پست هشتم:
دانای کل:عمارت اریانفر بعداز دزیدن شدن سوزی بهم ریخته بود تا اینکه سیاوش از طریق دوستش حامد سوزی رو پیداکرد.
سوزی رو شخصی به اسم رغمان دزیده بود،و این باعث شده بود تا سیاوش بیشتر دل نگران بشه.
رغمان برای آزادی سوزی شرط عجیبی گذاشته:
"
-فقط به شرط اینکه تو سوزی ازهم جدابشید وسوزی بشه عروس خودم.
سیاوش کلافه نفسش روبیرون فرستاد،همه چی مشکوک بود،حتی دزدیده شدن سوزی.
-یعنی چی،چراباید بشه عروس تو؟
"تو"رو بالحن تحقیر امیزی گفت ولی ذره ای برای رغمان اهمیت نداشت.
-سوزی باید باپسر دوم من ازدواج کنه،درهمین صورت که میذارم زنده از این در بره بیرون."
هردو متحیرداشتن رغمان رو که صورت بیضی مانندی داشت،پوست تیره که اون رو کریح ترکرده بود
شکم برامده ای که منحوس ترش میکرد،چشم وابروی مشکی که وسط دوابروش جای بخیه به خوبی معلوم بود.
موهایی بلندش رو که ازدخترهاهم پرپشت تربود بسته بود.
سیاوش اب دهنش رو بدون سروصدا قورت داد:
"-باید مهلت بدی فکر کنیم."
رغمان که انتظار همچین حرفی رو داشت به اون ها یک هفته محلت داد.
-درضمن باید بدونید دارم بهتون لطف می کنم،چون قراربود سوزی باپسرمن ازدواج کن."
بدون یک لحظه درنگ از اون خونه بیرون زدن،توی تمام راه هردو سکوت اختیارکرده بودن وبه حرفای رغمان فکرمیکنند.
سه ربع بعد همه دور هم جمع شده بودند.
عسل کلافه توی پذیرایی راه میرفت،سعید با انگشت روی دسته مبل راحتی کرک رنگ که گوشه سالن جاخوش کرده بود زرب گرفته بود
ارسلان از فرط عصیبانیت پنجمین لیوان آب پرتقال رو سر کشید.
اشکذر کلافه رو کرد سمت سیاوش:
-اخه یعنی چی؟
سیاوش سرش رو بین دستاش گرفته بود:
-نمی دونم.
سوزی یک لحظه هم اشکش بند نمی یومد،سیاوش یک دفعه ازروی مبل بلند شد رو کرد سمت سوزی:
-همش تقصر توئه،اگه ازخونه بیرون نمی رفتی الان هیچ کدوم ازاین اتفاقات نمی یوفتاد.
-اره اگه بمیرم کلا هیچ اتفاقی نمی فتاد.
سیاوش درحالی که داشت سوزی رو صدامیزد دنبالش راه افتاد.
انوشیروان،کیان وخان عمو توی حیاط عمارت درحال بحث وگفتگو بودن.
اخرسر هم انوشیروان وکیان عصبانی به طرف اتاق سوزی وسیاوش راه افتادن
آخرین ویرایش: