***
به اطرافم نگاه می کردم ردیاب دقیقا جایی رو نشون می داد که ایستادم هینطور سر خورده نشستم نفس نفس می زدم توی باغی جنگلی بودم که ترسو به دل هر کسی می نداخت اما من نه یک لحظه فکری به ذهنم رسید نکنه این پایین یک زیر زمین باشه سریع بلند شدم با پام رو زمین ضربه می زدم نه صدایی که نظرمو جلب کنه نمی داد ،سریع با دستام خاک ها رو کنار میزدم یک دریچه به چشمم خورد با بهت نگاش کردم سریع جداش کردم، انگار دریچه کولر بود آروم وارد شدم سرفه آرومی کردم آروم سـ*ـینه خیز رفتم جلو احساس بدی بود تا هاله نوری دیدم خودمو بهش رسوندم با چیزی که دیدم چشمام گرد شد...یسنا:
سرفه آرومی کردم خدا بگم چکارتون کنه هنوز چند ساعت نمی گذره گرفتن منو به باد کتک الان معلوم نیست کجا رفتن ایش به من می گن کجاست منم می گم کی؟ می گن:مدرکا! منم می گم :مدرکا!بعدم که داد می زنن منم که نمی دونم چی میگن اصلا من چه بدونم مدرکا کجاست بعدم که کتک می زنن اه اصلا غلط کردم دنبال این زغال راه افتادم ایش(الان پشیمونی؟-اوهوم!-بزنم تو دهنت؟-ها؟-می گم بزنم صدا سگ بدی؟-ای بی ادب چرا؟-انگار من بودم که می گفت:احساس پیدا کردم بهش...- ضایع نکن دیگه وجی..)...صدایی از بالا اومد امیر سام!اون بالا چی کار می کنه... تمام بدنم درد می کرد فقط آروم گفتم:
-اونجا چکار می کنی؟
امیر سام پوفی کرد گفت:زود باش بیا باید فرار کنیم...
-نمی تونم!
امیرسام:چرا؟
-درد می کنه!
-ها؟
-تمام بدنم درد می کنه نمی تونم بلند شم...
بازم چهره خونسردشو به دست آورد بعد دستاشو دراز کرد ایش انگار من اصلا مهم نیستم آروم بلند شدم بدنم کوفته بود به طرفش رفتم دستای گرمشو گرفتم کشیدم بالا دستام حسابی درد گرفته بود مثلا من منتظر بودم یک نفر بیاد نجاتم بده نه اینکه بیاد ناکارم بکنه اه اه ...
***
آروم با دستاش بازو مو گرفته بود می کشید منم همراهش می یومدم گوشی دستش بود و با دایی حسین حرف می زد و آدرسه اینجا رو بهش می داد من که اصلا حال نداشتم سرم افتاد رو شونه ی امیر و دیگه چیزی متوجه نشدم به همین سادگی هم که نیست من صبح که درست نخوابیدم پس باید یک جور جبران کنم دیگه ....
آخرین ویرایش: