کامل شده رمان عصیان دل | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

بنظرتون داستان جذابه؟

  • بله

    رای: 30 90.9%
  • خیر

    رای: 3 9.1%

  • مجموع رای دهندگان
    33
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
از ماشین پیاده شد و با گام های بلند به سمت آسانسور رفت دستش را روی دکمه گذاشت و چند لحظه بعد در فلزی آن باز شد و داخل رفت اما هنوز در فلزی باز بود که شخصی با سرعت خود را درون اتاقک فلزی انداخت و نفس زنان دستش را روی قفسه‌ی سـ*ـینه اش گذاشت. هامین دکمه‌ی طبقه‌ی مورد نظر را فشار داد و آسانسور شروع به حرکت کرد. نگاهی اجملالی به دخترک شیک پوشی که حدس می‌زد بوی ادکلن گران قیمتش را می‌شود از چند فرسخی تشخیص داد؛ انداخت و رویش را برگرداند ولی دخترک با لبخندی پهن روی لب های آرایش شده اش و نگاهی خاص هامین را برانداز کرد.
-جناب امیریان؛ درسته؟
هامین با شنیدن نامش دوباره به سوی او برگشت و استفهام آمیز نگاهش کرد. دخترک دست ظریفش را برای سلام کردن جلو آورد خود را معرفی کرد.
-مهرابی هستم نماینده‌ی شرکت افق، می‌دونید که امروز با هم قرار داشتیم درمورد اون پروژه‌ی...
نگذاشت جمله اش را کامل کند و اشاره ای به سمت در باز شده‌ی آسانسور گرفت.
-بله خانم به جا آوردم، زیاد عجله نکنید؛ بحث رو توی شرکت ادامه می‌دیم.
دخترک که تحت تأثیر لحن گیرای او قرار گرفته بود، سرش را با متانت خاصی تکان داد و از آسانسور بیرون رفت؛ هامین پشت سرش کلافه دستی به گردنش کشید و با او هم قدم شد. وقتی وارد شرکت شدند، خانم رضایی منشی اتو کشیده و جوان هامین با دیدن آن دو به سرعت از جایش- از پشت میز ام دی اف سفید و توسی- برخاست و به هر دو صبح بخیر گفت هامین از این خصوصیت مقرراتی بودن او خوشش می آمد؛ این که سرش تنها به کارش گرم بود و به حواشی های اطرافش اهمیت نمی‌داد. گرچه بابک پارسا آدم سر به هوایی بود ولی خوب می دانست هامین دنبال چه آدم های برای کار می‌گردد و او را برای منشی بودن، پیشنهاد داد.
-به سعید بگو یه فنجون قهوه با کیک شکلاتی بیاره.
سپس خانم مهرابی را به سمت اتاقش راهنمایی کرد و در اتاق را پشت سرش بست. خانم مهرابی نگاهی سرشار از کنجکاوی به اطراف چرخاند، سپس جلو رفت و روی مبل چرم مشکی جلوی میز مدیریت نشست و یک پایش را به نرمی روی پای دیگرش انداخت.
-می‌دونید دکوراسیون اینجا واقعا فوق العاده است، بدون شک هر کدوم از مشتری هاتون اینجا رو ببینه به انتخاب خودش یک لحظه هم شک نمی‌کنه.
شال ابریشمی ظریفی که روی سر داشت را کمی آزاد کرد و چشم های روشن و پر غمزه اش را ماهرانه روی صورت هامین که با کلافگی بالای سرش ایستاده بود؛ چرخاند.
-من اومدم اینجا که قرارداد با پدرم رو به شما یاد آوری کنم.
هامین جلو رفت و روبروی دخترک نشست و نگاه بی حوصله ای به او انداخت و در پاسخ به وراجی‌ها و بازار گرمی‌اش دستش را کمی بالا آورد و نگاهی کوتاه به ساعت مچی اش انداخت.
-خانم مهرابی عقد قرار داد برای هفته آینده‌ست و من فراموش نکردم.
جمله‌اش بیشتر به این شبیه بود که بگوید؛ حضورت اینجا کاملا بی‌مورد است. دخترک خودش را جمع کرد دستی به شال روشنش کشید و هول شده لبخند کجی روی لب‌ نشاند.
-بله جناب امیریان حق با شماست ولی پدر از من خواستن که بار دیگه اینجا بیام و مطمئن بشم شما پشیمون نشدید؛ آخه خودتون که می‌دونید این قرار داد چقدر برای شرکت افق مهمه.
می‌توانست به یقین بگوید که مهرابی روحش هم از این قرار ملاقات خبر ندارد و این دخترک سر خود به آنجا آمده است. امکان نداشت مرد سرشناسی چون مهرابی برای یک قرارداد معمولی تا این حد حساسیت به خرج بدهد. اول گمان می‌برد شاید این یک قرار رسمی باشد ولی وقتی دخترک را با آن وضع غیر رسمی دید متوجه شد یک جای کار می‌لنگد. از جایش برخاست نگاهش را میخ چشم‌های آرایش شده‌ی او کرد؛ لحن صحبتش کاملا طعنه آمیز بود.
-خیر خانم! باید بگم مثل همه‌ی شرکت های دیگه تموم قراردادهامون توی سیستم ثبت شده است و جایی برای نگرانی وجود نداره.
همان لحظه خدا سعید را برای نجات دخترک به اتاق فرستاد تا کمی بتواند نفس بگیرد، قلبش به تلاطم افتاده بود و حس می‌کرد هامین با لحنش دارد او را خرد می‌کند ولی به روی خودش نیاورد و با تشکر فنجان قهوه را از روی عسلی کنار دستش برداشت و به نرمی چند جرعه ای از آن را نوشید، بلکه سرمای نفوذ کرده به وجودش را کمی با گرمای لـ*ـذت بخش قهوه التیام ببخشد.
 
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    فنجان را روی عسلی برگرداند حتی متوجه نشد که سعید آقا چه وقت اتاق را ترک کرده است. لبخند لوندی روی لب نشاند و بی مقدمه حرفی که برای به زبان آوردنش دنیایی از تردید داشت را بالاخره به زبان آورد.
    -اِم.. جناب امیریان... راستش آخر این هفته تولد منه؛ خوش‌حال می‌شم حضور داشته باشید.
    باید حدس می‌زد آمدنش فقط به خاطر یک دیدار ساده هم نیست. ناخودآگاه اخم روی پیشانی‌اش غلیظ تر شد، البته دخترک آنقدر از فضا پرت بود که به نظرش حال هامین جذات‌تر به نظر می‌رسید. چقدر دلش می‌خواست این دعوت بی موقع را رد کند ولی حیف که نمی‌توانست؛ چون مطمئن بود همایون هم در این جشن حضور دارد، هر چه نباشد مهرابی شریک و دوست چندین ساله‌اش بود.
    -حتما خانم مهرابی...
    دخترک گردن کج کرد با لحن اغواکننده‌ای جملاتش را به زبان راند.
    -سوزان هستم! البته دوست های نزدیکم سوزی صدام می‌زنند.
    می‌خواست بگوید؛ خوب به من چه ربطی دارد که دوست هایت این طور صدایت می‌زنند؟!
    -خوشبختم، خانم سوزان! خوشحال می‌شم کنار جمع شما باشم.
    این دیگر دروغ محض بود؛ هیچ چیز مثل جمعیت شلوغ و پر سر وصدا روی اعصابش خط نمی انداخت. سوزان که از لحن خشک او گر گرفته بود؛ کمی پا پس کشید و با خداحافظی ای سر، سری درحالی که خدا، خدا می‌کرد هامین حتما به تولدش بیاید، اتاق را ترک کرد. با رفتنش هامین پوف کلافه‌ای کشید و میز چوبی بزرگی که پشت به پنجره‌ی سراسری اتاق قرار داشت را دور زد روی صندلی مدیریت اش نشست. گوشی را برداشت و شماره‌ی داخلی را گرفت؛ منشی سریع پاسخ داد.
    -بله جناب رییس؟
    جدی و با همان لحن رئیس گونه‌اش او را مخاطب قرار داد. -لیست کارهای امروز رو برام بیار.
    -چشم رییس!
    گوشی را سرجایش گذاشت، بعد از مدتی کوتاه منشی وارد شد. دستی به مقنعه‌ اش کشید و لیست را جلویش قرار داد.
    -قرار بود یه سر هم به پروژه پردیس بزنید.
    با نگاهش لیست را بالا پایین کرد و چند امضای پای برگه ها نشاند و آن ها را مهر کرد.
    -خیلی خوب، به مهندس نظری بگو تا نیم ساعت دیگه نقشه‌ها رو بیاره تحویل بده.
    بعد به او اجازه‌ی مرخص شدن داد. منشی هم با گفتن"چشم" و گرفتن پرونده ای که نیاز به امضای او داشت به سرعت از جلویش ناپدید شد. کاش همه‌ی کارمندهایش مثل خانم رضایی سر به زیر و کاربلد بودند آن وقت دیگر این همه سرکشی و مچ گیری لازم نبود. بعد از نگاهی کلی دیگری لیست را کنار گذاشت تکیه به پشتی صندلی‌اش داد چشم‌هایش را بست و با انگشت شست و اشاره پشت پلک‌هایش را ماساژ داد. تقه‌ای به در خورد و همین که اجازه صادر شد، بابک در را باز کرد با آن چهره‌ی مضحک و لب‌های آویزان داخل آمد؛ سرش را پایین انداخت.
    - بخشیدی یا نه؟ هامین با غیظ نگاهش کرد که بابک با دیدن عکس‌العمل او پوف کلافه‌ای کشید.
    -ای بابا، آخه مگه کرایه‌ی زبونت رو می‌خوای مرد حسابی؟ یه کلام بگو آره یا نه!
    بعد با چهره‌ای حق به جانب روی کاناپه‌ی چرم جلوی میز هامین لم داد.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -قربون دستت، بگو یه قهوه بیارن.
    نفس عمیقی کشید، حوصله ی لوده بازی های او را دیگر نداشت دلش می خواست طوری او را از سر خود باز کند، کمی فکر کرد و بالاخره جرقه ای به افکارش خورد. -بلند شو برو یه سر به پروژه‌ی پردیس بزن که امروز حوصله‌ی هیچ کاری رو ندارم. بابک یک ابرویش را بالا برد و استفهام آمیز نگاهش کرد.
    -چی شده که جناب امیریان حوصله هیچ کاری رو نداره؟
    خسته پلک‌هایش را روی هم گذاشت و بعد باز کرد، خیره به بابک تمام اتفاقاتی که افتاده بود را برایش بازگو کرد، وقتی به موضوع فرشته رسید نگاه بابک رنگ شیطنت گرفت. دیگر طاقت نیاورد و خودنویس نقره ای رنگی که روی میز بود را برداشت و به سوی او پرتاب کرد که بابک آن را در هوا گرفت با همان شیطنت در نگاهش سرش را کج کرد.
    -پس بگو بَلا...
    نگذاشت جمله بی‌ادبانه‌اش را کامل کند.
    -همین الان برو بیرون، بابک!
    بابک دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و از جایش برخاست و همانطور که بیرون می‌رفت چشم غره ای مصنوعی به او رفت.
    -به نظرم یکم تنوع برای اعصابت خوبه، تنهایی داشتی اونجا می‌پوسیدی؛ بدبخت!
    اگر یک ثانیه بیشتر آنجا می‌ماند، نمی‌توانست از تیر خشم هامین فرار کند به همین خاطر با سرعت غیب شد تا وظیفه‌اش را انجام دهد. هامین چنگی بین موهایش زد و از جایش برخاست و به سمت پنجره‌ رفت و روبروی آن ایستاد. به ماشین ها و آدم‌هایی که از آن بالا مورچه مانند بودند زل زد؛ هر کسی سرش به کاری گرم بود اما فکر او جایی میان گذشته پیچ و تاب می‌خورد. زمانی نچندان دور او هم بدون دغدغه با فکری باز میان مردم اطرافش قدم می‌زد؛ دست هانا را می‌گرفت و فارغ از مشکلات با هم بستنی سنتی می‌خوردند یا گاهی به قول هانا ساندویچ کثیف گاز می‌زدند. فکر به هانا باعث شد چیزی درونش به غلیان بیفتد دستش را روی معده‌‌اش که از درد می‌سوخت گذاشت، هیکل محکم و تنومندش خم شد و با رخوت خود را به میز رساند و قوطی شیشه‌ای کپسول‌هایش را بیرون کشید. زیر لب به درد عذاب آورش لعنت فرستاد و با دست های لرزان از پارچ آب روی میز لیوان شیشه ای که جلویش بود را پر کرد چند قطره از آب درون لیوان به خاطر لرزش شدید دستش روی میز ریخت ولی او بی توجه کپسول را در دهان گذاشت و لیوان را سر کشید. هنوز حالش کاملا خوب نشده بود که تقه‌ای به در خورد و پشت بند اجازه‌اش مهندس نظری با یک بغـ*ـل کاغذ لوله شده و لپ تاب به اتاق وارد شد. عینک فرم گردی که روی چشم های بادامی اش گذاشته بود را صاف کرد.
    -قربان کجا بذارمشون؟
    اشاره‌ای به میز کارش کرد، مهندس نظری که پسری جوان و تازه کار بود نگاهش را به اطراف چرخاند و با دیدن میز نقشه کشی بزرگ گوشه‌ی اتاق به آن طرف رفت. خود هامین هم به همان سمت رفت با برداشتن قلم طراحی و خط کش روی میز خم شد تمامی ابعاد نقشه را با دقت بررسی کرد. همیشه نظارت به کار یک تازه وارد سخت‌ترین و حوصله سربرترین قسمت کارش بود ولی حال باید به خاطر انداختن وظیفه‌اش به دوش بابک خودش جورش را می‌کشید.

    فرشته:

    با رفتن امیریان به خودم اجازه دادم تا کمی در خانه‌اش فضولی کنم، البته به غیر از رفتن به طبقه بالایی آپارتمان کل خانه را با دقت بیشتری کند و کاو کردم.آن موقع بود که فهمیدم آپارتمانش چقدر بزرگ است؛ البته وقتی که داشتم به اینجا می‌آمدم، حواسم پرت موضوعات دیگری بود که متوجه این موضوع نشده بودم. امیریان که از صبح می‌رفت و من هم با خودم برنامه ریختم تا زمانی که او نیست در خانه ورزش کنم؛ خیلی وقت بود که سخت و سنگین ورزش نکرده بودم، همان جایی که استخر بود اتاقی کوچک هم برای ورزش قرار داشت. با صدای پارس گرگی از فکر بیرون آمدم به چشم‌های آبی مایل به سفید او چشم دوختم.
    -فکر کنم گرسنه‌ای نه؟
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    دوباره پارس کوتاهی کرد به آشپزخانه رفتم، غذایش را از کابینت بیرون آوردم و درون ظرف مخصوص ریختم. با دو خودش را رساند و پوزه‌اش را درون ظرف فرو برد. گرگی علاوه بر ظاهر دوست داشتنی‌اش خیلی باهوش هم بود، کاملا متوجه بودم که او بیشتر نقش یک محافظ را در این خانه دارد؛ البته رفتارش با من خیلی صمیمانه بود! تکیه به اپن دادم و به او خیره شدم که بی توجه داشت غذایش را می‌خورد.
    -فکر کنم تو هم مثل من اینجا اسیری هم اتاقی نه؟ ببین صاحبت چقدر سنگ دله که تو رو با خودش هیچ جا نمی‌بره.
    نگاهم را روی عقربه های ساعت چرخاندم، خدا می‌دانست چقدر از این که نمی‌توانم راهی برای بیرون رفتن پیدا کنم عصبی و آشفته بودم. دوباره سرم را به سوی گرگی برگرداندم.
    -پس چرا تو رو خریده؟ اصلا انگار این آدم روحش شاد می‌شه یکی رو اسیر خودش داشته باشه.
    صدای امیریان که در خانه پیچید باعث شد از جایم تکان سختی بخورم.
    -نظرت چیه یه قلاده دو قلو برای هردوتون بخرم؟
    با خشم به سمت او که با بی حوصلگی را روی کاناپه می انداخت، چرخیدم و پشت چشمی برایش نازک کردم اول خواستم حرفی به او بزنم ولی بعد پشیمان شدم. شاید اگر کمی با او راه می‌آمدم، می‌توانستم آزادی‌ام را پس بگیرم. دست به سـ*ـینه ایستاد و با اخم به صورتم زل زد.
    -وظیفه‌ات رو انجام دادی؟
    سر تاپای رسمی اش را از نظر گذراندم.
    -بله گرگی رو حموم بردم، اون گلدون توی تراس رو هم آب دادم تازه هرسش هم کردم.
    تا تیکه ی آخر جمله‌ام را که شنید صورتش به آنی تغییر رنگ داد با ترس به چشم‌های به خون نشسته‌اش نگاه کردم. چیزی درونم فریاد ‌می‌زد؛ باز چه خرابکاری‌ای کردی فری؟! آب دهانم را به زور قورت دادم و همین که خولستم لب باز کنم که صدای فریاد او خانه را به لرزه درآورد.
    -تو چه غلطی کردی؟
    سر جایم خشک مانند مجسمه ماندم و به صورت امیریان که هر لحظه تیره‌تر می‌شد زل زدم. هنوز معنای این همه خشم لانه کرده در نگاهش را درک نکرده بودم که با نعره‌ی بعدی اش نفس در سـ*ـینه‌ام حبس شد.
    -کی بهت اجازه داد اون گل رو هرس کنی؟
    دهانم خشک و زبانم به سقف دهانم چسبیده بود؛ سعی کردم زبان خشکیده ام را کمی بجنبانم تا بتوانم در برابر خشم شعله کشیده در وجود مرد روبرویم، حرفی برای گفتن داشته باشم؛ صدایم گویی از ته چاهی عمیق درمی‌آمد خفه و گرفته بود.
    -او...اون...گل..داشت..پژمرده می‌شد نیاز به...
    نتوانستم جمله‌ام را کامل کنم چون به سمتم خیز برداشت و گوشه یقه‌ی پیراهنم را چنان به چنگ کشید که صدای پاره شدنش را به وضوح شنیدم.
    -کی بهت اجازه داد؟ این رو به من بگو.
    چشم هایم از صدای بلندش بسته شدند و گوش‌هایم سوت کشیدند؛ مگر هنجره‌اش چقدر توان داشت؟!
    -ه..هی...هیچ کس.
    به زور توانسته بودم همین دو کلمه را روی زبانم بچرخانم، تکان سختی به من داد و باز پیراهن بخت برگشته، میان چنگال های کشیده اش بیشتر از هم گسسته شد. نگاهش را از چشم های پر شرم من گرفت و به پایین داد نمی‌دانم چه دیده که یک باره آن همه خشم جایش را به بهت و حیرت داد.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    سعی کردم کمی تمرکزم را به دست بگیرم سرم را چرخاندم با دیدن رد شکنجه‌های روی تنم آهم را در سـ*ـینه‌ام‌ خفه کردم؛ کمی به خودم تکان دادم که نگاهش را از روی زخم‌ها و کبودی تنم برداشت و خیره به صورتم زل زد. از نگاهش بیزار بودم، صورتم جمع شد تا خواستم لب باز کنم او از من پیشی گرفت.
    -این چیه؟!
    هنوز یقه‌ام اسیر دستش بود؛ خودم را به سختی تکان دادم.
    -دستت رو کنار بکش.
    کمی به عقب هولم داد، حال پشتم کاملا به اپن چسبیده بود روی صورتم خم شد طوری که نفس‌هایش با گونه‌ی سمت چپم برخورد می‌کرد از موقعیتی که درونش گیر افتاده بودم تنم گر گرفت و تیره پشتم از عرق شرم تَر شد.
    -من فقط یه بار سوال می‌پرسم پس همین حالا جوابم رو بده.
    زبان روی لب‌هایش کشید با نگاهی تهدید گر به من چشم دوخت؛ مگر در این موقعیت جز اطاعت چاره‌ای داشتم؟ ناخودآگاه پوزخندی روی لبم شکل گرفت که نگاهش به سمت لب کج شده‌ام رفت.
    -نوازش دست شهینه روزی سه وعده به جای غذا نوش جون می‌کردم.
    چشم‌های مرموزش را بالا آورد تقریبا تا زیر چانه‌اش بودم؛ عجب قدی داشت! در دل به افکارم ناسزا گفتم و باز به موقعیت برگشتم و خود را تکان دادم دست او را با هر بدبختی‌ای که بود، پس زدم ولی تکان نخورد با حرص به نگاهش خیره ماندم از این طرز نگاه متنفر بودم؛ ترحم!
    -این طور به من نگاه نکن.
    از تغییر موضع‌ام جاخورد ولی به روی خودش نیاورد و بالاخره خودش را کنار کشید و مرا تهدید کرد.
    -از کار امروزت گذشتم دفعه‌ی بعدی در کار نیست.
    پا فشاری کردم.
    -اون گل نیاز به هرس داشت.
    تیز نگاهم کرد.
    -بالاخره یه روز اون زبون درازت رو قیچی می‌کنم دختره‌ی سرتق، چطور جرأت می‌کنی روی حرفم، حرف بزنی؟
    شانه‌ ام را با بی‌قدی بالا انداختم.
    -حرف حق جواب نداره، داشت خشک می‌شد خاک اونجا کم بود و درست نمی‌تونست اون گل رو تغذیه کنه.
    بعد بدون توجه به او لباسم را صاف کردم، باید سر فرصت آن را می‌دوختم لابد دیگر یک سوزن و نخ توی این خانه‌ی درندشت پیدا می‌شد! از کنارش گذشتم لحظه‌ی آخر گرگی را دیدم که با بی‌خیالی غذایش را نوش جان می‌کرد به او چشم غره‌ای رفتم که اصلا ندید؛ چون سرش پایین بود. چه توقعی از یک حیوان داشتم؟ که از من طرفداری کند؟ واقعا این دیگر خیلی مسخره بود! پوفی کلافه‌ کشیدم و به سمت آشپزخانه رفتم.
    -شام آماده‌ است.
    وقتی جوابی از جانبش دریافت نکردم به آن سمت سرک کشیدم با دیدن هیکل خمیده‌اش رعشه‌ای سخت به تنم افتاد، سریع خودم را جمع کردم و با سرعت اپن را دور زدم به سمتش رفتم و به او کمک کردم تا روی مبل اسپرتی که در نزدیکی‌امان بود بنشیند.
    -چی شده؟
    سرش هنوز به زیر افتاده بود و روی گردنش رد دانه‌های عرق را به وضوح می‌دیدم؛ آب دهانم را با ترس قورت دادم. صدای ضعیفی از لای لب‌های رنگ پریده‌‌‌اش به گوشم رسید.
    -داروهام...تو...توی..کتم...
    سریع از کنارش برخاستم و سمت کت رفتم و آن را برداشتم تمام جیب‌هایش را گشتم تا بالاخره پیدایش کردم. با سرعت به آشپزخانه رفتم از پارچ آبی که روی میز برای شام گذاسته بودم یک لیوان آب ریختم و به سمتش رفتم، آنقدر عجله داشتم که نزدیک بود روی سرامیک های آشپزخانه پایم سُر بخورد و نقش زمین شوم ولی با هر بدبختی ای که بود خودم را گرفتم و سریع به هال خانه بازگشتم؛ کنار او نشستم از کاور قرصی جدا کردم و به سمت دهانش بردم آن را بلعید لیوان آب را از دستم گرفت و یک نفس سر کشید.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    در صورتش هنوز هم رد درد و آرزدگی دیده می‌شد، حتم داشتم به خاطر به هم ریختن اعصابش باشد. زیر لب به خودم ناسزا گفتم هر چقدر هم از او متنفر می‌بودم ولی دلم نمی‌خواست که با این حال زار رو به رویم باشد. کمی بعد صدای نفس‌هایش آرام شدند با احتیاط حالش را جویا شدم.
    -الان بهتری؟
    سرش را بلند کرد موشکافانه به صورتش چشم دوختم چند تار موی مشکی‌اش روی پیشانی کوتاهش ریخته بودند در این حالت صورتش به نظر جذابیتی شگرف به خود گرفته بود. نفسم را پر صدا بیرون فرستادم و منتظر ماندم تا پاسخ سوالم را بدهد ولی او بی توجه به من از روی مبل برخاست و به سمت آشپزخانه رفت. به دنبالش راه افتادم.
    -هی تو، هنوز جواب سوالم رو ندادی.
    صندلی‌اش را بیرون کشید بی توجه به حرف من بشقابش را برداشت و برای خودش برنج کشید. کلافه به او نگاه کردم انگار قصد نداشت مرا آدم حساب کند، راستش کمی ناراحت شدم این رفتارش اصلا صحیح نبود؛ من جانش را همین چند دقیقه قبل نجات داده بودم! به اپن تکیه دادم گویی قصد داشتم با آن نگاه سمج او را وادار کنم تا حرفی بزند، انگار راهکاری که پیش گرفته بودم جواب داد چون دست از غذا خوردن کشید نیم نگاهی عصبی به من انداخت.
    -چرا اون طوری زل زدی؟ نکنه انتظار داری ازت تشکر کنم و بهت مدال امداد رسانی بدم؟
    حق به جانب دست به سـ*ـینه شدم.
    -نمی‌دونم اون مدالی که گفتی وجود داره یا نه ولی خوب از این که من به دادت رسیدم نمی‌شه گذشت.
    پوزخندی روی لبش شکل گرفت.
    -والا حضرت باید به اطلاعتون برسونم که از این حمله‌های عصبی توی طول هفته ممکنه چندین بار برام اتفاق بیفته می‌بینی که سگ جون‌تر از این حرف‌هام که بخوام حالا حالاها بار سفر آخرت رو ببندم.
    بدون توجه به لحن تحفیر آمیـ*ـزش با نگرانی نگاهش کردم.
    -واقعا حالت بد می‌شه؟ آخه چرا؟
    خط اخمش غلیظ‌تر شد.
    -فکر نمی‌کنی داری زیادی دختر خاله می‌شی؟ اوه ببخشید منظورم همون پسرخاله ا‌ست آخه اون اصطلاح بیشتر بهت میاد.
    پش بند حرفش طوری نگاهم کرد که حسابی عصبی شدم با حرص لب‌هایم را جویدم، حقش بود می‌گذاشتم از درد همین جا بمیرد! لیاقت نگرانی‌ام را هم نداشت. با حرص اشاره‌ای به غذایش کردم.
    -شما شامتون رو میل بفرمایید تا انرژی داشته باشید برای این که من رو از این بیشتر خرد کنی؛ آخه می‌دونید چیه؟ می‌ترسم وسط کلکل کردنمون یه دفعه باز حالتون بد بشه به قول خودتون بار سفر ببندید.
    بعد این حرف بدون توجه به صورت برافروخته‌اش با سرعت از جلوی دیدگان پر غضب او ناپدید شدم و به سمت ها خانه رفتم. نیاز داشتم کمی هوا بخورم در تراس خانه را باز کردم و همین که پوستم مورد اصابت شلاق‌های سرد هوا قرار گرفت صورت گرگرفته ام منقبض شد. با سستی به جلو قدم برداشتم تا جایی که محوطه‌ی تراس بزرگ خانه تمام شده بود و من با نگاهی یخ زده، خیره به چراغ های روشن شهری که زیر پایم قرار داشت در فکر فرو رفتم. نفسم را آه مانند از سـ*ـینه خارج کردم و به بخار بیرون آماده زل زدم و تا جایی که میان تاریکی شب گم شد. نم اشک در چشم هایم جان گرفت و گلویم از حجم عظیمی که کنج آن لانه کرده بود؛ می‌سوخت و قلبم از این همه غریبگی آتش گرفته بود؛ چه کسی می‌دانست عاقبت راهی که می‌رفتم چه است؟ باز هم می‌توانستم رنگ آزادی را ببینم؟ دست های لمس شده ام را روی نرده‌های فلزی گذاشتم و لب‌هایم را که از بغضی بی امان می‌لرزیدند روی هم فشردم حجم اشکی که پشت پلک هایم جا خوش کرده بود را پس می‌زدم؛ هنوز هم برای فِری زرنگ تسلیم شدن اُفت داشت؛ نباید بگذارم آنقدر سریع حس باخت مقابل سرنوشت به من چیره شود! چشم هایم را بستم و باز کردم سرم را چرخاندم؛ نگاهم روی همان گلدان گل رز‌ی که امیریان به خاطرش قشقرق راه انداخته بود ثابت ماند. جلو رفتم و به شاخه‌های عـریـان و خشک آن زل زدم این گلدان ساده چه داشت که امیریان آن طور به خاطر هرس کردن چند شاخه‌ی اضافه اش مرا با خشم بکوبد؟

    راوی:

    حوله‌ی تن پوش را از روی چنگک دیوار سرامیکی حمام برداشت و به تن کرد همین که از آنجا بیرون رفت صدای زنگ موبایلش به گوشش رسید. آن را برداشت پاسخ داد صدای جدی و تا حدی عصبی همایون که در گوشش پیچید؛ حواسش کاملا جمع شد.
    -کجایی هامین؟ دستی لای موهای خیس و نم دارش کشید و روی تخت نشست.
    -خونه!
    صدای همایون از شدت عصبانیت گرفته شده بود.
    -شروع شده، تهدیداش رو شروع کرده.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    همین جمله کافی بود تا گره‌ی بین ابروهای هامین کورتر شود.
    -می‌تونی دقیق‌تر حرف بزنی بفهمم چی شده؟
    -یه کپی از اون مدراک رو امروز برام فرستادن.
    مشتش را روی نرمی تشک فرود آورد.
    -کجا؟ به کی داده بودنشون؟
    -یکی از خدمتکارها برای خرید رفته بود بیرون، گفته جلوی در گذاشته بودنشون اونم آورد تحویل داد؛ حالا باید چی کار کنم؟
    صدایش درمانده بود؛ طوری که پوزخند به لب‌های هامین نشاند. نگاهش را با خونسردی به اطراف چرخاند.
    -باید ببینیم هدفش از این کار چیه؟ بعد تصمیم می‌گیریم یه راهی برای گیر انداختنشون پیدا کنیم تا وقتی تماسی باهات برقرار نکنن هیچ امیدی نیست.
    صدای همایون خشمگین و مغموم به نظر می‌رسید.
    -خیلی خوب، بگو ببینم مهرابی تو رو هم برای تولد دخترش دعوت کرده؟
    با یاد آوری دختر مهرابی کلافه پوفی کشید.
    -آره دعوت شدم.
    همایون حرفی در مقابل پاسخش زد که او را کاملا گیج کرد.
    -خوبه فرشته رو هم با خودت بیار.
    ابروهایش بالا پریدند و نگاهش روی تصویر خودش روی آیینه‌ی کنسول روبرویش مات ایستاد.
    -اونوقت چرا من باید خدمتکارم رو با خودم به اون مهمونی بیارم؟ همایون چه توضیحی برای این حرفت داری؟
    صدای همایون سرد شد.
    -کاری که گفتم رو انجام بده؛ این که ازت کمک خواستم دلیل نمی‌شه توی کارهای من دخالت کنی.
    بعد بدون حرف دیگری تماس را قطع کرد، هامین متفکر به صفحه ی موبایل خیر ماند دلیل این دعوت مسخره را تنها به هـ*ـوس بازی های گاه و بی گاه همایون نسبت داد راستش کمی عصبی بود از اینکه همایون آنقدر عیاش بود که حتی از دختری چون فرشته هم نمی گذشت. با صدای پارس عصبی گرگی از فکر بیرون آمد و از روی تخت برخاست با همان حوله‌ی تن پوش از اتاق خارج شد و پایین رفت. گرگی در مقابل فرشته گارد گرفته بود، عصبی دندان های تیزش را به او نشان می‌داد و با خشم می‌غرید. فرشته هم تهدید کنان به گرگی غر می‌زد.
    -ببین چی کار کردی؟ تموم تلاشم رو به باد دادی، گرگی. تمام موهای خاکستری و براق گرگی از آرد و تخم مرغ کثیف شده بودند. هامین با صدای بلند و عصبی او را مخاطب قرار داد.
    -این چه وضعیه؟ چرا گرگی این طور کثیف شده؟ خیلی زود ببرش حمام.
    فرشته عصبی به سمت او چرخید اشاره‌ای و به گرگی کرد.
    -از اون بپرس، ببین چه بلایی سر مایع کیکم آورده؟ همه رو روی زمین و هیکل خودش ریخته.
    هامین با انگشت اشاره‌ای به حمام کنار اتاق کرد.
    -همین حالا کاری که بهت گفتم رو انجام بده.
    از چشم های زمردی فرشته آتش شعله می‌کشید.
    - حضرت آقا، این طور روی من عربده نکش؛ همین دیروز با کلی دردسر حمومش کردم.
    هامین جوش آورد به سمتش پا تند کرد در فاصله‌ی کمی از او- که حالا با کمی دلهره به کابینت پشت سرش تکیه داده بود- ایستاد.
    -تو دقیقا برای چی اینجایی؟ مگه خدمتکار من نیستی؟
    فرشته با حرص لب‌های خوش فرمش را به هم فشرد و بدون توجه به عطری خوش که شامه اش را نوازش می‌داد، سعی کرد کمی از هامین فاصله بگیرد.
    -درسته خدمتکار توأم ولی خدمتکار سگت که نیستم هی کارهاش رو انجا بدم؟
    هامین با عصبانیت انگشتش را تهدید وار جلوی او تکان داد.
    -تو اینجایی تا کاری که من می‌گم رو انجام بدی پس بی چون و چرا همین الان گرگی رو حموم می‌بری.
    گرگی که کنار پای هامین ایستاده بود پارسی کرد که توجه هر دو به او جلب شد. گرگی رو به هامین غرید گویی از این که کسی صدایش را روی هم اتاقی‌اش بلند کرده عصبی بود. هامین با حیرت چشم غره‌ای به او رفت.
    -خیلی نمک نشناسی، گرگی!
    فرشته دستش را روی دهانش گذاشت و ریز خندید؛ مطمئنا اگر گرگی یک انسان بود کف دست هایش را به نشانه خوشحالی و چزاندن هامین به کف دست او می‌کوبید. این دفعه تیر نگاه خنجرگونه‌ی هامین او را نشانه گرفت.
    -خیلی خوب بابا، هی پاچه‌ی من رو می‌گیره تو که از اون گرگی...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    با فشار محکمی که به بازویش وارد شد حرف در دهانش ماسید. هامین دهانش را به گوش او نزدیک کرد.
    -داشتی می‌گفتی...
    فرشته سعی کرد خودش را از حضور سرد و سنگی این مرد رها کند ولی بی‌فایده بود.
    -منتظرم بقیه‌ی حرفت رو بشنوم.
    از هرم نفس های سوزانی که روسری‌اش رد شدند، تنش داغ شد و جریان خون زیر پوست نازک صورتش شدت گرفت.
    -بـ...بسه...لـ...لطفا...برو کنار..
    هامین او را رها کرد به نگاه شرمگین او نیشخندی زد و کمی عقبتر رفت البته فقط کمی! پر روسری‌اش را گرفت در چشم هایی که دو، دو می‌زدند؛ خیره شد.
    -این رو چرا می‌پوشی؟ فکر کردی مثلا مو‌هات می‌تونن من رو از راه به در کنن؟
    فرشته با غیظ پر روسری‌اش را از دست او کشید و از کنارش رد شد.
    -هی مگه با تو نیستم؟
    به سمتش چرخید و درمانده به چشم های شب رنگ او نگاه کرد.
    -چون بهش اعتقاد دارم؛ باهاش راحتم، این طور حس امنیت بهم دست می‌ده.
    جلو رفت با نگاه موشکافانه‌ای به صورت فرشته زل زد و دستش را بی‌هوا جلو برد و روسری را از سر او کشید و روی زمین انداخت. نگاهش روی موهای کوتاه و چشم های حیرت زده‌ی او در گردش بود. سردی لحنش آتش را به خاکستر تبدیل می‌کرد.
    -حالا چی؟ الان راحت نیستی؟ حس امنیت نداری؟
    لبش را با خشم می‌جوید و دلش می‌خواست یقه‌ی‌ این مرد را در مشت‌هایش بفشارد کمی زور آزمایی کند؛ دلش یک درگیری حسابی با این مغرور از خود متشکر می‌خواست. اما می‌دانست تمام این ها خیال خام هستند، بارها به او ثابت شده بود که توانایی مقابله با او را ندارد.
    -نه! من و تو حرف هم دیگر رو نمی‌فهمیم جناب، پس تلاش نکن.
    پر تمسخر نگاهش کرد.
    -چرا چون تو ضعیفی؟
    باز خشم میان نگاهش شعله ور شد و گوشه‌ی لباس نیلی رنگی که به تن داشت را در مشت فشرد، چند تار گردویی رنگی که روی پیشانی کوتاهش ریختند، این طور صورت او را خواستنی تر نشان می‌داد.
    -هرگز جلوی یه مرد کم نمیارم.
    هامین خم شد روسری را از روی زمین برداشت و درحالی که باز او را حیرت زده کرده بود آن را روی سر فرشته انداخت و با دقت گره زد. چیزی درون نگاه این مرد سر سخت شکست؛ گویی خاطره‌ا‌ی شیرین زیر حریر سیاه رنگ نگاهش با شیطنت سرک می‌کشید.
    -نترس تو هیچ جذابیتی برای من نداری وقتی بهت نگاه می‌کنم هیچ دختری درونت نمی‌بینم انگار اون رو توی وجودت کشتی.
    و بی‌صدا عقب گرد کرد و از کنار او گذشت درحالی که از فرشته‌ی در بهت مانده، دور می‌شد، دستش را به سوی گرگی دراز کرد.
    -گرگی رو ببر حموم، یادت نره.
    وقتی از نظرش ناپدید شد تازه به خودش آمد با کلافگی پایش را مانند کودکی تخس به زمین کوبید.
    -لعنتیِ خودخواه آخرش حرفش رو به کرسی نشوند.
    در همان حال دستی به گره روسری‌اش کشید و لبخندی بی‌اراده به لبش نشست ابروهایش بالا پریدند.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -چه با دقت هم گره زده!
    اهمیت داشت که هامین گفته دخترانگی در وجودش کشته شده است؟ نه! مرگ دخترانگی اش در همان شب سرد زمستانی اتفاق افتاده بود؛ با بی‌رحمی حسی به آن لطافت و شکنندگی را به دار آویخته بود. آن شب، شبِ مرگ دخترانگی اش بود! همان شب پر کابوس با بی رحمی زنانگی را از وجودش کاملا پاک کرد!

    فرشته:
    چهره‌اش مثل همیشه خونسرد بود؛ کم پیش می‌آمد حسی در صورتش نمایان شود.
    -شنیدی چی گفتم؟
    دست از از افکاری که عکس العمل های او را کند و کاو می‌کردند؛ برداشتم.
    -بله شنیدم.
    چشم های عقابی‌اش را موشکافانه ریز کرد.
    -بین تو و همایون چیزی هست؟
    از حرفش گرگرفتم البته نه از خجالت خشم درونم آماده ی فوران بود.
    -نه!
    با سر اشاره‌ای به باکس لباس‌هایی که روی تخت انداخته بود کرد.
    -همایون فرستاده، برای مهمونیه تا یک ساعت دیگه آماده باش.
    جمله‌اش تنها دستور بود، انگار می‌گفت جز قبول آمدن هیچ گزینه ی دیگری نداری. با رفتنش به سمت باکس‌ها رفتم با دیدن تی شرت و شلوار جین لبخند گشادی زدم؛ آخر از لباس های دخترانه دل خوشی نداشتم! آن‌ها را پوشیدم و جلوی آیینه‌ی قدی اتاقم ایستادم؛ همان طور که می‌خواستم؛ نه تنگ و بدن نما بودند نه گشاد و که به تنم زار بزنند، باب سلیقه‌ام انتخاب کرده بود؛ هنوز همان فرشته بودم حتی با آن ابروهای نازک شده و پشت لبی که دیگر وجود نداشت. مشکل از جای دیگر بود؛ به قول هستی ظرافت دخترانه نداشتم و گاهی صورتم سخت، سرد و نگاهم شیشه‌ای بود؛ درست مثل هامین، خدا می‌دادنست چه دردی این مرد را این گونه مثل قندیل سرد و برنده کرده است! آهی از اعماق جانم راه گرفت و بالا آمد. روی تخت نشستم صورتم را در دست گرفتم و چهره زیبای مادر جلوی صورتم نمایان شد؛ چشم هایم پر آب شدند؛ یعنی الان چه حالی داشت؟ این سوالی بود که در این مدت بارها از خودم پرسیده بودم. آیا دلتنگم بود؟ چیزی راه نفسم را بست دستم را روی گلویم گذاشتم و ماساژ دادم؛ درد می‌کرد این بغض لعنتی داشت خنجر می‌کشید به وجودم. خود را رها کردم یک قطره اشک پایین ریخت البته فقط یک قطره... مرد که گریه نمی‌کند! می‌کند؟! با صدایی خش، خشی چشم هایم را باز کردم و گرگی که با همان نگاه یخی رنگش رو به رویم ایستاده بود؛ لبخند تلخی به او زدم.
    -چیه چرا این طور نگاه می‌کنی؟ دلم برای مامانم تنگ شده.
    دستی به گونه‌ ام کشیدم و رد همان یک قطره را هم پاک کردم.
    -می‌دونی دلتنگی یعنی چی؟
    و او هنوز با همان نگاه مضحک به من زل زده بود.
    -دلم برای دست هاش تنگ شده؛ وقتی خسته از سر کار خونه می‌اومدم گردنم، رو ماساژ می‌داد، برای تُن صداش وقتی قربون صدقه‌ام می‌رفت؛ آخ دلم برای اون چشم‌های همیشه مهربونش تنگ شده گرگی؛ می‌فهمی؟
    بی آن که متوجه شوم سیل اشکم سرازیر شده بود و هق می‌زدم.
    -دلم گرفته گرگی، از این دنیا، از این آدم‌هایی که اینطور خودخواهانه من رو اسیر خواسته‌هاشون کردن.
    فکر کنم دلش برایم سوخت؛ چون جلو آمد و سرش را به زانویم مالید. ببین خدا، ببین چقدر بدبخت شده‌ام که این حیوان هم دلش برایم می‌سوزد! دستم را نوازش گونه روی سر گرگی کشیدم و لبخند بی جانی به رویش زدم.
    -تو خیلی دوست خوبی هستی؛ گاهی به هامین حسودی ام می‌شه وقتی می‌بینم اونقدر هواش رو داری.
    گرگی برایم پارس کوتاهی کرد و دم تکان داد تا خواستم حرفی بزنم صدای هامین از بیرون اتاق به گوشیم رسید.
    -دختر! کجایی؟ من دارم می‌رم.
    هامین همین بود دیگر، گاهی شک داشتم حتی نامم را بداند!
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    اشک راه گرفته به روی صورتم را سریع پاک کردم اما می‌دانستم سرخی چشم هایم مرا رسوا می‌کنند. کلافه پوفی کشیدم با پوشیدن مانتو و شالم از اتاق خارج شدم؛ هامین داشت بیرون، می‌رفت با شنیدن صدای قدم‌های بی جانم سرش را به سمتم چرخاند باز مورد نگاه شماتت بارش قرار گرفتم؛ لابد از این که معطل من مانده این طور آتشی به من چشم دوخته! خدا را شکر اصلا به من توجه نمی‌کرد که متوجه‌ی صورت بغض آلودم شود. همیشه گمان می‌کردم این مرد بیش از حد وحشتناک است ولی در واقع تنها نقطه‌ی آزارش خونسردی گاه گاهی اش بود که می‌توانست تا حد جنون مرا عصبی کند؛ البته وقتی طوفانی می‌شد واقعا چهره‌اش حتی برای منی که چند سالی است با خوی مردانه آشنا بودم هم واقعا هولناک بود. به اتفاق او از خانه خارج شدیم همین که پایم جایی غیر از آن برج لعنتی ررا لمس کرد، چشم هایم را بستم و نفسی از عمق جانم کشیدم، حس آزادی واقعا خوشایند بود. با صدای هامین تمام خوش‌حالی ام پر کشید و به خاطر آوردم هنوز این کابوس جلویم ایستاده است.
    -سوار شو، نکنه انتظار داری در رو برات باز کنم؛ مادموزل؟
    لحنش پر تمسخر بود، گمان می‌کرد اگر دخترانگی‌ام را زیر سوال ببرد می‌تواند اعصابم را متشنج کند. نمی‌دانست این منی که جلویش ایستادم چه زخم زبان‌هایی که از هستی دریافت نکرده‌ام. بی حرف سوار شدم، این دومین باری بود که در چنین ماشین گران قیمتی می‌نشستم لبی که می‌رفت به لبخند مضحکی باز شود را کنترل کردم؛ فضای ماشین با عطر دل انگیزی معطر شده بود، طوری که مرا به یغما می‌برد. چنین رایحه ی لطیفی بنظرم هیچ سنخیتی با اخلاق یخی این مرد متکبر نداشت! تا رسیدن به مقصد سکوت میان ما دو نفر شکسته نشد، حتی محض رضای خدا یک آهنگ بی‌کلام هم نگذاشت! اصلا شک داشتم این مجسمه‌ی ابوالهول آهنگ گوش بدهد. واقعا با این اخلاق گند دماغی که داشت، نوبرش را آورده بود! وقتی رسیدیم با دیدن حیاط یا شاید بهتر از است بگویم بوستان زیبا و رویایی‌ای که جلوی چشم هایم می‌درخشید کم مانده بود فکم پایین بیفتد! هامین با دیدن عکس العملم چشم غره رفت.
    -خودت رو جمع کن از همین الان بهت دارم هشدار می دم سعی کن هر کی که طرف اومد رو از سر خودت باز کنی اگر حوصله ی دردسر نداری بهتره حرفم رو جدی بگیری وگرنه به روش خودم عمل می کنم؛ امتحانش هم کاملا مجانیه!
    هول شده خودم را جمع کردم.
    -خیلی خوب بابا حالا انگار اومدیم مهمونی سلطنتی که این همه سفارش می کنه.
    -باز که زبونت رو دراز کردی.
    لبخند کوچکی زدم و نمایشی زیپ دهانم را بستم، انگار از حرکتم خرسند شده بود.
    -خوبه، حالا زودتر پیاده شو تا مهمونی تموم نشده!
    وقتی از فضای گرم و مطبوع ماشین بیرون آمدم و سوز سرمایی که از بین درخت‌های بلند و سر به فلک کشیده به تنم نشست تازه متوجه شدم لباس گرم نپوشیده‌ام. با قدم‌های لرزانی در حالی که سخت خود را به آغـ*ـوش کشیده بودم تا سرمای استخوان سوز را کمتر احساس کنم، پشت سر هامین وارد ساختمان اصلی شدیم. همین که گرمای مطبوع فضای آنجا را لمس کردم؛ بدنم از حالت منقبض شده‌اش در آمد. سرم را به اطراف چرخاندم، فضای رو برویم به دو نیم تقسیم شده بود؛ سمت راست پاگرد طویلی قرار داشت از قرار معلوم خانه دو طبقه یا شاید سه طبقه بود؛ فضای سمت چپ هم به راهرویی طویل ختم می‌شد. هامین پالتوی بلند و چرمش را از تن خارج کرد و به دست خدمتکاری که با اونیفورم مقابلمان ایستاده بود داد و منتظر به من نگاه کرد. اخم ظریفی روی پیشانی‌ام نشست.
    -راحتم!
    سرم را به سمت هامین چرخاندم که او مردمک چشم هایش را بی‌حوصله در حدقه چرخاند. خدمتکار معذب به هر دوی ما نگاه کرد.
    -خانم مانتو و شالتون رو به من بدید.
    هامین هم از آن طرفم با عصبانیت چشم هایش را برایم فراخ می‌کرد.
    -زود باش از این بیشتر وقتم رو تلف نکن.
    لب‌هایم جمع شدند با حرص دکمه‌های مانتو را باز کردم آن را از تنم کندم و به سمت خدمتکار گرفتم. بعد از گرفتن مانتو دستش را به سمت شالم آورد که عقب کشیدم با آرامش به او چشم دوختم.
    -این یه قلم رو بی‌خیال شو.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا