کامل شده رمان شب های رومانی | *Bella*کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه؟:)

  • عالی

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • بد

  • خیالی بد

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parmidanazari

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/10
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
4,689
امتیاز
451
محل سکونت
شیراز
[HIDE-THANKS]
به هردو سر میزنم؛جاناتان که زخم هایش هنوز پابرجاست روی تخت بع خواب رفته ولی مارگریتا در حال!
اهمیتی به مارگریتا نمی دادم!او تنها دختری جیغ جیغوست !
به سمت اتاق مریدا پا تند کردم!آرام در را باز کردم تا جیرجیر نکند!
اما همین که در را باز کردم خشکم زد!
سیاه پوشی که با شنل خودش را پوشانده بود بالای سرش بود و چیزهایی را می خواند!
خیلی سریع به سمتش حمله کردم اما تا خواستم او را به چنگ آورم گ،به خفاش ابدیل شد و از پنجره بیرون رفت!پس یک خوناشام بود!اصلا در عقلم نمی گنجید که بالای سر مریدا چه میخواهد!
سریع به سمتش رفتم!
دستانش را لمس کردم و دیدم که بازهم گرم است و دیگر خبر از آن دست یخ زده نیست!
همانطور که دست؛دستش را گرفته بود کنار تخت نشستم و تکانش دادم.
پلک هایش لرزید!و کمی بعد دستانم را فشرد!
آرام ولی متوالی صدایش زدم؛حالا چشمانش کاملا باز شده بود.
گیج به اطرافش چشم دوخت؛نمی دانم چقدر شاید رب ساعت به همین منوال گذشت.شاید هم بیشتر.
ولی مریدا کاملا هوشیار بود!در نگاهش غریبی نمیدیدم!انگار که این آپارتمان را که متعلق به گارگریتا است را می شناسد!ولی چطور؟!
نمیدانم!خیلی وقت است فهمیده ام این دختر پر از رمز و راز است!از کی؟!شاید از آن مهمانی نحس و شاید هم نه!
پوزخندی می زنم؛به خودم!
خوب میدانم از کی درگیر شخصیت درون پرا و پر رمز و رازش شده ام؛تنها خودم را گول میزنم که نمیدانم!شاید کشش من نسبت به این خوناشام کوچک از آن جنگل گردی شبانه شروع شد!
درست است.از همان شب شروع شد!
همان شبی که تنها و دلگیر از همه به سجوت و تاریکی جنگل پناه آوردم.جنگلی که تاریک بود؛درست مثل اسمش و معمولا هیچ کس[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    برای تفریح پایش را آنجا نمی گذاشت!چون حال و هوای مرموزی داشت و پر از موجودات ناشناخته؛و صد البته خطرناک!
    ولی میدانستم در این جنگل چشمه ای است که در شب ها زیبایی چشم گیری دارد و بسیار آرامش بخش است!میخواستم تا هرجور شده آنجا را ببینم.
    البته در آن دوران شجاعت زیادی به خرج داده بودم تا به آنجا بروم!من تنها نوجوانی شاید هجده ساله بودم!خیال پرداز و خوشگذران!هنوز هم هستم اما گاهی!
    به چشمه که نزدیک می شدم صداهای بیشتری را می شنیدم!تمرکز کردم؛یک اکیپ از دختر و پسرهای خوناشام در آنجا بودند و با هم صحبت می کردند؛هر چند ثانیه یکبار هم صدای قهقه شان بلند می شد و من با دیدنشان نه تنها نترسیدم بلکه سراپا شدم از هیجان!شاید کمی عجیب باشد ولی نه برای منی که تا آن موقع هیچ دوستی نداشتم!نه آنکه نخواهم یا نتوانم دوستی پیدا کنم؛بلکه من زندانی ای بود در ـشت میله های اجبار!
    در سنی بودم که هرگسی جای من و در موقعیت من بود هزاران دوست و رفیق داشت ولی من فرق می کردم!مدت ها گذشت و در آخر اجبار از پسرک شاد و خوشگذران و همچنین اجتماعی،یک منزوی و خشک ساخت!البته من توانسته بودم احساسات آن دوران را در اعناق وجودم پنهان کنم!و این است تنها نکته ی مثبت در زندگی ام!
    از پشت درختان گذشتم و به دسته رسیدم.
    با گذر من از درختان تمام نگاهان به سمتم چرخید و خیره ام شد!در دورانی بودم که اوج شکوفایی ام بود.
    از میان جمع ناگهان پسری با خوشرویی و خنده بلند شد و به طرفم آمد؛‌من هم با دیدن لبخند مشتاق او،لبخندی نلیح بر لبم نشاندم تا زیاد خشک به نظر نرسم!
    پسرک دستش را جلو آورد و گفت:ویلیام هستم!
    من هم دستش را فشردم:آدریان هستم و از إشنایی با شما خوشوقتم!
    با این جمله ی ادبی و خشکم ؛پسر مات و متعجب به من خیره شد!حق داشت؛من تا به حال در جمعی دوستانه نبوده ام!و هرچه بوده مهمانی های خشک و بی روح در کاخ بوده؛که همه رسمی اند![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پسرک لاغر اندام،خودش را جمع و جور کرد و بر سر شانه ام زد و در همین حال گفت:یکم دوستانه تر!!من خوشوقتم.
    سپس مرا به سمت جمع هل داد و این آغازی بود برای آشنایی به آن اکیپ که خالی از لطف و در همین حال دردسر نبود!
    من هم به راحتی در خمان دقایق عضوی از جمع شدم.
    همه با من صحبت می کردند و میخواستند تا سر درارند از تمام زندگی من!ولی در این بین دختری بود که تنها شنونده بود!حالت چهره اش بی خیال بود!
    مرموز بود و کم حرف!اما نمیدانم چرا در جمع محبوب تر بود!
    تمام دختران و پسران سربه سرش می گذاشتند تا لحظه ای بخندد؛اما دریغ از زره ای!
    انگار که بابت نخندیدن و برج زهرمار بودن به او پول میدادند و یا خنده پولی بود!
    آن شب در کنار چشمه گذشت و همه میخواستند جمع کنند و بروند!همه عجله داشتند ولی در این بین همان دخترک درون گرا و کم حرف آرام و بی هیچ عجله ای گوشه ای،به درختی تیکه زده بود و نظارگر جمع پر هیاهو بود!پوزخندی روی صورتش بود که به این جمع شاد دهن کجی می کرد!انگار که به ما می گفت:احمق ها!‌!
    نگاهش درست این مفهموم را می رساند!پر از تحقیر بود پر از خود باوری در عین غمی که در چشمانش مشخص بود!
    و افسوسی که تضادی کامل داشت با خودباوری اش!ولی نمیدانم چطور و چرا!من هم مانند تمام جمع به او جذب شدم!
    به سمتش رفتم ولی هیچ عکس العملی نشان نداد.
    ترجیح دادم تا خودم بحث را باز کنم؛گفتم:سلام..آدریان هستم!
    حتی زحمت سلام کردن را هم به خودش نداد و تنها گفت:میدونم!
    سرد و بی روح!ولی من به جای دلسرد شدن اشتیاقی بیشتر پیدا کردم و گفتم:خودت رو معرفی نکردی ها؟!
    کلافه چشمانش را روی هم فشار داد و گفت:‌مریدا!
    هرچه مریدا خشک بود من بیشتر جذب می شدم!نگاه تیره اش در عین غرور،غمی بزرگ داشت!حسرتی جبران نشدنی![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    *حال*
    با فشار دیگر دست مریدا به خودم آمدم.
    با اخم به من نگاه می کرد و حتما با خودش میگفت:عجب رویی دارد!
    چون در تمام مدتی که غرق در گذشته بودم به صورت مریدا زل زده بودم!
    مریدا سرفه ای آرام مرد و دستش را از زیر دستم بیرون کشید.
    آرام از روی تخت بلند شد.
    و من هنوز خیره بودم به مریدایی که دیگر مال من نیست و نخواهد بود!
    از اتاق بیرون رفت و مدتی بعد صدای مارگریتا آمد به همراه گریه اش!چقدر که این دختر گریه رو بود!
    از اتاق بیرون می روم؛مریدا خشک و بی حس در بغـ*ـل مارگریتاست و حتی به خود زحمت پیچیدن دستانش را دور مارگریتا نمی دهد!
    مریدا را از خودش جدا می کند و به صورتش نگاهی می اندازد؛می گوید:مریدا چند وقت بود ندیده بودمت؟
    مریدا سکوت می کند.
    اینبار جاناتان که رگه های سرخ در چشمانش کاملا مشخص است می گوید:خوبی مریدا؟!
    بازهم سکوت مریدا!جاناتان دستش را می برد تا بازوی مریدا را بگیرد و او را به خودش بیاورد ولی ناگهان مریدا با خشم دندان های نیشش را به او نشان میدهد!
    گردنش را میگیرد و او را به دیوار می کوباند!
    مارگریتا هراسان جیغ می کشد و من سعی می کنم جاناتان را که در مرز خفگی است از دست مریدا نجات دهم!
    سر انجام مریدا او را رها می کند و پوزخند زنان پذیرایی را متر می کند!سپس لب باز می کند و می گوید:اوه جاناتان توی دروغگوی شیادی!ولی باید بدونی منم احمق نیستم!
    جاناتان جا میخورد و میخواهد بازهم خود را به مریدا برساند که او با سرعت زیاد از آنجا خارج می شود!
    مارگریتا با التماس به من چشم می دوزد و می گوید:آدریان برو دنبالش!حالش خوب نیست!
    جاناتانی را که وزنش روی دستانم است را رها می کنم و به سرعت به دنبالش می روم.[/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    سردرگم اطراف را میگردم.
    ماه بالا آمده .
    کمی تمرکز می کنم و مریدایی را می بینم که لابه لای درختان بلند پارکی در این نزدیکی ها نشسته است و به نقطه ای مبهم خیره شده!
    به همان سمت میروم.
    پارک پر از جمعیت است و سر و صدا ولی به سمت مریدا که میرسم سکوت است و تنها صدا،صدای شب است.
    به درختی تکیه داده و زانوهایش را در بغـ*ـل گرفته!آرام کنارش می نشینم.حدس هایی زده ام ولی تنها حدس است!
    دستم را روی شانه اش می گزارم؛لحظه ای می لرزد ولی بعد به سمت بر می گردد و با چشمان اشکی اش بهمن خیره می شود.
    کنارش می نشینم و تا به خودم می آیم مریدا دستانش را دور گردنم حلقه می کند و سرش را روی شانه ام می گذارد؛با صدایی که لرزان می گوید:آدریان من..من واقعا
    با خشم دستانش را پس می زنم و از جایم بلند می شوم.
    در حالی که لباسم را می تکانم می گویم:حرف نزن مریدا!پس یادت اومده!همه چی یادت اومده اینکه با من با خودت،جاناتان و همه و همه چیکار کردی؟!حالا که میدونی حق نداری چیزی بگی!تو واقعا چی؟
    حرفم را قطع می کند و خیره به چشمانم می گوید:واقعا حس می کنم متاسفم و..
    اینبار من هستم که با خشم زیاد به سمتش می روم؛می ترسد و سریع بلند می شود؛یک قدم به عقب برمیدارد و به تنه ی درخت می خورد؛با یک قدم بلند در فاصله ی کمی از او می ایستم.
    می خواهد از سمت چپم برود که دستانم را حصارش می کنم؛ناچارا می ایستد،نفسی می کشد و چشمانش را در حالتی معصوم فرو می برد،لحنم آرام می شود ولی خشمم همچنان باقیست،می گویم:تاسفت چیزی رو عوض می کنه؟
    خاطرات سرکوب شده مانند نمایشی جلوی چشمانم می آیند،در لحظه ای دستم را با تمام قدرت به تنه ی درخت می کوبم که مریدا از جایش می پرد و سپس با فریاد می کشم:چی رو ها؟اینکه زدی با کارات زندگی همه رو داغون کردی؟!!بعد از اون اتفاق حافظت رو از دست دادی و ما دروغ سر هم کردیم و تو دیگه هیچ عذاب وجدانی نداشتی ولی ما بودیم که اینجا می سوختیم و می ساختیم!حالا هم میگی متاسفم و تموم؟[/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    می خواهم حرفم را ادامه بدم با تحکم بیشتری ولی مریدا ناگهانی خودش را رها کرد و من مجبور به گرفتنش شدم و حرفم ناتمام ماند.
    سرد سرد بود؛تکانش دادم و صدایش کردم ولی چشمانش را باز نکرد.
    پوستش سفید تر از حد معمول شده بود!ترسیده نبضش را گرفتم ولی دریغ از متوجه شدن چیزی جز ضربان بسیار کندی!
    حتی نمی توانم با اورژانس تماس بگیرم!
    همه ی اینها دست به دست هم داده یودند تا من زیر همان درخت بنشینم و در حالی که مریدا بی حال در آغوشم بود را سفت تر از حد معمول بگیرم.
    اشک در جمع شده در چشمانم سرازیر شدند و خمان لحظه صدای مارگریتا از پشت سرم آمد که با لکنت و صدایی لرزان گفت:آدریان از این طرف!
    مریدا را بلند میکنم و روی صندلی عقب ماشین مارگریتا می گذارم و خودم پشت رل می نشینم و در همان حال جاناتان روی صندلی جلو نشسته و حتی به مریدا هم نگاهی نمی اندازد؛مارگریتا اما مدام گریه می کند و با مریدا صحبت می کند!
    با سرعت ماشین را حرکت می دهم ولی بین راه محکم ترمز می زنم؛ به عقب بر می گردم و می گویم:من کجا برم الان؟!!
    مارگریتا آدرس جایی را به من داد؛اما به نظر درست نمی آمد ولی خودش اصرار داشت تا من بروم او راهنمایی ام می کند.
    ناچارا با سرعت هرچه تمام تر حرکت می کنم و از بین ماشین ها لایی می کشم تا زودتر برسیم؛مارگریتا هم با چپ و یا راست به من آدرس را می گوید!
    در آخر جلوی جنگلی پر درخت و تاریک توقف می کنم.
    مه همه جا را گرفته.
    پیاده می شویم و من مریدا را روی دوستانم بلند می کنم؛جاناتان بعد از یک ساعت دهان باز می کند:مارو گرفتی؟!اینجا کجاست؟
    مارگریتا اخم غلیظی می کند:کسی که ادعا داره واسه مریدا هرکاری میکنه تا اینجا هم میاد!
    با شک رو از مریدا می پرسم:این جا که...
    مارگریتا جدی بدون هیچ ترس یا پشیمانی از کارش می گوید:این جا برگزیده ها هستن![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]در بهت فرو می روم!می گویم:شوخیت گرفته؟!

    جدی می گوید:نه!

    جلوتر می رود و من هم درحالی که مریدا در دستانم است،ناگهان مارگریتا مکثی می کند؛جاناتان را خطاب می دهد و می گوید:تو میایی؟

    فرصت خوبی برای ریختن زهرم است!با طعنه و استهزا می گویم:بهتره جاناتان اینجا بمونه.به نظرم نگهبانی از مشین بهتر از همه چی از بسش بر میاد!

    مارگریتا پوزخندی غلیظ بر لب می نشاند و جاناتان مصمم می گوید:منم میام!

    من و جاناتان پشت سر مارگریتا حرکت می کنیم،بعد از دقایقی مارگریتا متوف می شود؛چیزهایی عجیب را زمزمه می کند و قلعه ای ظاهر می شود که انتهایش نامشخص است و در مه فرو رفته!

    جاناتان با سروصدا بزاق دهانش را فرو میدهد و مارگریتا با سنگی به در می کوبد و من با بهت قلعه را با نگاهم بررسی می کنم!

    دریچه ای کوچک باز می شود و چشمانی کشیده و به رنگ سبز،مثل یاقوت درخشنده نمایان می شود که با صدایی مردانه می گوید:کی هستید؟!

    مارگریتا از جلوی دریچه کنار می رود؛آن چشمان سبز تا مریدا را می بینند غرق در حیرت می شوند و در بدون لحظه ای درنگ به رویمان گشوده می شود!

    هرسه داخل می شویم و من بار دیگر از حیرت دهانم باز می ماند!در یک کلمه این قلعه فوق العاده است!اصلا نمی تون از روی ظاهر قلعه پی به درونش برد!

    حدس من آن بود که این قلعه برپا شده از نیروی سیاه باشد!

    اما مارگریتا بدون هیچ تعجبی سرجایش می ایستد،دو نفر با نقابی بر روی صورتشان که عکس تک شاخ افسانه ای که موهایش به رنگ رنگین کمان است و پوستشان یاسی است میایند و چکمان می کنند.

    سپس یک به محوطه اصلی قدم می گذاریم.

    یک اسب تک شاخ طلایی درست وسط محوطه در حوض طلایی است که آب از شاخ و درهانش فواره می زند و به حوض دایره ای میریزد!سنگ فرش درست از در شروع می شود و تا پله هایی با عرض زیاد که نرده هایی طلایی دارند تمام می شود!و دور تا دور سنگ فرش پر از گل هستند و درخت!

    آن دو نفر که مرد هستند مریدا را با قدرتی که یاسی رنگ است از دستانم بیرون می کشند و روی هوا شناورش می کنند!حدسم درست بود که قدرتشان سیاه نیست!زیرا هم در این محوطه حس خوبی به هر کسی وارد می کند و همینطور نیرویشان یاسی است نه سیاه![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]مریدا در حالی که شناور است یکی از زیباترین صحنه هاست!موهای بلند،پر و مشکی اش در هم تراز با سرش است و در هوا شناور!صورتش مهتابی تر از همیشه شده است و معصوم!

    از دو مرد بدون آنکه بخواهند روی دو پایشان حرکت کنند و یا بدون آنکه بالی داشته باشند حرکت می کنند و مریدا را پشت سرشان می کشانند!

    و هرسه ما هم پشت سرشان.

    از پله های مرمرین بالا میرویم؛نگاهی به جاناتان می اندازم که با حیرت به نرده ها دست می کشد.وقتی نگاهم را می بیند؛به سمتم می آید و با هیجان در گوشم می گوید:طلا هست آدریان!طلای خالص!

    اوهومی در جواب تمام ذوقش زمزمه می کنم.

    به جلوی در بزرگ صلایی می رسیم؛در باز می شود و داخل می شویم و باز هم من و جاناتان سراسر بهت می شویم!

    به سقف چشم می دوزم!آنقدر فوق العاده است که حتی نمی توانم توصیفش کنم!

    تکه هایی از طلا که در اثر نور لامپ های لوستری مجلل و بزرگ برق می زنند و مانند تکه هایی از چوب باریک درختان هستند در میانشان عکس هایی باز هم از طلا از تک شاخ هاست!

    درست وسط محوطه خورشید بزرگی است و تک شاخی درونش!

    میخواهیم قدمی جلو بگذاریم که دو نفر دیگر جلویمان را می گیرند اما مارگریتا و مریدا و آن دو مرد از پله هایی مجلل تر از پله هایی در محوطه آزاد بالا می رود و به سمت پله های سمت چپ می روند و کمی بعد از دیدم پنهان می شوند!

    بعد از حدود یک ساعت ایستادن دو نفر مارا به سمتی می برند که حدس می زنم سالن مهمانی باشد چون مبل های شیک که در طرح هایش بازهم طلا کار شده است می نشانند و چیزهایی را برا پذیرایی ازمان می آورند.

    من دست به هیچ چیز نمی زنم اما جاناتان با میـ*ـل میوه می خورد!

    کمی بعد کسی می آید و اشاره می کند تا به دنبالش بروم؛بعد از گذشتن از راهرویی که برعکس جاهای دیگر که هم با نور لامپ روشن است و برای تزئیین شمع هم گذاشته بودند،تنها با لامپ شمع روشن است!

    به سمت دری بزرگ و طلایی می رویم.در میزنیم و بدون آنکه صدایی بیاید آن مرد در را باز می کنند که روبه رویم سالنی سراسر کتاب می بینم و میزی مجلل که صندلی بزرگش پشت به من است و حدس میزنم رئیسشان آنجا باشد!

    آن مرد که می بیند قصد هیچ حرکتی را ندارم کمی مرا به سمت داخل حل میدهد و در را میبیندد و خودش جلویش می ایستد.

    براق دهانم را فرو می فرستم و جلوتر می روم؛بازهم تک شاهی را در خورشید می بینم.

    سعی می کنم تا صدایم لرزشی نداشته باشد.می گویم:میتونم مریدا رو ببینم؟!

    صدای خنده ای بلند می شود،پشت بندش صدایی مردانه می آید که می گوید:چه عجله ای داری آدریان؟!

    سکوت می کنم که ادامه می دهد:چرا از خودت پذیرایی نکردی؟

    لحنش بسیار دوستانه است!اما من با لحنی جدی می گویم:جاناتان به جای من هم از خودش پذیرایی کرد!

    با این حرفم بار دیگر می خندد و می گوید:ظاهرا تو و ویلیام تاثیر جالبی روی جاناتان نذاشتید!اون یه جنتلمن بود!

    جدی تر از قبل می گویم:کی هستی؟

    بازهم قهقه اش بلند می شود و می گوید:اوه البته منو ببخشید!خودم رو معرفی نکردم.[/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]صندلی به سمت من می چرخد و مردی که نقابی درست مانند بقیه زده است را می بینم که هیکل ورزیده اش حتی پشت لباس هم مشخص است!کت و شلواری که آرم تک شاخ رویش است!چشمان مشکی اش مانند یاقوتی درخشنده است!طوری که نمی توانم در آنها خیره شوم!در عین لحن دوستانه اش چشمانش ترسناک است!

    بازهم میخندد و و می گوید:بازم نشناختیم نه؟!

    بدون آنکه منتظر جوابم بماند ادامه می دهد:البته که نمی فهمی کیم!

    نقابش را در می آورد و من از دیدن چهره اش جا می خورم!

    زیر لب زمزمه می کنم:امکان نداره!

    می خندد و می گوید:حالا که میبینی داره!البته انتظار دارم این موضوع رو لو نداده باشی!

    سریع می گویم:به هیچ وجه!

    سرش را به معنای خوب است تکان می دهد سپس به آن مرد که هنوز هم جلوی در ایستاده اشاره می کند و می گوید:چیزی بیار برامون!

    لب هایش تکان می خورد اما من چیزی نمی شنوم و در عین حیرت آن مرد سرش را تکان می دهد و می رود!

    میخندد و می گوید:تو نمی تونی بعضی حرف های مارو بشنوی!

    سرم را به معنای تایید تکان می دهم و می گویم:همین می ترسونتم!

    جدی می شود و می گوید:روی صندلی بشین.حرف های مهمی باهم داریم!

    می نشینم و می گویم:درباره چی؟

    _همه چیز!

    او هم جلویم می نشیند؛کمی بعد خوراکی ها می آید و در بینش جامی پر از خون می بینم!

    با تعجب می گویم:فکر نمی کنم سروکار با خون داشتن جزو قوانینتون باشه؟!شما خواستدار صلح هستید؟!

    در حالی که می خندد،چشمکی می زند و می گوید:تو فرق داری!

    بازهم در جلدی جدی فرو می رود و می گوید:خب..تو تقریبا خیلی چیزها رو از مریدا شنیدی!

    تنها سرم را به معنای تایید تکان می دهم و او ادامه میدهد:اما اینها همه چیز نیست!من میخوام داستان زندگیمو برات تعریف کنم آدریان!پس خوب گوش کن.

    بازهم سرم را تکان می دهم.

    او شروع می کند:همه چیز از چندین قرن پیش شروع میشه!یه جنگ تاریخی و سهمگین که بین نیروی های روشن و تاریک اتفاق می افته!یعنی ما برگزیده های خوب و نیرویهای تاریک هم خوناشام ها،گرگینه ها و... خیلی چیزهای دیگه که توی اون جند نسلشون از بین رفت!این جنگ الان به عنوان افسانه ازش یاد میشه ولی واقعیت هست!

    جنگی که به همه آسیب زد!توی اون جنگ رهبر خوناشام ها یعنی پدربزرگم پیروز میشه و رهبر برگزیدا ها خیلی ضعیف میشه!و اون فکر می کنه که تها راه نابودی خوناشام ها اینه که ب=یه نفر به دنیا بیاد که هم خوناشام باشه و هم برگزیده بشه!اینطوری قدرتش حتی از پدربزگ من هم بیشتر میشه!

    از اون جنگ میگزره!قرنهاا همه اون رو فراموش می کنن ول یا اون رو افسانه می دونن اما برگزیده ها میان یه جای دوردست از رومانی و این قلعه رو به صورت مخفی میسازن و منتظر روزی میمونن که یه خوناشام که نسبت خونی با پدربزرگ من داشته باشه به دنیا بیاد و قدرت اون رو داشته باشه تا بهش قدرت بدن!

    چند سال بعد از جنگ پدر منبه دنیا میاد ولی اون نه مثل پدرش شجاع بود و نه قدرت اون رو داشت!برگزیده ها ناامید نمی شن و بازهم منتظر میمونن اما بین منتظر موندشنون کار های زیادی انجام میدن!اونا خوناشام هایی رو انتخاب می کنن از هردو گروه.[/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]یعنی هم گروه خوناشامهایی که رهبرشون پدربزرگ من بوده و هم خوناشام هایی که رهبرش پدربزرگ تو بوده و نوپا هست!

    قبل از جنگ گرگینه ها و خوناشام ها باهم رابـ ـطه خوبی داشتن!

    اما موقع جنگ که هرج و مرج زیادی بوده گرگینه ها سواستفاده می کنن و کمی بعدش یار وفادار و قدرتمند پدربزرگم که عموزاده اش هم بوده ساز مخالف میزنه و یارهایی جمع می کنه و حکومت دیگه ای تشکیل میده!و سر همین پدربزرگم خیلی عصبانی میشه و با عموزاده اش هم دشمنی میکنه!

    حالا پدربزگ تو که حکومتی نوپا داشته صاحب نوه ای میشه که از نظر برگزیده ها مورد مناسبی بوده!اون هم شجاعت کافی داشت و هم قدرت؛صد البته هوش فوق العاده ای!برگزیده ها خوشحال میشن و یه نفر که توی جند قدرتش ضعیف شده تصمیم میگیره تا قدرتش رو به اون بچه خوناشام بده و اون بعد از مرگ رهبرشون که نزدیک بوده دیگه،اون بشه جانشین و با نیروهای سیاهی مقابله کنه.

    اما وقتی کمی از قدرتش رو به اون میده متوجه میشن که اون فرد مناسب نبوده!اون هوش بالا و شجاعت رو داشته!اما بازهم قدرت پدربزرگ من رو نداشته!و اون فرد تو بودی آدریان!به همین خاطر هست که تو با بقیه فرق داری!تو یک خون با قدرت خیلی پلید داشتی!اما برگزیده ها اون رو از بین بردن!برای همینه که تو قلبا خوبی و روی تورو لایه ای از پلیدی کشوندن!

    برگزیده ها هم که دیگه نمی تونن او قدرت رو ازت بگیرن تا خودت نخوای یک دختر بچه از بین خودشون انتخاب می کنن و کاری می کنن که بشه بهترین دوستت و در همن حال تمام و کمال حواسش به تو باشه!اون هم دنیرا بود!تو فکر می کنی پدر دنیرا یکی از دوست های کله گنده پدربزرگت هست!که البته کاملا درست فکر می کنی اما اون هم برگزیده هست!اون ها خونی از پلیدی رو ندارن و هوش بالایی دارن!

    بازهم میگذره تا اینکه یه بچه جدید یعنی نوه پدربزرگم که من باشم به دنیا میاد!من هم هوش بالا داشتم و هم قدرت پدربزرگم رو!رهبر برگزیده ها هم که مطمئن میشه من همونی هستم که میخوان خودش کل قدرتش رو به من میده و بعد هم میمیره!بعد از مرگش تا هجده سالگی من اونا رهبری نداشتن!چون همه قدرت هاشون تحلیل رفته بود!

    پدربزرگ من از اولش هم از من خوشش نمی اومد!چون هم ذات پلید نداشتم و هم هوش و قدرتم شاید از اون هم بالاتر بود!از همون بچگی!پس وقتی که من پنج سالم شد اون من رو به بهونه گردش برد جنگل تاریک و همونجا ولم کرد و برگشت!اون روی حقیقت اصلی با دروغای خودش پوشوند!

    پدربزرگم اون جنگل رو آتیش زد!که هم بمیرم اما یه تک شاخ موقع فرار من رو دید و من رو با خودش آورد!توی اون آتش سوزی خیلی از تک شاخ ها از بین رفتن و این جرم پدربزرگم رو بیشتر کرد و برگزیده ها بیشتر از قبل از اون بدشون اومد!

    ولی مادر من از همون اول فهمید که پدربزرگم دروغ میگه!اما به اصرار پدرم ساکت موند تا وقتی که مریدا به دنیا اومد!پدر بزرگ من از همون اول فهمید که مریدا یا اصلا خوناشام نمیشه و یا نیمه خوناشامه و غـ*ـریـ*ــزه های یه خوناشام رو نداره و به همین خاطر از این نوه اش هم متنفر شد و همش قصد اذیتش رو داشت!مادرم هم که صبرش تموم شد اعتراض کرد و توی یکی از مهمونی های بزرگ که تو مریدا رو توی یکی از همونا دزدیدی یه دعوای حسابی رو راه انداخت و همه کله گنده ها فکرشون راجع به پدربزرگم تغییر کرد!

    و سر همین پدربزرگم حسابی اعصبانی شد!اما اون مادرم رو نکشت!همه فکر می کنن که اون مادرم رو کشت ولی کاری کرد که مادرم خودش خودش رو کشت!

    اولین شکی که به مادرم وارد شد مرگ وحشتناک پدرش بود!

    یه روز که پدرش به مادرم گفت که میخوام ببینمت!مادرم هم قبول کرد که یه جای خلوت باشه که کسی نفهمه که براش دردسر بشه.اما وقتی سر قرار که توی یه پارک جنگلی خلوت بود رسید پدرش رو دید که صورتش خراشیده شده و از دار آویرونه!و یه برگه که اون

    گوشه هست و روش نوشته"منتظر شوک های دیگه ای باش"[/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا