*************
-یلدا!
صبر نکردم و به سرعت از ماشین پیاده شدم.
به سمتِ پیاده رو دویدم، صدای بسته شدن در ماشین اومد و بلافاصله صدای قدم های بلند کیان که دنبالم می اومد.
خم شدم و هر چی تو گلوم اومده بود رو بالا آورد، بی جون روی زمین نشستم.
کیان نگران بالا سرم اومد.
-یلدا چی شد؟ خوبی؟
نگاه بی جونم رو بالا گرفتم اما با دیدن چهره اش دلم آشوب تر شد، به هق هق افتادم.
کنارم نشست و با لحن مهربونی گفت:
-چی شد قربونت برم؟ تو که خوب بودی؟
هر کلمه از حرف های کیان بدتر زخم میشد رو قلبم، و حالم رو بدتر می کرد تاب نگاه مهربون و مظلومش رو نیوردم و از جام بلند شدم.
آروم زمزمه کردم:
-بریم.
بلند شد و پرسید:
-خوبی یلدا!
لبخند بی جونی به روش زدم.
-آره.
رفتم سوار ماشین شدم. کیان هم در حالی که سنگینی نگاه نگرانش روم سنگینی می کرد سوار شد و حرکت کرد.
صدای آروم آهنگ در فضای ساکت ماشین پیچید.
سرم رو به شیشه تکیه زدم، به قطرهای بارون که به شیشع می خورد خیره بودم و به آهنگ گوش می دادم..
"عشقه که دلیله اشکاته..عشقه که همیشه همراته..
شاید نمی دونی اما عشق مرحمه تمومه درداته...
عاشق که بشی حالت حاله مجنونه دست خود آدم نیست، فکرت همه جا اونه..
عاشق که بشی مسته بوی نم بارونی.. چشماتو که می بند تو خاطرات اونی"
با توقف آهنگ بغضی که مثل غده ی توی گلوم گیره کرده بود رو به سختی قورت دادم.
و برگشتم سمته کیان. کیفم رو از روی پام برداشتم.
-من برم دیگه. کاری نداری؟
حرفی نزد و فقط خیره، خیره نگاهم می کرد تاب نگاهش رو نیوردم برگشتم اما همین که دستم روی دستگیره نشست دسته کیان روی بازوم نشست.
-یلدا!
مات شده از پنجره به دیوار رو به روم زل زدم.
-من رو نگاه کن یلدا!
دستم رو از روی دستگیره برداشتم و آروم برگشتم.
-بله!
کلافه نگاهش رو به اطراف گردوند و گفت:
-اتفاقی افتاده؟
خودم رو به گیجی زدم.
-اتفاق! چه اتفاقی؟
چنگی تو موهاش زد و عقب رفت.
-هیچ برو، مواظب خودت باش.
بدون زدن هیچ حرفی سریع از ماشین بیرون اومدم و رفتم تو خونه.
در رو بستم و به در تکیه زدم.
بارون آروم و نرم روی صورتم می چکید، اشک هام آروم روی گونه ام سُر خورد.
پاهام بی جون شدن و آروم همونجا پشت در نشستم..سرم رو روی زانوهام گذاشتم و بی مهابا با صدای بلند زدم زیر گریه.
**********
نگاهی کلی به برگه امتحانی انداختم و از جام بلند شدم.
که هیلدا آروم زد به پام و گفت:
-بشین.
بی حوصله برگشتم و آروم گفت:
-هیچی بارم نیست.
استاد که متوجه شد تذکر داد:
-خانوم درویشی بیاید برگه رو بدید و برید بیرون.
برگشتم.
-چشم استاد.
یه قدم نرفته بودم که صدای یکی از دخترای کلاس بلند شد.
-مبارکه یلدا نامزد کردی.
متوجه شدم که هیلدا، فریال و نسرین به سرعت سر بلند کردن و به دستم که انگشتر داد نگاه کردن.
برگه رو به سرعت روی میز استاد گذاشتم و بیرون اومدم.
هنوز به در سالن نرسیده بود که دستم از پشت کشیده شد.
-وایسا یلدا.
نگاه خستم رو به نسرین دوختم که ناباورانه لب زد:
-نگو یلدا..
با تاسف سری تکون دادم.
-وای یلدا، وای...
و یهو صداش رو برد و بالا داد زد:
-یلدا تو چه غلط..
با برگشتن چند نفر به سمتمون صداش رو آورد بالا و با حرص گفت:
-تو چه غلطی کردی یلدا؟ بالاخره کارِ خودت رو کردی ها؟ با کیا...
با عجز میون حرفش پریدم.
-نسرین تو رو...
زد زیر دستم و عصبی گفت:
-برو گمشو یلدا، احمق بیشور.
و در حالی که از کنارم رو میشد شونش رو محکم به شونم زد که به عقب پرت شدم.
سریع سمتش برگشتم.
-نسرین، نسرین صبر کن، نسرین...
بهش رسیدم و دستش رو از پشت کشیدم که برگشت و عصبی گفت:
-نسرین و مرگ یلدا.. چی می خوای از جونم؟
محکم به سینم زد.
-تو چته یلدا! می فهمی چه کار کردی؟ اصلا خودت رو تو آیینه دیدی ها؟ فقط 3 روز ندیدمت اما تو این دو روز قدِ 30سال بهت گذشته انقدر تکیده و زشت شدی.
اشک هام رو پاک کردم و آروم با صدای گرفتع ی گفتم:
-می دونم نسرین خودمم تازه فهمیدم چکار کردم.
پوزخندی زد:
-الان فهمیدی! می خواس..
-سلام.
هر دو به سمته صدا برگشتیم.
ترابی بود که با چند قدم فاصله ازمون ایستاده بود. دستی تو صورتم کشید.
-سلام. خوب هستید!
و به شکمش اشاره کردم.
لبخندی زد.
-به لطف شما آره خوبم. الان اومدم ازتون تشکر کنم.
لبخندی زدم.
-خواهش می کنم، کاری نکردم فق...
با ضربه ی که به شونم خورد آخی گفتم و قدمی به جلو پرت شدم که ترابی سریع شونم رو گرفت و جلوی افتادنم رو گرفت.
صدای آشنایی تو گوشم پیچید:
-هنوز یادم نرفته چه غلطی کردیاا و یادت نره بالاخره تلافیش رو سرت در میارم.
برگشتم و به همون پسری که اون روز چایی بهش ریختم نگاه کردم.
عصبی گفتم:
-هی حیوون چه خبرته!
اخم هاش تو هم رفت یه قدم جلو اومد و غرید:
-با کی بودی حیوون!
ترابی سریع جلوم ایستاد و رو به پسره تشرِ زد:
-شهرام گورت رو گم کن تا تلافی اون گـه کاریت رو سرت در نیوردم.
و محکم به سـ*ـینه اش زد که عقب رفت.
-یالا گمشو.
-یلدا!
صبر نکردم و به سرعت از ماشین پیاده شدم.
به سمتِ پیاده رو دویدم، صدای بسته شدن در ماشین اومد و بلافاصله صدای قدم های بلند کیان که دنبالم می اومد.
خم شدم و هر چی تو گلوم اومده بود رو بالا آورد، بی جون روی زمین نشستم.
کیان نگران بالا سرم اومد.
-یلدا چی شد؟ خوبی؟
نگاه بی جونم رو بالا گرفتم اما با دیدن چهره اش دلم آشوب تر شد، به هق هق افتادم.
کنارم نشست و با لحن مهربونی گفت:
-چی شد قربونت برم؟ تو که خوب بودی؟
هر کلمه از حرف های کیان بدتر زخم میشد رو قلبم، و حالم رو بدتر می کرد تاب نگاه مهربون و مظلومش رو نیوردم و از جام بلند شدم.
آروم زمزمه کردم:
-بریم.
بلند شد و پرسید:
-خوبی یلدا!
لبخند بی جونی به روش زدم.
-آره.
رفتم سوار ماشین شدم. کیان هم در حالی که سنگینی نگاه نگرانش روم سنگینی می کرد سوار شد و حرکت کرد.
صدای آروم آهنگ در فضای ساکت ماشین پیچید.
سرم رو به شیشه تکیه زدم، به قطرهای بارون که به شیشع می خورد خیره بودم و به آهنگ گوش می دادم..
"عشقه که دلیله اشکاته..عشقه که همیشه همراته..
شاید نمی دونی اما عشق مرحمه تمومه درداته...
عاشق که بشی حالت حاله مجنونه دست خود آدم نیست، فکرت همه جا اونه..
عاشق که بشی مسته بوی نم بارونی.. چشماتو که می بند تو خاطرات اونی"
با توقف آهنگ بغضی که مثل غده ی توی گلوم گیره کرده بود رو به سختی قورت دادم.
و برگشتم سمته کیان. کیفم رو از روی پام برداشتم.
-من برم دیگه. کاری نداری؟
حرفی نزد و فقط خیره، خیره نگاهم می کرد تاب نگاهش رو نیوردم برگشتم اما همین که دستم روی دستگیره نشست دسته کیان روی بازوم نشست.
-یلدا!
مات شده از پنجره به دیوار رو به روم زل زدم.
-من رو نگاه کن یلدا!
دستم رو از روی دستگیره برداشتم و آروم برگشتم.
-بله!
کلافه نگاهش رو به اطراف گردوند و گفت:
-اتفاقی افتاده؟
خودم رو به گیجی زدم.
-اتفاق! چه اتفاقی؟
چنگی تو موهاش زد و عقب رفت.
-هیچ برو، مواظب خودت باش.
بدون زدن هیچ حرفی سریع از ماشین بیرون اومدم و رفتم تو خونه.
در رو بستم و به در تکیه زدم.
بارون آروم و نرم روی صورتم می چکید، اشک هام آروم روی گونه ام سُر خورد.
پاهام بی جون شدن و آروم همونجا پشت در نشستم..سرم رو روی زانوهام گذاشتم و بی مهابا با صدای بلند زدم زیر گریه.
**********
نگاهی کلی به برگه امتحانی انداختم و از جام بلند شدم.
که هیلدا آروم زد به پام و گفت:
-بشین.
بی حوصله برگشتم و آروم گفت:
-هیچی بارم نیست.
استاد که متوجه شد تذکر داد:
-خانوم درویشی بیاید برگه رو بدید و برید بیرون.
برگشتم.
-چشم استاد.
یه قدم نرفته بودم که صدای یکی از دخترای کلاس بلند شد.
-مبارکه یلدا نامزد کردی.
متوجه شدم که هیلدا، فریال و نسرین به سرعت سر بلند کردن و به دستم که انگشتر داد نگاه کردن.
برگه رو به سرعت روی میز استاد گذاشتم و بیرون اومدم.
هنوز به در سالن نرسیده بود که دستم از پشت کشیده شد.
-وایسا یلدا.
نگاه خستم رو به نسرین دوختم که ناباورانه لب زد:
-نگو یلدا..
با تاسف سری تکون دادم.
-وای یلدا، وای...
و یهو صداش رو برد و بالا داد زد:
-یلدا تو چه غلط..
با برگشتن چند نفر به سمتمون صداش رو آورد بالا و با حرص گفت:
-تو چه غلطی کردی یلدا؟ بالاخره کارِ خودت رو کردی ها؟ با کیا...
با عجز میون حرفش پریدم.
-نسرین تو رو...
زد زیر دستم و عصبی گفت:
-برو گمشو یلدا، احمق بیشور.
و در حالی که از کنارم رو میشد شونش رو محکم به شونم زد که به عقب پرت شدم.
سریع سمتش برگشتم.
-نسرین، نسرین صبر کن، نسرین...
بهش رسیدم و دستش رو از پشت کشیدم که برگشت و عصبی گفت:
-نسرین و مرگ یلدا.. چی می خوای از جونم؟
محکم به سینم زد.
-تو چته یلدا! می فهمی چه کار کردی؟ اصلا خودت رو تو آیینه دیدی ها؟ فقط 3 روز ندیدمت اما تو این دو روز قدِ 30سال بهت گذشته انقدر تکیده و زشت شدی.
اشک هام رو پاک کردم و آروم با صدای گرفتع ی گفتم:
-می دونم نسرین خودمم تازه فهمیدم چکار کردم.
پوزخندی زد:
-الان فهمیدی! می خواس..
-سلام.
هر دو به سمته صدا برگشتیم.
ترابی بود که با چند قدم فاصله ازمون ایستاده بود. دستی تو صورتم کشید.
-سلام. خوب هستید!
و به شکمش اشاره کردم.
لبخندی زد.
-به لطف شما آره خوبم. الان اومدم ازتون تشکر کنم.
لبخندی زدم.
-خواهش می کنم، کاری نکردم فق...
با ضربه ی که به شونم خورد آخی گفتم و قدمی به جلو پرت شدم که ترابی سریع شونم رو گرفت و جلوی افتادنم رو گرفت.
صدای آشنایی تو گوشم پیچید:
-هنوز یادم نرفته چه غلطی کردیاا و یادت نره بالاخره تلافیش رو سرت در میارم.
برگشتم و به همون پسری که اون روز چایی بهش ریختم نگاه کردم.
عصبی گفتم:
-هی حیوون چه خبرته!
اخم هاش تو هم رفت یه قدم جلو اومد و غرید:
-با کی بودی حیوون!
ترابی سریع جلوم ایستاد و رو به پسره تشرِ زد:
-شهرام گورت رو گم کن تا تلافی اون گـه کاریت رو سرت در نیوردم.
و محکم به سـ*ـینه اش زد که عقب رفت.
-یالا گمشو.
دانلود رمان های عاشقانه