کامل شده رمان پژواک سیاه(جلد دوم انجمن شب) | parya***1368کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

parya***1368

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/30
ارسالی ها
342
امتیاز واکنش
4,814
امتیاز
493
محل سکونت
یه جای خاص
[HIDE-THANKS]

(فریما )
با صدای شبیه به صدای شیپور، از خواب پریدم ، می ترسیدم آنچه دیشب تجربه کردم فقط خواب باشد به همین دلیل اتاق را با دقت بیشتری نگاه کردم ، نه خواب نبود ، دیشب من مادرم را دیدم با او حرف زدم با نوازشش به خواب رفتم .
در اتاقم باز شد و دختری تند تند تعظیم کرد و گفت :
ـ سلام من مری ام ... هم اتاقیت ... تا چند دقیقه باید سالن اصلی آکادمی باشیم ... لطفا سریعی تر آماده شید ... خودم کمکتون می کنم !
یک نفس داشت حرف می زد ، چهره پر و بامزه ی با موهای سفید مایل به خاکستری داشت ، با دیدنش لبخند روی لبم نشست ، خوابالود گفتم :
ـ آکادمی برای چی ...کجاست ...!؟
در حالی که در کمد غیب شده بود گفت :
ـ جای که مشخص میشه شما باید چه مراحلی رو پشت سر بزارید ... در آخرین آزمون جفتون مشخص شده و ازدواج می کنید ...!
رمانتیک شد و گفت :
ـ بعد از اون همه چیز آزاد میشه ... دیدنش... نوازش ... باهم بودن ...!
داشت تخت گاز می رفت :
ـ خب ... خب فهمیدم ... !
لباسم را به سمتم گرفت :این عالی ئه !
به شلوارک و تاپ نازک خیره شدم :
ـ امیدوارم شوخی کرده باشی !
جدی گفت :
ـ نه اصلا خیلی هم بهت میاد !
به سمت کمد رفتم با دهان باز نگاهم می کرد ؛برگشتم سمتش.مخالفت کرد :
ـ این رنگی بیشتر بهت میاد !
ـ چرا لباس های من اینقدر باز ئه ... لباس های تو اینقدر مجلسی و شیک ! ؟
شانه ی بالا انداخت گفت :
ـ به هر حال خانواده ات این طوری می خوان بری آکادمی !
شانه هام افتادند و به کمدم خیره شده بودم ، چیزی به ذهنم رسید :
ـ راستی این آکادمی مخصوص پری هاست ... یا روک ها هم هستن !
فک زد :
ـ راستش این اولین دوری که همه توی یه آکادمی می ریم ... قبلش پری و روک ها جدا بودند ... حتی وقتی پیمان صلح تثبت شد ... به هر حال نگران نباش شاهزاده میکسا هم توی سالن هستند!
چشمکی زد و لباسم راجلویم تکان داد ، پسش زدم و لباسی که می خواستم را برداشتم و نگاهش کردم ،هانی گفت و رفت بیرون .
سرم را بالبخند تکان دادم .
به خودم در آینه خیره شدم ، لبخند خبیثی زدم و موهایم را رها کردم ، به سمت در رفتم مری دم در منتظرم بود ، با دیدنم سوت کشید و گفت :
ـ بابا درست اینجا آزادی داری ولی یادت نره ... پرنسس خانم اونجا خیلیا برات نقشه می کشن !
لبخندی زدم و گفتم :
ـ مهم اینه که دل من برای کی نقشه می کشه ... درسته !؟
بشکنی زد و گفت :
ـ درسته ... درسته !
ـ فریما ! ؟
برگشتم سمت پدرم که لباس بسیار زیبای که مشخص بود لباس پادشاهی است، تنش کرده بود ، نگاه کردم ، مری به او تعظیم کرد و با اشاره دستش مری عقب گرد کرد و ناپدید شد ، نزدیکتر آمد ، حس خوبی نداشتم لباسم واقعا نا مناسب بود ، ولی نمی دانم چرا وقتی از سر تا پایم را نگاه کرد لبخندی زد و بهم نگاه کرد :
ـ چی تو رنگ سیاه برات جذابه ... اون همه لباس گذاشتن برات ! ؟
نفسی باز دم کردم و با دست راستم بازوی چپم را نوازش کردم ، حس خوبی که تیرگی به من می داد و نمی توانستم برایش شرح بدهم گفتم :
ـ رنگش بهم آرامش می ده !
سری تکان داد :
ـ می شه قدم بزنیم!؟
سرم را تکان دادم و با هم از راه رو عبور کردیم :
ـ فریما ... می دونی که چرا به آکادمی می ری!؟
سرم را تکان دادم :
ـ راستش کاملا که نمی دونم توضیحی که ندادی !
از گوشه ای چشم نگاهم کرد :
ـ اول از همه باید بدونی که همه می رن ... مثل انجمن شب زمینی که رفتی ... ولی آکادمی که تو قراره بری یه چیزی بیشتر از آموزشِ ... آزمون هاش هیچ کدوم رفتار انسانی نداره ... !
نفسی کشید :
ـ از اونجای که قرار جایگزین من بشی قدرت هات تجزیه می شن ... تا طبق اون ماموریتت رو شروع کنی ... این هم بگم هر چه تو زمین تجربه کردی در مقابل چیزی که اساتید برات در نظر می گیرن به مراتب سخت تره !
ایستاد و به سمتم برگشت :
ـ از همه مهم تر ...!
دستش و روی پوست سمت راست گردنم گذاشت :
ـ جفتت رو باید انتخاب کنی ... این رو تو و قلبت تصمیم نمی گیری ... پریت تصمیم می گیره ... !
لب هام آویزان شد ، چی می گفت ، جفت ! ؟
ـ من جفت دارم ... من و میکسا ازدواج کردیم ... این رو حتی شما نمی تونید تغییر بدی !
پوزخندی زد :
ـ اگه میکسا ولت کنه چی ... اونم با خیلیا آموزش می بینه ممکن روح روکش یکی مثل خودش رو قبول کنه ...!
حرف هاش درست مثل خنجر روی قلبم بود ، اشک هام روی گونه ام آمدند :
بغلم کرد :
ـ پس دعا کن پریت و روک میکسا هم همین رو بخواد ... اما نمی خوام بهت امید واهی بدم ... میکسا می دونه که رابـ ـطه و ازدواج شما هرگز قبول نمیشه !
هق هقم بلند تر شده بود و ما به دروازه قصر رسیده بودیم ، سرباز ها تعظیم کرده بودند و من در آغـ*ـوش پدرم بودم ولی نمی دانستم چرا نمی توانستم محبتش را پدرانه بدانم .
بیشتر حس می کردم بوی خوبی از رگ هاش دارد من را تشنه می کند .
حتما متوجه شده بود که ازم فاصله گرفت و مری کنارم ظاهر شد و من در چشماش خیره بودم ، دلم می خواست بدانم فقط من همچین حسی دارم یا خود اوهم به خونی که بهم داده تشنه است .
صورتم را نوازش کرد :
ـ موفق باشی !
دست مری باعث شد از فکر کردن به شهد شیرین وجود پدرم بگذرم و نگاهش کنم .
مری لبخندی زد و وقتی برگشتم جایش خالی بود :
ـ بریم ! ؟
سری تکان دادم مری لبخندی زد .
***
( مایا )
از پنجره بهشان خیره بودم چقدر مجیر باهاش گرم گرفته بود ، سرم را تکیه به چارچوب پنجره دادم .
وقتی فریما رفت و دستی را روی شکمم حس کردم به سـ*ـینه اش تکیه دادم :
ـ چقدر دخترم آزاد اندیشه ... فکر کن منو بار اول این طوری می دیدی چی میشد ! ؟
با درد نالید :
ـ بار اولش خودکشی نمی کردم ... کار تموم می کردم !
برگشتم سمتش :
ـ مجیر چی شده!؟
زانو زد نالید :
ـ سرگرمش کن ... اگه دوست داری فریما رو نکشم ... مایا تو رو خدا ...!
بغلش کردم ، روی زمین پخش شدم ، نگاه یک تیکه اش رو بهم دوخته بود و لبخند کجی زد :
ـ خوشحالم که تو رو دارم !
صورت نورانیش را نوازش کردم و چشم بستم .
***
(میکسا)
لباسم را پوشیده بودم و از قصر موقتم خارج شدم تا به سالن اصلی برم ، با اینکه وجودم حس دوگانی را تجربه می کرد ، از یک طرف مشتاق دوباره دیدنشم ، از یک طرف اصلا دوست ندارم در سالن باشد .
به دروازه آکادمی خیره شدم ، غمم برگشت ، در باز شد و من داخل شدم ، یادم است بار اول که آمدم ، چقدر از بودن در اینجا خاطرات بدی به دست آوردم ، به همین دلیل برگشتم به جای که درش بزرگ شدم .
اما مجیر دوباره مجبورم کرد برگردم ، و اکنون من بازم اینجام دوستانی که حال شاید بخاطر دوره جدید و یافتن جفتشان برگشتند و صد البته دیگرمن رقیبی که همیشه اذیتم می کرد را ندارم ، به جایش دخترش بود که از خودم بیشتر دوستش دارم .
نگهبان ها با تعظیم بهم دعوتم کردند به سالن اصلی برم .
در باز بود و صدا ها شنیده می شدند ، آکادمی درست در قلمرو مجیر بود اما در واقع همان بود که ازش انصراف دادم ، به صف های منظم و صندلی مخصوص استاد ها خیره شدم ، رمئو سمتم آمد و با خوش روی بهم تبریک گفت و با هم به سمت جایگاه خودمان رفتیم ، اما نگاه من به سمت دیگرم بود جایگاه فریما که هنوز خالی بود .
نگاهم راگرفتم که صدای باعث شد برگردم سمتش ، استاد قدیمیم بود :
ـ خوش اومدی میکسا ... باعث افتخارمه که دوباره اینجایی !
لبخند مرده ی زدم و گفتم :
ـ خوشحالم که اینجام !
نزدیک تر آمد :
ـ قانون ها رو که یادته ! ؟
نیشخندی زدم :
ـ بله استاد ... مطمئن باسید دیگه کاری نمی کنم که مجبور بشید جایگزین احمق رو بجایم به تخت بنشونید !
لبخندی زد :
ـ هنوز که گستاخی !
لبخندش عمیق تر شد :
ـ بازم خوشاینده که با یه اشراف زاده خشک و سرد سر و کله نمی زنم !

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    سرم را تکان دادم ، هنوز مشغول بودیم که همهه به پا شد و نگاه همه به سمت در برگشته بود ، برگشتم دیدم مری و فریما دم درند ، با دیدن فریما خشمم بیشتر شد ، چرا این طوری آمد ، پری ها همه داشتند می مردند برایش ، سرم را پایین گرفتم ، و تمام خشمم را با مشت کردن دستم کنترل کردم .
    کنارم ایستاد و لبخندی به من زد ولی من نگاهم را ازش گرفتم زمزمه مانند گفت :
    ـ خوبی عزیزم!؟
    مثل خودش گفتم :
    ـ لباست خیلی بهت قدرت داده ! ؟
    کنایه ام راگرفت و گفت :
    ـ بخاطر تو پوشیدم که همه بدونن !
    ـ برعکس بقیه رو مشتاق کردی که بهت برسن!
    دستم راگرفت و گفت :مهم اینِ که من مشتاق باشم کی رو به دست بیارم !
    دستم را پس کشیدم :
    ـ کاش می فهمیدی چی داری می گی !
    بیشتر نزدیکم شد و نفسم گرفت :
    ـ می فهمم توی که نمی فهمی با این کار هات داری من ناراحت می کنی !
    نگاهش کردم ، غمگین نگاهم می کرد :
    ـ فریما ... !
    صدایی نحس هیربد باعث شد هر دو به او نگاه کنیم :
    ـ شاهزاده خانم خوشگل ما چطوره ! ؟
    فریما نگاهش کرد و بیشتر به من نزدیک شد و گفت :
    ـ خوبم !
    اساتید آمدند و بحث ما هم پایان یافت ، فریما دقیقا بین ما دوتا
    ایستاده بود ، عجب سرنوشت مضخرفی .
    پری ها داشتند به همه ما چیزی می دادند ، این بار واقعا دلشوره داشتم ، من می خواستم حرف مجیر را باور کنم و با فریما هم اتاقی بشم ، ولی این رو هم می دانستم که این قول داده کسی که نمی توانستم به حرفش اعتماد کنم .
    اساتید درباره برگ نورانی برای افراد جدید می گفتند و من منتظر بودم که یکی از اساتید گفت :
    ـ برخلاف دور ه های دیگه اقامتگاه های از هم جدا میشه ...تا بهتر با خودتون آشنا شید ...!!!
    نفسم خارج کردم ، برگشتند به گذشته ، این یعنی پسرها و دختر ها جدا از هم باشن .
    هم خوشحال شدم هم ناراحت اگر فریما هم اتاقی یکی از اون پسر ها می شد به دست خودم می مرد :
    ـ اقامتگاه تعیین شده هم در برگه ورودی شما تعیین شده بعد از اون سه ماموریت اولتون !
    فریما گفت :
    ـ مثل انجمن باید بریم شکار!؟
    قبل از من هیربد گفت :
    ـ نه دختر عمو ... !
    برگش سمتمان گرفت :
    ـ شمشیر زنی ... جادو سیاه ...اولین رابـ ـطه با پری که لمس کردید !
    خشم از نگاهم می بارید :
    برگم در دستم خاموش و روشن می شد ، فریما مظلوم و نگران نگاهم می کرد :
    ـ میکسا ...خوبی ! ؟
    عصبی از سالن زدم بیرون ، برام مهم نبود دوباره استاد بخاطر این بی ادبی تبیخم می کند ، نمی توانستم ببینم که پری زاده ای به عشقم دست بزند و من فقط نگاهش کنم .
    رمئو دستم راگرفت و مانع شد از آکادمی بیرون بزنم :
    ـ میکسا ... تو اینقدر ضعیفی میدون رو براش خالی می کنی!؟
    دستش را پس زدم ، داد زدم :
    ـ نباید می اومد جای که بوی از حس نبردند ... همه به قدرت فکر می کند ... برای هیچ کس مهم نیست که حس طرفش چیه ...!
    رمئو برگم را گرفت و گفت :
    ـ جادو سیاه ... حمام نور ... رابـ ـطه !
    مری به سمتمان آمد ، فریما هم با او بود خواستم برم که رمئو دستم را ول نکرد :
    ـ مری برگ فریما رو بخون !
    سری تکان داد و خواند :
    ـ جادوی سیاه ... یافتن غار سیاه... رابـ ـطه !
    نگاهم برای چند دقیقه به لب های مری بود :
    ـ می بینی ... تو نباید به یه شیطان ببازی ... فریما دو مرحله با تو !
    فریما ساکت و مظلوم نگاهم می کرد ، دلم می خواست بغلش کنم و به سـ*ـینه ام بفشارمش ، اما در آکادمی این اتفاق نمی توانست بی افتد .
    مری رو به فریما کرد :
    ـ غار سیاه نزدیک چشمه نوره !
    فریما سرش را تکان داد و بهم نگاه کرد :
    ـ هیربد من لمس کرده درسته !؟
    قدمی بهش نزدیک شدم :
    ـ دیدیش ... حسش کردی ... دوست داشتی دوباره تجربش کنی!؟
    اشک هاش باریدند و سرش را به نه تکان داد و لب زد :
    ـ هر گز ...بغلم کن !
    قدمی عقب رفتم :
    ـ تو خودت می دونی امکان نداره !
    ـ می خوام اولین رابـ ـطه آسمونیم با تو باشه ... برام مهم نیست پری درونم می خواد یا نمی خواد !
    مری شانه هایش را گرفت :
    ـ کاری کن بخواد ... جادو سیاه می تونه پری تو رو قوی کنه واسه همین شما سه تا اولش باید جادو سیاه رو تجربه کنید !
    دیگه نمی توانستم تحمل کنم به سمت اقامتگام رفتم .
    در را باز کردم و لبی تختم نشستم و موهام به چنگ گرفتم ، حالم بد بود ، فریما اصلا درک نمی کرد که چه حالی دارم .
    در اتاقم تقی خورد و باز شد ، نالیدم :
    ـ تنهام بزار ... حالم خوب نیست !
    اما رمئو گوش نکرد و کنارم نشست :
    ـ چرا سخت می گیر ی... هنوز پیش تو و تو داری به نبودش فکر می کنی !
    دراز کشیدم و دستم روی چشمام گذاشتم تاریکی پشت پلک هام انگار توی شب هوای باران می کردند .
    دست رومئو روی دستم حس کردم ، بغض و اعصاب خرابم نذاشت که به رمئو گوش کنم .
    بلاخره تسلیم شد و رفت ، دستم را آرام پایین آوردم و به سقف خیره شدم ، داشتم چکار می کردم ، درست مثل پسر های نوجوان عاشق رفتار می کردم ، دوباره نشستم و این بار دست هام روی تخت گذاشتم ، سرم و سمت برگم خم کردم .
    بلند شدم و برش داشتم و سرم را تکان دادم و خودم شدم ، به سمت در رفتم و مستقیم به اتاق استاد خودم رفتم ، پشت میزش نشسته بود و به در خیره بود ، انگار که منتظرم بود ، لبخند زد .
    از این چهره مرموز همیشه خونسردش واقعا عصبی می شدم :
    ـ بیا میکسا ... تو کلی روی زمین تجربه کسب کردی ولی هنوز ذهنت آشفته ست ... اونم بخاطره یه پری زاده !
    نفسم فوت کردم :
    ـ می دونید ... همه چیز و می دونید ... اما بازم داری تکرار می کنی ... اون دفعه خفه شدم ولی الان فرق می کنه ... فریما همسر من ... برام مهم نیست که اون شیطان زاده لمسش کرده ... اجازه نمی دم ازم بگیرنش !
    بلند شد و به سمتم اومد لباس ردا مانند سفید و نقریش درست مثل ماه می درخشید ، نیشخندی زد :
    ـ تو تعیین نمی کنی ... اگه می خواهیش باید تلاش کنی ...!
    یک قدمیم ایستاد و دستایش را پشتش برد و گفت :
    ـ روز اولی که هریس تو رو نزدم آورد ... همین قدر غیر منطقی و گستاخ بودی ... گفتم که آرامش تو برگ برنده تو ولی می بینم هنوز اینجات دستور می ده نه عقلت !
    دستش را بالا آورد و روی شقیقه ام گذاشت ، چشم بست ، ناخواسته چشمای منم بسته شدند و قطره های اشکم باریدند ، می دانستم چرا این طوری میشم ، حسم را داشت کنترل می کرد ، چشم باز کردم و او لبخندی زد ، دست های سفیدم و نگاه کردم :
    ـ تو همیشه خاص بودی و هستی ... فقط اگه یکم به خودت ایمان داشته باشی بد نیست !
    برگشت سر جاش و گفت :
    ـ قرعه رو ما انتخاب نکردیم ... می دونی که آینه نور انجام می ده ... شاید واقعا فریما جفت تو نباشه ... مثل هما مثل الیزابت ...!
    سرم پایین آوردم :
    ـ من می دونستم اون ها جفتم نیستند ... چون هیچ وقت پری و روکم رو به سمتشون ندیدم ... اما از لحظه ی که فریما رو دیدم هر دوشون موافق همن !
    سری تکان داد :
    ـ پس امیدوارم وجود اون هم همین بخواد ... برو و آماده شو ... فقط چند روز فرصت داری !
    سرم را تکان دادم و بیرون رفتم ، از سالن به سمت سرسرا رفتم و وارد محیط اقامتگاه ام شدم ، پسر ها همه مشغول بودند ، با دیدن هیربد خشمم برگشت ، اما به یک باره بدنم داغ کرد ، نگاهش بهم دوخت و لبخند کجی زد .
    سرم را تکان دادم و نگاه ازش گرفتم ، آماده نبرد بود ، دوست داشت زودتر به مرحله آخر برسد .
    دانیل صدام زد ، باورم نمی شد باز این برگشته آکادمی ، ناخواسته لبخندی زدم و به سمتش رفتم :
    ـ باز که اینجای!؟
    ـ چی می شه کرد پیر شدیم ولی وجودمون تنهاست چه کنیم !
    لبخندم عمیق تر شد :
    ـ شنیدم اومدی ... به یاد قدیم گفتم شاید این بار بتونم یه جفت فرشته پیدا کنم !
    سرم با تاسف تکان دادم و همقدم هم شدیم :
    ـ چه خبر از زمین ... شنیده بودم حاکم مطلق زمین شدی!؟
    نفسم را با صدا بیرون دادم :
    ـ کاش همه چیز و اونجا به دست میاوردم شاید الان اینجا نبودم !
    به پشتم زد گفت :
    ـ بی خیال برادر ... اکیپمون کامل شده ... رمئو که هنوز هم اینجاست منم عشقی شرکت می کنم ... تو و دامع هم هستید ... چه شود !
    برگشتم سمتش :
    ـ دامع ... اون که خیلی وقت بود از دنیا روک ها رفته بود ... یادمه بار آخر توی یه صحرا نزدیک قلمروم دیدمش ... اون لحظه هر چی پرسیدم دلیلش و نگفت ... حالش خیلی بد بود !
    نفسی کشید ، چهره شادش غمگین شد :

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    ـ چی بگم ... مغز نداره ... به خدا نداره ...!
    نگاه سفیدش را بهم دوخت :
    ـ سانیا رو یادته ... !؟ همون که براش می مرد و فکر می کرد جفتشه ... ولی سانیا پری آزاد بود و آکادمی مرحله آخر گفت که سانیا با یکی مثل خودش جفته ... از اون لحظه که پیوند سانیا رو دیده دیوونه شده ... به زور روی پاش ایستاده !
    ابروهام به هم نزدیک شدند :
    ـ چرا برگشته آکادمی!؟
    شانه ی بالا انداخت و دوباره راه افتادیم :
    ـ میگه اومده که ثابت کنه آکادمی هر چی میگه الکی ئه !
    سرم رو پایین بود :
    ـ چه روز های خوبی بود ... کاش واقعا حرفش حق بود ... ولی می دونی که انتخاب روح ها دست اساتید هم نیست !
    سری تکان داد و دوباره لبخندی زد و گفت :
    ـ راستی ... درباره عشقت بگو شنیدم خیلی زیبا و قوی ئه !
    ـ دختر مجیره !
    هان کشدار و بلندی گفت ، ناخواسته لبخند زدم همین یک جمله کوتاه گویای تمام ماجرا بود .
    ـ برادر بی خیال ... دختر مجیر ... خدای من تو دیوونه شدی ...!؟
    نگاهش کردم :
    ـ این روز ها همه همین میگن ... میکسا دیوونه شده !
    به اقامتگاهش خیره شدم :
    ـ کاش می تونستم بگم ... فقط همین ... کاش می تونستم بگم فقط حس من ئه ... همه چیز خیلی سخت و پیچیده ست !
    ـ پریت قبولش داره ... یا روکت ... می دونی که به عنوان شاهزاده رو ک ها هستی ... نه پری ها !
    سرم را تکان دادم :
    ـ نمی دونم ... فقط همین رو می دونم خیلی دوستش دارم ... بدون فریما انگار جای چیزی در درونم خالیه ... دانیل می دونی این حس چقدر اذیت کننده ست!؟
    دانیل دستی به سر شانم زد و گفت که آروم باشم .
    ***
    (فریما)
    مری اشک هام و پاک می کرد ، ولی نمی توانست مانع دردم بشود ، اعصبانیت و خشم نگاه میکسا اذیتم می کرد ، نمی توانستم باور کنم که بخاطر موضوعی که ربطی به من نداشت چنان سرم داد بکشد، مگر من گفتم بیا لمسم کند .
    تازه لمس کرده باشد ولی من خودم می دانستم با تمام وجودم عاشق میکسام .
    اما بد اخلاق من که باور نمی کرد که حسی به آن پسرک ندارم .
    ـ مری تنهام بزار لطفا !
    مری نفسی کشید و گفت "باشه " و رفت .
    تمام وقت گریه کردم و روز های خوبمان را به یاد آوردم که خوابم برد .
    ***
    با تکانی که به بازویم وارد می شد، چشمام باز کردم ، مری لبخندی زد و گفت :
    ـ بیدار شو ... هنوز ملکه نشدی تخت گرفته خوابیده ... خوبه مشتاق بودی دوباره ببینیش !
    چشمام محکم روی هم گذاشتم :
    ـ دوباره می تونم بینمش!؟
    مری بلند شد و تختم تکان خورد ، به سمت کمدم رفت و گفت :
    ـ ببینم اساتید دیروز پوشش تو پسندیدند یا نه !
    برگشتم سمت پنجره که دیدم هوا گرگ و میشه ولی ماه دیده نمی شود .
    ـ هنوز که صبح نشده !
    از داخل کمد سرکی کشید :
    ـ دیروز نفهمیدی ما اینجا هوای روشن روشن خورشید رو نداریم !؟
    بی خیالی گفت و دوباره رفت داخل کمد :
    ـ راستی برات خبر چینی کردم ... فهمیدم که هر سه نفرتون با هم به دره سیاه می رید !
    ـ دره سیاه!؟
    دست هایش را پشتش قایم کرد و گفت :
    ـ اون انجمن چی به تو یاد داده که هیچی نمی دونی ... باید می رفتی قصر جادوگر چهارم تا می فهمیدی چقدر خوب که اینجای !
    سر جام نشستم :
    ـ یه دره سیاه س دیگه !
    خندید و نزدیکم آمد :
    ـ آره یه دره سیاه س دیگه !
    لباسم را به سمتم گرفت ، با خنده گفت :
    ـ دیگه اون طوری بقیه رو اذیت نمی کنی !
    به لباس که شامل تاپ و شلوار چرمی سیاه براق بود خیره شدم ، حوصله هیچ چیزی را نداشتم و لباس گرفتم و مری به در کنار تختم اشاره کرد و بدون هیچ حرفی رفتم و لباسم و پوشیدم و به خودم نگاه کردم مثل انگشتر خودش به بدنم چسبید .
    نفسم بیرون دادم و رفتم بیرون مری موهاش را دم اسبی بسته بود و منتظرم بود ، لباسش هیچ شبیه من نبود یه پیراهن گل بهی کوتاه بود .
    دستی زد گفت :
    ـ حاضرم قسم بخورم اندام تو از آفرودیته هم جذاب تر و زیبا تر !
    نیشخندی زدم و موهام و رها کردم ، هر دو با هم اتاق را ترک کردیم ، درست مثل شب های انجمن همه جا در سکوت غرق شده بود .
    شاید اگر تجربه ام در انجمن نبود می پرسیدم چرا کسی نیست .
    همراه مری بیرون رفتیم ، دختر ها و استاد ها منتظر ما بودند ، می توانستم ببینم چقدر از رفتارم ناراحتند .
    با مری در جایم قرار گرفتم ، یکی از استاد ها گفت :
    ـ اماده ید می تونید برید ... سه روز فرصت دارید ...اگه سه روز تموم شد و ماموریت شما تموم نشده بود ... به رد پایین تر بر می گردید !
    مری گفت :
    ـ بیا دوباره باید بریم قصر چهارم ... دعا کن منم الماس جادوی رو پیدا کنم !
    لبخندی زد م :
    ـ می تونی !
    اونم لبخندی زد و دستم را رها کرد و به سمت اسب های سفید که انگار جسمشان از نور بود سوار شدند و توی آسمون درخشیدند و ناپدید شدند ، اما من در جایم خشکم زده بود .
    استادم جلو آمد و دستش را سمت اسبی که ایستاده بود گرفت و اسب سفید که برخلاف دیگر اسب ها ، فقط پوستش برق می زد ، چشماش مثل شیشه رنگی بودند که برق کهربای داشت ، به سمتمان آمد ، سرش را خم کرد ، بیشتر از اسب شعور داشت .
    ـ سوار شید بانوی من ... ما می دونیم که شما یه پری زادید ... اما این رفیق کوچولو شما خودش حاضر شدند همراه شما باشند !
    دوباره به اسب نگاه کردم یال های سفیدش جرقه زدند :
    ـ صاعقه!؟
    با خنده گردنش رو بغـ*ـل کردم و اونم با پوزش دستور داد سوار شم .
    پشتش نشستم و در کسری از ثانیه به آسمان رفتیم و میان ابر های صورتی قرار گرفتیم .
    ـ خوشحالم که دیدمت !
    ـ منم خوشحالم شعله ام شکل آسمون شده !
    با تعجب گفتم :
    ـ مگه تغییر کردم !
    ـ نه ... فقط قدرت رو بیشتر از همیشه حس می کنم !
    سرم را در یال هاش گذاشتم :
    ـ میکسا ازم رو بر می گردونه ... صاعقه دلم داره مچاله میشه !
    ـ شاید لازم یکم دور بمونید !
    اشک هام باریدند و چشمام را بستم .
    حس کردم کسی بغلم کرد ، چشم باز کردم صاعقه بود ، به اطراف نگاه کردم :
    ـ اینجا دره سیاست ! ؟
    به پایین اشاره کرد :
    ـ اونجاست !
    درست مثل لبه کوه های آتش فشانی بود ،با ترس گفتم :
    ـ باید برم پایین ! ؟
    سرش را برای جواب مثبت تکان داد ، دوباره پرسیدم :
    ـ تنهای!؟
    ـ انتظار نداری به دیدن اون غول عصبی بیام ... تو خودت می تونی بری !
    ابروهام بالا رفت :
    ـ هفت خان رستمِ مگه!؟
    خندید و جرقه زد :
    ـ کمتر از اون نیست ... فقط یادت نره سه روز بیشتر فرصت نداری ... من همینجا منتظرت می مونم !!!
    سرم با اکراه تکان دادم ، صاعقه کمکم کرد برم پایین ، وقتی دستم را ول کرد با جیغ من همه جا لرزید و من با کله داخل گودالی از دود سیاه گم شدم .
    وقتی درست انتظار داشتم با مخ به چیزی بخورم مثل گربه نشستم .
    خودم از این نشست به موقع تعجب کردم و به دست و پام نگاه کردم .
    صدا گوش خراش و زمختی گفت :
    ـ تا ابد وقت ندارم که به تو و مشنگ بازی هات بگذرونم !
    به جانب صدا نگاه کردم ، مردی با لباس های آهنی و کلاه و چکمه های از چرم رو به روم بود ، صاعقه راست گفته بود هیکلش درست مثل غول بود اما چهره اش نه می دونستم یک پری ست .
    ابرو هاش و گره زده بود و وقتی دید ترسم ریخته گفت :
    ـ دنبالم بیا !
    وقتی راه می رفت انگار مثل آدم آهنی ها راه می رفت .
    از میان تونل ها رد می شدیم و من حس گرمای شدید رو داشتم تحمل می کردم :
    ـ امیدوارم بیشتر از ذهن وراجت عقلت کار کنه ... و گرنه 30 سال هم اینجا باشی نمی ذارم ملکه بشی !
    وقتی ایستاد منم ماتم برد ، میکسا اخمی کرد و نگاهش را ازم گرفت ، او هم مثل من لباس پوشیده بود و خبری از شنلش نبود .
    دست کش های سیاهش رو درست کرد و پشت میز آهنگری ایستاد .

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    مرد به من دستور داد ، کنار میکسا بایستم ، با تردید کنارش رفتم ، ولی مکیسا حتی نگاهم نکرد ، دلم بد طور گرفته بود و نمی دانستم چکار کنم .
    ـ خب فعلا شما از اون احمق خان جلوید ... برای مرحله اولتون باید بدونم چی هستید و چه کاری رو می تونید انجام بدید ... قبل از هر چی ...اسم من زینکر ئه !
    میکسا نفسی کشید و منم نگاهم به سمتش برگشت :
    ـ چی پسر جون ...چرا نفست در نمیاد!؟
    ـ خوبم ... ببخشید !
    فاصله ام را بیشتر کردم که اذیت نشود ، زینکر گفت :
    ـ خیلی خب ... می تونین برین به اتاقکی که تعیین کردم دراز بکشین !
    میکسا زودتر از من رفت و منم دنبالش تقریبا دویدم :
    ـ میکسا ... باور کن ...!
    چنان به دیوار چسبیدم که آخم بلند شد و چهره ام از درد جمع شد :
    ـ برام مهم نیست ... اگه دوست نداری بهت صدمه بزنم ... نزدیکم نشو !
    ولم کرد و رفت ، از کارش چنان متعجب بودم که نمی توانستم حتی تکان بخورم ، نفسم بیرون دادم و اخمی کردم ، این بار به پریم حق می دادم که عصبی باشد ، که اینطور پاش رسید آسمان اینقدر ازم متنفر شد ، پس بعدش رو خودش انتخاب کرده بود .
    به اتاقک رفتم که تخت های از سنگ های مرمری درست شده بود و کنار هر تخت خط های کند کاری شده بود که معلوم نبود برای چه چیزی و چه مفهومی دارند.
    میکسا روی یکی از تخت ها قرار گرفته بود و منم تختی را انتخاب کردم و روش دراز کشیدم و به سقف خیره شدم که مثل تخت از مرمر بود و خطوط نا منظم سنگ حس دلپذیری به من داد .
    نگاهش کردم چشم بسته بود و دستهایش را مشت کرده بود ، زینکر داخل شد و بالا سر میکسا رفت و دستش راستش را گرفت و گفت :
    ـ قبلا اینجا بودی!؟
    میکسا سری تکان داد یعنی " نه " زینکر نگاهم کرد سرم پایین آوردم و به چیز های دیگری فکر کردم :
    ـ خب ببینم ... شاهزاده روک ها چی است !
    خنجره سیاه اش که به جای فولاد انگار از شیشه های براق بود رو روی رگ دست راست میکسا گذاشت خون سیاه با رگ های باریک از آبی لاجوری براقش درست مثل رودی خروشان جاری شد و به سمت شیار ها رفت .
    میکسا چشم بست و من دیدم که وجودم چقدر بی تاب تر شد ، نگاه کج زینکر را روی خودم حس کردم و نگاهم راگرفتم .
    ـ خب شاهزاده امون که خاص بود !
    به سمتم آمد و نگاه میکسا هم سمتم آمد :
    ـ استاد زینکر من می تونم برم!؟
    زینکر داد زد :
    ـ خیر ...بشین کارم تموم نشده
    میکسا دستش را روی پیشانیش گذاشت و من با دلشوره داشتم به زینکر نگاه می کردم دستم را برید ، نالیدم و دیدم که دردم میکسا را پریشان کرد که سرش به سمتم چرخید :
    ـ آروم باش تا پریت خونش رو تقدیم کنه !
    نفسی کشیدم و به خون نارنجیم نگاه کردم که این بار داشت مثل ستاره ها چشمک می زد .
    زینکر لبخندی زد و گفت :
    ـ اینجا رو فکر نمی کردم بعد این همه سال یه فاتح ببینم ... یه فاتح پری !
    میکسا بلند شد و از اتاق خارج شد ، زینکر موهایم را نوازش کرد و چشمانش یک تیکه آتشین شدند و تاپم را کنار زد و گفت :
    ـ نشونت کجاست پس!؟
    روی سـ*ـینه ام علامت دادم ، دستم را گرفت به سمت رگ گردنم برد :
    ـ نشون ازدواجت با روک رو میگم ... مگه شما ازدواج نکردین!؟
    دوباره نرمال شد :
    ـ فکر کردی نمی تونم بفهمم چرا بودن شما اینقدر پری تو روک اون رو تا سطح آورده ... !؟
    کنارم نشست :
    ـ پس چرا اومدین آکادمی ... می خواین خودکشی کنید ! ؟
    نفسی کشیدم و گفتم :
    ـ نمی دونم ... پدرم منو جانشین کرده ... بعد هم از هم جدامون کرده ... یکی از پسر ها لمسم کرده ... میکسا فکر می کنه منم اون رو می خوام ...!
    در حالی که داشتم حرف می زدم دستش را روی شقیقه ام گذاشت و فشار داد ، سرم سوخت و حس کردم دارم آتیش می گیرم .
    سرم عقب آوردم ، لبخند کجی زد :
    ـ می خواهی یه رازی رو بهت بگم!؟
    وقتی چیزی نگفتم گفت :
    ـ یه برنامه دارم براتون ... که هم دلیل اومدنتون رو به دست بیارید هم دوباره با هم باشین ... یادت نره تو یه فاتحی ... میکسا پیش تو بهش صدمه وارد می شه ... مگر اینکه پری تو قوی بشه !
    ـ چطور!؟
    چشمکی زد :
    ـ می فهمی ... بلند شو !
    با هم خارج شدیم ، زینکر دوباره اخم کرده و جدی شده بود .
    به اتاق اول آمدیم ، میکسا پریشان نگاهم کرد و خیلی زود دوباره جدی شد :
    ـ خب الان که فهمیدم چی هستید ... دوتا کار باید بکنین تا طلسم جادوی سیاه رو بهتون بدم ...برید قسمت شرقی ... یه جن به اسم گارون رو برام بیارین ... البته بعد از اون می رید مرداب مرگ گلی که از همه براق تر رو پیدا کرده بیارین !
    میکسا گفت :
    ـ این یه رقابته!؟
    زینکر گفت :
    ـ خیر این یه همکاریه ... باید هر دو با هم برگردین وگرنه باختین !!!
    میکسا نگاهی به غم چهره ام کرد و سری به جواب مثبت تکان داد .
    هر دو با امر زینکر از مقررش بیرون آمدیم ، میکسا رو به من گفت :
    ـ یادت نره ما فقط همراه همیم نه چیزی دیگری !
    ـ از کی تا حالا برات هیچ شدم!؟
    چشم بست و پشتش را بهم کرد :
    ـ از وقتی که فهمیدم نمی تونم باهت باشم ... از وقتی که فهمیدم برای هم قدغنیم !
    چشمام اشکی شدند ، میکسا با جهشی از کوه پایین پرید و من با گام های سست به طرفش رفتم .
    با فاصله ازم حرکت می کرد ، افسار اسب سیاه ی که با همان شکل فقط از نوری سیاه به وجود آمده بود را گرفت و همان لحظه صاعقه ظاهر شد و من به تبعید از میکسا پشت سرش حرکت کردم .
    دلم بدطور گرفته بود و این داشت دیوونه ام می کرد ، وجودم داد می زد برو همه چیز را تمام کن ، بهش ثابت کن فقط اوست که من می خواهم .
    اما در کنار این حس پری من عصبی بود ، نمی خواست میکسا را راحت به چیزی که می خواستم برساند .
    نفس عمیقی کشیدم و به اطرافم نگاه کردم ، همه جا دوباره تاریک شده بود و کم کم حس کردم فضا دارد تغییر می کند .
    جرعت نکردم ازش بپرسم :
    ـ صاعقه ما کجا داریم می ریم!؟
    صاعقه گفت :
    ـ قسمت شرقی قلمرو عرشیا!
    نفسم را فوت کردم :
    ـ چرا زینکر ما رو فرستاده اینجا ؟
    آرام حرف می زدم که میکسا نشنود ، صاعقه هم فهمید و گفت :
    ـ استاد ،حتما چیزی توی خاطرات شما دیده ... می خواد دوباره برید اونجا !
    ـ من هیچ وقت آسمون نبودم !
    ـ روحت شاید بوده ... شاید خاطری که به یاد نمیاری !
    نفسم گرفت وایستادم :
    ـ قلمرو عرشیا پدر تامیما و رسا ...!
    صاعقه گفت :
    ـ و سرزمینی که میکسا درش متولد شده !
    با تعجب نگاهش کردم چشم بست دعوت به آرامشم کرد :
    ـ یه چیز دیگه هم هست ... !
    نگاهش کردم ، ادامه داد :
    ـ تمام جفت های آکادمی وقتی تعیین شدن و پیوند آسمونی خوردن ... اولین رابـ ـطه مشترکشون اونجا صورت می گیره !
    ناخواسته لبخندم جان گرفت و به میکسا نگاه کردم و لب پایینم را گاز گرفتم و با خودم گفت " بخاطر این فرستاد ... تا با هم باشیم "
    در دلم ممنون درشتی گفتم با دلی پر امید راهم را ادامه دادم .
    ***
    خسته شده بودم و هوا تاریک شده بود، اما مه اطرافمان شبیه به صورتی روشن بود .
    میکسا سرانجام جادوی سکوتش را شکست و گفت :
    ـ بهتر یکم استراحت کنی ... من پرس و جو می کنم !
    به سمتش رفتم ، اخم کردم :
    ـ اولا این فقط ماموریت تو نیست ... یه همکاری مشترک ...منم میام !
    از لج کودکانه ام لبخند محو زد و زود خودش را جمع کرد :
    ـ خب ... خب می خواهی بیای بیا ... هر طور میلت می کشه!
    به پشت اسبش زد و اسبش درست مثل مه ناپدید شد و صاعقه هم همین طور .
    دنبالش راه افتادم :
    ـ خب همراه و نه چیز دیگر می تونی بگی چطور اون جن رو پیدا کنیم !؟
    ـ اگه تو کمتر وزوز کنی زودتر پیداش می کنیم !
    عصبی شدم و گفتم :
    ـ کی وزوز کردم ... من ازت سوال پرسیدم ... می تونستی جواب ندی کی زورت کرده تو که چند روز رفتی توی دنیایی خودت !
    سری تکان داد و جوابم را نداد ، دیگه سعی نکردم حرف بزنم ، و راهی را که داشت به سمت جنگلی با درخت های بلند سراسر سفید ،رفت و منم تقریبا دنبالش می دویدم .
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    (میکسا )
    صدای نفس هاش ،صدای ذهنش و رویای که می ساخت ؛نمی ذاشت درست صدای اجنه را بشنوم ، خودم بدتر بودم ، تمام توجه ام سمت فریما بود .
    سری تکان دادم و خواستم به کاری که برایش به این قلمرو لعنتی آمدم را تمام کنم ، تا سَحر بعد ،بروم سراغ آن گل ، انتظار هر مرحله سختی را داشتم اما نمی دانم چرا اینقدر به ما آسان گرفته بودند .
    صدای شنیدم ، دستم مانع پیش روی فریما شد ، گیج ایستاد و بهم خیره شد ، اطراف را نگاه کردم ، سایه ها میمونی وار از درختی رو به درخت دیگری می پریدند ، فریما گفت :
    ـ چی شده ! ؟
    دوباره بهش علامت سکوت دادم و با نگاه خاصم دیدمشان ، ترسیده بودند و داشتند فرار می کردند ، شمشیرم را در آوردم ، صدا گوش خراشان تمام فضا را پر کرد حتی فریما حس کرد و گوش هاش را گرفت و گفت :
    ـ کر شدم ...صدای چی!؟
    وقت جواب نداشتم و پریدم روی درختی و یکی شان راگرفتم و از تاریکی بیرون آوردم ، اینم شانس که دارم ، در چشمام خیره بود ، از ترس داشت جان می داد :
    ـ ساکت شو ... کاری باهت ندارم ... گفتم ساکت شو !
    نفهمیدم چی شد که چیزی تیغ مانند به پشتم خورد و دردش و حرکت ناگهانیش باعث شد از درخت پایین بی افتم ، فریما مات به بالا خیره بود ، گارون زنش را بغـ*ـل کرد و خون روی خنجرش را لیس زد و چشماش روشن تر شدند ، داد زدم :
    ـ فرار کن فریما ...!
    فریما تازه متوجه ام شد ، با ترس به طرفم آمد ، حال این وسط فدا کاری فریما را کجای دلم بزارم ، هلش دادم :
    ـ میگم برو... از جنگل سفید خارج شو ... الان !
    ـ نه ...نمی رم !
    چشماش داشت نورانی می شدند ، به دستش خیره شدم ، داشت تبدیل می شد ، گارون پایین آمد و فریما با اخم به او خیره بود :
    ـ بخاطر آزار زنم می کشمت !
    خنجرش را بالا برد که بزند به قلبم ،می توانستم جا خالی بدهم ، اما من بخاطر دلیلی دیگری با جونم قمار کردم .
    نگاه ام به دست های که داغ کرده بود ، منتظر انفجار بود ، به یک باره تمام دور اطرافم روشن شد ، و گارون به درخت برخورد کرد و از حال رفت ، نگاه ام بالا بردم و به فریما که چه بگم به شعله خیره شدم ، بلند شدم از درد چهره ام مچاله شده بود ، چشماش پر نور و طلایی با رگ های سفید ی بودند .دست هاش هنوز شعله آتیش بودند ، موهاش توی باد تکان می خوردند ، نمی دانستم چی بگویم از تعجب دهانم باز و بسته می شد ، ولی هیچی رو نمی توانستم بیان کنم .
    دیدن فاتح و مهر روی سـ*ـینه اش که از همیشه براق تر بود را بیان کنم ، یا پری کوچولوم که رو به روم بود و بدنش درست مثل نگاهش پر از نور و زیبایی و شفافیت بود .
    به سمتم آمد و اخم هایش جمع شدند ، لبخند کجی زدم ، می خواست بترسم می خواست قدرتش را به رخم بکشد .
    یک قدمیم ایستاد ، گرماش قدرت روحی که داشت روح روکم را هم تحـریـ*ک می کرد و پریم انگار بعد از سال ها اسارت می خواست بیرون بیاید .
    مقابله نکردم و تبدیل شدم چیزی که جز فریما نمی توانست ببیند من هر دو را داشتم قسمتی از بدنم که مثل اون داشت قدرت پریم را نمایش می داد و قسمت دیگرم روکی که فریما همیشه می دید .
    لبخندی زد و دستش را به روی سـ*ـینه ام گذاشت و با صدا فوق العاد دلپذیری گفت :
    ـ روک خاص من !
    موهای شعله ورش را لمس کردم ، قلبم بی تاب بود هیچ کنترلی نداشتم ، می خواستمش با تمام وجود می خواستمش .
    سعی کردم نتوانستم عقب رفتم نتوانستم ، برام هیچی مهم نبود ، چیزی در درونم فریاد می کشید که فریما با تمام وجود مال من و کسی این را نمی تواند تغییر بدهد .
    وجودم به پناگاهی برای او تبدیل شد ، با وجود آتش درونش انگار وجودم را سرد کرد و آرامشم برگشت .
    دستش روی زخمم رفت :
    ـ می کشمش!
    محکم تر گرفتمش تا گارون را نکشد ما به زنده اش نیاز داشتیم ، صورت براقش را نوازش کردم و شقشقه اش را فشار دادم و چشم بستم .
    دستم را گرفت و نذاشت که کنترلش کنم ، به درخت پشتم خوردم ، بهش نگاه کردم :
    ـ من خودم تصمیم می گیرم کی تبدیل بشم ... تو نمی تونی منو کنترل کنی !
    لبخندم عمیق تر شد و نشستم :
    ـ باشه ... ولی از منم خیری بهت نمی رسه گفته باشم !
    رو به رویم نشست و گفت :
    ـ ترسو نباش ... بقدر کافی عصبیم کردی ...تمومش کن !
    شاید اگر کس دیگری بود از لحن فریما وحشت می کرد ولی من می دانستم ، واسه همین گفتم :
    ـ اگه دوست داری بازم تجربه کنیم باید تا مرحله سوم صبر کنی !
    دستش رفت سمت سـ*ـینه ام و نشونم را لمس کرد و ناخواسته چشمام بسته شدند :
    ـ صبر چیز مضخرفیه ... الان می خوامت ...همین الان وگرنه این جنگل رو سیاه می کنم ... همه عالمشون و سیاه می کنم !
    کمرش و گرفتم و پشتش به من شد و می تونستم ببینم چقدر خوشحال شد که تسلیم شدم ، موهاش را کنار زدم و جای خالی نشونم را پشت گوشش نگاه کردم ، غمم برگشت و ذوقم کور شد .
    می دانستم که هنوز اونقدر که باید قدرت ندارد برای همین فرصت را غنیمت دانستم ، و روکم شدم ، و با قدرتم پوستش را شکاف زدم ، فهمید و خواست مانع شود ولی زودتر مزه خونش را چشیدم ،او هم از حال رفت .
    به چهر ه آرامش خیره شدم و صورتش را نوازش کردم ، به گارون هم نگاه کردم ، چشم بستم ؛ اسبم آمد وگارون را حمل کرد و به سمت مقرر زینکر رفت و منم منتظر شدم فریما به هوش بیاید .
    تمام وقت که بی هوش بود خیره به چهره اش بودم ، کاش می توانستم رابـ ـطه امان را مثل سابق کنم ؛ او موقع شایدم خیالم راحت تر می شد ، ولی می دانستم فعلا نمی توانستم وگرنه دوباره مجبور بودم ازش جدا بشوم .
    دستی به علامت ماه فاتح کشیدم و بوسیدمش ، می دانستم که فریما عطش شدیدی داشت ؛می دانستم ولی نمی دانستم چرا فاتحش در مقابل پری شیطونم کوتاه می آمد و محو می شد ، می دانستم مشکلی دارد .
    اما نمی دانستم مشکل وجود فریمای واقعیم چی است ، نمی خواستم تا وقتی مطمئن نشدم همه چیز را به هم بزنم ، درست که پری و روکم می خواستند به فریما برسند ، ولی من نمی خواستم با جانش بازی کنم .
    آخی گفت و کم کم چشمایش را باز کرد و به نگاهم خیره شد و لبخندی زد ، بلند شدم و خواستم دوباره راه بی افتیم که بازوم را گرفت :
    ـ میکسا ... تو می دونی منم می دونم که هم دیگر دوست داریم ... چرا اذیتم می کنی ... چرا خودت و من رو اذیت می کنی ! ؟
    اشکش دلم را بی تاب می کرد و وجودم را شلاق می زد ، اما من احتیاج داشتم ، به خشونت و رد کردن فریما احتیاج داشتم ، رد ش می کرد ، اما بیشتر خودم اذیت می شدم و داشتم با تمام وجود خودم را شکنجه می دادم .
    وقتی بی توجه ایم را دید ، ساکت و سر به زیر شد و دنبالم آمد ، تمام مسیر هیچ حرفی نزد ، اما می توانستم غمش را حس کنم، بالاخره گفت :
    ـ زخمت داره خون می ده !
    بی توجه به حرفش راه ام را ادامه دادم ، تمام وجودم داشت به فریمای که تبدیل شده بود فکر می کرد ، اشتیاق دوباره لمس کردنش را در تک تک وجودم حس می کردم.
    وقتی به منطقه مرگ رسیدیم ، صدا و نفس های داغ ترس را به وجود هر کسی ارمغان می اورد ، صدای فریما باعث شد برگردم سمتش :
    ـ من اینجا اومدم ...وقتی مارسا رو به دروغ کشتن ...اینجا قبرستون پری هاست مگه نه !؟
    سری تکان دادم و از میان مه و آوای ناشناخته رد شدیم ، دستش را در دستم حس کردم بهم نزدیک تر شد و تقریبا بغلم بود ، درکش کردم ، پری او می ترسید ، اینجا هر کسی را می ترساند ، برای همین بهش می گفتند مرز مرگ و ما باید رد بشیم و بریم به مردابش ، جای که هر کسی جرعت نمی کرد برود ، مگر اینکه هم از جونش زد باشد هم خیلی حریص باشد که از نگهبان های مرداب چیزی را بدزد .
    دستم پشتش رفت سرش به بازویم تکیه داد :
    ـ من می ترسم ... قول بده رهام نمی کنی !
    نگاهم را ازش گرفتم :
    ـ اینجا جای قول گرفتن نیست ... جای ادای قول ِ... اینجا آخر دنیایی ماست ... جای که هیچ کس دوست نداره بیاد ... ولی بازم روزی پاش باز می شه !
    ـ پری ها هم می میرن ! ؟
    ـ همه موجودات شب میرا هستن ... تو که این رو سال اولت یاد گرفتی!
    سری تکان داد :
    ـ یادم رفت خب !
    لبخندی زد و بیشتر بهم نزدیک شد :
    ـ توهم خیلی چیز ها یادت رفته استاد بداخلاقم!
    نفسم را فوت کردم و به مرداب نزدیک شده بودیم ، شمشیرم بیرون کشیدم و نور آبی رنگش فضا را روشن کرد ، مرداب پر از گل های نیلوفر ی براق بود .
    ـ فریما من مراقبم تو داخل مرداب دنبال گلی که نور براقی داره بگرد !
    بغ کرده بهم خیره شد :
    ـ نشنیدی!؟
    با دادم هول کرد و داخل مرداب شد ، منم تمام اطراف را از نظر گذراندم ، می دانستم به اندازه یک عالم"ادورت " دارن نگاهمان می کنند و منتظرند تا دست از پا خطا کنیم تا بازداشت شده و به مرگ محکوم بشویم و بعد هم حتی نمی خواستم بهش فکر کنم .
    فریما داشت به وسط مرداب می رسید ، خدایا این دختر باز رفت به رگ زمینیش ، خواستم داد بزنم و به او بگویم تبدیل شود که آوای سیاه شان را شنیدم :
    ـ مزاحم ... مزاحم !!!
    نفسم را فوت کردم و تبدیل شدم ، فریما نگاه ام کرد ، خیره بهم بود که فهمیدم پشت سرم بودند ، برگشتم ، با لباس سراسر سیاه با چشم بندهای کلاهی سیاه و عصای قدرت مندشان و نزدیک می شدند ، بال هاشان درست مثل خودشان عجیب غریب بودند ، داد زدم :
    ـ فریما تبدیل شو ... الان !
    آن ها یک صدا می گفتند مزاحم ، و من حالت دفاعی گرفته بودم ، برای لحظه ی برگشتم سمت فریما که هنوز هنگ بود ، این بار از روش خودم استفاده کردم و هر دو قدرتم را دستور دادم حضور کنند :
    ـ فریما تبدیل شو ... زود باش تبدیل شو !!!
    با صدای لرزون گفت :
    ـ نمی دونم ... نمی تونم !
    گیج بودم ، ادورت ها نزدیکم شدند ، برای خودم نه برای فریما جنگیدم هر چه می کشتم بیشتر می شدند ، هر بار که موقعیت می کردم ببینم فریما در چه حال است که می دیدم دارد دنبال گل می گردد .
    از نفس افتاده بودم ، می دانستم آنها میلیون هم براشان کم است و من با یک شمشیر و تنها از پسشان بر نمیام ، داشتم ضعیف تر می شدم که به یک باره فضا تغییر کرد ، گیج به دستم که تو هوا مونده بود خیره شدم ، نفسم گرفت برگشتم که ببینم فریما چی شد ، که با لبخند موذی بهم خیره بود .
    دستش را جلوم تکان داد ، به غنچه خیره شدم ، خندید و گفت :
    ـ دو بار جونت رو به من مدیونی !
    خندیدم و گفتم :
    ـ دیوونه فکر کردم ...!
    ـ فکر کردی باختیم ... نه تا وقتی که من زنده ام !
    به دیوار پر از گل تکیه دادم ، به یک بار پرید سمتم :
    ـ دوست دارم میکسا ... خیلی دوست دارم !

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    چشم بستم و گفتم :
    ـ منم دوست دارم ... خیلی هم دوست دارم !
    ***
    (فریما )
    اون همه ترس و تشویش انگار پایان یافته بود و می توانستیم بگردیم پیش زینکر ، این بار همه چیز به شکل مرموزی تغییر کرده بود ، میکسا دیگر اخمو نبود و خیلی هوایم را داشت و از نزدیک شدنم کلافه نمی شد .
    وقتی به مقررش رسیدیم ، با دیدن اون پسر تعجب کردم و بیشتر به میکسا چسبیدم که میکسا نیز حمایتم کرد که به آن پسرک بفهماند حق میکسام فقط میکسا.
    از فکرم لبخندی زدم و به چشمای میکسا نگاه کردم :
    ـ خب هیربد ... وقتش بری ... دوتا ماموریت تو رو انجام بدی برگردی تا من طلسم سیاه رو به تو بدم ... دو روز بیشتر فرصت نداری ...برو !
    هیربد چشمی گفت با خشم به میکسا خیره شد و بعد به من نگاه کرد و رد شد و رفت ، زینکر با لبخند نگاهم کرد :
    ـ با جدل رفتید با عشق برگشتین ... خوبه ...بیان ...!
    همراهش به اتاقکی رفتیم که پر از نشان های خاص بود و دوتا پنجره کوچک مربعی رو به آسمان داشت ، هر دوی ما را رو به آن پنجره نشاند میکسا دستم را گرفت زینکر لباس هر دوی ما را باز کرد با دست مانع شدم که لباس تا یه جای های پایین تر برود ، میکسا ریز خندید که زینکر به پشتش زد که به سرفه افتاد ، این بار من خندیدم که میکسا با لبخند نگاهم کرد ، و لب زد " عاشقتم "
    چشمکی زدم و مثل خودش گفتم "منم "
    پوستم شروع به سوختن کرد ، انگار شی داغی را روی پوستم گذاشتند ، اما با همان سرعت درد و سوزش ناپدید شد ، زینکر گفت :
    ـ اینم از طلسم سیاه هر وقت بهش احتیاج داشتید ازش کمک بخواید ... فریما تو بیشتر از میکسا بهش احتیاج پیدا می کنی!
    ***

    هر دو داشتیم قدم می زدیم ، به دست های قفل شدمان خیره شدم :
    ـ میکسا ! ؟
    نگام کرد نمی دانستم پرسیدن جایز بود یا از لحظه که پیش آمده بود لـ*ـذت ببرم .
    ـ چرا دوباره باهم خوب شدی ... چی شد که منو دوباره قبول کردی!؟
    ایستاد و به چشمانم خیره شد :
    ـ نمی خوام از دستت بدم ... نمی خوام حتی واسه ثانیه به نبودت فکر کنم ... توی مرداب وقتی دیدم برای جوونم اینقدر تلاش می کردی ... فهمیدم که دارم راه و اشتباه می رم ... فهمیدم که نمی تونم دیگه تحمل کنم ... برای به دست آوردنت هر کاری می کنم ... هر کاری !
    از نوازش کلماتی که با صدای بی نظیرش روی قلبم ، اشک هام باریدند ، میان این اشک ها لبخندم زنده شد ، خودم را در بازو های قویش مخفی کردم :
    ـ اما من همیشه به عشقم یقین داشتم ... می دونستم ناراحتی ولی به زودی می فهمی ما برای هم آفریده شدیم ... برام هیچی مهم نیست این مهمِ وقتی پیشتم حس می کنم توی بهشتم ... هیچ مشکلی رو درک نمی کنم !
    دستش پشتم را نوازش کرد چشم بستم و بوی عطر خاصش را یک نفس بلعیدم :
    ـ میکسا لطفا هیچ وقت دیگه به عشقم شک نکن...هیچ وقت !
    گونه ام را بوسید و به چشمای اشکیم خیره شد ، هر دو لبخند می زدیم هر دو غرق لـ*ـذت در نگاه هم بودیم ، سرفه ای کرد و گفت :
    ـ تا کار به جاهای باریک نکشیده این سه روز رو تموم کنیم خب !
    سرم را با لبخند تکان دادم و رفتیم .
    به مرحله دومان رسیدم که درست شبیه به آبشار بود اما آبشاری از نور نیلی رنگ ، صدایی نوازشگرش درست مثل صدایی شب بود ، به نگاه عصبی میکسا خیره شدم ، نگران پرسیدم :
    ـ چی شده ! ؟
    میکسا لباسش را در آورد و من لبخندم کج شد ، از گوشه چشم نگاه ام کرد :
    ـ پشت آبشار یه غار تو باید بری اونجا منم یکم حموم کنم!
    شوخ طبی کلماتش لبخند و شیطنتم را بیدار کرد :
    ـ نمیشه ببینم بعد برم !؟
    گونه ام را کشید و دستم را گرفت و با هم داخل آبشار نور شدیم ، تمام نگاهم به میکسا بود ، نگاه میکسا بیشتر تلخ شد :
    ـ خوبی!؟
    نگاهم کرد :
    ـ تو خوبی!؟
    سرم به جواب مثبت تکان دادم ، لبه ی غار رسیدیم کمکم کرد و بالا رفتم ، نگاه آخر را بهش کردم که با چشمکی گفت :
    ـ یه مرحله دیگه مونده برو !
    خندیدم و باشی گفتم و رفتم ، داخل غار تاریک تاریک بود اسم مناسبی داشت غار سیاه ، حال بعدش من چکاری باید بکنم ، شکمم تیر کشید و چهره ام مچاله کرد ، دردش چنان شدید بود که زانو زدم و با دو دست شکمم را گرفتم ، جیغ می کشیدم ، دردم بیشتر می شد ولی کمتر نه .
    از فشار درد چشمانم تار شدند و پلک هایم روی هم افتادند و نقش زمین شدم .
    بااینکه چشمانم بسته بود ولی می توانستم فضا و اطرافم را حس کنم ، فضا رنگ گرفت و من دیدم که پسری که در تاریکی دنبال اسبی می دوید ، وقتی بیشتر دقت کردم همان هیربد بود ، نمی دانستم من چرا آنجام ، از نفس افتاده بود و شکلش را تغییر داد ، او شیطان زاده بود ، به یکباره خودم را در انجمن سر کلاس اول دیدم سرمشق و یکی از نوشته ها بر می گردد به ذهنم " آفریده شده از آتش سرخ جهنم ... زیرک و مخوف "
    نفسم گرفت ، او در آکادمی چکار می کرد ، قبل از چیزهای بیشتری فضا تغییر کرد و من جای مثل جنگل بودم ، من واقعی و من خیالی ، من خیالی روی زمین دراز کشیده بودم ، داشتم گریه می کردم ، هیربد موهایم را نوازش کرد و گفت :
    ـ گریه نداره که ... مگه میشه پیش جفتت بهت خوش نگذره !؟
    تصاویر محو شدند و من گوهی با کششی درد آور برگشتم به غار به جسم خودم ، فضا رنگ گرفته بود و من می توانستم شعله های را ببینم که معلوم نبود منبع روشنایشان از کجا بود درست مثل پرتو خورشید بودند ، روشن های می دادند ولی معلوم نبودند .
    با چیزی که دیدم و کلمات که شنیدم وجودم می لرزید ، خدایا نه من این را نمی خواهم ، به شکمم نگاه کردم ، نور فورا ناپدید شد و رنگم انسانی شد .
    هر کاری کردم نتوانستم قدرت از دست رفتم را برگردانم ، انگار که فلج شده ام ، نفس های پی در پی می کشیدم ، ولی فایده نداشت ، اشکم در آمده بود .
    چشم بستم و از ته دل میکسا را صدا کردم ، با اینکه می دانستم باید خودم برای خودم تلاش کنم و کسی به دادم نمی رسد .
    ( میکسا )
    وقتی رفت به غار توانستم تبدیل بشوم ، وجودم هر جا که فریما لمس کرد بود درست مثل آتش جهنم داشت من را می سوزاند ، برای همین ما را فرستادند اینجا ، اینقدر نگران خودم نبودم که می ترسیدم فریما بخاطر من دچار مشکل شود .
    چند بار رفتم زیر آب و نالیدم که صدام شنیده نشود ، اما فایده نداشت ، باید تحمل می کردم ، فقط تا غروب باید مجازات می شدیم ، ولی نمی دانستم ، چه زمان سحر امروز هم به غروب تبدیل می شود .
    چشم بستم و به چهره اش به خندیدنش ، اخمش لحظه های که باهم در انجمن روزگار خوبی که کاش هیچ وقت تمام نمی شد ؛ فکر کردم .
    چشم بسته بودم و داشتم به او فکر می کردم و دردم را با مرهم یادهای از زیباترین ماه چهره زندگیم تحمل می کردم .
    که از حال رفتم ، نمی دانستم این را پیش بینی نمی کردم .
    وقتی چشم باز کردم زمین زیرم سفت بود ، سراسیمه بلند شدم و اطراف را نگاه کردم ، در کلبه ی بودم ، نالیدم :
    ـ من کجام ... فریمام !؟
    دستی مانع بلند شدنم شد ، به چهره اش نگاه کردم ، نقاب چهره اش را باز کرد با دیدنش دهانم باز ماند ، نمی دانستم چی بگویم ، فقط ماتم بـرده بود ، لبخندی زد و مجبورم کرد دراز بکشم .
    ـ بهتر یکم استراحت کنی ...!؟
    چشم بستم و گفتم :
    ـ فریما اون توی غار سیاه ست ... باید قبل غروب اونجا باشم !
    لبخندی زد :
    ـ غروب الان از غروبم گذشته ... داره سحر می شه !
    گیج نگاهش کردم ، دوباره مشغول پختن دمکردش شد :
    ـ من شاینام ... جز نگهبان های این ور !
    سرم را تکان دادم که نگاهش نکنم :
    ـ می دونم ...!
    به سر و وضعش اشاره کردم ، لبخندی زد :
    ـ دختر جفتت بود یا فقط همراهت !
    با اقتداری عجیب گفتم :
    ـ همسرم !
    بدون هیچ حرفی سمتم آمد و موهام را کنار زد :
    ـ معشـ*ـوقه ات بوده ... هنوز پیوند نخوردید !
    دستش را پس زدم و با درد بلند شدم و نتوانست مانعم شود ، گفت :
    ـ زحمت نکش من وقتی وقتون تموم شد سراغتون اومدم فقط تو توی نور بودی ... فریما اونجا نبود !
    به نگاه ماتم لبخندی زد :
    ـ فکر کنم هر سه شما باید امشب رابـ ـطه داشته باشید ... از اونجای که جفت فریما خودش اون پیدا می کنه فکر کنم الان ... !
    وجودم غر ق خشم شد و خونه اش لرزید به دور اطراف نگاه کرد و با خونسردی گفت :
    ـ حقیقتی که قبل از آکادمی باید بهش فکر می کردی ... حتی اگر بازم باهش رابـ ـطه برقرار کنی ... اون مال تو نمی شه ... شما برای هم ممنوعی چرا این و نمی فهمی!؟
    داد زدم :
    ـ چون حرفات قابل فهم نیست ... من فریما رو روحی هم دوست دارم ... اونم همین طور ... تو کی هستی که می گی ...!؟
    حرفم را قطع کرد :
    ـ شاید بهتر یکم عاقل تر به دنیای ما پا می ذاشتی !
    قدمی بهش نزدیک شدم با تمام خشم گفتم :
    ـ اگه مجبور بشم تمام عمر فریما رو از عالم شما مخفی می کنم ولی نمی ذارم ازش سو استفاده بشه !
    سری تکان داد :
    ـ کاش راحت بود ... تو توی لیستی ... نمی تونی فراری باشی خوت برای خودت مهم نیستی ... مردمت ... حتی افراد روی زمین ...تو این کار رو در حقشون نمی کنی !
    غریدم :
    ـ بخاطر عشقم همه کار می کنم حتی اگه مجبور باشم برم آسمون می رم و از خود خدا کمک می گیرم !
    نیشخندی زد و من از کلبه اش بیرون زدم ؛ خودم شدم و کنار آبشار ظاهر شدم .

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    با عجله به سمت غار رفتم ، فریما مچاله روی زمین بود ، به سمتش رفتم و بغلش کردم ، درست مثل جنازه بود ، برش گرداندم و جای علامت زینکر را نگاه کردم ، اگر ازهم می خواست یک عمر بردگیش را بکنم، می کردم ، محکم به خودم فشردمش و اشک ریختم ، درد تنم بیشتر شد .
    تکان خورد و آرام چشمانش را باز کرد ، به روشنایی که از در زهای غار به داخل میامد نگاه کردم ، زمزمه مانند گفت :
    ـ میکسا ... !؟
    نفسی کشیدم و پیشانیش را بوسیدم ، الان وقتش بود.
    ***
    نشان فاتح را لمس کردم ، غم نگاهم را دید و گفت :
    ـ چی شد خوشحال نیستی!؟
    نگاهش نمی کردم ، نمی خواستم بفهمد ، نمی خواستم عطشم را ببیند .
    چونه ام را گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم :
    ـ چرا این طوری می کنی ... ما موفق شدیم ... می تونیم برگردیم آکادمی و بگیم ما مال همیم ...!
    بلند شدم و فریما نشست حرصم را شوت کردم و خدایا چطور به او بفهمانم ، اصلا خودم چطور قبول کنم که اون بکند :
    ـ نه ... فریما نه مال من نیستی ... تو مال من نیستی !
    و از غار زدم بیرون ، نمی خواستم آمدن هیربد را ببینم ، وجودم مانعم می شد ، اما نمی توانستم ، روک من نمی خواست بجنگد برای هیچ نمی خواست تسلیم پریم بشود .
    ***
    (فریما )
    گیج بودم چرا همچین می کرد ، نمی دانستم ما که با هم بودیم ، خوشحال نبود .
    نمی دانستم چه چیزی ناراحتش می کند که به زبان نمیاورد .
    بلند شدم و لباسم را تنم کردم ، تنم درد می کرد ، ولی مهم نبود می خواستم زودتر بروم به او برسم .
    تاریکی غار باعث شد برگردم و به دهانه غار نگاه کنم ، سایه اش مخوف بود ، نفسم گرفت :
    ـ سلام ...!
    هیربد بود ، به اطراف نگاه کردم ، من واقعا نمی فهمیدم چه خبر شده بود ، نمی خواستم خوابم واقعی بشود :
    ـ اما شده !
    چطور ذهنمو می خوند !؟:
    ـ به سادگی خودت می ذاری ... چون وجودت منو می خواد!
    لبخندی زد رسیده بود یک قدمیم گیج نگاهش می کردم ، ذهنم آشفته بازار بود ، دستش را روی گونه ام گذاشت ، چیزی من را به شدت عقب برد ، اما وقتی دقت کردم کسی جز من و هیربد در غار نبودیم ، هیربد هم تعجب کرده بود .
    شکمم دوباره درد گرفت و مجبورم کرد زانو بزنم ، هیربد نفسی کشید و شانه هایم را گرفت :
    ـ خودت مجبورم می کنی اذیتت کنم ... الان مثل یه دختر خوب به جفتت برس !
    با درد اما محکم گفتم :
    ـ تو جفت من نیستی ... من مال میکسا بودم و تا ابد می مونم !
    اخمی کرد و نگاهش یک تیکه قرمز شدند ، وجودم دوباره ترسید ، پری من دربرابر هیربد ضعیف می شد ، اما حس قدرت خودم بیشتر می شد .
    موهایم را گرفت و با صدای مخوفی گفت :
    ـ تو تعیین نمی کنی ... من تعیین می کنم مال کی هستی !
    صورتش را نزدیک صورتم آورد و درد بدی روی قفسه سـ*ـینه ام حس کردم ، لبخندی به لبم آمد ، هیربد از وجود دوم من خبر نداشت .
    چشم بستم و یاد زخمی شدن میکسا افتادم ، پریم عصبی شد ، تصویرم واضح تر کردم ، هیربد به عشق من خنجر زد ، وجودم پر از نفرت و انتقام شد ، نشسته عقب رفتم .
    هیربد این بار عصبی تر شد و شکل کاملش شد و لبخند منم عمیق تر شد و چشم باز کردم ، سرم کج شد و به اون خیره شدم :
    ـ حتی خدا هم بخواد نمی تونی من به دست بیاری ... تو توی وجودت هیچی نداری که من جذبت بشم !
    اونم لبخند کجی زد و گفت :
    ـ مطمئنی ... پری کوچولو !؟
    دستش را بالا آورد و دوباره شکمم درد گرفت و پریم ضعیف شد و خودم شدم :
    ـ چی شد پری قوی که همه منتظر بودن همین بود ... به همین سادگی ضعیف شد !
    نگاه عصبی و پر از دردم را بهش دوختم ، آرام به سمتم آمد :
    ـ خواستم اولین رابـ ـطه امون یکم خاص باشه نذاشتی که ... بعدش رو من مقصر نیستم !
    این بار هر چه کردم نتوانستم از دستش فرار کنم ، خندید و به نگاهم خیره شد :
    ـ متاسفم پری آزاد بودن این دردسرا رو داره ... می تونم سوالم تکرار کنم ... تو مال کی هستی !؟
    بی اراده گفتم :
    ـ مال عشقم !
    گونه ام را نوازش کرد و گفت :
    ـ و عشقت کی هست !؟
    هر چه وجودم مانع شد ولی جوابم تمام تنم را زخمی کرد :
    ـ هیربد !!!
    بلند شد و دستش را سمتم گرفت ، دستش را گرفتم و بلند شدم ، انگار که جادو شده بودم هیچ کدام از رفتارم به مغزم نمی رسید و تجزیه نمی شدند ، نفس های داغش روی پوست گردنم می خورد و ما داشتیم با اسب هیربد به سمت آکادمی می تاختیم .
    نزدیک که شدیم گفت :
    ـ کسی ناباید بدون ... رابـ ـطه نداشتیم ... باید همه فکر کند داشتیم ...!
    ادامه داد :
    ـ به موقعش با من بودن رو تجربه می کنی !
    نگاهش کردم ، نگاهش پایین رفت ، بدون اینکه مانعش بشوم ، بدون اینکه لحظه ی به کارش فکر کنم .
    نوازشم کرد ، نوازشش حس خوبی بهم داد .
    دروازه آکادمی باز شد ، داخل شدیم و هیربد کمکم کرد از روی اسب پایین بیایم .
    دست در دست هم وارد سالن اصلی شدیم ، خیلی ها بودند ، انگار وجودم دنبال کسی می کشت اما تصویرش پاک شده بود .
    هیربد برگم را از جیبم خارج کرد و با برگه خودش یکی کرد و به سمتی رفت و نگاه من تعقیبش کرد ، صدایی مری من را به خودم آورد :
    ـ فریما ... !؟
    نگاهی به چهره متعجبش کردم :
    ـ بله!؟
    موهاش را به چنگ گرفت :
    ـ باورم نمیشه ... تو چکار کردی ... مگه قرار نبود که با میکسا برگردی ... با هیربد اومدی ... اون شیطان زادهست !
    اخم هام جمع شد و هلش دادم :
    ـ مواظب زبونت باش ... هیربد جفته من ... قرار پیوند آسمونی بخوریم ... در ضمن به تو هیچ ربطی نداره !
    از رفتارم تعجب کرد و دست هایش را بالا آورد و گفت تسلیم ، وجودم آرام گرفت و به جایگام رفتم ، بعد از چند دقیقه هیربد کنارم ایستاد و بهم لبخندی زد و منم بهش لبخند زدم ، اما تردید نمی ذاشت که با خیال راحت حرف های که به مری زدم را قبول کنم .
    دستم را گرفت و من را به خودش نزدیک کرد ، سرم را روی شانه اش گذاشتم .
    ( میکسا )
    هنوز دور نشده بودم که چیزی از درون باعث شد چهره ام مچاله شود ، برگشتم سمت غار نفسی کشیدم و سر به زیر اسبم را صدا کردم ، دردم بیشتر شد ، باید زودتر از اینجا بروم ، من که نمی فهمم اگر رابـ ـطه ما روحی نیست چرا دارم درد شکستن رابـ ـطه ام را حس می کنم .
    اسبم ظاهر شد و با هر بدبختی سوار شدم و زمزمه مانند گفتم :
    ـ برو آکادمی !
    ***
    تمام طول مسیر پری و روکم در حال درد کشیدن بودند ، گاهی شکل پریم می شدم گاهی روک ، ولی تنها بدبختی من تفکراتی بود که به ذهنم هجوم میاوردند ، اینکه فریما من ... حتی تفکرش داشت من را می کشت و دستور می داد برگردم و به آن عوضی اجازه ندهم به عشقم دست بزند .
    به دروازه آکادمی رسیدم و داخل شدم ، نفسی کشیدم ، حال وضعیت امن بود و سرم را تکان دادم و خودم شدم .
    هنوز نرفته بودم سالن اصلی که استاد گفت :
    ـ به این زودی رهاش کردی!؟
    برگشتم که نگاهش به زمین بود و به سمتم می آمد ، نگاه یک تیکه سفیدش را بهم دوخت ، سر به زیر شدم :
    ـ توی رابـ ـطه دیدم که مال من نمیشه ... نمی خواستم بیشتر سختش کنم !
    لبخند کجی زد و گفت :
    ـ عشق تمام توان تو رو گرفته ... بیا !
    همراهش رفتم ، از راه رو سیاه رد شدیم و به اتاقکش رفتیم ، اینجا رو خوب یه یاد داشتم محل تنبیه من بود ، گیج نگاهش کردم :
    ـ ببین پسر کوچولو روکی رو که بخاطر چه چیز های مجبور بود اینجا رو تحمل کنه ... بین چی اون قوی کرد و امپراطور مطلق زمین شد ... بین چه چیز رو حتی توی انجمنش ممنوع کرد ... همون چیزی که هر بار بخاطرش مجبور بود بیاد اینجا !
    سرم راپایین گرفتم :
    ـ عشق ... فداکاری !
    لبخندی زد و گفت :
    ـ و این دو شدت کدوم بخش وجودی تو هستند !
    نگاهش کردم :
    ـ درسته ... پری تو قدرت گرفته !
    اخم هام جمع شدند :
    ـ می دونستم یه مشکلی وجود داره ... !
    دستش را روی سـ*ـینه ام گذاشت :
    ـ مشکلت اینجاست ... قدرت های روکت رو دست کم گرفتی ... پری تو هم با روک تو قوی میشه ... روک تو با پری تو ضعیف می شه ... تو هر دو رو نادیده می گیری ... همین موضوع باعث آشفتگی تو شده ... تاریکی روکت می تونه روشن های همه عالم بگیره ...نور پری تو خورشید عالم و به زانو در میاره ... حتی خوب می دونی که تخت نافلور ها و امپراطور مالمون ها مجیر و همسرش ملکه مایا همه از تو قدرت و ضعف می گیرن ...فریما که دیگه چیزی نیست !
    به حرف هاش فکر می کردم و متوجه رفتنش نشدم ، وقتی برگشتم سالن اصلی متوجه فریما شدم که در آغـ*ـوش هیربد بود ، هیربد لبخندی بهم زد و حس قدرتش را به رخم کشید ، منم پوزخندی بهش زدم و در جایگام قرار گرفتم .
    وقتی اساتید خواستند که بریم به اقامتگاهای خودمان و استراحت کنیم .
    در راه رو فریما دست های هیربد را گرفته بود و به چشماش خیره بود ، هیربد پیشانیش را بوسید و گفت :
    ـ زودتر از تصورت همو می بینیم ... عشقم !
    ازشان دور شدم ، دانیل صدام کرد و من بالبخند نگاهش کردم ، دست دختری کپی خودش را گرفته بود ، چشم آبی ،مو سفید ، خب او لااقل درس گرفته از خودمان انتخاب کرده بود .
    ـ خب... فکر کنم این بار تنها نمی ری مقررت !
    لبخندی زد و دخترک را به خودش نزدیک کرد:
    ـ اره نمی رم ... راستی این هراست ... هرا اینم به زودی امپراطورمون شاهزاده میکساست !
    دخترک مات و مهبوت نگاهم کرد :
    ـ وای نگو ... پس چرا زودتر نگفتی ... بخشید سرورم !
    و از دانیل جدا شد ، دانیل دوباره بغلش گرفت گفت :
    ـ ای بابا از اون خشک مشک ها نیست که ... میکسا یکم جدیده درک می کنه چه حالی داریم ...مگه نه ... راستی فریما کجاست !؟
    اشاره دادم به هیربد و فریما :
    ـ اون هاش !
    هر دو به پشت سرشان نگاه کردند :
    ـ گفتم ذهنت بازه ... نگفتم اینقدر که بدیش به یکی دیگه !
    ـ اگه کاری ندارین ... من خسته ام !
    هر دو منگ بهم خیره بودند ، به سمت اقامتگام رفتم و در را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم .
    چشم بسته و در فکر بودم ، با اینکه ناخواسته وارد بازی کثیفشان شدم ، حس بدی تمام وجودم را گرفته بود .
    نمی ذارم که عروسک این بازی فریما باشد ، اما فعلا نمی توانستم کاری بکنم ، باید می ذاشتم فکر کنند که ما ازم جدا شدیم .
    تنها نگرانیم ماموریت های بعدی بود که روی زمین می رفتیم ، می دانستم که اگر روح های ما مال هم باشند ، آینه نور باز کاری می کرد که به هم برسیم .
    اینکه فریما خبر نداشت بیشتر اذیتم می کرد ، اون هیچ وقت فرصت نداشت پدر خودشیفته اش و جاه طلبش را بشناسد ، اما من به خوبی مجیر را می شناختم ، من چرا گول این نقشه را خوردم .
    مجیر نمی توانست تصمیم بگیرد که آویر بر کنار بشود و فریما روی تخت بشیند ، این از رفتار و شخصیت مجیر به دور بود ، مایا را می پرستید هیچ وقت نمی ذاشت سایه فریما به عشقش آن هم وقتی که قوی شده ، نزدیک شود .
    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    پس اون شخصی که خواسته یا ناخواسته باعث شده بود همه چیز بهم بخورد چه کسی بود .
    از کوته فکری مثل هیربد بعید بود ، نفسی کشیدم و در جایم نشستم و دکمه هایم را باز کردم و چشم بستم و برگشتم زمین ، آن روز من بودم و مجیر و ناجیش ، شخص دیگری نبود ، چه کسی متوجه نقشه ما شده بود .
    صدای تق در روحم را گیج کرد و حس نفس تنگی کردم و نفس عمیقی کشیدم و چشم باز کردم ، سرفه هام دست خودم نبود ، بریده بریده گفتم :
    ـ بیا تو !!!
    رمئو سرک کشید ، لبخندی زدم و دکمه هام بستم :
    ـ میشه یکم مزاحم بشیم !
    اخم کردم :
    ـ بشیم!؟
    دانیل هلش داد و هر سه داخل شدند ، لبخندم زنده شد
    دامع زودتر از بقیه متوجه دستم شد :
    ـ چی شده تو که تا چند دقیقه پیش خوب بودی ! ؟
    دانیل دستم را نگاه کرد و به دور برم خیره شد به آینه شکسته خیره شد :
    ـ قاتی کردی پسر !!!؟
    رمئو دلسوزانه گفت :
    ـ واسه همین اینجا آکادمی جدایه ... گفتم بهت ولی نمی گیری ... دختر مجیر ...!
    نفسی کشیدم و بلند شدم و دستم را پاسمان کردم :
    ـ اولا ، دست من بخاطر مزاحمت شما مجروح شد ... دوما ،من گـه گفتم خوبم اگه فریما جفت من نیست ...نمی تونم به زور به دستش بیارم ... !
    دامع گفت :
    ـ ولی من یقین دارم که ست !
    دانیل گفت :
    ـ شاید آینه نور می خواد که برای رسیدنش تلاش کنی !
    دامع پوزخندی زد :
    ـ شاید می خواد درد بکشی قوی شی ... مسخره ست ولی اینم ست که اول راه می خواد جدا شید تا بعدا توی آخرین مرحله براتون سخت نباشه !
    از آینه نگاهش کردم ، برگشتم :
    ـ داری من و تسکین می دی یا خودتو ! ؟
    نفسی کشید و زمزمه مانند گفت :
    ـ هر دومون !
    دانیل با خنده گفت :
    ـ بی خیال این چیزها ... اومدم بگم بریم استخر سورپریز داریم!؟
    رمئو قبول کرد :
    ـ من کار واجب تری دارم ...!
    ـ بهونه قبول نیست ... مجبوری بیای ... اصلا دستور که بیای ...اگه نیای من می دونم تو !
    چشمام از حدقه در آمده بودند ، وقتی دامع لبخندی زد ، منم با لبخند سری تکان دادم ، خیلی وقت بود که دامع، دانیل و رمئو را ندیده بودم ، برای دوستی که هنوز میانمان زنده بود حس خوبی به وجودم دست داد .
    بچه ها رفتند ، دانیل موقع رفتن گفت " یه لباس پری خفه کن بپوش "
    این پسرک هیچ وقت ذهنش را باز نمی ذاشت ، خدا می دانست درون فکر همیشه پر از ایده و سرگرمیش چه می گذشت .
    وقتی رفتند به دستم نگاه کردم ، روحم چهش شده بود ، چرا گیج شد ، چرا ترسیده به وجودم برگشت انگار نمی خواست برگردد .
    اخم هایم جمع شدند .
    به آینه نگاه کردم به موهای سفیدم به نگاه نقره ی براقم ، پری و روکم چه خوب کنار آمده بودند ، تنها چیزی که در من تغییر کرده بود حسی بود که گمش کردم ، فعلا به آن احتیاج داشتم ، باید یکم برای پریم سخت بگیرم .
    در را باز کردم و بیرون رفتم ، بچه ها در سرسرا منتظرم بودند .
    با دیدنم دانیل سوت کشید و گفت :
    ـ گفتم پری کش نگفتم ...ملکه کش !
    اخمی کردم که اوهم خنده اش را جمع کرد و زمزمه مانند گفت :
    ـ باز رفت توی رگش !
    با جدیدت گفتم :
    ـ بریم ... یا برم !
    منظورم برگشتم به اتاقم بود ، دامع گفت :
    ـ بهتر بریم ...غروب شده !
    به آسمان نگاه کردم سرخی غروبش یاد آور خیلی چیز ها برام بود ، رقابت من و مجیر ، با اینکه می دانستم من خطری برایش ندارم ولی او من را خطر مزمن می شناخت و هر دختری که جذبم می شد و با قدرتش ازم می دزدید ، هر مرحله را با بد بختی و سر افکنده بر می کشتم ، پدرم را بسیار عصبی کردم و استاد "ماشن" تصمیم گرفت من را به زمین بفرستد و به مدت کوتاهی آزمایشی انجا باشم ، شاید با وجود دورگه بودن آسمانیم من قدرتی در درونم دارم که روی زمین بهتر کار کند .
    و همین طور هم شد ، وقتی در انجمن بودم ،مجیر دست از سرم بر نداشت ، بر خلاف چیزی که انتظار داشتم جوانی به اسم "کسرا" وارد انجمن شد که خیلی چیز هاش درباره اش را فقط استاد ها می دانستند ، اما همان لحظه حس کردم این پسرک سر به زیر که هر وقت نگاهش می کردم نگاهش به من بود ، بسیار آشناست .
    سرنوشتم طوری بود که نه می توانستم بکشمش نه اجازه داشتم سلطنتش را مختل کنم .
    این در قاموس خودم هم نبود ، ولی مجیر اینقدر که من فداکار بودم نبود ، بلکه بسیار خود محورانه رفتار می کرد .
    وقتی می دید از کسی بیش از اندازه محافظت می کنم سر کلش پیدا می شد ، حتی وقتی مادر مایا برایم پیام فرستاد که مجیر به شدت دارد از مایا استفاده می کند ، خودم را به او رساندم ، ولی مجیر مادر مایا را مسوم کرد که من نتوانم مانع اتفاقات بعدی شوم یا مایا را جز محافظین قلمرو انتخاب کنم .
    و اکنون وقتی که می داند من چقدر فریما را دوست دارم ، مجبورم کرد که اینجا بیایم و به یاد بیارم سایه اش همیشه بالا سرم است .
    دامع دستی به شانه ام زد :
    ـ خوبی!؟
    دست به جیب شدم و به دلقک باز های دانیل نگاه کردم ، دامع نگاه دقیق تری به چهره ام کرد :
    ـ میکسا ... حس می کنم روحت ضعیف شده ... روکت رو ضعیف حس می کنم !
    لبخند کم رنگی زدم :
    ـ آره ...می دونم ... بخاطر رفتار بچگانه خودمه که بهش ضربه زدم !
    ـ مرحله بعدی روی زمینه ... دوباره قدرت می گیری !
    به زمین خیره شدم :
    ـ هیچ ربطی به زمین و اینجا نداره ... مشکل از خودمه ... زیادی پر و بال به پریم دادم ... روکم ضعیف کرده !
    نفسی کشید و دست به جیب شد :
    ـ همیشه بهت گفتم و الان هم می گم ... هیچ وقت دوست نداشتم و ندارم جات باشم ... خدا دوست و دشمن تو رو درون خودت گذاشته !
    سرم را تکان دادم :
    ـ مجیر می خواد روکم قوی بشه ... نه پریم ... آکادمی دنیامون همین رو می خواد ...!
    ـ تو چی می خواهی ! ؟
    نفسی کشیدم :
    ـ می خوام برگردم انجمن ... ولی فعلا نمی تونم ...باید باشم مردمم بهم احتیاج دارن !
    پوزخندی زد :
    ـ هـ*ـوس شکنجه کردی ...!؟
    لبخندی زدم :
    ـ چکار کنم ...وجود من تاریکی نیست... نمی دونم چرا هیچ کسی نمی تونه این رو بفهمه !
    به درواز استخر رسیدیم ، پری ها و محافظ ها مراقب بودند .
    دانیل گفت :
    ـ میکسا چشمات و بند که وا نری !
    اخمم غلیظ تر شد و اجازه داخل شدنمان صادر شد ، پریم بی تاب شده بود ، روکم درست مثل چراغی خاموش و روشن می شد ، می دانستم پریم چرا بی تابی می کرد ، فریما را می خواست و روکم این را نمی خواست .
    دانیل به هرا رفت، پرسید :
    ـ هرا ماموریت رو انجام دادی!؟
    هرا لبخندی زد و گفت :
    ـ آره ولی آخرش منصرف شد و گفت حال شنا نداره !
    نالیدم : بلد نیست !
    بشان نگاه کردم ، هرا به پشت سرم نگاه کرد و لبخند و ذوق چشمانش باعث شد برگردم عقب ، به سمت فریما که لباس طلایی رنگی پوشیده بود ، چشماش رویم ثابت ماند و زود به آب نورانی نگاه کرد .
    نفسی کشیدم و رفتم قسمت خودمان ، روکم یکم به وجودم نیاز داشت ، به دور از عشق و احساس .
    موهام زیر آب تکان می خوردند و من به مرز بینمان نگاه کردم ، نمی دانستم حال داخل آب است یا نه ، چشمانم یک تیکه سیاه کردم ، قدرت روکم و تقدیم کردم ، آب نور بهم اجازه داد ، وقتی بیرون آمدم ، حس کردم خیلی چیز ها را از وجودم شستم ، آب نور کمک کرده بود سیاه ایم روحم برگردد ، دانیل و هرا ناخواسته از هم جدا شده بودند ، به کنار دست هرا نگاه کردم ، پری فریما رو دیدم ، اسیر بود ، گیج بود .
    مظلوم نگاهم می کرد ، برام مهم نیست ، برام درد داشت که رهایش کردم ، اما برام مهم نیست که بعد از من چه کار می کند ، باید خودش به خودش کمک کند .
    با دست هایش تنش را حصار بسته بود ، آب دهانش و پر صدا قورت داد ، حتی طلسم هیربد نمی توانست ، پری او را مقابله روک من تسلیم نکند .
    از سالن زدم بیرون فعلا نمی ذاشتم همه چیز به هم بخورد .
    فریما :
    وقتی آن دختر مو سفید به اتاقم آمد و گفت به استخر برویم ، حس می کردم این بی قراری و بی تابی کار دستم خواهد داد ، با دیدن آن نگاه یک تیکه چیزهای محوی به ذهنم آمدند ، قلبم بی تاب می شد ، برای لحظه پریم را باز حس کردم و دوباره دور شد ، دوباره محو شد .
    کسی شانه هایم را گرفت برگشتم و هیربد نگاه کردم ، نه او جفت من بود ،عشقم بود ، دوباره نگاه به ردی که آن روک رفته بود برگشت ، چرا حس می کردم چیزی اشتباه است ، یه چیزی درست نیست !
    ـ می خواهی شنا کنیم ...!؟
    نگاهش کردم ، لبخندی زد و من خیره و منگ بهش خیره بودم ؛ سرم را تکان دادم .
    در آب بودم ، با اینکه شنا بلد نبودم ، اما آب که مثل آبی نبود که انتظارم می رفت ، خودش آرام روی بدنم قرار گرفت ، سوزش بدی را روی قفسه سـ*ـینه ام حس کردم ، نگاهی به هیربد کردم چشمانش دوباره قرمز شده بودند ، لبخندی زدم و سرم تکان دادم فکر های الکی را برای هوا گذاشتم ، من جام اینجا در کنار هیربدم خوب و عالی بود .
    هیربد به سالن خیره شد ، تقریبا بیشتر شان رفته بودند :
    ـ بیا وقت تموم شده !
    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    خواستم بپرسم "وقت چی "که من را بالا کشید و من لبی استخر نشستم :
    ـ هیربد حالم یه جوریه !
    کنارم نشست با پام نور های رنگی را پخش می کردم و به مسیر رفتنشان و لجاتی که برای لمسم می کردند نگاه کردم :
    ـ چی جوری مثلا ! ؟
    نفسی کشیدم و خودم را بغـ*ـل کردم :
    ـ حس بدی نمی تونم توصیفش کنم ... انگار یه چیزی مشکل داره ... یه چیزی که نمی دونم چیه !
    مهربانه گفت :
    ـ نگران نباش ... همه چیز سر جا خودشه ... نباید فکر های الکی بکنی !
    نفسی کشیدم و چشم بستم :
    ـ کاش می تونستم حسم رو بیان کنم ... وجودم یه چیزی رو گم کرده ... حس خلا دارم !
    هیربد موهایم را پشت گوشم برد :
    ـ فقط خسته ی... یکم استراحت کنی خوب ِ خوب می شی !
    سری تکان دادم و بلند شدم :
    ـ کی می تونم دوباره ببینمت!؟
    بلند شد ، دستم را گرفت و بلندم کرد و در گوشم گفت :
    ـ به زودی زود ...جفت من !
    حس بدی پیدا می کردم وقتی می گفت جفت من ، تصاویر عجیب می دیدم .
    بی خیال فکر کردن شدم حسش را جواب دادم :
    ـ دوستت دارم ... تنهام نذار !
    چشم بستم و بوش کردم ، بوی خوبی می داد ، حس خوبی در کنار ش داشتم .
    تسلیم حس رو به رویم شدم و به درونم گوش نکردم ؛ با هم از سالن استخر خارج شدیم و به سمت اقامتگاه های خودمان رفتیم ، در سالن باز شد و من سر به زیر به سمت اتاقم رفتم و روی تختم قرار گرفتم .
    چرا وجودم راضی نمی شد ، مگر نمی فهمید هیربد چقدر دوستم دارد .
    پهلو عوض کردم و به پنجره خیره شدم ، نور های آسمانی را شکل ستاره می دیدم ، اما می دانستم ستاره نیستند ، بلکه نور های محافظ بعد ها هستند.
    نفهمیدم چقدر به عالم پری ها قدرت ها و ضعف هایشان فکر کردم که خوابم برد .
    کسی مدام تکانم داد ، چشم باز کردم ، همان دختری بود که خودش را هرا معرفی کرد ، خواب آلود گفتم :
    ـ چی شده ...!؟
    نگرانی چهرهش من را هم نگران کرد ، لباس مرتب شیکی تنش بود ، البته شیک فقط از این نظر بود که کاملا تن خورش بود .
    موهایش را پشت گوشش برد و گفت :
    ـ هیس ... بلند شو بهت می گم ... !
    تند تر به سمت کمدم رفت و لباسم را بهم داد :
    ـ باید بریم ماموریت!؟
    دوباره دستور داد "هیس"، عصبی شدم :
    ـ یا بگو چرا اینجای ...!؟
    کنارم نشست و گفت :
    ـ باشه میگم فقط نگو نه ... لطفا !
    نفسی کشیدم :
    ـ خیلی خب ...بگو !
    ـ قول بده !؟
    اخمی کردم :
    ـ بی خیال ... حرفت سند ... من با دانیل قرار دارم ... اگه تنها برم و گیر بی افتم آکادمی اخراج می کنه ... ما نمی تونیم عقد آسمونی بشیم ... ولی تو که با هم باشی میگم اومدیم بیرون هوا بخوریم !
    با دهان باز نگاهش کردم ، به یک باره صدایی خندم کل اتاق را پر کرد ، بهم حمله کرد و دهانم را بست ، مات خیره به او شدم :
    ـ تو که همینجا لوم می دی ... !
    اشاره به دستش کردم :
    ـ نمی خندی!؟
    سرم را به علامت نه تکان دادم و او هم یواش دستش را برداشت :
    ـ چرا نرفتی سراغ مری ... اونم عشقش رو می دید ! ؟
    چشمانش را باز و بسته کرد :
    ـ تو مناسب تر ی... اون طوری می فهمیدن که... تو پری... این طوری نمی فهمن !
    دراز کشیدم و گفتم :
    ـ قربون منطقت !
    مظلوم گفت :
    ـ تو رو خدا این طوری نکن ... من کلی تعریف و تجمید اخلاقت تو کردم که میای !
    لبخندی زدم و گفتم :
    ـ باشه بلند شو می خوام لباس مناسب تنم کنم ... نه این رو !
    لبخندی زد و مثل بچه ها بیرون رفت .
    لباسم و تنم کردم و گره کمریش را بستم ، هرا هم داخل شد و گفت :
    ـ من قرار دارم یا تو ! ؟
    افی کردم و گفتم :
    ـ چطوری بریم که متوجه نشن ! ؟
    چشمکی زد و گفت :
    ـ اون با من دنبالم بیا !
    سری با اکراه تکان دادم و بیرون رفتیم ، به همجا سرک می کشید و مخالف دروازه اصلی رفت ، زمزمه مانند گفت :
    ـ راز موفیقتت توی دنیا ما این که از قدرتت استفاده نکنی ... اگه بکنی همه می فهمن ... دو کلمه از بابام !
    لبخندی زدم و هر دو از پشت ساختمان آکادمی به سمت تاریکی که آن طرف تر بود رفتیم بی شباهت به باغ نبود ، وقتی به نوری آبی برخورد کردیم گفت :
    ـ این از راه در رو من !
    نفسی کشیدم :
    ـ اینجا که قدرتت الزامیه !
    نفسی کشید و گفت :
    ـ نخیر نیست می خواهی بدونی چطوری ... !؟
    موهام بست و گفت چشمات تو ببند ، تا این کار و کردم هلم داد و من جیغ خفی کشیدم و اوهم دوتا کف دست هایش را به هم کوبید :
    ـ اینم هنر من !
    به اطراف نگاه کردم :
    ـ چطورئه!؟
    ـ ساده ...یکم از زیادی درباره آکادمی خوندم و می دونم ... چون بابام یکی از استاد های اینجاست !
    پس بگو پارتی داشت ، پس چرا می ترسید که او را بگیرند تنها مجازات کنند .
    شانه ی بالا داد و راه افتاد سمت جنگل ، نمی دانستم دقیقا کجایم فقط همین می دانستم که خوشبختانه روی زمین نیستیم .
    همراهش رفتم سمت جنگل تاریک ، هرا با دیدن عشقش دوید سمتش ، پسرک بعد از خوش وشان متوجه ام شد ، لبخندی زد و سرش را تکان داد ، لبخندی زدم و رو به هرا گفتم :
    ـ هرا من این اطراف ...!
    سایه از تاریکی خارج شد و زبانم بند آمد ، همان پسر در استخر بود ، دوباره پریم تلاش می کرد ، وجودم می لرزید ، چرا با دیدنش این طور می شدم ، موهایش سفید نبودند ، درست مثل شب سیاه ، پیراهن و شلوار سیاه به تن داشت ، چهره اش زیبا و خواستنی بود ، نگاهش هم مثل موهاش قیری رنگ بودند .
    نفسم بالا نمیامد :
    ـ این دوست منه ... میکسا!
    صدایی دانیل مثل پژواکی دلنشین صدها بار در درونم پخش شد ، دستی به پیشانیم کشیدم عرق کرده بودم ، درد داشتم وجودم تلاش می کرد اما نمی توانست ،نمی توانست به یاد بیارد چر ا این طوریم ، میکسا دست به جیب نگاهم می کرد ، نفهمیدم چطور هرا و دانیل ناپدید شدند ، پاهایم سست شدند و نشستم .
    به سمتم آمد و روی پنجه پا نشست و به نگاه لرزانم خیره شد ، حتما می خواست بپرسد"خوبم یا نه !؟"، اما فقط نگاهم کرد ، نگاهش می سوزاند ، وجودم داشت می سوخت ، نگاهش را ازهم گرفت و بلند شد .
    بلند شدم پشتش به من بود ، نفسم بند آمده بود .، سرم داشت گیج می رفت ، گفت :
    ـ می دونم چرا اینجای ... کاش ...!
    صداش کم کم محو می شد ، سرم سبک تر و سبک تر شد و فقط توانستم اسمش را صدا بزنم ، دلیلش را نفهمیدم ،
    روی زمین افتادم و از حال رفتم .
    ***
    چشم که باز کردم ، دو بال سیاه دیدم ، به سمتش دویدم ، هنوز محو بود ، می دویدم و او هم دور و درو تر می شد .
    هوا مه گرفته و ناصاف بود ، نفسم گرفته بود ، اما چیزی لجوج در من بود که دستور می داد به صاحب آن دو بال سیاه خاص برسم .
    وقتی لب چشمه ی رسیدم حس کردم تنها فاصله من و او این آب میان ماست ، خواستم قدم بردارم ، که دستی دستم راگرفت و کشید ، برگشتم سمتش و به هیربد خیره شدم ، درست نفهمیدم او شاخ داشت چشمانش عجیب و غریب بودند ، با پوزخند نگام می کرد .
    نفس نفس می زدم ، به این خستگیم ترس هم اضافه شد ، برگشتم سمت آن کسی که به دنبالش تا اینجا آمدم ، ولی نبود ، حتی دیگر بالهایش هم نبود ، هیربد بهم نزدیک تر شد و گفت :
    ـ تو مال منی ... نمی ذارم از دستم بری !
    صداش عجیب بود ،ترسناک بود ، وجودم با ترس در چنگالش قرار گرفت .
    همان لحظه درد بدی به بدنم حمله کرد و چشمانم باز شدند .
    به اطرافم نگاه کردم همه جا رنگ نیلی داشت و تخت های زیادی ردیف شده بودند ، فهمیدم جای که هستم کجاست .
    روی تخت نشستم متوجه صدای شدم :
    ـ خوبی فریما ! ؟
    لب تختم نشست و دست هایم را گرفت ، نفسی کشیدم و سرم را روی سـ*ـینه اش گذاشتم ، برای جواب مثبت سر تکان دادم ، هیربد موهایم را نوازش می کرد :
    ـ دیگه توی تاریکی نرو ... قلمروشون برای ما دردسره !
    نفسی کشیدم :
    ـ پس واسه همین خواب دو بال سیاه دیدم ... قصد داشت من بکشه سمت چشمه که غرق بشم و برای همیشه چشم باز نکنم !
    چانه ام را گرفت و چپ و راست کرد :
    ـ چی شده !؟
    لبخندی زد :
    ـ چیزی نیست ... عشقم ... چیزی نیست !
    چشم بستم :
    ـ کی من رسوند آکادمی!؟
    نفسی کشید و گفت :
    ـ نمی دونم ... فقط خبرم کردن که اینجای ... منم اومدم کسی نبود !
    نفسی کشیدم و زمزمه وار گفتم :
    ـ شاید اون پسر منو آورد ... اسمش میکسا س !
    فشاری به بازوم وارد کرد و نگاهم سمت نگاش رفت لبخندی زد :
    ـ مگه مهمه ...!؟ مهم اینه که تو الان خوبی ...مگه نه ! ؟
    سرم را تکان دادم :
    ـ می خوام برم اتاقم !
    بلند شد و گفت :
    ـ کمکت می کنم !
    با کمک هیربد به سمت اقامتگاهم رفتم ، دم درواز ورودی ایستاد ، برگشتم سمتش پایم بالا رفتند ، هیربد عقب رفت ، متعجب از رفتارش شدم ، خندید و گفت :
    ـ فعلا صبر داشته باش ... من هنوز تو غار و یادمه ... تازه اینجا اصلا بهش فکر نکن ... فردا میریم زمین اونجا از خجالتت در میام !
    موهام پشت گوشم بردم و لبخندی زدم و سرم به جواب باشدی تکان دادم ، صورتم را نوازش کرد و رفت .
    به رفتنش نگاه کردم ، سربه زیر به سمت در اصلی رفتم و داخل سرسرا شدم ، در اتاقم و باز کردم و با دیدن هرا اخمم تو هم شدند ، انگار که مقصر تمام اتفاقات بود؛ حتی رد کردن هیربد .
    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    تقریبا داد زدم :
    ـ از اتاقم برو بیرون ... الان!
    هرا با چهره گرفته به سمتم آمد و گفت :
    ـ باشه میرم ولی قبلش به حرف هام گوش کن ...!
    ـ نمی خوام گوش کنم ...بیرون !
    سر به زیر شد و بیرون رفت زمزمه کرد :
    ـ یه روز پشمون می شی که نذاشتی بهت بگم !
    در را رها کردم و روی تخت به شکم افتادم و به خوابم فکر کردم ، خدا را شکر به موقع هیربد در خوابم به دادم رسید ، نفسی کشیدم ، چشم بستم تا بقیه این شب لعنتی بگذرد .
    ***
    میکسا :
    رمئو ، دانیل و دامع نگران بهم خیره بودند ، نمی توانستم هر چه کردم نتوانستم ...نتوانستم ، به دستم و خونی که از زیرش روی شیشه می چکید نگاه کردم ، کم آوردم وجودم خرد شد وقتی اینقدر به او نزدیک بودم ولی بازهم عشقم را به هیربد دادم .
    رمئو گفت :
    ـ آروم باش ... با این کارها که چیزی درست نمی شه !
    داد زدم :
    ـ بیرون !
    هر سه به هم نگاه کردند ، و بیرون رفتند ، دو مشت دیگر هم آینه نوش کرد ، ولی خشمم فروکش نکرد که نکرد، روی دست هام بود مدام اسمم را زمزمه می کرد ، چرا کمکش نکردم ، چرا رهایش نکردم .
    فریما همسر من بود ، چطور با دست های خودم به آن عوضی دادمش .
    لباسم را تنم کردم و از آکادمی زدم بیرون این کارم تاوان سختی داشت ولی مهم نبود ، باید ببینمش حتی اگر نزد ملکه اش هم باشد.
    دم درواز قصرش ایستادم و چشم بستم داخل راه رو اصلیش شدم ، سمیر از پشت صدام زد :
    ـ شاهزاده میکسا ...بی اجازه دخول ممنوعه !
    نفس هام نامنظم شده بودند ، آن ها هنوز خشم روکم را ندیده بودند ، درست مثل باد به سمتش رفتم و یک قدمیش ایستادم :
    ـ پس زودتر صداش کن تا اینجا رو نابود نکردم !
    سمیر نگاهی به من و سپس دستم کرد :
    ـ همینجا بمون !
    و غیب شد ، به دیوار تکیه دادم و منتظرش شدم ، مجیر نگاهم کرد و لبخندی زد :
    ـ چی باعث شده این موقع به قصرم ...!
    فریاد کشیدم :
    ـ برام نقش باز ی نکن ... تو می دونی من چقدر فریما رو دوست دارم ولی بازم کاری کردی که مجبور باشم ...به اون عوضی ... اصلا خودت ...به این فکر کردی اگه فریما بفهمه ...!
    آروم دست به سـ*ـینه نگاهم کرد :
    ـ پس چرا بهش نگفتی ... می گفتی که اون رو برای بازی کثیف خودم آوردم!؟
    داد زدم :
    ـ لعنتی تو چه طور می تونی اینقدر پست باشی!؟
    ـ بی لیاقتی خودتو به من نچسبون ... می خواست جلوش و بگیری ... خودت نمی تونی کنترلش کنی به من مربوط نیست ... من فقط خواستم دخترم عقد آسمونی بشه ... این خودت بودی که به هیربد فرصت دادی ... اونم از تو بهتر استفاده کرد !
    بدنم تیر کشید و به مایا نگاه کردم ، دوباره به مجیر و نگاه لعنتیش :
    ـ کاری می کنم پشیمون بشی که این کار و با ما کردی ... اونم من نه دختر خودت، فریما جواب این سختی که بهمون دادی رو می ده ... قسم می خورم !
    و غیب شدم و کنار مرداب ظاهر شدم .
    نشستم و به گل های نیلوفری خیره شدم ، با دوتا دستهام موهام و چنگ زدم ، فکرم کار نمی کرد ، وقتی هیربد او را ازهم گرفت شکستم ، درونم زلزله به پا شد ، باید بازم خودم را کنترل کنم ، اما نمی دانستم چطور این کار را بکنم .
    نفس های پی در پی کشیدم و سرم را تکان دادم :
    ـ اون مال منه ... به موقعش پسش می گیرم ... آروم باش میکسا ... آروم باش ... فریما به زمان نیاز داره ... وقتی بفهمه مثل باد میاد پیشت !
    قطرات اشکم با آب یکی شدند ، نمی توانستم تصوراتی که به ذهنم هجوم میاوردند را نادیده بگیرم ، نمی توانستم خودم را با حرفهای که به خودم می زدم راضی کنم .
    صاعقه کنارم نشست و بهم نگاه کرد :
    ـ چرا اومدی اینجا ...!؟
    نفسی کشید و گفت :
    ـ شاید حال بدت مجبورم کرد بیام اینجا !
    نیشخندی زدم :
    ـ تو قلبا مال فریمای ...چطور بدون خواستنش اومدی پیشم !؟
    ـ تو هم قلبا مال فریمای ...اما ولش کردی !
    دست هایم مشت شدند ، صاعقه با ترس رو در رویم آن طرفِ مرداب ظاهر شد :
    ـ یکم نه خیلی به خودتون فرصت دادی ... تو همیشه اذیتش می کردی ... الان وقتش برگردی به خودت ... مثل اون بار که توی مرگ کاذب بود !
    نگاهش کردم :
    ـ چه سود ... من می خوام خودش دوباره برگرده این طوری دوباره از دستش می دم !
    صاعقه دید آرام شدم دوباره کنارم آمد و گفت :
    ـ فردا می رین زمین ... اینم یه فرصته !
    سرم را تکان دادم :
    ـ شاید برعکس شد ...!
    ـ تو نمی ذاری برعکس بشه ... یکم خودخواه باش !
    نیشخندی زدم .
    ***
    در سالن اصلی بودیم ، نگاهشان نمی کردم ، می دانستم دیدنشان بیشتر از همه من را اذیت می کرد ، پری ها لباس های مخصوص و هویت هامان را بهمان می دادند ، به برگم نگاه کردم و ناخواسته چشمم به فریما افتاد ، هیربد چنان محکم دستش را گرفته بود که می ترسید فرار کند ، فریما به برگش خیره بود .
    سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد و خیلی زود نگاهش را گرفت و به برگی هیربد نگاه کرد ، هر دو مات به هم نگاه کردند .
    بیشتر از این نمی توانستم بهشان نگاه کنم و خونسرد بمانم .
    از سالن زدم بیرون ، دامع رو به من گفت :
    ـ میکسا ... کجا می ری ...! ؟
    لبخندی زدم و گفتم :
    ـ من بر می گردم زمین ... زمین مهد منه هر کجا هم باشه قلمرو خودمه ...!
    دامع گفت :
    ـ منم زمینم اینجاش ... !
    دانیل و رومئو هم بمان پیوستند هر دو کنجکاو بودند بدانند کجا می روم ، وقتی گفتم هر دو خندیدن ، دانیل گفت :
    ـ اون وقت نمی دونن که چندین ساله اونجای ...!
    دامع گفت :
    ـ آینه باید روغن کاری شه !
    دانیل و رمئو خندیدند و همان لحظه هیربد و فریما از کنارمان رد شدند ، با نگاهم تعقیبشان کردم .
    ـ نترس از هرا می خوام بفهمه شاهزاده خانوم کجا می پره!
    ـ لازم نکرده ... به هر حال با اون شیطان زاده ست !
    این را گفتم و خواستم برم اقامتگام که استاد پری ها صدایم زد ، به سمتش رفتم و مودب ایستادم :
    ـ همراهم بیا !
    هیچ وقت ازشان خوشم نمی آمد ، اما حال مجبور به اطاعت بودم ، به اتاقش رفتیم و اوهم پشت میز و من را دعوت کرد که بشینم .
    ـ صدات کردم بدونی ...وقتی محلت مشخص شد همه ما تعجب کردیم ... به هر حال نمی تونی از قدرت قلمروت استفاده کنی ... ما قدرت ها و طلسمی که می دونی رو می شناسیم ... جز در موقعی که جونت در خطر باشه استفاده از قدرت ذاتیت و بس ... همه پری ها1 یکسال ... روک ها 6 ماه فرصت دارند تا روی زمین بدون محدودیت باشن... ولی تو زودتر از زمان تعیین شده برمی گردی ... یعنی یکماه!
    اخم هام جمع شدند :
    ـ چرا اون وقت!؟
    ـ چون ما میگم وجود تو با مهر آکادمی برای افراد دیگه مناسب نیست !
    پوزخندی عصبی زدم به میزش نزدیک شدم و گفتم :
    ـ جناب استاد ... من بیشتر از زمان استاد شدن شما روی زمین بودم ... اون وقت من باعث مشکلاتی می شم ولی اون شیطان زاده نمیشه ... مسخره ست !؟
    اخمی کرد و گفت :
    ـ مودب باش ... شاهزاده هیربد جانشین نالفور هاست !
    صاف ایستادم و خنده عصبی کردم :
    ـ برای همین می ذارین از طلسم سیاهش استفاده کنه ... مگه فریما ملکه آینده مالمون ها نیست ... چرا وقتی معاینه، نادیده گرفتین ... چرا هنوز اینجاست هان ... نکنه قانون های شما فقط واسه ما روک هاست!؟
    ـ این مسله مربوط به آکادمی نمی شه ... در ضمن ...!
    ـ بله بله می دونم آینه الکیتون انتخاب می کنه !
    و زدم بیرون .
    عصابم ریخت به هم ، با خودشان چه فکری می کردند ، که من اینقدر خنگم ، نمی دانم که از مجیر دستور می گیرند .
    بچه ها منتظرم بودند ، وقتی چهره ام و دیدند ، سوالی نپرسیدند و همراه ام به اقامتگامان رفتیم .
    می دانستم نگفته کلی سوال دارند گفتم :
    ـ همه می تونن بیشتر از زمانی که تعیین شده بمونن و جفتشون رو انتخاب و باهش پیوند بخورن و برگردن ... اما من نه !
    دامع پوزخندی زد و گفت :
    ـ انتظار داشتم ... رمئو دانیل هم زیاد دل خوش نباشین ...می دونم بازم گند می زنن به حسمون !
    دانیل رنجور گفت :
    ـ آخه چرا ...!؟
    رمئو گفت :
    ـ تا هیربد فرصت کنه فریما رو کامل مال خودش کن...!
    جلو دهانش را گرفت ، دامع و دانیل با اخم نگاهش کردند ، ولی می دانستم راست می گوید:
    ـ من به وقت نیاز ندارم ... زمین مهد منه ... می فهمن با کی طرف شدن ... می خوام ببینم اون شیطون می تونه اونجا هم اینقدر ریلکس باشه !
    در اتاق را باز کردم و داخل شدم ، بچه ها می دانستند که در همچین حال و احوالی نباید مزاحمم بشوند .
    لباسم را پوشیدم ، نه لباسی که آکادمی به من داده بود ، بلکه لباس سراسر سیاه خودم ، وجودم حس رضایت کرد ، دوباره در سر سرهای سبز آکادمی جمع شده بودیم ، همه با اجازه استادانشان به زمین می رفتند ، از میان جمعیت خیلی از خانواده ها هم واسه مرحله مهم فرزندانشان آمده بودند .
    اما تنها خانواده های که حضور نداشتند خانواده های سلطنتی بودند .
    پوفی کشیدم و برای دوستانم آرزوی موفقیت کردند ، اما آن ها بیشتر از زندگی و مرحله مهم زندگیشان به فکر من بودند ، سعی کردم آرام باشم و اشتباها هم به فریما نگاه نکنم .
    برای همین از استادم اجازه گرفتم ، اوهم دستش را روی سـ*ـینه ام گذاشت و گفت :
    ـ متاسفم میکسا ... قدرت هات گرفته میشه ... بخاطر امنیت بچه هاست !
    سرم را تکان دادم :
    ـ من بودن داشتن قدرت هام از پسش بر میام !
    لبخندی زد و گفت :
    ـ یه هدیه کوچیک برات دارم ...!
    منتظر نگاهش کردم :
    ـ کنار خونه جدیدت یه خانواده زندگی می کنن ... برای جفت اونجا رو پیشنهاد دادم!
    اخم هام تو هم رفت ، اما نتوانستم چیزی بگویم ، صورتش را نزدیکم آورد :
    ـ چی شده ... تو که گفتی بدون قدرت های انجمنت می تونی از پسش بر بیای ... یعنی اینقدر نمی دونی جفت تو یا پری یا روک ...نه یه آدم عادی!؟
    خیره بهش نگاه کردم ، اصلا نمی فهمیدم چی می گفت :
    ـ بهتر بری ... اسم دخترک لوسی ویتمورئه !
    گیج و منگ بودم ، اصلا نمی توانستم درست فکر کنم ، می دانستم فکرم به کلی به هم ریخته ولی نه آنقدر که نفهمم چرا استادم با دانستن همه چیز برای من جفت انسانی انتخاب کرده باشد ، در صورتی که می دانستم نمی توانم برای لحظه کوتاهی به او نزدیک بشوم (لمس کردن ).
    به دروازه رسیده بودیم هر کدامان از سه دروازه تعیین شده رد می شدیم ، می توانم بگویم دروازه اصلی دنیایی پری ها بود ، هر کسی که می خواست بیاید یا برود مجبور به رد شدن از این سه دروزاه مخوف بود ، ظاهر شاید شیک و شکیلی داشتن، اما رد شدن از این دروازها تاوان سختی داشت .
    چشم بسته بودم که به محلی که برایم تعیین شده به روی زمین بروم ، سرم خم کرده بودم و به زیر پایم که هیچ به جز نور سفید دیده نمی شد را نگاه کردم به خوبی به یاد داشتم ،
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا