کامل شده رمان وارث انتقام | MaryaM.M70 کاربر انجمن نگاه دانلود

از داستان خوشتون میاد؟

  • بله، عالیه

  • بله، بد نیست

  • نه، افتضاحه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MaryaM.M70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/10/01
ارسالی ها
376
امتیاز واکنش
4,925
امتیاز
441
سن
32
محل سکونت
پونک، باغ فیض
[HIDE-THANKS]
نیلا حرفش نصفه موند و در آغـ*ـوش یوشیب جان داد.
بعد از گریه زاری فراوون یوشیب، آصف اون رو بلند کرد و ازش خواست سری وسایل خودش و دخترش رو جمع کنه و به خونه اون بیاد تا شبانه باهم به سمت ایران فرار کنن، و دست جیران رو گرفت و به خونه خودش رفت، یوشیب بعد از این که با معشوق غرق خون خود خداحافظی کرد و اون رو در حیاط دفن کرد،وسایل مختصری ولی تمام سکه های طلا و نقره خودشو جمع کرد و به سمت خونه آصف رفت.
این دو برادر از تجار ثروتمند و به نام شهرشون بودند، به همین دلیل که وقتی شبانه خانوادگی سوار درشکه شدن و به مقصد ایران راه افتادند کسی شکی نکرد و با خود گفتن برای تجارت طولانی به همراه خانواده سفر میکنند و فقط با اونها خداحافظی کرند.
جیران در اون زمان پنج ساله، صدیف ده ساله داوود دوازده ساله، جاکلین هفت ساله و سوزان چهارده ساله بود، همسر آصف زمان زایمان جاکلین سر زا رفته بود و زن دیگری هم نگرفته بود.
بزرگتر بچه ها و مادر همشون حتی جیران، سوزان بود که با از خودگذشتگی تمام با این که کلی خواستگار های پولدار و درباری داشت به خاطر خواهر و برادر هاش حتی جیران ازدواج نکرده بود و بچه ها رو و حتی پدر و عموش رو با عشق فراوون سر سامان میداد.
صدیف از همون بچگی توجه خاصی به جیران داشت و همیشه مواظبش بود و خیلی دوستش داشت، از خواهرش بافتن مو یاد گرفت که بتونه زلف کمند جیران رو فقط خودش ببافه و نمیزاشت پسر بچه های محل حتی بهش نزدیک بشن.
از اینها که بگزاریم، بعد از چند ماه این خانواده به سزمین انزان همون انزلی امروزی رسیدند و در یکی محله های معروف اون زمان نزدیک مرداب ساکن شدند و با سکه های زیادی که داشتن هم تابعیت خودشون رو از شهربانی با نام خانوادگی صراف گرفتند، هم چند زمین شالی بزرگ کنار هم خریدند، یه عمارت بزرگ برای خودشون نزدیکی زمینهای شالی همراه با یه محوطه بسیار بزرگ و اصطبل و طویله ساختند و به سرعت اسمشون، عمارت بزرگ و مجللشون، پسران تنومند و جذابشون و دختران پری روی و زیبا شون که مثالشون تو کل کشور پیدا نمیشه، تو کل شهر پخش شد.
همه از دور و نزدیک میومدند که هم عمارت رو هم افراد تو عمارت حتی از دور ببینند.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    بعضی ها هم برای کار پیش آصف و یوشیب میرفتن و طولی نکشید که عمارت و اصطبل و زمین ها پر از کارگران و شالیکاران شد که همشون هم اتفاقا دست و دلبازی و لطف و مروت این خانواده نقل زبونشون بود، دیگه تو اون زمون نه فقط زیبایی، بلکه متانت و وقار دخترا همه جا پخش شده بود، میخوام زیاد وارد جزئیات نشم یا حداقل الان برات نگم که زندگی بقیه به جز صدیف و جیران چی میشه که صد البته داستان زندگی تک تکشون شنیدنی هستش، به جز آصف و یوشیب و خود جیران کسی از دورگه بودن جیران خبر نداشت،آصف با دونستن این مورد، هیچ مشکلی با جیران نداشت و جیران عیناً اندازه جاکلین و سوزان دوس دا‌شت و از زیبایی بی‌نظیر جیران همیشه تعریف می‌کرد.
    وای که نمی‌دونست وقتی از جیران حرف میزنه چطور دل صدیف به لرزه در میاد و قلبش گروم گروم میزنه و دلش برای معشوقش پر میزنه، البته یه چیزایی فهمیده بود ولی نه تا این اندازه که بفهمه صدیف برای جیران جون میده، بعد از ازدواج سوزان و جاکلین با خوانواده های درباری و متمول شهر، برای جیران تو سن پانزده سالگیش انقد خواستگار میومد که دیگه امر عادی شده بود، یوشیب که میدونست جیران دلش به دله پسر عمو‌ش وصله، جواب دادن به پسران دلباخته رو به عهده خود جیران گزاشته بود، ولی ازونور صدیف با شنیدن هر دفعه ای ورود خواستگاران، به جنگل فرار می‌کرد و عصبانیتشو سر درختا خالی می‌کرد و گریه میکرد، از قضا همون سری آخر یوشیب یواشکی دنبالش میره و وقتی میبینه صدیف با تبر به جون درختا افتاده و گریه میکنه صداش میکنه و صدیف با دیدن عموش خودشو در آغوشش میندازه و اصل ماجرا رو تعریف میکنه، عموش که ازش میپرسه خب چرا پا پیش نمیزاری؟میگه عمو جان، شما خودت شاهدی که من از بچگی عاشق جیران بودم ولی جیران همیشه از من فراریه، در ثانی مگه نمیبینی چه پسرانی از چه خاندان و مقام چه درباری چه تجار و ثروتمند رو رد میکنه و پسشون میزنه، فکر می‌کنید با من که پسری ساده ای بیشتر نیستم و زیر دست و شما و پدرم که البته بگم بسیار راضی هم هستم کار میکنم رو قبول میکنه؟
    یوشیب: برادر زاده عزیزم همیشه میدونستم که چقدر به جیران علاقه داری و چقدر پسر غیرتمند و کاری هستی، ولی نمیدونستم که گاهی چقدر میتونی خنگ و ابله بشی، جیران به خاطر عشق تو هست که به همه جواب منفی میده و اگه ازت دوری میکنه به خاطر متانت و حجب و حیاشه، ای پسره ی خنگ.
    ولی ترسی به دل یوشیب افتاد که نکنه آصف با اینکه جیران رو مثه دختر خودش دوست داره ولی به دلیل دونستن این که جیران دو رگس با این وصلت موافقت نکنه.
    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    اشتباه فکر میکرد چون آصف آرزوش بود که روزی برسه خود صدیف ازش درخواست کنه که به خواستگاری جیران پری رو برن و اون روز بالاخره رسید.
    آصف، صدیف رو به آرایشگاه فرستاد و خودش به سمت عمارت های جاکلین و سوزان راه افتاد تا بهشون بگه شب برای مراسم بله برون همراه همسران و بچه هاشون به عمارت بیان.
    خودش اول از همه به بازار رفت و یک انگشتر نشان با نگین الماس و یه سرویس برلیان ناب خرید که شب تقدیم به عروسه دردانش بکنه.
    شب هیاهویی تو عمارت برپا پود که صدای شادی و خنده همه اهالی عمارت تا هفت منزل اونورتر میرسید، آصف وقتی از برادرش، جیران رو برای صدیف خواستگاری کرد و جواب بله شنید، همون موقع مراسم نامزدی و بله بورون و مهربرون رو انجام داد، کادو هایی که دخترا برای جیران گرفته بودن که از لباس های ابریشمی و کیف و کفش و النگو و انگشتر طلا و کلی کادوی دیگه شامل‌ میشد رو تو طبق های کادو پیچ با هلهله جلوی عروس گزاشتن.
    جیران با اشک شوق دختر عموهاشو که مثه خواهرش بودن رو در آغـ*ـوش گرفت و ازشون تشکر کرد، ولی نوبت به آصف خان که میرسه، اول انگشتر نگین الماسی رو میده تا صدیف دست عروسش بکنه، همه از زیبایی انگشتر در بُهت بودن که سرویس گردنبند و گوشواره و دست بند زیبای برلیان رو تقدیم یه دونه عروسش میکنه، جیران با دیدن این کادو از عمو و پدرش درخواست میکنه قبل این که عموش صیغه محرمیت رو بینشون جاری کنه، چند کلمه ای با صدیف صحبت کنه.
    جیران همه ماجرا رو برای صدیف تعریف میکنه که اونجا آقا داماد میگن:
    -که بله صبح تو حجره، پدرم برام تعریف کرد ولی این جریان هیچ اشکالی توش نیست به قول پدرم که مادره پری روت رو دیده بود، جنیان پری رو از بیشتر انسان ها هم اشرف ترن مخصوصا با مادر فداکاری که تو داشتی و همچین دختره با کمالات و با حجب حیایی به ما داده که شاهزادگان در پی دستیابیش بودن و جواب بله این پری رو قسمت من ناچیز شد.
    جیران با اشک و لبخند به مراسم برمیگرده و اول دست عموش رو میبوسه و بعد از صدیف میخواد که سرویس رو به تن جیران کنه، آصف صیغه عقد موقت رو جاری میکنه تا این دو دسته گل باهم محرم بشن و قرار عقد و عروسی اصلی رو میزاره برای پنج‌شنبه و جمعه هفته آینده.
    جوون میخوای بقیشو بعدا برات تعریف کنم، فک کنم حسابی خسته شدی؟ صالح جان شما هم همینطور؟
    صالح: نه عمو جان میدونی که من خسته نمیشم و این داستان هم داستان گیرایی هست من مشکلی ندارم، تا بهروز چی میخواد.
    _نه خواهش میکنم قطع نکنین، هر کلمه ای که تعریف میکنید من بیشتر جذبش میشم و میخوام ادامش رو بدونم، فقط اجازه بدید یه زنگ به دوستام بزنم و بگم که امشب جایی میمونم، نگران نشن چون سه دفعه زنگ زدن و با اجازتون میخوام به نامزدم بگم خونه هستم چون هنوز نمیخوام وارد ماجرا بشه،
    مشدی: باشه پسرم، دروغ مصلحتی گاهی عیبی نداره.
    بعد از تماس به مریم و حال و احوال و گفتن و اینکه خیلی وقته اومدم خونه و شب بخیر و این حرفای سانسوری، به علی زنگ زدم و گفتم که شب خونه دوست بابام هستم و قول دادم که حتما براش تعریف کنم چون میدونستم قانع نشد که من این دوست بابام رو از کجا آوردم، ولی ازش خواستم به بچه ها اینجوری بگه که کنجکاو و نگران نشن.
    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    رفتم یه چایی جدید دم کردم و واستادم دم کشید و تا چایی دم بکشه کل ماجرا تو ذهنم هی تکرار میشد،
    راستی یادم باشه بعدا از صالح سوال کنم چرا چای نمیخوره، هه چه سوال مسخره ای نه؟
    صالح غافلگیرانه گفت:
    _ نه سوال مسخره ای نیست، چون که دوس ندارم، ترجیح میدم فقط آب بوخورم.
    خخ منو بگو که چه فکرای عجق وجقی کردم.
    چایی ریختم و باهم برگشتیم پیش مشدی، بعد این که چایی هامون رو خوردیم و دیدم که صالح لیوان آب رو سر کشید، مشدی به صحبت هاش ادامه داد:
    _خب اونجا بودیم که نامزدی صدیف و جیران به خوبی و خوشی برگزار شد، ده روز دوران نامزدی به خوبی و پر از لحظات زیبا به تندی گذشت و آخر هفته بعد آصف و یوشیب چنان مراسم حنابندان و عروسی برا این دوتا مجنون و عاشق ترتیب دادند که تو اون زمان تو اون منطقه حتی تو کل شهر نظیر نداشت.
    همون هم باعث ایجاد حسادت بیشتر تو دل زن داوود شد که هم ذات بدی داشت، هم خوانواده درست درمونی نداشت و آصف هیچوقت با ازدواج اون دو موافق نبود.
    از همون اول تو چشمای آسیه یه حس حسادت و نفاق و دورویی و شر دیده بود، آسیه با هزار دوز و کلک کاری کرد که داوود باهاش ازدواج کنه.
    آسیه خیلی تلاش کرده بود که تو خانواده تفرقه و دشمنی به وجود بیاره ولی این خاندان زرنگتر و عاقل تر از این حرفا بودن برا همین اولین اتفاقی که افتاد باعث شد همه ازش دوری کنن و تنها بمونه.
    بدتر از هرچیزی این بود که آسیه اجاقش کور بود و بچه دار نمیشد، وقتی داوود اصرار پدرش رو مبنی بر این که باید بچه ای داشته باشه چون پسر بزرگ خوانواده هست و باید نسلشون ادامه پیدا کنه، داوود با دختر زیبایی که کنیز عمارت بود عقد کرد و به قولی سر آسیه هوو آورد.
    نه ماه بعد هم گلپری یه پسر کاکل زری به اسم شهریار به دنیا آورد و شد سوگلی داوود و دختر دوست داشتنیه همه.
    دقیقا یازده روز بعد از زایمان گلپری همه اهل خوانواده شهریار رو بـرده بودند مریض خونه شهر که خــتنه کنن سمت چپ طبقه پایین عمارت یا همون قصر صراف ها که محل اقامت داوود و همسرانش بود، خالی شده بود و کسی جز گلپری و آسیه اونجا نبودن.
    وقتی همه برگشتن گلپری رو مرده جوری که از دهنش کف ریخته بود بیرون، روی تختش پیدا کردن و معلوم بود که با سم کشته شده.
    عذا و گریه کل عمارت رو برداشت و داوود همونطور که تو سرش میزد آسیه رو لعن و نفرین می‌کرد که کار آسیس همه هم می‌دونستن کار اونه، ولی وقتی آسیه از بیرون اومد و جو رد دید، خودش رو به ندونستن زد و گفت:
    _که از صبح که شما رفتید من رفته بودم به مادر پیرم سر بزنم،
    الکی گریه میکرد و رو صورتش میزد که:
    _وای شهریارم بی مادر شد وای که عروسمون پر پر شد وای که قلم پام میشکست و نمی‌رفتم و تنهاش نمیزا‌شتم...
    ولی همونطور که گفتم همه می‌دونستن که کار، کاره خوده بی حیاشه، ازون روز به بعد داوود دیگه داوود قدیم نبود و همه زندگیش فقط شده بود شهریار و سمت آسیه ام نمی‌رفت، به همین دلیل آتش حسادت آسیه که خودش هیزمشو بیشتر کرده بود شعله گرفت و دامن عالم و آدم رو گرفت، ولی همه ازش فراری بودن، چون این زن عفریت هرکاری از دستش بر می اومد.
    بگزریم برسیم به شب عروسی، اون شب وقتی آصف برق حسرت و تنفر رو تو چشم آسیه دید که چطور به صدیف و جیران نگاه میکنه، تمام تنش به لرز افتاد و دنبال راه چاره گشت.
    تنها راه این بود که خانواده داوود به بهانه زندگی مستقل راهی یه عمارت دیگه کنه، خیالش از بابت شهریار راحت بود چون آسیه به تنها کسی که توجه داشت و آسیب نمیزد و مثه بچه خودش ازش مراقبت می‌کرد، شهریار بود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    خواستم توضیح بدم اگه زود به زود پست میارم برای اینه که من نوشتن رمان رو تموم کردم، و چون یه ژانر ترسناکه نباید رشته داستان از دستتون در بره و لحظات ترسناک رو فراموش کنید، دوست دارم زودتر به قسمت های اصلی برسیم، من خودم وقتی رمانی رو دنبال میکنم دوست ندارم نویسنده ها دیر به دیر پارت میزارن و من داستان رو فراموش میکنم. :campeon4542::aiwan_light_diablo:. لطفا لطفا نظر سنجی رو شرکت کنید و لطفا لطفا نظراتتون رو در تاپیک نقد قرار بدید.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    :aiwan_lipght_blum:
    [HIDE-THANKS]
    همین کار هم کرد،
    فردای عروسی عمارتی دور تر براشون گرفت و داوود که بسیار استقبال کرد، به عمارت جدید نقل مکان کردن، ولی آسیه از نیت پدر شوهرش با خبر بود با این حال جرات مخالفت هم نداشت، تهه دلش هم خوشحال بود که به قول خودش از آن آدمهای به درد نخور دور میشه ولی قسم خورد که روزی به هر طریقی زهرشو به جاریش یعنی جیران میریزه.
    فقط به این دلیل که جیران نور چشمی همه و عروس محبوبه آصف خان بود و ذات نکویی داشت، ولی آسیه ذاتاً وجودش پلید بود.
    بگذریم...
    گفتم که جشن عروسی به چنان شکوهی برگزار شد که تا سال ها همه تو یادشون بود.
    الحق که دو برادر برای عروسی بچه هاشون سنگ تمام گذاشتن، جیران و صدیف در قسمت راست طبقه بالای عمارت ساکن شدن و یوشیب که ساکن طبقه بالا بود کل وسایل اون سمت رو به عنوان جهیزیه جیران عوض کرد و حتی سیسمونی هم تهیه کرد که بفهمونه هرچه زودتر باید بچه دار بشن، يه چيزی این وسط باید بگم و چیزی که هیچکس ازش خبر نداشت این بود که جیران بدون این که به کسی بگه و راجع به این قضیه صحبت کنه، با اجنه در رابـ ـطه بود و کلی اجنه خوب و مسلمان و مسیحی با اعتقاد دورش بودن.
    هیچوقت راجع به مادرش و طایفه اش حرفی نزد که یه وقت خدایی نکرده حرف به گوش قبیله پدربزرگش برسه و بیان همه خاندان صراف رو اعدام کنن.
    چند روزی گزشت و جیران متوجه شد که بارداره و با خوشحالی سمت حجره رفت و این خبر رو به شوهر و پدر و عموش داد.
    ولی آصف از جیران خواهش کرد که فعلا به کسی نگه تا یه وقت به گوش آسیه نرسه، که از حسادت بلایی سر جیران بیاره، تا زمانیکه بتونه شیر زنه عاقل و قوی پیدا کنه که روز شب کنار جیران و مواظبش با‌شه، ولی هیچکس از قدرت های جیران خبر نداشت، خودش هم چیزی نمیگفت که بقیه ازش نترسن، مخفی کرده بود، جیران صد تای آسیه رو حریف بود و همیشه از نیت های خبیث مردم باخبر میشد، در کنار همه قدرتاش میتونست هاله ذات آدم هارو هم ببینه، مثه تو، برات سوال شده بود که چطور میتونی این هاله هارو ببینی؟
    این قدرت، ارث مادربزرگت جیران به تو هستش،که از شانزده سالگیت چشم سومت یا آجنا فعال شد، همونطور که میتونی گاهی اجنه رو ببینی، هاله ذات آدم هارو هم میتونی از طریق چشم سومت* ببینی.

    *( با باز بودن چشم سوم یا نام دیگرش آجنا، شما قادر به درک متفاوتی از اتفاقات خواهید بود مثل احساس خطر، احساس ترس، احساس امنیت، توانایی فهم چیزی که قرار است اتفاق افتد .جالب است که چشم سوم کمک تان می کند چیزهایی را ببینید که قابل دیدن نیستند، همچنین با چشم سوم شما قادر هستید هاله ذات همه مخلوقات رو ببینید و شخصیت آن ها را درک کنید.برخی اعتقاد دارند که چشم سوم، قدرت دیدن آینده را هم به انسان می‌دهد. این گروه معتقدند که چاکرای چشم سوم به بینش انسان‌ها متصل است و به آن‌ها توانایی ارتباط با دنیا را می‌دهد و کمک می‌کند که از گذشته و آینده پیام دریافت کنند. )
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    -با این حال جیران قبول کرد و به تصمیم عموی عزیزش احترام گذاشت.
    طی این نه ماه بارداری جیران، چنان رونق و برکتی به کار و کاسبی خانواده وارد شده بود که همه این برکت رو از خوش یمنی و خوش قدمی نوزاد جیران میدونستند.
    جیران از همنشینان اجنه خود فهمیده بود که نوزاد پسری در راه داره، به صدیف گفت که حسم بهم میگه بچمون پسره و من هیچوقت اشتباه نمیکنم، بهتره یه اسم برای پسرمون انتخاب کنیم، صدیف که از شنیدم کلمه پسر تو پوست خودش نمی‌گنجید، مثل اسپند بالا پایین می‌پرید.
    از جیران خواست که با عمو و پدرش مشورت کنن و باهم تصمیم بگیرن که این حرف چنان شادی تو دل پدر و عموش ایجاد کرد که باعث شد همیشه نور چشمشون جیران و صدیف و بچه هاشون باشن.
    نه که آصف داوود و شهریار رو دوست نداشته باشه، ولی علاقه متفاوتی به پسر کوچکتر و دختر برادرش و فرزندشون داشت چون که الحق اینها بیشتر از هر کسی به آصف و یوشیب احترام و عزت میزاشتن و برای هرکاری از پدرانشون مشورت میخواستن، آصف ازشون خواست که اسم پسرشون رو عزیز بزارند، دلیلشم این بود که این بچه عزیز دل همه بخصوص پدر بزرگ هاش بود.
    جیران بارداری سختی داشت ولی با کمک کنیزه مهربونش باریزان(به معنای برکت) که یک شیرزن از تبار کورد ها بود، این نه ماه رو به سلامتی و دور از گزند و دسیسه های دشمنان و حسودان بلاخص آسیه به پایان رساند.
    آسیه خیلی تلاش کرد که به جیران دوا و دارویی بخورونه تا بچش از بین بره یا حتی یک بار سعی کرد از پله ها به پایین پرتش کنه که باریزان سر رسید و آسیه رو هل داد و جیران رو رو هوا نگه داشت، باید بهتون بگم که جیران ازین اتفاق خبر داشت ولی نمی‌خواست خودش دست به کار شه میدونست که باریزان میاد نجاتش میده، باید شاهد پیدا میشد که حرفاش ثابت بشه.
    آسیه با هول که باریزان بهش داد از پله ها پرت شد پایین و فلج شد، همه کنیز ها و حتی سوزان که شاهد ماجرا بودن، به مقصر بودن خود آسیه قسم خوردن.
    ولی برای داوود قسم خوردن نیاز نبود چون از نیت پلید همسرش خبر داشت،آسیه انقدر از حسادت دیوانه شده بود که همیشه تو خونه بلند بلند حرف میزده و نقشه هاشو مرور میکرده، اینطور شد که بالاخره از دست دسیسه ها و نقشه های شوم آسیه همه ی اهالی خلاص شدند، حداقل فکر می‌کردند که خلاص شدند، خبر نداشتن که این مدت مرگ چنتا از کنیز های زحمت کش هر دو عمارت به دست آسیه بوده.
    بگذریم...
    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    روزی که زمان زایمان جیران رسید، از صبح دردش شروع شده بود که آصف خان سریع باریزان رو فرستاد سراغ قابله، قابله تا رسید همه مرد ها بیرون کرد و به چند کنیز دستور داد آب داغ حاضر کنن، خودش و باریزان هم که آشنایی با زایمان داشت بالا سره جیران بودند.
    به دنیا اومدن پدرِ پدربزرگت تا شب طول کشید.
    جیران از سر درد زیاد چنان زجه هایی میکشید که همسر و پدر و عموش در طبقه پایین عمارت به گریه افتاده بودند.
    آخرای شب، چند تن از دوستان از ما بهترون جیران به کمکش اومدن ،با خوندن چند دعا کمک کردن تا جیران زودتر و کم درد تر زایمان کنه.
    بالاخره عزیز رخصت داد تا به دنیا بیاد.
    زمانی که صدای گریه عزیز تو عمارت پیچید، صدای شادی و هلهله و مبارک باشه تو عمارت بلند شد، ولی جیران بعد از شنیدن گریه پسرش لبخندی زد و گفت خوش اومدی پسرم و بیهوش شد.
    قابله و باریزان خیلی ترسیدن، باریزان به قابله گفت تو عزیز رو ببر پایین سر مردها رو گرم کن تا من ببینم چه بلایی سر خاتونم اومده.
    با رفتن قابله، باریزان که با گریه به التماس جیران افتاده بود که ترخدا بیدار شو، بلند شو، یکی از دوستان اجنه جیران برای مدت کوتاهی ظاهر شد و باریزان، بدون این که بترسه به جن ظاهر شده با گریه نگاه کرد و اون بهش گفت:
    -باریزان خانم، مهربان بانو، گریه نکن، جیرانه عزیزه ما فقط بیهوشه، چنتا گیاه بهت میگم سریع بورو حاضر کن بیار به خوردش بده تا انرژیش برگرده و بیدار شه، زود بورو که عزیز خیلی گشنشه.
    باریزان سراسیمه رفت پیش آصف خان و فقط بهش گفت:
    -جیران خاتون از ضعف غش کرده، این گیاه هارو برای من تهیه کنید تا هرچه زودتر خاتونم به هوش بیاد، عزیز هم به زودی از گشنگی شروع به گریه میکنه.
    صدیف و گاریچی عمارت به سرعت رفتن دمه خونه عطار باشی و گیاه ها رو گرفتن و برگشتن به دست باریزان دادن، جیران چند دقیقه بعد از خوردن اون دوا و خوندن اوراد توسط دوستاش توی دوا، به هوش اومد و سراغ پسرشو گرفت.
    آصف با مشورت برادرش چهار تا گاو، دوتا برای به دنیا اومدن عزیز و دو تا برای سلامتی جیران سر بریدن، گوشت هارو بین همه ی مردم منطقه پخش کردن، یعنی یک نفرم نبود که نذری بهش نرسیده باشه و یک نفرم نبود که برای سلامتی جیران و عزیز و خاندان صراف دعایی نکنه. جوون ، کاش اون دعاها عزیز رو از خیلی بلاها نجات میداد.
    دیگه دیر وقته، بخواب تا فردا باقیشو برات تعریف کنم.
    من که حسابی محو داستان شده بودم، برای این که مشدی و صالح رو اذیت نکنم، تشکری کردم و رضایت دادم که تا فردا صبح صبر کنیم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    من که حسابی محو داستان شده بودم، برای این که مشدی و صالح رو اذیت نکنم، تشکری کردم و رضایت دادم که تا فردا صبح صبر کنیم.
    صالح رفت و چند دقیقه بعد با سینی پر از غذا و مخلفات اومد، یه بشقاب برا مشدی کشید و داد دستش و برای من و خودش هم کشید، راستش رو بخواین خب یه حال عجیبی داشتم، اولین بار بود که با یه جن همسفره بودم و غذا میخوردم و وقت میگزروندم.
    صالح یه نگاهی بهم کرد و خندید؛
    صالح: چرا فکر کردی که ماها غذا نمیخوریم؟ بعدش چرا عجیبه با من هم سفره بشی؟ ماها همیشه بین آدما هستیم داریم با شما زندگی می‌کنیم، میخوابیم، راه میریم، دلیل خیلی از کاراتون حرفای ما تو گوشتونه، چون مارو نمیبینین عجیبه؟
    من با خنده گفتم:
    -ترخدا صالح گیر نده، الان از همه چی عجیب تر این داستان زندگی خاندان منه، و منم از بودن تو خیلی خوشحالم فقط همیشه اولین بار از هرچیزی برای آدم عجیبه.
    بعد با دهن پر گفتم:
    -این خورشت قیمه یزدی واقعا بی‌نظیره، چقدر خوشمزه س.
    صالح: دسپخت زیبا حرف نداره، همسرم کدبانوست، ولی این ماه آخر بارداری خیلی اذیتش میکنه.
    -حق هم دارن، واقعا سخته، صالح دو تا سوال خصوصی کنم؟
    صالح: به جز چند مورد که فردا قراره تو داستان متوجه بشی بله جواب میدم.
    _یکی اینکه اینجا چطور انقد از تمیزی برق میزنه؟ دوم اینکه از کجا درآمد داری؟
    صالح: خب سوال اول این که مشدی جادو بلده، دوتا ورد میخونه و خونش همیشه برق میزنه، حتی میتونه وردی بخونه که همه چی نو بشه جدید بشه، ولی اونجوری سر زبون میافته. و من، روزی منو و خانواده ام رو خدا میده، چطورشو نمیتونم بهت بگم، فقط بدون چون من به اذن خدا مامور میشم به بنده های خدا کمک کنم، مُزدم هم از سمت خود خدا میاد.
    -چه جالب.
    بعد از خوردن غذا، صالح ظرف هارو جمع کرد تو سینی و یه تشک و بالشت و پتو برای من آماده کرد و سینی به دست خداحافظی کرد و غیب شد.
    من خیلی سعی کردم که متعجب شدنم رو نشون ندم، این چند روزه انقدر چیزای عجیب و غریب دیدم که میگم نکنه خوابم یا نکنه دیوانه شدم همه این ها توهمه، ولی وقتی چشامو باز و بسته کردم دیدم نه، واقعا همه چی واقعیه، و حتی از ته دلم مطمئن بودم که مشدی و صالح دارن واقعیت رو بهم میگن.
    بعد از تشکر زیاد و شب بخیر از مشدی خوابم برد.
    به جرات میگم که اون شب، تنها شبی بود که من تو کل عمرم انقدر راحت و با آرامش خوابیدم، هیچوقت تجربه همچین خواب راحتی رو نداشتم، یک خواب هم دیدم که دلم نمیخواست تموم شه...
    روی یک تخته چوب، رو سبزه ها نزدیک مرداب انزلی، دراز کشیده بودم.
    يه خانم مسن زیبا با چشمان آبی دریایی و پوستی به شدت نورانی با موهای خرمایی روشن بلند و فر، با یک پیراهن گل گلی و زیبا بالا سرم نشسته بود و به سرم دست میکشید.
    بهم گفت:
    -نوه ی گلم، پسره خوبم هیچ نترس، ما همه کنارتیم.
    لبخند که زد انگار کل آرامش تو دنیا به دله من تزریق شد، دستشو بوسیدم و به مرداب خیره شدم...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    صبح یا صدای زنگ گوشیم بلند شدم.
    مادرم بود، بعد از قربون صدقه های لـ*ـذت بخش مادرم و خاطر جمع کردنش از این که نگرانم نباشه و شیطنت‌های مهربون خواهرم بهناز تلفن رو قطع کردم.
    مشدی: بیدار شدی جوون، صبحت بخیر، خوب خوابیدی؟
    -صبح بخیر عمو جان، اگه بگم اولین شبی بود که انقدر راحت و با آرامش خوابیدم باور میکنی؟ خواب خیلی خوبیم دیدم ولی نمیدونم کی بود.
    مشدی: شرایط خواب راحتت رو خودم فراهم کردم، خواستم کاری کنم استرس این چند وقته جبران شه و انرژی بگیری. خوابت رو بله ازش خبر دارم، بهم گفت، جیران به خوابت بود.
    ناخود آگاه قطره اشکی از چشمام چکید، یکی به خاطرداشتن این افراد که بهم اهمیت میدادن و دوم ترس از این که مگه قراره چه بلاهایی سرم بیاد که مراقبم هستن و خودم تنها از پسش بر نمیام؟
    همون موقع صالح با یه سینی خیلی بزرگ رو سرش وسط اتاق رو تشک من ظاهر شد، هینی گفتم و دستمو رو قلبم گذاشتم.
    صالح با خنده :شرمنده ترسوندمت؟
    -خودتم اگه جای من بودی،تو فکرهم بودی، ذهنت جای دیگه بود، یهو یکی مثل جن جلوت رو تشکت ظاهر میشد سکته میکردی آقا.
    صالح : حالا جوش نزن الان قلبت می ایسته، باید عادت کنی، تازه اموزشاتم شروع شه بیشتر میبینی، بورو سرویس کاراتو بکن بیا تا من چایی میارم صبحانه بخوریم.
    -آموزش چی؟ ها؟ برای چی؟
    صالح: بهروز بورو من دارم از گشنگی میمیرم دو ساعته منتظرم تو و عمو بیدار شین، اومدم سماور و چای هم حاضر کردم بازم پا نشدید، بعدا میفهمی خودت.
    نه نمیشه ازش حرف کشید، همش میگه میفهمی، اه اصلا بمیرم و نفهمم راحت شم.
    صالح : کم غر بزن
    -توام کم تو ذهن من فضولی کن.
    بعد از شستن دست و صورتم و کارام تو سرویس، برگشتم پیششون و صبحانه مفصلی که تهیه کرده بودند رو شروع کردیم به خوردن.
    از اقسام مربا ها، پنیر،کره، ارده، حلوا شکری، نیمرو، نان داغ خونگی، چای و... بعد از صرف صبحانه خوشمزه و لحظات خوش، کلی ازشون تشکر کردم و صالح بلند شد تا سینی رو به خونش ببره و برگرده و مشدی ادامه صحبت هاشو شروع کنه.
    تا صالح رفت منم بلند شدم و تشک رو جمع کردم و سر جاش مرتب چیدم.
    رفتم آشپزخانه و دوتا چایی دلچسب ریختم و پیش مشدی برگشتم و صبر کردیم تا صالح بیاد.
    با اومدن صالح مشدی هم شروع کرد.
    مشدی: خب عزیزان دلم تا اونجا براتون تعریف کردم که بعد از به دنیا اومدن عزیز، آصف چند تا گاو برای سلامتی جیران و نوزاد تازه به دنیا اومده که کلی تو دل همه جا باز کرده بود، قربانی کرد.
    روز ها از پس هم میگذشت و زندگی فقط روی خوشش رو به خاندان صراف نشون میداد.
    روزی از روزها صدیف به اتاق عزیز رفت و دید که عزیز داره دست و پاشو تکون میده و از خودش صداهایی در میاره و از خنده ریسه میره، صدیف که خیلی تعجب کرده بود به جیران گفت:
    -میبینی چطور بازی میکنه؟ من تاحالا نوزادی رو ندیده بودم که با خودش بازی کنه و بخنده!
    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    جیران اون زمان به فکر افتاد که همه چیز رو برای صدیف تعریف کنه، چون اگه عزیز بزرگ تر میشد و به پدرش میگفت که دوستای خیالی داره حتما صدیف فکر می‌کرد که داره دروغ میگه، ولی صدیف آنقدر به جیران اعتماد داشت که هرچی اون میگفت چشم بسته قبول می‌کرد.
    جیران: بشین صدیف جان، آقا جان، بشین برات از اول تعریف کنم، قضیه از این قراره که من چون یک دورگه هستم میتونم از ما بهترون رو ببینم، چه جنیان، چه شیاطین، چه فرشتگان، عزیز هم که نصف خون من تو رگهاش هست، نه اندازه من ولی بعضی از موجودات رو میبینه، الان هم داره با فرشتگانی که کنارش اومدن بازی میکنه و البته چند تا از دوستان من از فرقه جنیان هم کنارش و همیشه مراقبش هستن.
    کاش که جیران هیچوقت به صدیف نمی‌گفت که جنیان رو میبینه، چون صدیف بعد ها افکار پلیدی به ذهنش میاد که الان باعث دردسر تو شده.
    صدیف : جیرانم، خاتون جانم، چرا زودتر نگفتی، به من اعتماد نداشتی؟ چه دلیلی بود؟
    جیران: نه آقا جان، اعتماد داشتم، نخواستم خدایی نکرده باعث ترست بشم، قسم میخورم زمانی که تو با من تنها هستی و یا زمانی که میخواستی با من خصوصی صحبت کنی، جز خودم و خودت و خدامون کسی دیگه ای نبوده.
    سال ها از پس هم گذشت و گذشت و جیران دو دختر دیگه هم بسان پنجه آفتاب با فاصله دو سال به دنیا آورد، اول دریا و بعد ساحل که یکی از یکی زیباتر و تو دل برو تر و ‌شیرین تر، اسم هاشون هم خود خان بابا یعنی آصف خان گذاشت چون عاشق دریای انزلی و ساحلش بود.
    روز ها از هم گذشت تا این که عزیز پسری ده ساله و زیبا شد و شهریار همبازی او پسری چهارده ساله، دریا پنج ساله و ساحل سه ساله، عزیز فقط به خاطر خوی مهربان و اخلاق با متانت و آقاییش نبود که سر زبون ها بود و عزیز دلِ همه، چیزی که بیشتر باعث شده بود عزیز توجه همه رو جلب کنه. چهره زیبا و عجیبش بود، عزیز یه چشمش آبی به رنگ چشم جیران و یک چشمش عسلی به رنگ چشم صدیف داشت و بینی کامل به شکل جیران و دهانی کامل به شکل صدیف و موهایی به رنگ خرمایی، حد وسط رنگ موهای پدر و مادرش، با این که ده سالش بود ولی مانند آصف در کودکیش، قدی بلند و سرشانه داشت، همین باعث شده بود همیشه تو چشم باشه. ولی جفت دخترا چشمان آبی و موهای بور چهره ای بسیار شبیه مادر صدیف داشتن.
    شهریار گاهی عزیز رو در حال بازی و صحبت با دوستان خیالیش میدید ولی هر دفعه که از عزیز سوال میکرد چیکار میکنی؟ با کی حرف میزنی؟
    عزیز برای اینکه دردسر نشه میگفت:
    -هیچی با خودم حرف میزنم تو فراموش کن.
    عزیز اجنه رو میدید، ولی دو دختر نه، فقط عزیز تا اون لحظه این خصلت جیران رو به خودش کشیده بود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا