داشتم دنبال دستور پخت میگشتم که جیغ زد:
- میگم نه! یعنی نه!... نه!
سرم رو اوردم بالا، چهره اش عصبی و برافروخته بود، انگار که هر لحظه ممکنه منفجر شه، داد زد:
- لابد وقتیم که سوخت میخوای بگی خوشمزه ترین کیک بوده و مهم نی چون فقط میخواستی باهم خوش بگذرونیم!
داشتم حرفایی که زده بودو هضم میکردم که هجوم برد سمت کابینت آشپز خونه.. با دست هاش هرچی ظرف رو اپن بود رو ریخت زمین، رفتم سمتش:
- چیکار میکنی نقره؟ چته؟
توجه ای به حرفام نکردو دوتا ظرف باقی مونده ام پرت کرد. دست هاش رو گرفتم و مجبورش کردم متوقف شه. چشم هاش خیس و قرمز بود، قطره های اشک میچکیدند.. خشم تو شون موج میزد؛ بر عکس توقعم نالید:
- حرف های اون رو نزن!
وحشت کرده بودم.. از رفتار غیر عادی و دیوانه وارش.. درمونده گفتم:
- حرف های کیو؟ مگه چی گفتم نقره؟!
پریشون چنگ زد به ساعدم:
- کِ..کتاب بده.. اصلا هرچی.. کتاب بدی میخونم.. فقط این کارو نکن!!
اگه اقرار میکردم که ترسیده بودم دروغ نگفته ام.. فقط توانستم از اشپز خونه دورش کنم:
- باشه، الان باهم کتاب میخونیم خب؟ تو اروم باش، باشه؟
کشوندمش تا نشیمن و روی کاناپه نشوندمش. بلند که شدم مامان پشت سرم بود من رفتم تو اشپز خونه و مامان نشست کنار نقره و بغلش کرد؛ شروع کردم به جمع و جور کردن و تمیز کردن اشپزخونه هر چند دقیقه یک بارام سرم رو میاوردم بالا و بهشون نگاه میکردم! اگه قرار بود از هزارتا کار شیرین تو دنیا فقط کتاب خوندن رو بتونم انتخاب کنم، حاضر بودم تمام عمرم رو براش کتاب بخونم!
***
- چرا همش اذیتش میکنی، نمیبینی حالش رو؟!
سرم رو از روی میز بلند کردم مامان اخمو بالا سرم ایستاده بود، حال خودم بیشتر گرفته شده بود، گفتم:
- من کاریش ندارم، خودش دل نازک شده!
قیافه مامان توهم رفت:
- پس کی میخواد خوب شه بچه ام!؟
به ساعت نگاه کرد و ادامه داد:
- ظهر شد هیچیم نخورده!
رفت سمت یخچال، گفتم:
- میدونه شب عموایناش میان؟!
چند تا سیب از یخچال در اورد:
- نه نشد بگم بهش..
ظرفی که توش سیب هارو گذاشته بود رو از دستش گرفتم:
- پس من میرم بگم بهش!
مامان گفت:
- اذیتش نکنی!
سرم رو تکون دادم:
- نه کاریش ندارم، عجبا!
از اشپز خونه در آمدم، از پله ها که رفتم بالا نقره هنوز همون جا روی مبل نشسته بود و پشتش به من بود، رفتم سمتش:
- فکر کنم میخوای یچیزی به من بگی!
سرش رو اورد بالا، چند لحظه نگاهم کرد، پاهاش رو جمع کرده بودو زانوهاش رو بغـ*ـل کرده بود ، نزدیکش که رسیدم دوباره سرش رو گذاشت روی پا هاش، نشستم کنارش.
- هوم؟!
هیچی نگفت، ادامه دادم:
- من روزی ده ساعت کار نمیکنم که همشون رو پخش زمین کنی!
سرش رو نیاورد بالا و فقط اروم گفت" ببخشید" حرصی گفتم:
- میشه انقدر به من نگی ببخشید؟! به جاش کاری نکن که هی بخوای بگی ببخشید!"
یه سیب برداشتم و شروع کردم به پوست کندنش، یکم که گذشت ملایم تر گفتم:
- شب جلو عمو ایناتم میخوای اینجوری باشی؟!
سریع سرش رو بلند کرد:
- عمو هوشنگ؟!
سرم رو تکون دادم، اخم کرد:
- تو بهشون گفتی بیان!
چپ چپ نگاهش کردم:
- به من چه که دعوتشون کنم، خود عموت زنگ زد گفت، تازه شب مامان و بابا میخوان برن بهشت زهرا خودت تنهایی باید مهمون داری کنی!
لبم رو گاز گرفتم، این حرف رو از کجام در اورده بودم! چشم هاش با حرفی که زدم گرد شد، سیب پوست کنده شده رو گذاشتم تو دستش، ادامه دادم:
- اگه اینجوری ببیننت زنگ میزنند بابات، همایون خانم میاد با خودش تورو میبره!
نوع نگاهش تغییر کرد عصبی زل زد بهم ، شونه هام رو انداختم بالا:
- به من چه؟ عمو توئه!
شروع کردم یه سیب دیگه رو پوست بکنم:
- تو که خیلی عموت رو دوست داری!
پاهاش رو اویزون کرد:
- الان حوصله ندارم!
یکم که گذشت گفت:
- بگو اون خانم.. امم.. مهین خانم بیاد،
سرم رو اوردم بالا، سیبش هنوز توی دستش بود:
- مهین کیه؟!
متعجب نگاهم کرد:
- مهین خانم مگه نبود اسمش؟! همون که با مامان فرناز میاد!
ابروهام رو انداختم بالا:
- اولا که مهتاج بود، دوما یک ماهه که دیگه نمیاد، دیگه کلا نمیاد !
- میگم نه! یعنی نه!... نه!
سرم رو اوردم بالا، چهره اش عصبی و برافروخته بود، انگار که هر لحظه ممکنه منفجر شه، داد زد:
- لابد وقتیم که سوخت میخوای بگی خوشمزه ترین کیک بوده و مهم نی چون فقط میخواستی باهم خوش بگذرونیم!
داشتم حرفایی که زده بودو هضم میکردم که هجوم برد سمت کابینت آشپز خونه.. با دست هاش هرچی ظرف رو اپن بود رو ریخت زمین، رفتم سمتش:
- چیکار میکنی نقره؟ چته؟
توجه ای به حرفام نکردو دوتا ظرف باقی مونده ام پرت کرد. دست هاش رو گرفتم و مجبورش کردم متوقف شه. چشم هاش خیس و قرمز بود، قطره های اشک میچکیدند.. خشم تو شون موج میزد؛ بر عکس توقعم نالید:
- حرف های اون رو نزن!
وحشت کرده بودم.. از رفتار غیر عادی و دیوانه وارش.. درمونده گفتم:
- حرف های کیو؟ مگه چی گفتم نقره؟!
پریشون چنگ زد به ساعدم:
- کِ..کتاب بده.. اصلا هرچی.. کتاب بدی میخونم.. فقط این کارو نکن!!
اگه اقرار میکردم که ترسیده بودم دروغ نگفته ام.. فقط توانستم از اشپز خونه دورش کنم:
- باشه، الان باهم کتاب میخونیم خب؟ تو اروم باش، باشه؟
کشوندمش تا نشیمن و روی کاناپه نشوندمش. بلند که شدم مامان پشت سرم بود من رفتم تو اشپز خونه و مامان نشست کنار نقره و بغلش کرد؛ شروع کردم به جمع و جور کردن و تمیز کردن اشپزخونه هر چند دقیقه یک بارام سرم رو میاوردم بالا و بهشون نگاه میکردم! اگه قرار بود از هزارتا کار شیرین تو دنیا فقط کتاب خوندن رو بتونم انتخاب کنم، حاضر بودم تمام عمرم رو براش کتاب بخونم!
***
- چرا همش اذیتش میکنی، نمیبینی حالش رو؟!
سرم رو از روی میز بلند کردم مامان اخمو بالا سرم ایستاده بود، حال خودم بیشتر گرفته شده بود، گفتم:
- من کاریش ندارم، خودش دل نازک شده!
قیافه مامان توهم رفت:
- پس کی میخواد خوب شه بچه ام!؟
به ساعت نگاه کرد و ادامه داد:
- ظهر شد هیچیم نخورده!
رفت سمت یخچال، گفتم:
- میدونه شب عموایناش میان؟!
چند تا سیب از یخچال در اورد:
- نه نشد بگم بهش..
ظرفی که توش سیب هارو گذاشته بود رو از دستش گرفتم:
- پس من میرم بگم بهش!
مامان گفت:
- اذیتش نکنی!
سرم رو تکون دادم:
- نه کاریش ندارم، عجبا!
از اشپز خونه در آمدم، از پله ها که رفتم بالا نقره هنوز همون جا روی مبل نشسته بود و پشتش به من بود، رفتم سمتش:
- فکر کنم میخوای یچیزی به من بگی!
سرش رو اورد بالا، چند لحظه نگاهم کرد، پاهاش رو جمع کرده بودو زانوهاش رو بغـ*ـل کرده بود ، نزدیکش که رسیدم دوباره سرش رو گذاشت روی پا هاش، نشستم کنارش.
- هوم؟!
هیچی نگفت، ادامه دادم:
- من روزی ده ساعت کار نمیکنم که همشون رو پخش زمین کنی!
سرش رو نیاورد بالا و فقط اروم گفت" ببخشید" حرصی گفتم:
- میشه انقدر به من نگی ببخشید؟! به جاش کاری نکن که هی بخوای بگی ببخشید!"
یه سیب برداشتم و شروع کردم به پوست کندنش، یکم که گذشت ملایم تر گفتم:
- شب جلو عمو ایناتم میخوای اینجوری باشی؟!
سریع سرش رو بلند کرد:
- عمو هوشنگ؟!
سرم رو تکون دادم، اخم کرد:
- تو بهشون گفتی بیان!
چپ چپ نگاهش کردم:
- به من چه که دعوتشون کنم، خود عموت زنگ زد گفت، تازه شب مامان و بابا میخوان برن بهشت زهرا خودت تنهایی باید مهمون داری کنی!
لبم رو گاز گرفتم، این حرف رو از کجام در اورده بودم! چشم هاش با حرفی که زدم گرد شد، سیب پوست کنده شده رو گذاشتم تو دستش، ادامه دادم:
- اگه اینجوری ببیننت زنگ میزنند بابات، همایون خانم میاد با خودش تورو میبره!
نوع نگاهش تغییر کرد عصبی زل زد بهم ، شونه هام رو انداختم بالا:
- به من چه؟ عمو توئه!
شروع کردم یه سیب دیگه رو پوست بکنم:
- تو که خیلی عموت رو دوست داری!
پاهاش رو اویزون کرد:
- الان حوصله ندارم!
یکم که گذشت گفت:
- بگو اون خانم.. امم.. مهین خانم بیاد،
سرم رو اوردم بالا، سیبش هنوز توی دستش بود:
- مهین کیه؟!
متعجب نگاهم کرد:
- مهین خانم مگه نبود اسمش؟! همون که با مامان فرناز میاد!
ابروهام رو انداختم بالا:
- اولا که مهتاج بود، دوما یک ماهه که دیگه نمیاد، دیگه کلا نمیاد !
آخرین ویرایش: