کامل شده رمان انتقام به سبک عاشقی ممنوع( جلد دوم عاشقی ممنوع) | meli770 کاربرانجمن نگاه دانلود

کدوم جلد بیشتر دوس دارید؟؟

  • جلد اول عاشقی ممنوع!!

    رای: 1 16.7%
  • جلد دوم انتقام به سبک عاشقی ممنوع!!

    رای: 0 0.0%
  • هردو:)

    رای: 5 83.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
پست هشتم:
دانای کل:
عمارت اریانفر بعداز دزیدن شدن سوزی بهم ریخته بود تا اینکه سیاوش از طریق دوستش حامد سوزی رو پیداکرد.
سوزی رو شخصی به اسم رغمان دزیده بود،و این باعث شده بود تا سیاوش بیشتر دل نگران بشه.
رغمان برای آزادی سوزی شرط عجیبی گذاشته:
"
-فقط به شرط اینکه تو سوزی ازهم جدابشید وسوزی بشه عروس خودم.
سیاوش کلافه نفسش روبیرون فرستاد،همه چی مشکوک بود،حتی دزدیده شدن سوزی.
-یعنی چی،چراباید بشه عروس تو؟
"تو"رو بالحن تحقیر امیزی گفت ولی ذره ای برای رغمان اهمیت نداشت.
-سوزی باید باپسر دوم من ازدواج کنه،درهمین صورت که میذارم زنده از این در بره بیرون."
هردو متحیرداشتن رغمان رو که صورت بیضی مانندی داشت،پوست تیره که اون رو کریح ترکرده بود
شکم برامده ای که منحوس ترش میکرد،چشم وابروی مشکی که وسط دوابروش جای بخیه به خوبی معلوم بود.
موهایی بلندش رو که ازدخترهاهم پرپشت تربود بسته بود.
سیاوش اب دهنش رو بدون سروصدا قورت داد:
"-باید مهلت بدی فکر کنیم."
رغمان که انتظار همچین حرفی رو داشت به اون ها یک هفته محلت داد.
-درضمن باید بدونید دارم بهتون لطف می کنم،چون قراربود سوزی باپسرمن ازدواج کن."
بدون یک لحظه درنگ از اون خونه بیرون زدن،توی تمام راه هردو سکوت اختیارکرده بودن وبه حرفای رغمان فکرمیکنند.
سه ربع بعد همه دور هم جمع شده بودند.
عسل کلافه توی پذیرایی راه میرفت،سعید با انگشت روی دسته مبل راحتی کرک رنگ که گوشه سالن جاخوش کرده بود زرب گرفته بود
ارسلان از فرط عصیبانیت پنجمین لیوان آب پرتقال رو سر کشید.
اشکذر کلافه رو کرد سمت سیاوش:
-اخه یعنی چی؟
سیاوش سرش رو بین دستاش گرفته بود:
-نمی دونم.
سوزی یک لحظه هم اشکش بند نمی یومد،سیاوش یک دفعه ازروی مبل بلند شد رو کرد سمت سوزی:
-همش تقصر توئه،اگه ازخونه بیرون نمی رفتی الان هیچ کدوم ازاین اتفاقات نمی یوفتاد.
-اره اگه بمیرم کلا هیچ اتفاقی نمی فتاد.
سیاوش درحالی که داشت سوزی رو صدامیزد دنبالش راه افتاد.
انوشیروان،کیان وخان عمو توی حیاط عمارت درحال بحث وگفتگو بودن.
اخرسر هم انوشیروان وکیان عصبانی به طرف اتاق سوزی وسیاوش راه افتادن
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست نهم:
    سوزی:
    توی اتاق زیرپنجره نشسته بودم پاهام رو توی شکمم جمع کردم ودست هام رودور پاهام حلقه کردم،سرم روگذاشتم روی پاهام،اشک هام راه خودشون روپیداکردن.
    ذهنم به هیچ جایی قدنمی داد،نمی دونستم بایدچیکارکنیم!
    شاید اگه نمی رفتم بیرون این اتفاقا نمی یوفتاد یا اگه سیاوش میومددنبالم الان این وضع رونداشتیم.
    داشتم خل میشدم.
    ازوقتی برگشتیم نه پدرجون بودن،نه عموکیان که حداقل بهشون بگیم یه راه حلی بهمون پیشنهادکنن، یاحداقل کمکمون کنن.
    هنوزصدای نحسش توی ذهنم اکومیشه:
    "فقط یک هفته وقت دارین،بعدازاین یک هفته باید طلاق بگیرید"
    "چراباید طلاق بگیریم؟"
    "یعنی میخوای بگی انوشیروان بهتون نگفته؟"
    گریه ام تبریل شد به هق هق، واقعا پدرجون پیش خودش چه فکری کرد؟
    واقعا فکرنکردن متوجه میشیم؟
    "چی رونگفتن ؟"
    "قراربود سوزی عروسم شه"
    با یا داوری حرفش کل اتاق دورسرم میچرخید.
    تنهاچیزی که متوجه شدم، بازشدن دراتاق بود
    ********
    سرم دردشدیدی میکرد،چشم هام رو که بازکردم سیاوش رودیدم که سرش رو بین دستاش گرفته.
    دستم رواروم گذاشتم روی بازوش،برگشت سمتم،چشم هاش قرمزبود.
    اشکام راه خودشون رودوباره پیداکردند.
    روش روازم برگردوند،من واقعا عاشقش بودم:
    -سیاوش.
    -میشه برگردی؟
    اروم برگشت طرفم ولی سکوت کرده بود ازجام بلندشدم:
    -توروجون هرکی دوست داری باهام حرف بزن.
    -چی بهت بگم؟
    صداش گرفته بود بغض داشت.
    -سیاوش.
    -بله!
    -میگی چیکارکنیم؟
    -نمی دونم به والله نمی دونم.
    دستم رو دور بازوش حلقه کردم وسرم رو گذاشتم روی شونش:
    -میدونستی عاشقتم؟
    به پوزخندمسخرس توجهی نکردم:
    -منو نگاه کن
    برگشت سمتم:
    -بگو؟چی؟
    -تنهام نذار.
    -باورکنم عاشقمی هنوز؟
    -دیونتم.
    دست هام رو از دورش باز کرد ورفت سمت پنجره قدی اتاق،دست راستش رو گذاشت روی دایوار
    از روی تخت بلند شدم رفتم نزدیکش داشت بارون می بارید.
    آسمون هم دلش مثل منو سیاوش گرفته بود.
    باحرف هایی که شنیده بودیم، واقعا گیج بودم اصلا چرامنو دزدید؟
    ازچه حسی حرف میزد؟ ازچه پیشگویی احمقانه ای حرف میزد؟
    حس بویایی من به خاطرتصادف بود، که دکتر هم گفت چیز غیر ممکنی نیست.
    یابینایی ارسلان به خاطرچشم دردش بودو بازهم دکترگفت چیزه عجیبی نیست.
    نمی دونم چرا گفت چیزعجیبی نیست، چون به نظرمن واقعا عجیب بود، ولی دکترگفت امکان داره همچین اتفاق هایی بیوفته که بیشتراین اتفاق ها براثر شوک زیاده یا ضربه شدیدی که به سروارد میشه.
    دستام رو دور گردنش حلقه کردم ازگوشه چشمش داشت نگاهم میکرد:
    -سوزی.
    -جان دل سوزی!
    برگشت سمتم، دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
    روی موهام رو اروم بوسید،سرم رو اورم گذاشتم روی سینش.
    -منومیبخشی؟
    -معلوم میبخشمت عشقم.
    -دیونتم دختر.
    -سیاوش!
    -جون دلم.
    -میگم،چطوری پیدام کردی؟
    -حامد زنگ زد ، گفت پیداشدی منم سریع خودم رو رسوندم وقتی رسیدم پیش حامد ، گفت باید زنگ بزنم به رغمان بعد از اونم که خودت درجریانی.
    -بنظرت چرا پدرجون و عموکیان چیزی بهمون نگفتن؟
    تاسیاوش اومد حرفی بزنه دراتاق باضرب بازشد.
    پدرجون و عموکیان عصبانی وارد اتاق شدن.
    -این چه غلطی بودکه شماهاکردین؟
    هاج واج داشتیم نگاهشون میکردیم.
    اول پدرجون پشت سرش عمو کیان اومد تو در اتاق رو بست.
    اتاقی که توش بودیم یه اتاق 36 متری بادکوری لیمویی بود.
    سیاوش زودترازمن به خودش اومد:
    -چیزی شده پدرجون؟
    پدرجون کلافه توی اتاق راه میرفتن،عمو کیان روی مبل لیمویی رنگ گوشه اتاق نشست.
    درحالی که با پای راستش عصبی روی زمین ضرب گرفته بود روکرد سمت سیاوش:
    -تازه آقا میگه چیزی شده!ببینم خنگی یاخودت رو میزنی به خنگی؟
    ازسیاوش فاصله گرفته :
    -ترخدا یجوری حرف بزنید تاماهم متوجه بشیم.
    پدرجون باقدمهای بلند اومدن روبه روم ایستادن:
    -کی به شما دوتا گفت برین سمت رغمان؟هـان؟
    ترسیده داشتم به سیاوش نگاه میکردم:
    -مگه تقصیرما بود؟اون منو دزدید.
    عموکیان سریع از روی مبل بلندشدن اومدم سمت ما:
    -اصلاکی به توگفت بری بیرون؟غلط کردی پات رو ازدرگذاشتی بیرون.
    قبلا ازاینکه حرفی بزنیم،با حرف پدرجون خشکمون زد:
    -باید طلاق بگیرید.
    _____________________
    رغمان:ازشخصیت های شاه نامه فردوسی،واسم یکی ازسردارن ایرانی در زمان هرمزشاه ساسانی.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست دهم:
    اروشا:
    قاب عکسی که دستم بود روگذاشتم روی میزسرجایی همیشگیش دستم ،روگذاشتم زیرچونم وخیرشدم به عکس پنج نفره که توی قاب عکس جاگرفته بودن.
    اشکام راه خودشون روپیداکردن،انگارباهم مسابقه گذاشته بودن.
    باشنیدن صدای داد عمو که ازپایین می یومد،سریع اشکام روپاک کردم و ازاتاقم اومدم بیرون رفتم سمت پله های مارپیچی طرح چوب که به پایین خطم میشد.
    تاوسط راه پله روباسرعت اومدم ولی باچیزی که شنیدم سرجام خشکم زد.
    بقیه راه رو اروم،رفتم.
    توی پذیرایی عمو،شاهرخ وشاهین پسرعموم داشتن باهم صحبت می کردن.
    بعدازپله ها یه پاگرد بزرگ میخوره،سمت راست پاگرد دوتا اتاق هست،سمت چپ هم میخوره به سالن پذیرایی.
    اروم طوری که کسی متوجه حضورم نشه رفتم توی سالن.
    شاهرخ نشسته بود روی دسته مبل،شاهین لم داده بود روی مبل،عموهم یکی ازپاهاش رو انداخته بود روی هم
    بادیدن شاهرخ که نشسته روی دسته مبل،یاد مامانم افتادم،همیشه بدش می یومد کسی روی دسته مبل بشینه.
    انگار امروز خاطرات نمیخواستن دست ازسرم بردارن.
    عمو کلافه روکرد سمت شاهرخ:
    -منظورت چیه ازعمدبود؟
    شاهرخ دستی توی موهاش کشید:
    -منم تازه متوجه شدم عمو.به نظرشما تقصیرکیه؟
    شاهین درحالی که گوشیش رو توی دستش میچرخوند:
    -عمو دشمنی چیزی نداشت؟؟
    باسوال ناگهانانیم همه برگشتن سمتم:
    -چی ازعمدبوده؟
    ********
    عمو اروم اومدنشست پیشم:
    -به چی فکرمیکنی ؟
    -به همه چی.
    -مثلا؟
    -کی با بابا دشمنی داشته؟ برای چی همچین کاری کرده؟ می خواسته به چی برسه؟
    -منم نمی دونم ولی میتونم قول بدم مقصرش روپیدا می کنم.
    هرجوری بود بغضم روقورت دادم:
    -قول؟
    -قول،حالاهم پاش برو دست وصورتت رو بشور میخوایم شام بخوریم.
    -میل ندارم.
    شاهرخ اخم هاش رو کشیدتوهم:
    -یعنی چی میل ندارم مگه دست خودته؟پاشو ببینم.
    چند وقت بود اینطوری نگرانم نشده بود،چند وقت بود پیش هم نبودیم که اینطوری بغض کردم؟
    بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم،رفتیم سمت آشپزخونه.
    به جرئت میتونم بگم بهترین شام عمرم بود اونم بعداز اون شب نحس.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست یازدهم:
    پروانه:
    روی تختم دراز کشیده بودم ودست هام رو بردم زیرسرم.
    همه افکارم ریخته بودبهم، اصلا چی شد ماسه تا اومدیم توی این راه!
    چرا هرمز ماسه تارومیخواد مگه بچه های اریانفر نیستن؟ اصلا میخواد چیکارماهارو؟
    چرا باید ضریب هوشی من بالا باشه یا حس ششم اروشا قوی باشه یا چرادلنواز حس بیناییش انقدر قویه؟
    واقعا نمی فهمم.
    خدایا خودت کمک کن متوجه بشم و از این سردر گمی در بیام.
    با لش رو برداشتم گذاشتم روی صورتم، داشتم خل میشدم، مخصوصا خبر جدیدی که سیمرغ خیرندیده بهمون رسوند.
    من نخوام برم باید کی روببینم؟
    جواب باباوباباجون رو چی بدم؟
    صدای اس ام اس گوشیم مجبورم کرد از اون وضعیت بیرون بیام گوشیم روی پاتختی سفید رنگم بود.
    بادست راستم موهام رو زدم پشت گوشم،اس ام اس رو بازکردم،باچیزی که خوندم ، دستام یخ کرد.
    چطورامکان داره...
    باصدای بابا جون دستم رو،روی قلبم گذاشتم.
    بابا جون به در اتاق تکیه داده بودن،داشتن نگاهم میکردن.
    سریع از روی تخت اومد پایین.
    -سلام.
    -علیک.
    نمی دونستم بابا جون کی اومدن توی اتاقم ،هم میخواستم بدون هم نمی تونستم بپرسم.
    بابا جون باقدم های اروم رفتن سمت میز تحریرم انگار متوجه شدن چی میخوام بپرسم:
    -پنج دقیقه ای میشه.
    پس چرا من متوجه نشدم تا اومدم سوالم رو بپرسم خودشون جواب دادن:
    -توی افکارت غرق بودی، البته باصدای بلند.
    سرجام خشکم زد.
    -شنیدین؟؟
    -چطور؟
    وقت هایی که باباجون عصبانی هستن خونسردن.
    -باباجون.
    انقدر لحنم مظلوم بودکه دل سنگ روهم آب میکرد ولی دل باباجون من رونه.
    -پروانه؛ چندبارباید یه حرف روبه شماسه تازد؟
    گیج داشتم باباجون رونگاه می کردم،کدوم حرف؟
    بابا جون رفتن سمت پنجره ای توی اتاقم قرارداشت و پرده حریر سفید صورتیم روکنار زدن،پنجره رو بازکردن.
    منم رفتم کنارشون:
    -منظورتون چیه باباجون؟
    -خودت بهترمیدونی.
    -چی رو؟
    -چندبارباید براتون پیغام بفرستم دست بردارین؟حتماباید بلایی سرتون بیاد؟
    ازچیزی که میشنیدم همه بدنم ضعف رفت، لبه پنجره نشستم ،فقط داشتم باباجون رونگاه می کردم
    خیلی سخت بود باورکردن همچین چیزی،یعنی کسی که برای ماسه تا پیغام های تهدید امیزمیفرستاد باباجونه؟؟ یعنی .
    روکردم سمت باباجون:
    -باباجون، یعنی شماهم..
    نذاشتم حرفم روتکمیل کنم:
    -یکی ازواردکننده های عتیقم، درسته. ولی این دلیل نمیشه نوه ام بخواد همچین غلطی بکنه.
    -باورکنید ازعمدنبود.
    باخونسردی داشتن حیاط رونگاه میکردن:
    -پس چی؟
    -خودمونم نمی دونیم.
    روکردن سمت من دست راستشون روگذاشتن روی دیوار، بالحن تهدید امیزی شروع کردن به حرف زدن:
    -اولین و اخرین باره که دارم بهت میگم، ازاین کاراتون دست میکشین.
    ازجان بلند شدم،نگاهم رو دوختم به حیاط:
    -باباجون، نمی تونیم. باورکنید دست خودمون بود همین الان میومدیم بیرون.
    -چرانمی تونید؟
    -سیمرغ تهدید کرده.
    باباجون کلافه ادامه دادن:
    -همین؟چون یه الاف بچه تهدیدتون کرده؟
    -باباجون، ماهم تا الان فکرمیکردیم فقط سیمرغ هست.ولی...
    -ولی چی؟
    -اون یک هفته ای که نبودم،سیمرغ نذاشت بیایم، غباز برگشته بود.
    برگشتم سمت باباجون.
    فقط داشتن نگاهم میکردن،بدون هیچ حرفی.
    -میگین چیکارکنیم؟
    -نمی دونم.
    -باباجون.
    -جانم؟
    -شمامیدونین چرا ضریب هوشی من بالاست؟، یا ،چرا اروشا حس ششم قویه؟ یا دلنواز، چرا بیناییش قویه؟
    - هرکدوم ازاین ها به خاطریه اتفاقه.
    -خب؟
    -ضریب هوشی تو به خودم رفته،ولی اروشا به خاطرتصادفی که توی بچگیش اتفاق افتاده.
    دلنواز هم به خاطر شوک شدیدی که بهش واردشده.
    -چرا ماها؟
    -نمی دونم.
    تکیه ام رو دادم به دیوار، بابا جون داشتن نگاهم میکردن:
    -اتفاق دیگه ای افتاد ازش بی خبرم؟
    -نه!
    -زیادی تو خودتی.
    -به خاطر خواهر اروشاهست.
    **********
    سرم رو گذاشتم روی میز، باورش سخت بود خیلی سخت.
    باصدای اروشا سرم رو اوردم بالا:
    -بگو!
    شال اب رنگم رو کمی جلو کشیدم:
    -پروانه جان اینجا کافی شاپه، یه جایی عمومی پس صدات رو نداز روی سرت.
    سه تامون تیپ سفید آبی زده بودیم.
    بعد از ناهار اروشا اس ام اس داد، ساعت 4 بیایین کافه همیشگی.
    کافه ای که میرفتیم دکورش کرم قهوای بود و من عاشقش بودم.
    مخصوصا پله های طرح چوبی که منتهی میشد به طبقه دوم کافه.
    -نه نمیشه. من باورم نمیشه همچین چیزی رو، دلنواز تو باورمی کنی؟
    دلنواز آیینه کوچیکی که دستش بود رو گذاشت توی کیفش:
    -نه به خدا منم باورم نمیشه.
    اروشا تکیش روداد، به صندلی کرم قهوای کافه.
    -خودمم هنوز توشوکم، نمی دونم چطور همچین چیزی امکان داره.
    دلنواز همونطورکه نسکافش روهم میزد روکرد سمت اروشا:
    -منم باورم نمیشه،یعنی پدرت دشمنی چیزی داشته؟
    کمی به جلو مایل شدم:
    -لابد داشته .
    اروشا تیکه ای ازکیک توی بشقاب مربعی سفید باگل های خاکستری برداشت.
    -الان موضوع مهم سراین نیست.
    نگاهمو از پنجره ای کنارم گرفتم و رو کردم سمت بچه ها:
    -سرچیه؟
    -سهراب زنگ زد و گفت تا چند روز دیگه باید بریم پیش غباز.
    -من اینطور فکرنمی کنم.
    یک قاشق از بستنی شکلاتی عزیزم روبرداشتم
    اروشا کلافه پاش روتکون میداد:
    -غباز به سیاوش و سوزی فقط یک هفته وقت داده.
    دلنواز درحالی که تیکه ای ازکیک رو برمیداشت:
    -خب چه ربطی به ماداره؟
    -ربط داره.
    -میشه بگی ربطش چیه؟
    - توی این یک هفته سرغباز،شلوغه،پس مامیتونیم به کارای خودمون برسیم.
    دلنواز کلافه روکردسمت اروشا:
    -نمیشه اروشا.
    -چرانمیشه؟
    -خودت بهترمیدونی.
    -یعنی می گی بیخیال خواهرم بشم؟
    -من همچین چیزی نگفتم فقط گفتم به موقعش.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست دوازدهم:
    دلنواز:
    ازشدت کنجکاوی داشتم خل میشدم کم مونده برم به بابا بگم" میشه به منم بگین درمورد چی دارین صحبت می کنید؟"
    ازفکرخودم یه پوزخند گوشه لبم جاخوش کرد بی خیال دیدن تلوزیون شدم و خاموشش کردم.
    گوشیم رو ازروی میزبرداشتم از روی مبل تک نفره گوشه سالن پذیرایی بلندشدم.
    ترجیح میدادم برم هوایی تازه کنم تا بشینم درو دیوار رو نگاه کنم،داشتم میرفتم سمت در که با صدای بابا سرجام ایستادم،:
    -دلنواز.
    اروم برگشتم پیششون:
    -جانم بابا؟
    اخم های مهرادتوهم بود.:
    -بشین.
    نمی دونم بازچه اتفاقی افتاده بود.
    -چیزی شده؟
    سکوت هردوشون باعث بیشتر شدن کنجکاویم می شد.
    بابا بدون هیچ مقدمه ای رفت سراصل مطلب مثل وقت هایی که حوصله نداره.
    مثل وقت هایی که می خوادبا من حرف بزنه.
    -هفته پیش کجا بودی؟
    مطمئن بودم میپرسه، فقط نمی دونستم کی میپرسه!
    -خونه خودم.
    به قیافه مسخره مهراد توجهی نکردم ولی باحرفی که زد خون تورگ هام یخ بست خدایا چی بگم؟
    -اومدم خونت نبودی، میدونی که کلید هم دارم دو روزی هم منتظرت شدم نبودی.
    به قیافه جدی بابانگاه کردم اصلا شوخی نداشت.
    ازطرفی مطمئن بودم مهراد هیچ وقت روغ نمی گـه.
    قبل از اینکه حرفی بزنم بابا شروع کرد حرف زدن:
    -میدونم کجابودی.
    سرم رو انداختم پایین مثل همیشه چی میتونستم بگم بهشون؟
    مهراد درکمال خونسردی داشت نگاهم میکرد:
    -بهترمواظب خودت باشی خواهر کوچولوی عزیزم. مخصوصا مواظب حرف هات.
    هرکی بود منظور مهراد روبه خوبی متوجه میشد ، نمی دونم چرا فکر میکرد من اخبار مربوط به بابا ومهراد رو میذارم کف دست سیمرغ
    خیلی سعی کردم بغضم رو قورت بدم:
    -چرا فکرمی کنی من میگم؟
    بابا خونسرد داشت نگاهم میکرد ولی مهراد با بی رحمی تمام ادامه داد:
    -چون متاسفانه، تو تنهاکسی هستی که به من وبابا نزدیکی، وتنهاکسی هستی، ازکارهای ما باخبری.
    باورم نمیشد، برادرم همچین فکری درموردم بکنه!
    وقتی برادرم درموردم همچین فکری میکرد از بقیه چه توقعی میتونستم داشته باشم؟
    اشک هام راه خودشون روپیداکردن ازجام بلند شدم:
    -چرا؟ چرا مهرادر درموردم همچین فکری میکنی؟ فکرمیکنی دست خودم بود رفتم توی همچین راهی؟ وقتی تو که داداشمی همچین فکری درموردم میکنی، ازبقیه چه انتظاری باید داشته باشم؟
    باحرف بابا خشکم زد:
    -چون مطمئنه ،حرف بقیه برام مهم نیست فقط این رو بدون دلنواز
    نذاشتم بابا حرفش روکامل کنه:
    -باشه قبول ولی بدونید بابا، من هیچ وقت همچین کاری رونمیکنم حتی اگه پای جونم درمیون باشه، حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نمی کنم.
    سریع رفتم بالا لباس هام روعوض کردم کولم روبرداشتم به همراه لب تاب وتبلت.
    خداروشکر مامان خونه خاله بود.
    ازپله ها که رفتم پایین مهرداد رو پایین پله ها دیدم.
    داشت با تعجب به رفتنم نگاه میکرد بابا ومهراد هم پایین پله ها ایستاده بودن
    بابا با خونسردی داشت نگاهم میکرد،ازنگاهش حالم بدشد.
    مهراد هم با تمسخر ،هرجوری بود بغضم رو قورت دادم.
    بدون توجه به سه تاشون رفتم سمت در باصدای مهراد سرجام ایستادم:
    -کجابه سلامتی تشریف میبرین؟
    برگشتم سمتش اشک هام راه خودشون رو پیدا کردن:
    -مگه خودتون نمی گین برو؟ مگه نمی گین من خبرارو میرسونم؟
    پس چرا میخوایین اینجاباشم؟نگران نباش هیچیم نمیشه.
    منتظر نشدم ببینم چی میگی بایه خداحافظی درو بهم کوبیدم به سرعت رفتم سمت ماشین، اشکام یک لحظه هم بند نمی یومدن.
    ماشین باسرعت ازجاش کنده شد باسرعت میروندم شیشه سمت خودم رو دادم پایین تابلکه کمی حالم بهترشه.
    بعد ازچند دقیقه زدم کنار، سرم رو گذاشتم روی فرمون، هقم هقم اوج گرفت.
    خدیا؛ چرا فکرمی کنن من همچین کاری می کنم؟
    چرابابام باید همچین فکری بکنه؟
    بعداز نیم ساعت سرم رو از فرمون بلند کردم ،اماده حرکت بودم که کسی زدبه شیشه.
    شیشه ماشین رو اوردم پایین:
    -خانوم میشه کمک کنید ماشینم پنجر شده.
    یه دختره ریزمیزه که بهش میخورد هیجده ،نوزده سالش باشه
    خلاف میل باطنیم قبول کردم بهش کمک کنم
    ازماشین اومدم پایین ولی ماشینی پشت سرماشینم ندیدم
    تا اومدم سوار ماشین شم دستمالی جلوی بینیم قرار گرفت نتونستم مقامت کنم ونفس عمیق کشیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست سیزدهم:
    علی رضا:
    هوای فوق العاده لواسان ادم رو به وجد می اورد،ازماشین پیاده شدم و اروم شروع کردم به قدم زدن دست هام رو پشت سرم بهم قلاب کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم.

    پیاده روی تو هوای خوبباعث میشد ذره ای از آرامش از دست رفته ام رو جبران شه.

    امروز قراربود بریم سروفت یکی ازمحموله های عتیقه جات که به دست پلیس محاصره شده بود

    ذهنم حسابی درگیربود داشتم حساب می کردم باید چند نفر رو باخودم ببرم که با صدای زنگ گوشیم

    دست ازفکرکردن کشیدمگوشیم رو ازتوی جیب کتم بیرون اوردم،سیمرغ بود.

    -باز چی شده؟

    -چیزی نشده آقا براتون خبر اوردم.

    قدم هام سریع تربه سمت ماشین برداشتم حیفم میویمد این هوارو ول کنم برم تهران ولی چاره ای نداشتم باید برمیگشتم تهران

    -بگو میشنوم.

    -اقا همین دختره که برامون خبرمیاره.

    -خب؟

    -خبر اورده ، قرار ازطرف پلیس ا یک نفر رو به عنوان وارد کننده قاچاق عتیقه بفرستن توی گروه.

    -این دختره نگفته کی رو میخوان بفرستن؟

    -آقا گفت بین دونفر موندن.

    -ببینم این دختر چه کارس که این همه اطلاعت داره؟

    -آقادختر یکی ازافسر هاس.

    -چی شده داره به تو اطلاعات میده؟

    -اقانمی دونم والا،ولی تا اونجایی که میدونم با خانوادش مشکل داره.

    -خوبه،خب دیگه قطع کن کاردارم.

    بعدازقطع تماس،رفتم توفکر.

    دختر بدجور انتقامی میخواست بگیره ازخانوادش.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست چهاردهم
    رضوان:

    دفترخاطراتم روبستم وآهی ازسردلتنگی کشیدم.
    سرم رو گذاشتم روی میز خسته بودم ازهمه چی.
    خاطرات گذشته یه طرف نقشه ای که بابا و علیرضا کشیده بودن طرفه دیگه.
    بدجور داشت ازپا درم میورد،واقعا مونده بودم چی کارکنم طرف کی روبگیرم؟
    اصلا به من چی کار داشتن من که داشتم زندگیم رو می کردم
    نمی دونم اون پیش گوی احمق چی درگوش بابا ویز ویز می کنه که همه رو به جونم هم انداخته.
    سرم رو از روی میز بلند کردم و پنجره ای که روبه روی میز تحریر چوبی قهوای رنگم بود رو بازکردم.
    ازجام بلند شدم تا بتونم بهتر بیرون رو تماشاکنم.
    دونفر داشتن باهم صحبت می کردن،یکی ازاون دونفر من رو به یاد کسی مینداخت که اصلا به صلاحم نبود،نه به صلاح من،نه به صلاح خودش ،مخصوصا چشم وابروش.
    دوباره با یاد اوری خاطرات گذشته اشک هام شروع به باریدن کردن.
    هیچ سعی وتلاش نمی کردم که جلوشون روبگیرم.
    باصدای در دست ازفکر کردن کشیدم مثل همیشه بدون اجازه اومدتو.
    فقط یک نفر می تونست همچین کاری بکنه.
    ازصدای قدمهاش متوجه شدم داره میاد سمتم:
    -چرا اینجا ایستادی؟
    -معلوم نیست چرا؟
    -رضوان.
    به لحن اعتراض امیزش اهمیتی ندادم و پنجره رو بستم ، اروم رفتم سمت تخت خواب دونفره ای چوبی که وسط اتاق قرارداشت.
    علی رضا قیافه معمولی داشت، قدبلند هیکلش بدنبود،سبزه،چشم وابروی قهوای،موهای مشکی
    دستاش رو کرد بود توی جیبش داشت من رونگاه می کرد:
    -چند دفعه باید بهت بگم؟
    - چی رو؟
    -وقتی میری جلوی پنجره یه چیزی بپوش سرمانخوری.
    -نمی خواد نگران من باشی.
    کتابی که روی میز عسلی کنار تختم بود برداشتم،روی کتاب نوشته بود"بربادرفته"
    باخوندن اسم کتاب،پوزخندی گوشه لبم جاخوش کرد،یاد زندگی خودم افتادم،واقعا که زندگیم بر،باد رفته بود.
    -به چی می خندی؟
    -هیچی،مهم نیست.
    -برای من مهمه.
    نشست روی تخت،خودم رو سرگرم کتاب خوندن کردم،صفحه "1200"مشغول خوندن بودم اصلا متوجه نبودم چی میگه یعنی برام اهمیتی نداشت چی میگه:
    -میشه به من گوش بدی؟
    محو خوندن بودم،کتاب ازجلوم برداشت شد:
    -وقتی می گم به من گوش بده،یعنی باید به من گوش بدی،نه اینکه بشینی اینجابرای من کتاب بخونی.
    -حرفت روبزن
    نفسش روکلافه دادبیرون:
    -قراره یکی روبفرستن به عنوان وارد کننده عتیقه.
    -کی قراربفرسته؟
    -اونایی که دنبالمون هستن.
    -چیز جدیدی نیست.
    -رضوا..
    -تمومش کن علیرضا مثل همیشه خودت با،بابا یه کاریش بکنید دیگه،یابکشیدش...نمی دونم هربلایی می خواین سرش بیارین،به منچه.
    -دستورپدرته خودت باید این مسئله رو حل کنی.
    می خواستم کله خودم رو بکنم فقط همین رو کم داشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست پانزدهم:
    دانای کل:
    به دستور هزمز سه نفر مامور شدن تا اروشا،دلنواز وارشین رو بدزدن

    قافل ازاینکه یکی از اون سه نفر جاسوس بود توی گروه هرمز.
    اروشا توی راه برگشت به خونه توسط دوتا ماشین شاسی بلند مشکی دزدیده شد
    ولی وسط راه همون جاسوس اروشا رو فراری داد:
    "-فقط برو نذار دستشون بهت برسه خودت و دوست هات رو از این بازی بیار بیرون"
    اروشا هاج و واج داشت مرد و نگاه میکرد درمقابل چشم های متعجب اروشا ازاونجا دورشد
    بعداز چند دقیقه به خودش اومد شروع کرد به دودیدن توی راه بادربست خودش رو رسوند به خونه.
    توی خونه شاهرخ عصبانی وکلافه داشت قدم میزد
    شاهین پسر عموش هم با لیوان آب قند دنبال شاهرخ راه افتاد
    شاهرخ کلافه بود نگران بود ولی نه نگران خواهرش ،نگران جلسه ی بود که فقط یک ساعت مونده بود شروع شدنش ،نگران آینده ای گروهی بود که نه میدونست رئیسش کیه؟نه درست میدونست چیکارمی کنن.
    تنها اطلاعی که از گروه داشت"قاچاق عتیقه"بود.
    چیزی از رئیس گروهشون جزءنگرانی دائمش نمی دونست.
    شاهین عصبی نشست روی مبل سلطنتی زرشکی رنگ که وسط سالن جاخوش کرده بود:
    -تو سرسام نگرفتی انقدر راه رفتی؟
    شاهرخ که منتظر یه حرف بود تا عصبانیتش رو سر یکی خالی کنه رو کرد سمت شاهین:
    "-نه نمی تونم چون دارم ازدست این دختره دیونه میشم،چون معلوم نیست کدوم گوری رفته.
    شاهین باور کن اگه تا پنج دقیقه دیگه نرسه خونش حلاله.
    شاهین ازهمین بی فکری شاهرخ نصبت به خواهرش کفری شده بود،لیوان اب قندی روکه برای شاهرخ درست کرده بود رو سرکشید محکم کوبید روی میز:
    -چرانمیری سرجلست؟برو دیرت میشه،خواهرت که مهم نیست، هست؟فوقش جنازش میاد دم در
    شاهرخ سرجاش خشکش زد بااینکه با اروشا بدبود ولی هیچ وقت دلش به مرگ خواهرش راضی نمیشد
    تا اومد جواب شاهین رو بده چشمش افتاد به اروشا.
    اروشا با چشم های اشکیش داشت برادرش رو نگاه میکرد دلش برای اغوش گرم برادرش تنگ بود
    بدون توجه به شاهین خودش رو باقدم های بلند رسوند به شاهرخ
    بعداز گفتن:
    "-دلم برات تنگ شده بود بداخلاق ترین داداش دنیا"
    خودش رو پرت توی اغوشش
    شاهرخ مبهوت داشت اروشا رو نگاه میکرد هم عصبانی بود از دیراومدنش
    هم نگرانش شد بود بادیدن سرو وضع وصورت رنگ و رو پریدش.
    تا اومد حرفی بزنه متوجه شد اروشا توی اغوشش ازحال رفته.
    ************
    وقتی به هرمز خبر رسید اروشا فرارکرده ارفرط عصبانیت کل اتاقش رو زیر رو کرد
    بلافاصله دستور داد کسی که ماموراین کار بود رو تااونجایی که میخوره بزننش ولی نمیره.
    بعدازچندساعت که ارومتر شد دستور داد تا دلنواز وارشین رو به اتاقی بفرستن
    اتاق 36 متری که شاید کوچیکترین اتاق بود توی عمارتش.
    تلفن رو برداشت زنگ زد به کسی که این روزها زیادی باهاش کارداشت
    بعداز شنیدن حرف هاش عصابش ارومتر شد ولی با اخرین حرفی که زد تلفن رو محکم کوبید سرجاش
    اصلا دلش نمیخواست اخرین چیزی که گفته به حقیقت بپیونده.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست شانزدهم:
    فصل دوم:
    مهرداد:

    کف دوتا دست هام رو گذاشتم روی میز به مردی که روبه روم بود خیره شدم.
    جرئت مخالفت کردن نداشتم.
    -می گین چی کارکنم؟
    -بهت که گفتم باید چی کارکنی!
    چشم هام روبستم و نفسم رو محکم بیرون فرستادم:
    -چرا من؟
    باخونسردی ازروی صندلی چرخ دار مشکی رنگش بلند شد اومدم سمتم ازجام بلندشدم
    دقیقا روبه روی هم بودیم.
    -چون من می خوام.چون جون خواهرت ودوستاش درخطر.
    -شما ازکجا می دونید؟
    انگار زیادی داشتم حرف میزدم چون هرلحظه صداش بالاتر می رفت :
    -چرا نمی خوای بفهمی مهرداد چرا می خوای عین کیان و انوشیروان دیونه بازی دربیاری؟
    می خوای خودت روبدبخت کنی می تونی به حرفم گوش ندی.
    هرمز رقیب چندین و چندسالمه
    به خاطر اون الان دخترام کنارم نیستن به خاطراونه هم جون دخترام،هم جون شماها درخطره.
    هنوز هیچ کدومتون نتونستین بشناسینش،هنوز نمی دونید وقتی بخواد کاری رو انجام بده به بچه ی خودشم رحم نمی کنه.
    دست هام رو به نشونه تسلیم بالابردم:
    -ببخشین،هرچی شمابگین چی کارکنم؟
    -باید بچه هارو بکشونی سمت من به هرنحوی که شده،مهردادخب؟
    -چشم.
    قد متوسطی داشت،همیشه کت وشلوار می پوشید طوری که انگار هیچ لباس دیگه ای توی دنیا وجود نداره.
    پوست سفید و چشم وابروی مشکی،موهای مشکیش باچند تار سفید بهش جذبه خواصی داده بود.
    جای بخیه سمت چپ صورتش به خوبی نمایان بود.
    -میتونم برم؟
    -میتونی بری،فقط مهرداد.
    برگشتم سمتش:
    -مراقب خودت باش،هرمز ادم خطرناکیه مخصوصا با اون پیش گوی یهودیش.
    -خیالتون راحت.
    دراتاق رو بهم زدم.
    رفتم سمت راه روی سمت راست،اخر راه رو پله های چوبی میخورد به سمت حیاط پشتی.
    تا اونجایی که میدونستم بهترین پیش گوها متعلق به یهودی هاهستن.
    پس خدابه دادمون برسه.

    دانای کل:
    با خنده مسخره ای داشت به مرد روبه روش نگاه می کرد که چطور اخبار رو بهش میرسونه
    نقشش خوب پیش رفته بود طوری که خودش هم باورش شده بود تصادف رامین با زن وبچش تقصیر پهتاش.
    ولی توی اون تصادف سه تا بچه هاش زنده موندن که فعلا خطری نداشتن.
    باید میرفت سراغ مرحله بعدی نقشش یعنی برداشتن مزاحم ها از سر راهش
    بازهم مثل سالها پیش خودش باید دست به کار میشد، تنها تفاوتی که الان با سالها پیش داشت
    اون موقع جون تربود.

    رضا نگران از نبود تنها دخترش کل شهر رو زیر رو کرده بود ،ولی انگار دلنوازش آب شده بود رفته تو زمین.
    به خودش لعنت میفرستاد که چرا حواسش بیشتر به دلنواز نبوده؟چرا به تک دخترش شک داره؟
    با اینکه می دونست این شک ودودلی از کجا آب میخوره، خودش رو زده بود به بی خیالی
    چشم دیدن کسی که اسم پدر رو به یدک میکشید نداشت ولی چاره ای دیگه ای هم نداشت جزءدیدار "پدر"ش.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست هفدهم:
    ارشین:
    نمی دونستم باید چه غلطی بکنم افشین فقط سه روز بهم محلت داده بود وامروز روز اخر بود.
    گوشیم رو پرت کردم روی میز شیشه ای حال موهام رو ازدوطرف گرفتم می کشیدم هرکی من
    رو میدید مطمئن بود دیوانه شدم.
    واقعا هم دیوانه شدم ازدست دارو دسته هرمز،ای بمیرمن راحت شم ازدستش.
    باصدای غباز به خودم اومدم:
    -چته افتادی به جون موهات؟
    -به توچه؟
    یعنی هر روز خونه ما پلاس بود البته خونه من نه خونه نوچه های هرمز مطمئنم حتی فکرشم
    نمی کنه متوجه شدم که دختر هاشم وهیوا نیستم.
    فقط نمی دونم این غباز چی میگه این وسطه؟
    -درست حرف بزن بابزرگترت.
    -نزنم؟
    ازجام بلندشدم ورفتم سمت اتاقم که عین عجل معلق اومدم جلوم رو گرفت:
    -کجا؟
    -کورم شدی الهی شکر؟دارم میرم توی اتاقم.
    -خیلی خب داری میری وسایلت روهم جمع می کنی.
    متعجب برگشتم سمتش که دیدم هاشم داره با پوزخند نگاهم می کنه.
    - برای چی؟
    -انگاریادت رفته؟
    نمی دونستم از چی حرف میزنه دلمم نمی خواست بدونم ولی با چیزی که گفت چشم ها م گرد شد.
    این از کجا خبرداره افشین و سعید به من سه روز وقت دادن حتی فکر کردن بهش موبه تن ادم سیخ میکنه:
    -ی..عنی ..چ..چی؟
    -واقعا جای سوال هم داره؟نکنه تا الان فکرکردی ازهیچی خبرندارم؟یا عاشق چشم وابروتم که هر روز اینجام؟
    مبهوت داشتم نگاهش می کردم.
    -قیافت واقعا خنده دار شده ارشین من پسر هرمزم پس کار هات رو میکنی همراه من میایی.
    چون بابا اصلا از انتظار خوشش نمی یاد.
    نمی دونستم چی بگم پاهام قفل زمین شده بود امکان نداره غباز پسر هرمز باشه واای خدا خبره اینجا؟
    نمی دونم چرا فکر می کردم ازهمه چی خبردارم؟
    به دراتاقم رسیده بودم باحرفی که زد کمی مکث کردم بعدوارد اتاقم شدم:
    -بهترخودت رو اماده کنی چون قراره چیز های جالبی بشنوی.
    تارفتم توی اتاق شماره اروشا رو گرفتم دقیقا سه ماهی میشد که هم دیگرو پیدا کردیم ولی هنوز وقت نشده بود هم دیگرو از نزدیک ببینیم.
    هنوز بوق نخورده جواب داد:
    -به اجی خودم.
    -سلام اروشا ببین اصلا وقت ندارم.
    -چی شده؟اجی داری نگرانم می کنی
    - یادته بهت گفتم افشین و سعید سه روز بهم محلت دادن؟ امروز محلتش تموم شده غباز پسر هرمز اومده دنبالم
    -وااااییی ارشین ،نمی تونی هیچ کاری بکنی؟
    -از دست تو اخه من چیکار می تونم بکنم ؟گوش کن ببین چی میگم مطمئن باش هیچ اتفاقی برام نمی یوفته فقط میخواستم بهت خبر بدم
    -خب من اینطوری دوم نمیارم که
    باصدای در مجبورشدم سریع تماس رو قطع کنم:
    -اجی من باید برم ببخشین عاشقتم بای
    فرصت حرف زدن رو ازش گرفتم وتماس رو قطع کردم وسایلام رو از قبل جمع کرده بودم ،همراه غباز به ناچار راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا