- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
دوهفته بعد:
صبح زود پا شدم. لباسام رو پوشیدم و با عظیمی به سمت دانشگاه راه افتادیم. روپوش مشکی پوشیده بودم با شلوار دمپای کتان سرمهای و مقنعه مشکی. روز اولی بجای این که من استرس داشته باشم عظیمی دستپاچه بود. هفته قبل یه ملاقات با فرهاد هم داشتم و فعلاً به نتیجهای نرسیده بود. پنج دقیقه به شروع کلاس مونده بود. از در ورودی که نگاه میکردی تخته سمت راست قرار داشت و چهار ردیف صندلی در سمت چپ قرار گرفته بودن. دو تا پنجره هم روبرو قرار داشت. من همون ردیف اول صندلی دوم نشستم و عظیمی ردیف آخر. یکی از پسرا بهش تیکه انداخت:
-اِه چه جالب نمیدونستم اجازه میدن دوس دخترامونو بیاریم.
اون پسر با تشر دوستش نشست سرجاش؛ اما همون پسر فضول گفت:
-بهت بر نخوره ها؛ اما من این دختر رو روز ثبت نام با یه پسر دیگه دیدم.
عظیمی هم همش یه لبخند ژکوند تحویلش میداد و اون فک مبارک رو اصلا وا نمیکرد. در آخر پسره گفت:
-نه مثل اینکه از ذات این دختره خبر داشتی و اون دختره خودش رو آویزون تو کرده، اگه میخوای بپرونیش، بهم بگومن تو این کارا استادم.
تو همون لحظه یه دختر قد بلند وارد کلاس شد و کنار من نشست. صورت سفیدی داشت. چشماش درشت بودن و رنگ قهوه ایشون رو از دور میشد تشخیص داد. صورت بیضی شکل داشت با دماغ استخونی و کشیده. با وجود همه اینا خیلی خوشگل بود و به قول فائزه: «تیکه ای بود واسه خودش». تنها آرایشش خط چشم و ریملی بود که به چشاش زده بود و یه رژ صورتی. حالا اگه فائزه اینجا بود میگفت: «خاک توسرت که فرق صورتی و سرخابی رو نمی دونی. اصلاً تو دختری؟» با لبخند بهم سلام داد. من هم در جواب با همون نگاه خیره و کلافه کنندهام نگاش کردمو و زیر لبی جوابش رو دادم. بهم گفت:
-هی دختر، نکنه ازون عصا قورت داده هایی؟
نگاه به جلو بود و در همون حالت گفتم:
-لطفاً زود قضاوت نکنید.
- اوه دختره رو، نکنه شکست عشقی خوردی؟
بعد با خودش گفت:
«هرچند به سن و سالت نمیخوره. بچه سال بنظر می رسی»
بی توجه گفتم:
-خانم محترم! هنوز پنج دقیقه هم از آشنایی ما نمیگذره. چطور میتونید به این زودی بهم اعتماد کنید و من چطور میتونم به این زودی به شما اعتماد کنم و زندگیمو بریزم رو دایره؟
یکم ناراحت شد. ولی خوب از قدیم گفتن حرف حق تلخه. خودش رو جمع و جور کرد و با خنده مصنوعی گفت:
«اُ راست میگیا، گاهی وقتا خیلی فضول میشم، منو ببخشید.»
- «اشکالی نداره، فقط من پیش پیش میگم که از سؤال و جواب شدن بدم میاد.»
صبح زود پا شدم. لباسام رو پوشیدم و با عظیمی به سمت دانشگاه راه افتادیم. روپوش مشکی پوشیده بودم با شلوار دمپای کتان سرمهای و مقنعه مشکی. روز اولی بجای این که من استرس داشته باشم عظیمی دستپاچه بود. هفته قبل یه ملاقات با فرهاد هم داشتم و فعلاً به نتیجهای نرسیده بود. پنج دقیقه به شروع کلاس مونده بود. از در ورودی که نگاه میکردی تخته سمت راست قرار داشت و چهار ردیف صندلی در سمت چپ قرار گرفته بودن. دو تا پنجره هم روبرو قرار داشت. من همون ردیف اول صندلی دوم نشستم و عظیمی ردیف آخر. یکی از پسرا بهش تیکه انداخت:
-اِه چه جالب نمیدونستم اجازه میدن دوس دخترامونو بیاریم.
اون پسر با تشر دوستش نشست سرجاش؛ اما همون پسر فضول گفت:
-بهت بر نخوره ها؛ اما من این دختر رو روز ثبت نام با یه پسر دیگه دیدم.
عظیمی هم همش یه لبخند ژکوند تحویلش میداد و اون فک مبارک رو اصلا وا نمیکرد. در آخر پسره گفت:
-نه مثل اینکه از ذات این دختره خبر داشتی و اون دختره خودش رو آویزون تو کرده، اگه میخوای بپرونیش، بهم بگومن تو این کارا استادم.
تو همون لحظه یه دختر قد بلند وارد کلاس شد و کنار من نشست. صورت سفیدی داشت. چشماش درشت بودن و رنگ قهوه ایشون رو از دور میشد تشخیص داد. صورت بیضی شکل داشت با دماغ استخونی و کشیده. با وجود همه اینا خیلی خوشگل بود و به قول فائزه: «تیکه ای بود واسه خودش». تنها آرایشش خط چشم و ریملی بود که به چشاش زده بود و یه رژ صورتی. حالا اگه فائزه اینجا بود میگفت: «خاک توسرت که فرق صورتی و سرخابی رو نمی دونی. اصلاً تو دختری؟» با لبخند بهم سلام داد. من هم در جواب با همون نگاه خیره و کلافه کنندهام نگاش کردمو و زیر لبی جوابش رو دادم. بهم گفت:
-هی دختر، نکنه ازون عصا قورت داده هایی؟
نگاه به جلو بود و در همون حالت گفتم:
-لطفاً زود قضاوت نکنید.
- اوه دختره رو، نکنه شکست عشقی خوردی؟
بعد با خودش گفت:
«هرچند به سن و سالت نمیخوره. بچه سال بنظر می رسی»
بی توجه گفتم:
-خانم محترم! هنوز پنج دقیقه هم از آشنایی ما نمیگذره. چطور میتونید به این زودی بهم اعتماد کنید و من چطور میتونم به این زودی به شما اعتماد کنم و زندگیمو بریزم رو دایره؟
یکم ناراحت شد. ولی خوب از قدیم گفتن حرف حق تلخه. خودش رو جمع و جور کرد و با خنده مصنوعی گفت:
«اُ راست میگیا، گاهی وقتا خیلی فضول میشم، منو ببخشید.»
- «اشکالی نداره، فقط من پیش پیش میگم که از سؤال و جواب شدن بدم میاد.»
آخرین ویرایش توسط مدیر: