دلارا:
رفتم به اتاقم تا آماده بشم ، جلوی آینه نشستم و یه ذره به موهام ژل زدم تا فرش خوب بمونه
،به کرمم نیاز نبود چون صورتم صاف صاف بود فقط به یه رژ مات مسی اکتفا کردم و جوراب
شلواری مشکیم رو همراه با مانتو آجریم که تا زیر زانوم بود رو پوشیدم و شال مشکیم رو هم سر
کردم میخواستم برم بیرون که در اتاقم زده شد و بعد از این که اجازه ی ورود دادم آوا با سری
پایین وارد اتاق شد و تعظیم کرد.
اخمامو تو هم کشیدم و گفتم کاری داری؟
یه دفعه زانو زد و گفت:منو ببخش.منو ببخش که اینقدر احمق بودم که خوبی تو رو ندیدم،منو
ببخش که حسادت کورم کرده بود و دوستیمون رو فراموش کرده بودم.
ولی این کاری که کردی باعث شد تا من تا آخر عمرم ،خودم رو مدیون شما بدونم و برای همیشه
بهتون وفادار باشم و خدمت کنم.
_خوشحالم که اشتباهت رو فهمیدی و متوجه شدی که من با تو جنگ ندارم،در هر حال من تو رو
دوست خودم میدونم.
_ممنونم،واقعا ممنونم من این لطفت رو هرگز فراموش نمیکنم.
_خوبه الانم میتونی بری چون باید برم بیرون.
_چشم خانوم
بعد از این که آوا رفت به این فکر کردم که چقدر خوبه که آدما به جای دعوا همیشه با حرف
مشکلاشون رو حل کنن.
کیفمو برداشتم به سمت حیاط رفتم داشتم به سمت ماشین میرفتم که دانیال رو همراه آرش دیدم
و راهم رو به سمتشون کج کردم
_دانیال جان من دیگه میرم فعلا خداحافظ
_صبر کن با آرش برو.آریا برو تو ماشین تا خانوم بیان
_چشم قربان
_مراقب خودت باش از کنار آرش هم تکون نخور
_چشم اقاااا
_قربون اون نازات برم
بعد این حرف عمیق پیشونیم رو بوسید و خداحافظی کرد
و من هم به سمت ماشین راه افتادم که راننده در عقب رو باز کرد ودر حالی که خم شده بود
منتظر بود تا من سوار بشم.
سوار ماشین شدمو مقصدمو که مرکز تجاری گلسار بود به راننده گفتم و اونم اطاعت
کرد.ماشین توی سکوت بود و هیچ کس حرفی نمیزد اعصابم خورد بود میخواستم با آرش حرف
بزنم تا از جزئیات ماجرا خبر دار بشم ولی میدونستم که الان جاش نیستو ترجیح دادم ساکت
بمونم از تو کیفم فلشی رو در آوردم به راننده دادم تا بزاره و تا مقصد سکوت کردم.
رفتم به اتاقم تا آماده بشم ، جلوی آینه نشستم و یه ذره به موهام ژل زدم تا فرش خوب بمونه
،به کرمم نیاز نبود چون صورتم صاف صاف بود فقط به یه رژ مات مسی اکتفا کردم و جوراب
شلواری مشکیم رو همراه با مانتو آجریم که تا زیر زانوم بود رو پوشیدم و شال مشکیم رو هم سر
کردم میخواستم برم بیرون که در اتاقم زده شد و بعد از این که اجازه ی ورود دادم آوا با سری
پایین وارد اتاق شد و تعظیم کرد.
اخمامو تو هم کشیدم و گفتم کاری داری؟
یه دفعه زانو زد و گفت:منو ببخش.منو ببخش که اینقدر احمق بودم که خوبی تو رو ندیدم،منو
ببخش که حسادت کورم کرده بود و دوستیمون رو فراموش کرده بودم.
ولی این کاری که کردی باعث شد تا من تا آخر عمرم ،خودم رو مدیون شما بدونم و برای همیشه
بهتون وفادار باشم و خدمت کنم.
_خوشحالم که اشتباهت رو فهمیدی و متوجه شدی که من با تو جنگ ندارم،در هر حال من تو رو
دوست خودم میدونم.
_ممنونم،واقعا ممنونم من این لطفت رو هرگز فراموش نمیکنم.
_خوبه الانم میتونی بری چون باید برم بیرون.
_چشم خانوم
بعد از این که آوا رفت به این فکر کردم که چقدر خوبه که آدما به جای دعوا همیشه با حرف
مشکلاشون رو حل کنن.
کیفمو برداشتم به سمت حیاط رفتم داشتم به سمت ماشین میرفتم که دانیال رو همراه آرش دیدم
و راهم رو به سمتشون کج کردم
_دانیال جان من دیگه میرم فعلا خداحافظ
_صبر کن با آرش برو.آریا برو تو ماشین تا خانوم بیان
_چشم قربان
_مراقب خودت باش از کنار آرش هم تکون نخور
_چشم اقاااا
_قربون اون نازات برم
بعد این حرف عمیق پیشونیم رو بوسید و خداحافظی کرد
و من هم به سمت ماشین راه افتادم که راننده در عقب رو باز کرد ودر حالی که خم شده بود
منتظر بود تا من سوار بشم.
سوار ماشین شدمو مقصدمو که مرکز تجاری گلسار بود به راننده گفتم و اونم اطاعت
کرد.ماشین توی سکوت بود و هیچ کس حرفی نمیزد اعصابم خورد بود میخواستم با آرش حرف
بزنم تا از جزئیات ماجرا خبر دار بشم ولی میدونستم که الان جاش نیستو ترجیح دادم ساکت
بمونم از تو کیفم فلشی رو در آوردم به راننده دادم تا بزاره و تا مقصد سکوت کردم.
آخرین ویرایش: