[HIDE-THANKS]
به هردو سر میزنم؛جاناتان که زخم هایش هنوز پابرجاست روی تخت بع خواب رفته ولی مارگریتا در حال!
اهمیتی به مارگریتا نمی دادم!او تنها دختری جیغ جیغوست !
به سمت اتاق مریدا پا تند کردم!آرام در را باز کردم تا جیرجیر نکند!
اما همین که در را باز کردم خشکم زد!
سیاه پوشی که با شنل خودش را پوشانده بود بالای سرش بود و چیزهایی را می خواند!
خیلی سریع به سمتش حمله کردم اما تا خواستم او را به چنگ آورم گ،به خفاش ابدیل شد و از پنجره بیرون رفت!پس یک خوناشام بود!اصلا در عقلم نمی گنجید که بالای سر مریدا چه میخواهد!
سریع به سمتش رفتم!
دستانش را لمس کردم و دیدم که بازهم گرم است و دیگر خبر از آن دست یخ زده نیست!
همانطور که دست؛دستش را گرفته بود کنار تخت نشستم و تکانش دادم.
پلک هایش لرزید!و کمی بعد دستانم را فشرد!
آرام ولی متوالی صدایش زدم؛حالا چشمانش کاملا باز شده بود.
گیج به اطرافش چشم دوخت؛نمی دانم چقدر شاید رب ساعت به همین منوال گذشت.شاید هم بیشتر.
ولی مریدا کاملا هوشیار بود!در نگاهش غریبی نمیدیدم!انگار که این آپارتمان را که متعلق به گارگریتا است را می شناسد!ولی چطور؟!
نمیدانم!خیلی وقت است فهمیده ام این دختر پر از رمز و راز است!از کی؟!شاید از آن مهمانی نحس و شاید هم نه!
پوزخندی می زنم؛به خودم!
خوب میدانم از کی درگیر شخصیت درون پرا و پر رمز و رازش شده ام؛تنها خودم را گول میزنم که نمیدانم!شاید کشش من نسبت به این خوناشام کوچک از آن جنگل گردی شبانه شروع شد!
درست است.از همان شب شروع شد!
همان شبی که تنها و دلگیر از همه به سجوت و تاریکی جنگل پناه آوردم.جنگلی که تاریک بود؛درست مثل اسمش و معمولا هیچ کس[/HIDE-THANKS]
به هردو سر میزنم؛جاناتان که زخم هایش هنوز پابرجاست روی تخت بع خواب رفته ولی مارگریتا در حال!
اهمیتی به مارگریتا نمی دادم!او تنها دختری جیغ جیغوست !
به سمت اتاق مریدا پا تند کردم!آرام در را باز کردم تا جیرجیر نکند!
اما همین که در را باز کردم خشکم زد!
سیاه پوشی که با شنل خودش را پوشانده بود بالای سرش بود و چیزهایی را می خواند!
خیلی سریع به سمتش حمله کردم اما تا خواستم او را به چنگ آورم گ،به خفاش ابدیل شد و از پنجره بیرون رفت!پس یک خوناشام بود!اصلا در عقلم نمی گنجید که بالای سر مریدا چه میخواهد!
سریع به سمتش رفتم!
دستانش را لمس کردم و دیدم که بازهم گرم است و دیگر خبر از آن دست یخ زده نیست!
همانطور که دست؛دستش را گرفته بود کنار تخت نشستم و تکانش دادم.
پلک هایش لرزید!و کمی بعد دستانم را فشرد!
آرام ولی متوالی صدایش زدم؛حالا چشمانش کاملا باز شده بود.
گیج به اطرافش چشم دوخت؛نمی دانم چقدر شاید رب ساعت به همین منوال گذشت.شاید هم بیشتر.
ولی مریدا کاملا هوشیار بود!در نگاهش غریبی نمیدیدم!انگار که این آپارتمان را که متعلق به گارگریتا است را می شناسد!ولی چطور؟!
نمیدانم!خیلی وقت است فهمیده ام این دختر پر از رمز و راز است!از کی؟!شاید از آن مهمانی نحس و شاید هم نه!
پوزخندی می زنم؛به خودم!
خوب میدانم از کی درگیر شخصیت درون پرا و پر رمز و رازش شده ام؛تنها خودم را گول میزنم که نمیدانم!شاید کشش من نسبت به این خوناشام کوچک از آن جنگل گردی شبانه شروع شد!
درست است.از همان شب شروع شد!
همان شبی که تنها و دلگیر از همه به سجوت و تاریکی جنگل پناه آوردم.جنگلی که تاریک بود؛درست مثل اسمش و معمولا هیچ کس[/HIDE-THANKS]