از ماشین پیاده شد و با گام های بلند به سمت آسانسور رفت دستش را روی دکمه گذاشت و چند لحظه بعد در فلزی آن باز شد و داخل رفت اما هنوز در فلزی باز بود که شخصی با سرعت خود را درون اتاقک فلزی انداخت و نفس زنان دستش را روی قفسهی سـ*ـینه اش گذاشت. هامین دکمهی طبقهی مورد نظر را فشار داد و آسانسور شروع به حرکت کرد. نگاهی اجملالی به دخترک شیک پوشی که حدس میزد بوی ادکلن گران قیمتش را میشود از چند فرسخی تشخیص داد؛ انداخت و رویش را برگرداند ولی دخترک با لبخندی پهن روی لب های آرایش شده اش و نگاهی خاص هامین را برانداز کرد.
-جناب امیریان؛ درسته؟
هامین با شنیدن نامش دوباره به سوی او برگشت و استفهام آمیز نگاهش کرد. دخترک دست ظریفش را برای سلام کردن جلو آورد خود را معرفی کرد.
-مهرابی هستم نمایندهی شرکت افق، میدونید که امروز با هم قرار داشتیم درمورد اون پروژهی...
نگذاشت جمله اش را کامل کند و اشاره ای به سمت در باز شدهی آسانسور گرفت.
-بله خانم به جا آوردم، زیاد عجله نکنید؛ بحث رو توی شرکت ادامه میدیم.
دخترک که تحت تأثیر لحن گیرای او قرار گرفته بود، سرش را با متانت خاصی تکان داد و از آسانسور بیرون رفت؛ هامین پشت سرش کلافه دستی به گردنش کشید و با او هم قدم شد. وقتی وارد شرکت شدند، خانم رضایی منشی اتو کشیده و جوان هامین با دیدن آن دو به سرعت از جایش- از پشت میز ام دی اف سفید و توسی- برخاست و به هر دو صبح بخیر گفت هامین از این خصوصیت مقرراتی بودن او خوشش می آمد؛ این که سرش تنها به کارش گرم بود و به حواشی های اطرافش اهمیت نمیداد. گرچه بابک پارسا آدم سر به هوایی بود ولی خوب می دانست هامین دنبال چه آدم های برای کار میگردد و او را برای منشی بودن، پیشنهاد داد.
-به سعید بگو یه فنجون قهوه با کیک شکلاتی بیاره.
سپس خانم مهرابی را به سمت اتاقش راهنمایی کرد و در اتاق را پشت سرش بست. خانم مهرابی نگاهی سرشار از کنجکاوی به اطراف چرخاند، سپس جلو رفت و روی مبل چرم مشکی جلوی میز مدیریت نشست و یک پایش را به نرمی روی پای دیگرش انداخت.
-میدونید دکوراسیون اینجا واقعا فوق العاده است، بدون شک هر کدوم از مشتری هاتون اینجا رو ببینه به انتخاب خودش یک لحظه هم شک نمیکنه.
شال ابریشمی ظریفی که روی سر داشت را کمی آزاد کرد و چشم های روشن و پر غمزه اش را ماهرانه روی صورت هامین که با کلافگی بالای سرش ایستاده بود؛ چرخاند.
-من اومدم اینجا که قرارداد با پدرم رو به شما یاد آوری کنم.
هامین جلو رفت و روبروی دخترک نشست و نگاه بی حوصله ای به او انداخت و در پاسخ به وراجیها و بازار گرمیاش دستش را کمی بالا آورد و نگاهی کوتاه به ساعت مچی اش انداخت.
-خانم مهرابی عقد قرار داد برای هفته آیندهست و من فراموش نکردم.
جملهاش بیشتر به این شبیه بود که بگوید؛ حضورت اینجا کاملا بیمورد است. دخترک خودش را جمع کرد دستی به شال روشنش کشید و هول شده لبخند کجی روی لب نشاند.
-بله جناب امیریان حق با شماست ولی پدر از من خواستن که بار دیگه اینجا بیام و مطمئن بشم شما پشیمون نشدید؛ آخه خودتون که میدونید این قرار داد چقدر برای شرکت افق مهمه.
میتوانست به یقین بگوید که مهرابی روحش هم از این قرار ملاقات خبر ندارد و این دخترک سر خود به آنجا آمده است. امکان نداشت مرد سرشناسی چون مهرابی برای یک قرارداد معمولی تا این حد حساسیت به خرج بدهد. اول گمان میبرد شاید این یک قرار رسمی باشد ولی وقتی دخترک را با آن وضع غیر رسمی دید متوجه شد یک جای کار میلنگد. از جایش برخاست نگاهش را میخ چشمهای آرایش شدهی او کرد؛ لحن صحبتش کاملا طعنه آمیز بود.
-خیر خانم! باید بگم مثل همهی شرکت های دیگه تموم قراردادهامون توی سیستم ثبت شده است و جایی برای نگرانی وجود نداره.
همان لحظه خدا سعید را برای نجات دخترک به اتاق فرستاد تا کمی بتواند نفس بگیرد، قلبش به تلاطم افتاده بود و حس میکرد هامین با لحنش دارد او را خرد میکند ولی به روی خودش نیاورد و با تشکر فنجان قهوه را از روی عسلی کنار دستش برداشت و به نرمی چند جرعه ای از آن را نوشید، بلکه سرمای نفوذ کرده به وجودش را کمی با گرمای لـ*ـذت بخش قهوه التیام ببخشد.
-جناب امیریان؛ درسته؟
هامین با شنیدن نامش دوباره به سوی او برگشت و استفهام آمیز نگاهش کرد. دخترک دست ظریفش را برای سلام کردن جلو آورد خود را معرفی کرد.
-مهرابی هستم نمایندهی شرکت افق، میدونید که امروز با هم قرار داشتیم درمورد اون پروژهی...
نگذاشت جمله اش را کامل کند و اشاره ای به سمت در باز شدهی آسانسور گرفت.
-بله خانم به جا آوردم، زیاد عجله نکنید؛ بحث رو توی شرکت ادامه میدیم.
دخترک که تحت تأثیر لحن گیرای او قرار گرفته بود، سرش را با متانت خاصی تکان داد و از آسانسور بیرون رفت؛ هامین پشت سرش کلافه دستی به گردنش کشید و با او هم قدم شد. وقتی وارد شرکت شدند، خانم رضایی منشی اتو کشیده و جوان هامین با دیدن آن دو به سرعت از جایش- از پشت میز ام دی اف سفید و توسی- برخاست و به هر دو صبح بخیر گفت هامین از این خصوصیت مقرراتی بودن او خوشش می آمد؛ این که سرش تنها به کارش گرم بود و به حواشی های اطرافش اهمیت نمیداد. گرچه بابک پارسا آدم سر به هوایی بود ولی خوب می دانست هامین دنبال چه آدم های برای کار میگردد و او را برای منشی بودن، پیشنهاد داد.
-به سعید بگو یه فنجون قهوه با کیک شکلاتی بیاره.
سپس خانم مهرابی را به سمت اتاقش راهنمایی کرد و در اتاق را پشت سرش بست. خانم مهرابی نگاهی سرشار از کنجکاوی به اطراف چرخاند، سپس جلو رفت و روی مبل چرم مشکی جلوی میز مدیریت نشست و یک پایش را به نرمی روی پای دیگرش انداخت.
-میدونید دکوراسیون اینجا واقعا فوق العاده است، بدون شک هر کدوم از مشتری هاتون اینجا رو ببینه به انتخاب خودش یک لحظه هم شک نمیکنه.
شال ابریشمی ظریفی که روی سر داشت را کمی آزاد کرد و چشم های روشن و پر غمزه اش را ماهرانه روی صورت هامین که با کلافگی بالای سرش ایستاده بود؛ چرخاند.
-من اومدم اینجا که قرارداد با پدرم رو به شما یاد آوری کنم.
هامین جلو رفت و روبروی دخترک نشست و نگاه بی حوصله ای به او انداخت و در پاسخ به وراجیها و بازار گرمیاش دستش را کمی بالا آورد و نگاهی کوتاه به ساعت مچی اش انداخت.
-خانم مهرابی عقد قرار داد برای هفته آیندهست و من فراموش نکردم.
جملهاش بیشتر به این شبیه بود که بگوید؛ حضورت اینجا کاملا بیمورد است. دخترک خودش را جمع کرد دستی به شال روشنش کشید و هول شده لبخند کجی روی لب نشاند.
-بله جناب امیریان حق با شماست ولی پدر از من خواستن که بار دیگه اینجا بیام و مطمئن بشم شما پشیمون نشدید؛ آخه خودتون که میدونید این قرار داد چقدر برای شرکت افق مهمه.
میتوانست به یقین بگوید که مهرابی روحش هم از این قرار ملاقات خبر ندارد و این دخترک سر خود به آنجا آمده است. امکان نداشت مرد سرشناسی چون مهرابی برای یک قرارداد معمولی تا این حد حساسیت به خرج بدهد. اول گمان میبرد شاید این یک قرار رسمی باشد ولی وقتی دخترک را با آن وضع غیر رسمی دید متوجه شد یک جای کار میلنگد. از جایش برخاست نگاهش را میخ چشمهای آرایش شدهی او کرد؛ لحن صحبتش کاملا طعنه آمیز بود.
-خیر خانم! باید بگم مثل همهی شرکت های دیگه تموم قراردادهامون توی سیستم ثبت شده است و جایی برای نگرانی وجود نداره.
همان لحظه خدا سعید را برای نجات دخترک به اتاق فرستاد تا کمی بتواند نفس بگیرد، قلبش به تلاطم افتاده بود و حس میکرد هامین با لحنش دارد او را خرد میکند ولی به روی خودش نیاورد و با تشکر فنجان قهوه را از روی عسلی کنار دستش برداشت و به نرمی چند جرعه ای از آن را نوشید، بلکه سرمای نفوذ کرده به وجودش را کمی با گرمای لـ*ـذت بخش قهوه التیام ببخشد.