کامل شده رمان به کسی نگو... | niloofar.® کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون رمان( به کسی نگو) در چه سطحی هستش؟؟

  • عالی

    رای: 23 59.0%
  • خوب

    رای: 12 30.8%
  • متوسط

    رای: 3 7.7%
  • بد

    رای: 1 2.6%

  • مجموع رای دهندگان
    39
وضعیت
موضوع بسته شده است.

®.niloofar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
121
امتیاز واکنش
2,904
امتیاز
416
محل سکونت
omghe oghyanos
(فصل نـــــــهم)
رهان *
خانوم نامی با عجله تموم پله‌ها رو پشت سر گذاشت و به طرف من اومد و با نگرانی پرسید:
- اتفاقی افتاده آقا رهان؟
چرا این قدر زود اومدین؟ چیزی شده؟ لبخندی روی لبم نشوندم و به طرفش رفتم:
-نه نه؛ چیزی نیست نگران نباشید؛ راستش یه موضوعی رو چند وقته می‌خوام باهاتون در میون بذارم ولی فرصت رو مناسب نمی‌دیدم؛ به نظرم الان وقتشه.
خانوم نامی که تا حدودی خیالش راحت شده بود، من رو برای صرف قهوه به داخل خونه دعوت کرد و من هم با کمال میل قبول کردم.
بعد از اینکه وارد خونه شدم، روی مبل سه نفره‌ای که رو به روی تلوزیون بود، نشستم و خانوم نامی هم رفت توی آشپزخونه تا آب جوش درست کنه و کمی بعد اومد پیشم نشست و با خوشرویی پرسید:
- خب آقا رهان؛ سفر چطور بود؟
- جای شما خالی.
-چقدر زود اومدین! بقیه بچه‌ها کجان؟
زبونم بند اومده بود؛ نمی‌خواستم اصل ماجرا رو توضیح بدم که خدایی نکرده نظر نسرین خانوم هم مثل نیلا راجع به من عوض نشه؛ با مِن مِن جواب دادم:
- راستش...خب حقیقتش اینه که من... بذارید ساده بگم؛ من به دخترتون علاقه دارم و می‌خوام باهاش ازدواج کنم.
نگاه خانوم نامی رنگ تعجب گرفت و با دهنی نسبتاً باز و چشمای گشاد به صورتم خیره شد.
طولی نکشید که به خودش اومد و توی جاش جابه جا شد و با لحن بامزه‌ای پرسید:
-تو دیوونه‌ای که عاشق نیلا شدی؟
لبخند پهنی روی لبم نشست و سرم رو از روی خجالت انداختم پایین و آروم زمزمه کردم:
-اگه این دیوونه رو به غلامی قبول کنید.
- من که قبول کردم ولی باباش رو نمی‌دونم؛ باید باهاش حرف بزنم.
- به این زودی؟! نمی‌خواید بیشتر من رو بشناسید و بعد قبول کنید؟
-می‌خوای قبول نکنم؟
-نه نه منظورم این نبود؛ آخه انتظار نداشتم به این زودی موافقت کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    نسرین: حالا که موافقم؛ پس خوشحال باش.
    با عجله از روی مبل بلند شدم و کف دستام رو، با خوشحالی به هم مالیدم:
    -معلومه که خوشحالم؛ بهتره با اجازتون من زودتر برم تا این خبر مهم رو با خانواده‌‍‌ام درمیون بذارم.
    نسرین خانوم فوراً بلند شد و شالش رو روی سرش مرتب کرد و جواب داد:
    -اِوا، من که هنوز به بهزاد چیزی نگفتم؛ شاید نظرش منفی باشه.
    چشمکی زدم و با سرمستی گفتم:
    -زنـ*ـا خوب بلدن چجوری شوهراشون رو راضی کنن؛ منتظر تماستون هستم که اطلاع بدین کی مزاحم بشیم؛ فعلاً خداحافظ.
    درحالی که داشتم سمت در می‌رفتم تا از خونه خارج شم، صدای نسرین خانوم رو شنیدم که گفت:
    -نیلا چی؟! اون راضیه؟
    -آره راضیه؛ خیالتون راحت.
    -پس خدافظ دوماد خوشبخت.
    قهقه‌ای زدم و از خونه رفتم بیرون.
    نیلا *
    صدای تق تق توی اتاقم، گوشم رو آزار می‌داد.
    به زور چشای ورم کرده‌ام رو باز کردم و یه تکونی به بدنم دادم.
    چشمم به ساعت دیواری افتاد که 9:36 رو نشون می‌داد.
    سه چهار روزی می‌شد که فکر اون جن لعنتی از سرم رفته بود بیرون.
    صدای تق تق هر لحظه بیشتر و بلند می‌شد.
    یاد روزای قبل افتادم و دوباره صحنه‌ها جلوی چشمم ظاهر شد.
    ناخن بلند، چشمای قرمز، دندون‌های زرد، پاهای سم دار و موهای بلند جلوی صورتش.
    حس کردم تموم تنم داره یخ می‌زنه؛ با اینکه چیزی نمی‌دیدم اما حتی به یاد آوردن اون صحنه‌ها، جونم رو به لبم می‌رسوند.
    پتو رو تا زیر گوش‌هام کشیدم و با ترس تموم اتاق رو نگاه می‌کردم.
    طولی نکشید که صدا قطع شد.
    نفسی از سر آسودگی کشیدم و پتو رو کنار زدم؛ بلند شدم که از اتاقم برم بیرون اما یه چیزی مانع شد طوری که نتونستم از جام تکون بخورم وفقط به میز آرایشم خیره شم.
    کشوی میز آروم آروم داشت باز می‌شد؛ بدون اینکه کسی بهش دست بزنه.
    می‌خواستم جیغ بکشم اما حتی نفسم بالا نمی‌اومد؛ فقط لرزش دستام هر لحظه بیشتر می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    صدای جابه جا شدن وسیله‌های خورده ریزه توی کشو، به گوش می‌رسید.
    کمی بعد سکوت همه جا رو فرا گرفت.
    رژ لبی که توی کشوی میز بود، آهسته روی هوا تکون می‌خورد و انگار دستی نامرئی، به سمت آیینه هدایتش می‌کرد.
    چشمام رو بسته بودم و سعی می‌کردم نفس بکشم اما انگار از ترس، نفس کشیدن هم یادم رفته بود.
    سر روغنی و قرمز رنگ رژ لب، روی آیینه کشیده شد:
    •••با من باش تا تمام شود •••
    چشمام داشت از حدقه می‌زد بیرون؛ تموم تنم شروع به لرزیدن کرد؛ ته دلم خالی شده بود و احساس ضعف داشتم؛ ندای درونی من مشغول کلنجار رفتن با دنیای غیر ماورا بو :
    - من... من به حرف یه جن گو...گوش ب...د!
    نگاهم از روی نوشته، به تصویر خودم توی آیینه افتاد.
    با دیدنش جیغ بلندی کشیدم؛ اون با هیبت ترسناک خودش، درست پشت سرم ایستاده بود و دستاش رو به حالت باز نگه داشته بود؛ مثل کسی که منتظره تا یکی بره توی بغلش!
    چند ثانیه گذشته بود که صدای کوبیده شدن سم پاهاش روی سرامیک شنیده شد.
    دیگه داشتم دیوونه می‌شدم؛ اراده‌ی انجام دادن هیچ عکس العملی رو نداشتم و اون هر لحظه به من نزدیکتر میشد تااینکه صدای خِس خِس تنفسش رو کنار گوشم حس کردم و در کسری از ثانیه ناخن‌های بلندش روی بدنم کشیده شد و سوزش شدیدی روی بازوی چپم حس کردم تا حدی که بی حال شدم و روی زمین افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    با گذشت یه ساعت از اون اتفاق، هنوز هم ترس توی وجودم بود.
    به سختی از جام بلند شدم و دستم رو روی زخمم گذاشتم.
    سرم گیج می‌رفت ولی سعی می‌کردم تعادلم بهم نخوره؛ از اتاقم خارج شدم و آهسته سمت هال رفتم.
    صدای مامان شنیده می‌شد که داشت با بابا حرف می‌زد؛ بی صدا روی پله‌ها ایستادم:
    -بهزاد می‌گم پسر خوبیه؛ من زنگ زدم از امیر راجع بهش پرسیدم؛ تأییدش کرده؛ می‌گـه خانواده‌ی درست حسابی هم داره.
    - امیر غلط کرده؛ خودش تازه با این پسره دوست شده، اون وقت چه طوری می‌خواد این رو به این خوبی بشناسه؟
    -ای بابا، من که هر چی می‌گم تو حرف خودت رو می‌زنی؛ مگه من تو رو می‌شناختم که زنت شدم! نه! اومدی خواستگاری و بابام اومد تحقیق کرد و دید پسر خوبی هستی و اجازه داد زنت شدم؛ این هم همین طوره دیگه.
    - نسرین؛ من جنازه‌ی دخترم رو هم روی دوش آدمی که نمی‌شناسمش، نمی‌ندازم.
    - پس چرا اون شب خواستگاری عرشیا، قوپی اومدی کسی که امیر تأییدش کنه، حتماً خوبه؛ ها؟
    - راست گفتم؛ اصلاً باید ببینم نیلا چی می‌گـه. حالا ول کن بذار غذامون رو بخوریم.
    صدای برخورد قاشق و چنگال به بشقاب‌های کریستالی بلند شد.
    من که با فضولی دردم تسکین پیدا کرده بود، خیلی عادی به سمت دستشویی زیر پله‌ها رفتم.
    اول نگاهی به زخمم انداختم؛ خراشش زیاد عمیق نبود. سه تا خط با فاصله‌ی کم که حسابی خونی بود.
    چند تا کاغذ توالت برداشتم و با آب گرم خیسش کردم و روی زخمم کشیدم تا خون‌ها پاک بشه؛ با برخورد دستمال به زخمم، درد و سوزش شدیدی تو تموم دستم پخش شد.
    بعداز تمیز کردنش، یه آبی به دست و صورتم زدم و از دستشویی خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    بابا با دیدن من، لبخندی رو لباش نشست و در حالی که روی صندلی نشسته بود، به صندلیِ کنارش اشاره‌ای زد:
    -سلام دختر بابا؛ بیا تعریف کن ببینم سفر خوش گذشت یا نه وروجک؟! چی شد که این قدر زود اومدی؟ آب و هوا اون جــ....
    داشت به سوال پرسیدن‌های پشت سر هم ادامه می‌داد که مامان پرید وسط حرفش و با لحن غرغرویی گفت:
    - آخ آخ آخ بهزاد! بذار بچه‌ام دو دقیقه برسه، بعد سوال پیچش کن؛ ای بابا.
    لبخند ظاهر سازی شده‌ای روی لبام نشوندم و بعد از سلام و احوال پرسی، به سؤالای بابا جواب دادم و بعد از اینکه کاملاً فضولیش ارضـ*ـا شد، داشتم غذام رو می‌خوردم که متوجه‌ی ایما و اشاره‌های مامان شدم.
    سرم رو آوردم بالا و با تعجب پرسیدم:
    -اتفاقی افتاده مامان؟!
    مامان بلافاصله دستاش رو توی هم قلاب کرد و سرسری جواب داد:
    - نه نه؛ عزیزم چیزی نیست.
    دوباره بیخیال، مشغول خوردن شدم که بابا اسمم رو صدا زد:
    -نیلا؟!
    دستام رو هم ردیف بشقاب غذا روی میز قرار دادم و با چشمای گشاد به صورت بابا خیره شدم:
    - چیزی شده بابا؟ امروز چرا این جوری شدین؟! همش دارین یه چیزی رو مخفی می‌کنین.
    بابا لبخند کمرنگی زد و با مِن مِن جواب داد:
    - چیزی نیست؛ نگران نشو دخترم؛ راستش... راستش امروز مامانت یه چیزی بهم گفت. من هم گفتم باید نظر خودت رو بدونم. آخه دیگه ماشالله بزرگ شدی و بد و خوب رو تشخیص می‌دی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    اخمام رو توی هم کشیدم و پرسیدم:
    -بابا می‌شه کامل حرفتون رو بزنین تا من هم بفهمم ماجرا چیه؟
    - آره دخترم، امروز مامانت بهم گفت که رهان دوست امیر از تو خواستگاری کرده و منتظر جواب ماست تا با خانواده‌اش بیاد؛ مامانت راضیه؛ می‌گـه پسر خوبیه. با تعریف‌هایی هم که من از امیر و پانیذ شنیدم، فکر نمی‌کنم بچه‌ی بدی باشه؛ می‌مونه نظر تو که اگه بگی آره؛ خدا بخواد این ازدواج سر می‌گیره . خب حالا نظرت چیه؟!
    مامان که صورتش قرمز شده بود، بلند داد زد:
    - آهای آهای، من سه ساعت خودم رو کشتم که پسر خوبیه ناز می‌کنی و می‌گی نه؛ حالا چی شد یهو مهربون شدی؛ ها؟
    بابا حالت فیلسوفانه‌ای به خودش گرفت و در حالی که می‌خواست حرص مامان رو در بیاره، با خنده گفت:
    حالا دخترم رو دیدم، نظرم عوض شد؛ می‌خوام زودتر ببینم این توی لباس عروس خوشگل تره یا تو.
    بعدش زبونش رو در آورد و یه چشمک واسه مامان زد.
    از روی خجالت سرم رو انداختم پایین و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم و داشتم به این فکر می‌کردم که چرا رهان با وجود اینکه مارال گفت نامزدشه، باید از من خواستگاری کنه؟! شاید واقعاً چیزی بین مارال و رهان نباشه؛ اما اگه نیست، چرا مارال اون حرفا رو زد؟ شاید می‌خواست لج من رو در بیاره.
    غرق افکار صدمن یه غازم بودم که دست بابا رو زیر چونه‌ام، حس کردم:
    - نیلا، دختر گلم لازم نیست خجالت بکشی؛ این زندگی توعه و حق توعه که راجع بهش نظر بدی. حالا جواب بده ببینم موافقی یا نه؟!
    صدای مامان رو شنیدم که گفت:
    سکوت علامت رضاست، پس مبارکه.
    بابا: صبر کن نسرین؛ اگه راضی باشه می‌خنده.
    از این حرف بابا لبخندی روی لبام نشست و حس گُر گرفتگی رو به خوبی توی بدنم حس می‌کردم.
    بابا خنده‌ای از ته دل سر داد و با صدای بلندی گفت:
    - ای جونم! خوشگل خانوم بابا می‌خواد عروس شه!
    با شنیدن این جمله، از فرط شرم، فوراً از روی صندلی بلند شدم و با عجله به سمت اتاقم دویدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    یه حس غریبی تموم وجودم رو فرا گرفته بود و نمی‌دونستم شادیه یا غم! یه حس متفاوت بود که تا حالا تجربه‌اش نکرده بودم.
    با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم.
    نگاهی به اطراف انداختم و با نگاه دنبال گوشی‌ام گشتم؛ صداش از زیر تختم می‌اومد؛ کمی خم شدم و دستم رو روی زمین می‌کشیدم؛ تا اینکه پیداش کردم.
    مجدد روی تخت دراز کشیدم و نگاهی به صفحه انداختم؛ رهان بود؛ صدام رو صاف کردم و گزینه‌ی پاسخ رو زدم:
    -بفرمایید؟
    صدای دلنشین رهان توی گوشی پخش شد:
    -سلام نیلا خانـوم.
    -سلام.
    -چطوری عزیزم؟!
    -خوبم ممنون؛ تو خوبی؟!
    -عالی‌ام.
    -چه خوب شد زنگ زدی؛ باید باهات حرف می‌زدم.
    -عه پس آفرین به خودم؛ حالا که می‌خواستی حرف بزنی، لباس بپوش بیام دنبالت بریم بیـ...
    چشمام رو بستم و با عجله ادامه دادم:
    - نه رهان لازم نیست؛ می‌شه از پشت گوشی هم حرف زد؛ راستش شرایط بیرون اومدن رو ندارم.
    صدای رهان رنگ نگرانی گرفت و با تردید پرسید:
    -چی شده نیلا؟ مامان و بابات چیزی گفتن؟!
    - نه نه؛ چیزی نیست؛ نگران نشو؛ می‌خواستم ... می‌خواستم بپرسم چرا این کار رو کردی؟
    -چیکار عزیزم؟! خواستگاری رو می‌گی؟
    -اوهوم.
    -خب می‌خوام بیام خانوم خوشگلم رو ببرم تا یکی دیگه زودتر از من ندُزدتش.
    لبخند آرومی روی لبام نشست و با صدای ملایم‌تری جواب دادم:
    -پس مارال چی؟
    -بس کن نیلا؛ خودت هم می‌دونی چیزی بین من و اون نیست. پس لطفاً تمومش کن. الان هم زنگ زدم بگم با مامان و بابام حرف زدم و بهم گفتن که خبر بدم و اگه شما هم موافقین، بیایم.
    -من نمی‌دونم رهان؛ زنگ بزن به بابام؛ اون تصمیم می‌گیره.
    -باشه عزیزم؛ ببخشید داد زدم؛ مواظب خودت باش؛ خدافظ.
    -خدافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    بعد از قطع تلفن، گوشی رو، روی تخت انداختم؛ از توی کشوی لباس‌هام، حوله‌ام رو برداشتم و رفتم سمت حموم.
    مثل بچگی‌هام مشغول آب بازی بودم که صدای ضربه خوردن به در چوبی حموم اومد:
    -نیلا، اینجایی؟
    صدای مامان بود. شیر آب رو بستم تا صداش واضح بشه.
    -آره مامان اینجام؛ اومدم دوش بگیرم.
    -یه لحظه در رو باز کن.
    به سمت در حموم رفتم و پشتش ایستادم؛ سرم رو از لای در آوردم بیرون؛ موهای بلندم بین زمین و هوا معلق مونده بود و آب ازش چیکه می‌کرد.
    مامان با دیدن من خندید و گفت:
    - به به عروس خانوم؛ حموم تشریف دارن.
    -از روی بی حوصلگی جواب دادم:
    -مامان سردم می‌شه؛ بگو چیکار داری؟
    -هیچی بابا؛ اومدم بگم بابای رهان زنگ زده؛ اولش بابا یکم بهونه آورد و اینا ولی بعدش قرار شد دوشنبه بیان خواستگاری.
    از تعجب زبونم بند اومده بود؛ به زور لب باز کردم و پرسیدم:
    -یعنی چی؟ چه جوری ممکنه همه چی با این سرعت انجام بشه آخه؟!
    - یعنی چی نداره دخترم؛ خدا خواسته مال هم بشین؛ پس خودش همه چیز رو درست می‌کنه؛ تو هم برو زودتر بیا بیرون؛ سرما می‌خوری. امروز هوا سرده؛ من هم اومدم فقط این خب رو بهت بدم.
    زیر لب باشه‌ای گفتم و در رو بستم.
    پنج دقیقه بعد، از حموم بیرون اومدم؛ از توی کشوی لباس‌هام یه تاپ و شلوار کوتاه طوسی رنگ که تا زیر زانوم قرار می‌گرفت، پوشیدم؛ جلوی میز آرایشم ایستادم؛ موهام رو سشوار کشیدم و بعد از جمع کردنشون به سمت هال رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    مامان نسرین طبق معمول جلوی تلوزیون، روی مبل نشسته بود ومشغول تماشای سریال بود.
    دستام رو توی جیب شلوارم گذاشتم و با یه حالت مظلومانه سمت مامان رفتم.
    -سلام نیلا،؛ حموم خوش گذشت؛ بیا بشین میوه بخور!
    با صدایی کشیده و سرشار از تعجب پرسیدم:
    -جان؟ توی حموم مگه خوش هم می‌گذره؟
    خم شد و پیش دستی روی پاش که توش میوه بود رو، روی میز قرار داد و یه برگ دستمال کاغذی برداشت و در حالی که دستاش رو تمیز می‌کرد، جواب داد:
    _ بشین حالا! یه چی گفتم که جَو عوض شه؛ می‌دونم تو عاقلی.
    با صدای بلندی شروع به خندیدن کردم و خودم رو، روی مبل انداختم و بعد از اینکه خندیدنم تموم شد، کنترل تلویزیون رو برداشتم و خاموشش کردم.
    مامان: مگه کوری داشتم فیلم می‌دیدم؛ عِه؛ دختره‌ی بیشعور؛ بذار ببینم مَرده می‌ره پیش زن دومش یا نه.
    -مامانِ خوشگلم، زن دوم رو بیخیال شو؛ می‌خوام باهات حرف بزنم.
    با حرص دستاش رو توی هم گره زد و زیر لب غر زد:
    - عین باباتی؛ بگو ببینم چی می‌خوای بگی.
    با مِن و من جواب دادم:
    - راستش...آم... راستش فکر می‌کنم... فکر می‌کنم...
    با صدای عصبانی فریاد زد:
    -فکر می‌کنم و کوفت؛ من رو از فیلمم انداختی که سه ساعت بگی فکر می‌کنم! خب به من چه که فکر می‌کنی.
    -باشه مامان بیخیال فیلم رو ببین.
    از جام بلند شدم و می‌خواستم برم که مامان دستم رو کشید و دوباره من رو، روی مبل نشوند و با صدای ملایمی گفت:
    -ببخشید نیلا؛ حرفت رو بزن عزیزم.
    لبخند کمرنگی روی لبام نشوندم و آروم گفتم:
    -عیبی نداره.
    -خب بگو دخترم! چی می‌خواستی بگی؟
    -می‌خواستم باهات حرف بزنم و نظرت رو راجع به رهان بدونم؛ می‌خواستم راهنماییم کنی؛ همین.
    مامان آروم دستم رو توی دستش فشار داد و با مهربونی گفت:
    -این انتخاب توعه نیلا؛ تو می‌خوای تا آخر عمرت با رهان زیر یه سقف زندگی کنی؛ من فقط وظیفه دارم بد و خوب رو بهت نشون بدم؛ بعدش این تویی که باید تصمیم بگیری که می‌خوای راه درست رو بری یا غلط.
    حرف زدن با مامانم یه حس خوبی رو توی وجودم جاری می‌کرد؛ یه حس ناب؛ یه حس خوب که بفهمم براشون مهمم.
    مامان از خاطرات ازدواج خودش و بابا حرف می‌زد؛ از سخت گیری‌های پدربزرگم نسبت به ازدواج دخترش و...
    اینقدر گرم حرف زدن شدیم که گذر زمان از دستمون در رفت و تا به خودمون اومدیم، فهمیدیم شب شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    بعد از صرف شام چهار نفره، هر کی تو اتاق خودش رفت تا به کارهای عقب افتاده‌اش رسیدگی کنه.
    من هم یه کتاب از نیلیا گرفتم و اومدم توی اتاقم.
    روی تختم دراز کشیدم و مشغول خوندنش شدم تا اینکه کم کم خوابم برد.
    (فصل دهم ) *
    روزها از پس هم می‌گذشتن و با گذشت هر روز، استرس من برای شب خواستگاری بیشتر می‌شد.
    مامان مثل همیشه مشغول دیدن تدارکات مهمونی بود؛ بابا به دایی مهدی و دو نفر از بزرگ‌ترهای فامیل زنگ زده بود که توی مراسم حضور داشته باشن.
    همه چیز کاملاً آماده بود تا اینکه شب موعود فرا رسید.
    بعد از یه دوش بیست دقیقه‌ای و خشک کردن موهام، سراغ لباس‌های مهمونی رفتم.
    یه بلوز صورتی کمرنگ که جلوش با سنگ‌های زینتی، تزئین شده بود، رو به همراه شلوار جین مشکی پوشیدم؛ بعد از پوشیدن لباس، مشغول آرایش شدم و سعی کردم آرایشم با رنگ لباسم هماهنگ باشه.
    سرشار از حس شادی بودم؛ خودم هم نمی‌دونستم از اینکه رهان می‌خواد همسرم بشه، این قدر خوشحال می‌شم.
    طبقه‌ی بالا توی سالن مشغول قدم زدن بودم که صدای خوش آمد گویی مامان و بابا و همهمه‌ی مهمونا توی خونه پیچید.
    کف دستام رو با خوشحالی بهم مالیدم و داشتم از ته دل ذوق می‌کردم که نیلیا از اتاقش خارج شد. با قیافه‌ای شرمسار، نزدیک من اومد:
    -نُچ نُچ. واقعاً واست متأسفم خواهر گلم؛ سعی کن یکم خودت رو کنترل کنی؛ وگرنه فکر می‌کنن ترشیده شدی و واسه همین این قدر خوشحالی.
    دستام رو زدم به کمرم و با ژستی سرشار از غرور گفتم:
    - خودتم می‌بینیم نیلیا خانوم.
    بعدش آروم و متین از پله‌ها پایین رفتم و خودم رو به مهمونا رسوندم.
    رهان و یه خانوم با قد متوسط و کمی تپل که عینک مستطیل شکلی روی صورتش خودنمایی می‌کرد؛ به همراه یه آقا حدود پنجاه ساله با قدی بلند و موهای جوگندمی، روی مبل نشسته بودن که با دیدن من از جاشون بلند شدن و مشغول سلام و احوال پرسی شدن.
    رهان: سلام نیلا خانوم؛ حالتون خوبه؟
    لبخند پهنی مهمون صورتم شد و با خوش رویی جواب دادم:
    -ممنونم؛ شما خوبین؟
    -بله خوبم؛ چرا بد باشم؟!
    صورتم رو به طرف اون خانوم چرخوندم که رهان با عجله گفت:
    -ایشون مادرم هستن؛ انسیه خانوم.
    دستم رو به طرفش دراز کردم و بعد از سلام و حال و احوال، رهان به طرف پدرش اشاره کرد:
    -ایشون هم پدرم هستن آقا مسعود و اون آقا پسر هم، رهام داداشمه. ایشون هم عمو مجید و اون آقا هم عمو میلاد هستن.
    سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم و زیر لب اظهار خوشبختی کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا