کامل شده رمان سکوت حقیقت | fatimekanom137400کاربر انجمن‌نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh.Hamidy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
126
امتیاز واکنش
3,507
امتیاز
416
نام رمان: سکوت حقیقت
نویسنده: فاطمه حمیدی کاربر نگاه دانلود
ویراستار:
ژانر: عاشقانه
نام تایید کننده رمان: کهربا.م.ر
خلاصه:
هانا برای ادامه زندگی به روستای پدریش و نزد خانوده‌ی عموش میره. طی اتفاقاتی، اربـاب، دختر عموی هانا رو برای ازدواج با پسرش انتخاب می‌کنه؛ اما هدیه که شنیده بوده اربـاب زاده پسری خوش گذران و بد اخلاقه، عمیقا از این ازدواج واهمه داشته. اون از هانا می‌خواد به جای اون همسر اربـاب زاده بشه.
با ورود هانا به عمارت اربابی، اون متوجه حقایقی درباره‌ی اربـاب زاده و باقی اهالیه خونه میشه، اون تصمیم می‌گیره...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • کهربا.م.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/22
    ارسالی ها
    113
    امتیاز واکنش
    7,836
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعهفرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش

    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود
    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
    v6j6_old-book.jpg
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    هوای قبرستان سرد و بارانی بود. صدای زجه ی مادری که فرزندش را به خاک گور می سپرد رعشه به اعصابم می انداخت. باد پاییزی با شدت بیشتری وزید، قطرات باران به صورتم برخورد می کردند. بار دیگر صدای زجه ی زن بلند شد،نام فرزندش را صدا می زد. دست عمو روی شانه ام نشست: «هانا جان منتظر می مونم تا فاتحه ای برای پدر و مادرت بفرستی و بیای»
    _«ممنون که هستین عمو جان.»
    با گام هایی سنگین به طرف دو تکه سنگی رفتم، که حالا آرمگاهی بودند برای عزیزانم...
    کاش هرگز پدر به درخواست دوستش برای دعوت به منزلشان در اصفهان پاسخ مثبت نمی داد تا آن تصادف لعنتی شکل نگیرد...
    خم شدم و بـ..وسـ..ـه ای بر نام حک شده روی قبرشان زدم: «خدا نگه دار عزیزانم»
    اشک های داغم که بر گونه ی سردم نشسته بود را پاک کردم و به طرف عمو رفتم: عمو جون من آماده م...
    سوار ماشین عمو به طرف روستای...به راه افتادیم...
    _ «عمو جان ، همسرتون از اومدنم خبر دارن؟»
    عمو کمی مِن ومِن کرد:«راستش طلعت زنِ خسیس و پول پرستیه ,اون زیاد راضی نیست تو همراهم بیای ولی من توجه ی به خواستش ندارم. اگه به خاطر بچه ها نبود تا به حال طلاقش می دادم اما افسون که مجبورم تحمل کنم!...»

    غمگین گفتم : «یعنی از حضورم ناراحت می شه»
    _ «چی بگم, راستش عمو جون بهتر باهاش مدارا کنی.»
    _ «چشم همه ی سعیم رو می کنم »


    وارد خانه ی عمو شدم و نفس عمیقی کشیدم، آب و هوای روستا بی نظیر بود، مخصوصاً خانه عمو که در منطقه ای کوهستانی قرار داشت.
    مشغول نگاه کردن به اطراف بودم، عمو زود تر از من وارد ساختمون شده بود تا با همسرش صحبت کند.
    با دیدن اسب قهوه ای رنگی که در گوشه ی باغ قرار داشت ذوق زده به طرفش دویدم، عمو سرکارگر مزرعه ی اسب بود و از لحاظ مالی وضع خوبی داشت؛ چرا که قسمت اعظمی از اسب های مزرعه به عمو تعلق داشت.
    دیدن اون اسب قهوه ای رنگ خاطره ی کهنه ای را درون ذهنم زنده کرد.

    ****

    هانا_ گذشته"

    چند روز بود همراه والدینم به روستا آمده بودیم.
    سرگرم بازی توی حیاط بودم که صدای مادرم بلند شد:«هانا بیا اینجا ببینم دخترم.»
    _ «بله مامان جونم !»
    مادر صورتم را نوازش کرد و توی چشم های عسلی رنگم خیره شد: «فرشته کوچولوی مامان ، همراه پسر عموت برو به مزرعه اسب و نهار عمو و پدرت رو ببر .»
    ظرف غذا را از مادر گرفتم و بـ..وسـ..ـه ای از سر محبت روی گونه های نرمش نشاندم , مادر از خانواده ثروتمندی بود که به خاطر ازدواج با پدرم از کانون خانه و خانواده ش طرد شده بود.


    همراه پسر عمویم پدرام به مزرعه اسب رفتیم.
    _ «هانا اینجا منتظر باش تا ظرف غذا رو برای پدرم ببرم.»
    سرم را به نشانه ی تائید تکان دادم. با دور شدن پدرام از مقابل چشمانم،نگاهم را به دور و اطراف مزرعه معطوف کردم؛ درختان سر به فلک کشیده ی سرو و جوی آب روان از میان دشت، منظره ی زیبایی را به وجود آورده بودند. صدای بلندِ شیهه ی اسب باعث شد نگاهم را از آن طبیعت سبز و زیبا بگیرم؛ اسب با قدرت پا به زمین می کوبید و شیهه سر می داد.
    به سمت اسبِ رام نشدنی رفتم،مردی که طنابی در گردن اسب انداخته و سعی در مهارش داشت، با صدای نگرانی تذکر داد عقب بایستم، اما من به خودم مطمئن بودم. با آرامش به سمت اسب حرکت کردم و دستم را جلو آوردم : «هیش! آروم باش! .»با آرامش قدم دیگری بر داشتم و جلوی اسب رسیدم، یالش را نوازش کردم، اسب ابتدا کمی چموش بازی در آورد ولی در آخر آرام گرفت و رام شد.
    برای لحظه ای اسب شیهه ای کشید وطناب از دست مرد رها شد، ترسیده گامی به عقب برداشتم.
    اما با صدای هیش! بلند مرد، نگاه عسلیم را به پشت سرم دوختم؛ جوانی قدبلند با اخم های در هم و چهره ای که هیچ زیبایی جز مردانگی نداشت، درست پشت سرم ایستاده بود: «پس توم تونستی رامش کنی ، این اسب فقط به دست من رام می شه.»
    روی سخنش با من بود: «شما صاحبِ این اسب چموش هستین؟» مرد نگاه به رنگ شبش را به اسب دوخت و جوابم را نداد. کمی جلو رفتم تا برای بار دوم یال های پریشان اسب را لمس کنم اما دست قوی و مردانه ای مچ را قاپید و مانع شد:« اِی وای چی کار می کنی؟» «اگه یکبار اجازه دادم اسبم رو لمس کنی دلیل بر این نیست که بار دومی هم وجود داشته باشه. » با اخم هایی در هم به مرد نگاه کردم:
    «اما این اسبِ وحشی متعلق به شما نیست.» مرد پوزخندی زد و در حالی که اسب را زین می کرد گفت : «تمام اسب های این منطقه مالِ من هستن ؛ من اربـاب زاده م. » سوار اسب شد و حرکت کرد...


    با حرص به دور شدنش خیره شدم.دست پدرام روی شانه ام نشست: «کجا رو نگاه می کنی؟» شانه ای بالا انداختم و پشت سرش به راه افتادم.
    ازپشت به پدرام خیره شدم قد متوسط و هیکل معمولی داشت؛ چشم های سبز رنگ و بینی باریکش از او جوانی خوش چهره ساخته بود،ولی از دید من مردانی چون آن اربـاب زاده که چهره ای مردانه و خشن داشتند دلنشین تر به نظر می رسیدند.

    - « هانا ! من از این مسیر به طرف خونه ی دوستم می رم تو هم باقی راه رو خودت تنها برو.»
    _ «اما من که با کوچه پس کوچه های روستا آشنایی ندارم ، گم می شم ها!»
    پدرام شانه ای بالا انداخت : «همین مسیر رو مستقیم برو گم نمی شی. خدا حافظ .»
    با دور شدن پدرام کمی ترس به دلم افتاد، زیاد به این روستا نمی آمدم و با راه های آن آشنایی نداشتم.
    در جاده قدم برمی داشتم اما هرچه می رفتم راه به جایی نداشت.ناچار مسیر را عوض کردم تا از طریق باغ های اطراف به منزل عمو برم اما متاسفانه کاملا گم شده بودم.
    با شنیدن صدای شلیک به طرف منبع صدا رفتم تا از علت آن جویا شوم.
    کنار رود خانه اسب قهوه ای اربـاب زاده را دیدم.با ندیدن خودش به خیال آنکه در آن اطراف نیست نزدیک اسب شدم و بدن زیبایش را لمس کردم.
    کاش می توانستم سوارش بشوم، اما حیف!...
    _«چه کار می کنی؟ » وحشت زده به عقب برگشتم. در حالی که جسد آهویی را روی شانه هایش گذاشته بود و از گوشه ی ابرویش خون می چکید به من خیره شد.
    _ «هیچی به خدا فقط نوازشش کردم.» اخم بر چهره نشاند: «بی جا کردی از کی رعیت ها این طور گستاخ شدن که.» میان حرفش پریدم: «از پیشونیت خون میاد.» دستم را نزدیک زخم پیشانیش بردم: «اینجا»
    _ «مهم نیست خودش خوب می شه.»


    _ «نه خطرناکه آخه شکافش عمیقه. » از درون کیفم دست مال کاغذیِ تمیزی خارج کردم و روی پیشانیش راه پاک کردم و چند عدد دستمال را روی زخمش گذاشتم. کمی سرش راعقب کشید: « چی کار می کنی؟»
    _«این دستمال ها رو روی زخمت فشار بده تا من با پارچه سرتون رو ببندم.»
    _ «پارچه از کجا میاری؟ تمیز هست؟»
    _ « اوهوم! پارچه ی تمیزیه که مادرم شسته و برای پاک کردن اشک هام بهم داده اما هنوز استفاده نکردمش»
    پارچه رو بدستش دادم و در حالی که انگشتم را روی محل زخم گذاشتم پارچه را با کمک خودش بستم.

    بدون هیچ تشکری افسار اسبش را گرفت و نگاهم کرد: « برگرد خونه ت دخترِ رعیت، شب باغ های روستا نا امن می شه .»
    _ «اما من گم شدم می شه من رو برسونی؟»
    مردِجوان متعجب نگاهم کرد؛ از رُک بودنم جا خورده بود.
    _ «خیلی خب! پشت سرم راه بیوفت» روی اسبش نشست.
    _ «شما سواره و من پیاده، اما این ناجوانمردانه ست»
    مرد نگاه عمیقی به من انداخت: «بیا بالا.»
    کمی خودم رو به آغوشش نزدیک تر کردم.
    _ «گفتی اسمت چیه؟!»
    _ «چیزی نگفتم، سعی نکن بهم نزدیک بشی»
    _ «اسم من هانا پناهیِ ۱۵ِ سالمه و تو شهر زندگی می کنم حالا تو بگو.»
    مرد جوابم را نداد. و با اخم بهم خیره شد.
    کمی از باغ فاصله گرفته بودیم که صدای شلیک بلند شد و چند مرد مسلح جلوی اسب را گرفتند یکی از مرد ها فریاد کشید: «اون مرد اربـاب زاده شایانِ بکشیدش.»


    قبل از برخورد گلوله ها به جسممون، اربـاب زاده بازوی من را اسیر دستان قدرتمندش کرده و از روی اسب پایین پرید.
    هر دو با هم روی زمین افتادیم؛ همه وجودم از ترس می لرزید. اربـاب زاده به طرف مرد خیز برداشت و لگد محکمی زیر دست مرد زد. یکی از سوار ها با اسلحه قلب اربـاب زاده را نشانه گرفت، اما قبل از شلیک اسلحه یکی از مردان مسلح به طرف هم دست خود شلیک کرد،همین امر باعث شد اربـاب زاده فرصت کند و باقی افراد مهاجم را با ضرب گلوله از پا در آورد.
    اربـاب زاده با کمک مردی که نجاتمان داده بود همه مهاجمین را درون گودالی انداخت: _ «کاظم فردا این کلانتر بی خاصیت رو که از طرف دولت اومده خبر کن ببینم این مدت داشته جه گُهی می خورده.»
    کاظم مطیعانه سر فرود آورد : « چشم اربـاب زاده»
    اربـاب زاده به طرفم آمد و نگاه نگرانش را به چهره ترسیده و رنگ پریده ام انداخت: «ترسیدی بچه؟»
    سرم را به نشانه ی تائید تکان دادم: «آره خیلی عجیب بود! من تا به حال هچین چیزی ندیده بودم اونا جدی جدی قصد کشتنت رو داشتن؟»
    _ «پدرم شاهین خان دشمن زیاد داره، اسم منم شایان فهمیدی؟»
    لبخند شیرینی بروی لبم کاشتم و نگاه نگرانم را به شایان دوختم.
    _ «آفتاب داره غروب می کنه وقتی برسم خونه مادر و پدرم ناراحت می شن.»
    _ «نترس به کاظم سپردم برسوندت و بگه تو جنگل گم شدی حالا برو فسقلی!»

    زمانی که به خانه عمو رسیدم از طرف عمو و مادر و پدرم به خاطر بی دقتی شماتت شدم.
    عمو نیز آن روز پدرام را به دلیل بی مسئولیت در قبال من به شدت کتک زده بود؛ شاید همان کار عمو باعث نفرت عمیقی بود که پدرام نوجوان را تا سال ها از من بیزار کرده بود.

    ****

    هانا، زمان حال"

    با صدای زن عمو از فکر به گذشته ها خارج شدم.
    _ «سلام زن عمو!»
    زن عمو پوز خندی زد و لب ورچید: «پس محمود گور به گور بالاخره توی گدا گشنه رو همراه خودش آورد»
    سر به زیر انداختم و لب گزیدم؛ تا مبدا پاسخ توهین زن عمو را بدهم و اوضاع را بدتر کنم.
    _« محمود گفته قراره باما زندگی کنی اما من راضی نیستم و برای همین مجبوریم تو رو به یتیم خونه بفرستیم چون هجده سال داری یتیم خونه قبولت نمی کنه و...»
    میان حرفش پریدم: «در چه صورت قبول می کنید اینجا بمونم؟!»
    زن عمو پوزخند روی لبخش را پر رنگ تر کرد و هیکل چاقش را تکانی داد : «در صورتی که قبول کنی خدمتکار ما باشی قبول می کنم نگه ت دارم .»
    هیچ گاه باور نمی کردم به چنین روزی دچار شوم مانع ریزش اشک هایم شدم.
    _«قبوله»
    _ «خوبه اتاق زیر شیروونی رو برات آماده می کنیم از فردا به غیر آشپزی که وظیفه ی صدیقه خانوم هست، باقی کار ها روی دوش تو می مونه ، اگه کوتاهی کنی تنبیه می شی متوجه ی؟ »
    _ « بله»
    _ «راستی از این به بعد باید بگی، بله خانوم
    خدمت گزارم»
    بغض کردم این زن نهایت بی رحمی و شقاوت بود.
    _ «بله خانوم خدمتگزارم.»





    ****
    سوم شخص "

    با نشستن دست سپهر روی شانه هایش یکه خورد:«شرمنده! تو فکر بودی؟»
    سرش را به نشانه تائید تکان داد: «امشب قرار توی ویلای ساسان مهمونی برگزار بشه،منم دعوتم.»
    _ « می خوای دعوتشون رو قبول کنی؟ ساسان آدم درستی نیست. »
    _ «راه دیگه ای ندارم رد کردن دعوتشون به نوعی بی احترامی به صاحب مجلسه. برای همین هم توی فکر بودم.»
    _ «من جای تو بودم نمی رفتم، ساسان از قدیم با پدرت و تو مشکل داره.»
    شانه هایش را بالا انداخت: «مجبورم باید برم، وگرنه ساسان بین مردم روستا پخش می کنه اربـاب شاهین و پسرش با ما دشمنی دارن.»
    از جا بلند شد، در حالی که کت و شلوارش را به تن می کرد پرسید: «هنوز با خانواده ت قهری؟ »
    سپهر سر پایین انداخت و نگاه غم زده اش را به زمین دوخت: «مادر و پدر پاشون رو کردن توی یه کفش و حرفشون اینه، شبنم نه؛ با شبنم و انتخاب من مشکل اساسی دارن »
    جلوی آینه ایستاد و مشغول درست کردن کراواتش شد: «حقم دارن کدوم اربابی رو دیدی که دلبسته ی رعیتش بشه؟! اون هم دختری که نه پدر داره نه مادر و با خواهرکوچیک ترش سر بار مادر بزرگشهِ»
    سپهر دلگیر از پسر دایی اش قصد کرد اتاق را ترک کند.
    _ «ناراحت شدی سپهر؟!»
    سپهر نگاه تلخی حواله ی شایان کرد: «از تو انتظار ندارم، حداقل تو درکم کن.»
    شایان ادای سپهر را در آورد و برای عوض شدن فضا، گفت: «خلی دیگه عاشق شدنتم مثل انسان عاقل نیست.»
    ****

    دیگر تحمل فضای مهمانی را نداشت مشتی جوان مـسـ*ـت لایعقل در حال رقـ*ـص و پایکوبی بودند و عده ی دیگری دور میز قمار سرگرم بازی و شرط بندی.
    ساسان متوجه کلافگی شایان شد. چشم هایش برقی از خباثت زد و نیش خندش را عمیق تر کرد.
    همیشه از این اربـاب زاده ی مغرور متنفر بود و حالا زمانش رسیده بود تا زهرش را بریزد.
    _ «کلافه به نظر میای!»
    _ «درسته، فقط به خاطر بستن دهن تو و پدر مفت خورت قبول کردم بیام.»
    ساسان قهقهه ای زد و ردیف دندان های زردش را نمایان کرد: «خیلی رکی. با یه لیوان نوشـیدنی چه طوری؟!»
    _ «نمی خورم سر درد می گیرم.»
    اما ساسان بی توجه به حرف شایان به طرف بار رفت و جامی از نوشید*نی های قوی و نابش را برایش ریخت.
    _ «بفرمایید اربـاب زاده بخور با یه جام چیزیتون نمی شه، فقط یکم گرم می شی.»
    نگاه چند تن از حاضران را روی خود احساس کرد. ساسان با لودگی گفت: «نکنه بچه مسلمون شدی یا اینکه تحمل این یه جام رو نداری؟»
    همه شاهدان یک صدا از خنده ریسه رفتند.
    شایان که غرور خود را جریحه دار می دید جام نوشید*نی را گرفت و یک جا نوشید.
    ساسان نیش خندی زد و با خود فکر کرد: «واکنشت دیدنیه اربـاب زاده وقتی صبح بلند بشی و خودت رو با اون وضعیت بین ماها ببینی، حیثیتت رو به باد می دم.»

    ****

    سپهر نگاه مهربانی نثار شبنم کرد و انگشتان ظزیفش را میان دست های قوی و مردانه ش فشار داد.
    _ «آی چقدر انگشتم رو محکم فشار می دی؟»
    _ «برای اینکه تنبه ت کنم.»
    شبنم چشم هایش را درشت کرد : «گناهم چیه؟!»
    _ «گناهت اینه که زود کوتاه اومدی، چون پدر و مادر من موافق وصلتمون نیستن تو باید اجازه می دادی برات خواستگار بیاد؟!»
    شبنم لب ورچید: «خب منم از سر بار بودن خسته شدم، تو چرا جلوی خانوده ت نمی ایستی؟ »
    _ «دلم نمی خواد بی احترامی بشه.»
    نگاه سپهر برای لحظه ای روی مچ دست شبنم نشست و با دیدن دستبند بافتنی رنگارنگی که شبنم در دست داشت متعجب پرسید: «چه دست بند قشنگی، از کجا خریدی؟»
    شبنم با یادآوری ماجرای چند روز پیش لبخندی روی لب های درشت و زیبایش کاشت: « این رو دوست جدیدم هانا برام درست کرده، همسایگی باعث شده با هم دوست بشیم. »
    سپهر نیز متقابلا ً لبخند زد: «آره خیلی به دست هات میاد از جانب من ازش تشکر کن.»
    سپهر وارد حیاط شد و یکی از نگهبانان را دید که به طرفش می آید: «سلام کاظم، چی شده نگرانی؟»
    کاظم دور اطرافش را نگاه کرد و با احتیاط گفت: «سپهر خان ، شایان خان هنوز برنگشتن. »
    سپهر دلشوره گرفت و با عصبانیت گفت: «قرار بود تا سر شب برگرده ولی حالا ساعت۲ نصفِ شبه. خدا لعنت کنه ساسان رو حتما بلایی سرش آورده.»
    کاظم هم متقابلا ً نگران شد: «بهتر به اربـاب و محافظ ها خبر بدیم.»
    _ «تو برو دایی رو خبر کن، منم با جیپ می رم دنبالش.»
    با سرعت به طرف حیاط پشتی رفت و سوار جیپ شد؛ دلش گواه بدی می داد.

    ****
    شایان احساس کرد نفس کشیدن برایش دشوار است؛ از ساختمان داخلی عمارت خارج شد و به باغ رفت کنار حوض بزرگی که در میان باغ وجود داشت نشست و با لـ*ـذت به فواره آب خیره شد. با بیشتر شدنِ حسِ سرگیجه و تنگی نفسش، گمان برد ساسان درون آن جام نوشید*نی سم ریخته و قصد جانش را کرده باشد. از جا بلند شد تا خودش را به ماشینش برساند و از آن ویلای شوم دور شود اما هر چه تلاش کرد نتوانست روی پایش بایستد.
    ساسان از گوشه ی پنجره ی اتاق شایان را نگاه می کرد، با دیدن حال و روز خراب شایان نیش خند شیطانیش را عمیق تر کرد وبا اشاره به بهراد فهماند وقت اجاره نفشه یشان رسیده.
    بهراد به طرف انبار رفت و دست دخترک را که درون خود مچاله شده بود و می لرزید گرفت: «بیا کوچولو وقتش رسیده به وظیفه ت عمل کنی.»
    رعشه بر اندام دخترک افتاد. همراه مرد از انبار خارج شد و به طرف باغ رفت.
    غیر از او و سه مرد دیگر کسی درباغ حضور نداشت، سیاهی مطلق همه جا را گرفته و دخترک از وحشت در حال جان دادن بود.
    با کنده شدن لباس هایش از تن، فاتحه ی پاکی و عفتش را خواند.
    زیر لب خدا را صدا می کرد و هر دعایی بلد بود به زبان می آورد.
    _«تو رو خدا ولم کنین، آخه به من چی کار دارید، خدایا کمکم کن!»
    صدای زجه و التماسش دل سنگ را آب می کرد اما دلِ این سه نفر رو نه!
    هر آن منتظر دریده شدن روح و تنش به دست آن سه گرگ وحشی بود، اما با ورود مرد جوانی که از شدت مـسـ*ـتی در حالت عادی نبود و گاهی فریاد می زد و گاهی قهقهه سر می داد بهت زده شد.
    گامی به عقب برداشت اما با فشار محکم دست یکی از آن شیطان صفت ها به سمت آغـ*ـوش مرد مـسـ*ـت هدایت شد.
    ساسان، بهراد و برادرش بهروز گوشه نشستند و نظاره گره پاره پاره شدن روح و جسم آن دخترک معصوم به دست شایان شدند.
    شایان اما در خیالات خود شیدا معشـ*ـوقه ش را می دید که چگونه در آغوشش فرو رفته و با علاقه از وجود معشـ*ـوقه اش کام می گرفت و ...

    پاسی از شب گذشته بود. ساسانِ شیطان صفت راضی از عمل انجام شده اش از روی صندلی که حالا حکم سِنِ نمایش را داشت بلند شد، سناریو ای که نوشته بود به خوبی اجرا شد، اربـاب زاده ی خوشنامی چون شایان را مـسـ*ـت کرد و به جان دخترک بی گـ ـناه قصه انداخت و حالا پرده ی آخر نمایش و اصلی ترین قسمت آن مانده بود.
    _ «مش غلام!»
    با صدای بلند مشت غلام را صدا کرد. پیرمرد لاغر اندام لخ لخ کنان به طرفش پا تند کرد.
    _ « برو روستا و مردم رو خبر کن بیان باغ، بگو، کجایین که اربـاب زاده شایان ناموس به تاراج بـرده و دست درازی کرده به دختر یکی از آبرو دارای روستا. برو و تا صبح سپیده نزده کل روستا رو بکشون اینجا.»
    مشتی غلام دست های لرزانش را روی چشم گذاشت: «به چشم آقا جان تا صبح آبرویی برای اربـاب زاده نمی ذارم.»
    ساسان رو کرد به دو هم دست کوته فکرش که با خیال راحت هفتمین پادشاه را نیز خواب دیده بودند: «آهای! احمق ها بلند بشین باید با سرعت از اینجا بریم.»

    ****

    شایان چشم هایش را به سختی باز کرد و دور و اطراف خود را نگاه.
    وحشت زده از جایش بلند شد و به دختر بی جانی که با تن عـریـان در کنارش بی هوش افتاده بود خیره شد،خودش هم لباسی به تن نداشت.
    مغزش از کار افتاده بود، باورش نمی شد، که در حالت مـسـ*ـتی با دخترک ناشناسی رابـ ـطه داشته. حدسش زیاد هم مشکل نبود، طراحی این نقشه ی شوم از جانب ساسان بوده. به خود لعنت فرستاد که چرا دعوت به مهمانی را قبول کرده، حالا این گند را چگونه پاک می کرد، صبح که مردم روستا از این حادثه با خبر بشوند، مهر بدنامی به پیشانیش می زنند. لعنت به این شب شوم لعنت !...
    اولین بار بود که قلب سنگی یش برای دخترک بی گـ ـناه سوخت و نگاه نرمی نثار دخترک کرد.
    دست روی شانه های نحیف دخترک نو جوان گذاشت: «دختر جون تو کی هستی؟! بیدار شو »
    دختر را کمی تکان داد با ندیدن هیچ حرکتی از طرف دختر، ترسش افزایش پیدا کرد؛ که نکند دختر مرده باشد.
    اما با کوبیده شدن در و شنیدن صدایی که نامش را می خواند، هراسان از جایش بلند شده به طرف ماشینش دوید. دربین را بار ها به زمین افتاد اما توجه ی نکرد و با شتاب از در پشتی ویلا خارج شد،

    جاده آنقدر تاریک بود که راه را به سختی پیدا می کرد، با احساس برخورد شیء محکمی به ماشین هول کرد و فرمان را پیچاند ماشین با شدت به طرف پرت گاهی که کنار جاده بود هدایت شد، شایان وحشت زده دستگیره در را فشار داد تا از ماشین بیرون بپرد ولی متوجه شد در باز نمی شود.
    ماشین معلق زد و به ته در افتاد.


    سپهر بعد از چند ساعت رانندگی به باغ رسید.
    با دیدن خلوتی و تاریکیِ اطراف باغ متوجه شد مهمونی تمام شده، عجیب بود که شایان برنگشته بود.
    چند باری به در آهنی باغ کوبید و شایان را صدا زد، با نشنیدن هیچ صدایی از جانب شایان نگرانی دلش را لرزاند و از در آهنی باغ بالا رفت.
    تیله های لرزان چشمانش را در اطراف باغ چرخاند و با نگرانی مشهودی که در رفتارش بود، باز هم شایان را صدا زد. درخت های بلند باغ و تاریکی اطراف مانع از دیدن مسیرش می شد.
    با شنیدن صدای ناله ضعیفی که از پشت درخت ها می آمد به سمت منبع صدا رفت و با دیدن جسم مچاله در خون دخترکی ناشناس وحشت زده فریاد زد:
    _«خدای من خانوم! چه اتفاقی برات افتاده؟!»
    دخترک به سختی تکان خورد و با بی حالی نالید:
    _ «ت...و ر...و خ...دا کم...کم کن...ید .»
    سپهر جلوی دخترک زانو زد و دست های یخ زده ی دخترک را گرفت، مشخص بود به دخترک دست درازی شده، شرایط سخت دخترک منقلبش کرد؛ پزشک بود و به خوبی متوجه حال وخیمش بود.
    ژاکت تنش را کند و روی تن عـریـان دخترک انداخت و سعی کرد با کمک تنفس مصنوعی و امداد اولیه وضعیت بیمارش را تغییر دهد.
    آن قدر درگیر احیای دختر بود، که متوجه سر و صدایی که از حوالی باغ می آمد نشد.
    در با شدت باز شد و عده ای از مرد روستا با بیل و کلنگ وارد باغ شدند، خشم از چهره هایشان می بارید، ناموس پرست بودند و زود باور، مش غلام گفته بود اربـاب زاده به ناموسشان دست درازی کرده و حالا آمده بودند تا صواب کنند، و مجرم را دستگیر.

    سپهر با دیدن تعدادی از مرد روستا آن هم با بیل کلنگ متعجب شد و گفت: «اینجا چه خبره؟! چه اتفاقی افتاده؟!»
    مش غلام که چشمانش درست نمی دید با دیدن سپهر متوجه تفاوتش با شایان نشد و فریاد زد:
    _ «خودشه، خود ناموس دزدشه این دختر بیچاره رو اینجا گیر انداخت و بی آبِ رو کرد،خدا لعنتت کنه!»
    سپهر وحشت زده پاسخ داد: «دروغه ، من همین الان برای پید...»
    قبل از اتمام حرفش، ضربه چماغ عماد روی بازویش نشست، عماد بار ها مزاحم دختر های مدرسه ی روستا شده بود ولی حالا وقت خوبی بود، تا به مردان روستا ثابت کند چقدر با غیرت و جرات است.
    عماد و چند تن از مردان روستا که ادعای غیرتمندیِشان گوش فلک را کر کرده بود به طرف سپهر حمله کردند و او را به ناحق کتک زدند...
    سپهر بی حال روی زمین افتاد، مردم زیر بازویش را گرفتند و او را کشان کشان به طرف عمارت اربـاب بردند
     
    آخرین ویرایش:

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    ****
    بوی تند بنزین زیر بینیش پیچید، با تمام سر عت از ماشین دور شد، با دست مجروحش زخم پهلویش را فشار داد. صدای بلند انفجار در فضای دره منعکس شد، وحشت زده روی زمین خوابید و دست هایش را سپر سرش کرد. نگاه ناراحتی به شعله های آتش که از ماشینش بلند می شد، انداخت.
    درد عمیقی را در پهلوی مجروحش حس کرد. به سختی چند قدمی راه رفت اما زانو هایش سست شد و زمین خورد، چشمانش کم کم سنگین شد و از هوش رفت.

    ****
    هانا"

    دستم را داخل آب رود خانه فرو بردم و لباس هایی را که دقایقی پیش کف مال کرده بودم آب کشیدم.
    صبح ها آب رود به قدری سرد بود، که انشگت های دستم قندیل می بستند!
    با احساس حضور کسی در کنارم به عقب برگشتم و شبنم دختر همسایه یمان را که به تازگی با هم دوستانی صمیمی شده بودیم، دیدم.
    چشم های پف کرده و بینی کوچک قرمز شده اش نشان می داد گریه کرده. نفسش را با آه عمیقی بیرون داد و مظلومانه اسمم را صدا زد:
    _«هانا!»
    جسم لرزانش را به آغـ*ـوش کشیدم:
    _ «جانم چی شده شبنم اتفاقی افتاده؟!»
    سرش را تکان داد و با دیگر بغض کرد:
    _ «سپهر؛ خواهر زاده ی اربـاب رو می شناسی؟!»
    _ «همون جوانی که گفتی عاشقته و قرار بیاد خواستگاریت؟!»
    با شنیدن این حرف بغض نشسته در گلویش شکست و قطرات اشکش مثل مروارید غلطان از روی گونه هایش سُر خوردند.
    _ «دیشب سپهر رو با یه دختر توی باغ می گیرن.»
    دستم را روی دهانم گذاشتم و متعجب پرسیدم:
    _ «خدای من یعنی خواهرزاده ی اربـاب به اون دختر دست درازی کرده؟! اما شنیده بودم اون یه پزشک آبرو داره و اصلا اهل ه*و*س بازی نیست.»
    شبنم بار دیگر توی آغوشم فرو رفت و هق هق کرد.
    دلم برایش سوخت، چه رویا پردازی هایی که در سرش نپرورانده بود اما حالا همه را بربادرفته میدید.
    ****

    نان و پنیر محلی را روی سفره گذاشتم و به طرف سماور ذغالی رفتم.
    هدیه در حالی که موهای بلندِ طلایش را می بست وارد آشپز خانه شد، همزمان صدای فریاد زن عمو هم آمد : «هدیه، هزار دفعه گفتم موهات رو توی خونه باز نذار، اون موهای درازت روی فرش می ریزه .»
    هدیه شانه اش را بالا انداخت و با لحن بی تفاوتی گفت:« اگه اجازه بدی کوتاهشون کنم دیگه روی زمین نمی ریزه.»
    کنار سفره نشست و پاهایش را دراز و روی دست هایش تکه کرد: «تو هم می ترسی مادرم دعوات کنه که موهات رو این طوری محکم بستی؟!»
    دستی به موهای بافته شده ام کشیدم و گفتم: «نه از بچگی عادت دارم موهام رو می بافم.»
    چشم های گربه ایش را مظلوم و سرش را کج کرد: «موهای من رو هم بباف لطفا»
    پشت سرش نشستم و دستم را میان گندمزار طلایی رنگ موهایش فرو بردم: «الان برات دو گیس می بافم ببینی چقدر خوشگل می شی.»
    در حالی که موهای طلاییش را می بافتم، زن عمو و پدرام کنار سفره نشستند.
    زن عمو نگاهی به دور و اطراف خانه انداخت و از پدرام پرسید«پدرت رفته سر کار؟»
    _«آره گویا توی عمارت اربـاب مشکلی پیش اومده، پدرم صبح زود با پیشکار اربـاب راهی عمارت شد»
    زن عمو لب هایش را کج کرد و گفت:«یعنی چه اتفاقی رخ داده ؟!»
    پدرام که گویا حامل خبر خوبی است، نیش خندی عمیق روی لب نشاند و جواب داد: «خان زاده ی تحصیل فرنگ کرده دیشب آبرو ریخته و شده تف سر بالای خاندان اربـاب
    زن عمو ابرو هایش را به نشانه ی تعجب بالا انداخت :«واضح تر حرف بزن پسر، منظورت از خان زاده کیه؟!»
    پدرام با علاقه مشغول تعریف حادثه ی دردناک شب گذشته شد...




    محو حرف های پدرام بودم که با ضربه دست هدیه به خودم آمدم:«هانا، کجایی دو ساعته دارم صدات می کنم؟!»
    _«حواسم پی حرف های پدرام بود.»
    _ «سفره رو که جمع کردی حاضر شو تا با هم بریم عمارت.»
    _ «عمارت برای چی؟! نکنه می خوای فضولی کنی؟!»
    _ «آخه شنیدم همه مردم روستا ریختن عمارت ، قرار بعد از ظهر اربـاب مجازات خواهر زاده ش رو تعیین کنه.»
    پیش از اینکه جوابی به هدیه بدهم صدای زن عمو بلند شد: «شما دو تو جایی نمی رین. هدیه یادت رفته چقدر درس داری؟! نکنه دوباره هـ*ـوس کتک خوردن از دست معلمت رو کردی؟! »
    هدیه لب ورچید و پشت چشمش رو نازک کرد: «اما مادر من دلم می خواد برم عمارت تا ببینم چه خبره، اصلا حوصله ی نشستن پای درس و مشق رو ندارم.»
    زن عمو چشم غره ای نثار هدیه کرد و از جایش بلند شد: «هانا! برو مزرعه ی اسب ببین عموت اونجاست یا نه، اگه پیداش کردی بهش بگو کار واجبی باهاش دارم.»
    استکان های خالی را داخل سینی چیدم :«چشم.»
    _ «نری دنبال یللی تللی ها زود برگرد که کلی کار داری.»
    سرم را به نشانه تائید تکان دادم و از جا بلند شدم.


    ****

    _ «سلام مشتی رمضون ، من هانام .»
    مشتی کلاه وپشمی اش را روی سرش تنظیم کرد و با اخم های در هم جواب داد: «علیک. اومدی پی عموت ؟! »
    _ «بله هنوز بر نگشته؟!»
    مشتی سیگارش را آتش زد و سرش را بالا انداخت.
    نگاه کلافه ام را از او گرفتم و روی سکوی کنار دیوار نشستم، حتما اوضاع در عمارت اربابی خیلی بهم ریخته است که عمو هنوز نتوانسته برگردد.
    قصد برگشتن به خانه را داشتم، اما با دیدن چند اسب سوار که با عجله به طرف مزرعه می آمدند، کنجکاو شدم.
    یکی از مردان سوار کار که چهره ی آشنایی داشت به طرف مشتی آمد و فریاد زد: «مشتی! چند تا از اسب ها رو زین کن. »
    مشتی متعجب پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟!»
    _ «اربـاب زاده شایان از شب گذشته غیب شدن، این احتمال وجود داره که ماجرای شب گذشته به اون مربوط باشه.»
    مشتی به دنبال اجرای دستور مرد سوار رفت. خودم را به مرد رساندم و سوال کردم: «چه اتفاقی برای شایان خان افتاده؟! »
    مرد نگاه کنجکاوش را روی صورتم چرخاند: «تو دیگه کی هستی؟! چهره ی آشنایی داری.»
    _ «من هانام دختر محمود خان رئیس این مزرعه.»
    مرد سری تکان داد و روی اسبش نشست و رو به مشتی گفت: «همراه چند نفر از کارگرها به دنبال اربـاب زاده برین اگه پیداش کردین، بهش بگین پاش رو توی عمارت نذاره و اون رو به منزل ویلایی اربـاب در کوهستان هدایت کنید.»
    مشتی دستش را روی چشم هایش گذاشت: «چشم کاظم خان.»
    به طرف مشتی رفتم: «به منم اسب بدین تا دنبال اربـاب زاده بگردم.»
    مشتی عصبی فریاد زد: «برو دختر جون انقدر توی دست و پا نباش، اگه دنبال عموتی برو عمارت اونجاست.»
    _ «خواهش می کنم به منم اسب بدین، من این دور اطراف رو از بر شدم.»
    مشتی اخم کرد: «این کار ها مردونه ست برو خونتون دختر جان.»
    بی توجه به مشتی رمضان سوار یکی از اسب ها شدم و با سرعت به طرف کوهستان تاختم، مطمئن بودم به محض بازگشتم، تنبیه سختی در انتظارم باشد اما قلبم من را به طرف کوهستان می کشاند.
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    ****
    سوم شخص "

    اربـاب با ناراحتی نگاهی به خواهر زاده اش انداخت و گفت:« سپهر مطمئنی زمانی که رسیده بودی به دخترِ دست درازی شده بود؟ »
    سپهر که از شدت درد لب به دندان گرفته بود، جواب داد: « من فقط نگران شایان شدم وقتی رسیدم اون دختر با تن ب*ر*ه*ن*ه وسط باغ افتاده بود، نزدیکش شدم تا بهش کمک کنم اما همون لحظه چند نفر از روستایی ها بیل به دست ریختن سرم و تا جا داشت کتکم زدن.»
    اربـاب به فکر فرو رفت؛ مطمئن بود این آتش از گور ساسان و پدر بد ذاتش بلند می شود.
    عصایش را به دست گرفت و با ابهت همیشگیش روی صندلی نشست، با اینکه نقاب خونسردی به چهره داشت،اما از درون بسیار آشفته بود.
    سپهر با تردید نگاهی به اربـاب انداخت، تصمیم گرفت حرفش را بزند: «دایی جان مطلبِ مهمی رو باید با هاتون در میون بذارم.»
    اربـاب منتظر به سپهر چشم دوخت: «می شنوم. »
    سپهر کمی مکث کرد و بعد با نگرانی گفت:« وقتی نزدیک دخترک شدم، عطر آشنایی به مشامم خورد، لباس ها و بدن دخترِ بوی عطری که شایان همیشه استفاده می کنه رو می داد.»
    اربـاب اخم هایش را در هم کشید و عصایش را به زمین کوبید:« منظورت رو واضح بگو»
    پوزخند گوشه لب های سپهر جا خوش کرد: «منظورم رو واضح گفتم، اما گویا شما خودتون رو به کوچه ی چپ زدین.»
    اربـاب با خشم فریاد زد: «بشنوم این حرف ها رو جایی گفتی تا گـ ـناه و بدنامی خودت رو گردن پسر بی گناهم بندازی، مطمئن باش بدون لحظه ای درنگ زبونت رو می برم.»
    رنگ بهت و ناباوری در چهره ی سپهر نشست، با بغض مردانه ای که در گلویش جا خوش کرده بودگفت:« باورم نمی شه دایی، این شما هستی که داری من رو تهدید می کنی؟! شمایی که ادعا می کردی جای پدرم رو داری.»
    اربـاب با خجالت نگاهش را از چشم های مظلوم سپهر گرفت:« تا بهوش آمدن دخترک و آمدن خانوده ش صبر می کنیم، اگه دخترِ تو رو نبخشه مجازات سختی انتظارت رو می کشه»

    ****
    هانا"

    شانه هایش را تکان دادم و صدایش زدم: «اربـاب زاده، شایان خان بیدار شین.»
    شایان خان به سختی چشم های خمـار و بی جانش را باز کرد: «تو دیگه کی هستی؟! چقدر چهره ت آشناست.»
    _ «من هانا هستم، چند نفر سوار دنبالتون می گردن. من هم با اسب اومدم دنبالتون، اول جنگل و دشت رو گشتم وقتی دیدم نیستین اومدم به طرف درّه لاشه های سوخته ماشینتون رو...»
    با فریادی که زد ساکت شدم. به سختی از جا بلند شد و نشست: «چقدر حرف می زنی تو دختر اَه!»
    _ «معذرت می خوام.»
    سعی کرد از جایش بلند شود، اما نتوانست با اشاره دستش صدایم زد: «دختر بیا کمکم کن از جا بلند بشم.» دستم را زیر بازویش انداختم، سنگینی هیکلش را روی بدنم انداخت و از جا بلند شد.
    _ «با اسب اومدی؟!»
    _ «بله، اسب رو کمی پایین تر به یه درخت بستم.»
    در هین راه رفتن متوجه نفس های عمیقی که می کشید بودم، لب هایش را نیز زیر لب گرفت و چشم هایش را تنگ کرد.
    _ «درد دارین؟! می خوای کمکتون کنم.»
    عصبی سرش را تکان داد و با اخم به من خیره شد: «چه کمکی از دستت برمیاد؟! دوست داری الکی حرف بزنی.»
    سوار اسب شد و دستش را روی پهلویش گذاشت: «بیا سوار شو، باید بریم عمارت.»
    محکم زدم توی صورتم و گفتم: «وای فراموش کردم بگم، نرین عمارت اونجا خطرناکه.»
    چشم هایش را ریز کرد، کمی به فکر فرو رفت، زیر لب گفت: « حتما به خاطر ت*ج*ا*و*ز به اون دختر نباید به عمارت برم.»
    متعجب فریاد زدم: «تو به اون دخترِ دست درازی کردی؟!»
    خشمگین نگاهم کرد: « اون دهن گشادت رو ببیند، از این موضوع هیچ کس نباید خبر دار بشه.»
    پوزخندی روی لب نشاندم و با لحن پر از حرصی گفتم: « به خاطر گـ ـناه شما پسر عمه ت گیر افتاده و همه فکر می کنن اون گناهکاره، کاظم خان تاکید کردن پاتون رو تو عمارت نذارین. »
    _ «یعنی چی؟! من فرار کنم تا سپهر مجازات بشه؟!»
    دستش را گرفتم و به چشم هایش خیره شدم: «اگه به عمارت برین ممکنه بخوان شما رو به جرم دست درازی به اون دختر اعدام کنن.»
    دندان هایش را به هم جفت کرد و زیر لب غرید:
    « لعنت بهت ساسان؛ به خاطر کینه توزی تو سپهر توی دردسر افتاده، نابودت می کنم عوضی.»
    دستم را گرفت: «سوار شو دختر باید بریم ویلای پدرم »
    سوار اسب شدم و خودم را در آغوشش جا دادم، ته دلم لرزید؛ از فکر به اینکه این آغـ*ـوش شب گذشته قاتل روح و جان یک دختر شده، فاصله گرفتم و دستانش را که دور کمرم حلقه کرده بود کنار زدم. سرم را به عقب برگرداندم و نگاهش کردم: «تو واقعا به اون دختر دست درازی کردی؟! »
    لبخند تلخی روی لب نشاند: «ترسیدی که ازم فاصله گرفتی؟!»
    سرم را پایین انداختم. نفسش را آه مانند بیرون داد: «من توی حالت طبیعی به اون دختر دست درازی نکردم، یکی از دشمنانم توی مشروبم دارو ریخته بود.»
    با شرمندگی نگاهش کردم: «من نترسیدم ولی لحظه ای ازتون متنفر شدم، شما باعث بدبختی و تباهی آینده ی اون دختر شدین.»
    بازویم را توی مشت فشورد: «من بی تقصیرم حرف دیگه ای نشنوم مفهومه؟!»
    سرم را به نشانه تائید تکان دادم. صدای آرامش را زیر گوشم شنیدم: «دختر بچه تخس!»

    همراه اربـاب زاده به ویلای بزرگی رسیدیم.
    از اسب پیاده شده، به طرف ساختمان داخلی رفتیم. برعکس تصورم شومینه ویلا روشن بود و گرمای آرامش بخش شومینه به صورتم خورد.
    کنارش نشستم، صدایم کرد:«دختر برو از کمد بالای آشپزخونه جعبه کمک های اولیه رو بیار.»
    جعبه را پیدا کردم و برایش بردم، لباس هایش را در آورد، از جا بلند شدم تا بروم اما دستم را چسبید: «بمون باید زخمم رو پانسمان کنی.»
    نگاهی به زخمش انداختم محل خون ریزی زیاد بزرگ نبود و بیشتر قسمت های اطرافش کبود شده بود. با چندش دستم را روی زخمش گذاشتم، صدای فریاد از سر دردش دلم را لرزاند این مرد بی اندازه قدرتمند و با جذبه بود.
    با دستمال زخم را تمیز کردم، برای لحظه ای سر انگشتانم با بدنش برخورد کرد؛ ته دلم تکان خفیفی خورد و چهره ام گلگون شد. در طول مدت پانسمان زخم، اربـاب زاده با دقت به چهره ام خیره شده بود.
    _ «اسم پدرت چیه؟!»
    سرم را بالا آوردم: «پانسمانتون تموم شد، منم یه پا خانوم دکترم ها!»
    لبخند عریضی روی لب هایم نشاندم، و دست هایم را به هم دیگر کوبیدم.
    _ «سوالم جواب نداشت؟!»
    _ «اسم پدرم مسعود و اسم مادرم فروغ هست، اون ها چند ماه پیش توی تصادف مردن. »
    اربـاب زاده به فکر فرو رفت، نگاهش به من کمی متفاوت شد، برقی از آشنایی در تیله های مشکیِ چشمانش نشست.
    _ «می تونی برام یه کاری برام بکنی؟!»
    سرم را تکان دادم، نفس عمیقی کشید و گفت: «برو به روستا و کاظم یا پدرم رو خبر کن، از سپهر هم خبر بگیر، باشه!»
    _ «چشم، شما از جاتون تکون نخورید ها من زود میام.»
    با عجله سوار اسب شدم و به طرف روستا تاختم...
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    جلوی در اصلی عمارت رسیدم، تعدادی از مردم روستا هم آنجا بودند و صدای پچ پچ کردنشان بلند بود. نزدیک تر رفتم و رو به نگه بان گفتم: «سلام آقا می خوام اربـاب رو ببینم.»
    نگهبان که مردی قلچماق با سبیل هایی پرپشت بود، نگاهی بی تفاوت حواله ام کرد و گفت: «برو خونه تون بچه جون می بینی که اینجا چقدر شلوغه.»
    _ «اما آقا من باید حتما اربـاب رو ببینم»
    صدایم را کمی پایین آوردم و ادامه دادم: «از طرف اربـاب زاده پیام مهمی دارم.»
    با بردن اسم اربـاب زاده نگه بان جا خورد، ابتدا با شک نگاهم کرد اما وقتی صداقت را از چشمانم خواند، در را باز کرد. وارد عمارت شدم، شکوه و زیبایی عمارت نگاهم را اسیر کرد، چشمانم را دور تا دور عمارت چرخ دادم، به طرف ساختمانی که میان باغی سر سبز قرار داشت گام برداشتم.
    با شنیدن صدایی از پشت سرم سر جایم ایستادم.
    _ «تو کی هستی؟! این جا چی می خوای؟!»
    برگشتم رو به عقب و نگاه منتظر کاظم خان را دیدم:
    «شما پیشکار اربـاب زاده هستین؟!»
    _ «درسته و تو هم باید همون دختر تو مزرعه باشی؟!»
    _ «بله از طرف اربـاب زاده براتون خبر آوردم.»
    کاظم دستش را روی دهانم گذاشت و گفت: «هیس!»
    مچم را اسیر دستانش کرد و مرا همراه خودش به گوشه ای از حیاط هدایت کرد. دستش را از روی دهانم برداشت: «حالا با صدایی آروم بگو از اربـاب زاده چه پیغامی داری؟! اصلا اون کجاست؟!»
    _ «من امروز صبح اربـاب زاده رو کنار جاده پیدا کردم ایشون زخمی هست از طرفی خیلی نگران سپهر خان شدن.»
    _ «همراهم به عمارت بیا باید اربـاب رو خبر کنیم، در ضمن ساکت باش و کسی رو از موقعیت اربـاب زاده با خبر نکن.»

    روی مبلی که وسط سالن قرار داشت نشستم، کاظم به سمت اتاق اربـاب رفت و از جلوی چشمانم دور شد. سکوت در سالن حکم فرما بود گویا حتی کسی در آن حوالی نفس هم نمی کشید. دقایقی بعد در یکی از اتاق های کناری باز شد، دو زنی که لباس خدمتکاری به تن داشتند زیر بازوی دختری را گرفتند و او را به طرف مبل ها آوردند و روی یکی از صندلی ها نشاندند. با دیدن دختر در بهت و ناباوری فرو رفتم چهره پریشان دختر، لب های سفید و نگاه بی فروغش تنها یاد مرگ را در ذهنم تداعی می کرد.
    به آرامی لب زدم: «چه اتفاقی برای این دختر افتاده؟! »
    یکی از زنان خدمتکار که متوجه تعجبم شده بود، آه عمیقی کشید و گفت: «این دختر همون بیچاره ای که شب گذشته بهش دست درازی شده.»
    اندوه عمیقی در وجودم رخنه کرد، چشم هایم بی محابا به اشک نشست و قلبم آه کشید. دخترکی بی گـ ـناه قربانی کینه توزیِ مُشتی گرگ صفت شده بود.

    با رفتن خدمتکار دخترک که حالا تنها شده بود، دست های بی جانش را دور خود تنید و زانوی غم در آغـ*ـوش گرفت.
    چشم دوختم به او، سنگینی نگاهم را حس کرد، سرش را بالا آورد، دست ظریفش روی قلبش نشست و ضربه ای نه چندان محکم روی قلبش کوبید.
    از روی صندلی بلند شدم و کنارش نشستم،دستم تردید داشت اما دلم یقین
    بازو هایم را به دور تن لرزانش تنیدم و سرم را روی سرش نهادم.
    جسم کم جانش تکان خفیفی خورد، مانند گنجشک باران زده شروع کرد به لرزیدن و گریستن، دلم آتش گرفت و قلبم آب شد.

    زمان زیادی نگذشته بودکه صدای فریاد های بلند مردی، سقف عمارت را لرزاند.
    در عمارت با قدرت باز شد و پیرمردی محاسن سفید با چشم هایی به خون نشسته و رگ گردن بیرون زده، عربده سر داد:«آهای بی ناموس ها سرتون توی چه آخوری بنده؟! رفتین تو سوراخ موش؟! »
    از صدای فریاد مرد، دخترک پناه آورده به آغوشم لرزید و سر در گریبانم پنهان کرد.
    مردی جوان همراه نگهبان در با سرعت خود را به پیرمرد رساندند، قصد آرام کردنش را داشتند.
    مرد تقلا کرد و بار دیگر فریاد کشید: «مادرتون رو به عزاتون می شونم، دخترم رو بی عفت کردین، به آبروی من چوب حراج زدین. »
    اربـاب با آرامشی بعید که در آن شرایط عجیب بود، از پله ها پایین آمد و در برابر مرد ایستاد.
    مرد دست به گریبان اربـاب برد و با خشم مهار شده چشم در چشم اربـاب دوخت: «پس اربـاب، اربـاب که می گن تویی؟! تو مسئول جان و مال اهالی این روستایی؟!»
    اربـاب با آرامش روی صندلی نشست و رو به پیر مرد گفت: «تو پدر این دختری؟!»
    جهت نگاه پیرمرد و پسر جوان به سمت دخترک نشانه رفت.
    پیرمرد با دیگر گلو درید: «هانیه، ای دختر ف*ا*ح*ش*ه این جا چه طور سر در آوردی؟! به مادرت گفتم نباید به دختر جماعت آزادی داد، اما اون با حرف هاش خامم کرد.»
    خواست به سمتِ هانیه خیز بردارد اما با صدای جدی و محکم اربـاب سر جایش میخکوب شد: «بایست.»
    مرد به طرف اربـاب برگشت، اما پیش از گفتن هر حرفی اربـاب شروع به صحبت کرد: «شواهد و قراین نشون می ده خواهر زاده ی من سپهر به این دختر ت*ج*ا*و*ز کرده، من به عنوان یک اربـاب پای کار خطا کار می مونم و همین امروز دخترت رو به عقد سپهر در می آورم .»
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    پیرمرد آرام گرفت و روی صندلی کنار اربـاب نشست، لرزش پاهایش گواه حال خرابش بود. نگاهم میخ به تسبیح در دستش شد، ذکر می گفت. پسر جوانِ همراه پیرمرد با صدای گرفته و حالی نزار تکیه به دیوار داد و رو به هانیه دخترک لرزان در آغوشم گفت:« هانیه چه کردی؟! بدبختمون کردی، کمر بابا شکست، آخه تو رو چه به باغ خارج شهر و روستا؟!»
    سرش را میان دست گرفت و با صدای بلند گریست، گریه و زاری کار زنان بود، اما این جوان امروز مردانه گریست، از سر غیرت خورد شده و ناموس دست خورده؛ چقدر این گریه عزیز و بود و شریف.
    حاضران متاثر از جو پیش آمده، سر پایین انداخته بودند و با چشم هایی نم ناک گلهای قالی را نگاه می کردند. در عمارت این بار با آرامش باز شد، عمو و روحانی پیر وارد سالن شدن. نگاه عمو با دیدنم در آن مکان رنگ تعجب گرفت. رو حانی را به طرف اربـاب برد و رو به اربـاب گفت: «سالار خان و پسرش به عمارت اومدن، می خوان از نزدیک شاهد ماجرا باشن.»
    اربـاب زیر لب حرفی زد و در جواب عمو گفت: «بعد از اینکه عاقد خطبه رو خوند اجازه بده بیان، فکر کردن احساساتم مانع از انجام عدالت می شه.»
    جالب بود که اربـاب نام این بی عدالتیِ آشکارش را عدالت می گذاشت
    عمو قبل از خروج به طرف آمد: «هانا این جا چی کار می کنی؟! با من بیا بریم خونه.»
    اربـاب با صدای بلند گفت: «خودت برو محمود خان اجازه بده دخترت بمونه.»
    عمو سر تکان داد و رفت.
    کمی بعد کاظم در حالی که دست های سپهر را گرفته بود به سالن آمد، اولین بار بود می دیدمش، شبیه اربـاب زاده بود قد بلند با صورتی مردانه اما کمی لاغر تر.
    سپهر کنار هانیه نشست، چشم های قرمز و به خون نشسته اش نشان می داد به چه اندازه عصبی و ناراحت است دائم با انگشت پوست گوشه ای ناخنش را می کند و سرش را تکان می داد.
    خدمتکار روی سر هانیه چادر رنگی انداخت و کنار گوشش گفت: «قراره عقد این پسر بشی.»
    هانیه هیچ واکنشی نشان نداد و همان طوری که دست هایم را می فشورد به رو به رو خیره بود.

    صدای عاقد بلند شد: «خانوم هانیه احمدی آیا بنده وکیلم شما رو به عقد سپهر سالاری دربیارم؟!»
    هانیه جوابی نداد، عاقد سه بار خطبه را خواند ولی هانیه همین طور ساکت به گوشه ای نامعلوم زل زده بود. اربـاب کنار گوش عاقد مطلبی را زمزمه کرد و عاقد شروع به یادداشت متن کرد، متن را به دست هانیه رساند و گفت: «دختر جان انگشت بزن.»
    هانیه بغض کرد و توی چشم هایم زل زد، دلم برایش سوخت، خدا می دانست آخر این قصه ی شوم به کجا ختم می شد!
    هانیه با دست های لرزان، انگشت اشاره اش را درون استامپ و روی کاغذ زد، موروارید غلطان اشک از چشم های سبز رنگش چکید و سرش را پایین انداخت. سپهر هم جواب بله اش را با دندان های کلید شده داد و برگه را امضا زد.
    قبل از اینکه از جایش بلند شود رو به اربـاب گفت: «دایی جان امشب به خاطر نجات آبروی پسرت عدالت رو نابود کردی و مهر بدنامی روی پیشونیم زدی، اما این رو بدون ماه پشت ابر نمی مونه.»
    سپهر از پله های عمارت بالا رفت و در را محکم بهم کوبید، صدای بسته شدن در سقف های سالن را لرزاند.
    پدر هانیه از جا بلند شد و نگاهی به اربـاب انداخت:
    « منظور این جوان چی بود؟! من به حرمت شما که ریش سفیدی چیزی بارش نکردم وگرنه که سرش رو گوش تا گوش می بریدم.»
    اربـاب از روی صندلیش بلند شد:«این جوان ادعای پاکی داره حال اون که خودش گـ ـناه کار واقعی.»
    پسر جوان به سمت هانیه آمد و دستش را گرفت: «اربـاب، من خواهرم رو می برم به شهر، این جوان متجاوز رو حواله می کنم به خدا که جوابش رو بده. خواهرم رو هم تا آخر این هفته با یک عقد و عروسی صوری میان و می برین حق ما شکایت و خون و خون ریزی بود ولی خانواده ما اهلش نیست.»
    پیرمرد ذکری گفت و به سختی از جایش بلند شد:
    «عزت زیاد.»
    دست هانیه در دستان برادرش بود، نگاهش به من گویا می خواست حرفی بزند اما زبانش قاصر بود.
    برادرش نگاه خیره ای به من انداخت:«تو دختر خانی؟! »
    -«نه من هانام عموم کارگر اربابه.»
    - «چرا خواهرم حرف نمی زنه؟! شما می دونید منظور اون جوان چی بود؟!»
    اربـاب با صدای بلند اسمم را خواند: «دختر محمود.»
    - «من از چیزی خبر ندارم ، باید برم اربـاب اسمم رو صدا کردن.»

    ****

    با صدای اربـاب به خود آمدم: «تو شایان رو دیدی؟!»
    _ «بله اربـاب
    _ «چرا نمی شینی؟»
    روی مبل رو به روی اربـاب نشستم: «شما می خواین بدونید من حقیقت رو می دونم یا نه؟!»
    _ «دختر با هوشی هستی، دلم می خواد به همین میزان دهن قرص باشی.»
    _ «دهنم قرصه اربـاب اما نه برای دفاع از پسر گناهکارتون بلکه به خاطر ترس از خشم شما.»
    اخم های اربـاب تو هم رفت و عصای مار نشانش را روی زمین کوبید.
    _ «گستاخی! دختر محمود اینقدر گستاخ نیست.»
    سرم را بالا گرفتم و گفتم: «محمود عموی منه. من دختر مسعود و فروغم .»
    اربـاب چشمانش را ریز کرد و از جا برخواست و بالای سرم ایستاد:
    - «تو دختر فروغی؟! از مادرت چی می دونی؟!»
    - «مادرم و پدرم چند ماه پیش مردن، منظورتون چیه اربـاب؟! »
    اربـاب سکوت کرد و گوشی تلفن داخل اتاقش را برداشت:
    - «الو کاظم، گوشی تلفن رو به شایان بده.»
    صدای شایان خان نمی آمد اما حرف های اربـاب واقعا تعجبم را بر انگیخت:
    - «شایان تا آخر امروز با کاظم و کلفتت برو به شهر مدتی رو منزل دوستم می مونی تا کار های رفتنت به آمریکا رو ترتیب بدم.»
    اربـاب با شنیدن حرف های شایان عصبی شد و فریاد زد: «همین که گفتم، اگه برگردی روستا سالار برای انتقام از من تو رو تا مرض اعدام می کشونه پس اینبار رو به حرف پدرت گوش کن.»
    اربـاب گوشی را روی تلفن کوبید و به من نگاه کرد.
    - «برو به منزل عموت فردا پیشکارم رو می فرستم دنبالت، مادرم حتما از دیدنت خوش حال می شه.»
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    ****

    سوم شخص"

    شایان گوشی تلفن را قطع کرد و به گوشه ی دیوار تکیه داد، سرش را میان دستانش گرفت و فشورد.
    سردرد امانش را بریده بود، مرد بود اما دلش گریه می خواست، از اینکه امروز روزِ شادیِ دشمنانش
    بود آتش خشم سراسر وجودش را سوزاند.
    سالها بود اینطور خودش را درمانده نیافته بود، آخرین روزی که چشم هایش به اشک نشستن، روز
    هایی بود که جنازه نیم سوخته ی مادرش را در
    گوشه انباری نفرین شده ی عمارت یافته بود و چه کودکانه فکر می کرد می تواند انتقام مادرش را
    بگیرد، اما هر سالی که به عمرش اضافه می شد خودش را ضعیف تر از مقابله با آن ها می دید.
    باصدای چرخش کلید در دل قفل به خود آمد، اشک هایش را پاک کرد و از جا بلند شد.
    کاظم با ساک لباسی که در دست داشت و به سختی آن را روی زمین می کشید، وارد حال شد.
    - «اربـاب زاده لباس هاتون رو آوردم.»
    - «لطف کردی، از احوال عمارت برام بگو، سپهر که زیاد عصبی نبود، حالش چه طوره؟!»
    کاظم سراش را تکان داد: «چی بگم والا، خودتون می دونید که سپهر خاطر این دخترک رعیت شبنم رو می خواست.»
    آهی کشید و با تعجب به شیوا که پشت سر کاظم ایستاده بود خیره شد: «شیوا اینجا چه کار می کنه؟! »
    کاظم تک خنده ای کرد و گفت: «پدرتون گفت همراهت بیاد، وگرنه من تقصیری ندارم.»
    شیوا جلو اومد و به شایان نگاه کرد، کمی اخم کرد و لب هایش را کج کرد: «شایان جان چقدر لاغر شدی؟! چه بلایی سرت آوردن.»
    نک و ناله های شیوا خارج از تحملش بود: «هیس! چیزی نشده، برو بالا استراحت کن، تا بیام.»
    - «چشم.»
    شایان نگاه مشکیش را به کاظم داد: «تا چه زمان ممکنه موضوع مسکوت بمونه؟! یعنی منظورم مسئله گناهکار بودنِ منه.»
    - «پدرتون عقیده دارن خیلی زود، دخترک که روزه سکوت گرفته و صمم بکم لام تا کام حرف نمی زنه، اما ساسان و پدرش هنوز نمی دونن سپهر جای شما گناهکار شناخته شده.»
    شقیقه هایش را فشار داد و رو به کاظم گفت: «من می رم استراحت کنم.»
    کاظم سرش را تکان داد. به طرف اتاقش رفت. با دیدن شیوا در حالی که رژ لب سرخ رنگ توی دستش را روی لب های درشتش می کشید، خندید بلند خندید، چقدر از دنیا فارق بود.
    - «اتفاقی افتاده شایان خان؟!»
    کنار شیوا نشست و دستش را دور شانه های شیوا حلقه کرد، شیوا هم سرش را روی سـ*ـینه ی اربـاب زاده گذاشت و خوش حال از اینکه هنوز هم برای همسرش جذابیت دارد لبخندِ محوی روی لب نشاند.
    با نوازش های دست اربـاب زاده پلک هایش گرم شد و به خواب رفت.
    شایان، شیوا را که درون آغوشش به خواب رفته بود روی تخت خواباند و به صورت سفیدش خیره شد، ذهنش پر کشید سمت هانا، دختر فروغ ومسعود
    دخترِ بامزه و شیرین زبانی بود،حتما به زودی
    متوجه نسبتش با او می شد.

    ****

    شایان به طرف تراس رفت و به نرده ها تکیه داد، تنها یک رکابی تنش بود، خنکای نسیم سحر گاهی لرز خفیفی را در عضلاتش می انداخت.
    نگاهش را به طرف شیوا سوق داد، که با خیالی آسوده غرق در خواب به سر می برد.
    در دل پوزخندی به او که فارق از همه چیز بود زد
    و فکر کرد، تنها یک احمق می تواند همیشه آسوده خاطر باشد.
    به اتاق برگشت و تن سردش را به گرمای ملحفه سپرد.
    دستش را به طرف بازوی شیوا دراز کرد تا او را به آغـ*ـوش بکشد اما دستش میان متوقف شد، یاد آن شب افتاد، صدای التماس های دخترک در گوشش زنگ خورد، قطره ی اشک نشسته درون چشم هایش را با نوک انگشت گرفت و زیر لب زمزمه کرد"لعنت به من" نفسش را آه مانند بیرون داد و چشم هایش را بست.
    خواب یک نعمت بود چرا که برای ساعتی هر چند کم تو را از غم و دل آشوبه های اطرافت رها می کرد.
    صبح با سر صدای ناشی از بهم خوردن در کمد بیدار شد.
    اول نگاه گنگی به اطرافش انداخت و سپس شانه های کوفته اش را از روی تخت کند و نیم خیز شد، با صدایی که کلافگی در آن مشهود بود فریاد زد"شیوا"
    شیوا برگشت به طرفش و لبخند خجولی زد.
    - «بیدارم کردی! نمی تونی انقدر سر و صدا راه نندازی؟!»
    شیوا با ناز به طرفش آمد و کنارش جا گرفت.
    - «روم سیاه شایان خان، کاظم گفتن بیدارتون کنم.»
    "هومی" گفت از جا بلند شد: «می تونستی با آرامش این کار رو بکنی.»
    شیوا ریز خندید، شایان همیشه به او میدان می داد، تا مثل یک زن عادی با شوهرش شوخی کند، حصار اختلاف طبقاتی بینشان نا مفهوم بود.
    شایان قبل رفتن نیشگون محکمی از بازوی شیوا گرفت و گفت: «این از تنبیه ت»
    صدای آخ بلند شیوا، میان قهقهه های مسـ*ـتانه ی شایان گم شد.
    ***

    کاظم سیگارش را گوشه ی لب گذاشت و چشمکی به شایان خان زد: «تو فکری اربـاب زاده؟!»
    شایان دستی روی شانه ی رفیقش زد و سیگاری بیرون کشید: «یه حس گند دارم، حس یه بازنده ی فراری.»
    کاظم سری تکان داد و فنک زیر سیگار اربـاب گرفت: «تو دوباره بر می گردی، جوش نزن.»
    - «شاید هم آب و هوای دیار غربت به دلم نشست و با همین شیوا اون جا موندم.»
    کاظم لحظه ای مکث کرد: «شوخی نکن خان زاده، روستا بدون تو مفت نمی ارزه، تا سال دیگه بیا، کارشون نباید بی جواب بمونه.»
    شایان خنده ی کجی کرد و چشم هایش را به نشانه چَشم بر هم زد.
    شیوا بازوی شایان را سفت چسبید: «پس چرا سوار نمی شی عزیزم.»
    شایان بازویش را آزاد کرد:«بشین تو ماشین تا بیام.»
    شیوا اطاعت کرد و تو ماشین نشست. شایان آخرین نگاهش را به روستا انداخت و در حالی که شانه های کاظم را محکم در میان آغوشش می فشرد گفت: «مراقب اربـاب و سپهر باش و بهش بگو،روم تا آخر عمرم سیاه جلوش و سرم پایین، می دونم ته نامردای عالمم اما...»
    کاظم حس کرد دلش عجیب گرفته، غروب چهارشنبه نیز می توانست دلگیر باشد
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    حدود های ساعت ۱۲ شب بود که به خانه برگشتم. زن عمو به محض دیدنم به طرفم آمد و سیله ی محکمی نثار گونه هایم کرد، دو دستم را روی صورتم گذاشتم و با بغض نالیدم:«چی شده زن عمو؟!»
    زن عمو دست به کمر گذاشت و فریاد کشید: «از صبح رفتی بیرون ۱۲ شب برمی گردی؟! »
    - «زن عمو به قرآن سر راه مجبور شدم به عمارت اربـاب برم.»
    زن عمو ابرو گره زد و لب به دندان گزید: «خُبِ خُبِ رفتی دنبال یللی تللی دروغم بهم می بافی.»
    بدون اینکه اجازه ی دفاع به من بدهد با تکه چوبی که از قبل در دست داشت، ضربات محکمی به پشتم کوبید، از درد ناله می کردم و زن عمو را قسم می دادم اما او بی رحم تر این حرف ها بود. قطرات اشکم روی صورتم روان شد مگر نه اینکه یتیم را باید نوازش کرد اما چرا نوازش های این زن بوی حقازت و نامردی می داد؟!
    با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و زیر لب گفتم، نفرین نکن هانا چرا که نفرین مظلوم از هر
    تیغ برنده تر است و نوای آهش صدای چوب
    بی صدای خدا !
    به سختی دست به زانو گذاشتم و از جا بلند شدم، زن عمو به گوشه حیاط اشاره کرد و گفت: «اون رخت چرک ها رو می بینی؟! همه رو همین الان می شوری بعد اجازه داری بخوابی فهمیدی؟!»
    سر به زیر انداختم و در حالی که از شدت درد لب هایم را زیر دندان می فشردم پاسخ دادم: «چشم!»
    زن عمو سر تکان داد و گفت: «لنگه نه نه ت دردسر سازی و زبون نفهم.»
    گوشه حیاط نشستم و دستم رو توی آب لگن گذاشتم خنکای آب پوست دست های گرمم را به گزگز انداخت، دستم را روی دهانم گذاشتم و ها کردم، به سختی تک تک لباس ها را شستم و بعد آویزان کردم. وقتی به اتاقم رسیدم مثل جنازه جسم خسته و یخ زده ام را به گرمای پتو سپردم، آنقدر خسته بودم که درد زخم های پشت کمرم را حس نمی کردم

    صبح با صدای هدیه از خواب بیدار شدم، هدیه در حالی که کتاب های ریاضیش را در دست داشت، با دلخوری نگاهم می کرد: «چه عجب بیدار شدی!»
    - «سلام چیزی شده؟!»
    هدیه پوزخند زد و کتاب هایش را به طرفم پرت کرد:
    «این کتاب ها رو ببین، هر کدوم از تمیرین هام حل نشده برام خوش خط می نویسی وای به حالت اگه کاری که بهت گفتم رو انجام ندی!.»
    با تعجب به هدیه خیره شدم، تغییر رفتار یک دفعه ایش چه معنایی داشت؟!
    هدیه سنگینی نگاهم را حس کرد و ابرو بالا انداخت: «چیه نکنه فکر کردی من مثل قبل باهات رفتار می کنم؟! خواب دیدی خیره، مادرم برام تعریف کرده مامانت چه فتنه ای و چه آزار هایی که به مادر بیچاره من نداده! از امروز منم مثل مادرم باهات مثل یه خدمتکار رفتار می کنم تا حساب کار دستت بیاد.»
    با رفتن هدیه از اتاق، بغضم شکست و برای بیچارگی خودم نالیدم، حالا دارم حس می کنم توی چه برزخی گرفتار شدم.
    تا بعد از ظهر عین اسب تو آسیاب از من کار کشیدن و به بهانه هایی مختلف تحقیرم کردن.
    با به صدا در آمدن در از جا پریدم و به طرف حیاط رفتم.
    - «کی پشت دره؟!»
    «خانوم جان باز کنید، من الفتم خدمتکار اربـاب
    در رو باز کردم و یک پیر زن تپل و مردی سیبلو پشت در ایستاده بودن، پیر زن با مهر و محبت نگاهم کرد و دست انداخت دور کمرم:«به به سلام مادر جان، تو پریِ آسمونی باید هانا باشی؟!»
    - «بله حاج خانوم، شما با من چی کار دارین؟!»
    زن لبخندی زد و گفت: «مادر اربـاب، من رو فرستاده دنبالت رخت و لباست رو بپوش که باید بریم عمارت.»
    یاد حرف دیروز اربـاب افتادم، گفته بود خدمتکارش را می فرستد دنبالم.
    به طرف خونه دعوتشون کرد و گفتم: «شما زن عموم رو مطلع کنید تا حاضر بشم.»
    توی اتاق هرچه گشتم لباسی مناسب نیافتم، ناچار پیراهنی مشکی و دامنی سفید را که از لباس های مادرم برایم به جا مانده بود، تن کردم، هنگام شستن صورتم با بهت به چهره ی پژمرده م در آینه خیره شدم، لاغر تر از همیشه با لب های خشکیده و پای چشم های گود افتاده، روی گونه هایم هم به خاطر ضرب دست زن عمو کبود و زخمی بود، هیچ چیزم شبیه یک پری آسمانی نبود!
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    وارد عمارت اربـاب که شدم، دلهره ی عجیبی تو دلم افتاد، من اینجا وسط این عمارت باشکوه بیشتر شبیه یک کلفت بود بودم تا مهمان.
    طول مسیر را با نگاه های معنا دار خدمه طی کردم.
    به جلوی در عمارت که رسیدم، در به یکباره باز شد و من سـ*ـینه به سـ*ـینه ی سپهر از حرکت ایستادم.
    سپهر نگاه مملو از خشمش را به من دوخت و گفت: «حواست کجاست احمق؟!»
    سر به زیر انداخته،دیده تر کردم و گفتم: «معذرت می خوام اربـاب زاده. »
    نگاه عجیبی به صورت، گلگون شده از خجالت و غصه ام انداخت و زیر لب جواب داد: «اشکالی نداره، من رو ببخش.»
    از در عمارت بیرون زد، با چشم رفتنش را دنبال می کردم که به یک باره با سقلمه ی الفت به پهلویم از فکر در آمدم.
    - «حواست کجاست دختر؟! بیا که خانوم بزرگ منتظرته!»
    دنبال الفت به راه افتادم، مرد سیبلویی که همان راننده بود، داخل حیاط ماند.
    وارد اتاق بزرگی شدم، در نظر اول اتاق بسیار زیبا و دلنشین بود. با شنیدن صدای سلام دست از نگاه کردن به اتاق کشیدم و به طرف خانم بزرگ برگشتم.
    با دیدن پیر زنی قد بلند و خوش چهره با آرایشی غلیط روی صورت جا خوردم، هرگز گمان نمی بردم خانوم بزرگ که می گویند زنی جوان و سرحال باشد.
    - «بنشین دخترم.»
    «روی مبل مقابل خانم بزرگ نشستم.»
    - «تو باید دختر فروغ باشی درسته؟!»
    - «بله خانوم جان»
    سر تکان داد و از ظرف شیرینی روی میز تعارفم کرد.
    آنقدر گرسنه بودم که بی توجه به ترحمِ نگاه خانم بزرگ، مشتی شیرینی برداشتم.
    - «چند وقته با خانواده عموت زندگی می کنی؟!»
    شیرینی که تو دهانم بود را قورت دادم.
    - «حدودا ۳ ماهه.»
    سر تکان داد و گفت: «می دونی مادرت دختر ناتاتنی من محسوب می شه؟! خدا بیامرزدش.»
    به سرفه افتادم و با تعجب گفتم: «چی یعنی مادر من تو این خونه بزرگ شده؟!»
    - «درسته، مادرت دختر معشـ*ـوقه ی اربـاب بود و تا ۱۷ سالگی تو این خونه زندگی می کرد اما ۲۰ سال پیش ازدواجش با یکی از خان زاده های اصیل رو بهم زد و با پدر یه لا قبات ازدواج کرد.»
    از تحقیر توی کلامش دلم شکست، از جا بلند شدم و گفتم: «ممنون از مهمون نوازیتون، بهتره من برم. »
    خانم بزرگ اخم کرد و لب ورچید: «چیه؟! به تیریز قبات بر خورد؟!»
    بعضم رو قورت دادم و گفتم: «شما حق ندارین به مادر و پدرم توهین کنین.»
    پوزخندی زد و با دست اشاره کرد از آن جا برم، اما قبل رفتن حرفی زد که قلبم را بیش از پیش سوزاند.
    - «می خواستم پیشنهاد بدم، بیای توی عمارت کلفتی کنی اما حالا که حاضر نیستی باشه مشکلی نیست.»
    بغضم شکست و دیده هایم غرق در اشک شد،از در عمارت بیرون زدم و با سرعت به طرف چشمه رفتم.
    ****
    سوم شخص"
    خانم بزرگ خوش حال از رنجاندن هانا به صندلی اش تکیه داد و رو به الفت گفت: «نمی دانی وقتی فهمیدم دختر فروغ اینجاست چه حالی شدم،باز هم خاطرات جوانیم زنده شد، به یاد داری اربـابِ بزرگ زمانی که فخر الزمان رو صیغه کرد و به اینجا آورد مجبورم کرد برای فخرالزمان خدمتکاری کنم، چه شب هایی رو که به خاطر بدگویی های فخرالزمان کتک نخوردم و با چشم خیس از اشک نخوابیدم.»
    الفت که ندیمه و راز دار خانم بزرگ بود، آه حسرت باری کشید و گفت: «مگه می شه اون روزای سخت رو فراموش کنم؟! حالا چه نقشه ای برای دخترک دارین؟!»
    خانم بزرگ نگاه شیطانیش را به الفت دوخت و گفت: « زن عموی هانا زن جاه طلب و پول پرستیه، با مقداری پول مجبور می شه هانا رو بیشتر تحت فشار بذاره.»
    الفت خندید و هیکل چاقش را تکان داد: «امروز ۵۰ تومن می دم به طلعت و بهش می گم به اندازه هر ماه همین پول به دستت می رسه به شرطی که زندگی رو برای هانا سخت و غیر قابل تحمل کنی.»
    هر دو از فکراشان قهقهه ای سر دادن و راضی شدن.

    هانا به طرف چشمه رفت و دست هایش را درون آب گذاشت، صدای شُرشُر آب مرهمی روی اعصاب خرابش بود.
    با نشستن دست شبنم روی شانه اش وحشت زده به عقب برگشت: «سلام تو اینجا چی کار می کنی؟!»
    شبنم لبخندی روی لب های زیبایش نشوند و گفت:
    «من اکثر اوقات میام اینجا.»
    هانا سری تکان داد و از شبنم پرسید: «هنوز ناراحتی؟!»
    شبنم سرش را روی شانه هانا گذاشت و گفت: «فراموشش کردم، امروز هم به خواستگارم جواب مثبت دادم.»
    هانا بهت زده نگاهش کرد، چگونه به این راحتی سپهر را فراموش کرده بود؟!
    - «آخه چرا؟! تو که خیلی دوستش داشتی.»
    - «پسری هـ*ـوس باز و بدنام مناسب برای زندگی با من نیست، از طرفی اون حالا زن داره.»
    دست شبنم را فشورد و گفت : «منم امروز منزل اربـاب و پیش خانوم بزرگ بودم. »
    شبنم منتظر نگاهش کرد، لبخند تلخی زد و ادامه داد: «می گفت مادرِ من دختر خونده ش می شه.»
    شبنم با دقت به حرف های هانا گوش سپرد و سعی کرد دلداریش بدهد.
    واقعا داشتن دوست یک جور نعمت است، دوست کسی است که بی هیچ علتی تو را همراهی می کند، او نه هم خون توست نه به سبب عقد نسبت به تو مسئول او فقط رفیق است و همراه، زبانت را خوب می فهمد و مرهم زخم هایت می شود.
    دو دختر در حال و هوای خودشان بودند که سپهر با چشم هایی به خون نشسته به طرف آن ها آمد و رو به شبنم گفت :«ای نامرد، به این زودی جا زدی؟!»
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا