کامل شده رمان اکسی توسین(هورمون عشق)|شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
گلسا: دختره ی بیشعور معلومه کجایی! می دونی از کی منتظر نشستم؟
با خنده گفتم:
خیلی خب بابا، حالا مگه چی شده؟
گلسا دستاشو تکون داد:
تازه میگه چی شده؟ وایی می دونی کامران چند بار بهم زنگ که چرا نمیاین؟ کجا موندین؟ اتفاقی افتاده؟ پاک آبرومون رفت!
خنده ام غیر قابل کنترل بود، بهتر بذار منتظر بمونن. گلسا با حرص گفت:
کوفت. نخند!
بهار با بی خیالی گفت:
فدای سرم. والا!
سودا شیطون گفت:
اون زنگ زدنا هم برای دل خودشه نه دیر کردن ما. به جون تو!
گلسا خنده اش گرفت اما سعی کرد جلوی خودش رو بگیره.
گلسا: زهرمار. از کجا می دونی تو آخه!؟
دیانا: چه خوششم اومده ها!
گلسا خودشو کشید و مشتی به دیانا کوبید که اون وسط سودا له شد. فریماه با صدا بهشون می خندید. از تو آینه به گلسا چشمکی زدم:
حالا تو جوش نزن. بذار زنگ بزنن، منتظر بمونن چون براشون خوبه!
گلسا چشم غره ای رفت:
دیوونه.
-حالا بگو ببینم، سودا راست می گـه؟ اصلا قبل از اینم بهت زنگ زد؟
اینو که گفتم، کم کم نیش گلسا باز شد!
گلسا: اوم خب...
سودا سرشو تکون داد:
ها؟ خب!؟
گلسا: خب. اون همون روزی بود که مسابقه دادیم.
دیانا بی صبر بلند گفت:
خب!؟
گلسا: عه خب دارم می گم دیگه!! همون روز کامران بهم زنگ زد، اونم به یه بهونه ی بی خود!
بهار دهنش اندازه ی غار باز شد:
نه!
گلسا: باور کن.
فریماه مشکوک و متفکر گفت:
خب چیا گفت؟
گلسا شونه ای بالا انداخت:
اولش به بهونه ی افتادن شماره، تازه بهم گفت سیوم کن داشته باشیم برای کاری اگه بود!
دیانا: اوهوع!
گلسا: آره، بعدش دوباره زنگ زد راجع به محل قرار گفت. شبش هم یه اس ام اس قشنگ فرستاد. الانم تو یک ساعت چهار بار زنگ زد که کجایید!
دیانا: اوه! بابا این دیگه خیلی پیش فعاله.
زدم زیر خنده:
آره دقیقا.
فریماه: امیدوارم برای سرگرمی این ادا ها رو نیاد.
گلسا اخمی کرد:
هرچی که هست توی دل منه ولی اگر بدونم داره بازی می کنه، نابودش می کنم.
سودا: ای خوف و خفن!
بهار با لحن لاتی گفت:
دمت درد نکنه بابا. کاری بود تو این مایه ها بگو که ماهم هستیم.
گلسا اخماشو باز کرد و خندید. یهو گفتم:
عه وا گلسا مسیرو بگو. داریم به بی راهه می ریم که!
دخترا خنده اشون گرفت. گلسا آدرس رو گفت و اضافه کرد:
آدرس یه رستورانه.
ابرویی بالا انداختم و اومی کشیدم. دستگاه پخش رو روشن کردم و آهنگ شادی گذاشتم. سرعتم رو بردم بالا و دیوونه بازیامون شروع شد! کل مسیر به آهنگ خوندن و وول خوردن تو جامون طی شد. مقابل یه رستوران نورانی ترمز کردم که گلسا و سودا فورا پریدن پایین.
بهار: آخیش خفه شدیم.
گلسا: بکس من برم تو بچه ها رو پیدا کنم.
سرمو براش تکون دادم:
همتون برید تا منم ماشینو پارک کنم بیام.
موافقت کردن و ازم دور شدن. بعد از چند دقیقه این طرف اون طرف کردن، تونستم یه جای خالی پیدا کنم.
خاموش کردم و پیاده شدم. بعد از امنیت سوزی جونم لبخندی بهش زدم و به رستوران نگاه کردم. «رستوران میخک» ای جان، اسم گلی که دوست داشتم بود. به طرفش راه افتادم. در شیشه ای رو هل دادم و وارد شدم. نگاهی به اطرافم انداختم. همه چیز نورانی بود. یه موزیک لایت هم درحال پخش بود. جالبه! نگاهمو دور دادم تو رستوران که در آخر سمت چپ دیدمشون. دخترا نشسته بودن و باهم درحال صحبت بودن. خیلی شیک با قدم های آروم به طرفشون رفتم. با نزدیک شدنم بهشون متوجه ام شدن. مهان با دیدنم عین فشنگ از جاش پرید. خنده ام گرفت اما کنترلش کردم. دلقک! تک تک بهم سلام کردن که دیانا با لبخند نازی گفت:
بشین کنارم.
ابرویی براش بالا انداختم و نشستم کنارش. چون تعدادمون زیاد بود، دوتا میز رو به هم چسبونده بودن و یه طرفش ما بودیم و یه طرفش اونا. دقیقا اون سر میز امیرمسعودشون نشسته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    ایلیا با لبخند آرومش گفت:
    حالتون خوبه رایش خانوم؟ امیدوارم از این جا خوشتون اومده باشه.
    با لبخند محوی نگاهش کردم و با لحن خاصی گفتم:
    خانوم بازرگان! بله خداروشکر مثل این که تو انتخاب رستوران سلیقتون خوبه.
    ایلیا با شنیدن اول جمله ام، اول کپ کرد و بعد سرشو انداخت پایین! دخترا خنده اشون گرفته بود و پسرا هم نگاهمون می کردن. خودمم خنده ام گرفته بود اما گذاشتم نمایان بشه که باعث تعجب بیشتر ایلیا شد. فکر کنم فهمید دارم سر به سرش میذارم. ولی بنظرم خیلی ساده تر از این حرفا بود! آخه اون لبخند احمقانه اش که همیشه روی ل*بش بود این حس رو بهت القاء می کرد که شوته! البته خودمم قصد داشتم گارد نگیرم، نمی خواستم مشکلمون باهم جدی بشه. با اونا خوبم ولی با سر دسته اشون؛ نه!
    کامران به حرف اومد:
    به رحال ممنون که قبول کردین بیاین.
    گلسا با ناز گفت:
    خواهش می کنم.
    نزدیک بود ما دخترا بپوکیم! کامران لبخند عمیقی زد و نگاهشو داد پایین.
    کیارش: بله برای جبران امیدوارم جواب بده. شاید بهتره دوست باشیم تا وقتمون رو با بحث کردن هدر بدیم.
    فریماه که عاقل و آروم ما بود گفت:
    امیدوارم که شما درست بگید و دیگه مشکلی پیش نیاد.
    همه سر تکون دادن. یهو مهان گفت:
    خب حالا بهتر نیست غذا سفارش بدیم تا تلف نشدیم!؟
    لبخندی روی ل*بامون نشست. فرزین که تا الان با اخمای تو هم نشسته بود گفت:
    آره، باشه.
    و به گارسون علامت داد. زیر چشمی به اون آقای اتو کشیده نگاه کردم. فقط اون بود که تا این لحظه ساکت مونده بود و به یه نقطه خیره بود و با دستمال روی میز بازی می کرد. انگار که توی فکر بود. حالت صورتشم عادی بود.مثل دوستاش خوشتیپ کرده بود. یه جین قهوه ای تیره پاش بود و یه پیراهن براق شکلاتی رنگ روشن. موهاشم که هوو اصلا ولش کن، نگم بهتره! گارسون اومد و همه کباب سفارش دادیم فقط متفاوت. من که جوجه سفارش دادم. خیلی هم جالب این بود که غذای گلسا و کامران یه جور بود! ای خدا اینا دیگه چه جونورایی هستن! کلکا! بشقاب ها که جلومون قرار گرفتن، انگار مهان هم قصد کرد جمع رو گرم کنه!
    مهان: خب دوستان گل و گلابم، حالا که این جا جمع شدیم، بیایم از خر شیطون پیاده شیم و باهم آشنا بشیم.
    سودا: لزومش اونوقت!؟
    مهان: عه. همین الان گفتم از خر شیطون پیاده بشیما. بپر پایین دختر کوچولو!
    یهو سودا راست نشست و با اخم خواست چیزی بگه که دستمو بردم بالا.
    -خیلی خب سودا جان، آقا مهان شما هم کلمات رو درست انتخاب کنید این دوست ما یکم حساسه!
    مهان نگاهش خبیث شد:
    آها خب این از اولیش، بیشتر بگید.
    بهار: چیو!؟
    مهان: شخصیت دیگه، آشنایی!
    دیانا: من یکی که ترجیح می دم اول تکلیف پیست مشخص بشه.
    کیارش: سخت نگیرید دیانا خانوم.
    زکی! اینا کلا فامیلی ها به زبونشون نمی چرخه!!
    فریماه: راستش منم با دیانا موافقم.
    فرزین: خیلی خب. من بهش فکر کردم، زوج و فردش کنیم.
    سودا: بد نیست.
    بهار فورا گفت:
    زوج با ما.
    اعتراض کردم:بهار تند نرو بذار فکر کنیم. باید با دانشگاه هماهنگش کنیم.
    ایلیا متعجب گفت:
    شماها هم دانشجویید!؟
    ما دخترا به هم نگاه کردیم.
    -خب بله... چه طور مگه؟
    فریماه: شماهم!؟
    ایلیا لبخند زد:
    خب برای ما هم زیاد نمونده.
    کامران: حالا کدوم دانشگاه؟
    گلسا با خوشحالی دهن باز کرد که تند به بهار نگاه کردم.
    بهار فورا گرفت و کوبید به پهلوش. قصد نداشتم زیاد حالیشون بشه از ماها. اصلا چه اهمیتی داشت که بدونن!؟
    نمی خواستم بگیم یه دانشگاهیم. ما که اونا رو دیده بودیم، توناهم بالاخره میفهمیدن. تا آخرش که پنهون نمی موند!
    سریع گفتم:
    حالا این مهم نیست. کجا بودیم؟
    مهان تند گفت:
    سر بحث مورد علاقه ی من!
    سودا: اون وقت مورد علاقه ی شما چی بود!؟
    مهان شیطون گفت:
    دوست داری بدونی نه!؟
    سودا اخمی کرد. خنده ام گرفته بود بهشون. از یه طرفم داشتم با خودم فکر میکردم آیا اون لال شده از دیروز تاحالا!؟
    دیانا: حالا هرچی، خودتون شروع کنید اصلا.
    مهان فکری کرد:
    ما؟
    نگاهی به اطرافش کرد:
    خب ما...
    چشمش خورد به امیر مسعود:
    آها امیر! چه قدر ساکت شدی!
    کوبید به شونه اش:
    اصلا از خودش شروع می کنم!
    امیر بالاخره تکونی به خودش داد و چشم غره ای به مهان رفت. مهان نیشش رو باز کرد: هم چین نگام نکن که از رو نم یرم.
    به ما نگاه کرد:
    امیر کاپیتان تیم رالیمون هست و همینطور که می بینید عذب اوغلیه!
    تا اینو گفت امیر با اخم وحشتناکی نگاهش کرد. دخترا زدن زیر خنده و منم ل*بم به لبخند کج شد.
    فرزین کوبید تو شکم مهان و کیارش با تعجب گفت:
    عه!
    ایلیا هم داشت ریز ریز می خندید. کامران هم دستشو جلوی دهنش تا خنده اش معلوم نشه. مهان که داشت از خنده می مرد گفت:
    خب داشتم می گفتم عقل کل گروهه و معمولا آرومه مگر این که کسی پا روی دمش بذاره!
    و نامحسوس به من نگاه کرد. ولی فکر میکرد که نامحسوسه. چون با حرکت اون، سر بچه ها همه به طرفم برگشت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    اه. گندت بزنن با این حرف زدنت. امیر هم انگار متوجه شد چون با خشم گفت:
    حرفای بی خود نزن چون من سر چیزای بی ارزش عصبانی نمیشم!
    روم رو کردم اون طرف و پوزخندی زدم. ترجیح دادم چیزی نگم و پوزخندم بهش بفهمونه که حق با مهانه. چون اون روز که رفتارش یه چیز دیگه می گفت. اون خودش شروع کرد ولی بعدا چیزای بی ارزش و با ارزشو بهش می فهمونم!
    مهان دهنشو کج کرد:
    حالا! داشتم می گفتم که...
    فرزین دوباره زد بهش:
    ساکت، گند زدی بهتره دیگه نگی کلا!
    اه. چرا نذاشت بگه!؟ می خواستم بفهمم چی اذیتش می کنه تا به حسابش برسم! مهان که انگار تازه فرزین رو دیده دست انداخت دور گردنش و خوشحال گفت:
    به آق فرزین... اصلا می ریم سراغ خودت.
    دوباره ما رو نگاه کرد:
    این فرزین خان ما همیشه جوشیه و زبون تیزی داره، خیلی هم مغرور و از خود راضیه! ایش! منم اصلا دوستش ندارم!
    همه با تعجب و خنده نگاهش کردیم که متوجه نگاه امیر به خودم شدم. اهمیتی ندادم. فرزین با حرص گفت:من مغرور و از خود راضی ام!؟
    مهان ابرویی بالا انداخت:
    نیستی؟ به جون خودت کنار اومدن باهات مثل کوبیدن سر به دیواره!
    زدیم زیر خنده و فرزین مهان رو هل داد! از شدت خنده گرمم شده بود. هرچند مهان خیلی شوخی می کرد از همه نوعی ولی کنارش بودن خیلی به آدم خوش می گذشت انگار!
    مهان به کامران اشاره کرد:
    ایشون هم برنزه ما آقا کامران گل.
    گلسا درحالی که زل زده بود به کامران ریز می خندید.
    مهان: گاهی هواش قاطی می شه و رعد و برق داره اما آدم با فکر و محکمیه. خودم که زیاد بهش تکیه دادم اصلا تکون نمی خوره!
    نزدیک بود غش کنم دیگه! این دیگه کیه خدا!؟ این تکیه رو با اون تکیه ربط می ده. وای. سودا بینیش رو چین:
    خیلی دیوونه ای.
    مهان نگاهش کرد که کیارش مطلب رو تو هوا زد.
    کیارش: به نکته خوبی اشاره کردین. یکی خودش رو باید بگه که یه دنیا از دست خودش و خراب کاریاش فراری بودن. کلا روحیه شادش امواتمون رو هم به ر*ق*ص در میاره!
    بهار با خنده گفت:
    درسته ماهم الان داریم خودمون رو از دست می دیم دیگه!
    مهان لبخند گشادی زد:
    خیلی خوبه که.
    رو به کیارش هم ادامه داد:
    آره آقا راجبه من هرچی بگی قبوله ولی خودت...
    چرخید طرف ما:
    آقا خودش که نازه اکیپه!
    یهو قهقه امون رستوران رو پر کرد. گارسون بهمون علامت داد و ماهم فورا سرامون رو کردیم تو بشقابامون. کیارش با تمسخر گفت:
    از نمکات کم کن بارت خیلی سنگینه ها!
    مهان بی اهمیت به حرفش گفت:
    داشتم می گفتم که... همون طور که از وجناتش پیداست گوگولیه گروهمونه. ساکت و مظلوم که سرش تو لاک خودشه و با کسی کار نداره و همچنین در شُرُفه.
    کیارش بلند گفت:
    دیگه بسه. به اندازه ی کافی گفتی!
    ابروهامو دادم بالا چرا نذاشت حرفشو بزنه!؟ داشت می گفت شُرُف چی!؟
    مهان به خودش اومد:
    ام ام خب...
    رفت سراغ بعدی.
    مهان: بریم سراغ نیش در رفته ی عزیزدلم. ایلیا جون!
    ما که خندیدیم ولی ایلیا سعی کرد جلوی خودشو بگیره و اخم کنه.
    ایلیا: بی تربیت.
    فریماه با خنده گفت:
    بیشتر از تعریف، تخریب شخصیت می کنید.
    مهان لوده گفت:
    نه بابا این طور اینا رو نبینیدا... اینا برا خودشون یه عجوبه هایی ان که نگو، اصلا غصه اشون رو نخورید روانی ان.
    سودا با زبون درازی گفت:
    نه بیشتر از تو.
    دلم می خواست گوشای سودا رو از جاش بکنم ولی خنده ام گرفته بود. میگن کرم از خود درخته، نمونه اش همین سوداس... هرچی مهان می گفت یه حرفی براش تو آستین داشت!
    مهان چشماشو چپ کرد:
    می ذارید بگم یا نه؟
    دیانا: خب بفرما.
    مهان: بله، این ایلیا از مادر آلمانی و پدر ایرانی هست و البته خونواده اش هم ایرانن و از زمان ازدواج پدر مادرش ایرانن. با اون طرف هم رفت و آمد داره خودش. اگرم دیدید حرف زدنش لق می زنه و آلارم می ده به بزرگیه خودتون ببخشید دیگه.
    ایلیا خجول لبخند زد بدون اینکه نگاهمون کنه. نه بابا. بابا مامانت به قربونت. واقعا درست می گفت این خجالت که تو دوستاش اصلا وجود نداشت. اینم اگر این جوریه حتما به خاطر رگ مادرشه!
    -خیلی هم از شماها ساده تر نشون می دن.
    مهان چشماشو ریز کرد و دماغشو داد بالا:
    خو هست!
    دیانا: این خیلی خوبه.
    ایلیا سرشو داد بالا:
    این طور فکر می کنید؟
    دیانا لبخند آرومی زد:
    آره.
    ایلیا لبخند نمکی زد و چیزی نگفت. نذاشتم بیشتر از این برن تو حس!
    -به هرحال.
    به دخترا نگاه کردم. یهو باهم گفتیم:
    خوشبختیم!
    و ناخوداگاه خندیدیم. پسرا هم همراهیمون کرد،حتی فرزین هم لبخند زد. اما اون نه! رفتیم برای ادامه ی غذا...
    کیارش: خب حالا نوبت شماهاست.
    فریماه که اون سر میز نشسته بود نگاهی به ما انداخت و گفت:
    اوم خب ما...
    یهو بهار نگاهش کرد:
    اصلا من می گم.
    نگاهی به پسرا انداخت:
    همون جور که شما ساکت و آروم دارین، فریماه هم آرومه ی ماست. همیشه با فکر پیش می ره و به همه چیز مشکوکه! هر خبری هم که بخواین پیش این دختر پیدا می شه.
    همه خندیدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    فریماه اخم نمکی کرد:
    پس خودت چی؟ بذار از زبونت بگم که همه کس در برابرش کم میاره!
    نفسی گرفت:
    لُپه کلام، یه فضولیه که دومی نداره!
    یهو مهان زد زیر خنده.
    بهار: هرهرهر!
    مهان بی حیال به خنده اش ادامه داد، دیانا با خنده گفت:
    ماهم که داریم مثل خودشون عمل می کنیم.
    من حرفشو فهمیدم. راست می گفت ماهم مثل پسرا داشتیم پَته همو می انداختیم بیرون! خنده ام گرفته بود اما نباید می ذاشتم این طوری بشه. فریماه خواست چیزی بگه که گفتم:
    اجازه بده من بگم.
    به بهار اشاره کردم:
    بهارخانوم ماهم شیطون گروهمونه و آدم کنارش همیشه سرحاله. از زبون کم نمیاره و خیلی هم زرنگه.
    بهار فورا گفت:
    خب خوبه، از خوبیام تعریف کردی کافیه. بدیا رو بیخیال.
    هممون خندیدیم. فرزین با لبخند کجش به بهار نگاه میک کد. فکر کنم با توجه به برخورد روز اولمون، داشت به حرفامون راجعبش یقین می اورد! کلا بهار آدمی بود که هر کسی رو کتلت می کرد! سکوت رو شکستم.
    -این گلسا خانوم هم همون طور که از اسمش پیداس، گل گروهمونه. عشق شیرینی جات. خیلی مهربونه و عاشق چلوندن بچه هاس. وقتی چیزی اذیتش می کنه بدخلق می شه ولی بیشتر اوقات سرحاله. این اخلاقش شبیه بهاره در واقع. اوف چه قدر حرف زدم. ولی میخواستم براش سنگ تموم بذارم که اگه قراره جرقه ای بخوره، بخوره! البته خیلی زودم جوابشو دیدم. کامران با لبخند مهربونی زل زده بود بهش استغفرا... ! تو دلم خندیدم که گلسا با لبخند و صدای پر نازی گفت:
    نه بابا رایش جون این جورم نیست دیگه، منم یکی مثل آدمای عادی دنیا.
    یعنی دلم می خواست میزو گاز بزنم ها! حال و روز دخترا هم مثل من بود. اخه تا چه حد عشـ*ـوه شتری خدا!؟
    گلسا: این خودشه که حرف نداره آروم و مهربون، همیشه باعث لبخند زدن دیگرانه. تازه این قدر دلش بزرگه که تو...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    یهو گفتم:
    گلسا!
    نگاهم کرد:
    جان!؟
    با چشمام فهموندم ولی زبونم گفت:
    بی خیال من دیگه.
    نیازی نبود که کسی بفهمه. آخه دوست نداشتم. گلسا گیج گفت:
    ها؟ آها! باشه!
    بهار شیطون گفت:
    البته جدای خوبیاش من به شخصه عاشق حال گیریاشم، یعنی جوری طرفو می کوبه که یارو توان پلک زدنم نداره!
    خنده ام گرفت:
    وا. یعنی چی!؟
    بهار چشمکی زد و ل*ب زد:
    بابا فرخی دیگه. یا اصلا موردای دیگه، کلا حرف نداری آقا جان.
    خندیدم:
    خیلی خب تو هم.
    مهان قیافه کاراگاه ها رو به خودش گفت:
    فرخی کیه؟ چرا نذاشتین گلسا خانوم حرفشو بزنه!؟
    چشمام از تعجب گشاد شد! وای خدا، چقدر تیزه!!
    سودا: لازم نیست خودتو اذیت کنی آقای مارپل! چیز خاصی نیست.
    مهان ل*باشو کج کرد:
    اهکی!
    سودا هم براش شکلکی در اورد.
    ایلیا مشتاق گفت:
    خب دیانا خانوم چطور. ببخشید فامیلیتون فراموشم شده.
    دیانا لبخند خجولی زد:
    رهجو.
    ایلیا خندون گفت:
    آها درسته.
    سودا: دیانا اصولا آرومه، آرومه اما یهو دیدی پاچه اتو گرفته!
    یهو زدیم زیر خنده. دیانا با حرص رو به سودا گفت:
    خفه بی تربیت!
    سودا چشماشو گرد کرد:
    عه تو که از منم بی تربیت تری!
    پسرا داشتن هرهر می خندیدن بهمونا! خدایا شکرت که این طور بازیچه ی اینا شدیم واقعا!
    -بسه، اگه چیز خوبی ازش می دونی بگو سودا!
    دخترا خندیدن. سودا قیافه متفکری به خودش گرفت:
    هرچی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد!
    دیانا از عصبانیت قرمز شده بود. یهو ایلیا گفت:
    من که فکر می کنم دیانا خانوم علاوه بر آرامشی که گفتین دارن، آدم مهربونی هم هستن فقط نشون نمیدن!
    یهو خنده هامون قطع شد و متعجب به ایلیا نگاه کردیم. پسرا هم با چشمای گرد شده نگاهش می کرد.
    ایلیا: این که خیلی هم دل نازکن، شوخن اما کنار شماها... ولی اون چیزی که هستن رو نشون نمی دن. درسته دیانا خانوم؟
    سرها همه چرخید طرفه دیانا. عجب چیزی گفت این ایلیا! من خودمم بارها فکر کردم که دیانا چرا اخلاقش اینقدر خاصه. یه جور مرموزه مغروره و محکمه، بد اخلاقه و انگار که احساساتشو نشون نمی ده. یعنی واقعا حق با ایلیا بود!؟ دیانا سرش رو پایین انداخت و آروم زمزمه کرد:
    درسته!
    واو. جل الخالق!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    ایلیا لبخند گشادی زد:
    آفرین به خودم که این قدر آدم شناسه خوبی ام!
    کیارش لوده سرش رو تکون داد:
    خیلی خب حالا فاز نگیر.
    یهو مهان گردنشو دور داد:
    آ آ فاز نگیر. ما این جا از همه سرتریم فاز نگیر!
    خنده ها رها شد. ای بابا از دست این پسر.
    کامران: خب آخرین نفر...
    فرزین: سودا خانوم.
    سودا لبخند مسخره ای زد که دیانا بلند بالا گفت:
    بذارید اینو من بگم! سودای همه چی دون!تنها دوست من که کم دار...
    یهو بهار کوبید بهش.
    فریماه: حالا هی همو بکوبید!
    مهان ریز ریز با خباثت می خندید.
    من برای اینکه جمعش کنم گفتم:
    نه بابا این طورام نیست. سودا نمک گروهه.
    بهار: یکم تنبله!
    فریماه: عشق خوراکی و خوابه!
    یهو گلسا گفت:
    تازه اسب سواری هم دوست داره!
    با چشمای گرد شده نگاهش کردیم! وااه. آخه چه کاریه که اینا می کنن! آبروی طفل معصوم رو بردن. آخه سوارکاری! سودا!؟ گلسا سرشو تکون داد:
    ها چیه؟ خودش یه بار بهم گفت!
    به سودا نگاه کرد:
    مگه نه سودا؟
    سودا با ل*بای قفل شده داشت میز رو چنل می زد! نزدیک بود بزنم زیر خنده! یعنی اگه موقعیتش بود، سودا گردن تک تکمون رو می زد!. خب حق داشت! آخه اینم تعریف بود که ما کردیم! صدای شگفت زده ی مهان ما رو به خودمون اورد.
    مهان: وای جدی می گید!؟ این کوچولوتونم اسب سواری دوست داره؟ من که عاشقشم!
    سودا اخم آلود گفت:
    کوچولو عمته!
    مهان بی اهمیت به عمه جانش زد زیر خنده و غش غش خندید و اون بین من به امیر نگاه کردم که دیدم با بی میلی نگاهش رو به اون طرفه. اخمام تو هم شد. واقعا آدم بی ادبیه! خب منم روی دیدنش رو نداشتم اما بازم میون جمع بودم. نه اینکه کز کنم یه گوشه و حتی به دوستای خودمم بی اهمیت باشم! مهان خنده اش که تمام شد،با دیدن قیافه برزخی سودا صداشو صاف کرد. با لحن خبری گفت:
    خب لبخشید از کنترل خارج شدم!
    سودا هوفی کرد و چشماشو دور داد.
    مهان: که گفتین سوار کاری دوست داره؟
    فریماه: بله اما اصلا توش وارد...
    یهو با ضربه ی آرنج سودا بلند گفت:
    آخ! چته تو؟
    گند پشت گند. اکهی! مهان شیطنت بار نگاهش می کرد که بعد یهو دستش رو جلو برد:
    موافقین یه مسابقه کوچیک داشته باشیم؟
    بهار و دیانا:
    چی!؟
    کامران کوبید به مهان:
    باز شروع کردی؟
    سودا با خشم چنگالشو بالا برد و فرو کرد کف دست مهان و دستش رو هل داد!
    سودا: نخیر، من با آدمای متقلب مسابقه نمی دم!
    اوهوع! چه قدرم کلاس می ذاره خانوم!
    مهان با آخ و اوخ دستش رو عقب کشید:
    ای بابا شماها چتونه... فقط ما دوتاییم خب!
    رو به سودا ادامه داد:
    اگه قبول نکنی می فهمم که اصلا جرات مقابله با من رو نداری ها!
    سودا با حرص نگاهش کرد که بالاخره صداش رو شنیدم.
    امیرمسعود: بس کن مهان، کارای بی هوده.
    مهان: ای بابا، چیش شما رو اذیت می کنه؟
    امیرمسعود: همه چیش. دست بردار.
    مهان خواست چیزی بگه که سودا فورا گفت:
    قبوله!
    ای وای! بالاخره موفق شد دختره رو ت*ح*ر*ی*ک کنه! خدا بگم چی کارت نکنه پسره ی شیطون.
    مهان با ذوق گفت:
    واقعا!؟آفرین دل و جرات!
    سودا محکم گفت:
    آره فقط به خاطر این که تو رو سر جات بنشونم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    فریماه آروم زد به سودا:
    دیوونه شدی سودا؟ تو که نمی تونی سوار کاری کنی!
    سودا تخس به نشونه رد کردن حرفش سرشو تکون داد.
    مهان با نیش باز گفت:
    اونش که درسته فریحا خانوم. ولی عمرا که بتونه به من ببره!
    فریماه با هشدار گفت:
    فریماه!
    مهان همون طور که زل زده بود به سودا گفت:
    همون!
    دیانا: آخه چه کاریه!
    امیر مسعود زد به مهان:
    همین الان همه چیز رو تموم کن.
    به ساعتم نگاه کردم
    مهان: نوچ!
    امیر مسعود: آخه چه دلیلی داره. بازی کردن با چهارتا دختر!
    بهار پرید وسط حرفش:
    چهارتا نه و شیش تا!
    گلسا مبهوت گفت:
    بچه ها!؟
    کیارش: خیلی خب حالا.
    با بلند شدن یهویی من، حرفش قطع شد.
    دیگه زیادی داشتیم حرف می زدیم. که مفتاش ماله امیر مسعود بود! نزدیک ده شب هم بود نمی خواستم دیر برم خونه. از طرفی هم اخمی از حرفای این بت هُبَل روی پیشونیم نشسته بود.
    -زیادی حرف زدیم... کافیه!
    کیف دستیم رو برداشتم و میز دور زدم و مقابل امیر مسعود ایستادم. جدی نگاهش کردم، لحنمم محکم بود.
    -خب جناب امیر مسعود فروزش!
    از عمد زیر ل*ب با تمسخر گفتم:
    اسمش رو هم باید با تریلی جا به جا کرد بس که...
    و با ظاهر سرمو تکون دادم و ادامه ندادم.
    -همون طور که گفته شد، روزای زوج مال ما و فرد برای شما.
    انگشتمو به نشونه ی تهدید بالا بردم:
    اگر ببینم عملی خارج از قرارمون انجام دادین کلاهمون می ره تو هم! تفهمیم شد!؟
    امیر مسعود که تا الان بی اهمیت به میز نگاه می کرد، آروم سرش رو بالا اورد و نگاه سنگینش رو به چشمام دوخت و بعد پوزخند زد!
    امیرمسعود: خیلی از خودمتشکری! اسم من طولانیه!؟ پس خودت چه طور؟ رایش یعنی روینده آره!؟ واقعا هم بهت میاد. خیلی به پر و پای آدم می پیچی! بهتره بری خونه اتون تا دیرت نشده!
    تو یک لحظه احساس کردم آب جوش رو سرم خالی کردن و‌‌‌صورتم از عصبانیت گر گرفت. از بهت و خشم نمی دونستم چی بگم! با نفرت نگاهش کردم. دلم می خواست همین الان سرش رو بکَنَم و بذارم روی میز جلوی تنه اش! نیشخندش روحمو خراش داد. با فکی قفل شده عقب عقب رفتم و با انزجار گفتم:
    از این حرفت پشیمونت می کنم. قول می دم!
    نذاشتم نگاهش روی صورتم بمونه. پشت کردم بهشون و راه افتادم به طرف در خروجی. بلند به دخترا که می دونستم از تعجب خشکشون زده، گفتم:
    من رفتم، شماهم دلتون خواست بیاین!
    و از رستوران زدم بیرون. بادی نسیم وار می وزید. این برای صورت داغ و سرخم خوب بود. چشمامو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم. آروم باش رایش. آروم، جوش نیار. تند عمل نکن. به حسابش برس. اونم حسابی! آره آره. یکم که آروم شدم، ذاه افتادم طرف ماشین. نشستم پُشت رول و منتظر موندم. رایش نیستم اگر داغونت نکنم وولی چه طوری!؟ فکر کن رایش، فکر کن. همین لحظه درهای ماشین باز شد و دخترا نشستن. یهو به خودم اومدم. این قدر تو هپروت بودم که نفهمیدم کی اومدن.
    فریماه: رایش، حالت خوبه!؟
    قبل از این که جوابی بدم، توجه ام به در رستوران جلب شد.
    خودشون بودن. از رستوران بیرون اومده بودن. قیافه اشون زیاد معلوم نبود اما میتونستم ببینم که مهان در حال بگو بخنده. امیر مسعود دستش رو تکون داد و با اخم چیزی بهش گفت. جلوتر اومد و دست کرد توی جیب شلوارش. دقیقا رو به روم بودن اما با فاصله ی تقریبا زیادی. یه سوییچ در اورد و دکمه ای رو زد. یهو یه صدا از ماشین پشت سرم بلند شد. با سرعت برگشتم و عقب رو نگاه کردم. یه هیوندای آزرو! به خودم که اومدم دیدم ل*بام داره به لبخند باز می شه! کم کم لبخندم عمیق شد. ایول... دمت گرم خدا که جای حق نشستی! چه سریع! بی صدا خندیدم و فورا ماشین رو روشن کردم!
    فریماه: رایش داری چی کار می کنی؟
    جواب ندادم و دستی رو خوابوندم. پسرا حواسشون نپسرا دوباره امیرمسعود رو به حرف گرفته بودن.
    گلسا: رایش با توعه ها.
    لبخند کجی زدم و زدم رو دنده عقب.
    زیر ل*ب گفتم:
    ببخشید سوزی!
    و گازو پُر کردم. ماشین با سرعت عقب رفت و گوم! همه تکون سختی خوردیم و دخترا جیغ زدن به زور خودم رو کنترل کردم. با ایجاد این صدای بلند پسرا تند برگشتن طرفمون.
    دیانا: چی کار می کنی!؟ زده به سرت!؟
    لبخند خبیثی به صورت بهت زده ی امیرمسعود زدم. متوجه ام شده بود و داشت نگاهم می کرد.
    گلسا: وای خدا گردنم. رایش نکن.
    پوزخندی زدم و دوباره رفتم جلو.
    بهار: رایش همین الان تمومش کن!
    سودا با صدای لرزونی گفت:
    دای رایش دیوونه شده!
    دوباره زدم دنده عقب و این بار با شدت بیشتری ماشین رو به بدنه ی ماشینش کوبوندم.
    دوباره همون صدای بلند و فریاد دخترا! تو دلم عروسی بود. خنکای خوبی رو تو وجودم حس می کردم اصلا! سر خوش زل زده بودم به اون بدبخت که ماشینش کتلت شده بود!
    گلسا نالید:
    وای بیچاره شدیم.
    دیدم که فرزین چیزی به امیر گفت و امیر هم با سرعت دوید طرف ماشینم. هه چاییدی! قبل از اینکه بتونه حتی وارد خیابون بشه، فرمون رو پیچوندم و گاز دادم! به نوعی فلنگ رو بستم! قهقه ای زدم و از تو آینه نگاهی بهش انداختم. وسط خیابون ایستاده بود و با نگاهه آتیشیش بدرقه ام می کرد. برو به درک! نگاهی به دخترا انداختم. از بهت ساکت شده بودن و زل زل نگاهم می کردن.
    شونه هامو تکون دادم:
    چیه!؟ نگاه داره!؟
    بهار: به نظرت نداره؟
    دیانا: این چه کاری بود؟
    من: درست ترین کار!
    فریماه: انتظارش از تو نمی رفت!
    نگاهش کردم:
    چرا؟ به من نمیاد دیوونگی کنم یا ا*ن*ت*ق*ام بگیرم؟
    گلسا: ا*ن*ت*ق*ام!؟ تو با این کارت اگر قرار بود هرچیزی برای من پیش بیاد دیگه پ....
    با بداخلاقی پریدم وسط حرفش:
    تو حرف نزن ببینم، مگه اون چی داره که ناراحتشی؟ اونم یکی مثل دوستش! اصلا من مهم ترم یا اون؟
    بهار با خنده گفت:
    حتما اون دیگه!
    اخمی کردم و گلسا زد به بهار.
    سودا: حالا برات شر نشه!؟
    یهو پریدم بالا: تو یکی ساکت که خودت شرّی! واسه چی با اون بزقاله کَل انداختی!؟
    سودا با تعجب گفت:
    بزقاله!؟
    دیانا: بابا با همون مهانه با اون موهای قهوه ایش شببیه بز قهوه ای هاس!
    بهار زد زیر خنده:
    مگه داریم؟
    فریماه: بله فعلا که شده.
    -حالا هرچی که هست. تو چرا باهاش قراره مسابقه گذاشتی؟ آخه تو چی از سوار کاری حالیته؟
    دیانا: ها، همینو بگو.
    گلسا: گفت خو!
    -اصلا اگه بلا ملا سرت اورد چی!؟
    یهو بهار و فریماه هینی کشیدن!
    سودا با اعتراض گفت:
    غلط کرده، مگه می ذارم؟ دست از پا خطا کنه یه آپچیکی حرومش می کنم! می دونی که!؟
    دیانا با طعنه گفت:
    بله کاملا اگاهیم!
    سودا حرصی گفت:
    تو یکی حرف نزن که آبروی منو بردی با اون حرفات!
    دیانا: برو بابا، نه که تو هیچی نگفتی!
    سودا: من برم بابا!؟ نشونت می دم.
    و شیرجه زد طرفش که داد گلسا که بینشون بود، در اومد و این شد آغازه گیس کشی و جیغ جیغ کردن. غلغله ای به پا شده بود. فریماه گوشاشو گرفت و غر زد:
    اه بسه. سرم رفت.
    -بچه ها. بچه ها بسه، آروم بگیرید الان می میریم ها. بچه ها!
    یهو داد زدم:
    ساکت!
    بی حرکت شدن و صداهاشون خوابید.
    -اها. حالا شد.
    و این طور شد که آروم گرفتن و منم دونه دونه راهیه خونه هاشون کردمشون. شب پر اتفاقی بود. حرفای زیادی گفته شد و من از اون کارم پشیمون نبودم!
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    سودا با نگرانی گفت:
    وای رایش خیلی استرس دارم، اگه باختم چی؟
    گوشی رو تو دستم جا به جا کردم:
    کاریه که خودت کردی پس پاش بمون.
    با اعتراض نالید:
    عه این عوض دلداریته؟
    خندیدم:
    خیلی خب بابا، هرچند اصلا تجربه و مهارت نداری ولی نگران نباش! فقط خودت رو کنترل کن. ترست رو به اسب انتقال نده، خون سرد بتاز.
    سودا: با جمله اولت تو دلم خالی شدا. ولی مرسی‌.
    دوباره خنده ام گرفت:
    نترس عزیزم، به اون کله شق هم نشون نده.
    سودا ریز خندید:
    منظورت همون بزقاله اس دیگه؟
    خندیدم و خواستم چیزی بگم که...
    یه صدا اون ور خط بلند گفت:
    کی بزقاله اس؟
    چشمام گرد شد. وای... خودش بود؟
    سودا یواش گفت:
    وای رایش اومد، من باید برم.
    -باشه، پوفق باشی. حتما می بری.
    سودا: امیدوارم، بعدا می بینمتون. خداحافظ.
    جوابش رو دادم و قطع کردم. هوف امروز سودا و مهان برای مسابقه رفته بودن و سودا هم از شدت استرس از تو استبل به من زنگ زده بود! چه قدر بهش خندیدم و اون حرص خورد. سودا در کنار تنبلیش و بخور بخورش، آدم استرسی بود و برای آروم شدن به من زنگ زده بود. امیدوارم بتونه ببره. الهی به امید تو. وای دیرم شد! سریع از جام پریدم و رفتم سراغ کمد. عین فرفره مانتو شلواری پوشیدم و کوله ام رو انداختم روی شونه ام. از اتاق زدم بیرون و همون طور که تند تند پله ها رو رد می کردم، مقنعه ام رو صاف کردم.
    بلند گفتم:
    مامان من رفتم.
    مامان: باشه دخترم برو بسلامت.
    - فقط یه چیزی، امروز ماشین شما دست من قرض.
    مامان: مگه چاره ی دیگه ای هم هست وقتی تو هی ماشینتو می کوبی به در و دیوار؟
    سوییچ رو کش رفتم و شیطون خندیدم:
    بی خیال مامی جون حرص نخور.
    مامان: ماشینا مهم نیستن. تو آخرش به خودت صدمه میزنی.
    از تو حیاط داد زدم:
    من هیچیم نمیشه مامان جونم.
    مامان دیگه چیزی نگفت و منم پریدم تو سانتافه سفیدش و د برو که رفتیم. هی... سوزی بی چاره باز رفته بود بیمارستان(همون تعمیرگاه!)بخوابه. شبش بی سرو صدا گذشت ولی صبح که مامان و بابا ماشینو دیدن، خراب شدن سرم! منم گفتم یکی از پشت بهم زده! مگه خل بودم راستشو بگم!؟ اگه می گفتم گوشمو می پیچوندن و ماشین بی ماشین! بی چاره بابا که از دست این خراب کاری های من ورشکست شده بود. بی چاره هم سوزی که دیگه از دست من مچاله شده بود. ریز به افکارم خندیدم و سرعتمو بیشتر کردم.
    سه سوت رسیدم به یونی و پریدم پایین. کسایی که نزدیکم بودن با تعجب به من و ماشین نگاه می کردن. حتما فکر می کنن عوض کردم. هه هه هه! تو حیاط دخترا رو دیدم. با قدم های تند به طرفشون رفتم که چشمم خورد به... یهو قلبم از تپش ایستاد و چشمام گرد شد! نفسمم در نمی اومد! یا خدا این امیر مسعوده!؟ اون این جا!؟ نکنه دانشجو انتقالی!؟
    وای مامان!! این جا هم ور دلمه یعنی!؟ آخ خدا منو تو همین لحظه مزخرف بکش! کنار دوستاش ایستاده بود با یه تیپ سفید مشکی خفن! فرزین متوجه ام شده بود و بٍرُبٍر نگاهم می کرد. تا دید نگاهم روشه، زد به امیرمسعود! تا این حرکتو دیدم، زود سرمو چرخوندم و راه افتادم طرف دخترا که یه گوشه سر پا میز گرد تشکیل داده بودن. ایستادم کنارشون...
    -سلام.
    دیانا: وای سلام، کجا موندی؟
    -خونه، الان که این جام دیگه.
    فریماه: خوبی رایش؟ حس می کنم رنگت پریده.
    -من؟ نه بابا، یکم دویدم پریشون شدم.
    گلسا:الهی ای پریشونهمن.
    مسخره خندیدم بهش.
    فریماه: از سودا خبر داری؟ در چه حال؟
    -آره باهاش حرف زدم.
    دیانا: چی می گفت؟
    -داشت از ترس پَس می افتاد! مهان اومد و مجبور شد قطع کنه.
    گلسا قیافه اشو مچاله کرد وگفت:
    ایش، آخه این چه دردسری بود برای خودش درست کرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    بهار که تا این لحظه ساکت بود، یهو گفت:
    دیدیش!؟
    نگاهش کردم:
    ها؟
    بهار: ماه شب چهارده رو! بابا و امیرمسعود و نخاله هاش دیگه.
    گیج گفتم:
    ها آره... لعنتی.
    دیانا:توروخدا می بینی شانسو؟ این جا هم باید تحملشون کنیم.
    فریماه کیفش رو روی شونه اش محکم کرد:
    برو دعا کن با اون کار اون شبت بلایی سرت نیاره.
    اخم کردم:
    ول کن بابا، شکر اضافه می خوره. بریم تا کلاس دیر نشده.
    موافقت کردن و راه افتادیم طرف کلاسا. قبل رفتن آروم پشتمو نگاه کردم که دیدم امیر مسعود با نگاه ترسناکی زل زده بهم، اخم ابروهاشو به هم گره داده بود. برای یک لحظه به خودم لرزیدم اما سعی کردم بی اهمیت باشم. این کاری بود که کردم، اونم هیچ کاری نمی تونه بکنه. بی خیال! چند ساعت پَیاپی فقط سرکلاس بودیم. خسته کننده بود اما سعی کردم ذهنم رو پر از مبحث های درس بکنم. دخترا هم یا خواب بودن یا پچ پچ کنان باهم حرف می زدن. اینا آدم نمی شن که! خنده ام گرفته بود بهشون. بالاخره استاد کله پاچه امون رو گذاشت زمین و اجازه داد بریم. با آه و ناله از کلاس خارج شدیم..
    دیانا: وای خدا مُردم.
    گلسا: باز خوبه بالاخره ولمون کرد.
    -چی می گی بابا؟ هنوز یه کلاس دیگه مونده.
    گلسا اخم کرد:
    مرگ بر درس و امتحان.
    فریما خندید و من نفسمو با فوت کردم بیرون. یهو بهار با لحن پیرزنانه ای گفت:
    الهی که جزه جگر بزنید ذلیل مرده ها!
    فریماه با خنده گفت:
    کیا؟
    بهار با همون لحن ادامه داد:
    همون استادا دیگه!
    همه امون به خنده افتادیم.
    -خیلی خب حالا، بیاید بریم یه چیزی بخوریم تا وقت داریم. من که مردم از تشنگی.
    سالن کلاس ها رو رد کردیم و به طرف سلف راه افتادیم که
    استاد سرابی گفت:
    بازرگان؟
    با صدای استاد متوقف شدم. سریع برگشتم طرفش. از دیدنش تعجب کردم.
    -سلام استاد.
    با اخم سرش رو به نشونه جواب سلامم تکون داد. چشه!؟
    استاد با همون اخمش گفت:
    یه حرفایی شنیدم، می خوام راست و دروغش رو از تو بشنوم!
    با تعجب نگاهش کردم:
    چی استاد؟
    یه قدم اومد جلو که تعجبم بیشتر شد! چرا هم چین می کنه!؟ حالا توجه ی هرکسی که اطرافمون بود، به ما جلب شده بود.
    استاد: تو به همه گفتی که من مدرک رو خریدم!؟
    یهو چشمام گرد شد! اصلا کپ کردم! نفهمیدم چی شد!؟
    -چی استاد!؟
    استاد انگشت اشاره اش رو تکون داد:
    ببین سعی نکن از زیرش در بری. فقط راست بگو که گفتی یا نه!؟
    از بهت خشک شده بودم. حالش خوبه این!؟ چی داره می گـه!؟ من کی اینا رو گفتم!؟ اصلا این از کجا در اومد!؟
    به سختی گفتم:
    استاد من نمی فهمم راجع به چی حر...
    نذاشت ادامه بدم. تند و خشن گفت:
    ساکت! خیلی آب زیرکاهی! حالا دیگه منو دست می اندازی!؟ این قدر بی تربیت شدی بببینم اصلا پدر مادرت از کارات خبر دارن!؟
    نفسم بند رفت! خدایا چی داره می گـه!؟ چی شده مگه!؟
    - استاد این حرفا چیه دارید اشتب....
    استاد: بهتره ساکت باشی تا پیشم از این بیشتر خراب نشدی! حالا دیگه به جایی رسیدی که حق تدریس من رو بدی یا ندی!؟ بهتره بری خودت رو اصلاح کنی نه راجع به بزرگترت اظهار نظر کنی!
    قلبم بی امان و با شدت می کوبید. چشمام ترسیده بود. اصلا نمی تونستم حرفاشو درک کنم. من که سر کلاسام بودم، پس کی تونستم پشت سر اون حرف بزنم!؟ سرابی حتی اجازه نمی داد توضیح بدم. حتی دخترا هم نبودن که چیزی بگن، رفته بودن تو سلف. با صورتی گُر گرفته اطرافم رو دید زدم. پسرا پچ پچ کنان باهم حرف میزدن و من و استاد رو نشون می دادن. کم کم داشت بغضم می گرفت. اما حالا وقتش نبود.
    استاد: چیه حرفت نمیاد؟ کم اوردی در برابر حقیقت؟ دیدی که بالاخره حرفات رو شد...
    سرش رو خم کرد توی صورتم:
    حداقل مراقب کارات باش!
    اخم ظریفی پیشونیم رو خط انداخت.
    کارام؟ مگه من چی کار کرده بودم!؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دهن باز کردم چیزی بگم که امیر مسعود گفت:
    استاد. مشکلی پیش اومده؟
    دوباره ساکت شدم و آروم چرخیدم به عقب. نگاهی بهش انداختم. اون این جا چی کار می کرد!؟
    استاد اخم الود گفت:
    نه امیر جان، چیزی نیست.
    چی!؟امیر جان!؟
    امیرمسعود مودب گفت:
    اما شما بهترین دانشجوتون رو با اخم به حرف گرفتین. امیدوارم چیز خاصی نباشه!
    چی!؟ اون به من گفت بهترین دانشجو!؟ مبهوت بهشون گوش می دادم تا شاید یک کلمه بفهمم! بقیه هم با سرخوشی نگاهمون می کردن. استاد پوزخندی زد:
    چیز خاص؟! نه فقط حد خانم بازرگارن رو بهشون یاد آوری کردم.
    امیر مسعود کنجکاو پرسید:
    مگه چی شده؟
    حرفای استاد آتیشم زد!
    استاد: تو که باید بهتر بدونی امیر جان! رفتار بد خانم شهره شهرش کرده!
    خواستم چیزی بگم که امیرمسعود لبخند مرموزی زد:
    اوه نه، من فکر نمی کنم خانم بازرگان همچین حرفایی رو زده باشن. اما به رحال شما ببخشیدش!
    با خشم و غضب نگاهش کردم. پس حرفا رو شنیده بود اما لبخندش برای چی بود؟ مطمئنا برای دفاع از من نبود! شاید زبونش هم چین چیزی گفته باشه ولی صورتش نه.
    استاد: نه پسر جان. این طوری ما نمیتونیم باهم کنار بیایم.
    رو کرد به من:
    درسی که با من داری رو بنداز. من دانشجوی پررو نمیخوام.
    این رو گفت و با سرعت از بین من و امیرمسعود رد شد!
    حتی پلک هم نمی تونستم بزنم! نمی دونم چه طور نفس می کشیدم. فقط می دونستم این بد بازی بود! با صدای پوزخندش از فکرای دردناکم بیرون اومدم. سرم رو بردم بالا و نگاهش کردم. با چشمای تیله رنگش زل زده بود تو صورت رنگ پریده ام. ل*ب کش اومده اش مثل کشیدن یه خنجر به تنم بود.
    امیرمسعود: خیلی بد بیاریه نه؟
    با خنده سرش رو تکون داد:
    وای وای چه دختر بدی هستی تو!
    با سوال نگاهش کردم. چرا امروز همه بی سر و ته حرف می زدن!؟ یهو جدی شد و اخم کرد.
    امیرمسعود: بازی کردن با بقیه این چیزا رو هم داره. دیدی که، از چشم همه افتادی و خودت هم باعثشی!
    با فکی قفل شده نگاهش می کردم ولی اون با بی اهمیتی، پوزخندی زد و پشتش رو کرد بهم و رفت. با نگاه آتیشیم دنبالش می کردم. هر آن ممکن بود جیغ بزنم
    یهو فریماه از پشت سرم گفت:
    رایش؟ تو چرا هنوز این جایی؟بیا بریم.
    گیج گفتم:
    الان میام.
    نمی دونم چه طور از جام کنده شدم و باهاش همراه شدم اما همه ی مدت دخترا هرچه قدر ازم می پرسیدن:
    چت شده؟
    هیچی نمی گفتم. تا نمی فهمیدم جریان چیه نمی خواستم کسی متوجه بشه. وقتی رفتیم سر کلاس آخر، اصلا تو حال خودم نبودم. همش به حرفای استاد فکر می کردم. راجع به چی حرف می زد؟ من تو زندگیم هیچ کار خطایی نکرده بودم ولی اون بهم تهمت زد! بیرون از دانشگاه من کاری می کردم!؟ یا پشت سر اون حرفی زدم!؟ حرفاش و تهمتش قلبم رو خراش می انداخت اما پوزخند امیرمسعود واقعا بو دار بود. دقیقا زمانی رسید که سرابی داشت منو خرد می کرد و لبخند مارموزش... اون از دفاعش در حالتی که من بد بلایی سرش اورده بودم. اونم از طعنه هاش«دیدی که،از چشم همه افتادی و خودت هم باعثشی!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا