کامل شده رمان لیلی ترینم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
*************
-یلدا!
صبر نکردم و به سرعت از ماشین پیاده شدم.
به سمتِ پیاده رو دویدم، صدای بسته شدن در ماشین اومد و بلافاصله صدای قدم های بلند کیان که دنبالم می اومد.
خم شدم و هر چی تو گلوم اومده بود رو بالا آورد، بی جون روی زمین نشستم.
کیان نگران بالا سرم اومد.
-یلدا چی شد؟ خوبی؟
نگاه بی جونم رو بالا گرفتم اما با دیدن چهره اش دلم آشوب تر شد، به هق هق افتادم.
کنارم نشست و با لحن مهربونی گفت:
-چی شد قربونت برم؟ تو که خوب بودی؟
هر کلمه از حرف های کیان بدتر زخم میشد رو قلبم، و حالم رو بدتر می کرد تاب نگاه مهربون و مظلومش رو نیوردم و از جام بلند شدم.
آروم زمزمه کردم:
-بریم.
بلند شد و پرسید:
-خوبی یلدا!
لبخند بی جونی به روش زدم.
-آره.
رفتم سوار ماشین شدم. کیان هم در حالی که سنگینی نگاه نگرانش روم سنگینی می کرد سوار شد و حرکت کرد.
صدای آروم آهنگ در فضای ساکت ماشین پیچید.
سرم رو به شیشه تکیه زدم، به قطرهای بارون که به شیشع می خورد خیره بودم و به آهنگ گوش می دادم..
"عشقه که دلیله اشکاته..عشقه که همیشه همراته..
شاید نمی دونی اما عشق مرحمه تمومه درداته...
عاشق که بشی حالت حاله مجنونه دست خود آدم نیست، فکرت همه جا اونه..
عاشق که بشی مسته بوی نم بارونی.. چشماتو که می بند تو خاطرات اونی"
با توقف آهنگ بغضی که مثل غده ی توی گلوم گیره کرده بود رو به سختی قورت دادم.
و برگشتم سمته کیان. کیفم رو از روی پام برداشتم.
-من برم دیگه. کاری نداری؟
حرفی نزد و فقط خیره، خیره نگاهم می کرد تاب نگاهش رو نیوردم برگشتم اما همین که دستم روی دستگیره نشست دسته کیان روی بازوم نشست.
-یلدا!
مات شده از پنجره به دیوار رو به روم زل زدم.
-من رو نگاه کن یلدا!
دستم رو از روی دستگیره برداشتم و آروم برگشتم.
-بله!
کلافه نگاهش رو به اطراف گردوند و گفت:
-اتفاقی افتاده؟
خودم رو به گیجی زدم.
-اتفاق! چه اتفاقی؟
چنگی تو موهاش زد و عقب رفت.
-هیچ برو، مواظب خودت باش.
بدون زدن هیچ حرفی سریع از ماشین بیرون اومدم و رفتم تو خونه.
در رو بستم و به در تکیه زدم.
بارون آروم و نرم روی صورتم می چکید، اشک هام آروم روی گونه ام سُر خورد.
پاهام بی جون شدن و آروم همونجا پشت در نشستم..سرم رو روی زانوهام گذاشتم و بی مهابا با صدای بلند زدم زیر گریه.
**********
نگاهی کلی به برگه امتحانی انداختم و از جام بلند شدم.
که هیلدا آروم زد به پام و گفت:
-بشین.
بی حوصله برگشتم و آروم گفت:
-هیچی بارم نیست.
استاد که متوجه شد تذکر داد:
-خانوم درویشی بیاید برگه رو بدید و برید بیرون.
برگشتم.
-چشم استاد.
یه قدم نرفته بودم که صدای یکی از دخترای کلاس بلند شد.
-مبارکه یلدا نامزد کردی.
متوجه شدم که هیلدا، فریال و نسرین به سرعت سر بلند کردن و به دستم که انگشتر داد نگاه کردن.
برگه رو به سرعت روی میز استاد گذاشتم و بیرون اومدم.
هنوز به در سالن نرسیده بود که دستم از پشت کشیده شد.
-وایسا یلدا.
نگاه خستم رو به نسرین دوختم که ناباورانه لب زد:
-نگو یلدا..
با تاسف سری تکون دادم.
-وای یلدا، وای...
و یهو صداش رو برد و بالا داد زد:
-یلدا تو چه غلط..
با برگشتن چند نفر به سمتمون صداش رو آورد بالا و با حرص گفت:
-تو چه غلطی کردی یلدا؟ بالاخره کارِ خودت رو کردی ها؟ با کیا...
با عجز میون حرفش پریدم.
-نسرین تو رو...
زد زیر دستم و عصبی گفت:
-برو گمشو یلدا، احمق بیشور.
و در حالی که از کنارم رو میشد شونش رو محکم به شونم زد که به عقب پرت شدم.
سریع سمتش برگشتم.
-نسرین، نسرین صبر کن، نسرین...
بهش رسیدم و دستش رو از پشت کشیدم که برگشت و عصبی گفت:
-نسرین و مرگ یلدا.. چی می خوای از جونم؟
محکم به سینم زد.
-تو چته یلدا! می فهمی چه کار کردی؟ اصلا خودت رو تو آیینه دیدی ها؟ فقط 3 روز ندیدمت اما تو این دو روز قدِ 30سال بهت گذشته انقدر تکیده و زشت شدی.
اشک هام رو پاک کردم و آروم با صدای گرفتع ی گفتم:
-می دونم نسرین خودمم تازه فهمیدم چکار کردم.
پوزخندی زد:
-الان فهمیدی! می خواس..
-سلام.
هر دو به سمته صدا برگشتیم.
ترابی بود که با چند قدم فاصله ازمون ایستاده بود. دستی تو صورتم کشید.
-سلام. خوب هستید!
و به شکمش اشاره کردم.
لبخندی زد.
-به لطف شما آره خوبم. الان اومدم ازتون تشکر کنم.
لبخندی زدم.
-خواهش می کنم، کاری نکردم فق...
با ضربه ی که به شونم خورد آخی گفتم و قدمی به جلو پرت شدم که ترابی سریع شونم رو گرفت و جلوی افتادنم رو گرفت.
صدای آشنایی تو گوشم پیچید:
-هنوز یادم نرفته چه غلطی کردیاا و یادت نره بالاخره تلافیش رو سرت در میارم.
برگشتم و به همون پسری که اون روز چایی بهش ریختم نگاه کردم.
عصبی گفتم:
-هی حیوون چه خبرته!
اخم هاش تو هم رفت یه قدم جلو اومد و غرید:
-با کی بودی حیوون!
ترابی سریع جلوم ایستاد و رو به پسره تشرِ زد:
-شهرام گورت رو گم کن تا تلافی اون گـه کاریت رو سرت در نیوردم.
و محکم به سـ*ـینه اش زد که عقب رفت.
-یالا گمشو.
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    شهرام نگاه غصبناکی به من و ترابی انداخت و با دوستاش سمته دیگه ی رفتن.
    ترابی سمتم برگشت و با لحن جدی گفت:
    -شما نگران نباشید هیچ غلطی نمی تونن بکنن.
    در حالی که از تهدید پسره یا همون شهرام ترسیده بودم با نگاهم دنبالش کردم تا رفت و با فاصله از ما ایستاد.
    -خانوم درویشی!
    با صدای ترابی از فکر بیرون اومدم و تکونی خوردم.
    -ها!
    تای ابروش رو بالا داد و با شک اما جدی پرسید:
    -ترسیدی؟
    صادقانه سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم که سری تکون داد و با گفتن "حلش می کنم'
    برگشت و خواست بره سمته شهرام که غیرارادی آستین پیراهنش رو گرفتم و آروم با لحنی عاجزانه لب زدم:
    -نرید!
    برای لحظه ی نگاهم به نگاه متعجب و پر سوال نسرین ،هیلدا و فریال افتاد.
    ترابی برگشت اول نگاهی به اون سه تا و بعد به من انداخت و با شک پرسید:
    -چرا!
    سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
    -خطرناکه ممکنه دوباره بلایی سرتون بیارن.
    سمتم خم شد و آروم دم گوشم گفت:
    -اولا، وقتی داری با کسی حرف می زنی سرت رو بالا بگیر و نگاهش کن، دوما، نگران نباش هیچ غلطی نمی تونن بکنن.
    و خیلی آروم و نرم آستین پیراهنش رو از دستم بیرون کشید و سمته شهرام رفت.
    سرم رو بالا آوردم و حیرت زده به ترابی نگاه کردم که برای لحظه ی برگشت و نگاهمون به هم قفل شد.
    -یلدا!
    سمته نسرین برگشتم. که با شک لب زد:
    -تو با کی نامزد کردی؟
    منظورش رو فهمیدم آروم خندیدم و گفتم:
    -انقدر هم شانس ندارم.
    برگشت و چپ چپی بهم رفت.
    هیلدا با حرص گفت:
    -شانس یا عقل!
    لبخند تلخی روی لبم نشست. با صدای زنگ گوشیم کیفم رو از سر شونم بلند کردم و در کیف رو باز کردم.
    گوشی رو در آوردم با دیدن شماره ناشناس کنجکاو جواب دادم.
    -الو بفرمایید.
    صدای ناشناسی توی گوشی پیچید:
    -سلام یلدا خانوم.
    با شک نگاهی به دخترا که کنجکاو نگاهم می کردن انداختم و جواب داد:
    -سلام. شما!
    -سهیل هستم، برادر عماد.
    تای ابرومو رو بالا دادم.
    -سهیل!
    -بله، می خواستم اگه میشه ببینمتون.
    با اینکه خیلی کنجکاو شده بودم که چکار دارم اما گفتم:
    -والا من الان دانشگ..
    -من دم در دانشگاهم. لطفا بیاید، دم در منتظرتونم.
    و قطع کرد. با تعجب به گوشی نگاه کردم که فریال گفت:
    -کی بود؟
    آروم لب زدم.
    -سهیل.
    -این دفعه سهیل کیه؟
    سرم رو بالا گرفتم و نگاه گیج و منگم رو به نسرین که این سوال رو پرسید نگاه کردم.
    -داداشه عماد.
    تا این حرف رو زدم هر سه با تعجب لب زدن:
    -چی!
    -گفت دم در منتظرمه.
    فریال با تعجب پرسید:
    -اما آخه چرا؟
    شونه ی بالا انداختم.
    -نمی دونم.
    نسرین سریع گفت:
    -پس منتظرِ چی هستی یلدا! خب برو دیگه.
    -واقعا برم؟
    نسرین با تمسخر گفت:
    -نه نرو. دِ برو دیگه..
    **********
    چند دقیقه ی بود که توی کافی شاپ نشسته بودیم. منتظرم بود حرفی بزنه اما انگار نه انگار..
    سرش پایین و نگاهش رو به حراراتی که از لیوان بالا می اومد دوخته بود.
    بی طاقت لب باز کردم.
    -خُ...
    حرفم رو کامل نزده بودم، که سرش رو بی هوا بالا گرفت و گفت:
    -تو و عماد با هم بودید! درسته؟
    انقدر سوالش رو بی هوا و یهویی پرسید که به وضوح تکونی خوردم. و رنگ از صورتم پرید.
    متوجه شد، پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت.
    لال شده بودم و توان حرف زدن نداشتم.
    نمی دونستم از کجا فهمید و میخواد چی بگه که با این حال و لحن بحث رو شروع کرد.
    آب گلوم رو به زور قورت دادم و به زود لب زدم:
    -چی می خوای بگی!
    سرش رو بالا گرفت و نگاه سرد و یخ زده اش رو بهم دوخت.
    -میخوام بپرسم داری چه کار می کنی؟
    اینبار من تاب نگاهش رو نیوردم و سرم رو پایین انداختم.
    -چرا وقتی داییم اومد خواستگاریت جواب مثبت دادی؟
    لب گزیدم و سعی کردم اشک نریزم اما خیلی سخت بود، روزی که ازش هراس داشتم بالاخره رسیده بود.
    روزی که یک نفر از رابـ ـطه ی من و عماد خبردار میشد و ازم می پرسید چرا..!
    -یلدا میشه حرف بزنی؟ میشه یه چیزی بگی تا من آروم بشم. چی بین تو و عماد گذشت ک..
    با شنیدن آخرین جمله اش، یاد عماد و مهیا افتادم. با حرص سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
    -این سوال ها رو از من نپرس سهیل. برو از عماد بپرس و بگو چرا بی هوا رفت، چرا مهناز رو به من ترجیع داد! چرا وقتی ازش خواستم واسم توضیح بده که چرا داره میره مثل آدم توضیح نداد.
    اشک هام رو که بی اختیار روی گونم سُر خورده بود رو پس زدم. انگشت اشاره ام رو بالا گرفتم و در حالی که سعی می کردم نلرزه گفتم:
    -از من هیچی نپرس. چون خودمم هیچی نمی دونم.
    کیفم رو از روی میز چنگ زدم و بلند شدم.
    یک قدم رفتم اما دوباره برگشتم و نگاهم رو به نگاه مبهوت سهیل دوختم.
    با صدای که از بغض می لرزید گفتم:
    -در مورد خریت خودمم هنوز انقدر جرعت پیدا نکردم که بخوام درست بهش فکر کنم. چون می دونم اگه بیشتر از چند ثانیه به حماقتم فکر کنم نفس کم میارم.
    این حرف رو زدم و بدون این که اجازه بدم سهیل حرفی بزنه از میز دور شدم و از کافی شاپ بیرون زدم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    《دانای_کل》

    تازه وارد دانشگاه شد بود که گوشی اش زنگ خورد. گوشی رو از تو کیف در آورد با دیدن اسم "کیان" نفسش رو به سختی بیرون داد و با اکراه انگشتش را روی صحفه گوشی کشید و جواب داد.
    -سلام، بله!
    -سلام عزیزم. کجایی؟
    ایستادم و به دیوار تکیه زدم.
    -تازه رسیدم دانشگاه.
    -من هم تازه از خونه اومدم بیرون دارم میرم سرکار. ببین کی کلاست تمام میشه من خودم میام دنبالت با هم بریم بیرون.
    با خستگی چشم هایش را بست، دلش می خواست جواب رد به کیان بده و بهونه ی بیاره که امروز رو هم تنهایی به خونه بره.
    اما هیجان و سرحالی که توی صدای کیان بود، او را از خراب کردن حالش منع می کرد؛ کلافه دستی به صورتش کشید.
    -الو یلدا هنوز پشت خطی؟
    ناچار با صدای که سعی می کرد ناراحتیش را به روز نده گفت:
    -آره هستم. باشه احتمالا ساعت 3کلاسم تمام بشه.
    -باشه عزیزم. پس من ساعت 3دم در دانشگاه منتظرم.
    با گفتن "باشه" ای به تماسشان پایان داد.
    با قطع کردن گوشی با حالی گرفته تر از قبل در حالی که گوشی را در کیف می گذاشت گفت:
    -حقته یلدا، هر چی سرت میاد حقته.

    ************
    -یلدا!
    -هووم؟
    -خیلی لاغر شدی.
    -مهم نیست.
    نسرین با حرص زد به شونش و گفت:
    -خبرت سرت رو بگیر بالا. کارت دارم.
    با تعجب سرش رو بالا گرفت.
    -چیه؟
    نامحسوس به سمتِ راسته کلاس اشاره کرد.
    -تو این رو از کجا می شناسی؟
    گیج به اطراف نگاه کرد و پرسید:
    -کی رو؟
    بدون اینکه برگردد در حالی که نیم رخش به سمته مهراد بود با ابرو اشاره کرد.
    -این رو..
    یلدا در حالی که از حرفه نسرین کنجکاو شده بود برگشت. با دیدن مهراد، لبخندی زد و با ته خنده ی توی صداش گفت:
    -آها این رو می گی.
    هیلدا که تا الان سکوت کرده بود با تمسخر ادای یلدا رو در آورد و گفت:
    -ها این رو می گـه.
    و با حرص ادامه داد:
    -بی شعور تمام دانشگاه دارن در مورد شما صحبت می کنن اصلا حواست هست؟
    با شنیدم این حرف اخم هایش در هم رفت و با صدای که سعی می کرد بالا نره گفت:
    -چی می گی تو هیلدا؟ این چرت و پرتا چیه؟ یعنی چی..
    و نگاهش به پشت سرشان افتاد، و تازه متوجه نگاه سنگین چند نفر از دانشجوها شد.
    نسرین آروم گفت:
    -میگن شما دو تا خیلی هوا هم رو دارید. اون به تو کمک می کنه و تو به اون. این که بردیش بیمارستان و اینکه شب رو هم پیشش موندی. میگن مهراد به خاطر تو رفت و شهرام رو تهدید کرد.
    مات و مبهوت نگاهش را به نقطه ی نامعلوم رو به رویش دوخته بود و تنها به حرف های نسرین گوش می داد.
    نگاهش را آرام به سمته مهراد سوق داد.
    چهره ی مهراد هم دست کمی از او نداشت،گویی پسری که کنارش بود داشت حرف های نسرین را به او می زد که انقدر عصبی شده است.
    چشم هایش را آروم روی هم گذاشت، لب باز کرد تا حرفی بزند که نسرین گفت:
    -یلدا تو رو خدا آروم باش، استاد اومد.
    چشم هایش را باز کرد تا حرفی بزند که با دیدن استاد با تعجب "اِ" کوتاهی گفت.
    هیلدا که متوجه شد پرسید:
    -چی شد استاد رو می شناسی؟
    سری تکان داد و جواب داد.
    -آره، استاده باشگاهی که میرمه.
    -جدی؟
    یگانه ضربه ی آرومی به میز زد و گفت:
    -خانوما ساکت لطفا.
    یلدا آروم ضربه ی به بازوی هیلدا زد و گفت:
    -هیس ساکت دیگه.
    یگانه نگاهش رو بین کلاس گردوند تا رسید به مهراد، نگاه حسرت آمیـ*ـزش را روی مهراد نگه داشت.
    مهراد که سرش پایین بود و هنوز هم از حرف هایی که در مورد خودش و یلدا شنیده بود عصبی بود.
    شهرام که سکوت کلاس را دید، از موقعیت سو استفاده کرد و با تمسخر گفت:
    -اِ دوتا کفتر عاشق چرا کنار هم ننشستن.
    مهراد که متوجه ی کنایه ی شهرام شد، چشم هایش را با حرص بست و دست مشت شده اش را روی دسته ی صندلی گذاشت.
    یگانه که موضوع را نمی دانست با رویی خوش گفت:
    -دوتا کفتر عاشق؟
    شهرام خندید و از سکوت مهراد استفاده کرد و از جایش بلند شد.
    با دست به یلدا اشاره کرد.
    -خانوم یلدا درویشی و..
    و دست دیگرش رو سمته مهراد گرفت:
    -و آقای مهراد ترابی.
    یگانه بُهت زده به یلدا نگاه کرد و آروم لب زد:
    -یلدا؟
    یلدا خجالت زده سرش را پایین انداخت. بی صدت از جایش بلند شد و به سمته در رفت.
    که مهراد بی هوا از جایش بلند شد به سمته یلدا خیز برداشت و دستش رو گرفت.
    -صبر کن خانوم درویشی.
    یلدا متعجب برگشت، مهراد برگشت و نگاه غضب آلودش را به شهرام دوخت و غرید:
    -تا 3 شماره وقت داری ازش معذرت خواهی کنی و بگی تمام حرف هات شر وری بیش نیست.
    شهرام نیش خندی زد.
    -باشه من می گم. فقط قبلش یه سوال این جلز ولزی که داری می شی واسه چیه؟ چرا نگران ناراحتیه یلد..
    حرفش رو کامل نزده بود، که مهراد به سمتش خیز برد و محکم به دیوار کوبیدش.
    نگاه به خون نشسته اش را به نگاه شهرام که کم کم داشت رگه های از ترس در آن می نشست انداخت.
    -گفتم فقط 3شماره وقت داری ولی بیشتر از 3شماره صحبت کردی اما نشنیدم بگی غلط کردم.
    یگانه مداخله کرد.
    -اقای ترابی.
    مهراد به سرعت میون حرفش پرید.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -استاد یه لحظه لطفا، شهرام تا 3میشمارم. به خداوندی خدا حرفی که خواستم رو نگفتی اونوقت من می دونم با تو. از تو نامرد، نامردترم اگه مدرک تمام کثافت کاریاتو به ریاست دانشگاه نشون ندم تا مثل سگ پرتت کنن بیرون.
    شهرام وحشت زده آب گلویش را به زور قورت داد، مهراد قدمی به عقب برداشت.
    و تشر زد:
    -یالا.
    نگاه پر نفرتی به مهراد انداخت و با اکراه نگاهش رو سمته یلدا که سرش پایین بود سوق داد.
    -بب...ببخ...
    مهراد چشم هایش را بست و پوزخندی زد. که شهرام را آتیش زد اما اون قدر از تهدید مهراد حساب بـرده بود که ساکت بماند و حرفه دیگه نزنه. و به سختی لب زد:
    -ببخشید.
    به سرعت چشم هایش را باز کرد و نگاه تندی به شهرام انداخت.
    -ببخشید کی!
    عصبی و بلند گفت:
    -ببخشید خانوم درویشی.
    -خوبه با این که ازت خواستم بگی "غلط کردم" ولی عیب نداره. بار اولته.
    شهرام نگاه تندی به مهراد انداخت.
    -درست صحبت کن.
    نیش خندی زد.
    یگانه که خنده اش گرفته بود اما سعی داشت جدی باشد گفت:
    -خب بسه دیگه، به اندازه کافی وقت کلاس رو گرفتید. بشینید.
    شهرام در حالی که از دسته مهراد عصبی بود سمته صندلیش رفت وسایلش رو برداشت و گفت:
    -استاد من نمی تونم تو کلاس بمونم.
    و به سمته در رفت که مهراد با تحکم گفت:
    -صبر کن.
    ایستاد و برگشت.
    نگاهش رو بین کلاس گردوند و با همون تحکم توی صداش گفت:
    -خوب گوش کنید ببینید چی می گم. من کلا عادت ندارم یه حرف رو دوبار بزنم. یک بار یه حرف رو میزنم بار دوم حرف نمیزنم میام به صورتِ عملی حرفم رو به طرفم می فهمونم. حالا میخواید بگید شاخم یا هر زهرماری دیگه هستم، نمی دونم..اما به نفعتون به حرف هام خوب گوش کنید که دفعه دومی وجود نیاد..خب حالا حرفم که امیدوارم باورش کنید هر چند باور نکید مهم نیست تنها چیزی که من میخوام اینه که دیگه حرف های که امروز شنیدم رو به هیچ وج نشنوم و نگاه های که امروز دیدم رو به عمرم دیگه ازتونم نبینم. چون گاهی بی اعصاب میشم و...خلاصه کلام این که من و خانوم درویشی هیج گونه رابـ ـطه ی با هم نداریم. تنها چیزی که من از ایشون می دونم یه اسم و فامیله تنها همین.. این که من بهشون کمک کردم که اون روز از دسته حراست نجات پیدا کنه و یا ایشون اون روز تو دانشگاه به من کمک کردن تنها و تنها برمیگرده با انسان بودنمون و حس نگرانی که به همنوعمون داشتیم. حسی که خیلی از شماها ندارید که اگه داشتید انقدر پشته سر ما صحفه نمی ذاشتید.. حالا هم که گذاشتید مهم نیست فقط یادتون نره اگه دفعه دیگه یک جمله از جمله های امروز رو بشنوم به خدای احدِ واحد قسم این دانشگاه رو با تمام دم و دستگاه روی سر همه خراب می کنم.. همین.
    سر برگردوند و به یگانه که محو چهره ی مردونه اش شده بود، نگاهی کرد و گفت:
    -ببخشید استاد. بشینم یا برم بیرون؟
    یگانه که اصلا حواسش نبود و تنها با نگاه حسرت آمیـ*ـزش به مهراد چشم دوخته بود با دستی که روی شونه اش نشست به خودش اومد.
    -استاد!
    تکونی خورد و گیج و منگ به یلدا نگاه کرد.
    -بله؟
    لبخندی زد و به مهراد اشاره کرد.
    -آقای ترابی با شما بودن.
    و خودش روی صندلیش نشست.
    یگانه نگاه مهربونش را به مهراد دوخت.
    -بله؟
    مهراد که از رفتارِ یگانه تعجب کرده بود با تردید حرفش رو تکرار کرد.
    -نه پسرَ....
    مکثی کرد و حرفش رو تصحیح کرد:
    -نه برو بشین..
    *********
    وارد خونه شد. در حالِ کلنجار رفتن با کلید بود که صدای هیجان زده مهلا از پشت سرش اومد.
    -سلام داداش.
    با تعجب برگشت.
    -سلام. تو اینجا چکار می کنی؟
    جلو اومد و کیف رو از دست مهراد گرفت.
    -بده من میزارم اتاقت. هیچ با مهران اومدیم.
    -با مهران؟
    مهلا که از لحن متعجب مهراد خنده اش گرفته بود گفت:
    -به مهران گفتم اگه بفهمی اونم اومده خیلی تعجب می کنی.
    -واسه چی اومد؟
    سر پله ی اول ایستاد و برگشت.
    -وا داداش!
    اخم هاش رو تو هم برد.
    -وا داداشو کوفت. باز هم قرار با شبنم و اون مرتیکه بره مهمونی خودم خری که اومده لباس های من رو بپوشه و بره.
    -اِ داداش چرا در موردِ مامان و بابا اینجور..
    عصبی فریاد زد:
    -بس کن مهلا، کدوم مادر و پدری؟ اونا از صدتا دشمن هم بدترن. تا کی شما دوتا الاغ می خواید به اون دوتا بگید پدر و مادر. بابا به خداوندی خدا کلمه "پدر" و "مادر" روی اون دونا سنگینی می کنن. آخه کدوم مادری واسه دخترش شوهر پولداز ولی معتاد پیدا می کنه و کدوم پدری قبول می کنه ها و تازه دخترش رو مجبور می کنه ها؟ مهلا جواب بده به من؟ تو می دونی اگه دوسال پیش من دیرتر رسیده بودم الان تو چی شده بودی ها؟ الان شده بودی زن یه مفنگی و شاید با دو، سه تا بچه بدبخت عالم. دیگه به نگو اِ مهراد اونا پدرو مادرمونن.. اون مهران احمق رو کی معتاد کرد ها؟ نه که همین دوتا..
    مهران که از سرو صداهای مهراد به طبقه پایین اومده بود با تعجب پرسید:
    -چی شده؟
    مهراد با خشم برگشت و فریاد زد:
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -چی شده و مرگ مهران. چی شدو درد و بی درمون به حق علی. برو اون لباس ها رو در بیار حق نداری هیچ کجا با اون دوتا بری. یالا...من تو یکی رو ترک ندم نامردِ عالمم..
    مهران عصبی از پله ها پایین اومد و گفت:
    -چی می گی مهراد! باز چته که گیر دادی به من؟
    برگشت و نگاه تندی به مهراد انداخت.
    -ساکت شو مهران حوصله حرف زدن با تو نفهم رو ندارم.
    -آره دیگه فقط فحش بده. آدم که نیستی مثل آدم حرفت..
    حرفش رو کامل نزده بود که مهراد با خشم برگشت یقش رو گرفت و به خودش نزدیک کرد.
    زیر لب غرید:
    -من آدمم اما به آدم بودن تو شک دارم مهران. که اگه آدم بودی این وضعت نبود.
    دستِ مهراد رو پس زد. پوزخندی زد.
    -آها آدم بودن اینه که خونه جدا بگیری؟ و تنها زندگی کنی.
    فریاد زد.
    -آره آدم بودن به اینه، به اینه که حاضر بشی تنها زندگی کنی اما با آدمایی که سرتاپاشون عیب و ایراده زندگی نکنی.
    با تمسخر خندید و در حالیکه عقب گرد می کرد تا سمته پله ها بره گفت:
    -قربون تو که بی عیبی.
    با دو قدم بلند خودش رو مهران رسوند و دو ضربه ی آروم روی شونش زد.
    -ببین منو.
    برگشت.
    -جان! دیگه چه فتوای می خوای بدی.
    با لحن محکم و تحکم آمیزی گفت:
    -من تو رو درستت می کنم.
    چشم هاش رو بست و زهر خنده ی زد.
    -من خودم درستم داداش تو به فکر من نباش.
    همزمان صدای زنگِ در بلند شد.
    مهران در حالی که سمته پله ها می رفت گفت:
    -من برم کت رو بردارم. اومدن.
    اخم هاش رو تو هم کشید.
    -کیا؟
    اما مهران به طبقه بالا رفته بود و متوجه ی سواله مهران نشده بوو.
    مهلا نگران نگاهش رو به مهراد که با اخم های در هم و جدی نگاهش می کرد. انداخت.
    عصبی گفت:
    -مهلا حرف بزن. گفتم کیا اومدن؟
    لب گزید و سرش رو پایین انداخت.
    -مامانینا.
    با شنیدن کلمه "مامانینا" خون جلوی چشم هایش را گرفت، به سرعت برق برگشت و سمته در سالن رفت.
    کلید را از قفل در آورد و بیرون رفت که همزمان مهران از پله ها پایین اومد.
    با صدای شنیدن چرخش کلید توی قفل با تعجب رو به مهلا پرسید:
    -چی شد.
    مهلاوحشت زده سمته در دوید.
    -خاک به سرم مهران، مهراد رفت واسه مامانمینا.
    مهران خودش را به در رساند و ضربه ی محکمی به در زد.
    -مهراد بیا در رو باز کن. مهراد..
    مشت های پی در پی به در می زد و دستگیره رو مدام بالا پایین می کرد.
    -مهراد، خر بازی در نیاری...مهراد بیا در رو باز کن.
    مهلا که گریه اش گرفته با صدای که از ترس می لرزید گفت:
    -مهران تو رو خدا یه کاری کنی.
    عصبی به سر خود کوبید و فریاد زد:
    -در قفله من چه گهی بخورم مهلا؟
    با این حرکتش مهلا وحشت زده عقب رفت و بی صدا اشک ریخت.
    با حرص با پا ضربه ی محکمی به در زد و فریاد زد:
    -الاغ..
    **********
    بی توجه به فریادهای مهران، به سمته در رفت.
    پشت در که رسید ضربه ی به در خورد.
    صدای شبنم از پشت در به گوش رسید:
    -فقط خدا کنه مهراد نَ..
    حرفش کامل نشده بود که مهراد به سرعت در را باز کرد.
    شبنم و کیوان هر دو برگشتن.
    نگاه سرد و خشکش را به آن انداخت و بدون گفتن "سلام" با لحنی سرد تر از نگاهش گفت:
    -فرمایش؟
    کیوان نگاه جدیش را به مهراد دوخت.
    -مهراد و مهلا رو صدا بزن.
    -که چی؟
    اینبار شبنم جواب داد:
    -قرارِ بریم مهمونی.
    نیش خندی زد.
    -مهمونی یا گـه دونی؟
    با این کیوان از کوره در رفت و به تندی گفت:
    -درست صحبت کن.
    در کمال آرامش و جدیت تای ابروش رو بالا داد و گفت:
    -سوال پرسیدم، چرا عصبی می شی؟
    کیوان نگاه پر خشمش رو به نگاه مهراد دوخت و با غیضی که لحنش نشسته بود گفت:
    -برو صداشون بزن مهراد.
    -اینجا نیستن. به سلامت.
    رفت و عقب و خواست در رو ببنده که کیوان با دست جلویش را گرفت و غرید:
    -مهران.
    شبنم مداخله و با لحن ملایمی گفت:
    -مهراد جان اذیت نکن لطفا برو صداشون بزن بیان.
    نگاه جدیش را با مکث کوتاهی از کیوان گرفت ک به سمته شبنم چرخید.
    نگاه گذاری به چهره ی پر از آرایش شبنم انداخت، و بعد به مانتو قرمز رنگِ کوتاهی که تنش بود و ساپورت تنگ و کوتاهی که با کفش های پاشنه بلند مشکیش ست کرده. طبق معمول هم که شالش هم با مانتواش ست بود.
    نیش خندی زد و با تحقیر به شبنم که منتظر نگاهش می کرد، نگاه کرد.
    برگشت و با جدیت گفت:
    -گفتم که اینجا نیستن.
    کیوان بی طاقت بر سرش فریاد زد.
    -تو گـه خوردی، مهران خودش گفت که اینجا هستن.
    نگاه تندی به کیوان انداخت و تشر زد:
    -جمله ی اولت رو نشنیده می گیرم.
    -شنیده بگیری می خوای چه غلطی بکنی.
    چشم هایش را با حرص بست و قدمی جلو رفت و سـ*ـینه به سـ*ـینه ی کیوان ایستاد.
    با صدای که از فرطِ خشم می لرزید گفت:
    -اگه تا الان بی احترامی بهتون نکردم فقط به خاطرِ اون شناسنامه ی لعنتی که اسم شما به عنوان پدر و مادر پرش کرده.وگرنه خودتون که هیچ جایی برای احترام واسه نذاشتید. پس خواهش می کنم از اینجا برید تا...
    کیوان میان حرفش پرید و فریاد زد:
    -تا چی ها؟ بهت می گم برو بگو بیان.
    فریاد زد:
    -اونا هیچ جا نمیان. می خواید برید بفرمایید. کسی جلوتون رو نگرفته ولی بدون مهلا و مهران.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بدون اینکه اجازه ی حرفی به آن دو بدهد؛ رفت داخل و در را محکم به هم کوبید.
    چنگی به داخل موهایش کشید و با قدم های محکم و بلند سمته سالن رفت.
    تا در را باز کرد، مهران که کناره در بود، بدون این که نگاهی به مهراد بندازه گفت:
    -مهلا بریم.
    -اگه می خوای مثل بچه تو خونه زندانیت کنم از اون در بزن بیرون.
    عصبی برگشت.
    -مهراد دیگه داری شورش رو در میاری.
    به سرعت برگشت، بازوی مهران رو کشید و داخل آورد. در رو محکم بست.
    با صدای که سعی می کرد بالا نره گفت:
    -واسه یک بار هم شده آدم باش مهران. برو بشین باید حرف بزنیم.
    دستش رو پس زد
    -من با تو حرفی ندارم.
    غرید:
    -مهران.
    با غیض نگاهی به مهراد انداخت و به اجبار رفت و روی مبل نشست.
    نگاهی به مهلا که ساکت ایستاده و تنها با ترس نظاره گرشان بود، انداخت.
    -مهلا برو یه لیوان آب بیار واسم.
    -چشم داداش...
    ********
    با توقف ماشین، به سمته کیان برگشت.
    -چرا اومدیم اینجا؟
    با تعجب پرسید:
    -دوست نداری؟
    نگاهش رو به بیرون دوخت. امروز بعد از دوهفته که مدام بیرون رفتن با کیان رو به بعد موکول می کرد. وقتی کیان جلوی پدرش ازش خواست بیرون بیاند. مجبور شد قبول کند.
    و حالا کیان درست جایی اومد بود که با این که پر از هوای آزاد بود اما یلدا در این مکان نفس کشیدن براش سخت می شد.
    "ساحلی" جایی که تمامش برای یلدا خاطره اس. خاطره با عماد.
    -یلدا!
    با صدای کیان از فکر بیرون اومد.
    -بله؟
    -نمی خوای پیاده شی؟
    بی طاقت برگشت و گفت:
    -نمیشه بریم جای دیگه!؟
    ابرویی بابا انداخت.
    -نچ، سریع پیاده شو که الانس برسن.
    و خودش از ماشین پیاده شد.
    با کنجکاوی از ماشین پیاده شد و گفت:
    -کیا الان می رسن؟
    در حالی که نگاهش رو به اطراف می گردوند گفت:
    -عماد و نامزدش.
    با شنیدن این جمله وا رفت و آروم گفت:
    -مگه عماد سرباز نیست.
    -چرا ولی امروز 5شنبه اس. و مرخصیه. راستی می دونستی یک ماه دیگه سربازیش تمامه.
    لبخند زورکی زد و جواب داد.
    -به سلامتی.
    -خب ما بریم یه جا بشینیم تا عماد بیاد.
    -فقط عماد.
    -نه با نامزدش.
    سری تکون داد. و حرفی نزد.
    سرش رو پایین انداخت و سعی داشت به اطراف نگاه نکند تا دوباره یاد خاطرانش نیوفتد و بغض لعنتی سراغش بیاید.
    -چرا سر..
    با صدای پارسِ سگی که از پشت سرش آمد، بی اختیار بازوی کیان رو محکم گرفت و جیغی زد.
    -وای عماد تو رو خدا یه کاری کن.
    -چی؟
    صدای نجوا گونه ی و شک آمیز کیان رو که شنید، نگاهش روی زمین خیره ماند.
    آب گلویش را به سختی قورت داد و عقب رفت.
    نگاهش رو با تردید بالا گرفت و به کیان که منتظر نگاهش می کرد، دوخت.
    -گفتی عماد؟
    چشم هایش را بست و سعی کرد به خودش مسلط بشه.
    تا خواست حرفی بزند صدای عماد از پشت سرش آمد.
    -سلام.
    کیان برگشت با دیدن عماد لبخندی زد.
    -به بالاخره اومدی. ولی پس مهیا کجاست؟
    -حالش خوب نبود. من هم تکی اومدم.
    کیان خندید و گفت:
    -خوبه. پس بریم.
    《گذشته》

    در سکوت در حالِ قدم زدن بودن . که عماد با دیدن سگی که آن طرف بود شروع کرد به پیس پیس کردن.
    یلدا با تعجب سرش رو بالا آورد تا خواست حرفی بزند با دیدن چند تا سگی که اطرافشان بود جیغ بلندی زد.
    وحشت زده بلند گفت:
    -عماد سگ، سگ عماد تو رو خدا.
    دست عماد رو ول کرد، برگشت که فرار کند اما عماد دستش رو گرفت.
    -نه وایسا یلدا فرار نکن.
    صدای پارس سگا بلند شده بود و یلدا کم کم داشت از ترس پس میوفتاد.
    -عماد تو رو خدا بزار برم من می ترسم.
    عماد که بدجور خنده اش گرفته بود، گفت:
    -یلدا بابا صبر کن اینا که کاریت ندارن.
    -نه بیا از این ور بریم خواهش می کنم.
    -باشه بریم.
    راهشان را که کج کردن. عماد نگاه مهربانی به یلدا انداخت و گفت:
    -ببین من رو خانوم! وقتی با منی نترس چون هیج سگی نمی تونه نزدیکت بشه.
    با این حرفش یلدا خندید و گفت:
    -حرفت ایهام داشت.
    -دقیقا.
    به میز سنگی که چند قدم باهاشون فاصله داشت اشاره کرد.
    -خب بریم اونجا بشینیم.
    -بریم.

    《حال》
    به سختی جلوی بغضی که در گلویش نشسته بود را گرفت.
    کیان نگاهی به عماد و یلدا انداخت و به شوخی گفت:
    -از این میز خوشتون نیومده یا صندلی هاش میخ داره؟
    عماد به زور لبخندی زد و گفت:
    -نه ولی خب خیلی جای ضایعیه، تو دید همس.
    به بازوی کیان زد و گفت:
    -پاشو، پاشو بریم جای دیگه بشینیم.
    کیان از جایش بلند شد.
    -اوکی بریم، فقط بریم دستشویی میخوام ببینم اونجا علی رو نمی بینم.
    با این حرفش رنگ از روی یلدا پرید و وحشت زده نگاهش را به عماد دوخت. حاله عماد هم دستِ کمی از یلدا نداشت.
    کیان به چهره ی هر دو نگاهی انداخت، نیش خندی زد و گفت:
    -فقط حیف که الان بارون نمیاد، و اونقدر خلوت نیست که بخوایم فیلمش کنیم و دست تو دست هم زیر بارون بدویم! نه عماد؟
    و به یلدا که کم مانده بود از ترس بی هوش بشود گفت:
    -تو چی یلدا! علی می گـه اون روز خیلی قشنگ کنارِ عماد قهقه می زدی و خوشحال بودی نه؟
    عماد که سعی داشت آروم باشد گفت:
    -کیان توضی..
    کیان بی طاقت سیلی توی گوشه عماد زد و فریاد زد:
    -خفه شو.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    کیان بی طاقت سیلی توی گوشه عماد زد و فریاد زد:
    -خفه شو.
    یلدا هیع خفه ی گفت و یه قدم عقب رفت، کیان با خشم مشتش را روی میز زد و فریاد زد:
    -چرا عماد! چرا با من این کارو کردی لعنتی! چرا جلوم رو نگرفتی ها؟
    به سمتش خیز برداشت و یقه ی عماد رو چنگ زد. با خشمی آشکار فریاد زد:
    -عماد لال نمون حرف بزن.
    بغضش سر باز کرد و آروم اشک هاش روی گونه اش سُر خورد.
    با صدای تحلیل رفته ی لب زد:
    -اول به تو گفتم عماد، به تو گفتم از یه دختری خوشم میاد اما به شرفم قسم خبر نداشتم. تا همین دیروز که علی بهم گفت که اون روز تو و یلدا رو اینجا دیده خبر نداشتم.
    چنگی تو موهایش زد و به حالت جنون آمیز و ناباوری به اطراف نگاه کرد.
    -نمی دونستم، بخدا قسم نمی دونستم.
    بی هوا مشت هایش را روی میز زد و فریاد زد.
    -نمی دونستم دست گذاشتم روی عشقه خواهر زاده ام.
    صدای گریه مردونه اش در فضا پیچید، فضای اطراف خلوت بود ولی چند نفری که بودن به سمتشان برگشتن.
    کیان با پشتِ دست اشک هاش رو پاک کرد با صدای که از بغض می لرزید.
    -کافی بود دهن باز کنی و بگی دایی نه. بگی دایی نکن، بگی دایی یلدا عشقه منه، خاطره ی منه..
    دست هاش رو توی صورتش گذاشت و بی صدا اشک ریخت، بی تاب پشتش را به عماد کرد.
    بالاخره سرش را بالا گرفت و نگاه گریونش را به کیان که شونه هایش از شدت گریه می لرزید دوخت.
    دست های لرزونش رو بالا گرفت تا روی شونه ی کیان بذاره اما نتونست و وسط راه مشت شد..
    چشم هایش را بست که اشک هایش آروم چکید.
    یلدا سر به زیر با حالی معقوم و پشیمون به زمین خیره بود.
    صدای گرفته ی عماد سکوت بینشون رو شکست:
    -اون موقعه که رفتی خواستگاری بین من و یلدا رابـ ـطه ی نبود. همه چی واسه قبلش بود به خدا. نامزد که کردید رابـ ـطه ی ما هم تو گذشته موند.
    کیان لبخند تلخی زد، به سمته عماد چرخید.
    -می گی بعد از نامزدی رابـ ـطه اتون تو گذشته موند مگه نه؟
    عماد به سرعت جواب داد:
    -آره به جون سهیل.
    دستی به صورتش کشید؛ نگاهش رو، روی یلدا ثابت نگه داشت.
    -عشقتون چی؟ اونم تو گذشته موند یا نه؟
    این بار عماد سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت. یلدا آروم سرش رو بالا گرفت و نگاه اشک آلودش رو به عماد دوخت.
    منتظر حرفی از طرفه عماد بود، اما عماد کماکان سکوت رو ترجیع داده بود. شاید نمی خواست دروغ بگوید..
    کیان با درد چشم هاش رو بست، بغضی که در گلویش سنگینی می کرد را به سختی قورت داد.
    -خدا لعنتت کنه عماد.
    جنون آمیز به سمته عماد خیز برداشت و به عقب هولش داد.
    فریاد زد:
    -خدا لعنتت کنه عماد.
    با حالی خراب سرش رو پایین انداخت. آروم لب زد:
    -شرمنده ام کیان.
    با بغض خندید.
    -تو چرا!ها؟ عماد تو چرا شرمنده ای؟ من احمقم من خر بازی در آوردم و بین این همه آدم دست گذاشتم روی انتخابه تو. من احمقم که نگاهت رو به یلدا ندیدم. من الاغم که حال اون روز خواستگاریت رو نفهمیدم.
    هق زد.
    -من شرمنده ام عماد،من..
    بی جون روی صندلی نشست و سرش رو، روی میز گذاشت. شونه هایش از شدت گریه به لرزه در آمد.
    عماد خسته با دلی شکسته به کیان نگاه کرد، هیچ وقت فکرش رو نمی کرد اگه روزی کیان بفهمد این عکس العمل رو نشون میده.
    کنارش روی صندلی نشست، دستش رو؛ روی شونه ی کیان گذاشت با صدای گرفته لب زد:
    -دایی؟
    جواب نداد.
    یلدا آروم کیفش رو، روی میز گذاشت. نگاه بی رمق و گریونش رو بین عماد و کیان گردوند.
    لب تر کرد و با صدای آرومی گفت:
    -فقط 13سالم بود که عماد رو دیدم. از همون اولش ازش خوشم اومد. از نگاهش می فهمیدم اونم به من بی میل نیست. اما هیچ وقت نه کاری کردم که اون بیاد جلو نه خودم رفتم جلو. تا آخرش که به طور اتفاقی هم رو توی بی تالک پیدا کردیم. این جوری شد که آشنا شدیم، یه مدت با هم حرف می زدیم از همون اولش عماد می گفت میخواد بیاد خواستگاری، اون موقع ها یکم رفتارم تند و بچگونه بود واسه همین عماد به دروغ بهم گفت که میخواد نامزد کنه و رفت. نفهمید چه بلایی به سرم آورد، می گفت ما که زیاد با هم نبودیم البته حق هم داشت اون پسر بود و جنسش محکم و شکست ناپذیر بود.
    وسط گریه خنده تلخی کرد و ادامه داد:
    -مثل من نبود، دختر نبود، جنسش نازک و لطیف نبود احساسی، زود رنج و شکننده نبود. واسه همین خیلی راحت رفت بدون این که بفهمه که این رابـ ـطه ی که اون بهش می گفت ساده، چه بلایی به سرم آورد. چقدر زجر کشیدم تا تونستم فراموشش کنم. البته فراموش که نه، بگم تظاهر به فراموشی بهتره. .چون 4سال بعد برگشت. بی چون و چرا قبولش کردم، چون دوسش داشتم، خوب بودیم با هم، خیلی خوب. اون موقع بود که ازش پرسیدم قضیه نامزدیت چی بود، گفت دروغ گفتم. چون اون موقع شرایطه دوست موندن رو هیچ کدوم نداشتیم. ولی الان داریم، توی این رابـ ـطه چند ماه کلی باهم از آینده امون حرف زدیم. از عروسیمون، این که چه جور باشه کجا باشه، حتی اسم بچه هامون، این که چه جوری بزرگشون کنیم. من چه جور باید بعد از ازدواج لباس بپوشم. خونه بابام کی و چه جور برم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    خونمون رو چه طور درست کنیم، اصلا کجا خونه بگیریم...در موردِ همه اینا صحبت کردیم اما باز عماد همون کاری رو کرد که درست 4سال قبل کرد. ولی اینبار بدتر...اینبار حتی نگفت چرا داره میره..ازش پرسیدم اما جواب نداد. بهم گفت برم دنباله زندگی خودشه. وقتی هم بهش گفتم چی از جون من میخواد چرا هی میره هی میاد گفت، که اون به من هیچ قولی نداده. دوباره گفت دوستیمون ساده بود. گفت پول نداره نمیخواد من رو الکی دنباله خودش بکشونه..گفت میره تا من انتخاب های بهترم رو رد نکنم. همون موقع بود که تو اومدی جلو...حالِ اون روز جلوی بیمارستانم رو دیدی و فک کنم حالا خوب بفهمی دلیلش چی بود. امیدوارم حالِ اون روز رو یادت باشه و بهم حق بدی که چرا تو رو انتخاب کردم.
    اشک هاش رو که تمام صورتش رو خیس کرده بود رو پس زد.
    -فقط چند ماه که نامزدتم اما باور کن واسه قدِ چند سال طول کشید. چند دفعه ای می خواستم این بازیه مسخره رو تمام کنم اما نتونستم..هربار از خودم می پرسیدم اگه کیان بپرسه چرا! بگم چی؟
    نگاهش رو به عماد که سرش پایین بود انداخت. و با کنایه گفت:
    -آخه من رفتن بی هوا و بی دلیل رو دوست ندارم.
    با این حرف، عماد سرش رو بالا گرفت. که یلدا سریع نگاهش رو گرفت و برگشت سمته کیان.
    -امیدوارم من رو ببخشی که بی گـ ـناه تو رو وارد این بازی کردی. اگه تونستی حلالم کن.
    سرش رو پایین انداخت، انگشتر توی دستش رو آوردم از انگشتش بیرون آورد.
    عماد ناباورانه نگاهش رو بین کیان و یلدا گردوند. کیان از جایش بلند شد و قبل از این که یلدا انگشتر رو، روی میز بزاره پشتش را به او کرد.
    لبخند تلخی زد، نگاه کوتاهی به عماد انداخت. انگشتر رو، روی میز گذاشت.
    کیف رو از روی میز برداشت، با گفتن "خداحافظ" ی آرومی، از میز دور شد..
    هر قدم که دور میشد، اشک هاش شدت می گرفت، سعی می کرد قدم های لرزونش رو محکم بردارد.
    صدای فریادهای کیان و حرف های که با بغض می زد در سرش می پیچید، و اشک هاش را بیشتر از قبل می کرد.
    از خودش ناراحت بود، از اینکه کیان را بی گـ ـناه وارد بازی کرده بود. از عشق و احساسات کیان بی گـ ـناه استفاده کرده بود.
    نگاه اشک آلود و عاجزانه ی کیان واسه لحظه ی از جلوی چشم هاش دور نمی شد.
    *********
    وارد خونه شد، در سالن رو بست نگاهی به اطراف انداخت.
    پدرش که غرق فیلم دیدن بود، یسنا هم که امشب خانه ی خودش بود، تنها کسی که متوجه ی اومدن یلدا شد، زهرا خانوم بود که با دیدن یلدا نگران از جایش بلند شد.
    با صدای گرفته ی لب زد:
    -سلام.
    امید "پدر یلدا" بدون این که برگردد جواب داد:
    -سلام. بیا برو شامت رو بخور. کبابه.. کیان همراهت نیومد؟
    لبخند تلخی زد.
    -نه، چشم.
    زهرا بدون اینکه توجه ی امید را جلب کند، سمته یلدا رفت و آروم و نگران پرسید.
    -چی شده یلدا؟
    با همین یک جمله حرفی که زهرا با لحن مهربانی گفته بود، اشک هایش آروم روی گونه اش سُر خورد.
    آروم با صدای لرزونی گفت:
    -مامان من کیان رو نمیخوام.
    با همین حرف دلشوره گرفت و وحشت زده گفت:
    -چرا یلدا کاری کرده. بیا بریم اتاقت تعریف کن چی شده.
    بدون حرفی دنباله زهرا رفت؛ تا وارد اتاق شد زهرا بی طاقت پرسید:
    -خب بگو.
    -مامان به خدا هیچی، هیچ کاری نکرده باور کن. فقط من دوسش ندارم یعنی اصلا نمی تونم باهاش کنار بیام.
    -یعنی چی؟ یلدا چیزی شده؟
    کلافه نگاهش رو به اطراف اتاق گردوند.
    -نه مامان، به جون خودت که می دونی چقدر واسم عزیزی اتفاقی نیوفتاد. فقط یه دعوا کوچیک کردیم که...
    نگران پرسید:
    -که... چی یلدا! چی شد؟
    سرش رو پایین انداخت.
    -انگشتر رو بهش پس دادم.
    چشم هایش گرد شد و با تعجب گفت:
    -چی می گی یلدا! مگه مسخره بازیه؟
    با گریه و لحن غمگینی گفت:
    -نه مامان بچه بازی نیست. ولی به خدا قسم نمی تونم. می دونم با این که آبروو شما میره و اسم بابا زیر سوال میره اما نمی تونم ببخشید.
    زهرا با شک نگاهی به دخترش که حال عجیبی داشت، انداخت.
    -یلدا..
    عاجزانه هر دو دست زهرا را در دست گرفت ک گفت:
    -خواهش میکنم مامان، خودت یه جور به بابا بگو که عصبی و ناراحت نشه.
    با مکث کوتاهی دست هاش رو عقب کشید و گفت:
    -من فعلا هیچی به بابات نمی گم یلدا، تا فردا فکراتو بکن. الان عصبی هستی و داری زود تصمیم می گیری. تا فردا فکر کن اگه باز هم تصمیمت همین بود خودم با، بابات صحبت می کنم. حالا هم لباساتو عوض کن منم برم آب قند بیارم واسه ات رنگ به رو نداری.
    این حرف را زد و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبِ یلدا باشه بیرون رفت.
    با بیرون رفتن زهرا، نفس حبس شده در سـ*ـینه اش رو به سختی بیرون داد و به دیوار پشت سرش تکیه زد.
    با خستگی دستی توی صورتش کشید و زمزمه کرد:
    -منو ببخش.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    *********
    آخرین ظرف رو شستم. شیر آب رو بستم که مامان اومد داخل آشپزخونه.
    -یلدا؟
    -جانم؟
    -بابات کارت داره.
    لب گزیدم و نگران پرسیدم:
    -بهش گفتی؟
    -نباید می گفتم؟
    نفسم رو به سختی بیرون دادم.
    -خب الان چکار من داره؟
    -نمی دونم خودت برو ببین چکارت داره.
    از آشپزخونه بیرون رفتم. بابا توی پذیرایی روی مبل ها نشسته بود و در ظاهر داشت به تلویزیون نگاه می کرد.
    ولی مطمئنم اصلا حواسش به تلویزیون نبود.
    روی مبل تک نفره ی که فاصله ی زیادی با، بابا نداشت نشستم.
    سر به زیر منتظر موندم حرفی بزنه، که بعد از چند دقیقه برگشت سمتم.
    -مامانت راست می گـه؟
    سری به نشونه ی مثبت تکون دادم.
    کنترل توی دستش رو، روی میز انداخت.
    -خب چرا!
    سرم رو بالا گرفتم.
    -چی چرا بابا!؟
    با تعجب نگاهم ورد.
    -سوال داره این! دارم می گم چرا می خوای نامزدی رو بهم بزنی؟ مشکل کیان چی هست؟
    درست همون سوالی که از شنیدنش هراس داشتم، و از دیشب تا به حال نتونسته بودم جواب درستی واسش پیدا کنم.
    بلاتکلیف و سردرگم به بابا نگاه می کردم. که سری به معنی منتظرم تکون داد.
    از روی استرس کف دست هام رو به هم می سابیدم، نگاه بابا به سمته دستام کشیده شد و با شک پرسید:
    -چیزی هست که من نباید بدونم.
    هول شدم و سریع گفتم:
    -نه بابا،نه فقط...
    هر چی فکر کردم نتونستم جمله ی برای ادامه ی جمله ام پیدا کنم.
    -فقط چی؟
    چشم هام رو بستم و نفسم رو به سختی بیرون دادم.با صدای لرزونی گفتم:
    -من اشتباه کردم بابا، کیان اونی نیست که من میخوام. کیان مشکلی نداره اونی که مشکل داره منم. منم که نمی تونم کیان رو بعنوان یه همسر قبول کنم. خیلی سعی کردم باهاش کنار بیام اما نشد. می دونم الان می میگید چرا همون اول درست فکر نکردی. اما...
    اشک هام آروم روی گونم سُر خورد.
    -می دونم با این کارم شما رو جلوی همه شرمنده می کنم اما به خدا نمی تونم.
    بابا حرفی نزد. اخم هاش توی هم بود و نگاهش روی زمین..
    نمی تونستم الان عکس العمل بابا رو پیش بینی کنم، قبول می کرد یا اینکه نه..
    با ترس و اضطرابی که تمام وجودم رو گرفته بود به بابا نگاه می کردم. منتظر بودم یهدچیزی بگه اما کماکان سکوت کرده بود.
    سکوتی که کم کم داشت نگران ترم می کرد. نکنه داشت چاره ی برای دردم پیدا می کرد و آخرش می گفت نامزدی بهم نمی خوره.
    وای نه، من نمی تو...
    -به مادرت می گم زنگ بزنه کیان بگه بیاد اینجا. خودم بهش می گم.
    نفس توی سینم حبس شد، نگاهم روی زمین میخ مونده بود که بابا بلند شد و از کنارم رد شد، ضربه ی به شونم زد و گفت:
    -همیشه گفتم الانم می گم اونی که برای آینده شما تصمیم می میگیره من نیستم. خودتونید نه من..
    و رفت.
    نفسم به آرومی باز دم شد..تکیم رو به مبل زدم و چشم هام رو بستم..
    ************

    همزمان با صدای بسته شدن در. پیام رو سند کردم.
    دویدم سمته پنجره، پرده رو کمی کنار کشیدم و به کیان که داشت سمته در حیاط می رفت نگاه کردم.
    که انگار صدای پیامک گوشیش بلند شد که ایستاد و گوشی رو در آورد.
    چند لحظه بعد همزمان با پخش صدای گوشیم، برگشت و نگاهی به پنجره اتاقم انداخت.
    به سرعت عقب رفتم و پرده رو رها کردم.
    با دست های لرزون قفل گوشی رو زدم تا پیام رو بخونم.
    اول نوشته ی خودم رو یک بار دیگه خوندم.
    -منو ببخش که بی گـ ـناه وارد این بازی کردمت. امیدوارم حلالم کنی.
    -اونی که باید ببخشه تویی، هم منو هم عماد رو. خدافظ.
    با خوندن پیامش اشک هام بی اختیار در اومد.
    گوشی رو روی تخت انداختم و نشستم..
    با باز شدن یهویی در سریع اشک هام رو چاک کردم.
    یسنا که تازه وارد شد بود با شک نگاهم کرد.
    -داری گریه گی کنی؟
    -به تو یاد ندادن می خوای وارد اتاق کسی بشی اول در بزنی.
    نشست کنارم و زد به شوونم.
    -شر ور نگو، بگو ببینم مامان راست می گـه.
    بینیم رو بالا کشیدم و پرسید:
    -کی اومدی؟
    -5دیقه ی میشه.
    سری تکون دادم و از جام بلند شدم.
    -پیشه پای شما کیان اومد تمام وسایلش رو برد.
    -پس درسته!
    برگشتم سمتش و با تک خنده ی گفتم:
    -ناراحتی!
    خندید و جواب داد:
    -نه، فقط کنجکاوم بدونم چرا! تو که قرار بود انقدر سریع بهم بزنی چرا نامزد کردی.
    -سریع نبود، 2ماه بود.
    با تردید و شک پرسید:
    -دوماه زیاده؟
    نیش خندی زدم و با لحن تلخی گفتم:
    -واسه من دو ماه قد 2 سال طول کشید یسنا.
    -می دونی که مقصرِ خودت بودی.
    نگاه اشک آلودم رو بهش دوختم و با لحن عصبی و بغض آلودی گفتم:
    -آره می دونم یسنا، می دونم چقدر احمق بودم اما باور کن دیگه تحمل نداشتم.
    یسنا که این حالم رو دید، جلو اومد و اشک هام رو پاک کرد.
    با مهربونب گفت:
    -باشه قربونت برم گریه نکن. صنم هم اومده یهو میاد داخل. بدو خودت رو جمع جور کن بریم پایین مامان داشت شام رو می کشید.
    عقب رفت و گفتم:
    -باشه تو برو منم الان میام.
    و بیرون رفت.
    سریع رفتم تو دستشویی صورتم رو شستم و برای اینکه قرمزی بینیم زیاد مشخص نباشه یکم کرم پودر به صورتم زدم و رفتم پایین.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    به سختی خودم رو از میون اون همه زن که توی اتوبوس بود بیرون کشیدم.
    روی اولین پله ی اتوبوس بودم که نفهمیدم کی از پشت هولم داد که به شدت به بیرون پرت شدم و محکم به ماشینی که کنار ایستگاه اتوبوس پارک بود خوردم.
    به خاطرِ دردی که توی دستم پیچید، آخه آرومی گفتم و دستِ آزادم رو رور مچ دستم گرفتم.
    سرم پایین بود و با چهره ی و نگاهی که از درد توی هم رفت بود به دستم نگاه می کردم که در ماشین باز شد.
    -خوبید! چیزی شد؟
    با صدای شخصی که از ماشین پیاده شد با تعجب سرم رو بالا گرفتم.
    نگاه ترابی روی دستم بود و اخم ریزی میون ابروهاش نشسته بود.
    سکوتم رو که دید سرش رو بالا گرفت.
    لبخند خیلی کوتاه و محوی زد.
    -سلام.
    آروم جواب دادم:
    -سلام.
    -خیلی درد می کنه؟
    گیج پرسیدم.
    -چی؟
    در ماشین رو بست و جواب داد:
    -دستت.
    -آها، نه خوب شد.
    یه قدم رفت و گفت:
    -خوبه خدا رو شکر.
    یک قدم دیگه برداشت و برگشت.
    -نمیاید؟
    با تعجب نگاهش کردم که گفت:
    -می ترسید بقیه چیزی بگن!
    از حرفش حرصم گرفت، ابروو در هم کشیدم ک با غیض گفتم:
    -بقیه غلط کردن.
    حس کردم خنده اش گرفت، دستی به صورتش کشید و روش رو برگردوند.
    برای جمع کردن سوتی که داده بودم؛ سرفه ی مصلحتی کردم و رفتم سمتش.
    -اوکی بریم، کلاسم دیر شد
    یک قدم جلوتر برداشتم که دستم رو خیلی نرم کشید سمته خودش، تا خواستم برگردم و دلیل کارش رو بپرسم. ماشینی با بوق ممتدی که زد از کنارمون رو شد.
    صدای جدی و آرومش از کنارم اومد.
    -مواظب باش. بریم.
    آروم سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم که لبخند کوتاهی تحویلم داد و دستش رو به معنی بفرما نشون داد.
    همقدمش شدم و سمته دانشگاه رفتم.
    -چه رشته ای میخونی؟
    سرم رو برگردوندم و چون قدش بلند تر از من بود مجبور شدم یکم سرم رو بالا بگیرم.
    که گفت:
    -نمیخوای نگو.
    تک خنده ی زدم و با ته خنده ی تو صدام گفتم:
    -سوال سری نپرسیدی که نخوام جواب ندم. من حقوق می خونم.
    مردونه و آروم خندید.
    -بله ببخشید.
    کیفم رو؛ روی شونم انداختم. و فاصله ام رو که یکمی باهاش زیاد شده بود رو کم کردم.
    -خب شما چی می خونید؟
    -مهندسی عمران.
    غیر ارادی آه عمیقی کشیدم، متعجب برگشت.
    -چی شد؟
    سرم رو پایین انداختم. آروم جواب دادم:
    -هیچ.
    یادِ عماد افتادم، عماد هم همین رشته رو می خوند که..
    بی هوا پام توی گوری رفت، نزدیک بود بیوفتم که بی اختیار چنگی به بازوش زدم. و از افتادنم جلوگیری کردم.
    با نشستن دستش روی دستم و صدای نگرانش که می گفت:
    -چی شد؟
    با صداش به خودم اومدم، و تازه فهمیدم چه کار کردم. تو همون حالت نیم خیز و خم شده، از خجالت خون توی صورتم دوید و حلقه ی دستم از دور بازوش باز شد اما چون دستش هنوز
    روی دستم بود نتونستم دستم رو عقب بیارم..
    چشم هام رو بستم و نفسم رو به سختی بیرون دادم
    سعی کردم طبیعی رفتار کنم تا نفهمه که خجالت کشیدم
    درست ایستادم به چهره ی نگران و منتظرش چشم دوختم، لبخندی زدم و با لحن شوخ طبعی گفتم:
    -امروز از اون روزاس که تا آخر شب قرارِ سر به هوا باشم.
    آروم خندید و دستی تو موهاش کشید، واسه لحظه میخ چهره اش شدم.
    بدون این که حواسم باشه با لبخند روی لبم و نگاهی خیره؛ محوش شده بود.
    که بی هوا برگشت و نگاهم رو به نگاهش گرفت.
    انقدر یهویی بود که تکونی خوردم و یه قدم عقب رفتم که پام لیز خورد. و اگه ترابی به یقه ی پالتوم چنگ نزده بود و نمی گرفتم می افتادم روی زمین..
    قیافش تو هم رفت و گفت:
    -ای بابا بپا دختر..
    انقدر لحنش جالب بود که بی توجه به اطراف زدم زیر خنده و بین خنده گفتم:
    -وای ببخشید.
    ترابی هم خندید.
    -آخه خیلی سر به هوایی تو..
    داشتم می خندیدم که سرم رو برگردوندم..
    با دیدن شخصه رو به روم، خنده ام قطع شد و کم کم لبخند از روی لب هام محو شد.
    آب گلوم رو به سختی قورت دادم، به وضوح پریدگی رنگم رو حس کردم.
    ترابی صدام زد.
    -خانوم درویشی! خانوم درویشی با شمام کجایید!
    تمام حواسم به عماد بود که رو به روم کنارِ ماشینش ایستاده بود و نگاه دلخور و ابروهای گره شده چشم دوخته بود بهم..
    دستی روی شونم نشست.
    -یلدا خانوم.
    با نشستن دستِ ترابی روی شونم تکونی خوردم. تا برگشتم و خواستم جوابش رو بدم..
    نفهمیدم عماد کی و چه جوری خودش رو بهم رسوند، پشت پالتوم رو کشید و به عقب هولم داد.
    تا به خودم بیام و کاری کنم.
    عماد چنگی به یقه ی ترابی زد و مشت محکمی توی صورتش زد.
    وحشت زده جیغی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم.
    صدای خشنِ عماد توی فضا پیچید:
    -دیگه دست بهش نمیزنی فهمیدی یا نه؟
    ناباورانه به ترابی که روی زمین افتاده بود نگاه میکردم که.....
    -یلدا خانوم، یلدا خانوم با شمام..
    با صدای ترابی از فکر بیرون اومدم. وحشت زده برگشتم سمته عماد هنوز کنارِ ماشین بود بود و ترابی هم...
    با فهمیدن این که داشتم فکر می کردم و هیچ کدوم از اون اتفاق ها نیوفتاده بود نفس راحتی کشیدم.
    نگاهم سمته عماد کشیده شد، یه قدم برداشت.
    قدم دوم رو برنداشته بودم که برگشتم و رو به ترابی گفتم:
    -سریع تر بریم، دیر شد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا