[HIDE-THANKS]پانیذ_ هنوز تموم نشده.
نگاهش کردم.
پانیذ_ بدترین وضع ممکن بگرد. اگر دوستت داشته باشه، غیرتی میشه. یا کارایی که دوست نداره رو انجام بده. کلا رو مخش باش. با پسرا گرم بگیر. اگر دعوات کرد، فقط بهش بگو تو چرا غیرتی میشی؟ تو چه نسبتی باهام داری که غیرتی میشی؟ اونوقت جا میخوره و یه چیز میگه. اما بعدش میره تو فکر. میبینه حتما یه چیزی هست. بعد از همه این کارا، یه چند روزی گم و گور میشی. تلفناتم جواب نمیدی.
سرمو تکون دادم.
_ امان از تجربه.
پق زدیم زیر خنده.
ترانه_ بچه ها شام چی داریم؟
_ پاشید یه چیز درست کنیم.
مارال_ شما برید من کار دارم.
دفترشو برداشت. اوخ اوخ. فهمیدیم میخواد هزیزنه ماهانه هرکدومو حساب کنه. همیشه مارال حساب میکرد و هرچیزی که میخریدیم مینوشت توش و جمع میزد و تقسیم میکرد که هر ماه ، حساب هر کسی چقدر میشه.
رفتیم تو آشپزخونه. الناز یه آهنگ گذاشت و در حین غذا پختن، قر هم میدادیم.
مارال_ چی میپزید؟
_ قیمه. خوبه؟
مارال_ عالی.
شروع کردیم به غذا پختن. هرکدوممون یه کاری رو میکردیم.
بعد از شام، مارال و ترانه ظرفارو شستن و یه ساعت بعدش همه به سمت اتاقاشون راه افتادن.
صبح ساعت شش بیدار شدم. باشگاه داشتم. خوب بود دیروز استراحت داده بود.
هنوز حاضر نشده بودم که پانیذ اومد تو.
_ چیه؟
رفت سر کمدم و شروع کرد به انتخاب کردن.
یه کت سرمه ای تنگ و یه شلوار جین که رو زانوش پاره بود رو، گذاشت روی تخت.
_ این؟
پانیذ_ حرف نباشه. آره همین. باید جوری باشه تیپ جدید که میزنی، جلوه کنه.
یه کلاه مشکی و شال گردنش هم گذاشت رو میز.
کتونیای مشکیمو هم برداشت.
پانیذ_ همینارو بپوش.
قبول کردم و همونجور که گفته بود، پوشیدمش.
کتم اسپرت بود و دخترونه. خیلی سوسول بود.
بیرون اومدم. پانیذ سوتی زد و بقیه هم تایید کردن. چون زود بود، مارال و الناز و ترانه رو هم رسوندم شرکت و به سمت باشگاه روندم.
پیاده شدم و وارد باشگاه شدم. با یادآوری این که پسرا دیگه نمیان، آه از نهادم بلند شد. باشگاه خیلی خلوت و کسل کننده شده بود. خانم زمانی، مربی جدیدمون بود که به جای سپهر، باهامون کار میکرد.
خانم زمانی_ واسه جایزه ی بردنتون، یه اردو میریم شمال.
همه دست زدن. ای جانم. دلم لک زده واسه یه سفر شمال.
وقتی گفت دوروز دیگه باید بریم، تعجب کردیم. ولی کسی چیزی نگفت. همه خیلی خوشحال شدیم.
وقتی به دخترا گفتم، خوشحال شدن و گفتن خودشه! اگر با پسرا باشی، بهتر میتونی کارتو بکنی. منم میخندیدم. جوری میگفتن انگار میخواستم قتل کنم والا...
_ بچه ها. نمیخواین فرش ها رو بدین قالیشویی؟ به خدا راحت تره.
مارال_ نه خیر. میریم خونه مادربزرگ من. با هم میشوریم دیگه.
_ چطور دو تا فرشو بشوریم؟
مارال_ حرف نباشه.
یه ماشین گرفتیم و فرش ها رو بردن. ما هم به سمت خونه مادربزرگ خدابیامرز مارال راه افتادیم.
فرش هارو کف حیاط پهن کردیم و آب ریختیم روش تا یکم خیس بخوره.
یه عالمه تاید هم ریختیم روش و با فرچه افتادیم به جون فرش. البته من که فقط طی میزدم و آب بازی میکردم.
الناز داد زد.
الناز_ ساحل اون شلنگ آبو آزاد کن.
پامو از روی شلنگ آب برداشتم. یکم بعد، شلنگ آب رو کش رفتم. خدایا ببخش. چقدر امروز آب اصراف کردیم. شلنگو آوردم بالا و گرفتم تو ترانه.
ترانه جیغی زد و دستشو گرفت جلوی صورتش تا آرایشش خراب نشه. طی یه ثانیه، طی رو برداشت و محکم طی کشید و یه عالمه آب کف ریخت روم.
مارال_ عه. بس کنید.
حرفش تموم نشده بود که خیس شد. خلاصه همه خیس آب شده بودیم. همه فحش میدادن و میگفتن همه اینا از گور من بلند میشه.
_ مارال در بزرگو باز کن ماشینمو بیارم تو، یه بار ماشینمم بشوریم.
مارال درو باز کرد و ماشینو آوردم تو.[/HIDE-THANKS]
نگاهش کردم.
پانیذ_ بدترین وضع ممکن بگرد. اگر دوستت داشته باشه، غیرتی میشه. یا کارایی که دوست نداره رو انجام بده. کلا رو مخش باش. با پسرا گرم بگیر. اگر دعوات کرد، فقط بهش بگو تو چرا غیرتی میشی؟ تو چه نسبتی باهام داری که غیرتی میشی؟ اونوقت جا میخوره و یه چیز میگه. اما بعدش میره تو فکر. میبینه حتما یه چیزی هست. بعد از همه این کارا، یه چند روزی گم و گور میشی. تلفناتم جواب نمیدی.
سرمو تکون دادم.
_ امان از تجربه.
پق زدیم زیر خنده.
ترانه_ بچه ها شام چی داریم؟
_ پاشید یه چیز درست کنیم.
مارال_ شما برید من کار دارم.
دفترشو برداشت. اوخ اوخ. فهمیدیم میخواد هزیزنه ماهانه هرکدومو حساب کنه. همیشه مارال حساب میکرد و هرچیزی که میخریدیم مینوشت توش و جمع میزد و تقسیم میکرد که هر ماه ، حساب هر کسی چقدر میشه.
رفتیم تو آشپزخونه. الناز یه آهنگ گذاشت و در حین غذا پختن، قر هم میدادیم.
مارال_ چی میپزید؟
_ قیمه. خوبه؟
مارال_ عالی.
شروع کردیم به غذا پختن. هرکدوممون یه کاری رو میکردیم.
بعد از شام، مارال و ترانه ظرفارو شستن و یه ساعت بعدش همه به سمت اتاقاشون راه افتادن.
صبح ساعت شش بیدار شدم. باشگاه داشتم. خوب بود دیروز استراحت داده بود.
هنوز حاضر نشده بودم که پانیذ اومد تو.
_ چیه؟
رفت سر کمدم و شروع کرد به انتخاب کردن.
یه کت سرمه ای تنگ و یه شلوار جین که رو زانوش پاره بود رو، گذاشت روی تخت.
_ این؟
پانیذ_ حرف نباشه. آره همین. باید جوری باشه تیپ جدید که میزنی، جلوه کنه.
یه کلاه مشکی و شال گردنش هم گذاشت رو میز.
کتونیای مشکیمو هم برداشت.
پانیذ_ همینارو بپوش.
قبول کردم و همونجور که گفته بود، پوشیدمش.
کتم اسپرت بود و دخترونه. خیلی سوسول بود.
بیرون اومدم. پانیذ سوتی زد و بقیه هم تایید کردن. چون زود بود، مارال و الناز و ترانه رو هم رسوندم شرکت و به سمت باشگاه روندم.
پیاده شدم و وارد باشگاه شدم. با یادآوری این که پسرا دیگه نمیان، آه از نهادم بلند شد. باشگاه خیلی خلوت و کسل کننده شده بود. خانم زمانی، مربی جدیدمون بود که به جای سپهر، باهامون کار میکرد.
خانم زمانی_ واسه جایزه ی بردنتون، یه اردو میریم شمال.
همه دست زدن. ای جانم. دلم لک زده واسه یه سفر شمال.
وقتی گفت دوروز دیگه باید بریم، تعجب کردیم. ولی کسی چیزی نگفت. همه خیلی خوشحال شدیم.
وقتی به دخترا گفتم، خوشحال شدن و گفتن خودشه! اگر با پسرا باشی، بهتر میتونی کارتو بکنی. منم میخندیدم. جوری میگفتن انگار میخواستم قتل کنم والا...
_ بچه ها. نمیخواین فرش ها رو بدین قالیشویی؟ به خدا راحت تره.
مارال_ نه خیر. میریم خونه مادربزرگ من. با هم میشوریم دیگه.
_ چطور دو تا فرشو بشوریم؟
مارال_ حرف نباشه.
یه ماشین گرفتیم و فرش ها رو بردن. ما هم به سمت خونه مادربزرگ خدابیامرز مارال راه افتادیم.
فرش هارو کف حیاط پهن کردیم و آب ریختیم روش تا یکم خیس بخوره.
یه عالمه تاید هم ریختیم روش و با فرچه افتادیم به جون فرش. البته من که فقط طی میزدم و آب بازی میکردم.
الناز داد زد.
الناز_ ساحل اون شلنگ آبو آزاد کن.
پامو از روی شلنگ آب برداشتم. یکم بعد، شلنگ آب رو کش رفتم. خدایا ببخش. چقدر امروز آب اصراف کردیم. شلنگو آوردم بالا و گرفتم تو ترانه.
ترانه جیغی زد و دستشو گرفت جلوی صورتش تا آرایشش خراب نشه. طی یه ثانیه، طی رو برداشت و محکم طی کشید و یه عالمه آب کف ریخت روم.
مارال_ عه. بس کنید.
حرفش تموم نشده بود که خیس شد. خلاصه همه خیس آب شده بودیم. همه فحش میدادن و میگفتن همه اینا از گور من بلند میشه.
_ مارال در بزرگو باز کن ماشینمو بیارم تو، یه بار ماشینمم بشوریم.
مارال درو باز کرد و ماشینو آوردم تو.[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: