بعد از چند مين به خونه رسيدم كرايه رو حساب كردمو به سمته خونه رفتم بعد از چند مين درو باز كردمو وارد شدم
نفس:وا تو كه گفتي شب نميام
به حرفش توجهي نكردمو به سمته پله ها رفتم كه نفس به سمتم اومد
چيشده عشقم چرا ناراحتي
با شنيدن اين حرف دوباره اشكام راهه خودشو گرفتو زانو هام شُل شدو رو زمين افتادم نفس سريع كنارم نشستو منو تو بغلش گرفت
چرااا گريه ميكني؟؟؟؟راشا كاري كرده؟؟؟
همينطور كه گريه ميكردم سرمو به معنيه منفي تكون دادم
نفس:پس چيشده اخه
با هق هق گفتم:نفس....من راشا رو ول كردم...
با گفتن اين حرف گريم شدت گرفتو دوباره شروع به زار زدن كردم
نفس با تعجب گفت:اخهههعع چراااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همينطور كه گريه ميكردم همه چيزو واسه نفس تعريف كردم نفس هم همينطور گوش ميدادو مامانه راشا رو نفرين ميكرد
ديگه حوصله حرف زدنو نداشتم فقط تنهايي بود كه حالمو خوب ميكرد به سمته اتاقم رفتمو دوباره اشكام سرازير شد
راشا
با عصبانيت به سمته خونه ي مامان روندم همه ي بدنم از خشم ميلرزيد من عاشق پناه نبودم من ديوونش بودم اون وجودم بود مگه ميشه ولش كنم
بعد از چند مين به خونه رسيدم درو با كليد باز كردمو وارد شدم كه ياشار با تعجب جلوم قرار گرفت و گفت:عليك سلام
بدون اينكه محلي بهش بزارم به سمته اشپزخونه رفتم كه مامانو ديدم
مامان:سلام پسرم بيا بشين خوش اومدي
نيومدم اينجا خوش بگذرونم مامان
ياشار كنارم قرار گرفتو گفت:چه خبره اينجا
به سمتش برگشتمو گفتم :مامان بهت نگفته؟؟؟
ياشار:نه چيشده
مامان:راشا لطفا قضيه رو كش نده من مادرتم خوبيتو ميخوام
اگه خوبيمو ميخواي بزار راحت باشم بزار ارامش داشته باشم تو ميفهمي من چه قدر تو رو دوست دارم واسه همين اين شرطو گذاشتي مامان من بدونه پناه هيچم ميفهمي ؟؟؟؟امروز همه حرفاتو شنيد ازم جدا شد مامان من طاقته يه شكسته ديگه رو ندارم كوتاه بيا
مامان به سمتم اومدو گفت :راشا پسرم من نميخوام با يه دختر بي كسو كار باشي با كسي كه هر روز خيلي راحت مياد خونت ميخوابه كسي كه اينقدر بهت نزديكه
اون به من اعتماد داره مامان
راشا من حرفمو زدم تغييري نميكنه
حرفه اخرته؟؟؟
اره
پس خودت خواستي
با عصبانيت از خونه زدم بيرونو به صدا زدناي ياشار توجهي نكردم به سمته خونه ي پناه روندم
نفس:وا تو كه گفتي شب نميام
به حرفش توجهي نكردمو به سمته پله ها رفتم كه نفس به سمتم اومد
چيشده عشقم چرا ناراحتي
با شنيدن اين حرف دوباره اشكام راهه خودشو گرفتو زانو هام شُل شدو رو زمين افتادم نفس سريع كنارم نشستو منو تو بغلش گرفت
چرااا گريه ميكني؟؟؟؟راشا كاري كرده؟؟؟
همينطور كه گريه ميكردم سرمو به معنيه منفي تكون دادم
نفس:پس چيشده اخه
با هق هق گفتم:نفس....من راشا رو ول كردم...
با گفتن اين حرف گريم شدت گرفتو دوباره شروع به زار زدن كردم
نفس با تعجب گفت:اخهههعع چراااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همينطور كه گريه ميكردم همه چيزو واسه نفس تعريف كردم نفس هم همينطور گوش ميدادو مامانه راشا رو نفرين ميكرد
ديگه حوصله حرف زدنو نداشتم فقط تنهايي بود كه حالمو خوب ميكرد به سمته اتاقم رفتمو دوباره اشكام سرازير شد
راشا
با عصبانيت به سمته خونه ي مامان روندم همه ي بدنم از خشم ميلرزيد من عاشق پناه نبودم من ديوونش بودم اون وجودم بود مگه ميشه ولش كنم
بعد از چند مين به خونه رسيدم درو با كليد باز كردمو وارد شدم كه ياشار با تعجب جلوم قرار گرفت و گفت:عليك سلام
بدون اينكه محلي بهش بزارم به سمته اشپزخونه رفتم كه مامانو ديدم
مامان:سلام پسرم بيا بشين خوش اومدي
نيومدم اينجا خوش بگذرونم مامان
ياشار كنارم قرار گرفتو گفت:چه خبره اينجا
به سمتش برگشتمو گفتم :مامان بهت نگفته؟؟؟
ياشار:نه چيشده
مامان:راشا لطفا قضيه رو كش نده من مادرتم خوبيتو ميخوام
اگه خوبيمو ميخواي بزار راحت باشم بزار ارامش داشته باشم تو ميفهمي من چه قدر تو رو دوست دارم واسه همين اين شرطو گذاشتي مامان من بدونه پناه هيچم ميفهمي ؟؟؟؟امروز همه حرفاتو شنيد ازم جدا شد مامان من طاقته يه شكسته ديگه رو ندارم كوتاه بيا
مامان به سمتم اومدو گفت :راشا پسرم من نميخوام با يه دختر بي كسو كار باشي با كسي كه هر روز خيلي راحت مياد خونت ميخوابه كسي كه اينقدر بهت نزديكه
اون به من اعتماد داره مامان
راشا من حرفمو زدم تغييري نميكنه
حرفه اخرته؟؟؟
اره
پس خودت خواستي
با عصبانيت از خونه زدم بيرونو به صدا زدناي ياشار توجهي نكردم به سمته خونه ي پناه روندم