رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
داشتم دنبال دستور پخت میگشتم که جیغ زد:
- میگم نه! یعنی نه!... نه!
سرم رو اوردم بالا، چهره اش عصبی و برافروخته بود، انگار که هر لحظه ممکنه منفجر شه، داد زد:
- لابد وقتیم که سوخت میخوای بگی خوشمزه ترین کیک بوده و مهم نی چون فقط میخواستی باهم خوش بگذرونیم!
داشتم حرفایی که زده بودو هضم میکردم که هجوم برد سمت کابینت آشپز خونه.. با دست هاش هرچی ظرف رو اپن بود رو ریخت زمین، رفتم سمتش:
- چیکار میکنی نقره؟ چته؟
توجه ای به حرفام نکردو دوتا ظرف باقی مونده ام پرت کرد. دست هاش رو گرفتم و مجبورش کردم متوقف شه. چشم هاش خیس و قرمز بود، قطره های اشک میچکیدند.. خشم تو شون موج میزد؛ بر عکس توقعم نالید:
- حرف های اون رو نزن!
وحشت کرده بودم.. از رفتار غیر عادی و دیوانه وارش.. درمونده گفتم:
- حرف های کیو؟ مگه چی گفتم نقره؟!
پریشون چنگ زد به ساعدم:
- کِ..کتاب بده.. اصلا هرچی.. کتاب بدی میخونم.. فقط این کارو نکن!!
اگه اقرار میکردم که ترسیده بودم دروغ نگفته ام.. فقط توانستم از اشپز خونه دورش کنم:
- باشه، الان باهم کتاب میخونیم خب؟ تو اروم باش، باشه؟
کشوندمش تا نشیمن و روی کاناپه نشوندمش. بلند که شدم مامان پشت سرم بود من رفتم تو اشپز خونه و مامان نشست کنار نقره و بغلش کرد؛ شروع کردم به جمع و جور کردن و تمیز کردن اشپزخونه هر چند دقیقه یک بارام سرم رو میاوردم بالا و بهشون نگاه میکردم! اگه قرار بود از هزارتا کار شیرین تو دنیا فقط کتاب خوندن رو بتونم انتخاب کنم، حاضر بودم تمام عمرم رو براش کتاب بخونم!

***
- چرا همش اذیتش میکنی، نمیبینی حالش رو؟!
سرم رو از روی میز بلند کردم مامان اخمو بالا سرم ایستاده بود، حال خودم بیشتر گرفته شده بود، گفتم:
- من کاریش ندارم، خودش دل نازک شده!
قیافه مامان توهم رفت:
- پس کی میخواد خوب شه بچه ام!؟
به ساعت نگاه کرد و ادامه داد:
- ظهر شد هیچیم نخورده!
رفت سمت یخچال، گفتم:
- میدونه شب عموایناش میان؟!
چند تا سیب از یخچال در اورد:
- نه نشد بگم بهش..
ظرفی که توش سیب هارو گذاشته بود رو از دستش گرفتم:
- پس من میرم بگم بهش!
مامان گفت:
- اذیتش نکنی!
سرم رو تکون دادم:
- نه کاریش ندارم، عجبا!
از اشپز خونه در آمدم، از پله ها که رفتم بالا نقره هنوز همون جا روی مبل نشسته بود و پشتش به من بود، رفتم سمتش:
- فکر کنم میخوای یچیزی به من بگی!
سرش رو اورد بالا، چند لحظه نگاهم کرد، پاهاش رو جمع کرده بودو زانوهاش رو بغـ*ـل کرده بود ، نزدیکش که رسیدم دوباره سرش رو گذاشت روی پا هاش، نشستم کنارش.
- هوم؟!
هیچی نگفت، ادامه دادم:
- من روزی ده ساعت کار نمیکنم که همشون رو پخش زمین کنی!
سرش رو نیاورد بالا و فقط اروم گفت" ببخشید" حرصی گفتم:
- میشه انقدر به من نگی ببخشید؟! به جاش کاری نکن که هی بخوای بگی ببخشید!"
یه سیب برداشتم و شروع کردم به پوست کندنش، یکم که گذشت ملایم تر گفتم:
- شب جلو عمو ایناتم میخوای اینجوری باشی؟!
سریع سرش رو بلند کرد:
- عمو هوشنگ؟!
سرم رو تکون دادم، اخم کرد:
- تو بهشون گفتی بیان!
چپ چپ نگاهش کردم:
- به من چه که دعوتشون کنم، خود عموت زنگ زد گفت، تازه شب مامان و بابا میخوان برن بهشت زهرا خودت تنهایی باید مهمون داری کنی!
لبم رو گاز گرفتم، این حرف رو از کجام در اورده بودم! چشم هاش با حرفی که زدم گرد شد، سیب پوست کنده شده رو گذاشتم تو دستش، ادامه دادم:
- اگه اینجوری ببیننت زنگ میزنند بابات، همایون خانم میاد با خودش تورو میبره!
نوع نگاهش تغییر کرد عصبی زل زد بهم ، شونه هام رو انداختم بالا:
- به من چه؟ عمو توئه!
شروع کردم یه سیب دیگه رو پوست بکنم:
- تو که خیلی عموت رو دوست داری!
پاهاش رو اویزون کرد:
- الان حوصله ندارم!
یکم که گذشت گفت:
- بگو اون خانم.. امم.. مهین خانم بیاد،
سرم رو اوردم بالا، سیبش هنوز توی دستش بود:
- مهین کیه؟!
متعجب نگاهم کرد:
- مهین خانم مگه نبود اسمش؟! همون که با مامان فرناز میاد!
ابروهام رو انداختم بالا:
- اولا که مهتاج بود، دوما یک ماهه که دیگه نمیاد، دیگه کلا نمیاد !
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    چشمهاش گرد شد:
    - چرا؟!
    دستش که سیب توش بود رو بردم سمت دهنش:
    - چون نمیاد!
    خودمم یه گاز از سیبم خوردم. موهاش رو داد پشت گوشش:
    - بگیم مامان فرناز بیاد؟
    گفتم:
    - مگه خودت نگفتی عموت از فرناز و مامانش خوشش نمیاد؟!
    بلند شد:
    - اه حالا چیکار کنم؟!
    من هم بلند شدم:
    - سیبت رو بخور!
    و رفتم پایین پیش مامان، مامان تا دیدم اخم کرد:
    - چیشدش، خوبه؟!
    شیر اب رو باز کردم، سرم رو گرفتم زیرش، جیغ مامان در اومد:
    - چیکار میکنی بچه، الان همه اینجاهارو خیس میکنی!
    سرم رو از زیر شیر بیرون اوردم :
    - میخواید عصر برید بهشت زهرا؟!
    مامان متعجب گفت:
    - بهشت زهرا؟ شب قرار هوشنگ خان و پسر و زنش بیان!
    سرم رو تکون دادم:
    - میدونم!
    نشستم رو صندلی، مامان هم زل زده بود بهم تا یچیزی بگم، گفتم:
    - شما امشب و برید بیرون بذارید یکم از جوی که توش هست در بیاد!
    مامان کنارم نشست اروم گفت:
    - اخه نمیتونه از پسش بربیاد!
    قطره های اب از موهای خیسم روی شونه ام میچکید، گفتم:
    - چرا نتونه شما بهش بگید چیکار کنه، منم حواسم بهش هست !
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - چمیدونم والا هرکار میخوای میکنی، پاشو برو موهات رو خشک کن سرما میخوری!

    ***
    نشسته بودم روی تختم و هر چند دقیقه یک بار گوشیم رو چک میکردم یا از پنجره بیرون رو نگاه میکردم. منتظر بودم نقره بیاد سراغم! البته ته دلم حس میکردم که میاد. همون موقع گوشیم زنگ خورد سریع برداشتم، شماره رو نمیشناختم بی حوصله جواب دادم:
    - بله؟!
    صدای دخترونه و نازکی گفت:
    - سلام استاد، تینام!
    چند ثانیه مکث کردم تا بفهمم کیه، یاد دختری افتادم که میرم خونه اشون، گفتم:
    - بله شناختم بفرمایید؟
    - من یک شنبه نیستم خونه میخواستم بگم اگه میشه فردا به جاش بیاین!
    با اینکه میتونستم اما گفتم:
    - نخیر نمیشه !
    لحنش دلخور شد:
    - باشه ببخشید مزاحم شدم!
    - خواهش میکنم خدانگهدار!
    گوشیم رو پرت کردم کنارم، از پنجره بیرون رو نگاه کردم، چم شده!
    - با کی حرف میزدی؟!
    لب هام از شنیدن صداش کشیده شد، لبخندم رو قورت دادم برگشتم، نقره توی چارچوب در اتاق ایستاده بود:
    - شاگردم، اینجا چیکار میکنی؟!
    سرش رو انداخت پایین:
    - خاله گفت همه چی امادس! گفت به تو بگم که بهم کمک کنی!
    اخم کردم:
    - فکرشم نکن! من کار دارم!
    سرش رو اورد بالا :
    - خاله گفت!
    بلند شدم رفتم سمت کمدم الکی بین لباس هام رو می گشتم:
    - خودت که دیدی کار دارم باید برم!
    - اما سرش داد زدی!
    یکی از پیراهن هام رو برداشتم، بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
    - گفت میشه نیام، منم گفتم نمیشه؛ چه ربطی داره؟!
    هیچی نگفت، رفتم سمتش:
    - میشه بری میخوام لباسم رو عوض کنم!

    ***

    نقره:

    یه قدم اومدم عقب در رو بست، حالا تنهایی چیکار میکردم؟ همونجا نشستم، من که تنهایی نمیتونم مهمون داری کنم! مطمئنم وسط مهمونی میزنم زیر گریه. خدایا خودت که میدونی من حوصله ندارم یکاری کن نیایند. اما خیلی وقت هم بود که بهشون سر نزده بودم و امکان نداشت نیایند! بلند شدم، در اتاقش رو باز کردم داشت دکمه هاش رو میبست سرم رو انداختم پایین:
    - میشه نری!؟
    هیچی نگفت، سرم رو اوردم بالا متعجب نگاهم می کرد، گفتم:
    - شاگردتم که نمیتونه بیاد، لطفا توهم نرو!
    چند قدم اومد سمتم:
    - نرم!؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    سرم رو به معنی تایید تکون دادم ، گفت:
    - هرکاری گفتم میکنی؟!
    میخواست قلدر بازی دربیاره برام؟ اما من فقط سرم رو تکون دادم، گفت:
    - بلند بگو!
    ناچار گفتم:
    - هرچی بگی گوش میدم فقط امشب کمکم کن!
    برگشت سمت کمد:
    - برو حالا بهش فکر میکنم!
    دلم میخواست بزنمش اما حتی حوصله اینکار رو هم نداشتم! پلکام رو محکم روی هم فشار دادم و از اتاقش اومدم بیرون.

    نگاهم به ظرفای شکسته توی سطل زباله افتاد، اگه قرار بود هرچیزی من رو یاد اون بندازه دیگه چجوری میتونستم زندگی کنم؟ نشستم کف اشپز خونه. نکنه عمو چیزی فهمیده که داره میاد خونمون! دستم رو فرو بردم بین موهام، به هر حال فعلا چاره ای نداشتم، زمان هم به سرعت میگذشت. موهام رو با کش دور مچم بستم و بلند شدم. در یخچال رو باز کردم اولین چیزی که توجه ام رو جلب کرد، سیبی بود که رادان قبل از ظهر پوست کنده بود برام. برش داشتم، دلم خواست بخورمش. همین جور که سیبم رو میخوردم ظرفای میوه رو یکی یکی از یخچال در میاوردم،
    "ای کاش میشد زنگ زد بهشون بگیم نیان. اه.."
    - چقد غر میزنی!
    شاید بعد چند هفته این اولین باری بود که انقد خوشحال شدم، در یخچال رو که بستم رادان اومد تو میدون دیدم، لب پایینم رو گاز گرفتم :
    - اومدی؟!
    سرش رو تکون داد:
    - اومدم نظارت کنم خراب کاری نکنی یه وقت!
    و واقعا هم همین کارو کرد تمام مدت که میز ناهار خوری رو اماده میکردم نشسته بود و سرش توی گوشیش بود، یاد گوشی خودم افتادم چند روز بود که اصلا ندیده بودمش، با این حال اصلا دلم نمیخواست برم سمتش، اخرین باری که توی دستم گرفته بودمش. توی پی وی سامان بودم و زل زده بودم به عکس دستبندی که برام فرستاده بود! مسیح وقتی داشت تند و تند دروغ سر هم میکرد فکر اونجاش رو نکرده بود که ممکنه عکسی از دستبند باشه که اون رو لو بده! بارها عکس رو با دقت زیرو رو کرده بودم، اما هیچ کدوم از سنگ هاش حتی یه ترک کوچیک هم نداشت! اما من خر فقط ساده گذشته بودم ازش! اون روز تا تونسته بودم به حماقت خودم فحش داده بودم! به اینکه چطور خودم خودم رو گول زده بودم!
    نشستم رو یکی از صندلی ها، ساعت چهار بعد از ظهر بود، چرخیدم سمت رادان ، همون موقع سرش رو اورد بالا، با دیدن اینکه من نشستم گفت"تموم شد؟"
    سرم رو تکون دادم، بلند شد اومد سمتم، یکم به میز نگاه کرد و بعد به من:
    - الان مثلا درست گذاشتی؟!
    به میز نگاه کردم:
    - اره دیگه!
    سرش رو با تاسف تکون داد:
    - تا حالا ندیدی چجوری میز رو میچینند؟
    دوباره به میز نگاه کردم، به نظر خودم که همه چیش خوب بود، دستش رو کرد تو جیبش و کلید اتاقم رو در اوردو گرفت سمتم:
    - بهتره بری اماده شی، خسته نشدی انقدر این لباسای داغون رو پوشیدی؟!
    کلید رو ازش گرفتم و کلافه از اینکه همش ایراد میگرفت گفتم:
    - خودت در اتاقم رو قفل کردی!
    چیزی نگفت و منم سریع رفتم سمت اتاقم، در اتاقم رو که باز کردم جو داخل یجوری بود که انگار تازه از یه مسافرت طولانی برگشتی خونت،

    ***

    رادان:

    از نگاه های بد هوشنگ خان کلافه شده بودم، از یه سمت هم داشتم فکر میکردم که چی بگم تا نقره از دست سوال های زن عموش که هی میگفت"چقدر لاغر شدی" خلاص شه. دهنم رو باز کردم حرف برنم که هوراد زودتر گفت:
    - اره رادانم لاغر شده!
    همه برگشتن سمت من . کلافه به هوراد نگاه کردم، خندید و ادامه داد:
    - نکنه ترند شده خبر ندارم من!؟
    سعی میکنم بخندم، هوراد هم شروع میکنه در رابـ ـطه با کار های شرکت و همایون خان و روابط ما با شرکای خارجی بپرسه. خداروشکر بازم هوراد اومده بود وگرنه قرار بود چجوری این جو رو تحمل کنم. شانس اوردیم که خیلی نموندند و سریع بعد از اینکه شام خوردند رفتند، چون هم نقره خسته شده بود هم کلافه.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    زنگ زدم به بابا اینا ، گفت نزدیک اند، بنده خداهارو مجبور کردم برن بیرون! فکر کردم اگه در گیر اینجور کار ها بشه خیلی بهتره تا اینکه یه جا بشینه و هی فکرو خیال کنه! برگشتم تو پذیرایی نقره داشت ظرف هارو جمع میکرد. نشستم روی مبل و خیره شدم به نقره، صدای زنگ گوشیم باعث شد نگاهم رو ازش بگیرم، شماره تینا بود، بیخیال جواب دادن بهش شدم و دوباره خیره شدم به نقره ای که سخت مشغول جمع کردن و بردن ظرف ها به اشپزخونه بود،از قیافش معلوم بود بدجوری خسته شده، بلند شدم:
    - مگه یدونه یدونه میبرند؟!
    و خودم هم بهش کمک کردم تا ظرف هارو جمع کنیم و توی ماشین ظرف شویی بذاریم. دوتاییمون کنار ماشین ظرفشویی نشسته بودیم، نقره ظرف هارو یکی یکی میچیند تو ماشین صداش زدم:
    - نقره!
    سرش رو تکون داد:
    - بله؟!
    - نمیخوای بری دانشگاه؟!
    سرش رو به چپ و راست تکون داد، اخم کردم چطور میتونست اینطور نسبت به درس و دانشگاهش بیخیال باشه؟ بلند شدم:
    - از فردا میری دانشگاه!
    اروم گفت باشه! حیرت زده شدم! چرا مخالفت کرد وقتی قرار بود انقدر سریع کوتاه بیاد؟
    فردای اون روز رفت دانشگاه، از دانشگاه یه راست بر میگشت خونه و مینشست کتاب میخوند، انقدر که مامان صداش در اومده بود، قبلا غر میزد چرا نقره همش بیرونه و نمیشه توی خونه دیدش و حالا هی میگفت چرا این بچه همش یجا نشسته؟ مریض میشه و.. حقم داشت نقره ادم یک جا نشستن نبود، ولی بازهم از اینکه همش بخواد توی اتاقش بخوابه و گریه کنه بهتر بود! با صدای زنگ گوشیم نگاهم رو انداختم بهش، شماره تینا بود یه حسی بهم میگفت قراره یه دردسر برام بشه!
    جواب دادم:
    - بله؟
    - سلام استاد خسته نباشید.
    بی حوصله گفتم:
    - زنگ زدین بگین خسته نباشم؟!
    سریع گفت:
    - نه استاد فردا میخوایم بریم کوه، با دوستام، بعد گفتم اگه میشه شماهم بیاین!
    من میگم قراره دردسر بشه ها!، باید بیخیالش شم، گفتم:
    - من فردا وقت ندارم!
    انقدر صداش نازک بود که به زحمت باید میشنیدم چی میگه، گفت:
    - نمیشه وقتتون رو خالی کنید؟ فقط واسه چند ساعت!
    کلافه گفتم:
    - نه خانم، خدانگهدار!
    و نذاشتم اون چیزی بگه، خودم قطع کردم! باید دیگه نمیرفتم خونه شون وقتی هرچی میگم چیزی نمیفهمه چه فایده ای داره فقط خودم حرص میخورم! مامان اومد توی اتاقم، کتاب جلوم رو بستم، اومد کنارم ایستاد، متعجب گفت :
    - کتاب اشپزی میخونی!؟
    نگاهی به کتاب زیر دستم انداختم:
    - واسه سعیده اشتباهی اوردمش با خودم.
    بعد چرخیدم سمتش، چشم هام رو ریز کردم:
    - چیزی شده؟
    همین جور که رو میزم رو نگاه میکرد گفت:
    - نه اومدم بگم پاشو نقره رو ببر بیرون، بچه ام پوسید توی خونه!
    تکیه دادم به صندلی:
    - چرا خودتون نمیبریدش!
    بالاخره نگاهش رو از روی میزم گرفت و به خودم نگاه کرد:
    - من پا دارم اخه؟
    با برگه های کتاب بازی میکردم مامان هنوز منتظرم بود تا قبول کنم، گفتم:
    - خب بگو بابا ببردش!
    عصبانی شد:
    - بابات خونه اس؟!
    بلند شدم:
    - حالا چرا جوش میاری؟
    لبخند زد:
    - افرین پسرم، همین تا سر خیابون ببریشم خوبه!
    سرم رو تکون دادم"چشم!"

    طبقه پایین که نبود رفتم بالا، نشسته بود رو کاناپه، یه کتابم دستش بود، گفتم:
    - درس میخونی؟!
    سرش رو اورد بالا، تو چشم های براقش نگاه کردم، ای کاش هرچی زودتر دوباره همون نقره شاد و سرزنده قبل بشه!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    آروم گفت"اوهوم" روبه روش نشستم، دوباره سرش رو انداخته بود پایین و زل زده بود به کتاب جلوش. گفتم:
    - پاشو حاضر شو!
    به کتاب تو دستش اشاره کرد:
    - امتحان دارم شنبه!
    گفتم:
    - نیم ساعت بیشتر بیدار بمون!
    کتابش رو بست و بلند شد، شروع کرد نق بزنه که حوصله نداره و بره سمت اتاقش، بلند گفتم:
    - منم حوصله نق و نوقات رو ندارم، سریع حاضر شو!
    به پنج دیقه نکشید که از اتاقش امد بیرون، انتهای خیابونشون یه پارک نسبتا کوچیک بود که فعلا گزینه ی خوبی بود.. برای همین به سمتش راه افتادم نقره ام دنبالم میومد. چند دقیقه که تو سکوت راه رفتیم گفت:
    - فکر کردم با ماشین میریم!
    کمی ایستادم تا بیاد کنارم و دوباره شروع کردم به راه رفتن. دوباره گفت:
    - کجا میریم؟
    گفتم:
    - هیجا..
    دست هام رو کردم توی جیب های شلوارم و گذاشتم اون جلو تر از من حرکت کنه تا خودم بتونم راحت نگاهش کنم. گفت:
    - بخاطر "هیجا" من رو کشوندی بیرون!
    هیچی نگفتم. برگشت نگاهم کرد:
    - پس برگردیم!
    شونه هام رو انداختم بالا، نفسش رو فوت کردو به راه رفتنش ادامه داد، گفتم:
    - میخوای چیکار کنی؟
    با انگشتش به رو به رو اشاره کرد:
    - بریم تو پارک!
    حالا نوبت من بود که نفسم رو فوت کنم بیرون:
    - منظورم زندگیته!
    رفتم کنارش تا حالت صورتش رو ببینم، داشت پوست لبش رو میکند، برگشت سمتم :
    - نمیدونم، باید یه هدف جدید پیدا کنم!
    باید هدف جدید پیدا میکرد، مگه هدف قبلیش چی بود؟ مسیح بود؟ چه احمقانه! صورتم رو چرخوندم سمت خیابون، هر از چند گاهی یه ماشین رد میشد، در مورد هرچی که حرف میزدیم اخرش این من بودم که بیشتر ناراحت میشد.
    - دلم میخواست یه خانواده گرم داشته باشم با یه عالمه بچه که باهم بازی میکنند، صداشون تو هرجایی از خونه ام باشه، اما...
    نگاهم رو دوباره به نیمرخش انداختم، ادامه داد:
    - اما انگار کلا سرنوشت من اینه که تنها باشم، افکار مسخره و بچگونه ای داشتم، همینام باعث شد که بیشتر افسوس بخورم!
    سعی کردم بیخیال به نظر برسم، خندیدم:
    - واقعا همچین چیزی رو میخوای!
    سرش رو تکون داد:
    - میخواستم، اما دیگه نه!
    و سریع رفت رو اولین نیمکتی که سر راهمون بود نشست!
    کنارش نشستم، لبخند زد:
    - تو چی؟!
    خم شدم سمت جلو آرنج دست هام رو گذاشتم روی پاهام:
    - پول!
    ابروهاش رو داد بالا و متعجب گفت:
    - پول؟
    سرم رو تکون دادم:
    - اره!
    اخم کرد:
    - واسه همین انقدر کار میکنی؟!
    شونه هام رو انداختم بالا؛
    - راه دیگه ای هست؟
    دستم رو گذاشتم زیر چونه ام و نگاهش کردم، عجیب بود که امشب خودش حرف میزد، گفت:
    - از شاگردت چه خبر؟!
    و منتظر خیره شد بهم، کمی متعجب از سوالش.. اما گفتم:
    - دختره رو میگی که میرم خونه اشون؟
    سرش رو تکون داد، قیافه ای متفکر گرفتم به خودم:
    - همین یه ساعت پیش باهاش حرف زدم..
    گوشیم رو از توی جیبم در اوردم:
    - عجیبه یه ساعته بهم زنگ نزده!
    چشمهاش درشت شد:
    - یعنی چی؟!الان نگرانشی؟!
    خندیدم، الان داشت حسودی میکرد؟! چشم هام رو ریز کردم:
    - فکر کنم ازم خوشش میاد، نه بابا نگران چی، اعصابم رو خورد کرده!
    اون هم مثل من دلا شد ارنج هاش رو تکیه داد به پاهاش و دست هاش رو گذاشت زیر چونش:
    - چجوریه؟ خوشگله؟
    کمی سرم رو به چپ و راست تکون دادم:
    - خنگه! پدرم درمیاد تا یه چیزی بفهمونم بهش!
    لبخند کجی زد؛ خیره شد توی صورتم مجبور شدم نگاه ازش بگیرم و به سنگفرش پارک زل زدم. لحن آروم و نجوا گونه اش توی گوشم پیچید:
    - هرکی استادش انقدر جذاب باشه معلومه هیچی از درس رو نمیفهمه!
    به موهام چنگ زدم و صاف نشستم:
    - چرا اینجوری نگاه میکنی!
    لب هاش به دوسمت کشیده شدو بلند شد:
    - بیا برگردیم.
    من هم بلند شدم. تمام راه برگشت رو دونفرمون سکوت کردیم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ***
    گوشی رو گذاشتم کنار گوشم:
    - استاد واقعا نمیتونید بیاید!؟
    چطور میتونست انقدر سمج باشه، بلند شدم نشستم توی جام:
    - خانم محترم!
    با صدای پر هیجانش گفت:
    - بله استاد؟
    با انگشت هام چشم هام رو فشار دادم، بلند و شمرده شمرده گفتم:
    - دیگه به من زنگ نزنید!
    سریع گفت:
    - باشه استاد یکشنبه میبینمتون.
    و قطع کرد، دوباره دراز کشیدم، یک روزهم نمیتونم درست و حسابی بکپم!


    ساعت هشت بود، مامان خونه خودمون نبود رفتم سمت ساختمون اصلی نقره جلوی ورودی روی پله ها نشسته بود بندای کفشش رو می بست، نزدیکش که شدم سرش رو اورد بالا، لباش کشیده شد، تا دهنم رو باز کردم سریع بلند شد و گفت:
    - بریم!
    متعجب گفتم:
    - کجا؟!
    ابرو هاش رو داد بالا:
    - مگه قرار نی هر شب بریم بیرون؟!
    همون موقع در شیشه ای ورودی باز شد و مامان اومد بیرون لبخند گنده ای زد:
    - شامتون رو هم بیرون بخورید، چیزی درست نکردم!
    و سریع غیب شد، نقره برگشت سمتم:
    - نمیریم؟!
    شونه هام رو انداختم بالا:
    - باید بریم دیگه!
    لبخند زد، اومد سمتم. دوباره راه افتادیم سمت همون پارک دیشبی؛ این سری خودم سر بحث رو باز کردم:
    - درس خوندی؟!
    سرش رو تکون داد:
    - اره، یه کوچولو!
    اومد جلوم ایستاد:
    - دیگه نمیخوام دانشگاه برم!
    و زل زد بهم، اخم کردم، گفت:
    - تو دلت میخواد که من برم،؟
    از کنارش رد شدم دنبالم اومد، فکر میکردم داره خوب میشه، چقد خوشحال شدم که میخنده اونوقت الان داره چی میگه بهم؟ دیگه نره دانشگاه، عقلش رو از دست داده!؟ صداش از پشت سرم میومد:
    - تا چند وقت پیش فکر میکردم باید حتما برم دانشگاه چون بچه هام یه مامان درس خونده میخواند، اما حالا دلم میخواد یکاری بکنم که دوست دارم، من نه رشته ام رو دوست دارم نه شغلی که در اینده میتونم داشته باشم باهاش؛ پس چرا الکی برم دانشگاه؟
    ایستادم:
    - خوب چه کاری رو دوست داری انجام بدی؟!
    کنارم ایستاد:
    - پیدا میکنم!
    شونه هام رو انداختم بالا و بی تفاوت گفتم:
    - اصلا به من چه هرکار میخوای کن!
    قیافش رو مظلوم کرد:
    - واقعا میخوام کاری رو انجام بدم که دوست داشته باشم!
    نفسم رو فوت کردم:
    - باشه!
    خندید و سرش رو کج کرد:
    - بریم بستنی شکلاتی بخوریم!؟

    ***
    سرم رو اوردم بالا تینا زل زده بود بهم، قیافه جدی و اخمویی به خودم گرفتم، با لحن کلافه ای گفتم:
    - کجایی خانم؟!
    صورت خندونش گرفته شد، سرش رو انداخت پایین:
    - ببخشید استاد..
    دستم رو فرو بردم توی موهام:
    - فقط میخوای وقتت رو بگذرونی؟! تو این دوساعت، سه ساعتش رو زل زدی به من!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    لبش رو گاز گرفت:
    - حواسم رو جمع میکنم!
    - بار آخرت بود!
    به کاغذ جلوم اشاره کردم:
    - به اینجا نگاه کن!
    سریع نگاهش رو دوخت به کاغذ. سرم رو از روی تاسف تکون دادم و ادامه دادم.

    ***

    نقره:

    روتختی رو کشیدم روی سرم، حالا باید چیکار میکردم، من که تو عمرم هیچکاری نکردم، سرم رو فرو کردم توی بالشت، از کجا میفهمیدم باید چیکار کنم؟
    انقدر فکر کرده بودم مخم سوت میکشید، تو یه لحظه از همه کاری خوشم میومد، دو دقیقه بعدش به نظرم خسته کننده میومد، بلند شدم تو جام نشستم. باید یکاری میکردم، اگه همینجوری اینجا مینشستم که نمیتونستم بفهمم چه کاری رو دلم میخواد انجام بدم‌!
    از پله ها رفتم پایین خاله داشت تو اشپز خونه اشپزی میکرد.
    راهم رو کج کردم سمت کتاب خونه، کتاب اشعار فروغ روی میز وسط کتابخونه بود رفتم سمتش، چقدر خوب بود، ای‌کاش من هم میتونستم شعر بنویسم، اونجوری هم پول در میوردم هم شهرت، زل زدم به قفسه ی رو بروم سعی کردم یه بیتی مصرعی چیزی از خودم بگم، اما واقعا سخت بود. هوف چه فکرا میکنی نقره ها اخه تو میتونی شعر بگی؟ بازهم بايد یکم تمرین و تلاش میکردم، اگه میشد، خیلی بود بود!
    کتاب رو برداشتم، باید حداقل شعر مورد علاقم رو حفظ میکردم! همینجور که کتاب رو بغـ*ـل کرده بودم رفتم سمت قفسه کتاب ها! نوشتن هم جالبه، قافیه و وزن و اینجور چیز هام نمیخواد، به نظر که آسونه، ولی کلی زمان میخواد! میتونستم یک چیز باحال بنویسم، حالا که نمیتونستم یک خانواده گرم واسه خودم درست کنم، میتونم تو فکرم بسازم، بعد بنویسم..!
    تکیه دادم به قفسه کتاب ها، اخه من توی زندگی خودم هم موندم چه برسه به داستان نوشتن، بیخیال این جور کارها از کتاب خونه اومدم بیرون. به اطراف با دقت نگاه کردم، نگاهم به تابلوی رو به روم ته سالن که بالای کاناپه بود افتاد ، نقاشی هم خوب بود. بهتر بود چند تا فیلم هم در رابـ ـطه با استارت اپ ها میدیدم! میتونستم به عنوان یه بلاگر هم فعالیت کنم! یا یه میکآپ ارتیست.. خندم میگیره.. من خیلی وقت بود حتی همون ارایش ساده ام انجام نداده بودم! چطور بود وارد کار مُد میشدم؟ شاید هم باید یه کار در رابـ ـطه با دکوراسیون پیدا میکردم!؟
    صدای خاله از تو اشپزخونه اومد:
    - نقره بیا شام بخور!
    بیخیال فکرام شدم و رفتم پیش خاله، میز رو اماده کرده بود، نشستم، بین غذا خوردن هم، به فکرم رسید که از خاله بپرسم چکاری رو دوست داره، گفتم:
    - خاله شما چه کاری رو دوست دارید؟!
    متعجب برگشت سمتم،
    - یعنی چی مادر؟!
    گفتم:
    - یعنی دوست دارید چیکار کنید؟!
    برام دوغ ریخت:
    - آها... آشپزی!
    آشپزی! فکرشم دیوونه ام میکرد، چه برسه به اینکه بخوام دوباره امتحانش کنم. حتی بعضی وقت ها، غذا خوردن هم من رو یاد وقتی مینداخت که با مسیح اشپزی کردم، و اون کار افتضاحی که وقتی رادان ازم خواست براش کیک درست کنم کردم، اه... لعنتی، سرم رو گرفتم تو دست هام خاله نگران گفت:
    - خوبی!
    سرم رو چند باری تکون دادم تا خیالش جمع شه!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    هرشب با رادان تا پارک سر خیابونمون میرفتیم و میومدیم، خیلی خوب بود! باهم درمورد چیزهای مختلف حرف میزدیم، رادان درمورد شاگردش که هی گیر میده و تمام مدت زل میزنه بهش حرف میزد، و کارای عجیب غریب و بهونه هاش، حتی حرص من هم گاهی درمیومد بیچاره رادان که مجبوره تحملش کنه. بعضی وقت ها دلم میخواست بگم خب بیا بجاش به من درس بده اما پشیمون میشدم، دیگه کمتر فکرای احمقانه میکردم کمتر خودم رو سرزنش میکردم و تا میخواستم کمی احساس ناراحتی کنم سریع ساعت هشت شده بود و با رادان میرفتیم بیرون.
    فکر کنم اینکه حالم خوب بود بخاطر این بود که خودم هم دلم میخواست حالم خوب باشه. دوهفته گذشته بود اما هنوز چیزی پیدا نکرده بودم که دلم بخواد انجامش بدم و رادانم هنوز از حرف و لحنش مشخص بود مخالف دانشگاه نرفتنمه.

    ساعت شش و نیم بود جلو تلوزیون نشسته بودم..کانال ها رو بالا پایین میکردم.
    یه شبکه داشت آشپزی نشون میداد، انگشت هام سست شد، چشم هام رو بستم، "مسیح دستم رو گرفته بودو کمک میکرد محتویات تابه رو به سمت بالا پرت کنم، نصفش ریخت رو گاز ، خندید،" دستم رو مشت کردم، لعنت بهت، زل زدم به صفحه تلویزیون، کاش فقط همین یک کار توی عوضی رو یاد من مینداخت! از همون جا خاله رو صدا زدم:
    - خاله، آشپزی یاد گرفتن سخته؟!
    خودم هم نمیفهمیدم چرا یهو همچین سوالی رو پرسیده بودم؛ صدای خاله از پشت سرم اومد:
    - نه مادرجون، خیلیم خوبه!
    بلند شدم رفتم پیشش تو اشپز خونه، تو یک لحظه تصمیم رو گرفتم! تصمیم گرفتم انقدر این کار رو انجام بدم، تا زمانی که دیگه من رو یاد اون نندازه! نشستم رو صندلی خاله داشت سـ*ـینه مرغ رو خورد میکرد، سرم رو کج کردم:
    - میشه من این کار رو انجام بدم؟!
    یکم متعجب نگاهم کرد و بعد چاقو رو گرفت سمتم!

    ***
    اخرای خرداد شده بود و فقط چند تا از امتحاناتم مونده بود، با اینکه واقعا دیگه نمیخواستم درسم رو ادامه بدم اما دلم هم نمیخواست امتحاناتم رو خراب کنم.
    - نسوزه نقره!
    با این حرف خاله محتویات توی تابه رو هم زدم، خاله اومد کنارم، خودم رو کنار کشیدم و قاشق توی دستم رو دادم به خاله، تکیه دادم به کابینت:
    - خاله؟!
    قبل از اینکه جوابم رو بده ادامه دادم:
    - کتاب اشپزی داری؟!
    سرش رو اورد بالا:
    - نه والا.
    لب و لوچم اویزون شد؛ انقدر تو این روزا خودم رو تو آشپزخونه کشونده بودم و با وسایل و مواد غذایی سر و کله زده بودم.. که کم کم احساس میکردم‌.. آره من از این کار خوشم میاد؛ رو به خاله گفتم:
    - پس چجوری یاد گرفتین؟!
    - از مادر خدابیامرزم!
    نشستم رو صندلی:
    - باید کتابش رو بخرم!
    سرم رو گذاشتم رو میز، میتونستم فیلم و کلیپ ببینم، اما انقدر کتاب خونده بودم که دیگه احساس راحتی با کتاب ها داشتم، از تو دست گرفتن و ورق زدنشون ناخودآگاه لـ*ـذت میبردم! دلم میخواست درباره ی هر چیز که میخوام اطلاعاتی به دست بیارم حتما کتابی از اون رو هم بخونم!
    خاله با خوشحالی گفت:
    - میخوای آشپزی یاد بگیری؟!
    سرم رو تکون دادم! فکر کنم همین رو میخواستم. تو کتاب خونه امون، یدونه کتاب هم درمورد اشپزی نبود، فکر کنم مامان هیچ وقت نخواسته این کار رو انجام بده! فقط یک کتاب درباره با انواع دسر ها بود که چیز زیادی توش نگفته بود! خاله با یه ظرف که داخلش چندتا سیب زمینی بود کنارم نشست:
    - رادان داره!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    سرم رو بلند کردم، متعجب گفتم:
    - چی؟!
    یه سیب زمینی برداشت و شروع کرد پوست کندن:
    - چند روز پیش کتاب سعید دستش مونده بود، فکر کنم هنوز پسش نداده!
    سریع بلند شدم:
    - پس من برم بیارمش!
    خاله خندید و سرش رو تکون داد. در رو بستم، یک نفس عمیق کشیدم، قلبم درد میکرد. و مطمئن نبود که موفق میشم! ولی اگه هرچیم میشد دیگه نباید مثل بقیه کارهام نصفه نیمه ولش میکردم! راه افتادم سمت خونه خاله اینا، وسطای راه صدای در اومد، وایسادم، کی بود که در میزد؟ چرا زنگ نمیزد؟! فکر کردم بچه هان یا کسی خورده به در که دوباره صدای در اومد. عجیب بود! شاید زنگمون خراب شده؛ رفتم سمت در، در رو باز کردم، یه دختر پشت در بود، قد متوسط، موهای مشکی بلندِ لَخت و صاف از اطراف صورتش و زیر شالش بیرون ریخته بود‌. یه شال نازک قرمز، صورت گردو پوست صافی داشت. چشمهاش قهوه ای اما درشت و مژه های بلند و آغشته به ریمل، ل*ب*هاش قرمز روشن! و یه لبخند گنده ام داشت. مانتوش مشکی و مشخص بود گرون قیمت و مارک هست.
    با همون لبخند گشادش گفت :
    - سلام!
    سرم رو تکون دادم، این کی بود دیگه؟! سرک کشید توی خونه:
    - خونه اقای حسینیه؟!
    با رادان کار داشت؟! نکنه.. اخم کردم:
    - بله شما؟!
    نیشش باز تر شد، و صورتش روشن تر! :
    - من تینام!
    حدسم درست بود پس؟!
    ابروهام رو انداختم بالا:
    - خب؟
    انگار به زور میخواست هل بده من رو بیاد داخل، گفت:
    - استاد نی؟ میتونم بیام داخل منتظرش بمونم؟!
    دستم رو فرو بردم بین موهای روشنم دادمشون بالا، عجب دختر پرویی بود، چی بهش میگفتم! حتی مطمئن نبودم ریخت و قیافم مرتب هست یا نه! چه غلطی کردم در رو باز کردم!
    - نقره چرا اینجایی برو تو؟
    همزمان با بلند شدن سر من، تینا هم چرخید سمت رادان. رادان اومد توی در گاه در و جلوش ایستاد، اخم کرد:
    - اینجا چیکار دارید؟!
    تینا با لبخند دندون نمایی که داشت زل زد به رادان:
    - سلام استاد خسته نباشید، میتونم باهاتون حرف بزنم؟!
    رادان برگشت سمتم، با ابروهاش اشاره کرد برم تو، خودم رو کشیدم پشت در، صدای رادان اومد:
    - دیگه شورش رو در آوردید، یکشنبه که من میام میگید پدرتون خونه باشند، فهمیدید؟
    صدای ناراحت تینا:
    - ببخشید تورو خدا استاد، بخدا کار مهم داشتم که اومدم!
    رادان حرفش رو قطع کرد:
    - بار اولت که نیست، به چه حقی اومدی در خونه من؟!
    بعد دوباره تاکید کرد:
    - یکشنبه پدرتون خونه باشند فهمیدی؟!

    اومد تو و در رو بست. صدای دختر از پشت در میومد:
    - استاد..
    چهره اش توهم بود، دنبالش راه افتادم:
    - چرا اینجوری کردی باش؟
    ترسناک نگاهم کرد :
    - این چه وضعیه؟ چرا اینجوری وسطه خیابون اومدی؟
    متعجب گفتم:
    - وسط خیابون چیه؟ ولی دختر خوشگلها!
    چپ چپ نگاهم کرد:
    - مامان خونه شماست؟
    سرم رو به معنی اره تکون دادم، ایستادم، رفت خونشون و در رو بست. برگشتم خونه، خاله که دست خالی ام رو دید گفت:
    - نبود؟!
    خواستم بگم چی که یاد کتاب آشپزی افتادم، نشستم رو صندلی:
    - رادان خسته بود، مزاحمش نشدم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    چاقو رو گذاشتم روی سطح براق و سرخ فلفل دلمه ای، الکی الکی دخترِ فکرم رو مشغول کرده بود، تا قبلش بعضی وقت ها ازش بخاطر کارهاش خوشم میومد. اما امروز که اومدش دم خونه، نظرم کلا عوض شده بود. حتی یک ذره ام ازش خوشم نمیومد، و به نظر خیلی مزخرف بودش. رفتار رادان هم نشون میداد از اون خوشش نمیاد، شایدهم بیاد، اه اصلا به من چه؟ ولی خب دخترِ خوشگل بود، نه اه کجاش خوشگل بود اخه؟! صداش که خوب بود، حتما خوشش میاد ازش..اخ! با حس سوزش انگشتم، به خودم اومدم گوشه انگشتم زخم شده بود با انگشت دیگه ام محکم روش رو فشار دادم:
    - فکر میکردم از اینکار خوشت نمیاد!
    لبم رو گاز گرفتم سرم رو اوردم بالا، رادان بود! از کی تا حالا اینجا بود؟ یک وقت نکنه بلند فکر کرده باشم ابروم میره که! رفتم سمت سینک:
    - میخوام انجامش بدم!
    صداش عجیب بود. نمیفهمیدم، عصبیه، نگران یا فقط میخواد بیخود گیر بده!
    - کی گفته انجام بدی وقتی حتی بلد نیستی چاقو دستت بگیری.
    انگشتم رو گرفتم زیر شیر اب. از گوشه چشمم رادان رو نگاه کردم، اومد تو اشپزخونه چندتا از کابینت هارو گشت و بالاخره از تو یه کشو بسته چسب زخم رو در اورد، شیر اب رو بستم و برگشتم سمتش، با یه چسب زخم اومد سمتم، دستم رو گرفتم جلوش، سرش رو با تاسف تکون داد، بعد به فلفلا اشاره کرد:
    - حالا چی میخواستی درست کنی؟
    شونه هام رو دادم بالا:
    - هیچی.
    با دستمال دستم رو خشک کردو بعد چسب رو پیچوند دور انگشتم و گفت:
    - بخاطر هیچی الکی خوردشون کردی؟
    خودم رو به مظلومیت زدم:
    - دلم خواست خب، خوشرنگ نیستند؟
    سری تکون داد، فورا ازم فاصله گرفت و گوشیش رو از توی جیبش در اورد:
    - من بیرون منتظرتم زود بیا!
    به ساعت نگاه کردم نزدیک های هشت بود انگار یک جور جزئی از زندگیمون شده بود که هر شب این موقع، برای نیم ساعت هم که شده از این خونه بریم بیرون. برای اولین بار بعد مدت ها تو انتخاب لباسم دقت کردم. از اینکه اون دختر با اون تیپ خوب و برازنده در مقابلم ظاهر شده بود اعصابم بهم ریخته بود. خواستم بیام بیرون که پشیمون شدم رفتم جلوی اینه یه رژ صورتی کمرنک برداشتم روی لبام کشیدم. حتی ارایشش هم خیلی کامل و خاص بود، اون وقت من مدت طولانی بود که به خودم نمیرسیدم!
    تقریبا وسط های حیاط ایستاده بود و با تلفن حرف میزد، رفتم نزدیکش، از حرف هاش مشخص بود با کسی که ادرس رو به تینا داده و احتمالا سعید هست صحبت میکنه:
    - مگه خونه بابامه که ادرس رو دادی بهش؟ اصلا هرچی حق نداشتی ! بس کن سعید تو که میدونی من..
    رفتم جلوش ایستادم، نگاهش به من که افتاد حرفش رو خورد.
    - بعدا من باهات حرف میزنم.
    تماسش رو قطع کرد. رو بهم گفت"بریم" سرم رو تکون دادم و باهم شروع به راه رفتن کردیم گفتم:
    - بخاطر تینا هنوز ناراحتی؟!
    سرش رو تکون داد:
    - تقصیر سعید بود نباید ادرس اینجارو میداد بهش، نمیدونم پیش خودش چی فکر کرده..
    سرم رو کج کردم:
    - ولی بانمک نی دختره؟ اگه میذاشتی حرف بزنه حتما خواستگاری میکرد ازت!
    چپ چپ نگاهم کرد، لب هام رو روی هم فشار دادم، خب معلومه خوشش نیومده. دوباره سرم رو کج کردم سمتش و ،چشم هام رو ریز :
    - یعنی خوشت نمیاد ازش؟!
    عصبانی نگاهم کرد، دست هام رو گذاشتم جلوی دهنم:
    - چرا عصبانی میشی!؟
    در رو باز کرد، رفتم بیرون و بعدهم خودش اومد بیرون و در رو بست، گفت:
    - دیگه از اون حرف نزن!
    سرم رو تکون دادم، دستام رو کردم توی جیب مانتوم. یعنی ممکن هست از دختر خوشش اومده باشه؟ اخه کی میتونه از کسی که دوستش داره خوشش نیاد؟ پس رادان هم از اون خوشش میاد، اه لعنت به تو نقره! به تو چه اخه؟ دستم کشیده شد و بعد صدای عصبی رادان:
    - معلوم هست حواست کجاست؟!
    نگاهم رو از صورتش به مردی که با عجله از کنارمون رد شد دوختم. من رو سمت راست خودش کشوند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا