[HIDE-THANKS]
(فریما )
با صدای شبیه به صدای شیپور، از خواب پریدم ، می ترسیدم آنچه دیشب تجربه کردم فقط خواب باشد به همین دلیل اتاق را با دقت بیشتری نگاه کردم ، نه خواب نبود ، دیشب من مادرم را دیدم با او حرف زدم با نوازشش به خواب رفتم .
در اتاقم باز شد و دختری تند تند تعظیم کرد و گفت :
ـ سلام من مری ام ... هم اتاقیت ... تا چند دقیقه باید سالن اصلی آکادمی باشیم ... لطفا سریعی تر آماده شید ... خودم کمکتون می کنم !
یک نفس داشت حرف می زد ، چهره پر و بامزه ی با موهای سفید مایل به خاکستری داشت ، با دیدنش لبخند روی لبم نشست ، خوابالود گفتم :
ـ آکادمی برای چی ...کجاست ...!؟
در حالی که در کمد غیب شده بود گفت :
ـ جای که مشخص میشه شما باید چه مراحلی رو پشت سر بزارید ... در آخرین آزمون جفتون مشخص شده و ازدواج می کنید ...!
رمانتیک شد و گفت :
ـ بعد از اون همه چیز آزاد میشه ... دیدنش... نوازش ... باهم بودن ...!
داشت تخت گاز می رفت :
ـ خب ... خب فهمیدم ... !
لباسم را به سمتم گرفت :این عالی ئه !
به شلوارک و تاپ نازک خیره شدم :
ـ امیدوارم شوخی کرده باشی !
جدی گفت :
ـ نه اصلا خیلی هم بهت میاد !
به سمت کمد رفتم با دهان باز نگاهم می کرد ؛برگشتم سمتش.مخالفت کرد :
ـ این رنگی بیشتر بهت میاد !
ـ چرا لباس های من اینقدر باز ئه ... لباس های تو اینقدر مجلسی و شیک ! ؟
شانه ی بالا انداخت گفت :
ـ به هر حال خانواده ات این طوری می خوان بری آکادمی !
شانه هام افتادند و به کمدم خیره شده بودم ، چیزی به ذهنم رسید :
ـ راستی این آکادمی مخصوص پری هاست ... یا روک ها هم هستن !
فک زد :
ـ راستش این اولین دوری که همه توی یه آکادمی می ریم ... قبلش پری و روک ها جدا بودند ... حتی وقتی پیمان صلح تثبت شد ... به هر حال نگران نباش شاهزاده میکسا هم توی سالن هستند!
چشمکی زد و لباسم راجلویم تکان داد ، پسش زدم و لباسی که می خواستم را برداشتم و نگاهش کردم ،هانی گفت و رفت بیرون .
سرم را بالبخند تکان دادم .
به خودم در آینه خیره شدم ، لبخند خبیثی زدم و موهایم را رها کردم ، به سمت در رفتم مری دم در منتظرم بود ، با دیدنم سوت کشید و گفت :
ـ بابا درست اینجا آزادی داری ولی یادت نره ... پرنسس خانم اونجا خیلیا برات نقشه می کشن !
لبخندی زدم و گفتم :
ـ مهم اینه که دل من برای کی نقشه می کشه ... درسته !؟
بشکنی زد و گفت :
ـ درسته ... درسته !
ـ فریما ! ؟
برگشتم سمت پدرم که لباس بسیار زیبای که مشخص بود لباس پادشاهی است، تنش کرده بود ، نگاه کردم ، مری به او تعظیم کرد و با اشاره دستش مری عقب گرد کرد و ناپدید شد ، نزدیکتر آمد ، حس خوبی نداشتم لباسم واقعا نا مناسب بود ، ولی نمی دانم چرا وقتی از سر تا پایم را نگاه کرد لبخندی زد و بهم نگاه کرد :
ـ چی تو رنگ سیاه برات جذابه ... اون همه لباس گذاشتن برات ! ؟
نفسی باز دم کردم و با دست راستم بازوی چپم را نوازش کردم ، حس خوبی که تیرگی به من می داد و نمی توانستم برایش شرح بدهم گفتم :
ـ رنگش بهم آرامش می ده !
سری تکان داد :
ـ می شه قدم بزنیم!؟
سرم را تکان دادم و با هم از راه رو عبور کردیم :
ـ فریما ... می دونی که چرا به آکادمی می ری!؟
سرم را تکان دادم :
ـ راستش کاملا که نمی دونم توضیحی که ندادی !
از گوشه ای چشم نگاهم کرد :
ـ اول از همه باید بدونی که همه می رن ... مثل انجمن شب زمینی که رفتی ... ولی آکادمی که تو قراره بری یه چیزی بیشتر از آموزشِ ... آزمون هاش هیچ کدوم رفتار انسانی نداره ... !
نفسی کشید :
ـ از اونجای که قرار جایگزین من بشی قدرت هات تجزیه می شن ... تا طبق اون ماموریتت رو شروع کنی ... این هم بگم هر چه تو زمین تجربه کردی در مقابل چیزی که اساتید برات در نظر می گیرن به مراتب سخت تره !
ایستاد و به سمتم برگشت :
ـ از همه مهم تر ...!
دستش و روی پوست سمت راست گردنم گذاشت :
ـ جفتت رو باید انتخاب کنی ... این رو تو و قلبت تصمیم نمی گیری ... پریت تصمیم می گیره ... !
لب هام آویزان شد ، چی می گفت ، جفت ! ؟
ـ من جفت دارم ... من و میکسا ازدواج کردیم ... این رو حتی شما نمی تونید تغییر بدی !
پوزخندی زد :
ـ اگه میکسا ولت کنه چی ... اونم با خیلیا آموزش می بینه ممکن روح روکش یکی مثل خودش رو قبول کنه ...!
حرف هاش درست مثل خنجر روی قلبم بود ، اشک هام روی گونه ام آمدند :
بغلم کرد :
ـ پس دعا کن پریت و روک میکسا هم همین رو بخواد ... اما نمی خوام بهت امید واهی بدم ... میکسا می دونه که رابـ ـطه و ازدواج شما هرگز قبول نمیشه !
هق هقم بلند تر شده بود و ما به دروازه قصر رسیده بودیم ، سرباز ها تعظیم کرده بودند و من در آغـ*ـوش پدرم بودم ولی نمی دانستم چرا نمی توانستم محبتش را پدرانه بدانم .
بیشتر حس می کردم بوی خوبی از رگ هاش دارد من را تشنه می کند .
حتما متوجه شده بود که ازم فاصله گرفت و مری کنارم ظاهر شد و من در چشماش خیره بودم ، دلم می خواست بدانم فقط من همچین حسی دارم یا خود اوهم به خونی که بهم داده تشنه است .
صورتم را نوازش کرد :
ـ موفق باشی !
دست مری باعث شد از فکر کردن به شهد شیرین وجود پدرم بگذرم و نگاهش کنم .
مری لبخندی زد و وقتی برگشتم جایش خالی بود :
ـ بریم ! ؟
سری تکان دادم مری لبخندی زد .
***
( مایا )
از پنجره بهشان خیره بودم چقدر مجیر باهاش گرم گرفته بود ، سرم را تکیه به چارچوب پنجره دادم .
وقتی فریما رفت و دستی را روی شکمم حس کردم به سـ*ـینه اش تکیه دادم :
ـ چقدر دخترم آزاد اندیشه ... فکر کن منو بار اول این طوری می دیدی چی میشد ! ؟
با درد نالید :
ـ بار اولش خودکشی نمی کردم ... کار تموم می کردم !
برگشتم سمتش :
ـ مجیر چی شده!؟
زانو زد نالید :
ـ سرگرمش کن ... اگه دوست داری فریما رو نکشم ... مایا تو رو خدا ...!
بغلش کردم ، روی زمین پخش شدم ، نگاه یک تیکه اش رو بهم دوخته بود و لبخند کجی زد :
ـ خوشحالم که تو رو دارم !
صورت نورانیش را نوازش کردم و چشم بستم .
***
(میکسا)
لباسم را پوشیده بودم و از قصر موقتم خارج شدم تا به سالن اصلی برم ، با اینکه وجودم حس دوگانی را تجربه می کرد ، از یک طرف مشتاق دوباره دیدنشم ، از یک طرف اصلا دوست ندارم در سالن باشد .
به دروازه آکادمی خیره شدم ، غمم برگشت ، در باز شد و من داخل شدم ، یادم است بار اول که آمدم ، چقدر از بودن در اینجا خاطرات بدی به دست آوردم ، به همین دلیل برگشتم به جای که درش بزرگ شدم .
اما مجیر دوباره مجبورم کرد برگردم ، و اکنون من بازم اینجام دوستانی که حال شاید بخاطر دوره جدید و یافتن جفتشان برگشتند و صد البته دیگرمن رقیبی که همیشه اذیتم می کرد را ندارم ، به جایش دخترش بود که از خودم بیشتر دوستش دارم .
نگهبان ها با تعظیم بهم دعوتم کردند به سالن اصلی برم .
در باز بود و صدا ها شنیده می شدند ، آکادمی درست در قلمرو مجیر بود اما در واقع همان بود که ازش انصراف دادم ، به صف های منظم و صندلی مخصوص استاد ها خیره شدم ، رمئو سمتم آمد و با خوش روی بهم تبریک گفت و با هم به سمت جایگاه خودمان رفتیم ، اما نگاه من به سمت دیگرم بود جایگاه فریما که هنوز خالی بود .
نگاهم راگرفتم که صدای باعث شد برگردم سمتش ، استاد قدیمیم بود :
ـ خوش اومدی میکسا ... باعث افتخارمه که دوباره اینجایی !
لبخند مرده ی زدم و گفتم :
ـ خوشحالم که اینجام !
نزدیک تر آمد :
ـ قانون ها رو که یادته ! ؟
نیشخندی زدم :
ـ بله استاد ... مطمئن باسید دیگه کاری نمی کنم که مجبور بشید جایگزین احمق رو بجایم به تخت بنشونید !
لبخندی زد :
ـ هنوز که گستاخی !
لبخندش عمیق تر شد :
ـ بازم خوشاینده که با یه اشراف زاده خشک و سرد سر و کله نمی زنم !
[/HIDE-THANKS]
(فریما )
با صدای شبیه به صدای شیپور، از خواب پریدم ، می ترسیدم آنچه دیشب تجربه کردم فقط خواب باشد به همین دلیل اتاق را با دقت بیشتری نگاه کردم ، نه خواب نبود ، دیشب من مادرم را دیدم با او حرف زدم با نوازشش به خواب رفتم .
در اتاقم باز شد و دختری تند تند تعظیم کرد و گفت :
ـ سلام من مری ام ... هم اتاقیت ... تا چند دقیقه باید سالن اصلی آکادمی باشیم ... لطفا سریعی تر آماده شید ... خودم کمکتون می کنم !
یک نفس داشت حرف می زد ، چهره پر و بامزه ی با موهای سفید مایل به خاکستری داشت ، با دیدنش لبخند روی لبم نشست ، خوابالود گفتم :
ـ آکادمی برای چی ...کجاست ...!؟
در حالی که در کمد غیب شده بود گفت :
ـ جای که مشخص میشه شما باید چه مراحلی رو پشت سر بزارید ... در آخرین آزمون جفتون مشخص شده و ازدواج می کنید ...!
رمانتیک شد و گفت :
ـ بعد از اون همه چیز آزاد میشه ... دیدنش... نوازش ... باهم بودن ...!
داشت تخت گاز می رفت :
ـ خب ... خب فهمیدم ... !
لباسم را به سمتم گرفت :این عالی ئه !
به شلوارک و تاپ نازک خیره شدم :
ـ امیدوارم شوخی کرده باشی !
جدی گفت :
ـ نه اصلا خیلی هم بهت میاد !
به سمت کمد رفتم با دهان باز نگاهم می کرد ؛برگشتم سمتش.مخالفت کرد :
ـ این رنگی بیشتر بهت میاد !
ـ چرا لباس های من اینقدر باز ئه ... لباس های تو اینقدر مجلسی و شیک ! ؟
شانه ی بالا انداخت گفت :
ـ به هر حال خانواده ات این طوری می خوان بری آکادمی !
شانه هام افتادند و به کمدم خیره شده بودم ، چیزی به ذهنم رسید :
ـ راستی این آکادمی مخصوص پری هاست ... یا روک ها هم هستن !
فک زد :
ـ راستش این اولین دوری که همه توی یه آکادمی می ریم ... قبلش پری و روک ها جدا بودند ... حتی وقتی پیمان صلح تثبت شد ... به هر حال نگران نباش شاهزاده میکسا هم توی سالن هستند!
چشمکی زد و لباسم راجلویم تکان داد ، پسش زدم و لباسی که می خواستم را برداشتم و نگاهش کردم ،هانی گفت و رفت بیرون .
سرم را بالبخند تکان دادم .
به خودم در آینه خیره شدم ، لبخند خبیثی زدم و موهایم را رها کردم ، به سمت در رفتم مری دم در منتظرم بود ، با دیدنم سوت کشید و گفت :
ـ بابا درست اینجا آزادی داری ولی یادت نره ... پرنسس خانم اونجا خیلیا برات نقشه می کشن !
لبخندی زدم و گفتم :
ـ مهم اینه که دل من برای کی نقشه می کشه ... درسته !؟
بشکنی زد و گفت :
ـ درسته ... درسته !
ـ فریما ! ؟
برگشتم سمت پدرم که لباس بسیار زیبای که مشخص بود لباس پادشاهی است، تنش کرده بود ، نگاه کردم ، مری به او تعظیم کرد و با اشاره دستش مری عقب گرد کرد و ناپدید شد ، نزدیکتر آمد ، حس خوبی نداشتم لباسم واقعا نا مناسب بود ، ولی نمی دانم چرا وقتی از سر تا پایم را نگاه کرد لبخندی زد و بهم نگاه کرد :
ـ چی تو رنگ سیاه برات جذابه ... اون همه لباس گذاشتن برات ! ؟
نفسی باز دم کردم و با دست راستم بازوی چپم را نوازش کردم ، حس خوبی که تیرگی به من می داد و نمی توانستم برایش شرح بدهم گفتم :
ـ رنگش بهم آرامش می ده !
سری تکان داد :
ـ می شه قدم بزنیم!؟
سرم را تکان دادم و با هم از راه رو عبور کردیم :
ـ فریما ... می دونی که چرا به آکادمی می ری!؟
سرم را تکان دادم :
ـ راستش کاملا که نمی دونم توضیحی که ندادی !
از گوشه ای چشم نگاهم کرد :
ـ اول از همه باید بدونی که همه می رن ... مثل انجمن شب زمینی که رفتی ... ولی آکادمی که تو قراره بری یه چیزی بیشتر از آموزشِ ... آزمون هاش هیچ کدوم رفتار انسانی نداره ... !
نفسی کشید :
ـ از اونجای که قرار جایگزین من بشی قدرت هات تجزیه می شن ... تا طبق اون ماموریتت رو شروع کنی ... این هم بگم هر چه تو زمین تجربه کردی در مقابل چیزی که اساتید برات در نظر می گیرن به مراتب سخت تره !
ایستاد و به سمتم برگشت :
ـ از همه مهم تر ...!
دستش و روی پوست سمت راست گردنم گذاشت :
ـ جفتت رو باید انتخاب کنی ... این رو تو و قلبت تصمیم نمی گیری ... پریت تصمیم می گیره ... !
لب هام آویزان شد ، چی می گفت ، جفت ! ؟
ـ من جفت دارم ... من و میکسا ازدواج کردیم ... این رو حتی شما نمی تونید تغییر بدی !
پوزخندی زد :
ـ اگه میکسا ولت کنه چی ... اونم با خیلیا آموزش می بینه ممکن روح روکش یکی مثل خودش رو قبول کنه ...!
حرف هاش درست مثل خنجر روی قلبم بود ، اشک هام روی گونه ام آمدند :
بغلم کرد :
ـ پس دعا کن پریت و روک میکسا هم همین رو بخواد ... اما نمی خوام بهت امید واهی بدم ... میکسا می دونه که رابـ ـطه و ازدواج شما هرگز قبول نمیشه !
هق هقم بلند تر شده بود و ما به دروازه قصر رسیده بودیم ، سرباز ها تعظیم کرده بودند و من در آغـ*ـوش پدرم بودم ولی نمی دانستم چرا نمی توانستم محبتش را پدرانه بدانم .
بیشتر حس می کردم بوی خوبی از رگ هاش دارد من را تشنه می کند .
حتما متوجه شده بود که ازم فاصله گرفت و مری کنارم ظاهر شد و من در چشماش خیره بودم ، دلم می خواست بدانم فقط من همچین حسی دارم یا خود اوهم به خونی که بهم داده تشنه است .
صورتم را نوازش کرد :
ـ موفق باشی !
دست مری باعث شد از فکر کردن به شهد شیرین وجود پدرم بگذرم و نگاهش کنم .
مری لبخندی زد و وقتی برگشتم جایش خالی بود :
ـ بریم ! ؟
سری تکان دادم مری لبخندی زد .
***
( مایا )
از پنجره بهشان خیره بودم چقدر مجیر باهاش گرم گرفته بود ، سرم را تکیه به چارچوب پنجره دادم .
وقتی فریما رفت و دستی را روی شکمم حس کردم به سـ*ـینه اش تکیه دادم :
ـ چقدر دخترم آزاد اندیشه ... فکر کن منو بار اول این طوری می دیدی چی میشد ! ؟
با درد نالید :
ـ بار اولش خودکشی نمی کردم ... کار تموم می کردم !
برگشتم سمتش :
ـ مجیر چی شده!؟
زانو زد نالید :
ـ سرگرمش کن ... اگه دوست داری فریما رو نکشم ... مایا تو رو خدا ...!
بغلش کردم ، روی زمین پخش شدم ، نگاه یک تیکه اش رو بهم دوخته بود و لبخند کجی زد :
ـ خوشحالم که تو رو دارم !
صورت نورانیش را نوازش کردم و چشم بستم .
***
(میکسا)
لباسم را پوشیده بودم و از قصر موقتم خارج شدم تا به سالن اصلی برم ، با اینکه وجودم حس دوگانی را تجربه می کرد ، از یک طرف مشتاق دوباره دیدنشم ، از یک طرف اصلا دوست ندارم در سالن باشد .
به دروازه آکادمی خیره شدم ، غمم برگشت ، در باز شد و من داخل شدم ، یادم است بار اول که آمدم ، چقدر از بودن در اینجا خاطرات بدی به دست آوردم ، به همین دلیل برگشتم به جای که درش بزرگ شدم .
اما مجیر دوباره مجبورم کرد برگردم ، و اکنون من بازم اینجام دوستانی که حال شاید بخاطر دوره جدید و یافتن جفتشان برگشتند و صد البته دیگرمن رقیبی که همیشه اذیتم می کرد را ندارم ، به جایش دخترش بود که از خودم بیشتر دوستش دارم .
نگهبان ها با تعظیم بهم دعوتم کردند به سالن اصلی برم .
در باز بود و صدا ها شنیده می شدند ، آکادمی درست در قلمرو مجیر بود اما در واقع همان بود که ازش انصراف دادم ، به صف های منظم و صندلی مخصوص استاد ها خیره شدم ، رمئو سمتم آمد و با خوش روی بهم تبریک گفت و با هم به سمت جایگاه خودمان رفتیم ، اما نگاه من به سمت دیگرم بود جایگاه فریما که هنوز خالی بود .
نگاهم راگرفتم که صدای باعث شد برگردم سمتش ، استاد قدیمیم بود :
ـ خوش اومدی میکسا ... باعث افتخارمه که دوباره اینجایی !
لبخند مرده ی زدم و گفتم :
ـ خوشحالم که اینجام !
نزدیک تر آمد :
ـ قانون ها رو که یادته ! ؟
نیشخندی زدم :
ـ بله استاد ... مطمئن باسید دیگه کاری نمی کنم که مجبور بشید جایگزین احمق رو بجایم به تخت بنشونید !
لبخندی زد :
ـ هنوز که گستاخی !
لبخندش عمیق تر شد :
ـ بازم خوشاینده که با یه اشراف زاده خشک و سرد سر و کله نمی زنم !
[/HIDE-THANKS]