کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
دوهفته بعد:
صبح زود پا شدم. لباسام رو پوشیدم و با عظیمی به سمت دانشگاه راه افتادیم. روپوش مشکی پوشیده بودم با شلوار دمپای کتان سرمه‌ای و مقنعه مشکی. روز اولی بجای این که من استرس داشته باشم عظیمی دستپاچه بود. هفته قبل یه ملاقات با فرهاد هم داشتم و فعلاً به نتیجه‌ای نرسیده بود. پنج دقیقه به شروع کلاس مونده بود. از در ورودی که نگاه می‌کردی تخته سمت راست قرار داشت و چهار ردیف صندلی در سمت چپ قرار گرفته بودن. دو تا پنجره هم روبرو قرار داشت. من همون ردیف اول صندلی دوم نشستم و عظیمی ردیف آخر. یکی از پسرا بهش تیکه انداخت:
-اِه چه جالب نمی‌دونستم اجازه می‌دن دوس دخترامونو بیاریم.
اون پسر با تشر دوستش نشست سرجاش؛ اما همون پسر فضول گفت:
-بهت بر نخوره ها؛ اما من این دختر رو روز ثبت نام با یه پسر دیگه دیدم.
عظیمی هم همش یه لبخند ژکوند تحویلش می‌داد و اون فک مبارک رو اصلا وا نمی‌کرد. در آخر پسره گفت:
-نه مثل اینکه از ذات این دختره خبر داشتی و اون دختره خودش رو آویزون تو کرده، اگه می‌خوای بپرونیش، بهم بگو‌من تو این کارا استادم.
تو همون لحظه یه دختر قد بلند وارد کلاس شد و کنار من نشست. صورت سفیدی داشت. چشماش درشت بودن و رنگ قهوه ایشون رو از دور می‌شد تشخیص داد. صورت بیضی شکل داشت با دماغ استخونی و کشیده. با وجود همه اینا خیلی خوشگل بود و به قول فائزه: «تیکه ای بود واسه خودش». تنها آرایشش خط چشم و ریملی بود که به چشاش زده بود و یه رژ صورتی. حالا اگه فائزه اینجا بود می‌گفت: «خاک توسرت که فرق صورتی و سرخابی رو نمی دونی. اصلاً تو دختری؟» با لبخند بهم سلام داد. من هم در جواب با همون نگاه خیره و کلافه کننده‌ام نگاش کردمو و زیر لبی جوابش رو دادم. بهم گفت:
-هی دختر، نکنه ازون عصا قورت داده هایی؟
نگاه به جلو بود و در همون حالت گفتم:
-لطفاً زود قضاوت نکنید.
- اوه دختره رو، نکنه شکست عشقی خوردی؟
بعد با خودش گفت:
«هرچند به سن و سالت نمی‌خوره. بچه سال بنظر می رسی»
بی توجه گفتم:
-خانم محترم! هنوز پنج دقیقه هم از آشنایی ما نمی‌گذره. چطور می‌تونید به این زودی بهم اعتماد کنید و من چطور می‌تونم به این زودی به شما اعتماد کنم و زندگیمو بریزم رو دایره؟
یکم ناراحت شد. ولی خوب از قدیم گفتن حرف حق تلخه. خودش رو جمع و جور کرد و با خنده مصنوعی گفت:
«اُ راست می‌گیا، گاهی وقتا خیلی فضول می‌شم، منو ببخشید.»
- «اشکالی نداره، فقط من پیش پیش می‌گم که از سؤال و جواب شدن بدم میاد.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    دهنش رو که وا کرد، تقه ای به در خورد و مردی میان سال، حدوداً پنجاه ساله وارد کلاس شد. چهره ی جذابی نداشت. نصف موهای خاکستری رنگش ریخته بود و تاس بود. صورت گردی داشت و روی پیشونیش چین و چروک افتاده بود. بسیار مؤدبانه ولی با اخم که بیانگر جذبه‌اش تو کلاس بود وارد کلاس شد و خودش رو معرفی کرد و از اخلاقش توی کلاساش توضیح داد. در آخر خواست خودمون رو معرفی کنیم. اول از همه همون دختر بغـ*ـل دستیم بلند شد و گفت:
    -نگین نوری هستم.
    بلند شدم و خواستم خودم رو معرفی کنم که بازم همون پسر فضوله گفت:
    -سرکار جزو کلاس نیستن.
    استاد با تعجب پرسید:
    -یعنی چی؟
    و نگاهی به من انداخت و یه جورایی حق رو به اون داد. پسر فضوله گفت:
    -این خانم my friend این آقان
    و به سمت عظیمی اشاره کرد. استاد عصبی گفت:
    -اینجا چه خبره؟
    یه نگاه خیره، عمیق و طولانی به پسره انداختم که باعث شد خجالت بکشه و سرش رو بندازه پایین، بهش گفتم:
    -شما لازم نبود دخالت کنید جناب آقای محترم.
    و رو به استاد ادامه دادم:
    -من دانشجو‌ام جناب، فرزانه سماواتی هستم.
    ازم پرسید:
    -چند سالته دخترم؟
    - شونزده سال.
    پسرا یه اوی غلیظ کشیدن و استاد گفت:
    -فکر نمی‌کنی الان باید تو مدرسه باشی دخترم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    - رتبه صد و هشتاد و شش کنکور چرا باید مراحلی که پشت سر گذاشته رو دوباره بخونه؟
    استاد نگاهی به من انداخت و به بقیه معارفه پرداخت. دهن بچه های کلاس مثل غار علیصدر باز مونده بود. توجهی به قیافه‌اشون نکردم و سرجام مشغول بررسی کردن کتاب شدم. داشتم اسامی رو به خاطر می‌سپردم که رسید بهشون:
    «پویا شریفی»
    «حامد شریفی»
    «سینا رحیمی»
    استاد به حامد و پویا نگاهی انداخت و گفت:
    -دو قلویین؟ هرچند خیلیم شبیه نیستین.
    حامد با خوشمزگی گفت:
    -استاد خدا نسیب گرگ بیابون نکنه کسی عین این بچه غول شرور باشه. من پشت دستمو داغ کنم شبیه این آقا پسر باشم.
    پویا تشر زد:
    «حامد!»
    حامدم نوچ نوچی کرد و گفت:
    می‌بینین؟ الانم سگ اخلاقه. من نمی‌دونم این ننش چطور تحملش می‌کنه.
    پویا بی توجه به اون گفت:
    -نه استاد. پسر عموییم.
    حامد که حسابی معترض بود دهنش رو باز کرد:
    -اِه! داشتم حرف می زدما
    پویا البته با حرص:
    -تو یکی خفه شو.
    حامد با لجبازی و درست عین پسرای تخس گفت:
    -خفه نمی‌شم، اصلاً دلـ...
    حرفش با داد استاد نصفه موند:
    -بسه دیگه، وقت کلاسو نگیرین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    یعنی تو صداش ابهتی بود که اون دو تا در جا خفه شدند. به عظیمی که رسید، هیچی نگفت. استاد متعجب گفت:
    -خودتونو معرفی کنید.
    عظیمی صداشو صاف کرد و گفت:
    -من جزو کلاس نیستم
    - پس چرا این جایین؟
    - من بادیگارد خانم سماواتی‌ام و برای محافظت از ایشون باید این جا حضور داشته باشم.
    و باز هم همه تعجب کردن و این بار به قول فاطمه: «دهنشون درست عین اسب آبی موقعی که می خواد خمیازه بکشه باز موند». فضوله گفت:
    -نکنه چیز میزی اختراع کردی آمریکایی ها می‌خوان ترورت کنن که واست بادیگارد گرفتن؟
    برگشتم و نگاه سردم رو بهش دوختم. با همون سردی و با همون بی فروغی:
    -نه آقا، دلیلش این نیست، بهتره شما دخالت نکنین.
    سرش رو تکون داد و ترجیح داد دیگه باهام بحث نکنه. کاملاً معلوم بود نگاه خیره من اذیتش می‌کنه. یعنی همه رو اذیت می‌کرد. استاد هم ترجیح داد وقتش رو هدر نده و شروع به درس دادن کرد و من خیلی دقیق بهش گوش دادم. مثل اینکه همه افراد کلاس بچه مثبت بودن به استثنای اون فضوله.
    کلاس که تموم شد چهار تا پسر سر راهم سبز شدن. یکی‌اشون گفت:
    -بابت حرفایی که بارت کردیم عذر می‌خوایم.
    جواب دادم:
    -اولاً هر کس باید از طرف خودش عذر خواهی کنه. پس نیاز به جمع بستن خودتون نیست. در ثانی دور از ادبه که فرد مقابلتون رو، به خصوص اگه خانومی غریبه باشه مفرد خطاب کنید. حتی اگه اون شخص کم سن و سال باشه. ثالثاً ازتون خواهش می‌کنم که دیگه زود قضاوت نکنید. ممکنه به خاطر این قضاوت ها آبروی یکی بره. رابعاً تنها کسی که زخم زبون زد فکر می‌کنم ایشون باشه.
    و به همون پسره اشاره کردم و با مکث کوچیکی به حرفم ادامه دادم:
    -خامساً عذر خواهیتون بزرگیتون رو می‌رسونه. بزرگان سزاوار کینه ورزی بهشون نیستن.
    همون پسر فضوله با چشمک یه برگه جلوم گرفت و گفت:
    -منتظرم
    سری به نشانه افسوس تکون دادم بی توجه راهمو کشیدم که برم و همون طور که دور می‌شدم گفتم:
    -برات متأسفم.
    همون طور که داشتم می‌رفتم یکی از پسرا زد تو کله اون یکی و گفت:
    :شاهین خجالت بکش، بهش می‌گی آویزون بعد بهش شماره می‌دی؟ از آبروت سیر شدی؟
    شاهین پوفی کرد و گفت:
    -اون واقعاً...
    بقیه حرفاشونو نشنیدم چون ازشون جدا شدم. به نظر می‌رسید که خیلی وقته باهم دوستن. از دانشگاه خارج شدم و به یه رستوران شیک، چند خیابون دور تر از دانشگاه رفتم. فضای رستوران چندان تجملی نبود. رستوران کوچیکی بود که میز های کوچیک دو و چهار نفره داشت. شاید تعداد میزها به ده تا هم نمی رسید. اما با صندلی های آبی و سفید خیلی قشنگ دیزاین شده بود؛ البته برای من کیفیت غذا مهم تر بود تا دکوراسیون رستوران. سر میز که نشستم، پاستا سفارش دادم. همین موقع نگین اومد جلوم نشست و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -سلام مجدد. میشه با من دوست شی؟
    - و علیکم السلام. چرا می‌خوای با من دوست بشی؟ تو که منو نمی‌شناسی.
    یه اهم اهم کرد و گلوش رو صاف کرد و بعد خیلی شیک و مجلسی گفت:
    -امروز سر کلاس فهمیدم که خیلی زرنگی و هوش خیلی زیادی داری. تو چشمات حالت خاصی دیده نمی‌شه. فقط می‌تونم درک کنم خیلی بی تفاوتی و همه کارات از روی منطقه، به راحتی اعتماد نمی‌کنی و درونگرا هستی، از ارتباطات دختر و پسر خوشت نمیاد و... بازم بگم؟
    پاستای سفارشی رو آوردن. یه تیکه ش رو گذاشتم دهنم و گفتم:
    -اینا همش یه گوشه کوچیک از شخصیت منه. هدف آدم از انتخاب دوست، پیدا کردن یه پشتیبان چه از لحاظ مادی و چه از لحاظ عاطفیه، تو امور مادی شاید بتونم کمکت کنم؛ اما عاطفه با من ضده. واقعاً چنین دوستی می‌خوای؟
    ذوق و شوق عجیبی داشت. دلیل رفتارش رو درک نمی‌کردم. با همون ذوق و نیش های باز، در حالی که سی و دو تا دندونش دیده می‌شد گفت:
    -ایول دختر! چه باحال، آدم هر چی بی عاطفه تر جذبه‌اش بیشتر، می‌تونم چند تا سؤال بپرسم؟
    - می‌تونی!
    - رنگ مورد علاقت چیه؟
    هدفش از این سؤال چی بود؟ مگه اومده بود خواستگاری؟ خیلی خونسرد جواب دادم:
    - من هیچ چیز مورد علاقه ای ندارم، همه چیز برای من یکسانن.
    - وا مگه میشه؟
    - لطفاً زیاد سؤال پیچم نکن، فعلاً که شده.
    - آها، پس خودم خودمو معرفی می‌کنم. من نگین نوری‌ام، فرزند ارشد خونواده چهار نفریمون، هیجده سالمه، خواهر کوچیک ترم دوازده سالشه. بابام کارمند بیمه‌است و مامانم منشی همون شرکته. عاشق زندگیمم و یه نمه کنجکاوم.»
    - کنجکاو منظورت همون فضوله دیگه؟
    -به ادبیات شما اینطور میشه، به رنگ قرمز علاقه زیادی دارم و خورشت قیمه غذای مورد علاقمه، از نظر اعتقاداتم نماز روزم به جای خودش؛ ولی دیگه خیلی هم حاج خانم نیستم، به نظرم یه ذره آرایش به جایی بر نمی‌خوره، از پسر بازی متنفرم. شاهزاده سوار بر اسب رویـ...
    ماشالله ماشالله چقدر حرف می‌زد. برای جلوگیری از ادامه حرف زدنش گفتم:
    -بسه، بسه اگه من جلوتو نگیرم آمار خواهر عروس پسر خاله برادر زاده مامان بزرگ همسایه بالاییتو هم می‌دی. اما در مورد شناخت من، دیر اعتماد می‌کنم. پس هر وقت امتحانتو پس دادی می‌تونی به طور کامل باهام آشنا بشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    همون موقع صدای گوشیم اومد.
    - بلند شو، بلند شو که تا یه ربع دیگه کلاس تشکیل میشه و ما جا می‌مونیم.
    بلند شدیم و پس از حساب کردن غذا راه افتادیم. بادیگارد ده قدمی از ما عقب تر بود، یکم نرفته بودیم که چهار تا پسر با قد و هیکل متوسط جلو رامونو سد کرد. از پوشش اونا می‌شد فهمید که لات کوچه بازاری‌اند. یکی‌اشون که موهاش تا شونه هاش بلند بود، گفت:
    -هوی! کجا خانوم خوشگلا؟
    نگین با ترس گفت:
    -با.. با ما چـ...چیکار د...دارین؟
    - هیچی، فقط خوشحال می‌شیم که یکمی در خدمتت باشیم.
    صدای نگین با وجود این که می‌خواست عصبی به نظر برسه می‌لرزید:
    -برو خدمت عمه‌ات باش مرتیکه
    - نوچ، با عمه خوش نمی‌گذره، شما نظری نداری خانم؟
    من که داشتم خنثی نگاشون می‌کردم خواستم چیزی بگم که نگین گفت:
    -چرا چیزی نمی‌گی؟
    بعد انگار چیزی یادش اومده با ترس زمزمه کرد:
    -نکنه تو هم این کاره‌ای؟
    بی حالت نگاش کردم، ترس تمام وجودش رو گرفته بود. سرم رو برگردوندم و اطرافم رو دید زدم. خبری از عظیمی نبود. کجا رفته بود؟ به پسره نگاهی کردم و گفتم:
    -بهتره فوری بذاری بری. این طوری به نفعته.
    - اوه، اگه نرم چی میشه خانوم خوشگله؟
    - می‌خوای امتحان کنی؟ مجانیه ها؟
    - هوم، بدم نمی‌یاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    رفتم جلو. نیشش تا بناگوش باز بود. تا به خودش بیاد با کف دست محکم زدم زیر دماغش، دماغشو گرفت و گفت:
    -ای دختره ی..حساب دختره رو برسید تا ببینم دوباره جرئت می‌کنه با پسر جماعت در بیوفته یا نه.
    دماغش خون میومد و از درد شدید به خودش می‌پیچید. دو تا از پسرا، به سمت ما حمله ور شدن. با یه چرخش و با پشت پام زدم تو صورت یکی. صدای نعره یکی دیگه رو از پشت سرم شنیدم. اون یکی پسره هم از جلو بهم حمله ور شد.دست جلوییه رو سریع و با قدرت پیچوندم و به سمت عقب چرخوندم و عقبی که مشتش رو برای حمله به من آماده کرده بود، ضربشو به رفیقش وارد کرد. تو همون لحظه همونی که دستش رو پیچونده بودم با آرنجش زد تو پهلوم. نفسم از درد بند اومد. عقبیه که چند لحظه‌ای گیج شده بود به طرفم حمله ور شد و من فقط تونستم جا خالی بدم.
    کمر از درد خم شده‌ام رو راست کردم و سرمو به طرف نگین چرخوندم که دیدم یکی دیگه از پسرا داره بدو بدو به طرفش می‌ره و یه چاقو تو دستش داره. جلوی راشو سد کردم که چاقو رو تو بازوم فرو کرد. دردی طاقت فرسا همه وجودم رو پر کرد؛ اما باز هم مثل همیشه خم به ابروم نیاوردم و یه آخم از دهنم بیون نیومد. دستم از شدت درد مشت شد و یه لگد ضعیف حواله کمرش کردم و تا خواستم دوباره بهش حمله کنم صدای جیغ نگین و پریدنش بغـ*ـل دستم مانع حرکتم شد.
    گیج بودم؛ اما وقتی نگین افتاد زمین فهمیدم که خون دماغیه می‌خواست با چاقو بهم حمله کنه که به زبان ادبی نگین فداکاری می‌کنه. اون دو تا آروم به سمتم اومدن و منم در حالی که دستم رو بازوی مجروحم بود و فشارش می‌دادم گارد گرفتم که دستی بازومو کشید و بعد....
    عظیمی بود که با اونا درگیر شد. بدون فوت وقت به پلیس و اورژانس زنگ زدم. صدای ماشین پلیس که اومد، یه ماشین دیگه جلوی پای اون چهار تا نگه داشت و اونا رو سوار کرد و فرار کردن. آمبولانس که رسید، نگینو فوری بردن بیمارستان. با عظیمی سوار ماشین شدیم. عظیمی برگشت که سؤال جوابم کنه که با دیدن بازوم حرف تو دهنش موند. فوری با صدایی ضعیف و آروم گفتم:
    -حوصله سین جیم شدن ندارم. تا عفونت نکرده برو بیمارستان، نیاز به بخیه داره.
    همون لحظه صدای گوشیم پیچید. دست سالمم که خونی شده بود رو با یه دستمال کاغذی به سختی و مشقت پاک کردم و گوشیم رو برداشتم. یه اس ام اس از یه شماره نا آشنا:
    -سلام فرزانه خانوم. این دفعه رو شانس آوردی، ولی دفعه های بعد به بادیگاردت بگو حواس‌اش رو جمع کنه که تنهات نذاره، قربان شما.
    پس این حمله یه مزاحمت ساده نبود. یه هشدار بود که طرف بهم بگه حواسم بهت هست، من چطور شک نکرده بودم که چرا چهار تا پسر اون وقت روز سر دو تا دختر می‌ریزن و چاقو کشی می‌کنن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    به سمت بیمارستان به راه افتادیم. خوشبختانه نگین آسیب جدی ندیده بود و با چند روز مراقبت خوب می‌شد. زخمم رو هم بخیه کردن و به کلانتری رفتیم. در عرض چند ساعت شکایت‌نامه تنظیم شد و با چهره نگاری اون مزاحما قرار شد دستگیرشون کنند. به ساعتم که نگاه کردم فهمیدم که کلاسِ دوم دانشگامو از دست دادم. البته یه کلاس برای عصر داشتم و باید با وجود خستگی جسمیم می رفتم.
    با عظیمی به خونه برگشتیم. دو قلو ها در دانشگاه به سر می‌بردن و بابام کارخونه بود. امیر وقتی منو دید و از ماجرا باخبر شد، یه دعوای حسابی با عظیمی راه انداخت. وقتی عظیمیو مفصل کتک زد، تصمیمو به من واگذار کرد. دلیل غیب زدنش رو بهمون نگفت، منم به عظیمی گفتم:
    «قانون من اینه، اشتباه اول بخشش، دومی چشم پوشی و سومی مجازات؛ البته اگر سهوی باشن، پس حواست باشه»
    بعد از یه ساعت به دانشگاه رفتم و وارد کلاس شدم. همون پسر فضول و خود شیرین گفت:
    -خدا بد نده خانوم دکتر؟ چرا کلاس ظهر نیومده بودین؟
    رو بهش گفتم:
    -مستر، احیاناً شما مفتشی؟
    مثل همیشه لحنم عاری از کنجکاوی بود و مردمک چشمام هیچ حرکتی نداشتن. جا خورده بود. ازش سؤال می‌پرسیدم؛ اما انگار مجبور به تکرار کلماتم. اونم مثل بقیه، هیچی نمی‌دونست بهش گفتم:
    -چرا زبونت بند اومده؟
    انگار به خودش اومده بود و حسابی ازم ترسیده بود. برای همین گفت:
    -غلط کردم.
    پسرا به خنده افتادن. چشمم به پویا افتاد. با لبخندی به لب از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد. پویا پسری لاغر و با جثه ای متوسط بود. قدش حدوداً صدو هفتاد و پنج بود. چهره اش پسرونه بود و قیافه‌اش بیشتر به پسرای هفده ساله می خورد. موهاش سیاه بود و چشماش قهوه ای تیره، عموماً تیپش یه پیراهن مردونه بود با شلور راسته جین یا کتان، از اون بچه های جلف نبود. آستیناشم معمولاً دوتا تا می‌زد و ساعت گنده‌اش رو به نمایش می‌گذاشت. حامد هم مثل اون بود. حامد بلند‌تر و ریز نقش‌تر بود. یعنی با وجود بلند بودنش، استخون بندیش ظریف‌تر بود. سینا از اون دو تا درشت‌تر بود. کاملاً معلوم بود که باشگاه می‌ره. قدش هم حول و حوش صد و هشتاد می‌چرخید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    استاد به کلاس اومد و مثل چی از اول تا آخر درس داد. بعد از اتمام کلاس سوار ماشین شدم و به بادیگارد گفتم:
    -منو ببر به بیمارستان.
    بادیگارد استارت زد و راه افتاد. بین راه پرسید:
    -اول یه سؤال، چرا شما هیچ وقت نمی‌خندید؟
    - فکر می‌کنم یه بار وظایفتون رو بهتون شرح دادم.
    - عذر می‌خوام.
    - اشکال نداره؛ اما مِن بعد حواستون باشه، در ضمن هیچ وقت کاری نکنید و یا حرفی نزنید که مجبور به عذر خواهی بشید.
    عموماً وقتی می‌رفتم بالای منبر و سخنرانی می‌کردم، طرف مورد نظرم حسابی حرص‌اش در میومد. عظیمی هم از این قاعده مستثنا نبود و بعد از تموم شدن حرفام دندوناش رو از حرص بهم مالید. به بیمارستان که رسیدیم، به سمت اتاق نگین راه افتادم و وارد اتاق شدم. نگین با لبخند سمتم چرخید و گفت:
    «سلام،‌ من یه عذر خواهی بخاطر حرفایی که بهت زدم و یه تشکر بخاطر نجات جونم بهت بدهکارم.»
    خشک گفتم:
    «قضاوت تو توی اون کاره بودن یا نبودنم تأثیری نمی‌ذاشت برای همین ناراحت نیستم و؛ البته مبارزه من بخاطر خودمم بود. پس نیازی به تشکر و یا عذرخواهی نیست.»
    با من من گفت:
    -تو، تو چرا انـ.. انقده خـ... خشکی؟
    - می‌خوای بدونی؟ امروز امتحانت رو پس دادی، برای همین اگه بخوای بهت می‌گم.
    با شیطنت گفت:
    -یجوری می‌گی که انگار قراره رمان رومئو و ژولیت رو تعریف کنی.
    - رمان نیست ولی داستانی نسبتاً طولانیه که اصلاً هم عاشقانه نیست.
    - واقعاً؟
    - آره، گذشته سختی داشتم.
    - کنجکاو شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -: شونزده سال پیش، بابام به همراه مامان و برادر خواهرام زندگی می‌کردن. اونا دوتا بچه بیشتر نمی‌خواستن؛ اما زایمان دوم مامانم با بدنیا اومدن دو تا دختر بچه مساوی شد. منم ناخواسته اومدم. اونم بعد سال ها.
    مامان و بابام پلیس بودن. سه ماه بعد تولد من، مجبور شدن به یه مأموریت طولانی و خطرناک برن. من رو تو یه خونه با یه پرستار گذاشتن تا جام امن باشه. بخاطر اختلاف سنی زیاد بین من و برادر خواهرام اونا از من جدا و باهم بودن. شاید هردو ماه یک بار مامان بابام رو برای سه چهار ساعت داشتم. بقیه تایم مرخصی رو صرف برادر خواهرام می‌کردن. اونا کارشون رو به بچه هاشون ترجیح می‌دادن. نمی‌خوام بگم همه پلیسا بَدن، ابداً؛ ولی اونا تعادل رو بر قرار نمی‌کردن.
    تنها بودم. تنهای تنها، پرستارم هم چنان محبت نمی‌کرد. میومد غذا می‌پخت، خونه رو تمیز می‌کرد و بعد می‌رفت تو بهر کتاب. آدم بی آزاری بود ولی به نیاز های عاطفیم توجهی نمی‌کرد. آدم سرخورده‌ای شدم. گاهی اوقات از همون اول از مامان و بابام عصبانی می‌شدم که چرا به برادر خواهرام بیشتر توجه نشون می دن، حسادت می‌کردم. از تنهایی می‌ترسیدم. و اینا همش آزارم می‌داد.
    از همون موقع یاد گرفتم بخاطر کمبود محبت و بی عدالتی عصبانی نشم، از چیزی نترسم، حسودی نکنم، خجالت نکشم، گریه نکنم، نخندم ومن از بعد تولد بی احساس نبودم. با بی توجهی این طوری شدم و تا جایی پیش رفتم که احساسات به کل یادم رفت. اون موقع من فقط چند سالم بود. اما قاتل شدم. قاتل احساسم، قبل از ابراز احساسات یاد گرفتم منطقی باشم. زندگیمو بر اساس منطق پایه گذاری کردم و از شش سالگی شروع به درس خوندن کردم. اون موقع ها بچه ها با مامان باباشون می،رفتن پارک؛ اما من می‌نشستم و دو دوتا چهار تا تمرین می‌کردم. دخترا با دوستاشون می‌رفتن خاله بازی، اون موقع من تنها همدمم کتاب بود. چون بخاطر خطر دزدیده شدن نمی‌تونستن ریسک کنن و منو بیرون بفرستن. شاید من تا سن مدرسه به غیر از والدینم، فقط پرستار و معلّم خصوصیم رو دیده بودم. نصیبم هم از داداش و آبجیام، فقط چند تا عکس بود. از هفت سالگی با کلی پارتی بازی رفتم کلاس دوم و کلاس اول راهنمایی رو جهشی دادم.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا