- عضویت
- 2016/07/27
- ارسالی ها
- 307
- امتیاز واکنش
- 6,410
- امتیاز
- 541
رفتم تو اتاقم بغضم گرفته بود.نمی دونم چرا حساس شدم یعنی به خاطر ماکان بود که ناراحت بودم؟ وایی خدا جونم چرا این جوری می کنم من؟ اه اعصابم خورده این احمقا هم که فقط به فکر خودشونن اصلا دیگه من مهم نیستم.
بعد نیم ساعت دیدم سپی،آنید و مهتا اومدن تو سراشون پایین بود منم رو تخت نشسته بودم داشتم نگاشون می کردم که 3 تاشون پریدن بغلم و هی تند تند حرف می زدن مثلا گریه می کردن،نمی فهمیدم چی می گفتن که داد زدم :سااااکت
چشام رو باز کردم دیدم عین سه کله پوک بغض کردن و نگام می کنن گفتم:خب حالا یکی یکی بنالین ببینم چی می گید
مهتا:رویا جونم به خدا از قصد تنهات نزاشتیم گفتیم حالت خوب نیس
آنید:آجی من که دوست دارم باهام قهر نکن دیگه
سپی:عشقققم دلت میاد بهم بی محلی کنی آخه ؟
خخخ سه تاشون مثل خر شرک مظلوم شده بودن،ولی نه باید ادبشون کنم اخم کردم گفتم:
حرفاتونو زدین حالا پاشید برید بیرون
آنید:رویا جان خواهری می دونیم ناراحت شدی ولی به خدا نمی خواستیم اذیت شی
چیزی نگفتم از پنجره بیرون رو نگاه می کردم،سپی دستم رو گرفت وگفت:رویا جوونی عزیزم ببخش دیگه دلخور نباش
مهتا:تو ببخش قول می دیم جبران کنیم
حدود نیم ساعت رو مخم بودن که آخرش گفتم :باشه ولی بار آخرتون باشه که دیگه تکرار نمی کنید
گفتن :باشه
بعدش کمکم کردن که باهم بریم پایین یکم بریم تو باغ عمارت بگردیم. حوصلمون واقعا سر رفته بود این سهند گور به گورشده چه با این پسرا خوب شده همش پیششونه.
رفتیم طرفه باغ که پشت عمارت بود یاد اون شب افتادم که ماکان اون حرفا رو بهم زد.پسره ی بی شعور هر چی از دهنش در اومد بارم کرد. با خودم درگیر بودم که مهتا گفت: رویا هنوز ناراحتی که اخم کردی
وا من کی اخم کرده بودم؟گفتم: نه عزیزم یاد یه چیز افتادم
سپی گفت: چی شده هان؟ کی آبجیمو اذیت کرده آآآی نفس کش کی به ناموس من چپ نگاه کرده؟
با ترس الکی گفتم :وایی خان داداش تو رو خدا خون خودتوکثیف نکن یه مشت اراذل بودن که خودم جوابشونو دادم
سپی صداش رو کلفت کرده بود گفت:ضعیفه نبینم کسی بهت چیزی بگه به ما نگی که غمتو بخواییم ببینیم
آنید یهو گفت :اووو چه لاتیشم کرده این!
سپی :ما چاکریم
بعد نیم ساعت دیدم سپی،آنید و مهتا اومدن تو سراشون پایین بود منم رو تخت نشسته بودم داشتم نگاشون می کردم که 3 تاشون پریدن بغلم و هی تند تند حرف می زدن مثلا گریه می کردن،نمی فهمیدم چی می گفتن که داد زدم :سااااکت
چشام رو باز کردم دیدم عین سه کله پوک بغض کردن و نگام می کنن گفتم:خب حالا یکی یکی بنالین ببینم چی می گید
مهتا:رویا جونم به خدا از قصد تنهات نزاشتیم گفتیم حالت خوب نیس
آنید:آجی من که دوست دارم باهام قهر نکن دیگه
سپی:عشقققم دلت میاد بهم بی محلی کنی آخه ؟
خخخ سه تاشون مثل خر شرک مظلوم شده بودن،ولی نه باید ادبشون کنم اخم کردم گفتم:
حرفاتونو زدین حالا پاشید برید بیرون
آنید:رویا جان خواهری می دونیم ناراحت شدی ولی به خدا نمی خواستیم اذیت شی
چیزی نگفتم از پنجره بیرون رو نگاه می کردم،سپی دستم رو گرفت وگفت:رویا جوونی عزیزم ببخش دیگه دلخور نباش
مهتا:تو ببخش قول می دیم جبران کنیم
حدود نیم ساعت رو مخم بودن که آخرش گفتم :باشه ولی بار آخرتون باشه که دیگه تکرار نمی کنید
گفتن :باشه
بعدش کمکم کردن که باهم بریم پایین یکم بریم تو باغ عمارت بگردیم. حوصلمون واقعا سر رفته بود این سهند گور به گورشده چه با این پسرا خوب شده همش پیششونه.
رفتیم طرفه باغ که پشت عمارت بود یاد اون شب افتادم که ماکان اون حرفا رو بهم زد.پسره ی بی شعور هر چی از دهنش در اومد بارم کرد. با خودم درگیر بودم که مهتا گفت: رویا هنوز ناراحتی که اخم کردی
وا من کی اخم کرده بودم؟گفتم: نه عزیزم یاد یه چیز افتادم
سپی گفت: چی شده هان؟ کی آبجیمو اذیت کرده آآآی نفس کش کی به ناموس من چپ نگاه کرده؟
با ترس الکی گفتم :وایی خان داداش تو رو خدا خون خودتوکثیف نکن یه مشت اراذل بودن که خودم جوابشونو دادم
سپی صداش رو کلفت کرده بود گفت:ضعیفه نبینم کسی بهت چیزی بگه به ما نگی که غمتو بخواییم ببینیم
آنید یهو گفت :اووو چه لاتیشم کرده این!
سپی :ما چاکریم
آخرین ویرایش توسط مدیر: