کامل شده رمان شاهزاده جنون | M.R.k کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره ی رمانم چیه؟!؟


  • مجموع رای دهندگان
    222
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Merika

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
409
امتیاز واکنش
23,954
امتیاز
631
سن
20
تند تند از پله ها میرفتم پایین و حواسم بود که بالهام به نردها نخوره.....هر چی پایین تر میرفتم تاریک تر میشد....روی اخرین پله ایستادم و به در اهنی رو به روم نگاه کردم....یه در اهنی ساده با یه دستگیره به شکل اسکلت....دستم رو به دستگیره گرفتم که یهو توی دستم سوزش شدیدی احساس کردم.....صورتم رو تو هم کردم و سریع دستم رو از رو دستگیره برداشتم....رد خون قرمز تندی از کف دستم پایین میریخت....دهنم رو روی زخم گذاشتم و با درد به دستگیره نگاه کردم......اسکلته با چشمای سرخش که یه جفت یاقوت بود...دندون هاش رو بهم نشون داد و بعد دوباره بی حرکت شد.....لعنتی!.........در و طلسم کردن! باورم نمی شه! بابا بیخیال! گاوصندق ملی که نیست یه اشپز خونه است دیگه!.....مثل اینکه قبل از منم خیلی های دیگه هم فکر دزدیدن غذا به سرشون زده بود!.....ایشش.....حالا انگار میخوایم چیکا کنیم!...میریم تو چهارتا غذا برمیداریم میایم بیرون دیگه......تحفه....دستم رو روی در گذاشتم و در رو هل دادم.....اینطوری نمیشه باید یه کاری بکنم وگرنه تا وقتی این دو ماه تموم شه از من به جز یه جفت کفش و چهارتا استخون چیزی نمی مونه!.....دستم رو برداشتم جلیقه ام رو روی نرده انداختم بالهام رو جمع کرد عقب تر رفتم و دویدم سمت در و با بازوم به در ضربه زدم....OOPS!..........در یکم لق شد ولی باز....نه! اتفاقا احساس میکنم بازو ی منم یکم لق شده!!....دوباره عقب رفتم و این بار محکم تر به در ضربه زدم....که در لق شده باز شد!.....یادم باشه بعد دیه ی بازوی شکستم رو از لرد بگیرم.
ندای درون – هر هر هور هر اونم داد!
ششششش.....بزار کارم رو بکنم.
در رو لق رو سر جاش برگردوندم ....خوب درست شد!
ندای درون – مطمئنی درست شد؟
بعععععععله!....امم...البته یه جورایی!.....ولی ظاهرش که مثل روز اولش شد!....مهم حفظ ظاهره باور کن!
ندای درون – باور کردم!
سرم رو برگردوندم و به اشپز خونه نگاه کردم .چشمام افتاد کف پام!................بابا باکلاس. بابا مرتب. بابا تمیز. بابا خوشگل. بابا عشق من! چه جیگریه اینجا......والا حق دارن درش رو طلسم کنن!.....اینجا....معرکه است...بهشت غذا است!....مطمئنم اینجا رو فقط مخصوص من ساختن!....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    اشپز خونه انقدر بزرگ بود که برای دیدن انتهاش باید چشمات رو ریز میکردی!!......از اول تا اخر دیوار هاش همش قفسه میخورد.......و توی قفسه ها پر بود از هر چاشنی و مواد غذایی که با نظم خاصی کنار هم چیده شده بودن.....یعنی انقدر زیاد بودن که رنگ دیوار مشخص نبود!......اشپزخونه اصلا پنجره نداشت.....ولی قفسه ها که از چوب گردو ساخته شده بودن با سقف سیاه اشپز خونه هارمونی جالبی درست کرده بودن....کف اشپزخونه از سرامیک های شیشه ای بود که از بس تمیز بود میتونستی انعکاس خودت رو توش ببینی.....از وسط اشپزخونه تا دقیقا اخر اخرش اپن بود!......اپنش از سنگ مگنتیت بود!! ..... و هر یه متر روش یه سینک و شیر اب نقره ای بود....و اشپز خونه پر بود از ماکروویو و فر و اجاق و فریزر و یخچال و تستر و قهوه ساز و.....روی اپن هم کاسه های زیادی بود که هرکدوم توش یه چی بود. یکی سالاد کاهو یکی دانه کاکائو و یکی کارامل یکی میوه اژدها و.... نه به راهرو های تاریک اکادمی و نه به اشپز خونه چهل چراغش!.....چقدر اینجا روشنه! کور شدم بابا!
    ندای درون – بابا توصیف رو ولللش زود هر چی میخوای بردار بزن به چاک ...کلی کار داریما!
    اوه...اصن محو تماشای معشوقم شدم یادم رفت!
    ندای درون – آی کلک.....رو نکرده بودیا!......حالا این معشوقت کی هَ؟
    نیشم خودکار وا شد.
    آشپزخونه همین اکادمی دیگه!.......محو جمالش شدم.....نمی دونی تو که!....از هر انگشتش یه آناناس میباره!......ایده ال ایده الِ......داره داد می زنه که بهره خدمت به من به وجود اومده!
    اصلا اشپز خونه ای دارم... شاه نداره!
    ظاهری داره... ماه نداره!
    به کس کسونش نمی دم!
    به همه نشونش نمی دم!
    به کسی میدم که هیچی نخور باشه!
    اصن سوء هاضمه داشته باشه!
    گامبو اومد با همسرش!
    همه چاق ها رو و برش!
    واسه پسر چاقالو ترش!
    ایا بدم؟
    ایا ندم؟
    نکه نمیدم!
    نه نمیدم!
    ندای درون – جمع کن کاسه کوزت و......این شعری که تو خوندی هم اشتباه بود هم مسخره......زود باش کاری که واسش اومدی اینجا رو بکن تا در بریم دیگه.....گیر می افتی هاااااا.
    دویدم سمت اپن یه نایلون برداشتم و رفتم سمت دم دست ترین یخچالی که دیدم. .در یخچال خاکستری رنگ رو باز کردم......هوای سردی به صورتم خورد....توی یخچال انقدر پر بود از چیزای خوش مزه و رنگ رنگی که دهنم اب افتاد. عقب گرد کردم سمت اپن....همونطور که چشمم رو یخچال بود.....دستم رو دراز کردم و یه نایلون دیگه هم برداشتم. لازم میشه....باور کنید! .دویدم سمت یخچال.....یه ظرف کارتونی در دار شیش تایی کاپ کیک شکلاتی که روش پر بود از خورده های شکلات سفید و سیاه برداشتم و گذاشتم تو نایلون..و همینطور سه تا سیب سرخ و میوه اژدها و چشم اژدها ..... و یه ظرف سردار پر از ساندویچ ژامبون.....اکثر چیزای تو یخچال بسته بندی شده بود و این به نفع من بود!.......بنظرتون اگه لو برم لرد چیکارم میکنه؟....ولی من هنوزم نفهمیدم چرا غذا برداشتن ممنوعه!....چه قانون مسخره ای!...از هرچی دم دستم بود چندتایی برداشتم.....وقتی دوتا نایلون ها پر شد....روپوشم رو برداشتم و زدم به چاک!....پا گذاشتن رو اولین پله همانا صدای وحشتناک و گوش خراشی که یهو تو تمام اکادمی پیچید همانا!.....با قیافه سکته ای سریع برگشتم عقب.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    در اهنی اشپزخونه افتاده بود رو زمین! .صدای چند تا خفاش که نمی دونم از کجا پیداشون شده بود از بالا می اومد! .دوتا پا داشتم هشت تا دیگه قرض کردم و با سرعت خودم و خوناشامی و کوفت و زهرمار هر چی که فکرش و کنید دویدم!.....اگه بگیرنم کارم ساخته اس هم تنبیه و هم از مسابقات حذف می شم!...تند تند از پله ها میرفتم بالا....عادت داشتم وقتی می ترسم بالهام رو یکم باز کنم....اهمیتی هم نمی دادم که بالام داره داغون میشه چون هی میخورد به دیوار و نرده.....به معنی واقعی کلمه می دویدماااااا........با یه دستم روپوش ارتشیم رو عجق وجق پوشیدم.....نایلون ها رو صفت چسبیدم و الفراررر.....از روی اخرین پله پریدم و دویدم توی راهرو....چرا همه جای این اکادمی گنده مثل همه؟....حالا چیکار کنم؟ .ببین برای چند لقمه غذا تو چه دردسری افتادم هر کی ندونه فکر میکنه یه گدام که پنج شش روزه هیچی نخوردم!.....جای مامان خالی اگه اینجا بود پدر صاحابم رو در میاورد با این کولی بازیی که در اوردم!.....با صدای پا از طبقه بالا قلبم افتاد تو پوتینم!......الانم میگیرنممم!.....دیگه نفس نفس میزدم ولی حاضر نبود حتی یه لحظه هم وایسم .والا مسخره بازی که نیست.....ناخوداگاه یاد اولین باری که میکائیل رو دیدم افتادم.
    ندای درون – الان وقت مرور خاطرات نیست بدوووو.
    با دادی که ندای درون خیالیم تو مغزم زد هول شدم .....و پام پشت پای اون یکیم گیر کرد و نزدیک بود بی افتم که به خیر گذشت....سرم رو که اوردم بالا نگام رو پله های رو به روم که میرفت طبقه بالا و کسی که داشت ازش می اومد پایین خشک شد و زدم رو ترمز.
    ندای درون – خـــــــاک تـــتو ســـرت برووو بمیر.....دو ساعته داری سمت جهت اشتباه می دویـــی؟.....با پای خودت اومدی تو دهن شیر!....خاک تو کله پوکت کنن!....برای رسیدن به در اکادمی باید از خلاف جهتی که اومدی میرفتی منگل!
    ای...وای............نایلون ها رو گرفتم تو بغلم و سریع پشتم رو کردم به پله ها و سیخ ایستادم.
    پسر – تو کی هستی؟ داری چه غلطی میکردی؟این صدای چی بود؟
    اب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم.....صدای پسره رو اصلا نمیشناختم پس اونم منو نمیشناسه!
    صداش خیلی کلفت و خفن خفناک بود هیکلشم خیلی خیلی گنده بود....الان برمیگردم سمتش میزنه دو شقم میکنه واسه صبحونه میخوره!....همونطور که پشتم به اون پسر بود سیخ راه افتادم جهت مخالفش.
    پسر – کجا دَر میری؟ وایسا ببینم!.
    هر قدمی که بر میداشتم سرعتم زیاد تر میشد!.....تا یهو شروع کردم دویدن...نایلون ها رو صفت گرفته بودم بالام باز بود و دستام تو هوا و با داد میدویدم.....صدای دویدن اونم می اومد! یعنی درست اینه که....با هر قدمش زمین زیر پام میلرزید!....پس حدثم درست بود یارو یکی از بچه های اکادمی هیولا ها بود!.....هر قدمش اندازه پنج قدم من بود...الان میخورتم!
    -مااااااااااااااااااااماااااااااااااااان کجایی که میخوام بچت رو واسه صبحونه بخورررن!
    من میدویدم پسره دنبالم!.....ول کنم هم نبود لامصب.....صدای افتادن در بلند بود پَ چرا فقط این پسره شنیده و اومده ببینه چی شده؟.....من دیگه بکشنم هم نمیام اکادمی خوناشاما دیگه نمیااااام!.....از وقتی اومدم ده کیلو کم کردم!....تا حالا تو عمرم انقدر ندویده بودم!.....اگه به جای دوئل جادو می افتادم تو مسابقه دو......رکورد تمام مدرسه ها رو میزدم!.. باور کن!....بین راهرو ها و ستون ها میدویم....چشمم که خورد به یه راه پله دیگه....یه لامپ بالا سرم روشن شد!....از این لامپ کم مصرفا!.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    دویدم سمت راه پله و رفتم بالا اون اقا غوله هم دنبالم!.....یه بیست و چهارتا پله دویدیم دیدیم نهههه....پله ها تموم نمیشه!.....جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ......یکی از نایلون ها از دستم افتاد....سرم رو برگردوندم ببینم چه بلایی سرش میاد....هر چی توش بود زیر پای پسره له شد!!...اب دهنم رو قورت دادم اخرین نایلون رو محکم تو بغلم گرفتم و سرعتم و زیادتر کردم....غلط نکنم پسره یه غول دورگه است.
    -تورو جون مادرت ولم کـــن.... اصلا به تو چه...اقا قبول من کار بد کردم ولی بابا یکی دیگه باید مجازاتم کنه تو چرا جوگیری؟
    مث اینکه بهش برخورد....با نعره ای که زد جیغ منم رفت هوا....کثافت اگه الویس بودی تا حالا کشته بودمت!.....اخه به تو چه جوگیر که دنبال من میدوی!.....ایننننننن پله ها چرا تموم نمیشهههههههه!
    ( 45 دقیقه بعد)
    سرم رو از روی نرده ها رد کردم و به پله های پایین که اون پسره چهار دست و پا ازش می اومد بالا نگاه کرد
    -داداش هنو زنده ای؟
    با خستگی اروم سرش رو اورد بالا و بهم نگاهی انداخت و با اخرین توانش گفت
    پسره – ب...هه هه هه....بالاخره میکشمت...آه....وایسا ....هه هه...
    اب دهنش رو جوری قورت داد که انگار سخت ترین کار دنیا رو میکنه!....سرم رو تکون دادم و نچ نچی کردم....پاهام رو روی هم انداختم ....دستام رو زیر سرم قلاب کردم و خودم رو روی نرده جا به جا کردم....خودم رو شل کردم که همونطور خوابیده از رو نرده سر خوردم.....از کنار پسره که رد شدم با اخرین جونی که تو بدنش مونده بود دستش رو تا نیمه های راه دراز کرد تا بگیرتم که از کنارش سر خوردم و رفتم پایین!.....یه چند پله پایین تر از حالت خوابیده در اومدم و نشستم و دستام رو گرفتم به نرده تا دیگه سر نخورم.....سرم رو عقب بردم و به اون تنه لش که افتاده بود رو پله ها نگاه کردم!....عررق میریختــا!....یکم طول کشید تا سرش رو بالا بیاره و بهم نگاه کنه....یهو انگار باتریش تموم شد! ....چون سرش افتاد رو پله!...آخی از خستگی غش کرد!.....آی سگ جون بودااا!..... دو ساعته دارم از نرده ها سر میخورم تا میاد بگیرتم پرواز میکنم میرم بالا تا میاد بگیرتم دوباره سر میخورم تا میاد بگیرتم دوباره پرواز میکنم میرم بالا تا میاد....
    ندای درون – اَ ه ه ه بسه دیگه کلافمون کردی!
    خلاصه بعد از دو ساعت یارو تازه افتاد زمین....تانکم بود تا حالا ترکیده بود!....این همین الان تازه شارژ تموم کرد!....رو نرده جا به جا شدم و نگاهی به نایلون تو دستم انداختم....یه نگاه به اون غول زمین گیر شده....یه نگاه به نایلون....یه نگاه به اون غوله.....یه نگاه به نایلون......یه نگاه به غوله.....یه نگاه به.....
    ندای درون – دوباره شروع نکناااااا وگرنه با پشت دس میزنم تو صورتت!
    ایووووووووووووول.... بُردم...... چلو کبابو خوردم!
    من بردم من بردم چلو کبابو من خوردم!......یوهوو...حالا باید برم دیدن میکا....به انتهای پله نگاه کردم.
    به نظرت اون بالا به پشت بوم راه داره؟
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    ندای درون – برو خودت ببین!
    باش.
    از رو نرده پریدم پایین روپوشم رو درست کردم بالهام رو جمع کردم بند نایلون رو دور دستم پیچیدم و شروع کردم از پله ها بالا رفتن از رو پسره غوله پریدم و.....پیش به سوی پشت بوم!.....میخوام از پشت بوم برم بیرون....نکه یه وقت فکر کنید جرعت ندارم برگردم پایین از در اصلی برم بیرونااااا!....اصلا هم نگران این نیستم که یکی دیگه ببینمت(جون عمم)!....خدارو شکر قفل دری که به پشت بوم راه داشت باز بود!...یعنی در اصل شکسته بود و به در اویزون بود!!....در و که باز کردم صدای مسخره ای داد!....صداش بلند نبود ولی معلوم بود خیلی وقته از این در استفاده نشده.....ولی....پس چرا قفل در شکسته و باز بود!؟....در رو هل دادم و پا روی پشت بوم گذاشتم....WOW!.....اینجا پشت بومه یا تالار رقـ*ـص؟....پشت بوم خیلی خیلی بزرگ بود و لبه هاش دیوار تقریبا کوتاهی داشت که مانع این میشد کسی از پایین ببینتت و یه اتاقک کوچیک وسطش بود که توش راه پله بود و من از همونجا اومده بودم رو پشت بوم!....هوا گرگ و میش بود و نسیم خنکی می وزید....چند قدم جلوتر رفتم و هماهنگ با قدم هام سرم رو هم به چپ و راست تکون میدادم تا همه جا رو ببینم..... یه جاز خفن پشت اتاقک بود....چندتا گیتار و گیتار الکترونیکی هم به دیوار تکیه داده شده بودن و یا روی زمین افتاده بودن! و یه چند جعبه پر از شر شره و لامپ رنگی و از این جور چیزا با رنگ های مختلف کنارشون بود!....یه پایه میکروفون هم افتاده بود وسط....یه مبل چرم سیاه ولی پاره هم کنار دیوار بود با یه ایینه بلند قدی کنارش!....یه ضبط صوت و چندتا اسپیکر....دوتا بطری خون....یه کارتون هم بود که توش چندتا لاشه ی خالی از خون حیون روی هم افتاده بود!....قضیه چیه؟.....پارتی خون آشاما؟.....اه لعنتی ! پس چرا من دعوت نبودم!......دور خودم می چرخیدم و به همه جا سرک میکشیدم!....اتاقک رو دور زدم و رفتم سمت پشت اتاقک....نگام رو از اسمون گرفتم و به جلوم دادم که یهو سرجام خشک شدم!....وای خدایا...دوباره نه!.......گارد گرفته بودم و منتظر یه تلنگر بودم تا مثل یوز پلنگ در برم!....یه مبل سه نفره چرم سیاه دیگه هم پشت اتاقک بود و....اب دهنم رو قورت دادم....و یه یارویی روش دراز کشیده بود و مثل اینکه خواب بود.
    ندای درون- برو بمیر با این شانس گندت!
    ندا جان خواهش میکنم یواش تر ممکنه یارو بیدار شه!
    ندای درون – کودن من تو مخ پوک توام یارو نمی تونه صدای منو بشنوه!
    (ادای گریه در اوردم) حالا چیکا کنم؟
    ندای درون- اخه موجود خوش شانس تر از تو نبود ما بشیم ندای اون؟ باید حتما ندای توی منگل میشدم؟
    مشتم رو گرفتم جلو دهنم.
    -اِه اِه ببین کارم به کجا رسیده که خودم به خودم میگم منگل!
    با صدای من پسری که روی مبل خوابیده بود با چشمای بسته اخماش رو کشید توهم......یا مـــادر اژدهــا.....با حالت سکته ای همونطور که سمت پسره بودم یواش عقب عقب راه افتادم برم که.....
    پسره – خیلی ضایع بازی در میاری! بس کن!....سر پیچی از قوانین رو باید آسته آسته و بی سر و صدا انجام بدی!....ولی تو....نچ....اول صدای شکستن در....بعد برخورد در با سرامیک.....بعد دویدن توی راه پله و راهرو ها....نفس نفس زدنت....جیغ و دادت....صحبت های جیغ مانندت با اون پسر توی راه پله....سوتی الانت!
    تمام حرفاش رو بدون اینکه کوچیکترین تکونی بخوره و چشماش رو باز کنه با یه لحن از خودراضی و خسته میگفت!.....عجب!.....یارو خودش اینکارست!....مثل اینکه دزد خورده به تور شاه دزد!
    ندای درون – آغا جان من اعتراض دارم.....یعنی چی...هر دو دقیقه یه پسر از این خوشگل خّوجلا میخوره به تورت.
    بیـــــا منووو بــخور!.....والا.... آی اَم سوری (معذرت میخوام) اعلا حضرت ...از این به بعد پسری رو تو دو کیلومتریم دیدم دست میزارم رو چشمام تا یه وقت به غیرت شما برنخوره!
    پسره – جالبه.....با خودت حرف میزنی!
    با چشمایی قد....قد....قد چی؟ آها...قد کله ی خود پسره! زل زدم به پلک های بستش....علم غیب که نداره احیانا.....داره؟
    -....تو دیگه چطو...
    همونطو چشم بسته رو مبل جا به جا شد و ارنجش رو گذاشت رو چشماش.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    پسره – وقتی دچار خود درگیری میشی تند تر نفس میکشی.
    وااااااااااات؟....دوروغ میگههههههههه؟....الکییییییییی؟.....چطوره که خودم تا حالا تو 114 سال عمرم نفهمیده بودم ولی این یارو تو دو دقیقه فهمید؟....شاید به خاطر سوتی ای بود که دادم!........واقعا اینی که گفت درسته؟....سریع دستم رو اوردم جلو بینیم....نفسهام میخورد به کف دستم...خیلی مصنوعی تند تند و بعد معمولی نفس کشیدم....ندااا حرف بزن!
    ندای درون- قات زدی؟
    راس میگهههههههه!!........با حرکت کوچیک یارو نگاهم وحشت زده چرخید روش....نیشش باز بود و شونه هاش میلرزید....
    -هر هر هر....یه آزمایش کردم دیگه!.....هیچم خنده نداشت....اصلا من چرا وایسادم با توی خر حرف میزنم.
    اصلا نفهمیدم چی شد فقط دیدم مثل فشنگ از جاش بلند شد و دوید سمتم....فقط وقت کردم دستام رو بگیرم جلو صورتم.
    - غلط کردم!
    ارنج هام جلو چشمام بود و نمیزاشت صورتش رو کامل ببینم ولی از زیر دستم بینی و لبش معلوم بود......نیشش باز بود و دندون های نیشش بدجور خود نمایی میکرد....داشت از اذیت کردنم لـ*ـذت میبرد....کثافت!
    صورتش رو از جلوی صورتم کنار کشید....دستام رو از جلو چشمام برداشتم و از حالت گارد مسخره ای که گرفته بودم بیرون اومدم!....بدون اینکه فرصت کنم درست ببینمش پشتش رو بهم کرد و رفت سمت بطری های خون که کنار گیتارها بود.
    ندای درون-مشکوکم مشکوکم به تـــو....نمی دونم چه غلطی میخوای بکنی تـــو
    بااا منــــی؟
    ندای درون- نه بابا.....با پسره ام....به نظر تو مشکوک نیست؟
    چرااا!
    چشمم بهش افتاد که خم شده بود و میخواست بطری رو بردار و نیشش به طرز مسخره ای باز شده بود.......سریع دستم رو گرفتم جلو بینیم تا ببینم نفس هام تند شده بود یا نه؟ که شلیک خندش رفت هوا....لعنتـــی پسره ی خررررر! من و سوژه کرده!.....با خنده بطریش رو برداشت سرش رو باز کرد و کله زد!....بی تربیت...میتونست خون رو بریزه تو لیوان بخوره!....خیلی شیک و مجلسی و خفن!.......پسره موهای طلایی پر پشت....مژ ه های کوتاه...بینی استخوانی...لب های
    باریک...فک محکم... سیب برامده ی گلو....و پوست سفیدی داشت!....از این پوست برفی ها که همه خون اشاما دارن!
    ندای درون – چشماش؟
    نمی دونم ندیدم.......اِه تو هم راه افتادیااااا!!
    ندای درون- خفه شو.
    یارو واقعا راست گفت!.....وقتی با ندا میحرفم نفس هام تند میشه....چطو خودم تا حالا متوجه نشده بودم؟
    ندای درون- واقعا جواب سوالت و نمیدونی؟.....باشه بهت میگم جوابش یه کلمه است....اوسکلی.
    تو بن بست گذاشتیم!
    ندای درون – اوه یسسسسسسس.
    با برگشتن پسره سمتم از به قول خود عوضیش ( خود درگیریم) دست کشیدم....
    ندا ندا.
    ندای درون – هاااا؟
    چشاش سبز ابیه....از اون خوش رنگا.
    ندای درون – اوه مای گادددددددد.
    یه ابروم رفت بالا....این ندا هم به طرز مشکوکی راه افتادهااااا.
    یه طره از موهام که دیگه تا زیر زانو هام بودن توی صورتم خورد...دستم رو بالا اوردم و زدمش پشت گوشم یادم باشه در اولین فرصت موهام رو کوتاه کنم!....یارو انگار تازه دیدتم....سر تا پام رو اسکن کرد...با تعجب به موهام نگاه کرد و روی بال هام و چشمام مکث کرد.
    پسره- تو از کدوم اکادمی هستی؟ هیولاها؟
    کثااااافت ینی شبیه هیولام؟ نابودم کرد!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    -نه خیرم....اصلا به تو چه.
    سرش رو کج کرد و بهم نگاه کرد....ل*ب*هاش یه کوچولو ازهم فاصله داشت و صورت بی حالت و نگاه سنگیش یکم مرموز بود!.....وووییییییئ.... اصلا حس خوبی بهم دست نداد یه جوری نگام میکرد که انگار تازه شناختتم!!....قیافش برای منم اشنا بود ولی یادم نمیاد کجا دیدمش!....اصلا من چرا اینجا وایسادم؟....باید برم دیدن میکا....برگشتم و راه افتادم سمت لبه پشت بوم.
    پسره – بودی حالا!
    -نه دیگه مزاحم شدم از اولش قصد نداشتم با هیچ خری هم صحبت شم!
    دویدنش سمتم رو از پشت سر هم می تونستم حس کنم.... چون نزدیک لبه ی بوم بودم فقط وقت کردم خودم رو پرت کنم پایین...و بعد بالهام رو باز کردم و مانع از سقوطم شدم!...آخی بخیر گذشت......نایلون هنوز تو دستم بود و از این چه نتیجه ای میشد گرفت؟.....اینکه من جونمم بره نمیزارم خوراکیام بره!....فکر نکنم توی اون جنگل میوه اژدها باشه!....میخوام به میکا نشونش بدم....خوش طعمه حتما خوشش میاد!
    وقتی رسیدم جنگل کنار غار میکا فرود اومدم....سریع و شنگول با نیش باز رفتم تو غار....به خاطر نوری که میومد فقط اولای غار روشن بود و بقیش تاریک تاریک بود....
    -میکا؟
    رو نوک پام ایستادم و به ته غار سرک کشیدم.
    -هـی میکا کجایی؟....میـــکا؟
    نیشم رو بستم و نایلون رو گذاشتم کنار دیوار غار.....شاید رفته شکار!....از غار بیرون اومدم....هوا سرد و روشن شده بود و اسمون ابری بود....بیرون از غار سنگی یه سنگ گندلِه بود!....روی سنگ ایستادم و به دور و بر نگاه کردم....تا اونجایی که من میتونستم ببینم اثری از میکا نبود....خوب الان پنج تا گزینه میاد رو صفحه مانیتورِ مغزم!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    A .همین جا منتظربمونم تا خودش بیاد.
    B . برم دنبالش.
    C .گزینه B.
    D .گزینه " B" و "C".
    خوب من.....اوووم.....گزینه اخر رو انتخاب میکنم!.....از روی سنگ پریدم پایین که موهام دورم بخش شد....برای فردا که الویس میخواد بهم دوئل جادو یاد بده پسرونه میزنمش!....والا تو دوئل دست و پا گیره!....خوب حالا از کدوم ور برم؟....از این ور برم؟ یا از اون ور برم؟....اصلا از وسط میرم!....تو جنگل راه افتادم.....اصن من کجا دارم میرم؟....
    ندای درون – دنبال میکا دیگه.
    آه اها راس میگی یه دیقه
    یادم رفت!
    با خودم درگیر بودم که چیزی از دور نظرم رو جلب کرد.....بین درختای بی نهایت ماشی و قهوه ای رنگ جنگل یه چیزی سریع رد میشد! یه چیز سیاه رنگ و براق که با زمین فاصله داشت....وااااای قبول دارید فضولی غیر قابل کنترله؟....با سرعت خوناشامیم به اون چیزه نزدیک شدم....بیشتر دقت کردم دیدم نههههه....اون چیزی که من دیدم در واقع شنل یه فرد بود!....که از سمت راست عصبانی به سمت چپ که حصار ها هم اونجا بودن می رفت!....صورت اون فرد معلوم نبود ولی...گردن سفیدش معلوم بود همینطور گردنبدش....بیشتر شبیه طلسم بود تا گردنبد!...یه سنگ دایره ای بزرگ ابی که انگار توش گردآب در جریان بود! و نقطه وسط سنگ میدرخشید...درخشش وسطش ابی اسمونی خوشرنگی بود!...از هیکل نحیفش میشد فهمید دختره....یارو انقدر عصبانی بود که بی توجه بهم از کنارم رد شد....اصلا فک کنم ندیدتم!...کور!....والا......به سمت راست، همونجایی که دختره ازش اومده بود نگاه کردم.....چشام رو ریز کردم و راه افتادم هون سمت....صدای جغد و قناری می یومد....برام جالبه که جغدهای این جنگل این موقعه صبح بیدارن!...بعد از یکم پیاد روی صدای ابشار به گوشم خورد....شمشاد ها رو کنار زدم و از بینشون رد شدم...خواستم به راهم ادامه بدم که گوشه روپوشم کشیده شد....برگشتم دیدم لباسم به شمشاد ها گیر کرده....اه.....روپوشم رو گرفتم و کشیدم....لعنتی ول کن دیگه!.....چه گیری کردیما....یه درخته صدای تق داد....اوه نه!.....پرت شدم عقب و افتادم رو زمین!.....ای مامان نشیمنگاهم!....با دستایی که از پشت زیر بازوم رو گرفت سریع چشمام رو وا کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    میکا – اینجا چیکار میکنی؟
    کمکم کرد بلند شم.
    -خو...چه خبر پسر جنگلی؟ اوضاع و احوال؟
    میکا- اِی..............همین چند دیقه لایلا اومده بود دیدنم.
    ابرو هام پرید بالا.
    -جدی؟ چرا؟
    بالای ابروش رو خاروند و نشست روی تخته سنگ کنارش.
    میکا – اره...گردنبدی رو که بهم دادی(گردنبد رو از زیر یقه لباسش رو اورد) دید و....خوب....اون ...یکم.....میدونی.....
    -خوشحال که نشد شد؟
    میکا-مطمئنا نه.
    متفکرانه دستم رو زدم زیر چونه ام.
    -گریش گرفت ؟
    میکا-نچ!
    -حسودیش شد؟
    شونه بالا انداخت.
    میکا – نمیدونم شاید.
    -عصبانی شد؟خواست پیدام کنه بخورتم؟
    میکا – بعله!
    -حرصش گرفت؟
    میکا – بعله!
    -با هم دعواتون شد؟
    میکا - اوف چه جورم!
    مشتاقانه نگاش کردم.
    -جالب شد! تعریف کن تعریف کن.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    میکا – خوب....اون یکم زودتر از همیشه اومد دیدنم یه سری وسیله برام اورد...گفت بریم قدم بزنیم رفتیم...مثل همیشه باهام در باره ی اتفاقاتی که تو این چند روز براش افتاده بود صحبت کرد...
    نشستم و به درخت کنار پشت سرم تکیه دادم.
    -خوب خوب...
    دستاش رو زد زیر بغلش لبش رو کج کرد و متفکرانه به بالا زل زد.
    میکا – نمیدونم چرا وقتی گردنبد رو دید وحشت زده شد!
    -اِاِاِاِاِاِاِاِع.... وحشت کرد؟
    میکا-اره...شروع کرد به سر و صدا کردن و بالا و پایین پریدن که مگه من به تو نگفتم نباید کسی از وجودت با خبر بشه و کار پر خطر و اشتباهی کردی و این تیکه اهن رو بنداز بیرون ممکنه تله باشه و طلسم شده و......
    کف دستام رو اوردم بالا.
    -وایسا وایسا وایسا.....گرفتم بقیش؟
    میکا-هیچی دیگه بعدش رفت.
    -الان رفت؟
    میکا- اره چطو؟
    -دیدمش.
    ابروهاش پرید بالا و با تعجب سرش رو جلو اورد.
    میکا –اونم تو ور دید؟
    -نه بابا یارو انقد تو خودش غرق بود بغـ*ـل گوششم نمیدید.
    به درخت تکیه دادم..امروز چه روزی بودا....اول که اون بسات غذا دزدی و اقا غوله..بعدم اون پسره ی خوناشامهِ......................... یهویی تکیه ام از درخت گرفتم رو زانو ایستادم و دهنم رو یه متر وا کردم....وااااااای....گفتم قیافش اشنا میزنه....مطئنم خودشه!
    -اوه مای گااااااااااااااااد!...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا