کامل شده رمان پناه زندگیه من | النازیار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

elnazyar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/01
ارسالی ها
115
امتیاز واکنش
788
امتیاز
266
محل سکونت
بندرعباس
سر ساعت نه ونیم ،به رستوران رسيديم. سريع به سمت اتاق پرو رفتيم و بعد از تعويض لباسامون به سمت آشپزخونه رفتيم. همين طور كه آشپزخونه رو تميز مي كردم و خواستم ميزهاي تو رستوران رو هم تميز كنم،آرمين به سمتم اومد:
_پناه، آقا گفت واسش چايي ببري!
اوف انگار جز من كس ديگه اي نيست، واسش چيزي ببره! سرم رو با حرص تكون دادم و چايي رو تو ليوان ريختم و به سمت اتاقش رفتم. بعد از چند تقه به در وارد شدم:
_سلام!
سرش رو به معني سلام تكون داد. آره خب زبون نداره، لاله واسه همين!
با حرص چاييش رو، رو ميز گذاشتم، خواستم برم كه گفت:
_اجازه دادم تشريف ببرين؟
رو پاشنه ي پام چرخيدم و به سمتش برگشتم.يه نگاهي به چايي انداخت و گفت:
اومم، نچ رنگش رو دوس ندارم. برو يكي ديگه بيار!
با تعجب زل زدم بهش و گفتم:
_رنگش كه خوبه، نه تيرست، نه روشن! دقيقا همونيه كه بايد باشه!
+من تعيين مي كنم كه چي بايد باشه؛ چي نبايد باشه. يه چايي ديگه بيار!
پناه آروم باش اين واسه خودش زر مي زنه! تو كه نبايد واست مهم باشه. والا! سريع ليوان رو از روي ميز برداشتم و از اتاق خارج شدم. به سمت آشپزخونه رفتم و اين بار طوري چايي رو درست كردم، كه يكم تيره تر باشه. دوباره به سمت اتاقش رفتم و وارد شدم. چايي رو گذاشتم رو ميز و منتظر ايستادم.
يه نگاهي به چايي انداخت و لباش رو كج كرد و گفت:
_اينم خيلي تيرست يه كم روشن تر باشه!
چشمام رو از عصبانيت بستم و بعد از چند مين باز كردم، كه ديدم با نيش باز زل زده بهم. باشه. بچرخ تا بچرخيم. دارم برات!
دوباره چايي رو از رو ميز برداشتم و با يه چايي روشن، تعويض كردم!
_اوم نه اصلا منصرف شدم، آب پرتقال بيار واسم، مرسي!
چايي رو با عصبانيت از رو ميز برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم و ليوان رو محكم رو ميز كوبيدم، كه هزارتيكه شد!
همه با تعجب نگام مي كردن، آرمين و نفس سريع اومدن سمتم.
نفس: چي شده؟
آرمين: اخراجت كرد؟
_ايشالله كه اخراج كنه من خلاص شم! مرديكه ديوونه مخش عيب داره! اول ميگه چايي بيار، بردم واسش، ميگه اين تيرس! دوباره بردم، ميگه روشنه! دوباره بردم ميگه اصلا آبميوه مي خوام! اعصابمو خورد كرده ديگه!
نفس و آرمين كه مثلا مي خواستن خودشون رو كنترل كنن تا نخندن، ولي من فهميدم و رو بهشون گفتم:
_راحت باشين تخليه كنين خودتون رو يه وقت ديدين نميشه جمعتون كرد!
با زدن اين حرفم پقي زدن زير خنده، منم كه عصبي شده بودم، سريع ازشون دور شدم و آب پرتقال رو حاضر كردم و به سمت اتاقش رفتم.
آب پرتقال رو، رو ميزش گذاشتم.يه كم از آب پرتقال رو خورد و گفت:
اي واي! حالا كه فكر مي كنم، خيلي هـ*ـوس قهوه كردم! ببخشيد، ولي قهوه لطفا!
ديگه داشت رو اعصابم سورتمه مي رفت. با يه لحنه خاصي گفتم:
_كه قهوه ميخواين نه؟
اونم دوباره نيشاش رو باز كرد و كلش رو تكون داد. لال!
آروم به سمتهميزش رفتم و آبميوه رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. حالا ببين چه بلايي سرت ميارم! به من ميگن پناه راد! كم كسي نيستم واسه خودم. با يه پوزخند به سمت آشپزخونه رفتم و قهوه رو آماده كردم. به چپ و راست يه نگاهي كردم و وقتي از نبودن كسي مطمئن شدم، با زدن يه خلط اساسي هر چي تف تو دهنم بود رو وارد قهوه كردم و آروم با قاشق بهم زدم و زير لب ريز ريز خنديدم. وارد اتاقش شدم و قهوه رو، رو ميزش گذاشتم و با لبخند نگاش كردم بدبخت از لبخندم تعجب كرد و يه نگاهي به قهوه كرد، فكر مي كرد توش سم ريختم !نمي فهميد بدتر از سمه. فنجون قهوه رو به لباش نزديك كرد و آروم ازش خورد. آخ دلم خنك شد.حالا ضربه ي بعدي!
_چيزي تو قهوه ريختين؟يه مزه ي عجيب مي ده!
اين دفعه با نيش باز نگاش كردم و گفتم:
_بله البته خيلي خوشحالم، كه گفتين واستون قهوه بيارم. راحت شدم به خدا!
با تعجب زل زد تو چشام و گفت:
_چرا؟
با صداي لرزون كه كاملا معلوم بود مي خوام از خنده منفجر بشم، گفتم:
_خلط زياد داشتم، واسه همين ريختم تو قهوتون! الان خيلي راحتم ممنون!
با زدن اين حرف هر چي تو دهنش بود و ريخت بيرون و اين من بودم كه قه قه مي زدم. همين طور كه مي خنديدم، گفت:
_تو،تو به چه جرعتي همچين غلطي كردي؟ ها؟
خندم رو قطع كردم و جدي گفتم:
_خودتون اين بازي رو شروع كردين آقاي رادفر. گفتم كه، هر عملي يه عكس العمي داره! اينم جوابش بود. روز خوش!
بعد از زدن اين حرف از اتاقش زدم بيرون و دوباره تركيدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    ****
    يه هفته اي از ماجراي كل كل ما، مي گذشت. انگار اونم خسته شده بود و کنار كشيده بود؛ چون ديگه سر به سرم نمي زاشت و زياد باهم، همكلام نمي شديم.امروز بهترين روزمه، آخه اولين حقوق رو امروز، مي گيرم. اين قدر ذوق دارم، كه حتي نمي تونم توصيفش كنم. يه روز قبلش كلي با نفس واسه اين پول نقشه كشيديم و آخر تصميم گرفتم يكم از اين پول رو واسه قيافمون خرج كنيم، كه شايد يه نفر مغز خر خورد و بياد مارو بگيره و بقيه پولم پس انداز مي كنيم. سريع وارد رستوران شديم. با هيجان به سمت آشپزخونه رفتم و رو به آرمين گفتم:
    _حقوق گرفتي؟
    خنديد و گفت:
    _آره! راستي گفت برين اتاقش مي خواد حقوقتون رو بده!
    من و نفس با كلي ذوق بالا پايين پريديم و با دو به سمت اتاقش رفتيم.سريع درو باز كرديم و وارد شديم هم زمان سلام كرديم.
    _سلام بفرماييد!
    سريع جلوي ميز ايستاديم و منتظر شديم.دوتا پاكت رو از تو كشوش در اوردو يكي رو به دست من داد، اون يكي رو هم دست نفس!
    _به خاطر زحمتايي كه كشيدين، ممنون و خسته نباشين!
    با ذوق بهش نگاه كردم و گفتم:
    _مرسي.
    اونم يه پوزخند زد و دوباره كلش رو تكون داد. معني پوزخندش رو نفهميدم؛ ولي بيخيال شدم. نفس هم بعد از كلي تشكر همراه من از اتاق خارج شد.
    نفس:بازش كنيم؟
    +اينجا زشته! بيا بريم اتاق پرو!
    سريع به سمت اتاق رفتيم و تند تند پاكت رو باز كرديم.
    نفس:واي، پولدار شديم پناه!
    خنديدم و گفتم:
    _خاك تو سرت!
    بعدم پاكت رو جر وا جر كردم، كه با ديدن پول ها مغزم هنگ كرد. اين چي بود ديگه؟نه! باورم نمي .شد حتما يه اشتباهي شده. نفس كه قيافه ي آويزونم رو ديد، با تعجب گفت:
    _چي شده؟
    +پولا كمه!
    _يعني چي كمه؟
    +يعني ششصد بيشتر، ني!
    _يعني چي ؟ماله من كه درسته! برو بهش بگو خب!
    فك كنم كم كم داشتم معني اون پوزخند مسخره رو، مي فهميدم. واسه همين با عصبانيت بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم. اون حق نداشت زحمتام رو پايمال كنه! من كلي واسه اين پول نقشه كشيده بودم. اون الان مثلا ميخواست قدرتش رو، نشونم بده! بدون اينكه دري بزنم؛ وارد اتاق شدم. اونم كه داشت حساب كتاب مي كرد. سرش رو با تعجب بلند كرد و با ديدن من، دوباره اون پوزخند مسخرش رو زد. فكر كرده خيلي بهش مياد! نمي فهمه مثل، ميمون ميشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    _كاري داشتين خانوم راد؟
    با اين حرفش بيشتر عصبي شدم و ديگه كنترل كردنم دسته خدا بود؛ واسه همين صدام رو بردم بالا و گفتم:
    _شما حق نداشتين همچين كاري كنين، من بيشتر از همه تو اين رستوران جون كندم تا ساعت دو شب مثل كلفت اينج ارو تميز ميكردم حق ندارين حقوقم رو كسر كنين!
    وقتي حرفم تموم شد؛ يهو با صداي دادش فك كنم شلوارم رو كثيف كردم:
    _تو كي هستـــي سر من داد ميزني؟ ها؟من هر كاري بخوام انجام ميدم !فهميدي يا نه؟ بعدشم بله زحمت كشيدي، ولي ياد گندايي هم كه زدي باش، انتظار نداري كه با اون زبون درازيا و اون كاري كه با قهوه كردي حقوق كامل بگيري؟همين كه اخراجت نكردم، برو خدا رو شكر كن.
    ديگه داشت خيلي پرو مي شد. هي اخراج اخراج مي كرد. ديگه زدم به سيم آخر و گفتم:
    _خب اخراج كن كي رو مي ترسوني؟
    +اون رو ديگه من تصميم مي گيرم. حالا هم به سلامت لطفا وقتم رو، نگيرين!
    با حرص از اتاقش خارج شدم و بدو به سمت اتاق پرو رفتم.
    نفس:چي شد پناه؟
    دختر لوسي نبودم، ولي وقتي اين قدر جون مي كندم، انتظار داشتم حقوقم رو كامل بگيرم؛ واسه همين نا خودآگاه اشكام اومد پايين و رو زمين نشستم. نفس سريع به سمتم اومد و گفت:
    _چي شده عشقم؟ چي كارت كرد؟
    همين طور كه گريه مي كردم گفتم:
    _حالم ازش بهم مي خوره!م..من اين همه زحمت كشيدم، اين همه تا صبح جون كندم. عوضي گفت زبون درازي كردي و اينا!
    نفس سريع بغلم كرد و گفت:
    _مي خواي باهاش حرف بزنم؟
    +نه اينطوري فكر مي كنه واسم مهم. بي خيالش! واسش دارم!
    نفس از بغلم اومد بيرون و گفت:
    _تو رو خدا ديگه ول كنين، بابا يهو ديدي اخراجت كردا!
    +ديگه واسم مهم نيس، من از اين كينه گرفتم. نفس بايد تاوان كاري رو كه كرده، پس بده!
    نفس سرش رو به معنيه تاسف تكون داد و گفت:
    _من هر چي به تو بگم كه گوش نميدي، اكي هركاري خواستي بكن، من رفتم سر كارم.
    +به سلامت!
    چند مين بعد، كه آروم تر شدم؛ لباس فرم هام رو پوشيدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
    بهزاد:پناه اين رو ببر، سر ميز چهار!
    سرم رو تكون دادم و به سمت ميز چهار رفتم.

    راشا
    با عصبانيت دستي تو موهام كشيدم و رو صندليم نشستم. اين چند روز خيلي عصبيم كرد، حقش بود ولي بازم به خاطر كارايي كه مي كردم، دلم راضي نمي شد. مي دونستم خيلي زحمت كشيده، حقش بود كل حقوق رو بگيره، ولي به خاطر كاراي آخرش نمي تونم كوتاه بيام! از اتاق بيرون زدم. خواستم يه نگاهي به رستوران بندازم، ببينم همه چي حله يا نه؟
    داشتم نگاش مي كردم؛مي ديدم چطوري واسه مشتري ها خم و راست مي شه و با اينكه اعصابش داغونه، ولي به همه لبخند ميزنه. محو لبخندش شدم. خيلي قشنگ مي خنديد، نمی دونم شايدم واسه من قشنگ بود.خيلي قوي بود. فكر كنم همين قوي بودنش بود؛ كه باعث مي شد جذبش بشم. اشكش دم مشكش بود، ولي كنار نمي كشيد. همين طور كه محو نگاش مي كردم، ديدم بدون اينكه توجهي به پله ها بكنه عقب عقب داره مياد. يهو تا پاشو عقب گذاشت، انگار انتظار پله رو نداشت و
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    پناه
    داشتم با يكي از مشتري ها حرف ميزدم و همينطور عقب عقب مي اومدم. اين قدر غرق حرف زدن با مشتري بودم و انقدر ذهن خودم مشغول بود، كه به كل يادم رفت، كه طبقه ي بالاي رستورانم! حواسم به پله ها نبود و يهو پاهام پيچ خورد و نا خودآگاه جيغي كشيدم، كه خودم از صداش ترسيدم. همين طور كه بين زمين و هوا معلق بودم يهو از پشت يه نفر با اون دستاي بزرگش، من رو گرفت؛ كه باعث شد، تو بغلش پرت بشم. اونم كه به خاطر وزنم نتونست تحمل كنه؛ تعادلش بهم خورد و باهم پخش زمين شديم. اون محكم رو زمين پرت شد و منم روش. فكر كنم هر كي بود، تا الان له شده. همه مشتري ها، سريع به سمتمون اومدن. نگاهمون مي كردن. با اينكه كل بدنم درد مي كرد، ولي خواستم ببينم، كيه كه بهم كمك كرده. سريع از روش بلند شد مو با ديدن طرف مقابلم، دهنم تا حد امكان باز شد!
    راشا چشماش رو محكم بسته بود. قشنگ معلوم بود خيلي درد داره! سريع كنارش نشستم و دستش رو گرفتم، تا بلند بشه. با گرفتنه دستاش، ناخودآگاه دوباره داغ شدم. پوفي كشيدم و از يكي از مشترياي مرد، خواستم كمكم كنن. چند نفر كمكمون كردن و باهم راشا رو به سمت اتاقش برديم.آرمين رو صدا زدم، كه آبميوه اي چيزي بياره، كه گفت:
    _نمي خواد. خوبم!
    نگران بهش نگاه كردم و گفتم:
    _يه نگاهي به قيافتون كنين، سفيد شدين. به خاطر من اين مدلي شد!
    دستش رو آروم مالش داد و گفت:
    _گفتم كه خوبم!
    بعد يه نگاهي به من كرد و گفت:
    _خودت خوبي؟
    با شنيدن اين حرف ته دلم خالي شد و باعث شد خجالت بكشم. واسه همين سرم رو پايين انداختم و گفتم:
    _بله ...چيزه ...چيزي مي خواين واستون بيارم؟
    سرشو به معني منفي تكون داد و گفت:
    _نه ممنون برو سر كارت!
    باشه اي گفتم و خواستم از اتاقش برم بيرون كه گفت:
    _مواظب خودت باش!
    با شنيدن اين حرف كل بدنم گرم شد به سمتش برگشتم و گفتم:
    _همچنين!
    بعد هم از اتاقش زدم بيرون.
    ****
    همين طور كه رو كاناپه دراز كشيده بودم و پفك مي خوردم، نفس گفت:
    _ولي فك كنم داره نرم مي شه ها؛ آخه امروز ساعت یک،مرخصت كرد!
    +نه بابا، هنوزم همونه، فقط امروز چون خودش له شده بود، حال نداشت، مرخصم كرد. به خاطر من نبو!د
    نفس:واي ولي پناه، چه عاشقونه بود اون لحظه. فك كن وقتي ديده داري مي افتي، چطوري اومده سمتت!
    همين طور كه پفك مي خوردم گفتم:
    _آره، ولي از همه بيشتر از اون حرفي كه زد، خوشم اومد!
    نفس:كدوم حرف؟
    تو چشماي نفس نگاه كردم و گفتم:
    _مواظب، خودت باش!
    نفس خنديد و گفت:
    _واي! يكي نيس همچنين حرفايي رو، به من بزنه! من فكر كنم اگه با مخ برم تو زمين، آرمين عين خيالشم نيست!
    +خفه شو نفس! ديگه آرمين، اين قدر بي حس نيس كه!
    _پس چرا نميگه؟
    +خب شايد مي ترسه! آخه اون خيلي با تو تفاوت داره. تو خارج تحصيل كردي، وضع ماليت توپه، لباسايي كه مي پوشي؛ شايد اون نتونه با حقوقش بخره!
    نفس:اون كه در مورد شرايط من، چيزي نمي دونه!
    با تعجب زل زدم بهش و گفتم:
    _نگفتي بهش؟
    +نه فكر كردم اگه نفهمه بهتره؛ اين طوري فكر مي كنه من مثله خودشم!
    _خب، يه روز كه بايد بهش بگي!
    +اوف، نمي دونم!
    همين طور كه با نفس حرف مي زديم و فيلم مي ديديم، نفهميديم چي شد و همونجا جلو تي وي خوابمون برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    راشا
    صبح با صدای زنگ خونه بیدار شدم. یه نگاهی به ساعت کردم؛ شش صبح! این وقت صبح کی بود؟ دوباره با صدای زنگ، سریع با همون لباس خونگیام، به سمت در رفتم. یه نگاهی به چشمی در کردم تا ببینم کیه؟ با دیدنش لبخندی زدم و در رو باز کردم، که باز کردن در همانا و بلند شدن غرغرای مادر گرام، همانا!
    مامان: راشا! سه ساعته دارم زنگ می زنم! چرا درو با نمی کنی؟
    از جلو در کنار رفتم و گفتم:
    _منم خوبم مامان جون تو چطوری؟
    لبخندی زد و وارد خونه شد، که با دیدن خونه چشاش از حدقه زد بیرون:
    _این چه وضعیه؟ تو که از یاشار بدتری! من به اون میگم شلخته!
    خنده ای کردم و گفتم:
    _ببخشید وقت نشد تمیز کنم،راستی چرا نگفتی خودم بیام پیشت؟
    +تو که چند روز پیش اومدی. دیگه نمی خواستم از کارت بزنی عزیزم! گفتم هم بیام یه سری بهت بزنم، هم غذای مورد علاقت رو درست کنم!
    لبخندی به روش زدم و گفتم:
    _عشقه منی تو که،من برم آب بزنم به صورتم میام!
    +باشه پسرم!
    از پله ها بالا رفتم و به سمت دستشویی رفتم. بعد از شستن صورتم با همون لباسا، پایین اومدم. فعلا حوصله عوض کردنشون رو نداشتم. به سمت آشپزخونه رفتم، که دیدم داره واسم صبحونه آماده می کنه. از خدا، برای دادن همچین فرشته ای تشکر کردم و از پشت بغلش کردم، که جا خورد.
    _عه دیوونه، ترسید!م
    +مامان می دونستی چه قدر دوستت دارم؟
    لبخندی زد و همین طور که نیمروها رو آماده می کرد گفت:
    _خدا رو هزار مرتبه شکر، که شما دو تا پیشم هستین. منم خیلی دوستون دارم عزیزم!
    لبخندی زدم و گونه ی سفیدش رو محکم بوسیدم.
    _عه،می فهمی بدم میاد؛ تفی شما! هیچ موقع یاد نگرفتین مثل آدم رفتار کنین.
    قه قه ای زدم و گفتم:
    _خب دوس دارم بوست کنم، مشکلیه؟
    +خبه خبه توهم صبحونت رو بخور!
    _به به ببین مهتاب سلطان چه کرده، دمت گرم. ولی من چطوری این همه چیز رو باهم بخورم؟
    +کجا این همه است؟بخور تا جون بگیری. یه نگاهی به هیکلت بنداز مثل مرده ها شدی!
    همین طور که لقمه تو دهنم بود، با تعجب گفتم:
    _من مردنیم ؟
    مامان که همیشه از این بدش می اومد؛ که کسی وقتی داره چیزی می خوره، حرف بزنه. یه پس گردنی بهم زد و با گفتن، خفه، خفم کرد!
    _از یاشار چه خبر؟
    +اونم خوبه، چند بار می خواست بیاد پیشت، که من نذاشتم!
    _چرا مادر من؟ می دونی چند روزه داداشم رو ندیدیم؟ دلم واسش تنگ شده!
    +حالا بزار یکم کارات درست شه، می گم بیاد. اون خودشم هیچ وقت خونه نیست. معلوم نیس الان مخ کدوم دختری رو زده؟ هر شب با هم بیرونن!
    خنده ای کردم و گفتم:
    _خودش بهت گفته؟
    +نه بابا! اون که حرفی نمی زنه. دیدم تو حیاط داره با یه نفر حرف می زنه، کلی قوربون صدقش میره. منم فهمیدم قضیه چیه!
    _جوونیه دیگه!
    بعد از خوردن صبحونه از جام بلند شدم و گفتم:
    _دستت درد نکنه مامان، خیلی چسبید .من برم لباسام رو عوض کنم. کاری نداری؟
    +پسرم؟
    _جونم؟
    +دختر نادیا جون، تازه از انگلیس اومده. تحصیل کرده است، خوشگل و مهربون، باید ببینیش. خیلی خوبه فکر کنم بپسندی!
    دوباره حرفای همیشگی!
    _نه مادر من، خودت که می دونی من سرم شلوغه!
    مامان با عصبانیت به من رو کرد و گفت:
    _تا کی می خوای همش کار کنی؟ کل زندگیت شده رستوران، اصلا به فکر خودت نیستی. من نمی دونم راشا، من عروس می خوام. همین که گفتم!
    به سمت مامان رفتم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
    _وقتی از یه نفر خوشم اومد مطمئن باش، اولین کسی که می فهمه تویی!
    _تو که ماشالله، از کسی خوشت نمیاد!
    لبخندی زدم .یهو نمی دونم چرا پناه تو ذهنم اومد. سریع چشام رو بستم؛ تا از فکرش ،بیرون بیام و سریع به سمت پله ها رفتم.
    _کجا راشا؟
    +دیرم شده مامان، من برم حاضر شم!
    سریع وارد اتاقم شدم و به در تکیه زدم .لعنتی هنوز تو فکرمه! سرم رو با عصبانیت تکون دادم و شروع به عوض کرن لباسم کردم. یه لباس آستین بلند مشکی با کت سورمه ای جذب با یه کرواته سورمه ایه خط خطی و یه شلوار تنگ مشکی. بعد از یه نیم نگاه به آیینه قدی و درست کردن موهام، با عطر دوش گرفتم و با برداشتنه گوشیم و ساعتم از اتاق بیرون زدم و همین طور که از پله ها پایین می اومدم، ساعتم رو هم، رو دستم تنظیم می کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    کل خونه رو، بو قورمه سبزی گرفته بود. لـ*ـذت بو کشیدم و گفتم:
    _اخ مامان، خیلی هـ*ـوس کرده بودم؛ دمت گرم!
    مامان لبخندی زد و گفت:
    _زیاد واست درست می کنم؛ تا چند روزت رو بزنه!
    بازم تشکر کردم و بعد از خداحافظی با مامان، از خونه،بیرون زدم. سوار ماشین شدم و به سمت رستوران روندم.

    پناه
    صبح با جیغ نفس از خوابم پریدم. مثل جن زده ها، داشت دوره خودش، می گشت! یا خدا! چی شده؟
    _چته نفس؛ چی شده؟
    +پناه بدبخت شدیم! دیشب یادم رفت گوشی رو، رو تایمر بزارم!
    با شنیدن حرفش سیخ نشستم و گفتم:
    _ساعت چنده؟
    +نه!
    مثل چی از رو کاناپه پریدم و به سمت دستشویی رفتم. به خاطر خوابیدن رو اون کاناپه ی لعنتی کمرم از درد داشت می ترکید. سریع آبی به صورتم زدم و شروع به عوض کردن لباسام کردم و بدون هیچ آرایشی از پله ها با دو، پایین اومدم؛ که دیدم نفس هم حاضر شده و داره وسایلش رو، آماده می کنه!
    رو به نفس گفتم:
    _زنگ زدی آژانس؟
    نفس:آره، الانا دیگه می رسه! بدو بریم. همه چی رو برداشتی؟
    سرم رو به معنی مثبت تکون دادم و از خونه،بیرون زدیم. یعنی می بینی هر وقت عجله داری، همه چیز دست به دست هم می ده تا دیرت بشه؟ آژانسی که همیشه بعد از دومین، می اومد، الان نیم ساعته، که هنوز نیومده. عصبی ساعتم رو نگاه میکنم و با ترس آب دهنم رو قورت میدم.
    نفس: ساعت چنده؟
    _نه و نیم!یه زنگ به این آژانسیه بزن؛ ببین کدوم گوریه؟
    نفس خواست زنگ بزنه، که ماشین اومد. سریع سوار شدیم و بعد از کلی غر زدن، که چرا دیر اومدی نو اینا اون بدبختم مظلوم گفت، که تصادف شده بود و ترافیک بود. همین طور که تو راه بودیم، گوشیه نفس زنگ خورد.
    _کیه؟
    +یا خدا، آرمینه!
    قلبم ایستاد. حتما راشا تا الان فهمیده نیومدیم.
    نفس:الو سلام خوبی؟نه تو راهیم .آره خواب موندیم. بگو تادهدقیقه دیگه، می رسیم.اکی! خدافظ!
    _چی می گفت ؟
    +راشا فهمیده، سه ساعت داد و بی داد کرده!
    _شوخی؟
    +به خدا!
    _وای، خدا به خیر بگذرونه. اصلا حوصله ی داد و بیداداش رو ندارم!
    چند مین گذشت که رسیدیم. کل بدنم رو استرس گرفته بود. وارد رستوران شدیم. آرمین طبق معمول جلو رومون بود. سریع به سمتش رفتیم.
    نفس: خیلی عصبیه؟
    آرمین لباش رو گاز گرفت و گفت:
    _بیشتر از پناه!
    یا امام زاده رنگم پریده بود، بدون هیچ حرف دیگه ای، دست نفس رو کشیدم و به سمت اتاقش رفتیم و بعد از چند تقه به در وارد شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    _بیا داخل!
    یا خدا حتما از دنده ی چپ بیدار شده.من و نفس مثل میت شده بودیم و با ترس وارد اتاق شدیم. بدون اینکه حرفی بزنیم، سرمون و انداختیم پایین که صداش بلند شد:
    _من یه حرف رو، باید چند بار بزنم؟
    دوباره هیچی نگفتیم که داد زد:
    _مگه با شما نیستم؟
    سریع سرمون رو بالا بردیم، که دیدم با خشم به من زل زده. تا خواستم حرفی بزنم، گفت:
    _خانوم وطن خواه، از شما می گذرم چون بار اولتونه، اما دیگه نمی خوام تکرار شه فهمیدین؟
    نفس سریع سرش رو به معنی مثبت تکون داد و گفت:
    _چشم!
    +حالا می تونین برین سر کارتون!
    من که کلی ذوق کردم که به من چیزی نگفت. خواستم همراه نفس برم بیرون، که با صداش به خودم لرزیدم:
    _خانوم راد شما بمونین!
    نفس با ترس نگام کرد و مخفیانه دستش رو به سمت گلوش برد و تکون داد. مثلا می خواست بهم بگه مردی.بعد از اینکه نفس،بیرون رفت؛ به سمتش برگشتم و تو چشاش زل زدم.با خشم بهم نگاه کرد و گفت:
    این حرف رو که می زنم، هیچ وقت فراموش نکن! اگه دیدم یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، تاخیر داشتی، اخراجی. فهمیدی؟
    سریع سرم رو به معنی مثبت تکون دادم و گفتم:
    _چشم!
    +خوبه حالا برو سر کارت!
    دوباره سرم رو تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون و نفس حبس شدم و راحت بیرون دادم و به سمت اتاق پرو رفتم.
    نفس: چی شد؟چی گفت؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    _هیچی اخراج شدم!
    نفس با جیغ گفت:
    _چی؟
    دستم رو محکم رو دهنش گذاشتم و گفتم:
    _هیس! شوخی کردم خر !می خوای حالا واقعی، اخراجم کنه!
    نفس با یه نگاهی که قشنگ معلوم بود داشت فحشم می داد نگام کرد و گفت:
    _مریضی؟مردم خر!.پس چی گفت بهت؟
    +هیچی گفت، یه بار دیگه دیر برسی؛ اخراجی!
    _آخیش خوبه حداقل اخراج نکردا!
    یه اوهومی گفتم و شروع به عوض کردن، لباسام کردمو همراه نفس، از اتاق بیرون زدیم.

    راشا
    من نمی دونم چرا این بشر این قدر اعصابه من رو خورد می کنه؟ همیشه اول صبح،از دستش، سرسام می گیرم همین طور که داشتم غرغر می کردم؛ گوشیم زنگ خورد.با دیدن اسمه یاشار لبخندی زدم و جواب دادم:
    _به به از این طرفا!
    یاشار:سلام به جذاب ترین داداش دنیا!
    خنده ای کردم و گفتم:
    _باز چی می خوای؟ یاشار!
    یاشار:خاک تو سرت، لیاقت نداری که زنگ زدم، حالت رو بپرسم!
    _باشه باشه !یه چیزایی شنیدم؛ دوس دختر جدید مبارک!
    یاشار:یا خدا! کی بهت گفته؟ من دو روز نیست با نازلی دوست شدم!
    _دیگه دیگه! خبرا واسه ما می رسه!
    یاشار: مامان بهت گفته؛ یعنی من هر کاری کنم آمارم رو به تو میده.ای بابا!
    خندیدم و گفتم:
    _حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟
    +آها داشت یادم می رفت؛ راشا می گم داداش!
    _ها بنال حوصله ندارم!
    +یه روز رستورانت رو به من قرض میدی؟
    با تعجب گفتم:
    _مگه لباسه یاشار؟حالا واسه چی می خوای؟
    +بابا به این نازلی گفتم رستوران دارم و اینا؛ دیگه نگفتم مال داداشمه! خب اینم رفته به همه دوستاش گفته. خیر سرش می خواسته پز بده، منم دیدم نمی شه دس به سرش کرد، گفتم اکی!
    _ای تو روحت تو آدم نمی شی؟خو از خودت مایه بزار!
    +جان ارشا این آخریشه فقط یه روز، ها؟باش؟
    پوفی کشیدم و گفتم:
    _امروز بیا اینجا حرف می زنیم!
    +قوربون، داداش عزیزم برم. من تا دو مین دیگه اونجام!
    _اکی فعلا!
    +فعلا!
    عجب گرفتاری شدیما.اوف!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    چند مین نگذشته بود، که در اتاقم با صدای بلندی باز شد. از جا پریدم و به اون روانی که تو اتاقم اومده بود، با ترس نگاه کردم؛ که دیدم یاشار با صدای بلند شروع کرد به قهقه زدن! با خشم نگاش کردم و گفتم:
    _زهرمار!خر این چه طرز وارد شدن؟ می میری مثل آدمیزاد، رفتار کنی؟
    یاشار که هنوز اون گالش باز بود و داشت می خندید گفت:
    _جان ارشا قیافت دیدنی بود.
    بعد از گفتن این حرف دوباره شروع کرد به خندیدن منم خندیدم و از جام بلند شدم و بغلش کردم:
    _دلم واست تنگ شده بود. کجایی تو؟
    اونم همین طور که به پشتم می زد گفت:
    _گرفتاریه دیگه!
    خندیدم و گفتم:
    _آره خب سر و کله زدن، با ده تا دختر همزمان، سخته دیگه!
    اونم خندید و رو یکی از مبلا نشست. منم رو به روش نشستم.
    یاشار: والا کار من از صدتا دکتر و مهندس و مدیر سخت تره نمیدونی که، عوضیا هر روز یه چیزی می خوان؛ انگار من بانکشونم!
    با صدای بلند خندیدم و گفتم:
    _تقصیر خودته، مثل آدم با یه نفر باش!
    یاشار:سخته دیگه عادت کردم !
    _حالا قضیه رستوران چیه ؟کامل تر بگو!
    +بابا این نازلی هی بهم می گفت دوست پسرای مردم این دارن، اون دارن! تو هنوز دستت تو جیبه مامانته و اینا. منم واسه اینکه کم نیارم گفتم رستوران دارم. که داداشم می چرخونه!
    با عصبانیت زل زدم بهش و گفتم:
    _عجب!
    اونم خندید و گفت:
    _آقا هیچی دیگه اینم مثل ندید بدیدا، به همه دوستاش زنگ زد و گفت یه روز بیان اینجا! بعدشم گفت به داداشت بگو تو رستوران نباشه می خوام تو پشت میز بشینی، دوستام از حسودی بمیرن!به خدا من آخر، این دخترا رو نشناختم، معلوم نی با هم دوستن، یا دشمن!
    خندیدم و گفتم:
    _خو حالا من کجا برم؟ اصلا واسه كي مي خواي؟
    یاشار نیشش رو باز کرد و گفت:
    _برو خونه، يكم استراحت كن.واسه پس فردا مي خوام!
    +یاشار فقط یه روزا!
    _اکی بابا، نه که حالا من خیلی دوس دارم اینجا باشم!
    +از سرتم زیاده!
    _بمیر بابا!می گم راشا زنگ بزن یه چیز بیارن، تشنمه!
    +چی می خوری؟دلستر خوبه؟
    _آره حله، بگو بیارن!
    به سمت تلفن رفتم و به آرمین گفتم،دو تا دلستر واسمون بیاره.
    پناه
    همین طور که ظرفا رو میشستم آرمین با عجله اومد نزدیکم و گفت:
    _پناه،از طرف بیمارستان زنگ زدن؛ مامانم حالش خوب نیست. می تونی دوتا دلستر ببری پیشه آقا؟
    سریع سرم رو تکون دادم و گفتم:
    _اگه کاری داشتی زنگ بزن، مواظب خودت باش!
    +باش مرسی خدافظ!
    _خدافظ!
    بنده خدا چه قدر هول شده بود.دوست نداشتم من، اتاقش برم. واسه همین خواستم نفس رو صدا کنم، که دیدم کار داره! واسه همین منصرف شدم.دو تا دلستر برداشتم و تو سینی گذاشتم و بعد از چند تقه به در وارد شدم.همین که وارد اتاق شدم؛ پسر جوونی با چشمای آبی و موهای مشکی دیدم .اووف! چی بود واسه خودش! واسه اینکه ضایع بازی در نیارم، سریع دلستر ها رو، رو میز گذاشتم، که همون پسره رو به من گفت:
    _تازه استخدام شدی؟تا حالا ندیده بودمت!
    خواستم جوابش رو بدم، که به جای من راشا جواب داد:
    _آره یه دو هفته ای می شه!
    بعد پسره سرش رو تکون داد و گفت:
    _اسمت چیه؟
    دوباره خواستم جوابش رو بدم که مردیکه عنتر, به جا من، باز جواب داد:
    _خانوم راد کار دارن یاشار جان،بفرمایید خانوم!
    خواهش میکنمی گفتم و خواستم برم بیرون که گفت:
    راستی چرا آرمین نیومد؟
    به سمتش برگشتم و گفتم:
    مثله اینکه حاله مادرشون بد می شه، می برنش بیمارستان، اونم رفت!
    _آهان باشه، می تونی بری!
    سرم رو تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون.مردیکه اوشگول هی به جا من جواب میده! انگار من زبون ندارم. اووف!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    سريع به سمت آشپزخونه رفتم، كه ديدم نفس هي با گوشيش ور ميره:
    _چي شده؟
    +نمي دونم آرمين، كجا رفته؟ هر چي مي زنگم جواب نميده!
    _آرمين بيمارستانه!
    نفس سريع از جاش بلند شد و گفت:
    _چرا چش شده؟
    +هيچي مثل اينكه مامانش حالش بد مي شه، مي برنش بيمارستان، اونم ميره!
    نفس پوفي كشيد و گفت:
    _تو از كجا فهميدي؟
    +هيچي راشا بهش مي گـه دلستر ببره اتاقش، اونم چون قضيه مامانش رو مي فهمه از من مي خواد دلست رو ببرم!
    نفس: آها اكي، من برم سركارم!
    _اكي!
    شروع كردم به انجام دادن كاراي عقب افتادم، كه تو يه چشم بهم زدن، ساعت یازده شد!
    نفس:من رفتم پناه، زنگ بزن ميام دنبالت!
    _باش عشقم مواظب خودت باش!
    +تو هم، بـ*ـوس. باباي!
    _باي!
    بعد از رفتن نفس شروع كردم به عوض كردن لباسام. بعد از تعويض لباسام به سمت آشپزخونه رفتم. خداروشكر زياد كثيف نبود، واسه همين زود كارم رو انجام دادم. مي خواستم ميزهاي رستوران رو مرتب كنم، كه با صداي وحشتناكي از جا پريدم!
    راشا
    همين طور كه سرم، گرم حساب كتاب بود؛ گوشيم شروع به زنگ زدن،کرد.نگاهي به ال سي دي گوشيم كردم. شماره نا شناس بود اول مي خواستم جواب ندم؛ ولي كنجكاو شدم ببينم كيه، كه جواب دادم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    _الو؟
    +الو؟
    _بله بفرمايين؟
    +راشا؟
    با شنيدن صداش دستام و محكم مشت كردم:
    _چي مي خواي؟چرا زنگ زدي؟
    +پسرم....
    با شنيدن اسم پسرم، حالم عوض شد و تا حد امكان داد زدم:
    _به من نگو پسرم! من پسرت نيستم!
    +باشه باشه! آروم باش. نمي گم، نمي گم!
    _چي مي خواي؟
    +پول نياز دارم!
    پورخند عصبي زدم و گفتم:
    _به من چه؟نكنه فك مي کني بهت پول ميدم؟
    +راشا!من پشيمونم!
    _به درك! به درك كه پشيموني. اون موقع كه گند زدي به كل زندگيم، پشيمون نبودي. الان پشيموني؟
    +راشا.تو رو خدا بهم كمك كن!
    _چرابايد بهت كمك كنم ؟هان؟چرا؟پدري كردي در حقم؟نه!پيشم بودي؟نه! هيچ وقت من رو آدم حساب نمي كردي! حالا چي شده مهم شدم؟
    +راشا من پدرتم ..
    _كدوم پدر؟تو پدري؟تو؟تو كه مارو به يه هـ*ـر*زه فروختي؟تو آخه آدمي ؟
    +حق نداري با من، اين طوري حرف بزني!
    _من هر جور بخوام با تو حرف مي زنم؛ فهميدي يا نه؟ ببين ديگه نمي خوام ببينمت. نه ببينمت! نه صدات رو بشنوم. حالا هم برو به درک!
    با گفتن اين حرف قطع كردم و با تمام توانم گوشيم رو پرت كردم به ديوار، كه هزار تيكه شد. حالم دست خودم، نبود اين قدر عصبي بودم، كه هيچ كس نمي تونست كنترلم كنه! به سمت ميز كار رفتم و هر چي بود و پرت كردم زمين. پاهام شل شد و رو زمين افتادم و شيشه ي دلستر تو دستم فرو شد. چشام رو محكم با درد بستم و سرم رو به ديوار تكيه دادم. همين طور خون ازم مي رفت و بيحال بيحال، شده بودم.
    پناه
    سريع به سمت اتاقش رفتم. قلبم داشت،تو دهنم مي اومد. در رو محكم باز كردم و با ديدن صحنه ي جلو روم، هنگ كردم. چشام رو دستش، كه خون ازش مي اومد ثابت موند. سريع به سمتش رفتم و دستشو گرفتم:
    _راشا؟ راشا؟داره خون ازت ميره. چي كار كردي؟
    راشا :برو بيرون ميخوام...م..ميخوام تنها باشم!
    _چي چيو برو بيرون؟الان يه پارچه ميارم دستت رو، مي بندم خب؟تو از جات تكون نخور!
    سريع از اتاق زدم بيرون و كمک هاي اوليه رو از تو آشپزخونه برداشتم و با دو به سمت اتاقش رفتم. خداروشكر بريدگيش عميق نبود.سريع دستش رو پانسمان كردم. اونم با درد چشماش رو مي بست. دلم ريش شده بود. معلوم نبود كي، همچين بلايي سرش آورده!كنارش نشستم و سرمو به ديوار تكيه دادم.
    راشا:نمي خواي بري؟
    نا خودآگاه گفتم :نمي تونم تنهات بزارم!
    با شنيدن اين حرف به سمتم برگشت و تو چشام نگاه كردو چشماش قرمز قرمز بود. انگار مي خواست گريه كنه! نه بابا راشا و گريه؟عمرا! اون خيلي قوي تر از اين حرفاست.تا اين حرف رو تو دلم زدم، يهو ديدم قطرات اشک، پي در پي از چشاش سرازير شدن. با تعجب نگاهش ميكردم. باورم نمي شد. حالش افتضاح بود. با ديدن اشكاش قلبم درد گرفت. كارايي كه در حقم كرد رو كامل فراموش كردم و به سمتش رفتم و بغلش كردم. اول احساس كردم جا خورد؛ ولي چند دقيقه بعد لرزيدن شونه هاش رو احساس كردم. با شنيدن و ديدن گريه هاش دووم نياوردم و اشكاي منم سرازير شد. دستام رو تو موهاش، به حالت نوازش گونه اي حركت دادم و پا به پاش گريه كردم. اون لحظه كل رستوران فقط صداي گريه ي ما بود، كه پر شده بود و درداي عميقمون رو نشون مي داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا