کامل شده رمان پلیس های دردسرساز | meli770 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
به نام خدای مهربان
رمان: پلیس دردسرساز
نویسنده: meli770
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، پلیسی، طنز



ممنون از نیل عزیز بابت جلد:aiwan_light_blumf:
سلام به همگی:aiwan_light_blumf:
اومدم دوباره درحالی که هنوز هستم و رمان قبلیم تموم نشده وهنوز ادامه داره. باکلی ماجرای جدید والبته جالب.
به احتمال خیلی زیادی، پیش خودتون میگید این خله که هی هی پشت سرهم رمان می‌ذاره.
اصلا نمی‌ذاره رمان قبلیش تموم شه بعد بیاد بزاره؛ درحالی که قول یه رمان دیگه رو هم داده.
باید بگم که این رمان هم مثل باران، موضوعش یهویی پیش اومد .هر چی با خودم کلنجار رفتم که تاپیک نزنم، نشد...
اینم باید بگم که همین طوری الکی نمیام تاپیک بزنم:aiwan_light_blumf: خیلی وقته دارم روی این رمان فکر می‌کنم؛ که بزارم یانزارم...ولی دلم نیومد گفتم بیام یهویی بزارم:aiwan_light_blumf:
به نظرم ارزش خوندن داره:aiwan_light_blumf:
و یک دلیله دیگه ای هم داشت...چون (( عاشقی ممنوع)) بیشتر جنبه جدی داره...
گفتم یه ذره هم بخندیم بد نیست...چون هنوز مونده جاهای حساس (( عاشقی ممنوع ))
خلاصه:
رمان درمورد دختر و پسری به اسم آترینا و بردیاس. آترینا تازه از پیش پدر و مادرش که توی هلند زندگی می‌کنن، برگشته پیش دوبرادرش ادوین و رادوین ....
آترینا یه دختر شر و شیطون، کله خراب و نترس که هیچ کسی ازدستش، در امان نیست...
آترینا، علاقه ی زیادی به پلیس شدن داره...
بردیا، پسر شیطون، لج باز، کله خراب و نترس ،هیچ کسی از دستش در امان نیست، عاشق پلیس شدن ...

پایان خوش
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Unidentified

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    848
    امتیاز واکنش
    7,688
    امتیاز
    561
    سن
    23
    محل سکونت
    اتوپیـــا
    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    به نام خدای زیبایی ها

    مقدمه:

    کودک درون من چون، طفلکی
    در ميان ِآرزو هاي من است
    او چه معصوم و چه ساده ،خفته است
    او که از من،او که دائم،با من است
    عشق را،درآن دل ِپاک ديده اي؟
    او به مانند مَهي درآسمان
    چون ستاره، چون همان رنگین کمان
    تک نواز ِساز زيباي من است
    چون ، قناري ،کز قفس ،آزاد شد
    مي پرد ،بر بامِ هر کاشانه اي
    عقل ،بر او داد و بيداد مي کند
    تو،همان کودک ِخام ِخفته اي
    عقل با او ،در کشمکش،در قهر و کین
    ساليان ِسال ،دعوا مي کند
    که چرا بهار خو يشتن را
    از همان نو قصه ها ،پر مي کند
    عقل!
    اي حاکمِ این تن قفسم!
    عاقلان ِروزگار را ديده اي؟
    به چه سخت گرفته اي ،اينک بگو
    ظالمان ِروزگار را ديده اي؟
    اين همه عقل و بدن رشد يافتند
    جز دلی جز سنگ ها بیافتند ؟
    من که اکنون در درونم خفته ام
    دلم آبي ست ،نگاهم ،چمن است
    مگر اين است که دلي شاد باشد
    همه تن سالم وزيبا نظر است

    معرفی:

    آترینا دومین دختر امیرپاشا برقعی با19 سال سن که کودک درون فعالی داره عاشق پلیس شدن ومی‌خواد به دانشکده پلیس بره...
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست اول:
    اترینا:
    وای خدا! کمرم از درد شکست. وای خدا چرا انقدر این ساکا سنگینن؟!
    چرا باید اون دوتا هرکول توی خونه لم بدن؛ اون وقت من باید این سه تا ساک روحمل کنم؟! وای خدا چرا انقدر راه زیاده؟
    همه میگن دوقدم بیشتر نیست، ولی وقتی من شمردم 20 قدم بود،وای خدا یه باربر هم نیست...
    دقیقا همون طور که داشتم غرغر می‌کردم، یه باربر ازکنارم رد شد. همچین جیغ زدم که گوشای خودم عیب کرد. کل فرودگاه برگشتن طرفم.
    -باربر نرو!
    بدبخت چشاش گرد شد. قیافش واقعا خسته بود. به سنشم می‌خورد 40 باشه. اخی باید ازش معذرت خواهی کنم.
    - با من هستید؟
    درحالی که داشتم ساکاهام رو دنبال خودم میکشیدم.
    -بله. میشه این ساکای من رو بیارین؟ هرچقدربشه، میدم. درضمن ببخشید اینطور کنار گوشتون جیغ زدم.
    درحالی باربر داشت وسایلم رومیذاشت روی چرخ:
    - خواهش می‌کنم دخترم.
    همراه باربررفتیم سمت خروجی فرودگاه،گوشیمو روازکیفم بیرون اوردم یه زنگ به بابا زدم. درهمون حال که حرف می‌زدم،رفتم سمت کیوسک نوبت ماشین،تا ماشین بگیرم برم خونه پیش دوتا هرکول گنداخلاق بی اعصاب! کلا ارادت زیادی نسبت بهشون دارم.
    بعد از سه تا بوق، بابایی تلفنش رو جواب داد.
    -به گل دخترخودم. خوبی بابا؟
    - نه خیرم. اصلا خوب نیستم.
    صدای بابا نگران شد
    -چی شده آترینای من؟کجایی بابا؟مگه نرسیدی ایران؟
    _ چرا بابایی خودم رسیدم ولی این ساکا خیلی سنگینه..بعدم اون دوتا هرکول لم دادن توی خونه.
    - خب گل دختر بابا مگه باربر نبود؟
    - چرا بود.ولی دیر اومد خسته شدم. بعدم چراباید اون دوتا هرکول باید توخونه باشن؟
    -اولا گل دختر هرکول چیه؟ ناسلامتی داداشاتن. بعدم خودت گفتی کسی متوجه نشه میری ایران!
    - خب اونا باید خودشون عقلشون برسه! بعدم خب بابایی مگه نمیشه آدم به داداشاش بگه هرکول؟
    - ازدست این زبون تو ...الان کجایی؟
    - دارم سوارماشین میشم، تشریف ببرم پیش پسرای گلتون.
    - ازدست تو...برو بابا خدا نگهدارت.
    -بابایی به آتریسا ومامی گلم سلام برسون.
    -باشه عزیزم. خدانگهدارت.
    بعدازقطع کردن تلفن، سوارماشین شدم.راننده تاکسی، ساک ها رو گذاشت توی صندوق عقب ماشین.
    بعد ازنشستن توی ماشین و آدرس دادن به راننده فقط داشتم بیرون رو نگاه می‌کردم. وقتی ازایران رفتیم بچه بودم...
    7،8سالم بود. تهران خیلی عوض شده بود توی این چندسال. ادوین و رادوین، خیلی سال پیش اومدن ایران. وقتی من 14 سالم بود یعنی 5سالی میشه ندیدمشون...
    ادوین ، 10 سال ازم بزرگتره و رادوین 8 سال. یعنی ادوین الان 29سالش ورادوین 27 سالشه جفتشونم ترشیدن.
    من یه خواهر دیگه ام دارم که ته تغاری و لوس خانواده اس. یعنی کسی جرات نداره بهش بگه بالای چشت ابروه. اسمشم آتریساس. به غیر از این ننر خانوم که واقعا دوسش دارم، ادوینم ننره. چون بچه اوله واقعا ننره. ایش. خیلی هم بی اعصابه. به خاطرهمین کسی بهش زن نمیده.
    آتریسا یه سه سالی ازمن کوچیک‌تره.
    بالاخره، بعدازنیم ساعت رسیدم ویلایی که داداشای گرام توش زندگی میکنن. البته بیشترشبیه به عمارته تا ویلا. ادوین پزشکی می‌خونه. رادوین هم گرافیسته و یه شرکت داره.
    وقتی رسیدیم، تا توی حیاط اومد. جلوی در ویلا نگه داشت. پولش رو حساب کردم و به کمک نگهبان که دهنش اندازه غارعلی صدر بازمونده بود، ساک ها رو آوردم بیرون.
    - شما؟
    -باید بهت جواب بدم؟
    - خانوم خواهش میکنم بگین کی هستین. وگرنه...
    -لابد می‌خوای بری بهشون بگی؟
    - با اجازتون.
    -فقط به یه شرط بهت میگم..که بهشون چیزی نگی..میخوام سورپرایز بشن
    -ولی...
    - خیلی خب. من رفتم تو.
    -باشه. هرچی شما بفرمایید.
    - من خواهرشونم...
    واقعا داشت ازکنجکاوی زیاد، جان به جان آفرین تسلیم می‌کرد.
    خب شکل وشمایل ویلا،یا به قول خودم عمارت.ولی خدایی ازسلیقشون خوشم اومد، آفرین. نمای عمارت،سنگ مرمر سفید بود، که با چند پله ازسطح حیاط عمارت، جدامیشد.
    دورتادور عمارت تاجایی که چشم کار می‌کرد، درخت بود.
    طرف راست هم یه استخر بزرگ ،باحال بود. با یه دست میزوصندلی چوبی.
    طرف چپ هم یه راه درست کرده بودن که می‌خورد به پشت عمارت.
    به سختی خودم رو با سه تا ساک که ازخودم بزرگتر بود، رسوندم به در. تا رسیدم، دستم رو گذاشتم روی زنگ. با پامم می‌کوبیدم به در...تقصیرخودم نبودا، کودک درونم بود.
    تا دربازشد. بانیش باز، داشتم به اون خدمه ای که با لباس سفید و سورمه ای نفس نفس زنون بهم نگاه می‌کرد، نگاه می‌کردم.
    -سلام. میشه بیام تو؟
    - شما...کی...هستین؟
    -من...خواهر دو هرکول که شما بهش میگی آقا. خونه که نیستن؟
    نمی‌دونم چرا یهو قیافش اینطوری شد. متعجب، داشت نگاهم می‌کرد که با جیغی که زد، ده متر پریدم هوا.
    - وای خانوم...من روببخشید. اگه آقا بفهمن، حتما اخراجم میکنن.
    -اقا بیخود می‌کنه. حالا برو کنار بزار بیام تو.
    وقتی خدمتکار رفت کنار، منم مثل خانوما رفتم تو. چون خیلی خسته بودم ، گشتن روگذاشتم برای بعد. . با اینکه ازآشپزخونه عمارت، بوهای خیلی خیلی خوشمزه می‌اومد. وقتی ازخدمتکارپرسیدم، گفت «حالاحالاها نمیان». فقط یه چیزی نظرم رو خیلی جلب کرد؛ اونم خدمه های مخصوص داداشیام. فقط حیف الان خسته بودم.
    داشتم همراه همون خدمه ای که دروبرام بازکرده بود بالامیرفتیم،روکردم سمتش
    -اسمت چیه؟
    -اسمم صباس خانوم!
    -خوشبختم منم آترینا!
    -به همچنین
    باهم دست دادیم،یکی ازاتاقارو صبانشونم داد بدنبودبرای اولین ساعات اقامتم توی ایران
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست دوم:

    آترینا:
    یه ساعت از اومدنم به عمارت می‌گذشت.
    در حال بافتن موهام بودم. وقتی کار موهام تموم شد، خودم رو توی آینه اتاقم، بر انداز کردم. اوم؛ خوشگل بودمااااا. مخصوصا چشمهام واقعا ناز بودن. چشمهای ادوینم به من رفته.
    چشم هام به قول خودم، خرمایی تیره اس. موهام قهوه ای-طلایی که تاکمرم می‌رسه. پوستم هم گندمیه. صورتمم گرده؛ که صورت آتریسا به من رفته. کلا هر چی خوشگل توی دنیا، به من رفته؛ هرچی زشته توی دنیا، به رادوین؛ همینه که هست. پسره ی هرکول. باور کنید هرکول رو از روی این ساختن. ایش.
    قدم هم متوسطه؛ یعنی نه کوتاهم، نه عین ادوین چنارم، باشگاه بدنسازی هم که میرم. وای خدا چقدر نازم خودم خبر نداشتم!!
    اتاقی که توش بودم.آبی-سفیدبود،تخت یک ونیم نفره ابی-سفید،میزتحریرابی-سفید،کنار
    سمت راست میزتحریرم یه پنجره بزرگ می خورد بایه در سفید.سمت چپ میزتحریرم کمد دیواری بزرگ سفید درست کرده بودن باکتابخونه آبی- سفید.
    وقتی از بالکن نگاه کردم، دیدم یه تاب خیلی باحال دو نفره گذاشتن. وای خاک به سرم؛ معلوم نیست این دو تا توی این خونه، چه غلطی می‌کنن که تاب دونفره دارن!! وای وای یعنی این دوتا دوست دختری، چیزی دارن ؟ من بی خبرم.؟!
    ولی فعلا موضوع مهم، خدمه های مخصوص این دوتا هرکوله!!
    وقتی از خودم و لباسم مطمئن شدم، رفتم پایین.
    لباسم یه پیراهن نارنجی کوتاهِ چین دارِ 3 طبقه اس که روی کمرش، یه پاپیون بزرگ نارنجیِ خوشگل می‌خوره. کفش های عروسکی نارنجیم رو هم پوشیدم و لاک نارنجی
    وقتی رفتم پایین، مستقیم رفتم طرف آشپزخونه. بوهای خوشمزه ای که میومد، دوبرابر شده بود.
    تارفتم توی آشپزخونه، ازچیزی که می‌دیدم، چشمهام اندازه نعلبکی شد.
    وای خدای من،ایران دخت جونیم اینجا بود و من خبر نداشتم؟ ادوین لهت می‌کنم.
    حالا ایران دخت جونی من کیه؟ایران دخت، از وقتی ایران بودیم، توی خونمون، آشپزی می‌کرد. یه جورایی هم بزرگ خدمه بود.
    درضمن؛ همه ما براش احترام خاصی، قائل بودیم.
    همه ی حواسش، به آشپزیش بود،دست پختش معرکه بود. ای بگم چی بشن این دوتا شکمو. وای چقدر من ازدست این دو تا حرص بخورم؟ اه.
    ایران دخت جونم، از ناخنک خیلی بدش میومد؛ ولی من عاشق ناخنک زدن به غذا بودم. به خاطر همین، همیشه از دستم حرص می‌خورد.
    آروم رفتم پشت سرش؛ طوری که متوجه حضورم نشه. دقیقا من ایران دخت جونم رو از 8 سالگی ندیده بودم!
    ایران دخت جونیم، داشت به خدمه می‌گفت که چیکار کنن. فقط تعجب کردم ازحرفش :
    - دختر سریع‌تر دیگه. الان آقا میان؛ عصبانی میشن. میز ناهارم توی باغ بچینید؛ امروز مهمون دارن.
    مهمونشون کیه؟
    آروم دستام رو گذاشتم روی چشمهاش.
    - من کیم؟
    همه آشپزخونه توی سکوت رفت. بعد از چند دقیقه، ایران دخت جونم حدس زد. اونم چه حدسی!!
    -شیطونک خانوم!!
    نذاشتم دیگه ادامش رو بگه. باید بگم که خیلی دوسش دارم.
    - درست حدس زدی ایران دخت جونم!!
    وقتی برگشت، همچین هم رو بغـ*ـل کردیم که نگو. فکر کنم نیم ساعتی، توی بغـ*ـل هم‌دیگه بودیم.
    ایران دخت جونم:وای دختر از دست تو. ببینم آقا می‌دونه اومدی؟
    -نه ایران دخت جونم. کسی هم قرار نیست بگه. لطفا!!
    - آخه این طوری درست نیست دختر!
    - فعلا اینا رو بیخیال. مهمونشون کیه؟راستی...خدمه های مخصوصِ خان داداشای من کجان؟
    - دونه دونه. مهمونشون رو نمی‌دونم کیه! ولی خدمه هاشون سوگند و گندمن.
    - خواهرن؟
    - آره دخترم. خواهرن!
    - خب کجان؟ بعدم؛ چرا اینا خشکشون زده؟
    - رفتن بالا اتاقاشون رو تمیزکنن. خب این بنده های خدا کی جنابعالی رو دیدن؟
    - حق دارین.
    همون موقع، دو تا دختر چشم عسلی اومدن تو. فقط داشتم نگاهشون می‌کردم.قد متوسطی داشتن. بهشون ،می‌خورد آروم باشن. صورت کشیده، پوست سبزه
    .البته یکیشون مثل خودم گندمی بود
    - شماها باید سوگند و گندم باشید؛ درسته؟
    - بله خانوم. من گندمم؛ خدمتکار شخصی آقا رادوین
    -پس (اشاره کردم به دخترکناریش)توهم باید سوگند باشی؛ خدمتکار شخصی ادوین؟درسته؟
    -بله درسته
    دقیقا توی همون لحظه،کرمم شروع کرد به فعالیت و این یعنی. فاتحه ی خان داداش های گرامی خونده اس.
    اول یه لبخند خبیث، تحویل همشون دادم.
    -این چیزایی که میگم رو آماده کنید و دنبالم بیاین بالا. خب یه سطل آب و کف. تخم مرغ چهار تا. میخ، پیچ ومهره هر کدوم یه بسته. اوم...روغن مایع یه ذره.
    همشون هنگ بودن. حقم داشتن.
    سوگند: می...می‌خواین چیکار؟
    -آماده کردین میگم

     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست سوم:
    آترینا:
    بعداز آماده شدن وسایل مورد نیاز، به همراه سوگند و گندم رفتیم طبقه بالا که اتاق ها قرارداشت. عمارت یاهمون ویلا، سه طبقه بود که طبقه دوم فقط اتاق ها بود.
    طبقه سوم رو نرفتم؛ ولی حدس می‌زنم کتابخونه و اتاقایِ کارِ خان داداشای گرام باشه.
    آخر راه رو، چندتا درِ بزرگ قرار داشت؛ طوری که آدم گیج میشد که کدوم، برای کیه!
    ولی از رنگ در ها میشد حدس زد.
    ادوین همیشه رنگ سفید رو دوست داشت؛ پس اتاقی که درش سفیده، برای ادوینه.
    رادوینم همیشه گردویی دوست داشت؛ پس در اتاقی که رنگش گردوییه، اتاق رادوینه.
    اول پیش به سوی اتاق ادوین.بین راه گندم ایستاد.
    - خانوم من اجازه ندارم بیام داخل اتاق آقا ادوین!
    اه چقدر این دوتا چندشن.
    - عیبی نداره. این دستور حاکم بزرگه! (و به خودم اشاره کردم)
    - ولی خانوم...
    - اِ بیاین دیگه. کارتون دارم.
    به ناچار اومد توی اتاق ادوین. اتاقش بزرگ بود. دکورش هم سفید-لیمویی-آبی بود. ترکیب خیلی جالبی بود؛ ولی بیشتر سفید بود.ادم باشه اتاقم رو عوض کنم. اتاقش از من بزرگ تره پسره ننر.
    - خب اول:پیچ ومهره ها رو بده.
    - بفرمایید خانوم.
    - مرسی.
    رفتم سراغ تخت خواب دو نفره سفید ابی ادوین، که وسط اتاق قرار داشت. به دیوار بالای تخت هم عکس خودش رو زده بود. چقدر دلم براش تنگ شده.
    اگه دو دقیقه ی دیگه به عکسش نگاه کنم، ازدلتنگی زیاد، اشکم درمیاد. .
    ادوین، صورتش برنزه اس. چشماش خرمایی روشنِ به قول خودم. موهای عـریـ*ـان مشکی داره با صورت شش تیغ.درضمن بوکس کار می‌کنه. به خاطر همین، بهش میگم هرکول. به غیر از بوکس بدنسازی هم کار می‌کنه.
    خب بریم سر کرم ریختنم.
    اول لحاف خوشگل سفید-آبی تخت رو کنار زدم. همه پیچ و مهره ها رو ریختم روی تخت؛ و طوری درستشون کردم که وقتی لحاف روش قرار می‌گیره، معلوم نشه.
    زیر بالشتشم یه ذره ریختم؛ چون بالشتش خیلی نرم بود و قشنگ معلوم بود.
    - خانوم اگه آقا ادوین بفهمن، حتما ازدستتون عصبانی میشن.
    وای الهی بگردم. چه به روز این دوتا آوردن؟
    -نه عزیزم. چرا عصبانی بشه؟ من قبلا زیاد از این بلاها سرشون آوردم. نگران نباش. گندم اون آب و کف رو بده من.
    - بفرمایید.
    خیلی شیک، آب و کف رو ریختم روی زمین. با احتیاط کامل، جارو دستی که همراه سطل بود رو برداشتم آب و کف رو بیشتر پخش کردم. فقط خدا کنه کمرش عیب نکنه. که اونم بکنه، میره مکمل خوب میشه.
    بعدم رفتم سراغ حمام. کل شامپو بدنش رو خالی کردم. چون پوستش حساسیت داشت و نمی‌تونست غیر از شامپو بدنی که بابا براش می‌فرسته بدنش رو بشوره، این کارو کردم. خیلی ریلکس، آب و صابون رو قاطی کردم و ریختم توی شامپو بدنش. خب این از ادوین. بریم سراغ رادوین.

     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست چهارم:

    آترینا:
    بعدازاتاق ادوین، رفتم سراغ اتاق رادوین.
    دکور اتاق رادوین، گردویی بود. کلا چندتا جا هم قهوه ای به چشم می‌خورد؛ مثل میز تحریرش.
    خب بریم سراغ کرم ریختن. رادوین برعکس ادوین، چند تا عکس ازخودش توی اتاقش گذاشته بود. رادوین، پوست سبزه داشت. صورتش مثل خودم گرد بود. ادوین حالت صورتش، به مامیِ گلم رفته. رادوین چشماش مشکیِ مشکیِ؛ عین سیاهی شبه. موهاش هم حالت داره. موهاش به امیر پاشای خودم رفته (بابای گرام). رادوین رزمی کاره و همین طور تفریحی میره بدنسازی. به خاطر همین، بهش میگم هرکول دو.
    خب بریم سر خرابکاریمون.
    - تخم مرغ.
    -بفرمایید خانوم.
    - ممنون.گندم ازچیزی می‌ترسی؟‌
    -بله.
    - لابد می‌ترسی چیزیش بشه؟
    -بله.
    هیچیش نمیشه! . بچه پرو پوست کلفته.
    خب! اول رفتم سراغ دمپایی ابری رادوین که همیشه پاش می‌کنه؛ و تخم مرغا رو توش خالی کردم. البته دو تا از تخم مرغ ها رو گذاشتم؛ چون کار داشتم. بعدم رفتم سراغ روغن مایع که آورده بودن. روغن مایع رو جلوی تختش ریختم و با آب و کف پخشش کردم. یعنی درحد المپیک لیز شده بود. بعدم تخم مرغا رو قاطیش کردم. ولی عیب نداره میومفته روی تخت.
    بعدم رفتم سراغ حمام. چون همیشه باآب گرم دوش می‌گیره، خیلی ریلکس با سختی تمام، شیر آب گرمی که توی سر حمامش بود، بستم. یه همچین خواهر مهربونی هستم.
    بعد هم رفتم سراغ ادکلن هاش. . چون شبیه هم بود، اگه در هاش رو عوض می‌کردی، عمرا متوجه می‌شدی؛ مگه این که بو کنی.
    بعداز اتمام کار ها، با خستگی رفتیم پایین و ، رفتم توی آشپزخونه. تا خواستم ازآشپزخونه بیام بیرون، صداشون اومد. و ترجیح دادم توی آشپزخونه بمونم و از همونجا، ببینم چه خبره. دو تا دخترم همراهشون بودن. نچ نچ واقعا که. خجالتم نمی‌کشن. ولی ازحق نگذریم، واقعا دلم براشون تنگ شده بود.
    فقط دلیل عصبانیت ادوین رو متوجه نمی شدم
    -درسا ازجات تکون نخور. به خدا می‌گیرم خفه ات می‌کنم.
    - صدات رو برای من بالا نبر. مثلا فکر کردی کی هستی که برای من تعیین تکلیف می‌کنی؟
    -بفهم درسا امروز امانتی دستم. افتاد؟
    - من غلط بکنم امانت باشم دست تو. خدا اون روز رو نیاره.
    واو درسا کیست دیگر؟ فکر کنم د دوست دخترشه! ولی واقعا نازه ها! خیلی تضاد باحالی درست کردن. درسا سفیدِ وقدش به زور تا سـ*ـینه ادوین می‌رسه. رنگ موهاش، این طور که معلومه، مشکیه. رنگ چشماش رو از اون فاصله تشخیص ندادم.
    یه دختر دیگه ای هم کنار درسا بود که فکر کنم my friend رادوینه...دختره هم قد درساس. ولی قد من، از اون دو تا بلند ترم. اصلا حسودنیستم اصلا؛ اتفاقا از آدم های حسود، بدم میاد.
    خب بریم سر اون دختر.پوستش که گندمی بود، عین خودم. پس خوشگله. موهاشم که ازشالش زده بیرون، عسلی تیره اس.
    باصدای رادوین صداهاخوابید
    - بس کنید دیگه.
    دختری که کنار رادوین بود، گفت :
    - رادوین راست میگه. الان خسته این.
    - دیانا تو ساکت!
    -اِ اِ به رادوین من چه؟! تو با درسا دعوا کردی؛ چرا سرِ من خالی می‌کنی؟
    بعدم راهش رو کشید و رفت بالا.
    پس اسمش دیاناس.
    وقتی که خواست بره بالا، از کنار آشپزخونه رد شد. چون دو تا راه پله داره و یکی نزدیک آشپزخونه اس. به خاطر همین، تونستم چشماش رو ببینم. چشماش قهوه ای تیره بود.
    -دیانا کجا میری؟
    - معلوم نیست؟ دارم میرم لباسام روعوض کنم.
    واقعا باجمله درسا کیف کردم.
    -یعنی همتون خل اید.
    بعد هم از همون راهی که دیانا رفت، رفت بالا. چشمای درسا سبز-آبی بود. ای جانم! چقدر نازه این دختره. یادم باشه بعدا ادوین رو عواش کنم. مامی جونم زیادی لوسش کرده.
    داشتم چشماهای درسارو آنالیزمی کردم که باصدای ادوین گوشام تیزشد
    - یعنی همه توی این خونه خلن؟
    -آره به غیر از تو.
    -برو بابا.
    بعدم راهش روکشید رفت بالا. فقط خوب شد به موقع خودم رو کشیدم توی آشپزخونه، وگرنه فاتحم خونده بود.
    پشت سررادوین، ادوین درحالی که داشت غرغرمی کرد رفت بالا.
    - همه دیوونه ان به غیر از خودم!
    اعتماد به نفس (ادوین) که رفت بالا، از بس هیجان داشتم ببینم این دو تا، چشون میشه، سریع رفتم بالا.
    تا رفتم بالا، داد ادوین بلند شد. این به معنیِ که یا لیز خورده، یا رفته روی تخت.
    رادوین سریع از اتاقش اومد بیرون و رفت توی اتاق ادوین. چون پشت دیوار بودم، نمی‌تونست منو ببینه.
    ولی صداشون میومد؛ چون در رو نبسته بود.
    - وا چت شد؟ چرا این طوری شدی؟
    -فهمیدی به منم بگو. وای خدا کمرم ناقص شد وای خدا!
    اول صدای رادوین امد،پشت بند صدای رادوین صدای ادوین.
    - بسه دیگه. ناسلامتی دکتر مملکتی!
    -به جای اینکه اونجا وایسی برای من سخرانی کنی، کمک کن برم روی تختم. سوگندم صداکن.
    تا ادوین گفت سوگند رو صدا بزنه، صدای رادوین بلند شد :
    -سوگند؟!
    - وای چه مرگته؟ زهرم آب شد. آی!
    مطمئنم خوابید روی تخت.
    - وای خدا چته؟ جنی شدی؟
    - نه. کمرم...
    ازدرد صداش خش دار شده بود. آخی. درسا و دیانا کجان نمی‌دونم؟!
    - مگه چیه رو تختت؟
    - نمی‌دونم!
    سوگند، تا رسید بالا، رفت توی اتاق ادوین.
    بعدش صدای متعجب و البته عصبی ادوین :
    - اینا چیه روی تختم سوگند؟ چرا کف اتاق انقدر لیزه؟
    -ب...بب...ببخشید آقا...باور کنید تقصیر من نبود.
    ادوین امد بین حرف سوگند
    -بسه. برو اون طرف رو تمیز کن، بعدم بیا اینا رو جمع کن له شدم. سرم ترکید. آخه کدوم آدم عاقلی، زیر بالشت پیچ ومهره می‌ذاره؟
    -عرعرت تموم شد، برم؟
    -ای خدا همه داداش دارن، منم دارم! آخه عرعر چیه؟
    -خیلی حرف می‌زنی ادوین، من برم دوش بگیرم. .
    خب نوبت رادوینِ.
    تا رفت توی اتاق، دادش رفت هوا. چون همیشه دمپایی ابریش رو می‌پوشه. اینم باید بگم رادوین، از تخم مرغ،متنفره.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست پنجم:

    آترینا:
    تا صدای رادوین اومد، ادوین سریع رفت پیشش. تا رفت توی اتاق صدای قهقهه اش شلیک شد هوا. پشت صدای قهقهه ادوین، صدای عصبی رادوین بلند شد
    - زهرمار. وایساده اونجا می‌خنده. اینجا چه خبره ادوین؟
    -نمی‌دونم. اگه آترینا اومده بود می‌گفتم طبیعیه. ولی...الان نمی‌دونم!
    - هوف. وایی این تخم مرغا چیه؟ اه چندش!
    - چقدرم تو تخم مرغ دوس داری!
    -منو مسخره نکن. فعلا کمک کن برم حموم. گندمم صدا کن
    - خیله خب. بیا بریم.
    چون چون در اتاق باز بود، صداهاشون میومد. گندم هم بالا بود و وقتی که رادوین به ادوین گفته بود « گندم رو صدا بزن » خودش شنید و زودتر رفت تو اتاق.
    -آقا چیزی شده؟ خوبین؟
    - به نظرت خوبم؟
    -آقا باور کنید تقصیر من نبود.
    صدای متعجب رادوین داشت می یومد.
    - پس تقصیر کیه؟
    یعنی فقط می‌خواستم حرف بزنه. واقعا از دستش ناراحت می‌شدم.
    -خیلی خب. برو پایین تخت رو تمیز کن. بعدحرف می‌زنیم.
    دیگه نتونستم بمونم بفهمم بقیش چی میشه؛ چون داشتم از خنده، منفجر می‌شدم. سریع پله ها رو رفتم پایین و خودم رو روی مبل یاسی رنگ ولو کردم.
    زدم زیرخنده .حالا نخند کی بخند.
    که داشتم می‌خندیدم، متوجه صدای درسا شدم که داشت با تعجب صدام میزد. خب حقم داره.
    وقتی خندم تموم شد، تازه دیدم دیانا هم داره با چشمهای گرد شده نگاهم می‌کنه.
    - ب...بب...ببخشید شما؟
    - اوم...اول شما ها بگین کی هستین؛ بعدمن میگم. باشه؟
    - خب...باشه به شرط این که بگی کی هستی! من دوس دختر رادوینم؛ دیانا.
    -خیلی لطف بزرگی بهش کردی که باهاش دوست شدي؛ خدایی اخلاق نداره
    -همیشه هم بد اخلاق نیست.
    منم دوست دیانا،درسا هستم!
    - یعنی مي خواي بگی با ادوین دوست نیستی؟
    -نه! دوست معمولی. حالاتو کی هستی؟ ادوین و رادوین رو از کجا مي شناسي؟
    -اوم...من خواهرشونم. تازه برگشتم ایران. یعنی امروز صبح که نبودن، رسيدم. تا الانم نمي خواستم متوجه حضورم بشن.
    -تو...تو...تو واقعا خواهرشونی؟
    - آره.
    -چرا نگفتی بهشون بگن؟ ممکن بود امروز نیان خونه
    -برای چ...
    اصلا متوجه حضورشون نشدم،باصدای ادوین،رادوین برگشتم سمتشون.
    -چه خبره
    اینجا؟
    - آترینا!
    -هوم؟!
    - جرئت داری نیا بغلم!!
    وقتی به خودم اومدم دیدم توی بغـ*ـل ادوین دارم گریه مي كنم.
    - چرا نگفتی برگشتی؟
    - مي خواستم سورپرایز شین!
    رادوین دستم رو کشید و محکم بغلم کرد.
    - زیادی بغلش بودی. اخه شیطونکم اگه امروز نمی اومديم چی؟
    - برای چی نياين؟
    -هر دومون جلسه داشتیم. از کی اینجایی؟
    - از صبح.
    اخمای رادوین رفت توهم
    - پس چرا کسی به ما چیزی نگفت؟
    - من نذاشتم کسی خبرتون کنه
    - راستی! کمرت خوبه ادوین؟
    - . هنوز سالمه.
    - راستی! چرا پوست دستت قرمز شده؟
    - نمی دونم! تو مي دوني؟
    بانیش باز گفتم :
    - نه!!
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست ششم:

    ادوین:
    همه، دور میز غذا خوری که توی باغ پشتی ویلا چیده بودن، نشسته بودیم.
    میز غذا خوری 12 نفره بود؛ که طرح چوب خیلی قشنگی داشت. بارومیزی کرم-شکلاتی که ترکیب خیلی جالبی رو ایجاد کرده بود. صندلی های قهوه اي که روکش شکلاتی داشت، پشت میز قرارگرفته بود.
    غذا هم سه نوع بود؛ قورمه سبزی که آترینا عاشقش بود، زرشک پلو با مرغ که خودم دوست داشتم و فسنجون که رادوين دوست داشت. کلا خیلی ادم های کم روی هستیم،بادونوع دسروچهار رنگ ژله که منو آترینا سرش دعواداریم(سر ژله).
    مخم دیگه داشت میترکید ازدست این حرف زدنای آترینا،مگه میذاشت یه لقمه غذا مثل ادم ازگلوم بره پایین؟
    نمی دونم رادوین چطوری انقدر دارم اروم غذاش رومیخوره ؟با این چرت وپرت گفتنای آترینا!
    با اینکه خواهرمه وخیلی دلم براش تنگ شده،ولی الان میخوام کلش روبکنم،چون اصلا دلم نمیخواد کسی سرغذا حرف بزنه این اخلاقم به پدربزرگم رفته
    -آترینا .!
    درکمال خونسردی جوابم روداد واین خونسردیش من رو عصبی میکرد
    -جانم!چیزی شده داداش گلم؟
    -غذاتو میخوری...یا بیام غذاتو به خوردت بدم؟
    -ادوین،دقت کردی خیلی اخلاقت بدترشده؟به نظرت الان اینجا باباجون هست؟
    -من هستم؛درضمن اخلاقم به خودم ربط داره
    -نچ نچ،ببین ترخدا بچه ازبس بهش جواب رد دادن مخش عیب کرده،عیب نداره داداشم غذات روبخور!
    -به جای این مزخرف گفتنا غذاتو بخور
    -اگه اون اخمات بزارن حتما؛راستی یه چیزی!
    بلاخره صدار رادوینم درامد.
    -هوف آترینا!
    -هوم!؟
    کلا هراتفاقی بیوفته آتریناجان به روی مبارک خودشون نمیارن،این یکی ازاخلاقای مشترک چهارتامونه، که توی آتریسا کمتردیده میشه
    -خسته نشدی انقدر حرف زدی؟
    دیانا درحال سس ریختن روی سالادش بود:
    -هرچی باشه ازاخمای توهم شمادوتا بهتره
    -دیانا جونم این دوتا ازبعد تولدشونم اخم کرده بودن،باورکن ایناموقع به دنیا امدنشون برعکس همه نوزداکه گریه میکنن اینا اخم کرده بودن ،تازه شماها فقط این دوتا رو دیدین !
    من نمی دونم کی این مزخرف گفتنای آترینا تموم میشه؟درسا داشت باتعجب نگاش می کرد.
    -یعنی چی؟مگه بازم برادر داری؟
    -اره مگه نمی دونی؟
    -نه!رادوین چیزی نگفته!
    -عیب نداره بعدا خودم بهت می گم،چیزه خاصی رو ازدست ندادی.
    -آهااا!
    -آتریـــنا،پیشنهادمیکنم غذاتو بخوری!
    -باش،فقط قبلش اون نوش و بده!

    این چه طرز حرف زدنه این یاد گرفته؟واقعا که جای داریوش خالیه.
    -منظورت نوشابس؟
    -نه په منظورم.شا
    -جـــرئت داری یه باردیگه بگو!
    -خ..خ..خب تو بدمتوجه شدی.....نوشابه رو بده!
    -شانس اوردی،این دفعه قسر در رفتی
    -بسه دیگه..
    - بداخلاق،دارم غذامو میخورم دیگه!
    بعدم خیلی شیک مشغول خوردنش غذای محبوبش شد ،قورمه سبزی.
    بعدازاتمام غذا میز رو خدمه جمع کردن،قهوه اوردن!
    ازچشمای آترینا،به راحتی میشد فهمید که چقدر کنجکاوه،که آخرم طاقت نیاورد.
    -خب ناهارم که تموم شد!
    رادوین درحالی که داشت قهوه اش رومزه می کرد،جواب آترینارو داد
    -خب بفرمایید فضول خانوم؟!
    -اولا فضول نه وکنجکاور...یک قضیه خدمه شخصی چیه؟
    -خب این دوتا ازطریق ایران دخت امدن اینجا.چون به کار نیازشدید داشتن قبولشون کردیم!
    -خب پس خیالتون ازهرجهت تخت...مخصوصا ازجهت مامان.
    فنجون قهوه ام رو گذاشتم،روی نلبکی گرد طرح دار سفید.
    -خب سوال بعدی کنجکاو خانوم!
    -موضع به این واضحی....دیانا چطور راضی شد که رادوین دوس بشه؟وهمینطور درسا چطور راضی شد باهات دوس بشه؟
    ازجبح گرفتنای درسا سردر نمی یوردم،نمی دونم چرا نمی خواست کسی متوجه بشه،دوسش دارم!
    -اولا من با ادوین دوس نیستم!
    -درسایی،من خودم دیدم جرو بحثتون رو!
    اگه خودم رو دخالت نمی دادم،معلوم نبود کنجکاوی های آترینا می خواد به کجا برسه!
    سعی کردم باجدی ترین لحن ممکن حرفم روبزنم.
    -جروبحث منو درسا هیچ ربطی به دوستی نداره،درضمن مواظب باش یهو ازدهنت جایی نپره.
    آترینا خیلی واضح اب دهنش رو قورت داد:
    -خب...کی میخواست بگه؟!
    -گفتم مواظب باشی!
    دیانا پرید وط صحبت کردنم.
    -منو رادوین توی دانشگاه باهم آشنا شدیم.
    -وازاین نگذریم که چقدر دویدم که خانوم افتخار دادن بابنده حقیر دوس بشن!
    همیشه ازاین لوس بازیا بدم میومده!.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم

    پست هفتم:

    رادوین:
    جای آترینا واقعا خالی بود،میشه گفت این کنجکاویاش رویه جورایی یادم رفته بود واین یعنی فاجعه.عصربود همه توی بالکن بزرگ ویلا نشسته بودیم،توی هراتاق ویلا یه بالکن هست ولی توی سالن اصلی هم یه بالکن بزرگ که میشه گفت بالکن اصلی ویلا هست،دورتادور بالکن گلدون ودرخت چه گذاشتیم واقعا خوشگل شده بود،با یه دست میزو صندلی 7 نفره حصیری سفید.
    یه ظرف میوه پایه دار هم دقیقا روی میزقرارگرفته بود،جلوی هرنفرهم پیش دستی وکارد وچنگال.
    درسا درحالی که داشت برای خودش سیب پوس می گرفت روکرد سمت آترینا.
    -یه سوال آترینا!
    -جانم؟ بوگو!
    -تو الان چندسالته؟
    -19!
    -چه رشته ای میخونی؟
    -من فعلا چیزی نمیخونم.....ولی....
    دیانا باکنجکاوی تمام داشت آترینارونگاه می کرد،که آخرهم تاب نیورد
    -ولی چی؟
    -هیچی!
    آترینا فقط سریه موضع اینطوری سکوت میکنه..!
    -ععع بگودیگه..
    -باشه....میخوام برم دانشکده افسری!
    یعنی همچین چای پرید گلو خودمو ادوین که گفتم فاتحه،فقط خوبیش اینکه میدونه بابا مخالفه
    -هـــییی رادوین چی شدی؟؟
    یه لیوان ازپارچ روی میز برام ریخت وقتی خوردم بهترشدم آترینا یه لیوان برای ادوین ریخت
    همچین لیوان رومحکم کوبیدم روی میز که مطمئنم لیوان ترکید!
    -جرئت داری یه باردیگه بگو!
    هنوزحرفم تموم نشده بودکه ادوین شروع کرد
    -مگه بابا نگفت مخالفه؟بازحرف خودتو میزنی؟
    -اخه داداش من...من به چه زبونی بگم..آقا...من...از..پزشکی یا هزار تا رشته کوفت وزهرماردیگه..خ..و..ش..م ...ن..م..ی....ا..د..
    مطمئنم اگه دیاناودرسا نبودن ادوین کل آترینا می کنده،خودمم دست کمی ازادوین نداشتم.
    -پس میتمرگی سرجات!
    -باش.
    بعدم ازجاش بلند شد که بره بالا نذاشتم!
    -بسه آترینا...بیا بشین سرجات!حرف میزنیم!
    آترینا همونجایی که بود ایستاده ..برگشت:
    -درباره چی حرف میزنیم؟درمورد علاقه من؟یا اینکه حق ندارم برم دانشکده افسری؟
    -توبیا بشین!
    اروم امد نشست سرجاش،پای راستش رو انداخت روی پای چپش،درهمون حالهم پاش رو تکون میداد،دست راستشم تکیه گاه سرش کرد،اون یکی دستشم گذاش روی دسته صندلی!
    -خب....بگین!فقط(دستش رو از زیرسرش برداشت گذاشت روی پاش)به غیرازاینکه حق ندارم برم.
    اگه ادوین ساکت می شد خیلی خوب می شد،با اینکه ازمن اروم تره،ولی الان بدجور آمپرچسبونده
    -حرفه دیگه ای نیست...بابا یه کلام گفتن تموم!
    -منم گفتم به غیرازدانشکده افسری هیچ رشته ای دیگه ای نمیخوام هیچ دانشگاه دیگه ای هم نمی رم!
    با اینکه می دونستم خان عمو باحرف زدن نرم میشن،ولی بازم ول کن نبودم.
    -حتی اگه خان عمو بگن؟
    -خان عمو حرف حرف خودشه.منم حرف حرف خودم!
    -مواظب حرف زدنت باش
    حالا این وسط دیانا ودرسا،شدن قوز بالاقوز
    -یه لحظه استپ، چرا نره داشنکده افسری؟
    -بابا خوشش نمیاد!
    -یعنی چی؟اخه به چه دلیلی؟
    -فهمیدی منم درجریان بزار
    -شماها چرا مخالفین؟
    نمی دونستم چی بگم،درحال فکرکردن بودم که یه بهونه خوب به ذهنم رسید،ولی واقعیت بود.
    -چون،دانشکده افسری به همین راحتی قبول نمی کنه،آترینا هم یه مدتی خارج ازایران بوده.

    باحرفی که دیانا زد می خواستم کلش روبکنم.
    -خب اینم شد بهونه؟کاری نداره که،من با داییم حرف میزنم،می دونی که توی دانشکده افسری آشناداره؟
    دم داداشم گرم
    -ازکی تاحالا دانشکده افسری پارتی بازیه؟
    آترینا دستاش رو از،زور حرص مشت کرده بود.
    -داداش عزیزم،من ایران متولدشدم،پس حتما راهی هست،قبولم کنن.اصلا شماهارفتین بپرسین؟بخدا دلیل قانع کننده ای نیستااااا!
    اشکش داشت در می یومد،اصلا معنی خوبی نداشت،چون آترینا اصلا گریه نمی کرد.

    -من معذرت میخوام!
    -نمیخوام.
    -راهی نداره؟!
    -راه که داره!
    -چی؟
    -با بابا حرف بزنید راضیش کنید!
    یعنی ادوین و می خواستم بزنم
    -به همین خیال باش
    آ-باش پس منم برمیگردم هلند!
    بدجور روی نقطعه ضعفمون دست گذاشت...دختر ننر
    -بشین سرجات ببینم..هی برامن سخرانی میکنه...میرم میرم...توغلط میکنی پاتو ازدرخونه بیرون بزاری..انوقت میخوای برگردی هلند؟درضمن دفعه اخرته ازهمچین نقطه ضعفی استفاده میکنی(صدامو بدجور بردم بالا همچین با جدیت وتحکم حرف میزدم که ادوینم ساکت شد)
    -خ...خب...خب ببخشید
    -دفعه اخرته..!؟
    -قول
    مخم جوش اورده بود،بدجور.ادوین نذاشت حرف بزنم خودش پیس دستی کرد.
    -ازدست تو آترینا...خواهرمن چرا همچین کاری میکنی؟
    -چه کاری؟
    -گل داداش...بفهم نگران میشم اسم دانشکده افسری رومیاری!
    ازدست این درسا با این سوال کردناش.
    -چرا؟
    -چون آترینا کله خرابه،نترسه،نگرانش میشم بخواد بره دانشکده افسری


     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا