کامل شده رمان تکرار بی شباهت | .....fateme....کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.....fateme.....

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/10
ارسالی ها
235
امتیاز واکنش
3,860
امتیاز
441
محل سکونت
خراسان
«کیان»
دلم می‌خواست با همین دستام خفش کنم. مرتیکه‌ی کثافت، چه طور جرات کرد، این کارو بکنه؟ تمام عصبانیتمو سر پدال ماشین خالی کردم. این‌قدر که صدای آیدا رو نمی‌شنیدم. ترسیده بود، یهو جیغی کشید که به خودم اومدم و ترمز زدم. من چون کمربند داشتم چیزیم نشد؛ ولی آیدا، خدای من! اسمشو فریاد می‌زدم؛ ولی جوابی نمی‌داد. خون بود که از پیشونیش روان شده بود. چی کار کنم؟ چه غلطی کردم، خدایا نکنه بلایی سرش بیاد؟ سریع دوباره راه افتادم و خودم رو به اولین بیمارستان رسوندم. یکی از پرسنل با روپوش سفید توی حیاط بیمارستان بود که صداش زدم و ازش کمک خواستم.
_بیمارو حرکت ندین.
بعدش با داد رو به شخصی ادامه داد:
_زود باش یه برانکارد بیار. سریع!
نفسم بالا نمی‌اومد؛ اگه بلایی سرش می‌اومد، هیچ وقت خودمو نمی‌بخشیدم.توی راهروی بیمارستان هولش می‌دادند و به سمت اتاقی می‌بردند. دست دکتر رو گرفتم تا ایستاد.
_دکتر حالش خوب میشه؟
_شما چه نسبتی با بیمار دارین؟
چی میگفتم؟
_من... برادرشم.
_لطفا به خانودتون اطلاع بدین تا فرم رضایت بیمار رو پر کنن... پدرشون می‌تونن بیان؟
_عاام... پدر که... ایشون کسی رو ندارن... من می‌تونم فرم رو پر کنم؟
با تردید نگاهی بهم انداخت و گفت:
_فقط سریع تر... بیمار تو شرایط بدی قرار داره
بعد سریع با قدم‌های بلند به سمتی رفت که آیدا رو بردن داخلش... دستام می‌لرزید. یه دستمو گذاشتم جلوی دهنم و چشمامو بستم و از ته دل از خدا خواستم حالش خوب شه. با هر زحمتی که بود، فرم رو پر کردم و آماده شدند تا اون رو به اتاق عمل ببرندش. نمی‌تونستم به خانواده نوری چیزی بگم. هم روم نمیشد، هم می‌ترسیدم که چه‌طوری بهشون بگم.
روی صندلی نشسته بودم و پاهامو تندتند تکون می‌دادم.خم شده بودم و دستام رو دوطرف سرم گذاشته بودم. نمی‌دونم چند ساعت گذشت که تخت آیدا رو از اتاق بیرون آوردند. سرشو بسته بودند. چشماش بسته بود. سریع به سمت دکتر دویدم و با نفس نفس ازش پرسیدم:
_دکتر... چیشد؟ حالش چه‌طوره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    دکتر ماسکش‌ رو از روی صورتش برداشت.
    _خوش بختانه خطر رفع شد. وقتی بهوش اومدن می‌تونید ببینیدشون.
    از ته دل زیر لب گفتم:
    _خدایا شکرت!
    نفسم رو با صدا بیرون فرستادم که دکتر گفت:
    _آقای محترم، این خلاف قانونه که شما فرم رضایت کسی رو پر کنید که هیچ نسبتی باهاش ندارید.
    با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد:
    _ولی من فقط به خاطر حال اون دختر چیزی نگفتم، پس بهتره پلیس رو در جریان بزارید. لطفا.
    این رو گفت و از اون‌جا دور شد. حتما پلیسو خبر می‌کنند. روبه‌روی اتاق مراقبت آیدا روی صندلی نشستم. اگه امشب اتفاقی برای آیدا می‌افتاد. حتی فکرشم قلبم رو به درد میاره، این دختر... سرمو به طرفین تکون دادم تا فکرای مزاحم ازم دور شوند. من نمی‌تونستم که، من اجازه‌ی داشتن این احساسو نداشتم. هیچ وقت ندارم. نمی‌دونم چه قدر تو فکر بودم که یکی از پرستارا رو دیدم که وارد اتاق شد، پشت سرش رفتم. چیزی نگفت، پس اجازه داشتم. سر آیدا باندپیچی شده بود؛ اول خواب بود؛ ولی بعد سرشو تکون داد که از درد زیاد صورتش جمع شد و آخ ضعیفی گفت. پرستار آمپولی رو به سرمش تزریق کرد و گفت:
    بهتری عزیزم؟
    صداش به زور شنیده می شد.
    _چه اتفاقی افتاد؟!
    _نگران نباش چیزی نیست، تصادف کردی، رسوندنت بیمارستان... عزیزم می‌دونی اسمت چیه؟
    نگاهش به من افتاد، سرد بود. انگار منو نمی‌شناخت، دعا دعا می‌کردم اون چیزی که من فکر می‌کردم اتفاق نیافتاده باشه. یه دستشو روی سرش گذاشت و پرستار دوباره سوالشو تکرار کرد:
    _گلم فهمیدی چی گفتم؟! اسمتو می‌دونی؟
    با گیجی نگاهش رو بین منو پرستار ردوبدل کرد:
    _اسمم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    _اسمم؟
    _آره عزیزم، اسمتو یادته؟
    _اسمم؟! آیدا نوری...
    _خوبه، یکم که استراحت کنی حالت بهتر میشه. یه آرام بخش زدم برای سردردت طبیعیه.
    _ممنون!
    پرستار بعد از این‌که کارش تموم شد برگشت و رو به من گفت:
    _زیاد ازش حرف نکشید!
    سری تکون دادم‌ و راه رو براش باز کردم. بعد از بیرون رفتن پرستار، کنار تخت آیدا ایستادم. دل خور نگاهم می‌کرد.
    _خوبی؟
    جوابمو نداد و روشو ازم برگردوند، حق داشت. به خاطر هیچ و پوچ کشوندمش بیمارستان.
    _قهری مثلا؟!
    با همون صدای ضعیفش جواب داد:
    _خیلی پررویی!
    _می‌خواستی کمربند ببندی.
    با اخم بهم نگاه کرد.
    _میشه بری بیرون؟
    ابرو بالا انداختم و گفتم:
    _نوچ!
    دوباره روشو ازم برگردوند، خنده‌ام گرفته بود. با این حالش بچه بازی در می‌اورد.
    _خانوم بیست وشیش ساله، قنداق. جواب نمی‌دی؟
    _برو بیرون!
    بهتر بود زیاد ازیتش نکنم، بمونه برای بعد.
    _باشه، پس امشب میرم خونه، فردا میام دنبالت.
    برگشت و با درد نگام کرد. الحق که بی‌شعوری کیان، زدی دختر مردم رو ناکار کردی؛ الان می‌خوای بزاری بری؟
    _نترس نمیرم، می‌مونم تا فردا.
    چشماش رنگ اعتماد گرفت، اون به من اعتماد داشت. تو دلم پوزخندی به دل ساده‌اش زدم و خواستم بلند شم که برم ولی دوتا مامور با لباس نظامی بعد از این که در زدن وارد شدند.
    _آقای کیان مفتخر؟
    _بله خودم هستم.
    _شما باید همراه ما بیایید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    «آیدا»
    چشمام از تعجب گرد شد، کیان اخمی کرد و گفت:
    _به چه جرمی؟
    نگاهی به من انداخت:
    _این خانوم با شما چه نسبتی دارن؟
    باید کاری می‌کردم، دلم نمی‌خواست به خاطر اتفاقی که نیافتاده کیان شب رو تو زندون بگذرونه.
    _شما باید با ما بیایید؛ مگر این که این خانوم از شما شکایتی نداشته باشند.
    معلومه که نداشتم. هر سه نگاهی به من کردند و منتظر موندند. توانم رو جمع کردم تا بتونم حرف بزنم.
    _اومدن شما لزومی نداشت. من از ایشون شکایتی ندارم، ممنون؛ ولی می‌تونین تشریف ببرید.
    نگاهی به کیان انداختند و گفتند:
    _بازهم؛ اگه شکایتی بود ما در خدمتیم.
    نمی‌دونم چرا انقد اصرار داشت من ازش شکایت کنم! سری تکون دادم به نشانه‌ی تفهیم. بعد از رفتن پلیس‌ها کیانم بیرون رفت تا بتونم یکم استراحت کنم. سرم درد شدیدی داشت. آرام‌بخش داشت کم کم اثر می‌کرد و پلکام سنگین می‌شد. خیلی دلم می‌خواست، بدونم کیان به خاطر چی اون طور جنون گرفته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    اون شب رو تو بیمارستان سر کردم، کیان هم اتاق مهمان گرفته بود و مونده بود. صبح بعد از این‌که پزشک معاینه کرد، بهم گفتند که مرخصم. سرم هنوزم درد می‌کرد؛ ولی نه به اندازه دیشب...
    با این وضعمم فردا باید سرکار می‌رفتم. شال و مانتویی که کیان برام آورده بود رو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
    _میری خونه؟
    _اوهوم.
    سکوت ماشین با خواننده‌ی سیلورنایی شکسته شد. طاقت نیاوردم و پرسیدم:
    _کیان؟
    سرشو تکون داد که یعنی بگو.
    _دیشب چرا انقد...
    _میشه درباره‌ی دیشب حرف نزنیم؟
    این‌قدر محکم گفت که ساکت شدم و بی‌خیال پرسیدن شدم، به من چه اصلا! زد کلمو سرویس کرد؛ الان واسه من چشم و ابرو میاد. تا آخر مسیر باهم حرفی نزدیم و وقتی هم که پیاده شدم خداحافظی نکردم. اونم از من بدتر پاشو گذاشت رو گاز و رفت. یکم استراحت کردم و بدون این که آب به سرم بخوره دوش گرفتم. خودمو با کتاب خوندن مشغول کردم، داشتم سررسید پدرمو می خوندم که واقعا چیزای جالبی نوشته بود.
    *بعد از ورود یک انسان از دروازه‌ای به دنیاهای موازی، شش دروازه‌ی دیگر باز می‌شود. این دروازه‌ها هر جایی ممکن است وجود داشته باشند. با بسته شدن یک دروازه، همه ی دروازه‌های دیگر بسته خواهند شد.*
    جالبه، پس می‌تونم دروازه‌ای رو پیدا کنم که روی سطح سیلورنا باشه.
    *سیلورنا، آیینه ای از زمین است. کپلر، سندرا، تیناری و همه ی دنیاهای موازی، آیینه‌ای از زمین هستند. در جهان بی‌نهایت دنیاهای موازی وجود دارد. با نابود شدن زمین، همه ی آن ها نابود می شوند. همزادها نیز، آیینه‌ی یکدیگرند. ذات خوب در زمین، همزادی با ذات بدتر، یا حتی با خلق و خوی شیطانی دارد. ممکن است آن همزاد، تنها به خوبی همزاد زمینی‌اش نباشد؛ اما با وجود شباهت بین چهره‌ها، ذات،شغل، سرنوشت و علایق آن‌ها با هم تفاوت بسیاری دارد.*
    صفحه ی بعدی، انگار پاره شده بود.جاش مونده بود. انگار کسی اونو کنده بود. در ادامه نوشته بود:
    با این روش زمان مناسب عبور از دروازه‌ها مشخص می‌شود*
    زیر لب گفتم:
    _با کدوم روش؟
    اون صفحه حتما فرمولی برای محاسبه زمان عبور بوده. مهم‌ترین برگه‌ی اون سررسید، کلید برگشتن من به خونه، دست کی می‌تونست باشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    عصبانی و کلافه بودم، نمی‌دونستم کی می‌تونست، اون صفحه‌ها رو کنده باشه. شاید بهتره با آقای نوری صحبت کنم. شمارشو گرفتم جواب نداد. چند بار زنگ زدم با اون گوشی انگشتی عجیب غریب؛ ولی جواب نداد، بی‌خیال شدم تا بعدا یه فکری به حالش بکنم. یه چیز مختصر واسه خودم درست کردم و خوردم. انگشتم لرزید یعنی کسی زنگ می زنه. دکمه‌ای رو زدم و تماس برقرار شد، آیدا بود.
    _سلام چه طوری فضایی خانوم؟
    خندیدم و گفتم:
    _سلام، ممنون بد نیستم.
    _آیدا فردا شب بی‌کاری؟
    _ فرداشب؟ چه‌طور؟
    _می‌خوام دعوتت کنم به یک عدد شام مفت.
    _پس حتما بی‌کارم، میام با کله.
    خندید و گفت:
    _می‌دونستم علاف زمینی. پس آدرسو برات می‌فرستم. فعلا.
    _باشه، خداحافظ.
    گوشی رو از دستم درآوردم. یکم دراز کشیدم تا وقت بگذره، با خوندن بقیه ی سررسید خودمو مشغول کردم. تو این سیاره، تنها توی یه خونه خسته کننده بود.
    ***
    صبح زود پا شدم و یه دوش سریع گرفتم. امروز اولین روز کاریم بود. مانتوی مناسبی پوشیدم و راه افتادم، نزدیک بود و این واقعا عالی بود. وقتی اون‌جا رسیدم، خانوم پاک منش، رئیسم هم اون‌جا بود، خیلی مهربون بود. یکم توصیه‌های فروشندگی کرد و رفت. مغازه‌ی به اون بزرگی و شیکی خب مشتری هم زیاد داشت. بعضیاشون چونه می زدند، بعضی‌هاشون بهونه‌ی الکی می گرفتند. بعضی‌هاشون هزار تا مانتو می پوشیدند و آخرشم هیچی به هیچی. هرطور بود اون روزم گذشت و من شب خسته و کوفته بعد از این که مغازه رو قفل کردم، به خونه برگشتم. آیدا آدرس رو برام فرستاده بود. خیلی خسته بودم؛ ولی لباس پوشیدم و رفتم. از تاکسی پیاده شدم و پولش رو دادم. اسکناس ده هزاری اون‌جا یه سکه ی ده هزاریه. یعنی پول خرد! میزی که آیدا و امیر نشسته بودن رو پیدا کردم، روژان هم بود و البته کیان. هنوز از دستش شاکی بودم. با همه سلام کردم و بین آیدا و روژان نشستم. انگار کیان از من شاکی‌تر بود، مهم نیست!
    یکم که حرف زدیم متوجه بی‌حالی من شدن. روژان پرسید:
    _آیدا چیزی شده؟ خسته‌ای؟
    خمیازه‌ای طولانی کشیدم و گفتم:
    _نه بابا خسته چیه؟!
    بعد دستمو زیر چونم گذاشتم و چشمام خود به خود بسته شد که با صدای بلند خنده‌هاشون چشمام گرد شد. با صدای گرفته و خسته از خواب گفتم:
    چتونه ترسیدم!
    _آیدا با دلسوزی گفت:
    _باشه همزاد جان گرامی خسته ست، زودتر حرفمو می‌گم.
    نگاهی عاشقانه به امیر انداخت و کارتی از کیفش درآورد.
    _دو هفته دیگه...
    کارتو گذاشت روی میز و ادامه داد:
    _عروسی من و امیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    کلا خواب از سرم پرید. عروسی آیدا و امیر؟ عروسی همزادم...
    آیدا هنوز داشت با ذوق حرف میزد و امیر دستشو دور شونه‌های آیدا حلقه کرده بود.
    _هنوز کارت‌ها رو نگرفتیم ولی قراره این شکلی باشه. شماها اولین کسایی هستید که می دونید؟
    بعد رو به من و روژان اشاره کرد.
    _تو و تو... کلا باید در خدمت بنده باشین کلی می‌خوام ازتون کار بکشم.
    یه اخم مصنوعی هم رو پیشونیش بود. روژان خندید و گفت:
    _چشم سرورم. امر دیگه؟
    آیدا چشماشو تو کاسه چرخوند و با عشـ*ـوه خرکی گفت:
    _نه عرضی نیست.
    داشتم به اداهاشون می‌خندیدم که نگاهم افتاد به کیان. ساکت سرشو انداخته بود پایین و به میز نگاه میکرد، تو خودش بود. اصلا از وقتی پاشو تو اون جشن ناظری گذاشت عوض شده بود، یکی دیگه شده بود. یه آدم نگران عصبی که همش تو خودشه. این کیان، کیان همیشگی نبود و من رو خیلی نگران میکرد.
    ***
    یه ساعت طراحی کرده بودم که زمان رو برحسب زمین نشون می‌داد. دادم برام ساختند. یعنی آقای نوری گفت برام بسازند. الان ساعت دوازده و نیم زمینی بود و من تا سرم رسید به بالشت خواب هفت پادشاه رو دیدم.
    ******
    صبح رفتم بوتیک و دوباره شب قرار بود برم خونه ی آیدا تا کارای عروسی رو انجام بدیم. کارت بنویسیم و بریم خرید و این کارا... می‌گفت دلش می‌خواد امیر روز عروسی لباس عروسش رو ببینه. چون کلی فک زده بودم با مشتری سرم درد می‌کرد، هیچ‌کس از کارم خبر نداشت. یه آژانس گرفتم و به خونه‌ی آیدا رفتم. قرار بود روژان هم باشه، رزمهرم می‌آورد. این جشن می‌تونست، شروع خوبی برای شادی اون خونواده باشه. روژان زیر چشماش گود شده بود و این نشون می‌داد هنوز خیلی غصه داره. حقم داشت. همسرش ‌رو به بدترین نحو ممکن از دست داده بود، آیدا دوباره مامانشو خواهرشو دک کرده بود تا من بتونم، به اون‌جا برم. کارتش خیلی شیک و ناز بود. صورتی ملیح بود با رگه‌های سفید. یه عالمه کارت بود که باید پشت نویسی می‌شدند. رزمهر کنارمون نشسته بود و هرکارت رو که می‌نوشتیم کارت بعدی رو جلومون می‌گذاشت. داشتم اسم‌ها رو از روی لیست می‌نوشتم که یه اسم منو یاد یه خاطره‌ای از بچگی انداخت.
    *هشت سالم بود. دختر داییم سارا داشت با یه عروسک خیلی خوشگل بازی می‌کرد. حوصلم سررفته بود، رفتم کنارش نشستم ولی اون اخم کرد و از جاش بلند شد.
    _اجازه میدی باهات بازی کنم؟
    داد زد:
    _نخیر، تو دوست من نیستی. از این جا برو. اصلا از خونه‌ی ما برو بیرون. من ازت خوشم نمیاد.
    بعد با پاهاش هولم داد که به پشت افتادم زمین.*
    یادمه من از اون دختر حالم بهم می‌خورد و دیگه دوست نداشتم ببینمش. با اکراه اسم و فامیلشو نوشتم، ازدواج کرده بود. تو همین فکرا بودم که زنگ در به صدا دراومد. آیدا با استرس از جاش بلند شد و رفت سمت آیفون. با نگرانی دستشو کوبید به پاشو گفت:
    _وای آیدا، مامانم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    در رو باز کرد.
    _وای حالا چه‌کار کنیم؟
    روژان رو به من گفت:
    _پاشو برو تویکی از اتاق‌ها قایم شو.
    سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم:
    _نه... بالاخره منو می‌دیدند.
    بی‌خیال سرجام نشستم و مشغول نوشتن کارت‌ها شدم تا مادر آیدا اومد. دلم از وجودش لرزید، دلم تنگ شد. درو باز کرد و داخل اومد. آیدا همون دم در ایستاده بود و این‌پا و اون‌پا می‌کرد. مادرش، نرگس خانوم تا منو دید اصلا خشکش زد. یه نگاه به من کرد یه نگاه به آیدا. به نشانه‌ی احترام از جام بلند شدم، سلام کردم. با سر جوابم رو داد.
    _مامان ایشون... همون دوستمه که گفتم خیلی شبیه منه. اسمش درساست.
    نرگس خانوم دستشو گذاشت زیر چونشو گفت:
    الله و اکبر، نگاه کن چه قدر شبیهته. مو نمی‌زنه باهات.
    خندیدمو سرمو پایین انداختم. چه جوری نگاهش می‌کردم. تا صدام می‌لرزید. دوست داشتم محکم بغلش کنم و بگم که چقد دل تنگش بودم. ولی اون که مادر من نبود. یکم که گذشت دیگه بهم عادت کرد و باهام گرم گرفت. با روژان هم آشنا شد و کلی از رزمهر خوشش اومد. باشیرین زبونی‌اش خوب خودشو تو دل نرگس خانوم جا کرده بود. دیگه دیر وقت بود و کارتا هم تموم شده بود. بلند شدم که برم. روژانم گفت باهام میاد تا برسونتم. با آیدا خداحافظی کردم.
    _خیلی زحمت کشیدی درسا جون. ایشالله واسه خودت جبران کنم.
    _نه بابا این چه حرفیه؟
    رو به نرگس خانوم که هنوزم تو نگاهش تعجب رو می‌دیدی گفتم:
    _خداحافظ خانوم نوری.
    _با من راحت باش درسا جان.
    _چشم نرگس جون.
    خلاصه خداحافظی کردیم و رفتیم. سوار ماشین روژان شدیم تو راه بهش از کارم گفتم که خیلی خوشحال شد و گفت که حتما میاد بهم سر می‌زنه. وقتی وارد مجتمع شدم یه عده داشتن چند تا کارتون جابه جا می کردند. انگار داشتن اسباب کشی می کردند. سوار آسانسور شدم و خواستم دکمه رو بزنم که یه دختر جعبه به دست اومد طرفمو با نفس نفس مانعم شد. لبخندی زدم و گذاشتم وارد شه.
    _طبقه‌ی چندمی عزیزم؟
    با نفس نفس گفت:
    _طبقه‌ی سوم
    دکمه رو زدم و گفتم:
    _پس همسایه‌ی جدیدمی!
    دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم:
    _من آیدام، آیدا نوری. منم طبقه ی سومم...
    دستمو با گرمی فشرد و گفت:
    من سما کیانفرد هستم. از آشناییت خوشبختم، چه خوب!
    دختر خوشگل و شر و شیطونی به نظر می‌رسید. خوشحال بودم که دیگه تنها نبودم. یکم کمکش کردم تا وسیله هاشو بالا ببره.
    _تنها زندگی می‌کنی؟
    با من من گفتم:
    _آره فعلا!
    _من نه، میان حالا. من بدبخت رو فرستادند، بعضی وسیله‌ها رو براشون بیارم. حمال گیر آوردند دیگه الان که سر برسند. تو خسته‌ای دیگه برو مزاحمت نمیشم.
    _خسته که درست حدس زدی، دارم بیهوش میشم.
    خندیدیم و قرار شد شمارش رو برام بفرسته تا بیشتر باهم آشنا بشیم. رفتم تو خونم و لباس‌هام رو عوض کردم. انگشتم لرزید، جواب دادم.
    _بله؟
    کیان بود.
    _سلام آیدا خوبی؟
    سرد جواب دادم.
    _آره. کاری داشتی؟
    جا خورد.
    _آره. می‌خوام ببینمت.
    _دلیلش؟!
    _خیلی مهمه!
    بعد یهو جدی شد.
    _فردا پارک کنار خونتون، خونه همزادت. ساعت یک.
    و قطع کرد. دیوونه بودا...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    دوباره صبح شد و من مثل روزای قبل به بوتیک رفتم. به کل تماس کیان یادم رفته بود. ساعت یک می شد پنج بعدازظهر زمینی و منم سر کار بودم. داشتم برای دوتا دختر دنبال مانتوی لیمویی می‌گشتم. دو سه تا از بین رگالا بیرون کشیدم و دادم تا بپوشند. اون یکی هم مانتوی سبز می‌خواست، کم سن بودند. یه مانتوی سبز لجنی پیدا کردم و دادم تا بپوشه. داشتم دفتر حساب کتاب‌ها رو نگاه می‌کردم که با روشن شدن چراغ کنار میزم فهمیدم یه مشتری وارد شده. بدون این که سرمو بلند کنم گفتم:
    _سلام خوش اومدین. چه کمکی از...
    سرمو بالا گرفتم و با دیدن کیان حرفمو ادامه ندادم.
    _تو این جا چی کار می‌کنی؟
    اخماشو تو هم کشید و گفت:
    _تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    دستامو از هم باز کردم و گفتم:
    _کار می‌کنم دیگه.
    _اونوقت روژان می‌دونه و من نمی‌دونم.
    دستامو به کمرم زدم و مثل خودش اخمامو کشیدم تو هم.
    _اولا یه جوری صحبت نکن انگار داری باز جویی می‌کنی. دوما فرصت نشد بهت بگم. سوما...
    جمله کم آوردم. خودش ادامه داد:
    _سوما شما دو ساعته منو کاشتی. مگه دیشب نگفتم ساعت یک تو پارک باشی. الان ساعت دو و نیمه.
    از ساعت سیلورنایی حالم بهم می خورد. ساعت هفت بود، تا خواستم چیزی بگم دو تا دختر از اتاقک بیرون اومدن و هر کدوم یه مانتو دستشون بود.
    _ما این دو تا رو بر می‌داریم.
    حوصله‌ی تعارفات فروشنده‌ها رو نداشتم. صاف و ساده گفتم:
    _نهصد و پنجاه تومن لطفا.
    مانتوها رو تو پلاستیک گذاشتم و تحویل دادم. وقتی از مغازه بیرون رفتند، کیان دوباره شروع کرد.
    _با من بیا. باید یه چیزی بهت بگم.
    عصبانی و تقریبا با صدای بلند گفتم:
    _مگه نمی‌بینی سر کارم؟ نمی‌فهمی اینو؟
    این‌قدر بد گفتم که خودم از خودم بدم اومد. مگه اون چی کار کرده بود که این طوری باهاش حرف زدم. حالت صورتش به وضوح تغییر کرد.
    _می‌دونی چیه؟
    همون طور که عقب عقب می رفت گفت:
    _تو ارزش دونستنش رو نداری. آره، باید بزارم با سر بری طرف چیزی که نباید بشه. چرا خودمو اذیت کنم.
    در رو باز کرد و گفت:
    _از راهی که میری لـ*ـذت ببر خانوم زمینی.
    از مغازه خارج شد. نباید اون طوری حرف می زدم. روی صندلی ولو شدم و دستامو روی صورتم گذاشتم. نفسمو صدادار بیرون دادم و زیر لب گفتم:
    _نمک نشناس!
    یاد حرفای کیان افتادم. چه راهی؟ اون سعی داشت چیزی رو بهم بفهمونه، ته دلم لرزید. دلم گواهی اتفاق‌های بدی رو می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    اون روزم تموم شد و من شب به خونه برگشتم. کیفم رو پرت کردم رو میز و خودم روی مبل پخش شدم. یکم چشمام گرم خواب شده بود که زنگ در به صدا دراومد. هشت جدو آباد کسی که پشت در بود رو نفرین کردم؛ چون نذاشت بخوابم. با چشمایی خمـار و خمیازه کشون درو باز کردم که دیدم سما پشت دره.
    _سلام آیدا جون.
    هنوز گنگ نگاش می‌کردم. از قیافش معلوم بود داره خودشو کنترل می کنه که نخنده.
    _ببخشید بد موقع مزاحم شدم؟
    _هوم؟ نه چیزی شده؟
    یه کاسه آش گرفت جلومو گفت:
    اینو مامانم درست کرد گفت واست بیارم، نوش جون.
    با دیدن آش چشام گشاد شد.
    _آخ جان آش. مرسی!
    با دوتا دستم آشو گرفتم، صدای خندش پیچید تو گوشم.
    _قابلی نداشت.
    بازم تشکر کردم و درو بستم، صدا می اومد.
    _دیدیش؟
    صدای یه مرد بود که با سما صحبت می‌کرد.
    _آره بابا این خیلی جالبه. خیلیم نازه.
    پسره گفت:
    _بیا مامان داره صدامون می‌کنه.
    از توی چشمی داشتم نگاشون می‌کردم. فکر کنم برادر سما بود. وقتی سما رفت تو واحدشون پسره آخرین نگاه رو به در واحد من انداخت و رفت. بوی آش هوش از سرم پروند. توی یه کاسه برای خودم ریختم و با میـ*ـل شروع به خوردن کردم. طعمش بی‌نظیر بود. تا حالا این طعمو تجربه نکرده بودم. تا مرز انفجار که رفتم دست از خوردن کشیدم. روی مبل ولو شدم ویکم تلویزیون تماشا کردم، نفهمیدم کی خوابم برد.
    ***
    صبح با صدای زنگ در بیدار شدم. تلویزیون هنوز روشن بود یه نگاه به ساعت انداختم. فقط نیم ساعت مونده بود تا ساعت کاریم. با عجله رفتم لباس بپوشم که دوباره زنگ واحدم به صدا دراومد، دویدم درو باز کردم. کسی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم. مامان کیان این جا چی کار می‌کرد؟ با همون اخمش بی اجازه وارد شد.
    _باید باهات حرف بزنم.
    با احترام سلام کردم و گفتم:
    _ببخشید خانوم مفتخر ولی من خیلی دیرم شده.
    روی مبل نشست و با همون ابهتش گفت:
    _زیاد وقتت رو نمی‌گیرم. فقط اومدم یک چیز رو بهت بگم و برم.
    درو بستم و روبروش نشستم.
    _شما خونه‌ی منو از کجا پیدا کردین؟
    _اونش مهم نیست، گوش بده چی میگم.
    سرمو انداختم پایین و گفتم:
    _بله بفرمایید.
    یکم تردید داشت بین گفتن و نگفتن.
    _ببین دختر از پسر من فاصله بگیر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا