«کیان»
دلم میخواست با همین دستام خفش کنم. مرتیکهی کثافت، چه طور جرات کرد، این کارو بکنه؟ تمام عصبانیتمو سر پدال ماشین خالی کردم. اینقدر که صدای آیدا رو نمیشنیدم. ترسیده بود، یهو جیغی کشید که به خودم اومدم و ترمز زدم. من چون کمربند داشتم چیزیم نشد؛ ولی آیدا، خدای من! اسمشو فریاد میزدم؛ ولی جوابی نمیداد. خون بود که از پیشونیش روان شده بود. چی کار کنم؟ چه غلطی کردم، خدایا نکنه بلایی سرش بیاد؟ سریع دوباره راه افتادم و خودم رو به اولین بیمارستان رسوندم. یکی از پرسنل با روپوش سفید توی حیاط بیمارستان بود که صداش زدم و ازش کمک خواستم.
_بیمارو حرکت ندین.
بعدش با داد رو به شخصی ادامه داد:
_زود باش یه برانکارد بیار. سریع!
نفسم بالا نمیاومد؛ اگه بلایی سرش میاومد، هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم.توی راهروی بیمارستان هولش میدادند و به سمت اتاقی میبردند. دست دکتر رو گرفتم تا ایستاد.
_دکتر حالش خوب میشه؟
_شما چه نسبتی با بیمار دارین؟
چی میگفتم؟
_من... برادرشم.
_لطفا به خانودتون اطلاع بدین تا فرم رضایت بیمار رو پر کنن... پدرشون میتونن بیان؟
_عاام... پدر که... ایشون کسی رو ندارن... من میتونم فرم رو پر کنم؟
با تردید نگاهی بهم انداخت و گفت:
_فقط سریع تر... بیمار تو شرایط بدی قرار داره
بعد سریع با قدمهای بلند به سمتی رفت که آیدا رو بردن داخلش... دستام میلرزید. یه دستمو گذاشتم جلوی دهنم و چشمامو بستم و از ته دل از خدا خواستم حالش خوب شه. با هر زحمتی که بود، فرم رو پر کردم و آماده شدند تا اون رو به اتاق عمل ببرندش. نمیتونستم به خانواده نوری چیزی بگم. هم روم نمیشد، هم میترسیدم که چهطوری بهشون بگم.
روی صندلی نشسته بودم و پاهامو تندتند تکون میدادم.خم شده بودم و دستام رو دوطرف سرم گذاشته بودم. نمیدونم چند ساعت گذشت که تخت آیدا رو از اتاق بیرون آوردند. سرشو بسته بودند. چشماش بسته بود. سریع به سمت دکتر دویدم و با نفس نفس ازش پرسیدم:
_دکتر... چیشد؟ حالش چهطوره؟
دلم میخواست با همین دستام خفش کنم. مرتیکهی کثافت، چه طور جرات کرد، این کارو بکنه؟ تمام عصبانیتمو سر پدال ماشین خالی کردم. اینقدر که صدای آیدا رو نمیشنیدم. ترسیده بود، یهو جیغی کشید که به خودم اومدم و ترمز زدم. من چون کمربند داشتم چیزیم نشد؛ ولی آیدا، خدای من! اسمشو فریاد میزدم؛ ولی جوابی نمیداد. خون بود که از پیشونیش روان شده بود. چی کار کنم؟ چه غلطی کردم، خدایا نکنه بلایی سرش بیاد؟ سریع دوباره راه افتادم و خودم رو به اولین بیمارستان رسوندم. یکی از پرسنل با روپوش سفید توی حیاط بیمارستان بود که صداش زدم و ازش کمک خواستم.
_بیمارو حرکت ندین.
بعدش با داد رو به شخصی ادامه داد:
_زود باش یه برانکارد بیار. سریع!
نفسم بالا نمیاومد؛ اگه بلایی سرش میاومد، هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم.توی راهروی بیمارستان هولش میدادند و به سمت اتاقی میبردند. دست دکتر رو گرفتم تا ایستاد.
_دکتر حالش خوب میشه؟
_شما چه نسبتی با بیمار دارین؟
چی میگفتم؟
_من... برادرشم.
_لطفا به خانودتون اطلاع بدین تا فرم رضایت بیمار رو پر کنن... پدرشون میتونن بیان؟
_عاام... پدر که... ایشون کسی رو ندارن... من میتونم فرم رو پر کنم؟
با تردید نگاهی بهم انداخت و گفت:
_فقط سریع تر... بیمار تو شرایط بدی قرار داره
بعد سریع با قدمهای بلند به سمتی رفت که آیدا رو بردن داخلش... دستام میلرزید. یه دستمو گذاشتم جلوی دهنم و چشمامو بستم و از ته دل از خدا خواستم حالش خوب شه. با هر زحمتی که بود، فرم رو پر کردم و آماده شدند تا اون رو به اتاق عمل ببرندش. نمیتونستم به خانواده نوری چیزی بگم. هم روم نمیشد، هم میترسیدم که چهطوری بهشون بگم.
روی صندلی نشسته بودم و پاهامو تندتند تکون میدادم.خم شده بودم و دستام رو دوطرف سرم گذاشته بودم. نمیدونم چند ساعت گذشت که تخت آیدا رو از اتاق بیرون آوردند. سرشو بسته بودند. چشماش بسته بود. سریع به سمت دکتر دویدم و با نفس نفس ازش پرسیدم:
_دکتر... چیشد؟ حالش چهطوره؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: