(فصل نـــــــهم)
رهان *
خانوم نامی با عجله تموم پلهها رو پشت سر گذاشت و به طرف من اومد و با نگرانی پرسید:
- اتفاقی افتاده آقا رهان؟
چرا این قدر زود اومدین؟ چیزی شده؟ لبخندی روی لبم نشوندم و به طرفش رفتم:
-نه نه؛ چیزی نیست نگران نباشید؛ راستش یه موضوعی رو چند وقته میخوام باهاتون در میون بذارم ولی فرصت رو مناسب نمیدیدم؛ به نظرم الان وقتشه.
خانوم نامی که تا حدودی خیالش راحت شده بود، من رو برای صرف قهوه به داخل خونه دعوت کرد و من هم با کمال میل قبول کردم.
بعد از اینکه وارد خونه شدم، روی مبل سه نفرهای که رو به روی تلوزیون بود، نشستم و خانوم نامی هم رفت توی آشپزخونه تا آب جوش درست کنه و کمی بعد اومد پیشم نشست و با خوشرویی پرسید:
- خب آقا رهان؛ سفر چطور بود؟
- جای شما خالی.
-چقدر زود اومدین! بقیه بچهها کجان؟
زبونم بند اومده بود؛ نمیخواستم اصل ماجرا رو توضیح بدم که خدایی نکرده نظر نسرین خانوم هم مثل نیلا راجع به من عوض نشه؛ با مِن مِن جواب دادم:
- راستش...خب حقیقتش اینه که من... بذارید ساده بگم؛ من به دخترتون علاقه دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم.
نگاه خانوم نامی رنگ تعجب گرفت و با دهنی نسبتاً باز و چشمای گشاد به صورتم خیره شد.
طولی نکشید که به خودش اومد و توی جاش جابه جا شد و با لحن بامزهای پرسید:
-تو دیوونهای که عاشق نیلا شدی؟
لبخند پهنی روی لبم نشست و سرم رو از روی خجالت انداختم پایین و آروم زمزمه کردم:
-اگه این دیوونه رو به غلامی قبول کنید.
- من که قبول کردم ولی باباش رو نمیدونم؛ باید باهاش حرف بزنم.
- به این زودی؟! نمیخواید بیشتر من رو بشناسید و بعد قبول کنید؟
-میخوای قبول نکنم؟
-نه نه منظورم این نبود؛ آخه انتظار نداشتم به این زودی موافقت کنید.
رهان *
خانوم نامی با عجله تموم پلهها رو پشت سر گذاشت و به طرف من اومد و با نگرانی پرسید:
- اتفاقی افتاده آقا رهان؟
چرا این قدر زود اومدین؟ چیزی شده؟ لبخندی روی لبم نشوندم و به طرفش رفتم:
-نه نه؛ چیزی نیست نگران نباشید؛ راستش یه موضوعی رو چند وقته میخوام باهاتون در میون بذارم ولی فرصت رو مناسب نمیدیدم؛ به نظرم الان وقتشه.
خانوم نامی که تا حدودی خیالش راحت شده بود، من رو برای صرف قهوه به داخل خونه دعوت کرد و من هم با کمال میل قبول کردم.
بعد از اینکه وارد خونه شدم، روی مبل سه نفرهای که رو به روی تلوزیون بود، نشستم و خانوم نامی هم رفت توی آشپزخونه تا آب جوش درست کنه و کمی بعد اومد پیشم نشست و با خوشرویی پرسید:
- خب آقا رهان؛ سفر چطور بود؟
- جای شما خالی.
-چقدر زود اومدین! بقیه بچهها کجان؟
زبونم بند اومده بود؛ نمیخواستم اصل ماجرا رو توضیح بدم که خدایی نکرده نظر نسرین خانوم هم مثل نیلا راجع به من عوض نشه؛ با مِن مِن جواب دادم:
- راستش...خب حقیقتش اینه که من... بذارید ساده بگم؛ من به دخترتون علاقه دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم.
نگاه خانوم نامی رنگ تعجب گرفت و با دهنی نسبتاً باز و چشمای گشاد به صورتم خیره شد.
طولی نکشید که به خودش اومد و توی جاش جابه جا شد و با لحن بامزهای پرسید:
-تو دیوونهای که عاشق نیلا شدی؟
لبخند پهنی روی لبم نشست و سرم رو از روی خجالت انداختم پایین و آروم زمزمه کردم:
-اگه این دیوونه رو به غلامی قبول کنید.
- من که قبول کردم ولی باباش رو نمیدونم؛ باید باهاش حرف بزنم.
- به این زودی؟! نمیخواید بیشتر من رو بشناسید و بعد قبول کنید؟
-میخوای قبول نکنم؟
-نه نه منظورم این نبود؛ آخه انتظار نداشتم به این زودی موافقت کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: