کامل شده رمان دختر استقلالی | هانیه اقبالی کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را میپسندید؟

  • ساحل

    رای: 9 90.0%
  • ترانه

    رای: 1 10.0%
  • الناز

    رای: 1 10.0%
  • پانیذ

    رای: 2 20.0%
  • مارال

    رای: 1 10.0%
  • آروین

    رای: 5 50.0%
  • امیر

    رای: 1 10.0%
  • آسو

    رای: 1 10.0%
  • کامران

    رای: 0 0.0%
  • سپهر

    رای: 0 0.0%
  • آرمین

    رای: 0 0.0%
  • آرمینا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❌Hani.Eghbali✔

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/16
ارسالی ها
158
امتیاز واکنش
3,073
امتیاز
459
محل سکونت
یزد
[HIDE-THANKS]پانیذ_ هنوز تموم نشده.
نگاهش کردم.
پانیذ_ بدترین وضع ممکن بگرد. اگر دوستت داشته باشه، غیرتی میشه. یا کارایی که دوست نداره رو انجام بده. کلا رو مخش باش. با پسرا گرم بگیر. اگر دعوات کرد، فقط بهش بگو تو چرا غیرتی میشی؟ تو چه نسبتی باهام داری که غیرتی میشی؟ اونوقت جا میخوره و یه چیز میگه. اما بعدش میره تو فکر. میبینه حتما یه چیزی هست. بعد از همه این کارا، یه چند روزی گم و گور میشی. تلفناتم جواب نمیدی.
سرمو تکون دادم.
_ امان از تجربه.
پق زدیم زیر خنده.
ترانه_ بچه ها شام چی داریم؟
_ پاشید یه چیز درست کنیم.
مارال_ شما برید من کار دارم.
دفترشو برداشت. اوخ اوخ. فهمیدیم میخواد هزیزنه ماهانه هرکدومو حساب کنه. همیشه مارال حساب میکرد و هرچیزی که میخریدیم مینوشت توش و جمع میزد و تقسیم میکرد که هر ماه ، حساب هر کسی چقدر میشه.
رفتیم تو آشپزخونه. الناز یه آهنگ گذاشت و در حین غذا پختن، قر هم میدادیم.
مارال_ چی میپزید؟
_ قیمه. خوبه؟
مارال_ عالی.
شروع کردیم به غذا پختن. هرکدوممون یه کاری رو میکردیم.
بعد از شام، مارال و ترانه ظرفارو شستن و یه ساعت بعدش همه به سمت اتاقاشون راه افتادن.
صبح ساعت شش بیدار شدم. باشگاه داشتم. خوب بود دیروز استراحت داده بود.
هنوز حاضر نشده بودم که پانیذ اومد تو.
_ چیه؟
رفت سر کمدم و شروع کرد به انتخاب کردن.
یه کت سرمه ای تنگ و یه شلوار جین که رو زانوش پاره بود رو، گذاشت روی تخت.
_ این؟
پانیذ_ حرف نباشه. آره همین. باید جوری باشه تیپ جدید که میزنی، جلوه کنه.
یه کلاه مشکی و شال گردنش هم گذاشت رو میز.
کتونیای مشکیمو هم برداشت.
پانیذ_ همینارو بپوش.
قبول کردم و همونجور که گفته بود، پوشیدمش.
کتم اسپرت بود و دخترونه. خیلی سوسول بود.
بیرون اومدم. پانیذ سوتی زد و بقیه هم تایید کردن. چون زود بود، مارال و الناز و ترانه رو هم رسوندم شرکت و به سمت باشگاه روندم.
پیاده شدم و وارد باشگاه شدم. با یادآوری این که پسرا دیگه نمیان، آه از نهادم بلند شد. باشگاه خیلی خلوت و کسل کننده شده بود. خانم زمانی، مربی جدیدمون بود که به جای سپهر، باهامون کار میکرد.
خانم زمانی_ واسه جایزه ی بردنتون، یه اردو میریم شمال.

همه دست زدن. ای جانم. دلم لک زده واسه یه سفر شمال.
وقتی گفت دوروز دیگه باید بریم، تعجب کردیم. ولی کسی چیزی نگفت. همه خیلی خوشحال شدیم.
وقتی به دخترا گفتم، خوشحال شدن و گفتن خودشه! اگر با پسرا باشی، بهتر میتونی کارتو بکنی. منم میخندیدم. جوری میگفتن انگار میخواستم قتل کنم والا...
_ بچه ها. نمیخواین فرش ها رو بدین قالیشویی؟ به خدا راحت تره.
مارال_ نه خیر. میریم خونه مادربزرگ من. با هم میشوریم دیگه.
_ چطور دو تا فرشو بشوریم؟
مارال_ حرف نباشه.
یه ماشین گرفتیم و فرش ها رو بردن. ما هم به سمت خونه مادربزرگ خدابیامرز مارال راه افتادیم.
فرش هارو کف حیاط پهن کردیم و آب ریختیم روش تا یکم خیس بخوره.
یه عالمه تاید هم ریختیم روش و با فرچه افتادیم به جون فرش. البته من که فقط طی میزدم و آب بازی میکردم.
الناز داد زد.
الناز_ ساحل اون شلنگ آبو آزاد کن.
پامو از روی شلنگ آب برداشتم. یکم بعد، شلنگ آب رو کش رفتم. خدایا ببخش. چقدر امروز آب اصراف کردیم. شلنگو آوردم بالا و گرفتم تو ترانه.
ترانه جیغی زد و دستشو گرفت جلوی صورتش تا آرایشش خراب نشه. طی یه ثانیه، طی رو برداشت و محکم طی کشید و یه عالمه آب کف ریخت روم.
مارال_ عه. بس کنید.
حرفش تموم نشده بود که خیس شد. خلاصه همه خیس آب شده بودیم. همه فحش میدادن و میگفتن همه اینا از گور من بلند میشه.
_ مارال در بزرگو باز کن ماشینمو بیارم تو، یه بار ماشینمم بشوریم.
مارال درو باز کرد و ماشینو آوردم تو.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]فرشارو با هزار زور و ضرب لوله کردیم و گذاشتیم خشک بشه. همه افتادیم به جون ماشین.
    با صدای جیغی، سرمو از داشبورد ماشین بیرون آوردم.
    ترانه_ الناز خنگول کی با فرچه ماشین میشوره؟
    _ الناز روانی. وای به حالت یه خط رو ماشین نازنینم افتاده باشه. زندت نمیگذارم.
    داخل ماشینو تمیز کردم. سرمو آوردم بالا. مارال مثل گوریل داشت روی کاپوت ماشینو تمیز میکرد. یکم که گذشت، اومد روی ماشین. چشمام گرد شد. این با این وزنش اومد رو ماشین من؟ مثل چیز داشت شیشه بزرگ جلو رو تمیز میکرد. یکهو نفهمیدم چی شد که مثل سرسره لیز خورد و رفت پایین و به طرز وحشتناکی خورد زمین. خندمو قورت دادم و نگران به سمتش دویدم.
    _ مارال. آجی خوبی؟
    مارال_ ساحل‌. فکر کنم تموم مهره های ستون فقراتم نابود شد.
    الناز_ چی شدی تو؟
    نتونستم جلوی خندمو بگیرم و زدم زیر خنده.
    این صحنه رو فقط من دیده بودم. خدایی افتضاح لیز خورد.
    خودشم خندش گرفته بود. یکم که گذشت، بلند شد.
    خلاصه ماشینم از این رو به اون رو شد.
    ترانه_ چقدر جک و جونور داری تو ماشینت.
    همونجور که آویز جلوی ماشین که یه چیز قلبی شکل که توش نوشته بود استقلال رو نصب میکردم، زبونمو براش در آوردم...
    دو روز مثل برق و باد گذشت. اینجوری که پانیذ گفت، باید تو طی سفر یکهو تغییر کنم. چند دست مانتو و شلوار و روسری شیک واسم گذاشت. یه عالمه هم لوازم آرایشی و کفش پاشنه بلند. من تموم مدت فقط میخندیدم؛ اونم مدام میگفت هرشب گزارش کار بدم...
    صبح زود از خواب بیدار شدم و طبق معمول، پانیذ واسم یه لباس انتخاب کرد. چقدر جالب که تیپم یهو تغییر کنه. یه شومیز کوتاه سفید با شلوار مشکی و کلاه کپ مشکی. ساعت مشکیمو هم بستم. کفشای کتونی سفیدم و کوله مشکی. یه شال گردن مشکی هم انداختم تا گردنم زیاد خالی نباشه.
    از زیر قرآن رد شدم و با همشون روبوسی کردم و با خداحافظی وارد آسانسور شدم.
    کلید ماشینمو هم گذاشتم باشه تا مشکلی نداشته باشن.
    ماشین جلوی فرودگاه وایساد. پیاده شدم و حساب کردم.
    نگاهم به آسو و کوهیار افتاد. به سمتشون رفتم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم. فقط خداخدا میکردم آروین بیاد. آخه یکم دیر کرده بود. با دیدنش، نفس عمیقی کشید و لبخندی زدم. جوری وانمود کرد انگار من و لبخندمو ندیده.
    از کنارم رد شد. آی حرص خوردم. آی حرص خوردم. من حسابتو میرسم. پوست از کَلَت میکنم آقای صالحی.
    سوار هواپیما شدیم و منم کنار فاطمه نشستم. جلوی روم کوهیار و آسو بودن. جلوترش هم آروین و امیر.
    تموم راهو از پنجره پایینو نگاه میکردم. مامان. بابا. کجایین؟ بابا کجایی که دخترت بدون اجازت داره میره شمال؟
    چشم چرخوندم. با دیدن کامران، چشمام گرد شد. نگاهش به من افتاد. لبخند بچه خر کنی زد و روشو برگردوند. این اینجا چیکار میکنه؟
    این پسرا یکهو یه چیزشون میشه ها...
    با تکونای دستی، بیدار شد.
    فاطمه_ ساحل پاشو. رسیدیم.
    خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم.
    به اصرار بچه ها، سپهر یه ویلا اجاره کرده بود. آخه تعدادمون زیاد نبود. خیلیا نیومده بودن. نه به اولش که همه خوشحال شدن، نه به حالا که هیچکس نیومد.
    از پسرا، آروین ، امیر ، سیامک ، سیاوش ، مهدی‌ ، میثم و کوهیار و از دخترا هم، من، آسو ، فاطمه ، کمند، سحر و ساناز نچسب که انگار قراره سفرو زهرمارمون کنن، اومده بودن. نگاهی کلی به ویلا انداختم. بزرگ بود. ساحل خصوصی داشت. سرسبز بود. یه عالمه هم اتاق داشت.
    سپهر_ خب اتاقارو هرجور میخواین تقسیم کنین. من کاری به اینا ندارم‌. فقط اومدیم خوش بگذرونیم.
    آسو و کوهیار پریدن تو یه اتاق. سحر و سانازم یه اتاق دیگه. فاطمه و کمندم رفتن تو اتاق بعدی.
    پس من چی؟ سپهر رفت تو یه اتاق. یه اتاق سیامک و سیاوش، یه اتاق هم میثم و مهدی. به من اتاق نمیرسه؟
    مثل بز به بقیه نگاه میکردم. امیرو آروین هم رفتن تو یه اتاق دیگه.
    فقط یه در دیگه بود. خدایا دستشویی نباشه. درو باز کردم. لبخند نشست گوشه لبم. یه اتاق که یه طرفش کامل شیشه بود و ساحل معلوم بود.
    رفتم تو اتاق و درو بستم. با این حساب، من تنها بودم.
    یه اتاق با ست سفید مشکی. البته بیشتر سفید بود. یه جاهایی رنگ خاکستری هم به چشم میومد. خیلی قشنگ و خاص بود. از اتاق بیرون اومدم نگاهم به فاطمه افتاد که بلیز شلوار به سمت آشپزخونه میرفت. یا خدا.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]با دیدن سحر که یه تاپ و شلوار پوشیده بود، به عمق فاجعه پی بردم.
    سریع شماره پانیذو گرفتم.
    پانیذ_ ساحل گزارش بده.
    _ چیچیو گزارش بدم؟ میگما. اینجا همه دخترا افتضاح میگردنا.
    پانیذ_ نه نه. تو نمیخواد اینجور باشی. تو یه شومیز و شلوار و کلاه کپ بپوش خوبه. هم راحتی و هم بهتره. وقتی تیپتو عوض کردی، تاپ و شلوارک بگرد.
    _ ن...
    پانیذ_ حرف نباشه. همینی که گفتم. الآن شارژت به فنا میره. بای.
    قطع کرد. پوفی کردم. همونجور که گفته بود، یه لباس آستین دار بلند و شلوار و کلاه پوشیدم و رفتم بیرون.
    همه جمع بودن.
    امیر_ چه دختر با حجابی.
    خندیدم. با این حرفش، همه برگشتن نگاهم کردن. افتضاح بودن. پسرا راحت با شلوارک میرفتن و میومدن.
    آروین یه تی شرت و شلوار پوشیده بود.
    زل زدم بهش. برگشت و زل زد تو چشمام. یکم ناز و عشـ*ـوه اومدم که آب دهانشو قورت داد و روشو کرد اون طرف. خواب ها برات دیدم آروین خان.
    سپهر رفته بود خرید کنه. همه پای تلوزیون جمع بودیم که سپهر برگشت. دخترا رفتن تو آشپزخونه ولی من از جام تکون نخوردم.
    یکم بعد، دخترا با هم نهار درست کردن. یه قرمه سبزی فوق العاده.
    فکر کنم دستپخت کمند بود. آخه از اونا اینجور چیزایی بر نمیومد.
    بعد از خوردن نهار، همه رفتن تو اتاقاشون. به سمت ساحل راه افتادم. آروین نگاهش به من افتاد.
    من من کرد.
    آروین_ کجا میری؟
    _ ساحل. میای بریم؟
    آروین کلافه پوفی کرد.
    آروین_ بگذار بچه ها استراحت کنن، همه با هم میریم.
    _ من دارم میرم.
    درو باز کردم و بیرون اومدم. یکم که گذشت، دیدم یکی داره پشت سرم میاد. لبخند دندون نمایی به خودم زدم. آفرین ساحل. خوب بودی. حقا که دست پرورده پانیذی.
    نشستم کنار دریا و زانو هامو بغـ*ـل کردم و زل زدم به دریا. چقدر صداش بهم آرامش میداد.
    آروین کنارم نشست.
    یکم که گذشت، رفتم تو فکر. برگشتم به چندسال پیش. اونقدر فکر کردم که آروین صداش در اومد.
    آروین_ بیا بریم تو. بعدش با بچه ها میایم.
    من که با یادآوری گذشته ناراحت شده بودم، سری تکون دادم. یه لحظه فکری در سرم چرخید و لبخندمو پررنگ کرد.
    _ من میخوام برم دریا.
    بدون توجه به آروین، رفتم تو دریا. آب تا کمرم بالا اومده بود.
    باید تیر خلاصو میزدم. یه جوری صداش زدم.
    _ آروین.
    نگاهم کرد. زل زدم تو چشماش. نمیتونست چشم از چشمام برداره. همون لحظه، با صحنه ساختگی جیغی کشیدم و انگار دارم غرق میشم، دست و پا زدم.
    آروین شتابان به طرفم دوید. به خاطر آب نمیتونست تند بدوه.
    آروین داد میزد.
    آروین_ ساااحل.
    سریع دستی دورم حلقه شد و منو کشید سمت خودش.
    آروین_ ساحل. ساحل.
    نمیخواستم چشمامو باز کنم ولی ضایع بود. بی رمق چشمامو باز کردم و چند تا سرفه ساختگی کردم. آروین همونجور منو به طرف ساحل برد.
    نشست.
    آروین_ حالت خوبه؟
    سرمو تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.
    یکهو آروین مثل چیز، سیخ تو جاش نشست منو بلند کرد.
    آروین_ چیزه... بهتره برگردیم ویلا.
    تقریبا به سمت ویلا دوید. منم با خنده، آروم پشت سرش میرفتم. اون دختر شده بود، من پسر. اون فرار میکرد، منم دنبالش.
    برگشتیم ویلا. لباسامو عوض کردم. تا اینکه گفتن میخوایم بریم بیرون.
    طبق معمول، یه تیپ پسرونه زدم که آروین اخم کرد. ایول داره نرم میشه.
    با چند تا ماشین که اصلا نمیدونم واسه کی بود، رفتیم بیرون. چقدر هواش خوب و قشنگه.
    میخواستیم سوار تلکابین بشیم. تو تلکابین، از عمد خودمو نزدیک آروین گرفتم و با هم افتادیم. فقط ما دوتا بودیم. تا اومد اعتراض کنه، درو بستن. کلافه دستاشو مشت کرد. لبخندمو خوردم و چیزی نگفتم.
    سرمو آوردم بالا و زل زدم تو چشم آروینی که مثل بز زل زده بود بهم. انگار نمیفهمید خیلی وقته داره نگاهم میکنه. بعد از حدود دو دقیقه، انگار به خودش اومده باشه، سرشو چرخوند.
    در طول راه، فکر کنم آروین اصلا جایی رو ندید. چون یا منو نگاه میکرد، یا چشماشو میبست.
    ولی من خیلی خوشم اومد. بالاخره پیاده شدیم.
    آروین انگار هوای تازه کم داشته باشه، چنان نفس میکشید، خندم گرفت.
    یه لحظه به خودم اومدم. دیدم آروین جلوتر کنار امیره.
    چشمامو ریز کردم. از دست من فرار میکنی؟ حالا نشونت میدم. فردا که دنبال سرم راه افتادی، بهت میگم. دختر استقلالی رو دست کم گرفتی آروین خان.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]مهدی بعد از اون کتک کاری، اصلا نگاهم نمیکرد. مثل اینکه اون روز به خاطر همین با آروین دعواش شده بود. برگشتیم ویلا ولی یه راست رفتیم سمت ساحل.
    پسرا یه آتش روشن کردن و دورش جمع شدیم. با دیدن ساناز که مثل چیز واسه آروین عشـ*ـوه میومد، خونم به جوش اومد.
    آروینم یه لحظه میرفت تو فکر، یه لحظه بد اخلاق میشد، یه لحظه خوش اخلاق. یه لحظه نگاهم میکرد، یه بار لبخند میزد، یه بارم اخم میکرد.
    آقا آروین. این ساحلو ببین که دلت واسش تنگ میشه.
    با صدای امیر به خودم اومدم.
    امیر_ هی ساحل چرا موهاتو اینقدر کوتاه میکنی؟
    _ اینجوری راحت ترم.
    امیر_ ولی موهات داره از حالت پسرونه خودش خارج میشه. دیگه کوتاه نکن. اینجوری بیشتر بهت میاد.
    دستی به موهام کشیدم.
    _ نه بابا. خوشم نمیداد. دارم دنبال یه آرایشگر خوب میگردم. از دوستات کسیو سراغ نداری؟
    آروین حرصی نگاهم کرد و چیزی نگفت.
    امیر_ چرا. چند تا دوستام هستن. بعدا آدرسشو بهت میدم.
    تشکر کردم.
    همون لحظه دخترا گفتن شجاعت حقیقت بازی کنیم.
    همونجور که نشسته بودیم، بطری خالی آبو چرخوندم.
    سرش افتاد به آسو و تهش به امیر.
    امیر_ شجاعت یا حقیقت؟
    آسو_ حقیقت.
    امیر_ اگر عشقت، عشق دوستت باشه، میکشی کنار؟
    آسو جا خورد. چه سوال سختی.
    آسو مظلوم گفت:
    آسو_ اگر عشقم اینجوری شادتره، آره. میکشم کنار.
    همه دست زدیم و کوهیار دستشو انداخت دور شونش و لبخندی بهش زد.
    بطریو چرخوندن. افتاد بین ساناز و فاطمه.
    فاطمه_ شجاعت یا حقیقت؟
    ساناز پشت چشمی نازک کرد.
    ساناز_ شجاعت.
    فاطمه لبخند خبیثی زد.
    فاطمه_ پاشو برو صورت و آرایشتو بشور. یه بار با صورت واقعی ببینمت.
    ساناز سرخ شد و خواست اعتراض کنه که قبول نکردن. رفت تو ساختمان. حقشه. ماهستابه نچسب.
    یکم بعد، با دیدن دختری که بهمون نزدیک میشه، متعجب شدم.
    _ بچه ها این کیه؟
    آروین برگشت سمت صدا.
    آروین_ بفرمایید. شما تو خونه ما چیکار میکنین؟
    دختره جیغ خفیفی کشید.
    دختره_ یعنی منو نمیشناسی؟ آروین منو نمیشناسی؟
    همه با بهت نگاهش کردن.
    دختره_ من سانازم. همین الآن از پیشتون رفتم. منو نمیشناسی؟
    عجب صدای جیغ جیغویی!
    چشمام گرد شد. خاک بر سرم. این دختر انقدر زشت بود و من نمیدونستم؟ یا خدا. این چیه؟
    همه یه جوری نگاهش کردن.
    مهدی_ نخواستیم صورتتو ببینیم. تورو خدا برو دوباره آرایش کن.
    ساناز با لب و لوچه آویزون رفت.
    مهدی آروم تر ادامه داد.
    مهدی_ زهره ترک شدم. این چی بود؟
    زدیم زیر خنده. یکم بعد ساناز اومد. عه. این که خودشه. ولی خیلی فرق کرده بود.
    دوباره بطری رو چرخوندن. افتاد بین سیامک و مهدی.
    مهدی جراتو انتخاب کرد.
    سیامک_ عاشق شدی؟
    همه ساکت شدن و بهش چشم دوختن. زل زد تو چشمام. دوباره زل زد تو چشمای آروین.
    سحر_ چرا جواب نمیدی؟
    مهدی_آخه میترسم جواب بدم آروین یه بادمجون دیگه پای چشمم بکاره.
    خندیدیم و سرمو انداختم پایین.
    دوباره چرخوندیم. این بار افتاد بین امیر و آروین.
    آروین حقیقتو انتخاب کرد.
    امیر_ خدایی اسم منو چی تو گوشیت سیو کردی؟
    آروین چشماش گرد شد و سرشو خاروند.
    آروین_ نمیشه نگم؟
    امیر_ نه خیر. هیچ بار نمیگذاری دست به گوشیت بزنم. بگو ببینم.
    آروین با صدای گرفته ای گفت:
    آروین_ عنتر برقی.
    امیر مثل چیز نگاهش میکرد.
    امیر غرید.
    امیر_ چی گفتی؟ جارو برقی؟ چیچی برقی؟
    _ جارو برقی چیه؟ بابا عنتر اونم از نوع برقیش.
    همه پق زدن زیر خنده و امیر که از شوک بیرون اومده بود، جوری زد تو سر آروین که فکر کنم مخش تکون خورد.
    دوباره بطری رو چرخوندم. بین من و آروین افتاد.
    میترسیدم بگم حقیقت، یه سوالی درباره خودش ازم بپرسه.
    _ شجاعت.
    یه تای ابروشو انداخت بالا.
    آروین_ موهاتو کوتاه نکن.
    صدای چی گفتن بقیه بلند شد.
    کوهیار_ یعنی چی آروین؟ تا آخر عمرش که نمیتونه موهاشو کوتاه نکنه.
    آروین یکم فکر کرد.
    آروین_ تا یک سال.
    برزخی نگاهش کردم که خبیث برام ابرو بالا انداخت.
    ای بابا. یعنی عید سال بعد دیگه میتونم موهامو کوتاه کنم.
    پوفی کردم و چیزی نگفتم...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]خلاصه بعد از شام، همگی رفتیم تا بخوابیم. لبخندی زدم. روز خیلی خوبی بود.خبیث خندیدم. ولی قرار فردا بهتر بشه.
    وقتی به پانیذ گفتم، اونم باهام موافق بود. فردا بهترین فرصت بود.
    صبح دیر تر از همه از خواب بیدار شدم. صداشون از هال میومد. الآن بهترین وقت بود.
    خدایا ببخش. بعدا توبه میکنم. قول میدم.
    یه تاپ و شلوارک زرشکی پوشیدم. لاک زرشکیمو هم زدم. نشستم جلوی آینه. به روشن کننده نیازی نداشتم. چند بار ریمل زدم. یه خط چشم، یه رژ گونه آجری، و در آخر یه رژ تیره قرمز.
    لبخندی به خودم زدم. پانیذ اس زد گوشواره هم بندازم. وای نه. کمکم کن. یه گوشواره آبشاری خوشگل از کیفم برداشتم. فرو کردم تو گوشم ولی نزدیک بود جیغم بره هوا. با دست دهانمو گرفتم.
    آروم باش ساحل. الآن تموم میشه.
    یه لحظه احساس کردم گوشم پاره شد. خلاصه با هر زوری بود، گوشواره رو گوشم کردم. یه گردنبند مثل گوشوارمم انداختم گردنم. صندلای مشکیم رو هم پوشیدم. یه عالمه اودکلن هم روی خودم خالی کردم و موهامو یه وری ریختم تو صورتم.
    لبخندی زدم و درو باز کردم.
    امیر زودتر از همه متوجه من شد.
    امیر_ سلا...
    حرف تو دهانش ماسید. همه سریع برگشتن و بهم نگاه کردن. چشماشون گرد شده بود. آروین با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد. هی بسوز بسوز.
    _ Hi every body.
    چشمکی زدم.
    امیر_ ساحل خودتی؟
    _ پس کی باشم؟ خودمم دیگه؟
    آسو_ چقدر خوشگل شدی.
    لبخندی زدم. اصلا به آروین نگاه نکردم. میتونستم قیافه به خون نشستشو تصور کنم.
    مهدی لبخندی زد که جوابشو با لبخند دادم.
    همون لحظه آروین بلند شد و رفت تو اتاق و درو محکم بست.
    لبخند نشست رو لبم.
    امیر_ این چرا رفت؟
    همه شونه ای بالا انداختن. امیر رفت دنبالش.
    تا موقع نهار، آروین بیرون نیومد. عمدا بلند میخندیدم تا حالش جا بیاد. بعله. نمیدونه معلم من پانیذه. پانیذی که فقط بلده پسرا رو سوسک کنه.
    موقع نهار، سنگینی نگاهشو رو خودم حس کردم. سرمو آوردم بالا و غافلگیرش کردم. از رو نرفت. چشم غره ای رفتم و نگاهمو چرخوندم طرف مهدی و لبخند زدم.
    نهارو خوردیم و گفتن بریم بیرون.
    یه شلوار نودی که دمپا کش بود، پوشیدم. یه مانتو آبی و شال سفید. کفشای پاشنه بلندم هم پوشیدم. فکر کنم خیلی پوشیده باشم، ده بار.
    کیف دستیمو هم برداشتم و رفتم بیرون.
    آروین با دیدنم، چشماشو ریز کرد. آرایشمو تجدید کرده بودم.
    _ خب بریم؟
    سپهر_ بریم.
    آروین از کنارم جم نمیخورد و هرکی نگاهم میکرد، بهش چشم غره میرفت. رفتیم بازار. واسه دخترا چی بخرم؟ به سمت یه مغازه کفش فروشی رفتم. فروشنده پسر جوونی بود که با لبخند حرف میزد. خوراک آروینه.
    یکهو دیدم یه نفر کنارم وایساده.
    دستمو گرفت. تا اومدم دستمو بیرون بکشم، منو کشید و از مغازه بیرون آورد.
    آروین_ دیگه از کنار من تکون نمیخوری. شیر فهم شد؟
    خیلی عصبانی بود.
    _ به تو چه؟ مگه تو چیکارمی؟ اصلا چرا روی من غیرتی میشی؟ به تو چه ربطی داره که من کجا میرم؟
    با بهت نگاهم کرد و زود به فکر فرو رفت. خواستم دستمو از دستش بیارم بیرون که گفت:
    آروین_ نرو. رو اعصاب من فوتبال بازی نکن ساحل... نگذار دیوونه شم.
    دستشو ول کردم و برگشتم سمت مغازه. کفشو انتخاب کردم و جهار جفت خریدم.
    فرشنده_ مبارکتون باشه.
    همون لحظه کارتی بهم داد.
    فرشنده_ شعبه های مختلف مغازم رو این کارت هست. پایینش هم شماره تلفن خود...
    با مشتی که خورد تو دهانش ساکت شد.
    آروین_ چه گوهی خوردی؟
    به سمتش حمله ور شد و دوباره زدش. طی یه ثانیه، میز برعکس شد و دکوراسیون کفش ها اومد پایین.
    داد زدم.
    _ آروین بس کن.
    آروین اصلا انگار نه انگار دارم حرف میزنم. چنان پسره رو میزد که همه ریخته بودن تومغازه.
    دست آروینو گرفتم و کشوندمش بیرون.
    _ معلوم هست چیکار میکنی؟
    آروین_ شالتو بکش جلو حرف نزن.
    اخمی کردم.
    آروین_ بهت گفتم نگذار دیوونه شم. این یه نمونه کوچکش بود. سریع برو تو سرویس بهداشتی اون رژلبتو کم رنگش کن.
    _ اصلا چرا باید به حرفت گوش بدم؟
    دست کشید تو موهاش...
    آروین_ چون.... چون....
    پوفی کرد.
    آروین_ برو ساحل. فقط برو.
    هلم داد سمت سرویس بهداشتی.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد

    [HIDE-THANKS]نگاهی به آینه کردم و لبخند بدجنسی زدم. دست به رژم نزدم. برگشتم که دیدم آروین داره میاد تو.
    آروین_ مگه نگفتم رژتو پاک کن؟
    جواب ندادم. مگه اینجا سرویس بهداشتی زنانه نیست؟ خجالت نمیکشه.
    آروین_ پاک نمیکنی؟ باشه. خودم پاک میکنم.
    تا اومدم حرفشو تجزیه تحلیل کنم، اومد سمتم.
    چشمام گرد شد. شوکه بهش نگاه کردم.....
    لبخندی زد و رفت عقب.
    آروین_ حالا خیالم راحت شد.
    رفت بیرون.
    شوکه، نمیدونستم چیکار کنم. حدود پنج دقیقه فقط ناباور دست میکشیدم رو لبم. کم کم لبخند قشنگی نشست رو لبم که نتونستم جمعش کنم. نگاهی از آینه به خودم انداختم. رژم پخش شده بود. سریع شستمش و بیرون اومدم. آروین با یه لبخند گوشه لبش رانندگی میکرد.
    امیر_ داداش چیه؟ تو هپروتی، رویا میبافی، لبخند میزنی.
    آروین_ چیزی نیست.
    امیر مشکوک نگاهش کرد و چیزی نگفت. رسیدیم. از ماشین پیاده شدم. رفتم تو اتاق و درو بستم. لبخندی زدم.
    به پانیذ که اس زدم، سریع زنگ زد و فقط جیغ کشید.
    _ خب پانیذ حالا چیکار کنم؟
    پانیذ_ به رفتارت ادامه بده ولی نه اینقدر شدید. فقط زیاد آدم حسابش نکن.
    _ چشم قربان.
    خندید و قطع کرد...
    صبح زود، از خواب بیدار شدم و به سمت ساحل راه افتادم. ظهر باید برمیگشتیم. واقعا این سفر بهم چسبیده بود. درسته کوتاه بود، ولی شیرین بود. چند ساعت گذشت که دیدم همه بچه ها دارن میان این طرف. لبخندی زدم.
    آروین با دیدن تی شرتم، اخم کرد. کنارم نشست و سریع لباسشو در آورد. یه لباس مردونه پوشیده بود. زیرش یه زیر پوش.
    انداخت روم. خندم گرفت. یکم که گذشت، همه بلند شدیم تا حاضر بشیم. چمدون به دست از اتاقم زدم بیرون. نگاهی به خونه انداختم. دلم تنگ میشد.
    خلاصه رسیدیم فرودگاه و چیزی که خیلی برام جالب بود، دیدن دوباره کامران بود. اصلا به روی خودش نیورد که من دارم نگاهش میکنم. پسره بیشعور.
    سوار هواپیما شدیم، نگاهی به بغـ*ـل دستم انداختم. با دیدن مهدی تعجب کردم. خودشم متعجب نگاهم میکرد‌. یه لحظه یکی دست مهدی رو گرفت و کشوندش اون طرف. آروین مهدی رو فرستاد عقب و خودش نشست کنارم.
    نگاهش کردم.
    برگشت و حق به جانب گفت:
    آروین_ چیه؟
    _ هیچی‌. فقط خیلی گیج میزنی. دیوونه هم هستی.
    پق زد زیر خنده.
    آروین_ خودمم میدونم. چند وقتیه حالم خوب نیست.
    لبخندی زد و طی یه حرکت سرشو گذاشت رو شونم و چشماشو بست.
    _ پاشو ببینم.
    اصلا جواب نداد. انگار خوابه. چقدر این بشر پرروهه. خدایا به من صبر بده.
    تا تهران، سرش رو شونه من بود.
    _ هوی آروین پاشو ببینم.
    بلند شد.
    آروین_ چیه؟
    _ چیزی نیست. فقط پدرمنو در آوردی از اونجا تا اینجا. بچه پررو.
    آروین پرو، فقط خندید و ابرو بالا انداخت. آخه بشر اینقدر بیشعور؟
    نگاهش کردم.
    آروین_ چیه؟
    _ من موندم اینهمه حماقت چطور تو کله تو جا شده؟
    چنان خندید که همه یه لحظه همه برگشتن و نگاهش کردن.
    همون لحظه فرو اومدیم. اخمی کردم.
    _ اصلا هم خنده دار نبود. جدی گفتم.
    دستمو گرفت و زل زد تو چشمم.
    آروین_ میدونی وقتی حرص میخوری چقدر بانمک تر میشی؟
    آب دهانم قورت دادم و چشمامو به چپ و راست چرخوندم.
    _ دستمو ول کن. اورانگوتان.
    بلند شدم و به خندیدنش که زل زده بود به من و میخندید، توجه نکردم. بعد از تحویل بار، از بقیه خداحافظی کردم. دخترا اومده بودن دنبالم. با لبخند چمدونمو گذاشت تو صندوق عقب ماشین و نشستم.
    سلام و احوالپرسی کردیم.
    _ مارال چرا نمیری؟
    ترانه_ چیچیو بره؟ وایسا میخوایم آروینو ببینیم.
    _ فقط دلم میخواد ضایع بازی در بیارین. خفتون میکنم.
    با دیدن آروین لبخندی زدم.
    _ اوناهاش‌ اون لباس صورتیه.
    الناز_ اون که لباسش گلبهیه. رنگارو نمیشناسی؟
    پانیذ_ اون لباس گلبهیه با شلوار و کفش خاکستری؟
    _ اوهوم.
    مارال_ نه بابا. خوشم اومد. چه تیکه ایه. ساحل از سرتم زیادیه.
    _ راه بیفت ببینم. اینقدرم حرف نزن.
    ماشینو روشن کرد و به سمت خونه روند.
    وارد خونه شدم. پشت سرم هم دخترا با چمدونم اومدن.
    برگشتم. با دیدنشون، خندم گرفت. مثل چیز داشتن تو چمدون سرک میکشیدن.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]با دیدن من لبخند بچه خر کنی زدن.
    پانیذ_ چیزه...چقدر این چمدونت سنگینه.
    الناز_ رفته واسه ما اینهمه سوغاتی خریده.
    خندید. آخی. بدبخت نمیدونست اینا همش لباسای منه.
    ترانه_ خب نمیخوای سوغاتیامونو بدی؟
    بفهمن فقط یه کفش واسشون خریدم، منو زنده زنده سرخ میکنن.
    با ذوق چهار تا جعبه کفش بیرون آوردم و گذاشتم رو میز.
    _ بردارید.
    هر کدوم یدونه برداشتن. با دیدن کفشا، چشماشون برق زد. خیلی خوشگل بودن.
    مارال_ وای چه نازه.
    _ بچه ها این کفشا قضیه داره.
    ترانه_ چی؟
    قضیه رو براشون تعریف کردم. اونام بشکن میزدن.
    الناز_ ایول خودشه. پس موفق شدی یخشو باز کنی.
    _ که چی؟ منو دست کم گرفتینا.
    ترانه_ ولی دخترا برای من سواله.
    همه متفکر بهش چشم دوختن.
    ترانه_ اگر ساحلو دوست داره، چرا نمیاد بهش بگه؟
    برای خودمم سوال بود.
    الناز_ اگر واقعا دوسش داشته باشه، هرطور شده میاد جلو.
    ناراحت شدم و سرمو انداختم پایین. اگر واقعا دوسم نداشته باشه چی؟ اگر من توهم زده باشم چی؟
    بچه ها متوجه شدن.
    پانیذ_ ناراحت نباش. حتما یه دلیلی داره دیگه.
    بلند شدم و سرمو تکون دادم و با ببخشیدی رفتم تو اتاقم.
    اشکام ریخت رو گونم.
    دخترا داشتن النازو سرزنش میکردن ولی اون واقعا حرف بدی نزد. یکم موندم. حالم که بهتر شد، رفتم بیرون. سعی کردم خودم باشم و کسی غممو نبینه.
    پانیذ تر و تمیز و شیک داشت از بچه ها خداحافظی میکرد.
    _ کجا؟
    پانیذ_ میرم به خونه سر بزنم ببینم کمی، کسری، چیزی نباشه. یکمم کارا مونده که امشب باید تموم بشه.
    شوکه نگاهش کردم و محکم کوبوندم تو پیشونیم.
    _ وای یادم رفته بود. کی عروسیته؟
    پانیذ برزخی نگاهم کرد.
    پانیذ_ یعنی میخوای بگی نمیدونی؟ حتما چیزی هم آماده نکردی.
    _ حالا وقت زیاده.
    جوری نگاهم میکرد که مطمئنم اگر کفش پاش نبود، دنبالم میکرد و به قصد مرگ میزدم.
    پانیذ_ وقت زیاده؟ فردا عروسیمه. وقت زیاده؟ ساحل فقط نبینمت.
    با صورتی قرمز و برافروخته رفت در و درو بست.
    دخترا نگاهم کردن.
    ترانه_ فکر کنم زیادی خراب کردی.
    الناز_ اوهوم. منم موافقم. این پانیذی که من میشناسم، تا تک تک موهاتو با موچین از جا درنیاره، آروم نمیشه.
    مارال_ حالا خوبه ما لباس واست گرفتیم. آرایشگاه هم فردا وقت گرفتیم وگرنه اگر به خودت باشه، اصلا عروسی نمیای.
    چیزی نگفتم. کفش هم زیاد داشتم یکیشو میپوشیدم. چطور یادم رفت واقعا؟ تاسف وار سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم:
    _ ساحل معلوم نیست داری با خودت چیکار میکنی.
    رو به مارال گفتم:
    _ مارال من گشنمه. پاشو یه چیز بیار بخورم.
    چشم غره ای رفت و پررویی نثارم کرد که نیشم شل شد. رفت تو آشپزخونه. صدای غز زدناش تا پذیرایی هم میومد.
    یکم که گذشت، ظرف برنج و قورمه سبزی جلوم گذاشته شد.
    _ مرسی عزیزم.
    غذامو خوردم و ظرفارو شستم و رفتم بیرون.
    خیلی خوابم میومد. خسته سفر هم بودم اما باید دوش می گرفتم حتما.
    یه دوش سی دقیقه ای گرفتم. خیلی سبک شده بودم. خمیازه عمیقی کشیدم و همونجور با موهای خیس، خودمو انداختم رو تخت. خدایا. تا یک سال موهام خیلی بلند میشه. خدا بهم صبر بده.
    نفهمیدم چطور خوابم برد.‌..
    صبح ساعت ده بود که از خواب بیدار شدم. خمیازه عمیقی کشیدم و همونجور که چشمامو میمالوندم، رفتم بیرون.
    _ پانیذ کجاست؟
    الناز_ دختر تو مطمئنی فراموش چیزی نداری؟ امروز عروسیشه، میخوای بمونه تو خونه؟ نوبرشو آوردی.
    _ ما کی میریم آرایشگاه؟
    مارال_ تا یکی دو ساعت دیگه.
    سرمو تکون دادم و رفتم تو دستشویی و صورتمو شستم. یه صبحانه درجه یک هم زدم. من هیچ بار خونشو ندیده بودم. در حالی که تو این چند روز دخترا به پانیذ کمک کرده بودن جهزیشو بچینه. یعنی خاک بر سر من که از همه عقبم.
    به آرایشگاه رسیدیم و خودمونو سپردیم دست آرایشگر.
    با لبخند به خودم نگاه کردم. خوشگل شده بودم. موهامو، چون کوتاه بود، فقط یه تیکشو موقت آبی کرده بود و یه تاج خیلی شیک هم گذاشته بود رو سرم. ساده و شیک.
    صورتمم یه سایه کم رنگ با رژ گونه صورتی و رژلب صورتی پررنگ.
    از رژ صورتی اصلا خوشم نمیومد ولی این یکی عجیب به دلم نشست. رنگش خاص بود. یه چیزی بین صورتی و قرمز و نارنجی.
    کفشای پاشنه دار مشکیمو هم پوشیدم. دستامم لاک مشکی زده بودم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]از اتاق بیرون اومدم. با دیدن دخترا، با بهت نگاهشون کردم. الناز مثل من یه تاج رو سرش بود ولی مارال و خصوصا ترانه که موهاشون بلند بودن، یه جوری دخترونه پیچونده بود.
    لباسای هممون ست بود. مارال و الناز که شوهراشون اومدن دنبالشون من و ترانه هم چون کسیو نداشتیم، مثل بز تاکسی گرفتیم. مگه بز تاکسی میگیره؟
    عروسی تو یه تالار بزرگ برگزار میشد. ماشینای گرون قیمت و زیاد، نشون میداد خانواده داماد شلوغ و پولدارن.
    رفتیم تو. عروس و داماد هنوز نیومده بودن. یکم با دخترا رقصیدیم تا بالاخره اومدن.
    با ذوق به پانیذ که تو اون لباس سفید پف پفی، فوق العاده شده بود، نگاه کردم. وای آجیم چقدر ناز شده بود. صورت سفیدی داشت و بور بود. لبای همیشه قرمز و بینی معمولی. موهای صافی داشت که تا روی شونه اش میرسید.
    لبخندی زدم و به سمتش رفتم. بغلمون کرد. باورم نمیشد که دیگه از امشب چهاتایی تو خونه هستیم. لبخند تلخی زدم. بردیا مثل چیز حواسش به پانیذ بود و اصلا انگار نه انگار اینهمه آدم چشم دوختن بهشون. جوری به پانیذ نگاه میکرد که پانیذ دستشو جلوش تکون میداد تا از هپروت در بیاد. اونم دست پانیذو گرفت و بـ..وسـ..ـه ای روش نشوند. لبخندی زدم. بالاخره چهارتایی رفتیم بالا. آهنگ استقلال پخش شد و ما هماهنگ شروع کردیم به رقصیدن. آهنگ لشکر آبی مهدی کبریا.
    همه با بهت بهمون نگاه میکردن.
    آهنگ که تموم شد، صدای دست و جیغ رفت بالا. خندیدم و چشمکی به پانیذ زدم.
    چند ساعت گذشته بود که گفتن دیگه وقت شامه. پانیذ و بردیا رفتن تو یه اتاق و ما هم مثل چیز میزو درو کردیم.
    اونقدر خورده بودیم که نمیتونستیم تکون بخوریم.
    _ ترانه ما چجوری بریم؟
    مارال_ خب با ما بیاین. حرفا میزنینا.
    الناز_ نه. با ما بیاین.
    _ برو بابا حالا واسه من جتلمن شدن.
    خندیدن و زدن پس سرم. همه سوار ماشین به سوی خونه پانیذ راه افتدیم. با بهت به ساختمون نگاه کردم.
    _ چرا اینجاییم؟ چرا اومدیم خونه؟
    مارال_ جنابعالی خبر نداری واحد بالایی ما رو خریدن؟
    با تعجب نگاهشون کردم.
    _ کی؟
    ترانه_ ای بابا. چقدر خنگی تو. بردیا یه واحد تو طبقه بالای ما خریده. خونشون اونجاست.
    با ذوق دستامو کوبیدم به هم. ایول. بردیا دمت گرم. میدونه ما طاقت دوری زنشو نداریم.
    رفتیم بالا. واقعا دایی پانیذ سنگ تموم گذاشته بود واسش. جهزیش، خیلی شیک و مدرن بود. یکم که گذشت، فامیلای داماد عزم رفتن کردن.
    فقط ما موندیم و عروس و داماد.
    _ میگم چیزه... آقا بردیا. میدونی که من شوخی میکردم میگفتن نیاین خونه ما. جنبه داری که.
    لبخند بچه خر کنی زدم. آخه میترسیدم تو خونش راهم نده.
    خندید و سری تکون داد.
    هممون یکم تو بغـ*ـل پانیذ گریه کردیم و ازشون خداحافظی کردیم.
    چقدر امروز خسته شدم.
    وایسا ببینم امروز باشگاه نداشتم؟ شانه ای بالا انداختم و رفتم تو اتاقم. یه دوش گرفتم و سریع لباسمو عوض کردم و خوابیدم.
    صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. هرکی هستی، الهی بمیری که خواب برام نگذاشتی.
    شماره ناشناس بود. محل ندادم. قطع شد. دوباره زنگ خورد. چه پیله ای بود این.
    _ بله؟
    ناشناس_ سلام.
    سیخ تو جام نشستم. این صدا رو میشناختم. اصلا مگه میشه نشناسم.
    _ در...دریا خودتی؟
    جواب نداد.
    _ دِ حرف بزن. خودتی؟ خودتی نامرد؟ خودتی بیمعرفت؟ چرا جواب نمیدی؟
    دریا_ آجی.
    _ جانم.
    دریا_ باید بیای اینجا.
    دلهره گرفتم و قلبم تو ریخت.
    _ چی شده؟
    دریا زد زیر گریه.
    _ دریا گریه نکن بگو چی شده؟ داری جون به لبم میکنیا. الآن سکته میکنم.
    جواب نمیداد.
    _ واسه مامان اتفاقی افتاده؟
    اشکام ریخت پایین.
    _ بابا؟
    جواب نمیداد.
    _ دریا.
    دریا_ پدربزرگ.
    قلبم به درد اومد. پدربزرگم چی شده؟
    _ چی شده؟
    دریا_ سکته کرده. دیشب تموم کرده. ساحل تو باید خودتو برسونی.
    _ من نمیام.
    دریا_ ساحل باید بیای.
    _ گفتم که نمیام.
    دریا_ ساحل اون پدربزرگت بود.
    جواب ندادم.
    دریا_ به خدا حال بابا خیلی خرابه. تورو ببینه آروم میشه. میای؟
    جواب ندادم.
    خوشحال خندید و تشکری کرد و قطع کرد.
    دستمو گذاشتم رو دهانم و هق هقمو خفه کردم.
    نه پدربزرگ. نه. تو نباید منو تنها میگذاشتی.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]اشک می ریختم. پدربزرگ مگه من ته تغاریت نبودم؟ مگه من سوگلیت نبودم؟ مگه نمیگفتی منو از هم بیشتر دوست داری؟ پس چی شد؟ چرا تنهام گذاشتی؟ پدربزرگ حالا برم به گردن کی آویزون بشم شکلات بخوام؟ بهم بگه زبون نریز میام گازت میگیرما؟ پدربزرگ یادته همیشه تو بابای عروسکام میشدی؟ چون با هیچ مردی جز تو صمیمی نبودم. حالا عروسکام بابا ندارن. کجایی که اشکامو پاک کنی بگی غصه نخور دختر؟
    پدربزرگ منو ببخش. با وجود همه خوبیات، تنها درخواستتو قبول نکردم. با کسی که گفتی ازدواج نکردم. شاید اون لحظه عصبانی بودی، گفتی یا با بهزاد ازدواج کن یا برو، دیگه هم برنگرد. شاید خودتم نفهمیدی چی گفتی اما من فهمیدم.
    سریع از فرصت استفاده کردم و زدم بیرون. بدون چیزی. بی پول. تا اینکه دریا پنهونی یکم پول بهم داد. وقتی بار اول ترانه رو دیدم، سفره دلمو پیشش باز کردم و به اصرارشون اومدم تو این خونه. کم کم کار کردم، ماشین خریدم.
    پدربزرگ منو ببخش. گفتی دیگه برنگرد. ولی من برای خداحافظی میام. من مثل تو بی معرفت نیستم که کسیو تنها بگذارم.
    در اتاقم باز شد و ترانه اومد تو. با دیدنم زد تو صورت خودش.
    ترانه_ ساحل چی شده؟
    مثل جت بلند شدم. یه مانتو و شال و شلوار مشکی پوشیدم.
    الناز_ نمیخوای بگی چی شده؟
    _ پدربزرگم فوت کردن. میرم دوباره برمیگردم.
    کولمو انداختم رو دوشم و کفشای اسپرت مشکیمو هم پوشیدم و دویدم بیرون.
    ماشینو روشن کردم.
    عینک آفتابیمو زدم تا چشمای قرمزم معلوم نباشه.
    خیلی راه بود. آخه منطقه بالاشهر بود. رسیدم. خدایا غرورم خرد نشه. خودمو به خودت سپردم.
    سرمو انداختم پایین و وارد حیاط شدم. شلوغ بود. پارچه های مشکی، لباسای مشکی,،صدای گریه و زاری و در آخر عکس بزرگ پدربزرگم. همه و همه مثل پتک تو سرم کوبیده میشد.
    با دیدن دریا، یادم افتاد چقدر دلم براش تنگ شده. دوید سمتم و بغلم کرد. زار میزدیم.
    میترسیدم. از برخورد بقیه میترسیدم. اما یه حسی درونم میگفت: ساحل قوی باش! تا اینجا رو پای خودت وایسادی. از الآن به بعدش هم میتونی! عینکمو در آوردم.
    به روی خودم نیوردم که استرس دارم. رفتم تو. به یکباره تمام سرها چرخید طرفم. یه عالمه زن، یه عالمه مرد، مثل چیز بهم نگاه میکردن. بعضیا با تحسین، بغضیا با سرزنش، بعضیا نفرت و خیلیا هم با خشم نگاهم میکردن.
    تک تک زل زدم تو چشماشون و پوزخندی زدم.
    نگاهم به پدرم افتاد. با بهت و چشمای اشکی نگاهم میکرد. به طرفم اومد.
    سرمو انداختم پایین.
    _ سلام بابا.
    دستشو آورد بالا که صدای پچ پچ بلند شد. حقم بود. چشمامو بستم ولی برخلاف تصورم، دستی به گونم کشیده شد و تو آغـ*ـوش گرمی فرو رفتم.
    پدرم جوری منو فشار میداد انگار میخواست تو خودش حلم کنه.
    داشتم خفه میشدم.
    بابا_ خوش اومدی دخترم. خوش اومدی ساحل بابا.
    پدرم گریه میکرد منم گریه میکردم.
    کم کم مامانم و عمم و عمو هام اومدن جلو.
    همون لحظه اعلام کردن که باید بریم بهشت زهرا. همه سوار ماشیناشون شدن. سوره تکویر که پخش شد، با صدا گریه میکردم. پدربزرگ چرا رفتی؟ خیلی بدی. بهشت زهرا شلوغ بود. خاکسپاریش خیلی شلوغ شده بود. یه عالمه هم از کارگرای کارخونه بودن.
    تنها و دور از همه وایساده بودم و به خاک ریختن رو جسد پدربزرگم نگاه کردم. چشمامو بستم.
    عمم حالش از همه بدتر بود. دختراش معلوم نبود کدوم گوری هستن. وقتی از بقیه پرسیدم، گفتن رفتن آلمان و نتونستن بیان و دیرتر میرسن. برن گم بشن.
    نگاهی به دور و برم انداختم. همه تو حال خودشون بودن. نگاهی به ساعت کردم. ده شب بود. معلوم نیست چند ساعته بی حرف زل زدم به روبروم و رفتم تو فکر. آخرین باری که اینقدر گریه کردم واین حالت شدم، شنیدن خبر مرگ اسطوره تیممون، آقای ناصر حجازی بود. قبلش هم، برمیگرده به روزی که فرهاد مجیدی از فوتبال خداحافظی کرد. یادم نمیره چقدر گریه کردم. چند روز هم مدرسه نرفتم.
    کم کم همه داشتن میرفتن خونشون.
    من کجا برم؟ برگردم؟
    به زنگ های گوشیم توجهی نمیکردم. فقط یه پیام به الناز دادم که حالم خوبه اینقدر زنگ نزنین.
    دریا دستمو گرفت و کشون کشون برد طرف خونه خودمون.
    ساختمان پدربزرگم، ساختمان مرکزی بود و یه عالمه ساختمون، اطرافش، با حیاط مشترک بودن. خیلی خیلی بزرگ بود. اگر خواسته باشیم از اول خونه به آخر خونه بریم، باید با ماشین میرفتیم و خیلی هم طول میکشید. خیلی از ساختمون ها خالی بود. هرکدوم از نوه ها ازدواج میکردن، همونجا تو ساختمون، جدا زندگی میکردن.
    انگار همه تو یه خونه زندگی میکنیم.
    وارد خونه شدم. چقدر دلم تنگ شده بود.
    پریدم تو اتاقم. لبخندی زدم. اینجا خبری از اون پوستر و عکس آبی نیست. اینجا حق چنین کاری رو نداشتم. به قول خودشون <<دخترو چه به فوتبال؟>>
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]پوزخندی زدم و تک تک کمد ها و کشو هامو زیر و رو کردم.چقدر دلم تنگ شده بود. همه چیز همونطور بود. حتی...
    حتی موهایی که ریخته بود جلوی میز توالتم هم، همینجور.
    به سمت میز توالتم رفتم. یه عالمه مو روش بود. یاد دو سال پیش افتادم. پدربزرگم عاشق موهام بود. بلند بود و پرپشت. وقتی اون اتفاق افتاد، همون شب موهامو خودم کوتاه کردم و ریختم اینجا.
    چقدر فرق کرده بودم. بزرگ تر شده بودم. عاشق شده بودم. فوتبالیست شده بودم. اوضاع خیلی فرق کرده بود.
    در اتاقم زده شد و مادرم اومد تو.
    لبخندی بهم زد و یه لیوان گل گاو زبان گذاشت رو میز.
    مامان_ بیا مادر. بیا یکم گل گاو زبون بخور آروم بشی.
    لبخندی زدم که همزمان اشکم چکید. یادمه هروقت امتحان داشتم و استرس داشتم، مامانم واسم میورد.
    گل گاو زبونی که هیچوقت دوست نداشتمو، با میـ*ـل خوردم. خدایی خیلی چسبید.
    مامان_ خب بگو ببینم چیکارا میکنی؟
    لبخند تلخی زدم.
    _ فعلا کار نمیکنم ولی تا یه ماه پیش هم زبان هم رقـ*ـص درس میدادم.
    مامانم چشماش گرد شد.
    مامان_ رقـ*ـص؟
    سرمو انداختم پایین.
    _ ببخشید ولی شما هیچوقت نفهمیدین که مریم که میومد اینجا، هیچوقت درس کار نمیکردیم.
    شرمنده تر ادامه دادم.
    _ اولش خودش باهام رقـ*ـص کار میکرد؛ بعدش به بهونه کلاس زبان کلاس رقصم میرفتم.
    ادامه دادم.
    _ مامان یادته چقدر فوتبال دوست داشتم؟ بالاخره رفتم باشگاه. مامان برام دعا کن. تا الآن خیلی موفق بودم.
    وقتی دیدم دهان مامانم هر لحظه باز و بازم تر میشه، همه چیزو تعریف کردم. از همون روزی که زدم بیرون تا همین روزی که برگشتم.
    مامان_ عاشق شدی؟
    خندم گرفت. یه لحظه یاد مهران مدیری افتادم.
    جواب ندادم.
    مامان_ کیه؟ پسر خوبیه؟ اونم دوستت داره؟
    با خجالت گفتم:
    _ از پسرای باشگاهمونه. پسر خوبیه ولی چیز زیادی درموردش نمیدونم.
    یکم با مامانم حرف زدیم و در آخر شب به خیر گفت و رفت بیرون. همیشه با مامانم صمیمی بودم و هرشب کوچکترین اتفاق هارو هم براش تعریف میکردم.
    ولی با دریا درد و دل میکردم. هیچوقت دردامو به مامانم نمیگفتم. آخه ناراحت میشد و چون کاری از دستش برنمیومد، گریه میکرد.
    انقدر فکر کردم که بالاخره خوابم برد.
    تشنه شده بودم. خواستم از جام بلند شم که نتونستم تکون بخورم. یا خدا. این کیه منو بغـ*ـل کرده؟
    نگاهی به صورتش کردم. بابام!
    خواستم بلند شم که گفت:
    بابا_ ساحل بخواب. چقدر تکون میخوری.
    _ بابا چرا شما اینجایین؟
    بابا_ دلم واسه دخترم تنگ شده بود. خواستم شبو پیشش بخوابم. مشکلیه؟
    _ نه. فقط میخوام یکم آب بخورم.
    بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه. آب خوردم و برگشتم و دوباره خوابیدم.
    ساعت هشت بود که از خواب بیدار شدم. همه داشتن صبحانه میخوردن. صبح به خیری گفتم و مشغول شدم. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. برخوردا مثل قبل. انگار نه انگار دو سال ازشون دور بودم. نه من پدرمو بخشیده بودم، نه اون منو. پدرم دو سال اصلا نه خبری ازم گرفت، نه یادم بود. تنهام گذاشته بود.
    بعد از صبحانه، با دریا رفتیم تو باغ تا یکم پیاده روی کنیم. با دیدن مونا و مینا اخمامو تو هم کشیدم. اینا که آلمان بودن چرا اومدن؟
    مینا و مونا. دختر عمه های چندش من بودن. هیچوقت آبمون با هم تو یه جوب نمیرفت.
    مینا_ ساحل خودتی؟ بعد از دو سال فکر نمیکردم ببینمت. فکر نمیکردم روی برگشتن داشته باشی اما میبینم که اصلا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
    خونم به جوش اومد.
    مونا_ چی میگی مینا؟ بوی پول و ارث و میراث بهش خورده خودشو رسونده. معلوم نیست تا حالا کجا بوده و چه کار ها که نمیکرده.
    بی اختیار دستم اومد بالا و چنان کوبیدم تو صورتش، که دست خودمم درد گرفت.
    _ مواظب حرف زدنت باش. من هرکاری کردم، به شوهرم خــ ـیانـت نکردم.
    با بهت نگاهم کرد. فکر نمیکرد کسی اینو بدونه. رنگش مثل چیز پرید.
    [/SPOILER][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا