کامل شده رمان تاوان بی گناهی | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

از نظر شما رمان تا به اینجا چطور بود؟ دوست داشتنی ترین و واقعی ترین شخصیت رمان کدام است؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
#

بهرام تو حرفش پرید
-پریناز فکر نمیکنم ربطی له این آقا داشته باشه که من دارم چکار میکنم؟؟ من شوهر پانیذم و من تصمیم میگیرم
از حرفی که زد فهمیدم قضیه از چه قراره
اما بیشتر تو نخه اون کلمه ی شوهر موندم
نیش خندی زدی
رو با لحن عادی پریناز گفتم
-خب حق داره پریناز، شوهر پانیذه دیگه
به برگه اشاره کردم
-امضاء کن، امضاء
پریناز که انگار قضیه طلا رو کلا فراموش کرده بود ناباورانه نگام میکرد
تک خنده ی زدم
بهرام پوزخندی زد
-پس بالاخره فهمیدی تو اینجا هیچ کاری؟؟
سری به معنی آره تکون دادم
روشو ازم گرفت
و رو به دکتر گفت
-خودکار لطفا
سریع خودکار روی میز رو سمتش گرفتم
-بیا اینم خودکار
متعجب نگام کرد باورش نمیشد من انقدر راحت قبول کردم
به پریناز نگاه کردم، انگار یادش اومد چون سرشو پایین انداخت و ریز میخندید
دکتر هم متعجب نگام میکرد
ملت رو اسکول کردم من
بهرام امضاء کرد، سرشو بالا گرفت
به برگه نگاهی انداخت و گرفتش سمته دکتر
-بف..
حرفش تمام نشده بود که برگه رو سریع از دستش گرفتم
-من میگیرم، شما هم وقت کردی یه سر به شناسنامه ات بزن
و برگه رو جلو چشم هاش پاره کردم
شمرده شمرده گفتم
-چون....پانیذ....از.....تو....حیوان.....خیلی....وقته.....
برگه ها رو تو صورتش ریختم و با لحن پر از نفرتی ادامه دادم
-طلاق گرفته...


از اتاق داوود بیرون اومدم
همزمان محمد از اتاقم بیرون قبل از اینکه متوجه ی من بشه با لحن هول و نگرانی رو به منشی گفت
-آقای گرامی اومد سریع خبرم کن
سمتش رفتم
-خیره محمد چی شده؟
سریع برگشت سمتم
-اِ اینجایی باید یه چیز مهم رو بهت بگم شه...
با حرص چشم هاشو بست و حرفشو تصحیح کرد
-ببخشید آقای گرامی
لبخندی به روش زدم
-مشکلی نیست
دستمو از تو جیب شلوارم در آورد و پشت کمرش زدم
-بریم تو اتاق من ببینم چی میخوای بگی
سری تکون داد
و با هم وارد اتاق شدیم
چند تا برگه رو سمتم گرفت
-اینا رو ببین
کنجکاو نگاه کوتاهی بهش انداختم
و برگه ها رو ازش گرفتم
نگاهی دقیقی به برگه ها انداختم، از نوشته ها فهمیدم رسیدهای انبارِ
سرمو بالا آوردم
برگه ها رو سمتش گرفتم
-خب اینا چیه؟؟ یعنی مشکلشون چیه؟؟
محمد برگه ها رو ازم گرفت و برگه دیگه ی زو سمتم گرفت
-اینا رو هم ببینید
کلافه نگاهی به اطراف انداختم
-محمد میخوای واضح حرفتو بزنی؟ داری گیجم میکنی
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    به برگه ی توی دستم اشاره کرد
    -اون برگه، کل وسایلی که تو انبار موجوده. یعنی همون وسایلین که سفارش دادیم اما....
    برگه های توی دستش رو بالا آورد
    -اینا لیست وسایل اضافه ای که تو انبارِ.
    مشکوک چشم ها ریز شد
    -یعنی؟؟؟؟؟
    -والا با آقای عادلی صحبت کردم، گفت که مشکلی نیست و این وسایل به زودی بیرون میرن
    با شک پرسیدم
    -از کی تا الان؟؟ این وسایل چی هستن؟؟ و با چه هزینه ی خریداری شده؟؟
    شونه ی بالا انداخت
    -والا اینو دیگه من نمیدونم، این رو باید از حسابداری بپرسیم..
    و با مکث کوتاهی ادامه داد:
    -ولی شهاب من حس خوبی ندارم به این وضعیت. آخه این اولین بار نیست که وسایلی اضافه ی وارد انبار میشه
    چشم هام تا آخرین درجه گشاد شد
    -چی؟ اولین بار نیست؟؟ اونوقت تو الان باید به من بگی محمد؟؟
    با لحن نگرانی جواب داد
    -آخه شما حال درستی نداشتید تو این مدت هم که زیاد شرکت نمیومدی
    با حرص چشم هامو بستم
    -آه محمد آه، باشه تمام میتونی بری
    سری تکون داد و برگشت که بره
    یاد چیزی افتادم وحشت زده چشم هامو باز کردم
    -چیزی که امضاء نکردی مگه نه؟؟
    متعجب سمتم برگشت
    -چی؟


    عصبی به برگه ها اشاره کردم
    -دارم میگم چیزی امضاء نکردی
    نیشش باز شد
    -آها نه نگران نباش من فقط زیر لیست وسایلی که سفارش دادیم رو امضاء کردم.
    نفسمو به راحتی بیرون دادم
    -خوبه، میتونی بری سرکارت
    باز برگشت که بره
    -اون برگه ها رو بده به من
    برگه ها رو از دستش گرفتم
    انگار چیزی یادش افتاده باشه تند گفت
    -راستی بهرام نمیدونه که این برگه دسته منه
    تعجب زده نگاش کردم
    -یعنی چی؟؟ مگه نمیگی اولین بار نیست؟؟
    سری به معنی آره تکون داد
    -آره ولی خب هیچوقت لیست وسایل اضافه دسته من نمیموند. همیشه خودش میبردش
    بیشتر از قبل به این موضوع شک کردم
    و مطمئن شدم یه چیزی پشت این قضیه هست...
    محمد بیرون رفت و من موندم با برگه های تو دستم
    هر دو برگه رو کنار هم روی میز گذاشتم
    نگاهمو به ترتیب بین هر دو میگردوندم
    به این فکر میکردم که این وسایل چرا وارد انبار شدن؟؟ با چه هزینه؟؟
    واسه لحظه این فکر از ذهنم گذشت از حساب شرکت
    بی معطلی بلند شدم و سمته تلفن رفتم شماره ی حسابداری رو گرفتم
    همزمان گوشیم زنگ خورد، با دیدن اسم پریناز حس بدی بهم دست داد
    تلفن رو سر جاش گذاشتم با تردید و نگرانی جواب دادم
    -چی شده پریناز؟؟
    اما تنها صدای گریه های بلندش بود که تو گوشم پیچید
    دستهام بی جون شدن گوشی از دستم سر خورد و روی زمین افتاد..... *
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    به سرعت میدویدم سمته بیمارستان
    به هر کسی که جلو راهم بود تنه میزدم اشک هام باعث شده بود تار ببینم
    بالاخره وارد شدم
    نگاهم میخِ جمعیتی که جلوی در اتاق پانیذ ایستاده بود شد.
    دستهامو به دیوار گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم
    ناباورانه زمزمه کردم
    -نه
    پریناز برگشت تا منو دید دوید سمتم
    با جیغ و گریه گفت
    -شهاب تو رو خدا یه کاری کن میخوان دستگاه ها رو جدا کنن
    چشم هام درشت شد
    بلند و ناباوانه گفتم
    -چیی؟؟
    هق زد عاجزانه نگام کرد
    کنارش زدم ودویدم سمته اتاق پانیذ
    در اتاق رو ب شدت باز کردم
    سمته دکتر هجوم بردم با یه حرکت یقشو گرفتم
    محکم به دیوار زدم
    وحشت زده نگام میکرد
    -چی شده
    داد زدم:
    گفته بودم هیچکس حق نداره این دستگاها رو جدا کنه.
    از دیوار فاصلش دادم و دوباره محکم به دیدار زدم
    بلند تر با صدای لرزون گفتم
    -مگه نگفتم تا خود پانیذ کم نیورده حق ندارید کاری بکنید
    دکتر دستشو رو دستم گذاشت
    -آقا آروم باشید، پدرشون اجازه داد
    یقشو با عصبانیت ول کردم یه قدم عقب رفتم.
    نعره زدم
    -پدرش گـه خورد، و شما گـه خوردید که میخواید دستگاها رو جدا کنید
    دکتر عصبی جواب داد
    -آقا درست صحبت کن، یکی زنگ بزن حراست سریع لطفا


    کنار تخته پانیذ ایستادم
    -من هیجا نمیرم، من اجازه نمیدم این کارو کنید
    شده بودم مثل بچه ی که میخواستم یه چیز گرانبها رو ازش بگیرن
    کنار تخت زانو زدم اشک هام تند تند رو گونم میریخت
    دسته پانیذ رو تو صورتم میکشیدم و میبوسیدم
    -من نمیذارم، نمیذارم اینکارو کنید پانیذ چشم هاشو باز میکنه من میدونم
    سرمو رو گوشه تخت گذاشتم و با صدای بلند زدم زیر گریه
    -آقا لطفا بلند بشید
    سرمو بالا آوردم
    با دیدن دو تا نگهبانی که بالا سرم بودن
    خشمگین از جام بلند شدم
    -گفتم من جایی نمیام، هیچ جا نمیام
    دستشو سمتم آورد که دستمو بگیره اما به شدت دستشو پس زدم
    داد زدم:
    -گفتم نمیام
    دسته پانیذ رو محکم گرفتم
    -اگه بیام پانیذ رو میکشن
    عاجزانه به نگهبان نگاه کردم
    -اما اون زنده اس بخدا زنده اس
    بازومو گرفت
    -بریم آقا
    تقلا کردم که دستمو از دستش بگیرم
    اما هر دوتاشون دستمو محکم گرفته بودن
    داد میزدم گریه میکردم التماس میکردم که نبرنم اما انگار نمیشنیدم
    بی جون روی زمین نشستم
    صدای هق هق گریه ام تو کل سالن پیچیده
    نگاه اشک آلود تمام پرسنل و پریناز روی من بود
    در همون اول که زانو زده بودم کشوندنم
    سرمو برگردوندم و نگاه آخری به پانیذ انداختم -چشم هاتو باز کن پانیذ مرگ شهاب.........
    *
    *
    *
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    در باز شد سرباز وارد شد
    نگاهشو بین همه گردوند و داد زد
    -شهاب گرامی
    سریع از جام بلند شدم
    -منم
    به بیرون اشاره کرد
    -بیا بیرون ملاقاتی داری
    نگرانی تمام تک تک جونم رو فرا گرفته بود
    با قدم های لرزون و بی جون بیرون رفتم
    به دستم دستبند زد، بازومو گرفت
    و با خودش کشوند
    وارد اتاق سرگرد شدیم
    با دیدن پریناز نگرانی و استرسم بیشتر شد
    برگشت سمتم
    چشم هاش از اشک پر بود
    وحشت زده به دیوار تکیه زدم
    عاجزانه چشم هامو بستم
    صداش تو گوشم پیچید
    -همه چی تمام شد شهاب
    هق زد
    -پانیذت رو کشتن شهاب، زنده زنده کشتنش شهاب
    کنار پام زانو، سرشو به پام تکیه زد و پاچه شلوارمو گرفت با صدای بلند زد زیر گریه
    -پانیذ رفت شهاب
    اشک هام آروم آروم رو گونم میچکید
    صدای قلبم خورد شدن قلبم رو شنیدم حس کردم جون از بدنم رفت.
    سرمو چندبار آروم به دیوار زدم، اما کم کم شدتش بیشتر شد
    سرمو محکم تر به دیوار میزدم
    تمام لحظات بودن با پانیذ جلو چشمم زنده شد
    عاجزانه داد زدم
    -پانیذ....پانیذ...............
    با تکون های شدیدی که میخورم
    چشم هامو وحشت زد باز کردم سرجام نشستم
    -پانیذ
    مردی که کنارم بود با لحن آرومی گفت
    -آروم باش پسر داشتی خواب میدیدی...
    با این حرفش نفسمو به راحتی بیرون دادم
    و به دیوار تکیه زدم
    همزمان در باز شد سرباز وارد شد
    نگاهشو بین همه گردوند و داد زد
    -شهاب گرامی
    وحشت زده تکیمو از دیوار گرفتم
    دوباره تکرار کرد
    -شهاب گرامی
    آروم لب زدم
    -منم.
    برگشت سمتم به بیرون اشاره کرد
    -بیا بیرون ملاقاتی داری..........
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -شهاب گرامی
    آروم لب زدم
    -منم.
    برگشت سمتم به بیرون اشاره کرد
    -بیا بیرون ملاقاتی داری.
    نگرانی تمام جونم رو فرا گرفته به زور از جام بلند شدم
    با قدم های لرزون و بی جون بیرون رفتم
    به دستم دستبند زد، بازومو گرفت
    و با خودش کشوند
    هر لحظه که به اتاق نزدیک میشدیم قدم هام بی جون تر میشد
    سرباز نگاهی بهم انداخت
    -خوبی؟
    لبهای خشکمو تر کردم
    تنها تونستم سری به معنی آره تکون بدم
    وارد اتاق سرگرد شدیم
    با دیدن پریناز نگرانی و استرسم بیشتر شد
    برگشت سمتم
    چشم هاش از اشک پر بود
    بی جون شدم به سمته پایین سقوط کردم که سرباز سریع گرفتم
    -اِ چی شد؟؟
    نگاه خسته و اشک آلودم رو به پریناز دوختم
    به دیوار تکیه زدم
    اشکهام عاجزانه روی گونم سُر خورد
    حس کردم چهره ی پریناز کم کم داره تغییر میکنه
    و لبخند روی لبش میاد
    سمتم دوید و محکم بغلم کرد
    هیجان زده گفت
    -بهوش اومد شهاب بالاخره بهوش اومدم
    مسخ شده به رو به رو نگاه میکردم
    پریناز ازم جدا شد
    قیافه بُهت زده و ناباورم رو که دید
    از ته دل خندید و با ذوق گفت
    -دیوونه چی شدی میگم پانیذ بهوش اومد
    آروم چشم هامو روی هم گذاشتم
    نفس عمیقی و راحتی کشیدم
    کم کم لبخند عمیقی رو لبم نشست
    یهو هیجان زده چشم هامو باز کردم
    انگار تازه متوحه حرفه پریناز شدم
    -چی گفتی پریناز؟؟ پانیذ
    با خنده گفت
    -بدو بیا اینجا رو امضاء کن، بعد بریم خودت ببین. خدا رو شکر دکتر رضایت داد
    به سرعت سمته میز سرگرد رفتم
    به خاطر اینکه دستبند به دسته به دسته سرباز بسته بود
    اون بیچاره هم به شدت سمتم کشیده شد
    سریع سمتش برگشتم
    خجالت زده نگاش کردم
    -ببخشید
    تک خنده ی زد
    -فدات سرت داداش درکت میکنم
    و دستبند رو باز کردم
    -ممنون
    سمته سرگرد برگشتم
    -باید کجا رو امضاء کنم
    سرگرد لبخندی به روم زد
    -اینجا
    سریع امضاء کردم
    با عجله برگشتم که برم
    -پسر جون...
    سمته سرگرد برگشتم
    -بله؟؟
    خ
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -سرت سلامت باشه، ان شا الله
    لبخندی به روش زدم
    -ممنون همچنین
    و رو به پریناز با عجله گفتم
    -بریم....
    به سرعت سمته اتاق پانیذ میدویدم
    و اینبار از ذوق دیدن چشم های بازش بود که می دویدم
    در اتاق رو سریع باز کردم و وارد شدم
    اما چشم هاش بسته بود
    ولی دیگه اون همه دستگاها بهش وصل نبود
    نفسمو به راحتی بیرون دادم
    آروم و هیجان سمتش قدم برداشتم
    بالا سرش ایستادم
    دستشو آروم تو دستم گرفتم
    و بـ..وسـ..ـه ی روی دستش زدم
    آروم زمزمه کردم
    -قربونت بشم من

    #پانیذ

    -قربونت بشم من
    با صدای شهاب آروم چشم هامو باز کردم
    اما چون سرش پایین بود متوجه نشد
    لبخند محوی روی ل*ب*هام نشست
    صدای فریادهاش تو گوشم پیچید
    "گفته بودم هیچکس حق نداره این دستگاها رو جدا کنه.
    -مگه نگفتم تا خود پانیذ کم نیورده حق ندارید کاری بکنید
    -پدرش گـه خورد، و شما گـه خوردید که میخواید دستگاها رو جدا کنید"
    لبخند روی لبم عمیق تر شد
    آروم صداش زدم
    -شهاب
    چنان سرشو بالا آورد
    که صدای استخون گردنش در اومد
    من به جاش آخ کوتاهی گفتم
    با نگاهی برق زده خیره نگام میکرد
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بابا جدی تو چشم هام زل زد
    -تا تو افتادی رو اون تخت، ازت ناامید شد و یا خواهر دوستش نامزد کرد...
    ناباورانه به بابا خیره شدم
    آروم زمزمه کردم
    -نه، باور نمیکنم
    اخم هام تو هم رفت عصبی به بابا نگاه کردم
    -دوباره داری دروغ میگی، تو از شهاب خوشت نمیاد برای هم....
    تو حرفم پرید
    -میتونم بهت ثابت کنم
    خشمگین تو چشم هاش زل زدم
    -باشه ثابت کن. ثابت کنم ببینم چه جوری میخوای ثابت کنی
    انگشت اشارمک تهدید وار جلوش گرفتم.
    -فقط بابا اگه بخوای دروغ بگی از همین الان باید قید منو بزنی.
    بابا لبخندی زد
    سری تکون داد
    -تمام هر چی تو بگی. اما اگه ثابت کردم تو هم باید قید اون مرتیکه رو بزنی و با بهر....
    خیلی سریع و بی هیچ تردیدی گفتم
    -باشه قبول، تو ثابت کن هر چی بگی من نه نمیگم
    لبخند بابا عمیق تر شد
    و یهو با عجله گفت
    -اما نباید به شهاب حرفی بزنی، چون میره و نامزدش رو تهدید میکنه
    چشم هامو با حرص بستم
    -باشه
    تقه ی به در خورد
    چشم هامو باز کردم شهاب و پریناز وارد شدن
    هر دو با دیدن بابا لبخند رو لبشون کم کم محو شد
    بابا نگاهی به من انداخت
    -خب من برم دیگه خستت نکنم
    خم شد گونمو بوسید و بعد از خداحافظی کوتاه و مختصری با پریناز و شهاب رفت
    پری سریع سمتم اومد
    -چی بهت گفت؟
    نگاه غمگینم رو به شهاب دوختم
    آخ عشق بی گـ ـناه من تا کی باید متهم بشی
    تا کی باید از سمته بابا لطمه بخوری آخه
    ناخوادگاه آه عمیقی کشیدم
    شهاب نگران سمتم اومد
    -پانیذ چی شده؟؟
    تنها به تکون دادن سر اکتفا کردم
    اما نگرانی رو به خوبی از چشم های هردو میخوندم
    لبخندی به روی هردو زدم
    -خوبم نگران نباشید، فقط یکم سرم درد میکنه
    شهاب بـ..وسـ..ـه ی به دستم زد
    -بخواب عزیزم، یکم استراحت کن من هم برم فردا صبح برمیگردم
    پریناز نگاهی به شهاب انداخت
    -راستی ملیسا حالش بهتر شد؟؟
    شهاب در حالی که خیره نگام میکرد جواب داد
    -نمیدونم خبر ندارم
    کنجکاو پرسیدم
    -ملیسا کیه؟؟
    حس کردم هر دو هول شدن
    پریناز سریع گفت:
    چیزه....ملیسا....چیز...
    متعجب نگاش میکردم
    با حرص سمته شهاب برگشت
    -ملیسا کی بود
    شهاب سریع گفت
    -دختر، دختر خاله ی مامان
    پریناز یهو با تعجب گفت
    -ها!!
    شهاب چپ چپ نگاش کردم
    -میگم دختر دختر خاله ی مامانم
    پریناز زد زیر خنده
    -ها ببخشید
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    شهاب به من نگاه کرد
    -یه سه ماه هست که به خاطره دانشگاه اومده خونمون
    ناخوداگاه صدای بابا تو گوشم پیچید
    **ولی اون برای 3 ماه قبل بود نه الان
    مشکوک نگاش کردم . تا تو افتادی رو اون تخت، ازت ناامید شد و با خواهر دوستش نامزد کرد**
    به خودم تشر زدم
    خفه شو پانیذ از این فکرهای الکی نکن
    با صدای شهاب از فکر بیرون اومدم
    -پانیذ؟؟
    تکونی خوردم
    -ها؟
    با شک پرسید:
    -خوبی؟؟
    گیج نگاش کردم، اما با نگاه نگران و متعجبش به خودم اومدم
    و سریع جواب داد
    -ها آره آره خوبم. نگران نباش تو برو
    تو هوا بـ..وسـ..ـه ی واسم فرستاد
    -باشه عزیزم، پس من برم فردا صبح برمیگردم
    با ناز لبخندی زدم
    خم شد گونمو بوسید
    و آروم دم گوشم زمزمه کرد
    -دیگه اینجوری لبخند نزن و ناز نکن که از خود بی خود میشم
    ریز خندیدم و دیوونه ی نثارش کردم

    *
    *
    *
    ذوق زده از جام بلند شدم
    خدا رو شکر پاهام بهتر شده بود
    چون روزهای اولی که بلند شدم پاهام بدجور درد میگرفت
    کیفم رو برداشتم و منتظر بودم تا شهاب بیاد و بریم
    تو همین فکرا بودم
    که بابا اومد داخل کلافه نگاهمو به اطراف انداختم
    از هفته قبل منتظر بودم تا بیاد و به قول خودش ثابت کنه
    ولی خب چی و ثابت کن یه دروغ..
    -سلام
    پوزخندی زدم
    -به بابا چه عجب بالاخره اومدی!! نکنه اومدی معذرت خواهی کنی چون دروغ گفتی
    لبخندی زد
    -نه اومدم که حرفمو ثابت کنم..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    پوزخندی زدم
    -به بابا چه عجب بالاخره اومدی!! نکنه اومدی معذرت خواهی کنی چون دروغ گفتی
    لبخندی زد
    -نه اومدم که حرفمو ثابت کنم.
    حیرت زده چشم هامو گرد کردم تای ابرومو بالا دادم
    -اِ جدی؟
    سری تکون داد
    -آره
    -باشه تمام، من حاضرم بریم
    بابا به بیرون اشاره کرد
    -پس شهاب!؟
    و سریع گفت
    -بهش که نگفتی؟
    لبخندی به روش زدم
    -نه نگفتم، مطمئن باش
    -خوبه، پس بریم
    بابا رفت بیرون لبخند شیطونی رو لبم نشست

    *1هفته قبل*

    -دیگه اینجوری لبخند نزن و ناز نکن که از خود بی خود میشم
    ریز خندیدم و دیوونه ی نثارش کردم
    عقب رفت دستشو نوازش گونه روی گونم کشید
    -مواظب خودت باش
    لبخند مهربونی به روش زدم
    -چشم، تو هم مواظب خودت باش
    لبخندی زد
    -چشم
    رو به پریناز خداحافظی مختصری کرد و سمته در رفت
    دوباره یاد حرفهای بابا افتادم نگاهم غمگین شد
    آهی کشیدم
    ناخوداگاه صداش زدم
    -شهاب!!
    دستش رو، که روی دستگیره بود
    رو برداشت و سریع برگشت سمتم
    سریع با لحن پر از احساسی گفت
    -منم دوست دار
    با شنیدن حرفش از خودم بدم اومد
    به خاطر اون یک درصد شکی که به شهاب کردم
    از خودم متنفر شدم
    اشک تو چشم هام حلقه زد
    با صدای لرزون و بغض دار لب زدم
    -من هم دوست دارم
    با دیدن اشکهام نگران سمتم اومد
    -پانیذ چی شده؟؟
    پریناز هم نگران نگام میکرد
    -از وقتی اومدیم همینجوری هستی، بگو چی شده؟؟ بابا چیزی بهت گفته؟؟
    نگاه اشک آلود و پر از حرفمو به شهاب و پریناز انداختم
    شهاب کنارم روی تخت نشست
    دستمو محکم گرفت
    -بگو پانیذ، چی شده!!؟؟***
    نیش خندی زدم
    -ثابت کن بابا، ثابت کن
    برگشتم کیفم رو برداشتم و بیرون اومدن
    همزمان با باز کردن در شهاب هم درو باز کرد
    با نیش باز نگاش میکردم و عقب رفتم
    -به به آقا شهاب کجا بودی
    و با شیطنت اضافه کردم
    -نکنه پیش ملیسا جوووون
    نگاهی به چپ و راست سالن بیمارستان انداخت
    که مطمئن بشه کسی نیست
    و یهو برگشت سمتم با دست روی قفس سینم زد که عقب رفتم
    سریع اومد داخل
    دستاشو دور کمرم حلقه کرد و چسبوندم به دیوار
    سرشو جلو آوردم
    -نگفتم اونجوری لبخند نزن
    با ناز خندیدم انگشت اشارمو روی گردنش گذاشتم
    -اما نگفتی چرا؟
    در حالی که خیره تو چشم هامو بود
    نگاهشو به لبهامو تغییر داد و آروم گفت
    -چرا یادمه گفتم
    بی هوا انگشتمو روی گردنش کشیوم که تکون بدی خورد و گردنشو کج کرد
    چشم هاشو بست و با حرص گفت
    -نکن
    ریز خندیدم
    -چرا مگه چی میشه؟؟
    چشم هامو باز کردم با شیطنت نگام کرد
    -یا نه بکن، عواقب بعدش هم پای خودت

    سرمو جلو بردم به ل*ب*هاش خیره شدم
    -خب معلومه، هر کی خطا میکنه باید تاوانش رو هم ببینه
    متعجب نگام کرد و با خنده گفت
    -یعنی حرفی نداری
    دستامو دور گردنش حلقه کردم
    -نچ
    نگاهشو به ل*ب*هام دوخت سرشو نزدیک آورد
    لبهاشو نزدیک آورد جوری که فقط یک سانت فاصله بود
    چشم هامو آروم بستم
    که با صدای باز شدن در وحشت زده کنارش زدم
    همزمان بابا داخل اومد
    شهاب کلافه عقب رفت
    بابا نگاه کوتاهی به شهاب انداخت
    و رو به من گفت:
    -بریم پانیذ
    زیر چشمی به شهاب نگاه کردم
    -بریم
    بابا بیرو رفت
    سریع سرمو بالا آورد
    -خب من برم
    سمته در رفتم همزمان تو هوا لبهامو غنچه کردم
    و بـ..وسـ..ـه ی برای شهاب فرستادم.
    برگشتم که برم بیرون
    اما هنوز لبهامو به فرم ثابت خودش برنگشته بود که دستمو به شدت کشید دستاشو دور صورتم حلقه زد
    و (ابراز احساسات)
    انقدر یهویی بود که تو بُهت رفته بودم
    درو بست و دستشو پشت کمرم گذاشت با میـ*ـل و هیجان خاصی لبهامو میبوسید
    چند لحظه بعد ولم کرد اما من هنوز تو بُهت بود و بدتر خمـار شده بودم
    گیج نگاش میکردم
    لبخندی زد یه قدم عقب رفتم که نزدیک بود بیوفتم
    سریع خودمو نگه داشتم
    دستاشو تو جیب شلوارش برد به دیوار تکیه زد و با لحن خندون و مهربونی گفت
    -میخواستی بری؟
    گیج لب زدم
    -ها؟؟
    لبخندش عمیق تر شد به بیرون اشاره کرد
    -بابات منتظره
    بلند گفتم
    -هاا من رفتم فعلا
    و در همون حال گیج و بُهت بیرون رفتم...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بابا ماشین رو، رو به روی رستوران پارک کرد
    برگشت سمتم
    -پیاده شو
    لبخندی به روش زدم
    -چشم باباجون
    و پیاده شدم. با حرص درو بستم
    زیر لب زمزمه کردم
    -آخرین بابایی بود که از دهنم شنیدی
    بابا با شک پرسید
    -چی گفتی؟؟
    سریع برشتم سمتش
    -هیچ با خودم بودم
    سری تکون داد و دستشو پشت کمرم گذاشت
    -آها. خب بریم دیگه بهرام منتظره
    با تعجب نگاش کردم
    -بهرام قرار بهم ثابت کنه
    بی هیچ حرفی سمته رستوران رفت
    پوزخند کوتاهی زدم و پشت سرش رفتم
    وارد رستوران شدم
    سعی میکردم به پشت سرم نگاه نکنم تا شهاب رو پیدا کنم
    چون ممکن بود بابا متوجه بشه
    بهرام تا ما رو دید از جاش بلند شد
    خدا رو شکر تو این یک هفته که تو بیمارستان بودم نیومد
    فکر کنم میدونست که با دیدنش حالم بدتر میشه
    با این فکرم خندم گرفت
    اما جلو خودمو گرفتم با سرفه ی کوتاهی گلومو صاف کردم
    به دختری که اصلا نمی شناختمش نگاه کردم
    یعنی این ملیساس؟؟
    بهشون رسیدیم بابا، به بهرام و اون دختره سلام کرد و رو به من گفت
    -پانیذ، ملیسا خانوم نامزده شهاب
    با حالت مثلا ناباوری به بابا نگاه کردم
    دستشو سمتم گرفت
    با لحن پر از نازی گفت:
    -سلام
    نگاهم به انگشتر تو دستش افتاد
    صحنه ی نامفهومی جلو چشم هام زنده شد
    **نگاه پانیذ میخ انگشتری که توی انگشت ملیسا بود، شد
    سر جاش خشکش زد
    نگاه اشک آلود پانیذ روی انگشتر میخ مونده بود
    پریناز وحشت زده برگشت و رد نگاه پانیذ رو گرفت**

    &

    اخم هام تو هم رفت حس کردم
    این انگشتر رو یک جای دیگه دیدم
    اما کجا و کی!؟
    میخ به انگشتر نگاه میکردم
    که با صدای بابا از فکر بیرون اومدم
    -پانیذ؟؟
    -آخ ببخشید
    به ملیسا دست دادم و با خوش روی سلام و احوال پرسی کردم
    اما انگار یکم زیاد روی کردم چون هر سه تاشون متعجب نگام میکردن
    لبخندی زدم و نشستم رو صندلی
    بابا رو به من پرسید
    -چیزی میخوری؟؟
    -نه ممنون، به نظر من بریم سر اصل مطلب
    برگشتم سمته ملیسا دستامو به هم گره زدم و گذاشتم زید چونم
    -خب تو نامزده شهابی؟؟
    نگاهی به بابا و بهرام انداخت
    آروم و لحن شک آلودی جواب داد
    -آره
    ابروهام بالا بردم
    -آها، خب من چه جوری باور کنم؟؟
    بابا سریع گفت:
    -عکسهاشون با هم رو داره
    بهرام هم با مکث کوتاهی حرفِ بابا رو ادامه داد
    -عکسهای نامزدی
    با حالت مثلا ناباوری برگشتم سمته ملیسا
    که عکس های رو، از تو کیفش در اورد و جلوم گذاشت
    عکس ها رو برداشتم اولین عکس رو که برداشتم
    دهنم باز موند
    یعنی اگع به شهاب نگفته بودم. و نمیدونستم که ملیسا فقط خواهر دوسته شهابه
    باورم میشد که شهاب نامزد کرده
    عکس هارو یکی یکی نگاه میکردم بدبختی نمیتونستم خودمو ناراحت نشوک بدم
    برعکس با دید عکسها خندم میگرفت

    &

    از این بازی بچگونه ی بابا، به جای اینکه ناراحت بشم خندم میگرفت
    آخرین عکس رو نگاه کردم
    و عکسها رو، روی میز پرت کردم
    به صندلی تکیه زدم نگاهم تک تک بین بابا، بهرام و در آخر ملیسا گردوندم
    با لحن کاملا عادی گفتم
    -عکس ها قشنگ بودن
    و صدای شهاب از پشت سر اومد
    -دست فتوشاپ کنندش درد نکنه
    هر سه وحشت زده به شهاب نگاه میکردن
    شهاب دستشو پشت صندلی من گذاشو و آروم ببخشیدی گفت
    خم شد و عکس ها رو برداشت
    بابا و بهرام چنان بُهتشون بـرده بود که فقط ناباورانه شهاب رو نگاه میکردن
    بعد از چند دقیقه شهاب عکس ها رو، روی میز انداخت
    -بازی قشنگی راه انداختید ولی متاسفانه اینبار ما هم خوب نقش بازی کردیم
    پوزخندی زدم و از جام بلند شدم کنار شهاب ایستادم
    بابا که به خودش اومده بود عصبی از جاش بلند شد
    -داری دروغ میگی این عکسا و این خانوم....
    طاقت نیوردم و عصبی گفتم
    -تمامش کن بابا، نمیخوام چیزی بشنوم
    -اما...
    خشم آلود نگاش کردم و با جدیت صداش زدم
    -بابا...
    ساکت شد
    به شهاب نگاه کردم نگاه همیشه مهربونش رو به چشم هام انداخت
    و همین نگاهش منو بیشتر مصمم کرد که حرفمو بزنم
    برگشتم سمته بابا و همزمان دست شهاب رو گرفتم
    با لحن جدی و محکمی گفتم
    -من دارم با شهاب ازدواج میکنم، چون دوسش دارم دیگه منتظر نمیمونم تا تو قبول کنی. 1 ساله داریم سعی میکنیم راضیت کنیم اما....
    دست شهاب رو محکم تر گرفتم
    -اما دیگه کافیه...
    اجازه ی هیچ حرفی به بابا ندادم دسته شهاب رو کشیدم و با خودم سمته بیرون رستوران کشوندم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا