سر ساعت نه ونیم ،به رستوران رسيديم. سريع به سمت اتاق پرو رفتيم و بعد از تعويض لباسامون به سمت آشپزخونه رفتيم. همين طور كه آشپزخونه رو تميز مي كردم و خواستم ميزهاي تو رستوران رو هم تميز كنم،آرمين به سمتم اومد:
_پناه، آقا گفت واسش چايي ببري!
اوف انگار جز من كس ديگه اي نيست، واسش چيزي ببره! سرم رو با حرص تكون دادم و چايي رو تو ليوان ريختم و به سمت اتاقش رفتم. بعد از چند تقه به در وارد شدم:
_سلام!
سرش رو به معني سلام تكون داد. آره خب زبون نداره، لاله واسه همين!
با حرص چاييش رو، رو ميز گذاشتم، خواستم برم كه گفت:
_اجازه دادم تشريف ببرين؟
رو پاشنه ي پام چرخيدم و به سمتش برگشتم.يه نگاهي به چايي انداخت و گفت:
اومم، نچ رنگش رو دوس ندارم. برو يكي ديگه بيار!
با تعجب زل زدم بهش و گفتم:
_رنگش كه خوبه، نه تيرست، نه روشن! دقيقا همونيه كه بايد باشه!
+من تعيين مي كنم كه چي بايد باشه؛ چي نبايد باشه. يه چايي ديگه بيار!
پناه آروم باش اين واسه خودش زر مي زنه! تو كه نبايد واست مهم باشه. والا! سريع ليوان رو از روي ميز برداشتم و از اتاق خارج شدم. به سمت آشپزخونه رفتم و اين بار طوري چايي رو درست كردم، كه يكم تيره تر باشه. دوباره به سمت اتاقش رفتم و وارد شدم. چايي رو گذاشتم رو ميز و منتظر ايستادم.
يه نگاهي به چايي انداخت و لباش رو كج كرد و گفت:
_اينم خيلي تيرست يه كم روشن تر باشه!
چشمام رو از عصبانيت بستم و بعد از چند مين باز كردم، كه ديدم با نيش باز زل زده بهم. باشه. بچرخ تا بچرخيم. دارم برات!
دوباره چايي رو از رو ميز برداشتم و با يه چايي روشن، تعويض كردم!
_اوم نه اصلا منصرف شدم، آب پرتقال بيار واسم، مرسي!
چايي رو با عصبانيت از رو ميز برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم و ليوان رو محكم رو ميز كوبيدم، كه هزارتيكه شد!
همه با تعجب نگام مي كردن، آرمين و نفس سريع اومدن سمتم.
نفس: چي شده؟
آرمين: اخراجت كرد؟
_ايشالله كه اخراج كنه من خلاص شم! مرديكه ديوونه مخش عيب داره! اول ميگه چايي بيار، بردم واسش، ميگه اين تيرس! دوباره بردم، ميگه روشنه! دوباره بردم ميگه اصلا آبميوه مي خوام! اعصابمو خورد كرده ديگه!
نفس و آرمين كه مثلا مي خواستن خودشون رو كنترل كنن تا نخندن، ولي من فهميدم و رو بهشون گفتم:
_راحت باشين تخليه كنين خودتون رو يه وقت ديدين نميشه جمعتون كرد!
با زدن اين حرفم پقي زدن زير خنده، منم كه عصبي شده بودم، سريع ازشون دور شدم و آب پرتقال رو حاضر كردم و به سمت اتاقش رفتم.
آب پرتقال رو، رو ميزش گذاشتم.يه كم از آب پرتقال رو خورد و گفت:
اي واي! حالا كه فكر مي كنم، خيلي هـ*ـوس قهوه كردم! ببخشيد، ولي قهوه لطفا!
ديگه داشت رو اعصابم سورتمه مي رفت. با يه لحنه خاصي گفتم:
_كه قهوه ميخواين نه؟
اونم دوباره نيشاش رو باز كرد و كلش رو تكون داد. لال!
آروم به سمتهميزش رفتم و آبميوه رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. حالا ببين چه بلايي سرت ميارم! به من ميگن پناه راد! كم كسي نيستم واسه خودم. با يه پوزخند به سمت آشپزخونه رفتم و قهوه رو آماده كردم. به چپ و راست يه نگاهي كردم و وقتي از نبودن كسي مطمئن شدم، با زدن يه خلط اساسي هر چي تف تو دهنم بود رو وارد قهوه كردم و آروم با قاشق بهم زدم و زير لب ريز ريز خنديدم. وارد اتاقش شدم و قهوه رو، رو ميزش گذاشتم و با لبخند نگاش كردم بدبخت از لبخندم تعجب كرد و يه نگاهي به قهوه كرد، فكر مي كرد توش سم ريختم !نمي فهميد بدتر از سمه. فنجون قهوه رو به لباش نزديك كرد و آروم ازش خورد. آخ دلم خنك شد.حالا ضربه ي بعدي!
_چيزي تو قهوه ريختين؟يه مزه ي عجيب مي ده!
اين دفعه با نيش باز نگاش كردم و گفتم:
_بله البته خيلي خوشحالم، كه گفتين واستون قهوه بيارم. راحت شدم به خدا!
با تعجب زل زد تو چشام و گفت:
_چرا؟
با صداي لرزون كه كاملا معلوم بود مي خوام از خنده منفجر بشم، گفتم:
_خلط زياد داشتم، واسه همين ريختم تو قهوتون! الان خيلي راحتم ممنون!
با زدن اين حرف هر چي تو دهنش بود و ريخت بيرون و اين من بودم كه قه قه مي زدم. همين طور كه مي خنديدم، گفت:
_تو،تو به چه جرعتي همچين غلطي كردي؟ ها؟
خندم رو قطع كردم و جدي گفتم:
_خودتون اين بازي رو شروع كردين آقاي رادفر. گفتم كه، هر عملي يه عكس العمي داره! اينم جوابش بود. روز خوش!
بعد از زدن اين حرف از اتاقش زدم بيرون و دوباره تركيدم!
_پناه، آقا گفت واسش چايي ببري!
اوف انگار جز من كس ديگه اي نيست، واسش چيزي ببره! سرم رو با حرص تكون دادم و چايي رو تو ليوان ريختم و به سمت اتاقش رفتم. بعد از چند تقه به در وارد شدم:
_سلام!
سرش رو به معني سلام تكون داد. آره خب زبون نداره، لاله واسه همين!
با حرص چاييش رو، رو ميز گذاشتم، خواستم برم كه گفت:
_اجازه دادم تشريف ببرين؟
رو پاشنه ي پام چرخيدم و به سمتش برگشتم.يه نگاهي به چايي انداخت و گفت:
اومم، نچ رنگش رو دوس ندارم. برو يكي ديگه بيار!
با تعجب زل زدم بهش و گفتم:
_رنگش كه خوبه، نه تيرست، نه روشن! دقيقا همونيه كه بايد باشه!
+من تعيين مي كنم كه چي بايد باشه؛ چي نبايد باشه. يه چايي ديگه بيار!
پناه آروم باش اين واسه خودش زر مي زنه! تو كه نبايد واست مهم باشه. والا! سريع ليوان رو از روي ميز برداشتم و از اتاق خارج شدم. به سمت آشپزخونه رفتم و اين بار طوري چايي رو درست كردم، كه يكم تيره تر باشه. دوباره به سمت اتاقش رفتم و وارد شدم. چايي رو گذاشتم رو ميز و منتظر ايستادم.
يه نگاهي به چايي انداخت و لباش رو كج كرد و گفت:
_اينم خيلي تيرست يه كم روشن تر باشه!
چشمام رو از عصبانيت بستم و بعد از چند مين باز كردم، كه ديدم با نيش باز زل زده بهم. باشه. بچرخ تا بچرخيم. دارم برات!
دوباره چايي رو از رو ميز برداشتم و با يه چايي روشن، تعويض كردم!
_اوم نه اصلا منصرف شدم، آب پرتقال بيار واسم، مرسي!
چايي رو با عصبانيت از رو ميز برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم و ليوان رو محكم رو ميز كوبيدم، كه هزارتيكه شد!
همه با تعجب نگام مي كردن، آرمين و نفس سريع اومدن سمتم.
نفس: چي شده؟
آرمين: اخراجت كرد؟
_ايشالله كه اخراج كنه من خلاص شم! مرديكه ديوونه مخش عيب داره! اول ميگه چايي بيار، بردم واسش، ميگه اين تيرس! دوباره بردم، ميگه روشنه! دوباره بردم ميگه اصلا آبميوه مي خوام! اعصابمو خورد كرده ديگه!
نفس و آرمين كه مثلا مي خواستن خودشون رو كنترل كنن تا نخندن، ولي من فهميدم و رو بهشون گفتم:
_راحت باشين تخليه كنين خودتون رو يه وقت ديدين نميشه جمعتون كرد!
با زدن اين حرفم پقي زدن زير خنده، منم كه عصبي شده بودم، سريع ازشون دور شدم و آب پرتقال رو حاضر كردم و به سمت اتاقش رفتم.
آب پرتقال رو، رو ميزش گذاشتم.يه كم از آب پرتقال رو خورد و گفت:
اي واي! حالا كه فكر مي كنم، خيلي هـ*ـوس قهوه كردم! ببخشيد، ولي قهوه لطفا!
ديگه داشت رو اعصابم سورتمه مي رفت. با يه لحنه خاصي گفتم:
_كه قهوه ميخواين نه؟
اونم دوباره نيشاش رو باز كرد و كلش رو تكون داد. لال!
آروم به سمتهميزش رفتم و آبميوه رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. حالا ببين چه بلايي سرت ميارم! به من ميگن پناه راد! كم كسي نيستم واسه خودم. با يه پوزخند به سمت آشپزخونه رفتم و قهوه رو آماده كردم. به چپ و راست يه نگاهي كردم و وقتي از نبودن كسي مطمئن شدم، با زدن يه خلط اساسي هر چي تف تو دهنم بود رو وارد قهوه كردم و آروم با قاشق بهم زدم و زير لب ريز ريز خنديدم. وارد اتاقش شدم و قهوه رو، رو ميزش گذاشتم و با لبخند نگاش كردم بدبخت از لبخندم تعجب كرد و يه نگاهي به قهوه كرد، فكر مي كرد توش سم ريختم !نمي فهميد بدتر از سمه. فنجون قهوه رو به لباش نزديك كرد و آروم ازش خورد. آخ دلم خنك شد.حالا ضربه ي بعدي!
_چيزي تو قهوه ريختين؟يه مزه ي عجيب مي ده!
اين دفعه با نيش باز نگاش كردم و گفتم:
_بله البته خيلي خوشحالم، كه گفتين واستون قهوه بيارم. راحت شدم به خدا!
با تعجب زل زد تو چشام و گفت:
_چرا؟
با صداي لرزون كه كاملا معلوم بود مي خوام از خنده منفجر بشم، گفتم:
_خلط زياد داشتم، واسه همين ريختم تو قهوتون! الان خيلي راحتم ممنون!
با زدن اين حرف هر چي تو دهنش بود و ريخت بيرون و اين من بودم كه قه قه مي زدم. همين طور كه مي خنديدم، گفت:
_تو،تو به چه جرعتي همچين غلطي كردي؟ ها؟
خندم رو قطع كردم و جدي گفتم:
_خودتون اين بازي رو شروع كردين آقاي رادفر. گفتم كه، هر عملي يه عكس العمي داره! اينم جوابش بود. روز خوش!
بعد از زدن اين حرف از اتاقش زدم بيرون و دوباره تركيدم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: