرده
    بین دادن نامه ها و ندادنشون مونده بود
    که شهاب با یه حرکت نامه ها رو از دستش کشید
    -بده ببینم
    همزمان پانیذ به طرز وحشتناکی ماشین رو نگه داشت
    به سرعت از ماشین پیاده شد
    با دیدن نامه ها که تو دسته شهاب بود
    وا رفته به ماشین تکیه داد
    شهاب نگاه شک آلود و گیجش رو به پریناز و پانیذ انداخت
    که پریناز بی هوا نامه ها رو از دستش کشید
    -اینا واسه م...
    نامه ی که دیشب پریناز خوند روی زمین افتاد
    شهاب با فکر اینکه نامه برای پرینازه سریع ببخشیدی گفت
    و خم شد که برگه رو برداره
    اما با دیدن اولین خط مسخ شد به نامه خیره شد
    نگاهش روی اولین خط خیره موند
    -دوباره سلام شهابم........



    اما با دیدن اولین خط مسخ شد به نامه خیره شد
    نگاهش روی اولین خط خیره موند
    -دوباره سلام شهابم........
    آروم نامه رو برداشت
    پانیذ سریع جلو اومد
    -نه شهاب اون مال تو نیست
    همزمان ملیسا دستشو روی بازوی شهاب گذاشت
    -خب شهاب برگه رو بده بهشون...
    اما نگاه پانیذ میخ انگشتری که توی انگشت ملیسا بود، شد
    سر جاش خشکش زد
    شهاب شروع کرد به خوندن که با صدای نگران پریناز نگاهشو ار نامه گرفت
    -پانیذ چی شدی؟
    آروم پانیذ رو تکون داد
    -پانیذ ببین منو، پانیذ
    نگاه اشک آلود پانیذ روی انگشتر میخ مونده بود
    پریناز وحشت زده برگشت و رد نگاه پانیذ رو گرفت، که با دیدن انگشتر وحشت زده سمته پانیذ برگشت
    شهاب نگران جلو رفت رو به روی پانیذ ایستاد
    دستاشو دور صورته پانیذ قاب کرد
    -پانیذ منو ببین، پانیذ چی شده؟
    حتی نفس کشیدن هم یادش رفته تنها چیزی که تو ذهنش میگذشت اینکه این دختر نامزده شهابه
    اولین قطره اشک از چشم هاش چکید
    شهاب نگران رد نگاه پانیذ رو گرفت
    با دیدن انگشتر متوجه ی شد که پانیذ چه فکر کرده
    وحشت زده سمتش برگشت
    -نه، نه پانیذ...
    دسته شهاب رو پس زد و سمته ماشین دوید
    شهاب دنبالش دوید
    -صبر کن پانیذ، اونجوری که فکر میکنی نیست
    اما پانیذ که هیچ صدای نمی شنید
    به سرعت سوار ماشین شد
    و حرکت کرد، شهاب بی معطلی پشت سر ماشین دوید
    داد زد
    -پانیذ
    به سرعت از در شرکت بیرون رفت
    ماشینو نگه داشت تا آخرین نامه رو بیرون بندازه
    که همزمان اتوبوس بزرگی به سرعت سمته ماشین پانیذ میومد
    راننده که داشت با بغـ*ـل دستیش صحبت میکرد
    متوجه ی ماشینِ پانیذ نشد..
    شهاب با دیدن ماشین پانیذ که نگه داشته بود
    لبخندی رو لبش نشست
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    #95


    سلام شهابم، امیدوارم که خوب باشی و حالت الانت بهتر از من باشه دکتر سمته اتاق عمل دوید و بلند داد زد
    -سریع اتاق عمل رو اماده کنید

    شهاب با نگاه گریون و قدم های لرزون پشت سر تخت پانیذ قدم برمیداشت شاید الان بخندی و بگی مگه میشه تو این حال و جایی که هستم مگه میشه!؟ اما.... به در اتاق عمل تکیه داد
    آروم روی زمین نشست با دستهای لرزونش نامه رو محکم تر گرفت نمیدونم چرا جواب نامه هام رو نمیدی؟ اما شهاب من امشب منتظرتم، منتظرم به حالت غیر باوری پیدات بشه و امشب نزاری من بشم عروسه بهرام پریناز با عجز کنار شهاب نشست
    شهاب نگاه اشک آلودش رو به پریناز انداخت امشب نیومدی، الان لباس عروس تو تنمه اما غیرتی نشو قربون اون نگاهت که الان میدونم چقدر خشم آلوده.. من برای توام و برای تو میمونم دکتر با نگرانی به ضربان قلب پانیذ که ضعیف میزد نگاه کرد کاش اون روز به حرف من گوش میکردی و فرار میکردیم، خدا میدونه که اگه فرار میکردیم چقدر خوشحال بودیم، دیگه بابا اون برگه ها رو جا به جا نمیکرد و به تو نمیداد امضاء کنی تحمل نداشت ادامه نامه رو بخونه
    نامه رو انداخت و از جاش بلند شد
    اما پریناز طاقت نیورد و نامه ی دیگه رو باز کرد
    با صدای لرزون و بلند شروع به خوندن کرد

    #part96


    سلام شهابم، خوبی مگه نه؟؟ دروغ های بابامو باور نکردی مگه نه؟؟ میدونم بابام بهت گفته که من میدونستم تو اون برگه چی نوشته اما به جون شهاب من هم تازه فهمیدم که بابا اون برگه ها رو عوض کرده... شهاب باور نکردی مگه نه؟؟ شهاب با درد و عاجزانه چشم هاشو بست
    زیر لب زمزمه کرد
    -من چکار کردم؟؟
    پریناز لبخند تلخی زد
    رو به روی شهاب ایستاد
    -ناعادلانه قضاوت کردی شهاب
    سرشو پایین انداخت
    -پریناز
    با صدای باباش وحشت زده برگشت
    اول نگاهی به داوود و بهرام انداخت و برگشت سمته شهاب
    -شهاب تو رو خدا برو، الان بابا......
    همزمان داوود سمته شهاب هجوم آورد و داد زد
    -عوضی چه بلایی سر دخترم آوردی ها؟؟ چرا گم نمیشی از زندگیمون بری ها؟؟
    پریناز با گریه گفت
    -بابا تو رو خدا ولش کن
    شهاب خیره به داوود نگاه نکرد
    داوود خشم آلود به شهاب نگاه میکرد
    یهو یقشو ول کرد و هولش داد
    -یالا برو گمشو، گمشو تا ندادم همینجا.....
    -من جایی نمیرم
    بهرام خشمگین سمته شهاب برگشت
    از لای دندونهای چفت شده اش گفت
    -گورتو گم کن حرومزاده
    چشم غره ی بهش رفت و سمته اتاق عمل رفت
    که بهرام عصبی برگشت و دستشو گرفت
    -هویییییی مگه ک....
    با مشتی که شهاب بی هوا تو صورتش زد حرفشو قطع کرد
    صدای فریاد شهاب تو سالن پیچید
    -گفتم هیچ جا نمیرم، دیگه هیچ جا نمیرم
    صداش لرزید
    -دیگه تنهاش نمیذارم
    تا بهرام خواست حرفی بزنه پرستار بیرون اومد
    همه وحشت زده سمتش برگشتن
    با دیدن چهره ی در هم پرستار
    شهاب ناباورانه لب زد
    -نه
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بی طاقت پرستار رو کنار زد و دوید داخل
    در اصلی رو به شدت باز کرد
    همه سمتش برگشتن
    دکتر که داشت شوکه میزد عصبی گفت
    -بفرستینش بیرون
    شهاب نگاه خسته اش رو به چشم های بسته ی پانیذ دوخت
    -نه پانیذ تو رو خدا نه، تو رو خدا تنهام نزار
    دکتر شوک بعدی رو زد
    اما کماکان صدای ممتد قلب پانیذ تو اتاق پیچیده بود
    شهاب نفس کم آورده بود به سختی سعی میکرد نفس بکشه بی جون روی زمین نشست
    چشم هاش از اشک تار میدید
    نگاهشو از پانیذ به مانیتوری که ضربان قلب پانیذ رو نشون میداد تغییر داد
    زیر لب زمزمه کرد
    -نه پانیذ
    به سختی از جاش بلند شد
    دکتر برای آخرین بار شوک رو زد و.......
    چشم هاش بسته شد بی جون روی زمین افتاد............ #سه_ماه_بعد
    #شهاب

    به دسته گلی که پر از گلهای صورتی نگاه کردم
    لبخندی رو لبم نشست
    -آقا این دسته گل رو میبرم
    -بفرمایید
    حساب کردم و از گل فروشی بیرون اومدم
    نگاهی به آسمون انداختم
    و نفسمو با لـ*ـذت بیرون دادم
    سوار ماشین شدم گل رو، پشت گذاشتم
    صدای گوشیم بلند شد
    هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و جواب داد
    -بگو محمد
    صدای محمد و امیر با هم اومد
    -کجایی؟؟
    و یهو امیر انگار زد تو سر محمد جون محمد گفت
    -بیشور چرا میزنی؟؟
    -آخه این سواله که ازش میپرسی؟؟ خب معلومه کجاس حتما باز داره میر پیشه پانیذ.
    محمد با خنده گفت
    -آها یادم رفت، ولی امروز که 3 شنبه اس؟
    کماکان و با حوصله به حرفهاشون گوش میدادم
    یهو امیر گفت:
    -راستی تو چرا حرف نمیزنی؟؟
    با خنده گفتم
    -اگه بزارید حرف هم میزنم
    محمد کنجکاو پرسید
    -خب نگفتی چرا الان داری میری؟ مگه همیشه پنج شنبه ها نمیرفتی
    یهو امیر با خنده گفت
    -وای محمد یهو گفتی 5شنبه میرفتی فکر کردم منظورت قبرستون
    با حرص تشر زدم
    -امیرررررررر......
    *



    از ماشین پیاده شدم، دور زدم
    و در سمته شاگرد رو باز کردم دسته گل رو برداشتم دوباره درو بستم دزدگیر ماشین رو زدم و سمته بیمارستان رفتم
    دوباره مثل همیشه با امید داشتم میرفتم داخل
    چقدر خوبه که این امید رو دارم
    امید به اینکه بالاخره پانیذ از کما در میاد
    وارد سالن بیمارستان شدم
    -سلام آقای گرامی
    به پرستار بخش نگاهی انداختم
    لبخندی به روش زدم
    -سلام
    تمام پرسنل منو میشناختن انقدر اومدم
    و رفتم که دیگه کامل شناخته بودن حتی دیگه من تنها کسی هستم که هر وقت میخوام میتونم بیام پیش پانیذ
    گاهی میشنیدم که پرسنل میگفتن
    وای خدا چقدر عاشقه پانیذ
    اما هر وقت این جمله رو میشنیدم
    بیشتر از قبل از خودم به خاطر کارهای که انجام دادم متنفر میشم
    به خاطر اشتباهاتم شاید، باید خیلی بگذره تا بتونم خودم رو ببخشم
    حتی مقصر این حاله پانیذ منم
    منم که با کینه ی مسخره ام اونو به این حال انداختم
    منم که نتونستم درست پانیذ رو بشناسم
    پشت در اتاق پانیذ رسیدم
    مثل همیشه تقه ی به در زدم
    خوب میدونستم پانیذ از اینکه کسی بدون در زدن وارد اتاقش بشه چقدر متنفره
    تو این 3 ماه در میزدم
    وارد اتاق شد
    -من دوباره اومدم پانیذم
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    گلها رو بالا آوردم
    -آه راستی ببین چی آوردم برات، از همون گلهای که دوست داری
    گل رو، روی میز گذاشتم
    خم شدم بـ..وسـ..ـه ی روی گونش زدم
    ل*ب*هام چند ثانیه روی گونش گذاشتم نفس عمیقی کشیدم
    که دوباره بغض تو گلوم نشست
    بغضی که سعی میکردم همیشه پنهانش کنم
    با دیدن پانیذ تمام تلاشهام نابود میشد
    اشک از لای مژهام به اجبار و زور سُر خورد
    از روی گونم سُر خورد و در آخری روی گونه ی پانیذ چکید
    سرمو بالا آوردم
    با صدای بغض آلود و لرزون گفتم
    -هنوز هم نمیخوای چشم هاتو باز کنی؟؟
    کنارش روی صندلی نشستم
    -میدونم داری منو تنبیه میکنی اما این تنبیه تا کی ادامه داره پانیذ؟؟
    دستشو گرفتم یکم بالا آوردم
    بـ..وسـ..ـه ی روی دستش زدم
    -من مثل تو صبرم زیاد نیست ، پس بگو کافیه، بگو کافیه و چشم هاتو باز کنم
    با تقه ی که به در خورد
    ساکت شدم، دستی تو صورتم کشید و اشک هامو پاک کردم
    کریمی یکی از مسن ترین پرستارها که مدیر بخش بود وارد شد
    اما برخلاف همیشه که تا منو میدید هزار بار پسرم پسرم میکرد و کلی باهام شوخی میکرد، اخم هاش تو هم بود و فقط سلام داد
    متعجب نگاش کردم
    سمته پانیذ اومد بعد از اینکه دستگاه رو چک کرد
    میخواست بیرون بره
    که صداش زدم
    -خانوم کریمی!!


    با همون حالت جدیش برگشت سمتم
    -بفرمایید؟؟
    چشم هام ریز شد مشکوک نگاش کردم
    با شک پرسیدم
    -اتفاقی افتاده خانوم کریمی؟؟
    پوزخندی زد
    -یعنی الان میخوای سعی کنی انکار بکنی که تو خبر نداری؟؟
    شک و کنجکاویم بیشتر شد
    -در مورد چی صحبت میکنید خانوم کریمی؟؟ من از چی خبر دارم که خودمم نمیدونم
    به پانیذ اشاره کرد و عصبی گفت
    -بالاخره ازش نا امید شدی ها!!
    متعجب به پانیذ نگاهی انداختم
    -چی؟؟
    با لحن پر از حرص و عصبی گفت
    -انقدر چی چی نکن پسر، خودتو به ندونستن نزن
    کم کم داشتم عصبی میشد
    و کلافه از اینکه هیچی از حرف هاش نمی فهمیدم
    با لحن عصبی و کلافه ی گفتم
    -خانوم کریمی میشه واضح تر حرف بزنید؟؟
    تو چشم هام زل زد و با جرعت و خشم گفت
    -واضح بگم آره؟؟ واضح تر از اینکه، بالاخره اجازه دادی دستگاه ها رو از پانیذ جدا کنن؟؟
    تا حرفشو کامب کرد چشم هام درشت شد
    با صدای بلندی گفتم
    -چیییییی؟؟؟دستگاه ها رو جدا کنن؟؟
    در عرض چند ثانیه خون کل صورتمو گرفت
    با صدای که سعی میکردم بالا نره با حرص زمزمه کردم
    - آقا داوود
    صبر نکردم و بی هیچ معطلی از اتاق بیرون
    با قدم های بلند سمته خروجی میرفتم اما کم کم قدم های بلندم به دویدن تبدیل شد
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با دو سمته اتاق داوود رفتم
    که منشی سمتم اومد
    -آقای گرامی تلف...
    داد زدم
    -بعدا خانوم لطفی بعدا....
    در اتاق داوود رو به شدت باز کردم
    در به دیوار خورد و صدای بعدی تو فضا پیچید
    با تعجب سرشو بالا آورد
    از حرص و عصبانیت نفس نفس میزدم
    با خشم نگاش کردم
    عصبی از جاش بلند شد
    -چه خبرته حیوون فکر کردی اینجا هم محله ی خودتونه ک...
    اجازه ندادم حرفشو ادامه بده
    از همون پشت میز یقشو گرفتم
    و کشوندمش جلو
    -ببند دهنتو، ببند که تمام اتاق رو کثافت پر کرد، اگه من حیوونم پس تو چی؟؟ ها تو چی هستی؟؟ کثافت پانیذ هنوز قلبش داره میزنه تو اجازه ی چی رو دادی ها؟؟
    دستشو دستم گذاشت
    -دستتو بکش عقب
    محکم تر یقشو گرفتم
    تو صورتش رفتم با نگاهی خشم آلود نگاهمو بین چشم هاش میگردوندم.
    -اون اجازه ی که دادی تا دستگاه ها رو قطع کنن رو پس بگیر داوود وگرنه.....
    پوزخندی زد، دستمو به شدت پس زد
    -وگرنه چی؟؟ میخوای چه غلطی بکنی؟؟ پانیذ دختره منه و من اجازشو دادم. دختر منع بخوام می میره بخوام زنده میمونه
    دستشو رو شونم زد
    -اوکی!؟فهمیدی؟؟



    با شنیدن این حرفش
    خون جلو چشم هامو گرفت
    کنترل دستهامواز دست دادم و با مشتی که از بیمارستان تا به اینجا تمام خشممو خالی کرده بودم بهش، تو صورتش فرود اومدم
    صدای آخ بلندش وپشت بندش کنار رفتن صندلی و افتادنش و بعدش افتادن داوودی روی زمین
    انگشت تهدیدم رو جلو صورتش گرفتم
    -بلایی سر پانیذ بیاد، اونوقت مردن یا زنده بودن شماس که دسته منه...
    خشمگین نگام میکرد
    نگاه پر از خشم و نفرتی بهش انداختم
    و از اتاق بیرون اومدم
    که بهرام همزمان وارد شد
    نیش خندی به روش زدم
    هیچوقت اون روزی که فهمید پانیذ چه جور ازش طلاق گرفت رو از یادم نمیره.

    "دکتر برگه رو سمته بهرام گرفت
    -بفرمایید
    گیج به برگه نگاه کردم
    بهرام برگه رو گرفت
    -الان امضاء کنم؟؟
    دکتر نگاه نگرانی به من انداخت
    از نگاهی که بهم انداخت متوجه شدم این برگه، چیزی توش نوشته که من با فهمیدنش زیاد خوشحال نمیشم
    تو همین فکرها بودم
    که پریناز یهو اومد تو اتاق
    نگران به من نگاه کرد و بعد به بهرام
    -امضاء کردی آره؟؟
    شک ام بیشتر شد
    -میشه بدونم اینجا چه خبره؟
    پریناز نگاه اشک آلودی به من انداخت
    -میخواد رضایت بد...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا