کامل شده رمان من عصبانی نیستم | NaFaS.A کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام یک از شخصیت های رمان را دوست دارید؟

  • یسنا

    رای: 35 72.9%
  • امیر سام

    رای: 22 45.8%
  • نگین

    رای: 7 14.6%
  • بردیا

    رای: 8 16.7%
  • رادوین(دایی یسنا)

    رای: 10 20.8%
  • یاسین(برادر یسنا)

    رای: 7 14.6%
  • مهدیس(خواهر امیر سام)

    رای: 6 12.5%
  • مهشید

    رای: 6 12.5%

  • مجموع رای دهندگان
    48
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ms.Kosar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/20
ارسالی ها
490
امتیاز واکنش
16,134
امتیاز
684
سن
22
محل سکونت
یک جای دور
***​
به اطرافم نگاه می کردم ردیاب دقیقا جایی رو نشون می داد که ایستادم هینطور سر خورده نشستم نفس نفس می زدم توی باغی جنگلی بودم که ترسو به دل هر کسی می نداخت اما من نه یک لحظه فکری به ذهنم رسید نکنه این پایین یک زیر زمین باشه سریع بلند شدم با پام رو زمین ضربه می زدم نه صدایی که نظرمو جلب کنه نمی داد ،سریع با دستام خاک ها رو کنار میزدم یک دریچه به چشمم خورد با بهت نگاش کردم سریع جداش کردم، انگار دریچه کولر بود آروم وارد شدم سرفه آرومی کردم آروم سـ*ـینه خیز رفتم جلو احساس بدی بود تا هاله نوری دیدم خودمو بهش رسوندم با چیزی که دیدم چشمام گرد شد...
یسنا:
سرفه آرومی کردم خدا بگم چکارتون کنه هنوز چند ساعت نمی گذره گرفتن منو به باد کتک الان معلوم نیست کجا رفتن ایش به من می گن کجاست منم می گم کی؟ می گن:مدرکا! منم می گم :مدرکا!بعدم که داد می زنن منم که نمی دونم چی میگن اصلا من چه بدونم مدرکا کجاست بعدم که کتک می زنن اه اصلا غلط کردم دنبال این زغال راه افتادم ایش(الان پشیمونی؟-اوهوم!-بزنم تو دهنت؟-ها؟-می گم بزنم صدا سگ بدی؟-ای بی ادب چرا؟-انگار من بودم که می گفت:احساس پیدا کردم بهش...- ضایع نکن دیگه وجی..)...صدایی از بالا اومد امیر سام!اون بالا چی کار می کنه... تمام بدنم درد می کرد فقط آروم گفتم:
-اونجا چکار می کنی؟
امیر سام پوفی کرد گفت:زود باش بیا باید فرار کنیم...
-نمی تونم!
امیرسام:چرا؟
-درد می کنه!
-ها؟
-تمام بدنم درد می کنه نمی تونم بلند شم...
بازم چهره خونسردشو به دست آورد بعد دستاشو دراز کرد ایش انگار من اصلا مهم نیستم آروم بلند شدم بدنم کوفته بود به طرفش رفتم دستای گرمشو گرفتم کشیدم بالا دستام حسابی درد گرفته بود مثلا من منتظر بودم یک نفر بیاد نجاتم بده نه اینکه بیاد ناکارم بکنه اه اه ...
***
آروم با دستاش بازو مو گرفته بود می کشید منم همراهش می یومدم گوشی دستش بود و با دایی حسین حرف می زد و آدرسه اینجا رو بهش می داد من که اصلا حال نداشتم سرم افتاد رو شونه ی امیر و دیگه چیزی متوجه نشدم به همین سادگی هم که نیست من صبح که درست نخوابیدم پس باید یک جور جبران کنم دیگه ....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    ***
    آروم چشمامو باز کردم مثل همیشه اول کمی گیج جلومو نگاه می کردم که همینطور از هر جایی رد می شدیم برام مبهم بود. وا!نکنه جن زده شدم دارن منو می برن به شهر مردگان!(خانم بلند شو گیچ خداداد این جا ماشینه سام است صدامو داری ماشین سام!-آها یعنی چی اونوقت مگه من تو اون باغه خوابم نبرد؟-اوهوم!-پس اینجا چه می کنم؟-اومدی خاله بازی خب خره مثلا قش کرده بودی پسره هم مثل خره بار کش بغلت کرده آورده تو ماشین والا مگه بد کرده توفیق اجباری بوده دیگه...-می خوام صد سال دیگه نباشه چطور جرئت کرده حداقل باید منو بیدار می کرد تا ببینم چطوری بغلم کرده ایش...-ها ها بالاخره خودتو لو دادی پس قش نکردی آره؟-خب که چی خوابم می یومد -باشه حرفی نیست...)صاف نشستم برگشتم سمت راننده که سام بود غرق جاده بود نه شایدم تو فکر بود که متوجه من نشده لبخند شیرینی هم رو لب هاش بود نکنه داره به دوست دخترش فکر می کنه من فقط بفهمم کیه؟ سرشو از تنش جدا می کنم و پخ پخ، اخمام تو هم رفت آدم فضولی نیستم والا ولی چه کنیم دیگه دوست داشتم از فکرش سر در بیارم ولی این کارم شدنی نبود حالا اگه کسه دیگه ای بود شاید می شد ولی امیر سام سخته نمی شه به افکارش نفوذ کرد(اصلا فضول نــــیستی؟-اصلا و ابدا...-آها تو که راست می گی)من واقعا نمی دونم چرا این وجدان دست از سر من برنمی داره هوف به خودم اومدم و آروم امیر سامو صدا زدم:
    -آقای دهقان؟
    برگشت سمتم نگاهی بهم انداخت ایش دوباره چهره خونسردو بی احساسشو گرفته بود و اون لبخندم انگار اصلا وجود نداشته سرمو پایین انداختم گفتم:
    -داریم کجا می ریم؟
    نگاه مسخره ای بهم کرد و با لحنی که حرص در می یاورد گفت:
    -به نظر شما به غیر از خونه دایی کجا قراره برم؟
    یکم فکر کردم من اصلا الان حوصله نگین و دادهاشو نداشتم سریع شروع کردم به حرف زدن:
    -یعنی چی آخه؟شما تو راه به من گفتید منو می برید واسه زیارت امام رضا ...منم چیزی نگفتم سر منو شیره مالیدی ها وگرنه من کجا اینجا کجا ؟برای چی حرفی می زنید که بهش عمل نمی کنید؟ها، ها؟ای من گفتم بیام اینجا یک بلا سرم می یاد ،نه که خیلی خوش شانسم کتک که خوردم، ناکار که شدم ،بدبخت مادر شوهرم عروس ناقص گیرش می یاد، بدبخت شوهرم زن کتک خورده گیرش می آد من اصلا...
    با داد امیر سام یاکت شدم وبا بهت بهش نگاه کردم که دوباره با خمای درهم گفت:
    -نفس بگیری بد نیستا...!
    -به شما چه آخه نفسه خودمه دوس ندارم بگیرمش ایش...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    -فکر می کنید صدای قشنگی دارید که برای من سخنرانی می کنید؟
    -بله که صدام قشنگه از صدای شما که بهتره صدای شما شبیه صدا بوق ماشین سردرد آور اه اه...
    -داری عصبانی می کنی منو من عصبانی بشم کسی نمی تونه تو رو از دست من نجات بده مرگت حتمی میشه اونوقت...
    با شیطنت نگاش کردم:الان شما عصبانی هستید مثلا؟
    برگشت نگام کرد بعد دوباره دستاشو از رو فرمون برداشت و بلند کرد و محکم کوبید روش:
    -من عصبانی نیستم.../بلند تر:/ ...من عصبانی نیستم!
    نمی دونم چرا از صداش نترسیدم منم گفتم:
    -مگه من گفتم عصبانی هستید والا چی بگم منم عصبانی نیستم راحت باشید خوب عصبانیت خودتونو خالی کنید...و سری تکون دادم و حرص این زغال رو در می آوردم.امیر سام همینطور که با ساییدن دندوناش رو هم حرف می زند حرف می زد:
    -یسنا من الان چی گفتم؟
    -خانم کوروشی...
    -من هر طور بخوام صدات می کنم حالا بگو چی گفتم؟
    با لبخند مسخره ای گفتم:گفتید من عصبانی هستم...
    دوباره دستاشو کوبید رو ماشین و دیگه چیزی نگفت منم ترجیح برای نجات جونم لال مونی بگیرم والا من هنوز جوونم آرزو دارم برم خارج ،برم اروپا، آرزو دارم یک بار خودم غذا بپزم ،اگه این بوزینه منو بکشه من می میرم می رم سـ*ـینه قبرستون و الفاتحه و دیگه نمی تونم به آرزو هام برسم تازه یکی از آرزوهام چاپلوسی واسه مادر شوهره چه کنیم والا مامان ما انقد برا مادر بزرگمون چاپلوسی کرده منو یاسین یک پا استاد شدیم البته مادر من واقعا دوستش داره ها و شایدم نه باید از خودش بپرسم حالا من با این شانس قشنگم چاپلوسی هم درش اثر نداره و دست آخر یک مادرشوهر نظامی می افته به پستمون والا از اون هفت هشت ستاره هاش ایش من اصلا قصد ازدواج ندارم والا...به خودم اومدم دیدم دقیق جلوی حرم نگه داشت لبخندی زدم ایول چه جذبه ای دارم من به امیر نگاه کردم فهمیدم این اخم یعنی بپیچ پایین هه هه چه چهره خوانی دقیقی کم بود امواته خودم رو هم از الفاظ قشنگم مستفیض قرار بدم خخخ...از ماشین پریدم پایین وای خیلی وقت بود مشهد نیومده بودم دستامو رو سینم گذاشتم گفتم:سلام آقا یک چیزی می خوام ازت از همینجا البته ...یک شوهری به این نگین بده دست از سر من برداره و یک مادر شوهرم به باران بده که اونم گم شه بره براش ظرف بشوره ایش والا من که تا مامانمو دارم نیاز به مادر شوهرو ،شوهر ندارم هم ظرف باید بشورم هم کار های دیگه واقعا تکمیلم دیگه چیزی نیاز ندارم یکم به اطراف خیره شدم دیدم خم شدم تا کمر دارم درد دل می کنم همه با دلسوزی نگام می کردن حتما می گن دختر بد بخت خله...!غلط کردن من اصلا هم خل نیستم(حالا که نگفتن داری خودتو می کشی...!-بالاخره تو دلشون گفتن-من در عجبم خدا با خلقت تو چه انگیزه ای داشته-حرف نزن وجی)
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    داشتم به اطراف نگاه می کردم خاک بر سرم نکنه امیر سام منو این جا گذاشته فرار کرده نه!این امکان نداره ترسی به دلم نشسته بود نمی تونستم استرسم رو کنار بزارم این استرس از بچه گی با من همراه بود یک روز که من با مامانم خرید رفته بودیم من برای خودم جلو جلو می رفتم و مغازه ها رو دید می زدم یک دفعه برگشتم هیچ کس رو ندیدم مامانم نبود از ترس جیغ کشیدم که چند نفر به سمتم اومدن منو به نگهبانی اون پاساژسپردن من تا چند ساعت اونجا بودم وقتی هم مامانم اومد دنبالم هی گریه می کردم مادر ما هم اون موقع نازمون می کرد آخی چه روزایی بود ولی الانم تو این شرایط قرار گرفتم ها اونم جایی که هیچ کسی رو نمیشناسم اوایل که تهران اومده بودم این احساس رو می کردم بعد که با نگین آشنا شدم این ترس از بین رفت هی خدا دستامو بهم فشردم هوا سرد بود خب اویل آبان می شد و سوز خودش رو داشت یاد دانشگاه افتادم بیا از دانشگاهم افتادم اصلا بهتر بود من گردشگر می شدم تا وکیل...سرمو برگردونم که دیدم سام با پرستیژ خاصی به طرفم می یومد انگار از انگلستان تازه اومده بود ایش(بهتره بگم از خارج اومده تازگی ها...-اه راست می گی ها!)به قیافش نگاه کردم خب قیافش که تو آفسایته هیکلشم که انقد خورده شبیه بشکه ست تیپشم که شبیه دوره گرداست من پس دارم عاشق چیه این میشم ایش پسره ی زغاله بادمجون(پسره قیافه داره ...تیپم داره ...هیکلم داره...این تویی که داری بهونه می تراشی و پسره بیچاره رو ترور شخصیت می کنی..-باشه بابا اه)خب بزار از اول بگم در مرحله اول به چشماش نگاه کن کلا شلوارتو خیس می کنی لامصب عجب چشمای وحشت ناک و البته خوشگلی داره...تیپش متاسفانه باید بگم دوره گردا نیست من نمی دونم این لباساشو از کجا می گیره ایش کت قهوه ای و شلوار کتان مشکی زیر کتش هم یک لباس کرمی پوشیده بود دیگه نشد بیشتر تحلیلش کنم چون بهم رسیده بود و با ابروهای در هم گفت :
    -اینم حرم پس زود باش بریم داخل....
    سرمو تکون دادم گفتم:بریم!
    باهم دیگه به سمته ورودی رفتیم که یک زنه جلومو گرفت امیر سام بدون توجه به من رفت ای پسره ی بوزینه اون خانمه یک چادر به من داد به چادر نگاه کردم مشکی بود خدارو شکر وگرنه من چادر گل گلی نمی پوشیدم والا این نگین منو یک بار با چادر گل گلی دید انقد به من خندید که من چادر گل گلی مو بوسیدم گذاشتم کنار به اطراف نگاه کردم وا این پسره کدوم گوریه این حرفو بدون توجه به دیگران بلند گفتم که صدای عصبی امیر اومد:
    -اینجام...
    برگشتم که داد زد:
    -چرا یکم با ادب تر حرف نمی زنی هان به جای این که بیارمت این جا باید اول تربیت یادت می دادم تا یکم محترمانه تر صحبت کنی...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    من:نیازی نیست تو به من تربیت یاد بدی بابام به اندازه کافی یادم داده...
    رو مو برگردوندم و رفتم سمته یک آب خوری بد جور تشنم بود اون ظالم ها هم اصلا آبم بهم ندادن فقط کتکم زدن ای من بعد از این که از این جا رفتم باید برم کلاس کاراته تا منم بتونم کتک کاری کنم چه حالی می ده وای فکرشو بکن من این امیر سامو بزنم با یک لگد پرتش کنم تو آسمون اوه چه هندی شد اه من از فیلم هندی بدم می یاد به آب خوری که رسیدم کمی آب خوردم که این امیر هم دست به سـ*ـینه کنارم ایستاد گفت :زود باش چقد طولش می دی!
    شیطنتم گل کرد دستمو پر آب کردم پاشیدم روش که سریع برگشت با صدای حرصی گفت:
    -یسنا!
    من:بله؟
    -دعا کن دستم نیافتی!
    -پس برای چی اینجام می رم دعا کنم خدافظ...
    دویدم که برم که از بازوم کشید برد سمته شیر آب و بازش کرد با چشمای درشت نگاش کردم گفتم:
    -بابا من یکم آب ریختم تو می خوای آبو سرم خالی کنی انگار...
    سام:بله درست حدس زدی!
    دستاشو زیر آب برد محکم پاشید رو صورتم با دهن باز و چشمای بسته ایستاده بودم وای این آب چرا انقدر یخ بود چشمامو باز کردم دوباره پاشید تو صورتم جیغ کشیدم و بلند صداش کردم:
    -امیر!
    امیر می خندید و بازم اب می پاشید منم دستامو بردم جلو و پر آبش کردم و دوباره پاشیدمش تو صورتش که خندش قطع شد به صورتش نگاه کردم اما اون به زیر پاش نگاه می کرد چند دقیقه ای گذشت سرشو آورد بالا بازم چهره بی احساسش رو صورتش گرفته بود آروم گفت:
    -بسه دیگه بریم...
    تعجب کردم این چرا یهو انقدر تغییر کرد چه بدونم والا خودگیر بیچاره...
    امیر سام:
     

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    آروم قدم می زدم دلم گرفته بود چرا همه چیز داره تغییر می کنه من دارم از هدفم دور می شم هه هدف از کجا معلوم هدفم پوچ نباشه و ...گیج شدم دوست نداشتم خودمو قانع کنم که اگه اون نشد یکی دیگه اما انگار قلبم چیزه دیگه ای می گـه به یسنا که جلوم داشت راه می رفت و به اطراف نگاه می کرد خیره شدم از اولم معلوم نبود چرا اومدم ایران روزی که تصمیم گرفتم برگردم خواب اون دختر کوچولو رو دیدم الان باید بزرگ شده باشه هه و شایدم الان مادر چند تا بچه باشه از کجا معلوم از مادرم چند بار شنیدم که تو محله قدیمی که ما زندگی می کردیم دخترا زود ازداج می کردن شایدم ازدواج کرده باشه و من الکی وقتمو این جا هدر دادم پوفی کشیدم لااقل یک حرکتی کردم که پیداش کنم بعدا شرمنده نمی شدم البته شرمنده دلم ...یسنا رو صدا زدم برگشت نگام کرد این چشمای عسلی بد جور آشنا می زدن اما من که تا به حال یسنا رو ندیدم چه بدونم کلا این روزا همه چیز قاطی شده و من دارم از شرایط عادی که داشتم تو زندگیم کلا دور شدم یسنا هنوز خیره نگام می کرد آروم سری تکون دادم گفتم:
    -بهتره سریع بریم داخل من می رم قسمت مردونه تو هم...
    هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت:فهمیدم منم می رم قسمت زنونه...
    و رفت لبخندی زدم و دستامو تو جیبم بردم و آروم به سمته مردونه رفتم...
    ***
    آرامشه عجیبی داشتم انگار کمی خالی شده بودم به اطراف نگاه می کردم خیلی وقت بود منتظر یسنا بودم نی دونم چرا این دختر وقت شناس نیست و یکی از قانون های سفتو سخته منو همیشه می شکنه یکی از دستامو مشت کردم و به کف دستم زدم حالت عصبی داشتم می دونستم یک دعوای دیگه تو راهه از دور دیدمش که با اخم به طرفم می یومد چشمامو ریز کردم بهم رسید خیلی ریلکس گفت:
    -چیه؟
    من:سلام خانم کوروشی کم پیدایی من کی به شما پیام دادم بیاید؟
    به ساعت مچی مشکی توی دستش نگاه کرد و گفت:
    -خب...فکر کنم نیم ساعت پیش چطور؟
    -داری بد جور...
    یسنا پرید بین حرفم گفت:عصبانیت می کنم نه؟ببین من خودمم عصبانیم پس لطفا حرف نزن!
    ابرومو انداختم بالا گفتم:من نمی خواستم این حرفو بزنم...
    سرشو آورد بالا گفت:چی می خواستی بگی؟
    منم خیلی خونسرد گفتم:هیچی بریم...
    قیافش با مزه بود سری از تاسف تکون دادم به این فکر کردم که با چادر مشکی خیلی چهره خانم تری می گیره سریع به خودم نهیب زدم من نباید به این جور چیزا فکر کنم خدایا خودت نجاتم بده...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    به طرف ماشین حرکت کردم سوار شدم سریع جلوی پای یسنا نگه داشتم دیگه چادر سرش نبود آروم سوار شد خسته بودم برای همین با سرعت به طرف خونه رفتم اینطور که از دایی شنیدم اونایی که یسنا رو دزدیده بودن گرفتن پس دیگه ماهم اینجا کاری نداریم بعد از 10 دقیقه دم خونه نگه داشتم حوصله نداشتم ماشینو ببرم داخل یسنا سریع پرید پایین و رفت واقعا این دختر منو کاملا گیج کرده...
    یسنا:
    داخل خونه شدم هوف چه خسته شدم خونه ساکت بود رفتم تو اتاقی که با نگین می موندیم آخی یک گوشه نشسته بود اون نگین همیشگی نبود منو دید گفت:
    -اومدی یسنا ؟...بیا اینجا ببین چم شده؟
    سرمو تکون دادم گفتم:
    -چی شده؟
    نگین با بغض گفت:بدبخت شدم!جوون مرگ شدم!
    من با ابرو های بالا رفته گفتم:بگو دیگه!
    نگین:یسنا تپش قلب گرفتم همش در حال تپشه چکار کنم؟
    من:اه تو هم مریضی منو گرفتی؟
    -چی؟
    -هیچی بابا منم این مریضی رو دارم بیشتر اوقات تپش قلب می گیرم...
    نگین از جاش پرید گفت:خب خدارو شکر پس بریم من نهار نخوردم حالا که می دونم نمی میرم خیالم راحت شد...
    من:اینم بگم الان وقت خوابه نه وقت نهار...
    نگین:دیوونه می گم نهار نخوردم از وقتی رفتی یادته که...
    من با قیافه متفکر گفتم:بله دیدم در حال خوردن تخمه بودی داشتی چه بازی می دیدی؟
    نگین با ذوق پرید گفت:بارسلونا وای خیلی خوب بود و دست آخرم بارسلونا برد واییییی!
    من سری از تاسف تکون دادم گفتم:
    -برو بابا...
    و رفتم پایین گوشیم تو جیبم به صدا در اومدخیلی آهنگ ضایعی هم گذاشته بودم:
    اومدم از رشت اومدم
    بی برو برگشت اومدم
    راه جاده بسته بود
    من از راه دشت اومدم
    با ی ماشینو ی ویلا ی درندشت اومدم
    سریع جواب دادم چون داشت بد جور آبروی عزیزمو خیرات می کرد...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    -الو....
    رادوین:سلام خوبی گوریل ؟
    -گوریل زنته...!
    -ببین به زن من فوش نده ها...!
    -مگه تو زنم داری؟
    -معلومه ،دارم اقدام می کنم...
    من با لبخند:ایول یک عروسی افتادیم حالا برای چی زنگ زدی؟
    -دیوانه مثلا تو رو دزدیه بودن ها نگرانت بودم ...
    -آخی نگرانم شدی؟
    -آره اما خبره دیگه اینه که باید بریم اصفهان...!
    من با بهت گفتم:ها؟
    -یسنا ،یاسین داره بر می گرده اینطور که از هانا شنیدم(مامانشه ها-وجی مزاحم نشو)مهمونای دیگه هم از خارج می یان باید اونجا باشی...
    -ای بابا دوست ندارم بیام مگه زوره...
    -آره زوره باید بیای...
    -من جایی که قرار عمه اینا باشن نمی یام یا کلا خانوادشون دوست ندارم دوست ندارم بازم تحقیرم کنن...
    از اون حال خوب خبری نبود و اشکام ریخت حالم از این خود درگیری های خودم بهم می خوره دوست ندارم اینجوری باشم نمی خوام ولی مجبورم چجوری باید به همشون بفهمونم که من دارم به زور می کشم اه
    رادوین:یسنا گریه می کنی؟دیونه تو بیا من اجازه این کارو بهشون نمی دم می خوام به مامان اعتراف کنم پلیسم پس بیا یکم بخندیم ها باشه اینجوری اگه نیای هم یاسین ناراحت میشه هم اونا فکر می کنن تو ضعیفی باشه ؟من دارم میام دنبالت!...بوق بوق
    قطع کرد می دونست من دوباره مخالفت می کنم کمی فکر کردم باید می رفتم خوشحالی داداشم مهم تر بود به بالا رفتم نگین رفته بود حموم این وقت شب واقعا که این دختر چه عادت ها بدی داره لباسامو جمع کردم البته فقط دو سه تا بودن چون من اصلا لباس نیاورده بودم منتظر نگین بودم باید موضوع رو به نگینم می گفتم شاید با من بیاد در حموم باز شد و نگین با حوله روی سرش اومد بیرون به لباساش نگاه کردم لباس کاموایی قرمز و شلوار مشکی لبخندی زدم گفتم:
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    -من دارم می رم اصفهان نگین...!
    نگین کپ کرد سریع گفت:برای چی؟
    -یاسین داره بر می گرده باید برم...
    -آها باشه پس منم باهات میام...!
    من:اصفهان می یای؟
    -آره توقع داری من بدون تو اینجا بمونم...
    -نه!باشه پس آماده شو رادوین داره می یاد دنبالمون...
    -باش...
    رفت تا آماده بشه منم سریع وسایلمو برداشتم مانتویی که باهاش اومده بودم اینجا رو پوشیدم شال رو سرم کردم و رفتم بیرون امیر سام داشت از پله ها بالا می یومد منو دید سر جاش ایستاد گفت:
    -شالو کلاه کردی؟
    -اوهوم...!
    -کجا داری می ری؟
    این حرفو کمی بلند گفت ترسیدم اتاق نرگس جون و دایی حسین پایین بود فکر نکنم چیزی شنیده باشن اما بردیا و نگین سریع بیرون اومدن نگین آماده بود منم خیلی سرد برای این که حالم هنوز اون خرابی چند دقیقه پیشو داشت گفتم:
    -داییم داره دنبالم می یاد تا منو ببره خونمون...با این حساب دلیلی نمی بینم برای شما توضیح بدم آقای دهقان...
    کنارش زدم و رفتم پایین تپش قلب گرفته بودم ولی این حالو دوست نداشتم دوست نداشتم ناراحتش کنم لعنت به من حالم از خودم بهم می خوره هر وقت این حالو پیدا می کردم می رفتم بام تهران فقط داد می زدم اما حالا این امکان وجود نداشت سریع اشکای به راه افتادمو پاک کردم رفتم داخل حیاط به در رسیده بودم که زنگ خورد درو باز کردم که رادوین محکم بغلم کرد گفت:
    -دختر دیوونه داشت گریه می کرد؟
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    سرمو آوردم بالا با بغض گفتم:یابو برو کنار ببینم...
    خندید گفت:تو لحظه مرگتم باشه دست از این مسخره بازی هات بر نمی داری...
    لبخند تلخی زدم گفتم:چاره ای نیست مستر باید یک جوری رفتار کنم دیگه تا شک نکنن درسته انگار مامانمو نمیشناسی اون سریع می فهمه چمه مجبورم...می فهمی مجبور...
    با بغض این حرفو زدم که آروم با دستاش صورتمو گرفت اشکامو پاک کرد گفت:
    -من هانا رو می شناسم ولی اونم مادرته می فهمه چه دردی رو می کشی پس ناراحت نباش ما می ریم اونجا و تو خیلی راحت می تونی خودتو قوی نشون بدی...
    حالم هنوز بد بود اما دستامو مشت کردم کوبیدم تو شکم رادوین که سریع ولم کرد گفت:
    -این چه کاری بود؟
    من با ابروهای بالا رفته گفتم:خواستم از الان نشون بدم چقدر قویم...
    به هم نگاه کردیم بعد شروع کردیم به خندیدن صدای نگین اومد که گفت:
    -دارید خوش می گذرونید منو فراموش کردید ...؟آره؟
    من:نه بابا، بیا زود بریم...
    رادوین:آره راست می گـه هانا بد جور عصبانیه می گـه این دختر چرا تلفن خونه اشو بر نمی داره... دعوا در راه داریم...
    نگین:اینا به کنار من چه طوری به تهران برگردم...؟
    من:با ما بیا با هم بر می گردیم باشه؟
    نگین نگاهی به من کرد گفت:باشه...
    من به سمته رادوین برگشتم گفتم:دایی جون زحمت خشم مامانم با تو!
    بعدم سریع سوار ماشین شدیم هوف من که بد جور خسته بودم سریع خوابم برد و متوجه چیزی نشدم...
    ***
    امیر سام:
    سام:مادر من چی میگی من ماموریتم ...!شما الان کجایید کی اومدید ایران...!باشه الان راه می افتم...
    سریع گوشی رو قطع کردم مادر و پدرم اومده بودن ایران و دلیلش هم نمی دونم سریع آماده شد سویچ رو از رو میز برداشتم برای دایی هم رو کاغذ نوشتم مجبور شدم برگردم فعلا بهتر بود بهشون نگم مامان اینا اومدن هم شب بود هم اینکه معلوم نیست چکار دارن ....
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا