کامل شده رمان رویای من | سحربانو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سحربانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/27
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
6,410
امتیاز
541
رفتم تو اتاقم بغضم گرفته بود.نمی دونم چرا حساس شدم یعنی به خاطر ماکان بود که ناراحت بودم؟ وایی خدا جونم چرا این جوری می کنم من؟ اه اعصابم خورده این احمقا هم که فقط به فکر خودشونن اصلا دیگه من مهم نیستم.
بعد نیم ساعت دیدم سپی،آنید و مهتا اومدن تو سراشون پایین بود منم رو تخت نشسته بودم داشتم نگاشون می کردم که 3 تاشون پریدن بغلم و هی تند تند حرف می زدن مثلا گریه می کردن،نمی فهمیدم چی می گفتن که داد زدم :سااااکت
چشام رو باز کردم دیدم عین سه کله پوک بغض کردن و نگام می کنن گفتم:خب حالا یکی یکی بنالین ببینم چی می گید
مهتا:رویا جونم به خدا از قصد تنهات نزاشتیم گفتیم حالت خوب نیس
آنید:آجی من که دوست دارم باهام قهر نکن دیگه
سپی:عشقققم دلت میاد بهم بی محلی کنی آخه ؟
خخخ سه تاشون مثل خر شرک مظلوم شده بودن،ولی نه باید ادبشون کنم اخم کردم گفتم:
حرفاتونو زدین حالا پاشید برید بیرون
آنید:رویا جان خواهری می دونیم ناراحت شدی ولی به خدا نمی خواستیم اذیت شی
چیزی نگفتم از پنجره بیرون رو نگاه می کردم،سپی دستم رو گرفت وگفت:رویا جوونی عزیزم ببخش دیگه دلخور نباش
مهتا:تو ببخش قول می دیم جبران کنیم
حدود نیم ساعت رو مخم بودن که آخرش گفتم :باشه ولی بار آخرتون باشه که دیگه تکرار نمی کنید
گفتن :باشه
بعدش کمکم کردن که باهم بریم پایین یکم بریم تو باغ عمارت بگردیم. حوصلمون واقعا سر رفته بود این سهند گور به گورشده چه با این پسرا خوب شده همش پیششونه.
رفتیم طرفه باغ که پشت عمارت بود یاد اون شب افتادم که ماکان اون حرفا رو بهم زد.پسره ی بی شعور هر چی از دهنش در اومد بارم کرد. با خودم درگیر بودم که مهتا گفت: رویا هنوز ناراحتی که اخم کردی
وا من کی اخم کرده بودم؟گفتم: نه عزیزم یاد یه چیز افتادم
سپی گفت: چی شده هان؟ کی آبجیمو اذیت کرده آآآی نفس کش کی به ناموس من چپ نگاه کرده؟
با ترس الکی گفتم :وایی خان داداش تو رو خدا خون خودتوکثیف نکن یه مشت اراذل بودن که خودم جوابشونو دادم
سپی صداش رو کلفت کرده بود گفت:ضعیفه نبینم کسی بهت چیزی بگه به ما نگی که غمتو بخواییم ببینیم
آنید یهو گفت :اووو چه لاتیشم کرده این!
سپی :ما چاکریم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    سریع از فکر اون شب اومدم بیرون با بچه ها گفتیم و خندیدیم. دیگه غروب شده بود باید برمی گشتیم منم لنگون لنگون به طرف عمارت می رفتم که احساس کردم یه نفر نگام می کنه سرم رو بالا آوردم دیدم ماکان با اخم داره نگام می کنه منم بهش اخم کردم. روم رو برگردوندم با بچه ها رفتیم تو. بی بی جونم تا چشمش بهم خورد گفت:تو چرا راه می ری این قدر بچه آخه یکم بشین عین مادرش می مونه یه جا نمی تونه بند بشه
    آخ گفت مامان حواسم نبود یه خبر بگیرم. گوشیم رو در آوردم و زنگ زدم صدای قشنگه ننم رو شنیدم.
    مامان :الو به به ببین کی زنگ زده دختر خل و چله من خوبی؟
    گفتم :جووونم سلام ننه خودم چه می کنی ننه
    گفت :وایی،نمی دونی که این عمتا این قدر ماتم گرفته منم افسردگی گرفتم باباتم که عین خیالش نیس نمی گـه زنه پوسید یه ببرمش بیرونی جایی،توهم که عین خر می مونی نمی گی زود به زود به مادرم یه زنگ بزنم
    کلی سربه سرش گذاشتم که آخرش گفت: آخیش روحیم عوض شد برم یکم پیش بابات
    خندم گرفته بود در همه حال شاده ،ننه منه دیگه عشقه منه. بعد خداحافظی یکم با دخترا حرف زدیم مهتا همش دوس داشت این دوتا منگول در مورد سهند حرف بزنن وقتی هم سپی از کارای سهند می گفت چشمای مهتا برق می زد یه لبخند قشنگی می اومد تو صورتش که نگو. به صورتش دقت کردم خوشگل بود موهای عـریـ*ـان خرمایی صورت کشیده سفید لباش و بینیش خوب بودن چشاش حالت کشیده داشت اخلاقشم که از این دوتا خل مشنگا بهتر بود و خانوم تر.
    بعدش سهند اومد نشست رو به روی مهتا گفت :احوال مهتا خانوم ؟
    مهتا سرخ شده بود گفت: ممنون
    ما سه تا یه نگاه نامحسوس بهم کردیم بلند شدیم که بریم بالا اینا رو تنها بذاریم.آخ که چه قدر این سهند خنگه گفت: کجا بودین حالا؟
    انید گفت: نه داداش جون تو با مهتا بشینید مارویا رو ببریم بالا کمکش کنیم یه چشمک هم زد که سهند بفهمه سهند به خودش اومد گفت:آها آها اکی باشه برید مواظب این فرفر خانومم باشید
    گفتم :من. بی خی شما فعلا یکی دیگه رو دریاب
    گفت: خیالت تخت عزیزم شما برید
    مهتا چنان سرخ شده بود که نگو سه تایی خندیدم. آروم آروم اومدیم تو اتاقم نشستیم روتخت
    سپی :ای جانم چه قدر به هم میان خدا کنه سهند گاو بازی در نیاره که دختره رو بپرونه
    آنید: والا این جور موقع ها از من و تو هم زرنگ تره تو نگران خودت باش
    سپی رفت تو فکر چیزی نگفت ای بابا اینم که مشکوک می زنه. سره فرصت باید بفهمم تو دل این دختره چی می گذره. بچه ها بعد یک ساعت تو اتاقشون رفتن منم دراز کشیدم که بخوابم همین که چشام رو بستم چشمای ماکان اومد،ای جون تو چه قدر آخه خوشگلی ولی حیف اخلاق نداری بی شووره خر.بی خیال بابا بگیرم بخوابم که سر حال شم.
    بعد یه خواب توپ بیدار شدم که برم پایین وسط پله ها بودم که سهند اومد بغلم کرد آورد پایین. چشم خورد به ماکان که با ابروی بالا رفته و با پوزخند نگام می کرد یه اخم کردم سهند گذاشتم رو مبل رو موهام رو یه بـ..وسـ..ـه زد گفت: نباشم وضع خواهر کوچولومو این طوری نبینم
    منم یه نگاه به ماکان کردم و پوزخند زدم.
    بی بی صدامون کرد برای شام شام رو که خوردیم یکم دور هم نشستیم که ماکان گفت:مهیار،ماهان،مهتا خوب گوش کنید
    سه تاییشون جدی شدن سکوت کردن. وا چرا تغیر قیافه دادن جدی شدن؟!
    مهیار:بله داداش بگید حرفتونو.
    ماکان:خب به احتمال زیاد من یه مدت نیستم دارم می رم تا کارای شرکتو انجام بدم
    سه تاشون رفتن تو فکر که ماهان گفت:به سلامت بری و بیای داداش
    مهتا:مراقب باش عزیزم زود برگرد فقط
    برای مهتا سرشو تکون داد.
    تازه به خودم اومدم چی گفت؟ یه مدت نیست ؟ آخ جونم عشق و حال بدون این که کسی گیر بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    همین طور که لبخند رو لبم بود سرم رو چرخوندم دیدم ماکان داره با اخم نگام می کنه،سریع خندمو جمع کردم و صاف نشستم. آخیییش بره یکم نفس بکشیم.
    یکم گفتیم و خندیدیم متوجه نگاهای سهند به مهتا،مهیار به سپی و ماهان به آنید شدم فکر کنم اونا هم خوش حالن که می تونن راحت باهم باشن،شب شد که بچه ها رفتن،سهند و سپی و آنید رو نگه داشتم گفتم :خب بچه ها خدا رو شکر که این میرغضب داره می ره بهتره زود برنامه بچینیم که تا تابستون تموم نشده خوش بگذرونیم
    سهند گفت :میرغضب؟
    گفتم :آره دیگه همین ماکانو می گم
    زد زیر خنده و گفت :خدا به دادت برسه اگه بفهمه چی بهش گفتی
    گفتم: هیییچ غلطی نمی تونه بکنه فکر کرده کیه؟
    سهند گفت: بله بله شما درست می فرمایید
    بعد کلی غیبت و صحبت رفتیم که بخوابیم مثل این که ماکان فردا ظهر قرار بود بره،یه حسی داشتم نمی دونم چیه انگار زیادم خوش حال نیستم بره. ای بابا یه بار می گم سربه تنش نباشه یه بار می گم خدا کنه نره ولش کنا پسره ی تخس.
    *******
    صبح شده بود انگار که صدا از حیاط می اومد. از پنجره نگاه کردم دیدم ماکان داره می ره.خواست سواره ماشینش بشه. بچه هام برگشتن که بیان تو تا خواستم از پنجره برم اون ور دیدم نگام می کنه،با همون اخم با همون جذبه. زل زده بودیم بهم دلم نمی خواست این نگاه کردن تموم شه. بی اراده یه سر براش تکون دادم که اخمش غلیظ تر شد،نشست و رفت پسره بی فرهنگ می مرد یه سر تکون بده؟ خاک بر سرم که درست نمی شم. آماده شدم رفتم پایین دیدم بچه ها نیستن. رفتم به عمارت بزرگ حوصله صبحونه خوردن نداشتم والا دیگه الان ناهاره،در رو باز کردم و یه سلام بلند کردم. خخخ همگیشون ترسیدن فکر نمی کردن که بیام. لامصبا این قدر تو فکر بودن که با صدام ترسیدن.
    رفتم نشستم رو مبل تکی گفتم:خب دوستان خلم چیکار کنیم برنامه چیه کجا ها بریم کجا ها نریم؟
    ماهان: اووو زبون به دهن بگیر ببینیم چیکار کنیم
    آنید گفت: باز بریم دریا هوا که عالیه
    ماهان :شما جون بخواه پس می ریم دریا
    من با دهن باز داشتم نگاه می کردم. یه نگاه به سهند کردم دیدم اونم که محو مهتا شده. به اینا رو باش اصلا تو فاز نیستن که،تند بلند شدم روبه اون دوتا منگولا کردم که بلند بشن بریم سریع آماده شیم که بریم. سپی و آنید بلند شدن گفتم سهندم میاد ولی برگشتم دیدم عین مجنون زل زده به مهتا. گفتم: آقا سهند شما نمی خواید آماده شید برادر من؟
    سریع به خودش اومد گفت: چرا چرا داشتم می اومدم
    این ماهان و مهیارم که تو کف این دوتا ورپریده ها بودن والا.سریع آماده شدیم. پیش به سوی دریا .گشنم بود یه چندتا ساندویج هم گرفتیم رفتیم لب ساحل خوردیم یکم بازی کردیم که نزدیکای غروب بود،سپی گفت :دلم می خواد پیاده روی کنم کی میاد؟
    که مهیار سریع بلند شد گفت: اگه دوس داری بریم
    اون دوتا باهم رفتن آنید و ماهانم که دیدم یهو غیب شدن،موند مهتا که دیدم سهند می گـه :مهتا خانوم من پایه برای پیاده روی ندارم بیاید شما هم باهم بریم
    عجب نامردایی! همشون جفت شدن رفتن منه بدبخت تنها نشستم زل زدم به افق ای خدا چرااا ؟تا کی تنهایی تا کی بی کسی؟ آه.
    همین طور زل زده بودم به افق که یاد صبح افتادم. اون نگاه عجیب و سیاه. چرا من نمی تونستم ازش متفر باشم؟ برعکس فکر می کردم دوسش دارم!
    این قدر درگیر بودم که نفهمیدم کی شب شده اون چهار نفرم گاماس گاماس دارن میان طرفم،یه نگاه کردم گفتم :خوش گذشت؟ بله خب چرا نگذره والا چه زوج های بی شعوری هستین که نگفتین بابا رویا هم هست این جا تنها نشسته
    که ماهان گفت: خب رویا جون تو هم یه کاری می کردی تنها نباشی عزیزم چرا بد به خودت می گذرونی؟
    وا اینا چه قدر روشن فکر شدن من نمی دونستم!
    شب هم مهیار ما رو برد شهر یه رستوان باحال کلی غذا خوردیم بلند شدیم که بریم خونه.رسیدیم خونه که سپی گفت :واای چه روز قشنگی بود
    سهند گفت: از این بهتر نمی شد
    آنید گفت:با اون غروب آفتاب قشنگ ترین صحنه ای بود که می شد گفت
    حالم به هم خورد پاشدم یه پس گردنی به همشون زدم که از این حال و هوا دربیان که صداشون در اومد گفتم :بلند شید بلند شید از جلو چشمام گمشید با این حرفاتون
    بعدش هم رفتم تو اتاقم یه دوش گرفتم پریدم رو تخت و خوابیدم.با خودم گفتم صبح شه یه سر برم پیش دوستم دکی جون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    ***********
    صبح که بیدار شدم مثل یه غنچه وا شدم.خخخ مخ منم تاب داره ها. آماده شدم رفتم پایین به بی بی جونم گفتم: سلام عشقم صبح بخیر
    بی بی :سلام عزیزه دلم بشین صبحونه بخور
    گفتم: بچه ها بیدار نشدن؟
    بی بی گفت: نه فعلا که خوابن
    یه صبحانه حسابی خوردم از بی بی تشکر کردم بهش گفتم :خاتونم من می رم یه دوری می زنم میام
    گفت :باشه دخترم مراقب خودت باش
    از عمارت اومدم بیرون راه افتادم سمته درمانگاه دکی سهیل جون.
    رفتم تو درمانگاه دیدم داره یه مریض معاینه می کنه مثل همیشه یه خنده رو لباش جا خوش کرده،منتظر موندم که کارش تموم شه،بعد چند دقیقه اومدن بیرون. سهیل هم سرش رو بلند کرد که خداحافظی کنه من رو دید گفت :بیا تو
    رفتم تو.
    گفت :درو ببند
    منم سلام دادم و گفتم: احوال دکتر جون خودمون مزاحم که نشدم؟
    سهیل تک خنده ای کرد و گفت: نه خوب کردی اومدی دلمم برات تنگ شده بود
    خندید و ادامه داد: چی شده سالمی؟ این دفعه تنها اومدی یا بادیگاردتم هست؟
    گفتم: نه حوصلم سر رفته بود گفتم بیام یه سر بزنم دیدم ماکانم که رفته مسافرت با خیال راحت می تونم بگردم،سهیل منظورت از بادیگارد ماکانو میگی؟
    گفت :آره دیگه همون
    کلی با دکی گفتم و خندیدم سر به سرش گذاشتم یه نگاه بهش کردم قیافش خوب بود .موهاش که مشکی بود چشاشم قهوه ای بود بینی و لبشم خوب بودن فقط یکم بینیش یه کوچولو بزرگتر دیده می شد از نیم رخ.
    در کل قیافه ی مردونه ای داشت.
    دیگه نزدیکای ظهر بود که گفتم:خب من دیگه برم تا تو هم به کارات برسی
    گفت: ناهار می موندی خب
    گفتم :مرسی الان بچه هام بیدار شدن برم تا ندیدن نیستم.
    بلند شدم باهاش خداحافظی کردم راه افتادم سمته عمارت.
    در رو باز کردم دیدم سه تفنگدار بیدار شدن دارن در و دیوار رو نگاه می کنن. با صدای بلند سلام دادم که خیلی خوشگل جوابم رو دادن.
    سهند:مرض و سلام
    سپی:درد و سلام
    آنید:کوفت و سلام،تا حالا کجا بودی نمی گی ما این جا رو بلد نیستیم تنها پاشدی رفتی دور دور؟
    گفتم :اولا تو جونتون دوما خواب بودین گفتم برم یه دور بزنم تا بیدار شین
    بی بی اومد صدامون کرد که میز رو بچینیم تا ناهار رو بخوریم.
    بعد یک ساعت که ناهار رو خوردیم کارار رو کردیم و تصمیم گرفتیم به اون سه تا کله پوکم خبر بدیم که بریم بیرون.
    بعد از تصمیم گیری آماده شدن گفتن بریم جنگل که خیلی هم خوشگل هست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    رسیدیم به جایی که سر سبز بود. وایی چه قدر نازه این جا چه طبیعتی خدای من!هر کدوم از ما ها این منظره رو که می دیدیم ذوق می کردیم ولی برای ماهان و مهیار و مهتا خیلی عادی بود همه چی.پسرا شروع کردن به چادر زدن ما دخترا هم تا تونستیم برای آتیش چوب جمع کردیم کارا که تموم شد آتیشم روشن کردیم دور آتیش نشستیم. سهند کنار مهتا مهیارم کنار سپی ماهان و آنید هم پیش هم
    منم تنها رو به روشون نشستم بهشون زل زدم که مهیار گفت :هان چیه زل زدی؟
    بی رودروایسی گفتم :شماها خیلی بی عرضه این نگاشون کن عین این خل و دیوونه ها فقط یا پیش همین یا حرفای چرتو پرت تحویل هم می دن بابا یه حرکت بزنین دیگه مثلا مرد هستینا
    اون سه تا دخی هم مثلا خجالت کشیدن سراشون پاین بود مارموزا رو نگاه تو رو خدا.
    سهند دیدم اخم کرده به ماهان و مهیار نگاه می کنه.
    بهش گفتم: برادره من به جای اخم خودی نشون بده دیگه
    مهیار رو به سهند گفت: داداش تو این مدت بدی ازت ندیدم برا همین اگه چیزی هست بگو
    سهند روبه مهتا کرد و گفت: خوب زیاد نیست که همدیگرو دیدیم ولی نشون دادی خیلی خانومی ازت خوشم اومد اگه نظرت راجبه من مثبته من به خانوادم خبر بدم که مزاحمتون شیم
    مهتا یه نگاه به برادراش کرد دید اوناهم دارن فکر میکنن که گفت:خب اول خانواده ها باید بشناسن همدیگرو هم این که برادرام راضی باشن
    یه نگاه دیگه بهشون انداخت که دیدم نخیر اینا کین بابا گفتم :آقا مهیار آقا ماهان اگه شما یه خواهر دارین سهند دوتاشو داره ها
    دیدم یه نگاه به همدیگه کردن و اعلام رضایت دادن ولی باید سریع خانواده ها رو خبردار می کردن گفتم :خب حالا ماهان جان شما شروع کن
    ماهانم یه نگاه به آنید کرد گفت:خیلی ازت خوشم اومده دوس دارم تا اخر عمرم کنارم باشی که...
    آنید به جای این که خجالت بکشه با نیش باز گفت: منم همین طور
    هممون از پرویی این دوتا مونده بودیم سهند گفت :به به چشمم روشن آبجی ما مترسکیم این جا؟
    آنید گفت: خب تو هم می خواستی بگی اول خودش باید تصمیم بگیره بعد خانواده ها خب منم همون اول جواب دادم
    هممون خندمون گرفته بود آنید مسخره عین خیالش نبود تا خواستم بگم مهیار نوبته توئه که بلند شد و گفت :خب حالا چیکار کنیم حوصلمون سر نره؟
    با تعجب داشتم نگاش می کردم. سپیده سرش پایین بود انگار بغض کرده بود. نکنه اشتباه کردم مهیار سپی رو نمی خواد، واای.
    سریع همگی به خودمون اومدیم گفتیم یکم بگردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    الهی بمیرم سپیده چقدر ناراحت شد که مهیار این جوری کرد. اگه نمی خواستش پس چرا این قدر بهش نزدیک شد پسره ی عوضی؟
    رفتم کنارش گفتم:آجی جونم ناراحت شدی ؟
    سرش رو بلند کرد یه خنده تلخ کرد و گفت: نه بابا مهم نیس
    گفتم :ولش کن عشقم بیا پیش خودم منم مثل تو بی کسو کارم بیا عزیزم به جمع ما ترشیدها بپیوند
    بالاخره این قدر چرت و پرت گفتم تا به خودش اومد و خندید.
    کلی تو جنگل گشت زدیم که غروب شد سهند گفت بهتره بریم داره شب می شه خطرناکه .همگی بلند شدیم که مهیار صدامون کرد. وایستادیم ببینیم چی می گـه که رفت طرف سپیده.با تعجب داشتیم نگاش می کردیم که جلوش زانو زد یه جعبه کوچیک دستش بود رو به سپی گفت:باهام ازدواج می کنی؟ تا لحظه ای که نفس می کشم کنارم می مونی؟
    والا ما که داشتیم شاخ در می آوردیم بی چاره سپیده که اشکاش در اومد. یه نگاه به سهند کرد که سهند خندید و سر تکون داد سپی هم گفت: بله
    مهیار بلند شد حلقه رو دسته سپی کرد و یه بـ..وسـ..ـه به دستش زد. ای جونم چقدر رمانتیک. یهو از خوش حالی چنان جیغ و دست و سوت زدم خدا شاهده هر چی پرنده بود فرار کرد.سهند یه پس گردنی زد بهم گفت :آدم نمی شی تو نه؟
    ابرو انداختم بالا گفتم: نچ آخه فرشتم
    قیافش رو کج کرد واسم و بعد کلی اذیت کردن مهیار و سپیده سوار ماشینا شدیم و راه افتادیم.رسیدیم عمارت هر کدوم دو به دو شدن جلوتر از من رفتن سمته عمارت. الهی خدایا یعنی می شه یکی هم واسه من پیدا شه که دوستم داشته باشه؟
    اون عاشقا که معلوم بود تا صبح بیدارن منه بی چاره که تنها هستم صبح زودم بیدار شدم فقط چند لقمه غذا خوردم اومدم اتاقم و دراز کشیدم رو تخت. خیلی خوش حال بودم واسه همگیشون.یاد ماکان افتادم گند اخلاقه نچسب. اگه یکم اخلاق داشت که خودم ازش خواستگاری می کردم والا. آخ گفتم ماکان دلم چه قدر می خواد ببینمش. همین طور فکر می کردم که خوابم برد.
    آفتاب قشنگ نورش به چشمم می زد. با غرغر بلند شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    رفتم حموم آخییش چه حالی می ده،کلی آب بازی کردم. با حوله اومدم بیرون در کمد رو باز کردم. خب خب چی داربم چی بپوشیم؟ آها یه شلوار جین سورمه ای ورداشتم با یه پیرهن مردونه لی روشن. موهامم که فره ولش کردم تا خودش خشک شه چون فره کوتاه نشون داده می شه ولی اگه صافش می کردم تا کمرم می رسید. یه رژلب صورتی زدم با یه رژگونه تقریبا صورتی. زیاد اهل آرایش نبودم ولی گاهی اوقات خوشم میومد تغیری بدم.
    با خوش حالی و انرژی زیاد رفتم پایین البته نه از پله ها از نردها سر خوردم که جلوم بی بی رو دیدم که با اخم وایستاده گفتم: سلام ای خاتون زیبا رو صبحتون بخیر
    بی بی هم خیلی جدی گفت: سلام به تو ای خل و چله من که عین آدم از پله ها نمیای پایین بچه حتما باید یه چیزیت بشه که درس راه بری؟
    لوس کردم خودم رو گفتم :وایی خاتونم حرص نخور عشقم نمی بینی سالمه سالمم
    بی بی یهو گفت: بی صاحاب نشه اون چشا ورپریده
    بچه ها هم بیدارشدن. خوش حالی رو تو چشمای همگیشون می دیدم. براشون واقعا خوش حال بودم سهند که معلوم بود پیچوند رفت دنبال خانومش.سپی بعد کلی کلنجار رفتن یهو غیب شد موند
    آنید. یه نگاه به من کرد گفت :منم که با ماهان قرار دارم
    خندم گرفته بود ولی نامردا یه تعارفم نکردن که منم برم.ولی درکشون می کردم چیزی نگفتم.اون روز خودم رو سرگرم کردم تا شب همگیشون اومدن گفتم یکم حالشون رو بگیرم ولی دلم نیومد. آخ که فدای خودم بشم از بس مهربونم.
    **********
    سه هفته گذشت کلی خوش گذروندیم،بچه ها هم با هم بیشتر آشنا شدن. عشق رو تو چشاشون می شه دید،فردا ماکان با خانوادش میومدن همه مشغول بودن که تا اومدنشون همه چی آماده باشه منم رفتم پیش سهیل،براش از بچه ها گفتم خیلی خوش حال شد و آرزوی خوشبختی کرد. بعده کلی اذیت کردنش اومدم عمارت تو چهره مهتا و ماهان و مهیار یکم استرس بود. ازشون پرسیدم: چیزی شده؟
    که گفتن :می ترسن خانوادشون با ازدواجشون مخالفت کنن
    گفتم :ای بابا نگران چی هستین تا وقتی رویا خانومو دارین
    همگیشون یه لبخند زدن.مهیار گفت: آره خدایش اگه تو جنگل اون جوری نمی گفتی معلوم نبود کی به حرف بیایم
    تاشب حرف زدیم گفتیم شب زود بخوابیم تا صبح زود بلند شیم.شبشم من رفتم یه دوش باحال گرفتم موهام رو گفتم اتو کنم یه تغییر بدیم بد نیس. شب موهام رو اتو کردم ای جانم چقدر بلند شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    شیرجه زدم رو تخت و با خیال فردا خوابیدم.
    **********
    صبح شده بود سریع یه لباس شیک برداشتم با شلوار مشکی پوشیدم. موهام رو اتو کردم دوباره بالا سرم دم اسبی بستم یه آرایش خوشگلم کردم. چه ناز شدم من. یه بـ*ـوس فرستادم برای خودم. کالج مشکی پوشیدم رسیدم به پله ها از رو نرده ها سر خوردم. با صدای بلند می خندیدم آخرشم پریدم داد زدم: سلاااام اهل خونه بیدارشین که رویا جونتون،جیگرتون ،نفستون اومده
    که صدای سرفه اومد از پشتم. برگشتم دیدم یا خدا اینا کین؟ همه زل زدن بهم واییی خدا بچه ها رو که می شناسم اه این که ماکانه نه اینا هم نکنه پدر و مادرشن ؟یه نگاه به بی بی کردم مظلوم کردم خودم رو گفتم :سلام صبح زیبای همگی بخیر
    سهند مرض گرفته طاقت نیاورد و زد زیر خنده پشت بندش دیدم بقیشونم ولو شدن دارن می خندن. سهند که دیگه نفس نمی کشید.رفتم جلو یه پس گردنی بهش زدم و زیرلب گفتم: مرض چه خبرته
    سریع رفتم جلوی آقا و خانمی که اون جا نشسته بودن. با خنده باهاشون سلام و علیک کردم اون آقا فهمیدم بابای ماکان بود مثل خودش با جذبه. دستم رو گرفت یه کوچولو فشار داد به چشاش نگاه کردم با این که جدی بود حس کردم لبخند تو صورتشه. به گرمی باهام احوال پرسی کرد به ماکانم یه سلام دادم که فقط سر تکون داد. یهو مهتا گفت:وای رویا جان چه قدر موهات ناز شده هم این طوری بهت میاد هم فر باشه
    گفتم :چشات خوشگل می بینه گلم کلا همه چی بهم میاد
    که ماهان گفت: نه فر باشه خوشگلتره بانمک تر می شی
    نگاش کردم و گفتم :فدات داداش
    نگام افتاد به ماکان که همین طوری زل زده بود بهم. یه نگاش کردم و ابرو انداختم بالا و آروم گفتم :هان چیه؟
    فقط پوزخند زد. بی شوره دیگه بی شور. منم محل ندادم با بقیه گرم صحبت بودم که سنگینیه نگاه کسی رو حس کردم سرم رو چرخوندم دیدم پدر ماکان خیره شده بهم یه لبخند ملیحم زده. وا نکنه چیزی تو صورتمه؟ چرا این جوری نگام می کنه؟!
    بازم مشغول صحبت با بچه ها شدم که بی بی جونم صدا کرد واسه ناهار. همه دوره میز جمع شدیم تا بابای ماکان نیومد کسی شروع به غذا کشیدن نکرد،تا جناب اربـاب بزرگ شروع کردن بقیه هم شروع به خوردن کردن. واییی چقدر سکوت! چرا اینا ساکتن؟ دیدم آنید و سپی هم معذبن تو جاشون هی وول می خورن منم که بدتر از همشون به مهتا نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    دیدم محل نمیده سرش پایینه مشغول غذاشه به اون دوتا پت ومت هم نگاه کردم دیدم بدتر از همه این قدر جدی غذا می خوردنا آدم فکر می کرد دارن یه پروژه مهم حل می کنن. خلاصه این که کوفت شد غذام بابا مگه آدم تو سکوت می تونه غذا بخوره؟مشغول خود درگیری خودم بودم که همتا جون (مامان ماکان)گفت:چیزی شده رویا جان چرا هی می پیچی به خودت؟
    الان چی بگم به این آخه که بی بی گفت: نه بابا این نمی تونه یه جا ساکت بشینه.
    ای بابا بی بی هم که ضایمون کرد. لبخند کجی زدم و گفتم :خوب راستش راستش
    موندم چی بگم که از دهنم پرید:خب چیه همه ساکت فقط صدای قاشق چنگال میاد؟ بابا یه حرفی چیزی اون دوتا پت و مت هم که دارن پروژه هسته ای حل می کنن همچین جدی غذا می خورن
    دیدم سهند و آنی و سپی دارن منفجر می شن مهتا هم که یهو زد زیره خنده که ماکان با اخم نگاش کرد یه ببخشید گفت و ساکت شد همتا جون گفت :ای جونم دختری نمی تونی ساکت بشینی؟ راحت باش عزیزم
    هااان این همتا خانومم بله ها. خندیدم نگاه به صورت آقا مهرداد کردم اربـاب بزرگ اصلا تو فاز نبود ادامه غذاش رو خورد. آخیش یه لگد محکم به پای سهند زدم که فکر کنم شکست پاش فقط گفت :بمیری رویا
    خخخ قرمز شده بود معلوم بود دردش زیاد بود دیدم ماهانم حواسش نیس که یه لگد به پاش زدم که این خنگ بلند داد زد:آی پام آی پام
    ماکان طاقت نیاوردو داد زد: چه خبرتونه شعور ندارین سره میز غذا عین آدم باشین؟ هرکی نمی تونه بشینه این جا نشینه پاشه بره آشپزخونه هرکاری خواست انجام بده
    این این با من بود؟صبر کن ببینم :آقا ماکان منظورت که با من نبود اگه هم هست که مهم نیس ولی عرضم به خدمتون آدم هر کاری می کنه باید لذتشو ببره نه این که بهش سخت بگذره در ضمن فکر نکنم آدم با کاسه بشقاب یا غذا پدرکشتگی داشته باشه که با اخم بخوره البته شما که با خودتونم دعوا دارید چه برسه چیزای دیگه
    حرفم رو زدم از بی بی تشکر کردم بلند شدم اومدم تو اتاقم. پسره ی نفهم فکر کرده کی هستش؟ حیف من که دلم براش تنگ شده بود ای کاش ننه و باباش پیشش نبودنا یه حال حسابی ازش می گرفتم. داشتم تو ذهنم ماکان رو دار می زدم که در محکم باز شد.
    خدای من این چه جوری اومدش بالا جلو بقیه؟ یا خدا یا ابوالفضل من رو الان می کشه من که هنوز شوهر نکردم بچه دار نشدم کلی آرزو دارم. در رو بست قفلشم کرد.
    با ترس گفتم :به چه حقی وارد اتاقم شدی کی به تو گفت بیای این جا
    اومد جلو،جلو،جلوتر تا رسید بهم منم رو تخت نشسته بودم خم شد موهام رو کشید دستش رو، رو دهنم گذاشت با چشمای خونی گفت:زبونتو باید از ته ببرم که دفعه آخرت باشه زبون درازی می کنی. که من دعوا دارم آره؟
    موهام رو بیشتر کشید که از درد چشام رو بستم. اشکم در اومده بود گفت:گفتم خودتو به خانواده من نچسبون حالم ازت بهم می خوره از دخترای آویزون بدم میاد فکر نکن با خود نمایی می تونی خودتو تو دل خانوادم جا کنی فهمیدی یا نه؟
    سریع سرم رو تکون دادم گفتم :آره آره
    تا دستاش رو برداشت نفهمیدم چی شد با گریه گفتم: آهای یارو بار آخرت باشه دسته کثیفتو به من می زنی تو کی هستی که این قدر خودتو دست بالا نگیر آقا که تو حتی اندازه داداشات نیستی که بخوام حتی حرف بزنم باهات برو بیرون بیرون.
    داد می زدم دیگه مرتیکه هر چی ازدهنش در اومد بهم گفت. باعصبانیت رفت بیرون فقط قبل این که در رو ببنده گفت: منتظر تلافی باش این حرفات یادم می مونه
    یه برو بابا گفتم که رفت. پسره ی بی شعور حالم ازش بهم می خوره. بالش رو برداشتم شروع کردم به زدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    با اعصابی داغون تو اتاقم نشسته بودم که سه کله پوک با سه تفنگدارا اومدن تو اتاق تو چشمای همشون نگرانی مشخص بود. با عصبانیت گفتم: هان چیه چرا زل زدین بهم؟
    سهند گفت: رویا آروم باش دیدیم ماکان اومد بالا چیزی گفت بهت؟
    مهتا :عزیز دلم اگه حرفی زده تو ببخش اون همیشه این جوریه عادت کرده
    روبه مهتا کردم گفتم: آره عادت کرده خودشو همیشه بالا ببینه همه انگار زیر دستش هستن فکر غرور شخصیته خودشه ولی شخصیت دیگران براش مهم نیست
    مهیار گفت: رویا جان آروم باش عزیزم حرفتو قبول داریم ماکان برعکس ما بزرگ شده اون طوری آموزش دیده تو این قدر خودتو ناراحت نکن اگه آروم باشی دختر خوبی باشی همگی می خوایم بریم بیرون شام مهمون من
    با ذوق نگاش کردم گفتم :جون من؟ باشه برید بیرون الان آماده می شم
    دیدم همگی دارن می خندن که سپی و آنید و سهند گفتن:عاشق این دل مهربونتیم
    سریع آماده شدیم سوار ماشین شدیم. دخترا با هم پسرا هم که با هم می اومدن.مهیار ما رو برد سمته گیلان اسمش جاده سراوان بود که وسط راه یه موزه جنگلی داشت شلوغم بود. ماشینا رو پارک کردیم پسرا رفتن بلیط گرفتن،وارد موزه شدیم. وایی چقدر قشنگه این جا! چه جالبه خونه های قدیمی چوبی با مجسمه های زن و مرد که لباس محلی پوشیدن. خیلی جالب بود. با دخترا که کلی دیوونه بازی در می آوردیم و عکس می نداختیم بعدش هم که شدم عکاس این چندتا زوج عاشق. هر کدوم ژست می گرفتن منه بی چاره عکس می نداختم. ای بابا نمی گن آدم دلش بخواد؟ دیدم نه این طوری نمی شه گوشی ماهان رو بهش دادم رفتم طرفه مجسمه که مرد بود با لباس محلی یه داس تو دستش بود. خب بهتر از هیچیه .به ماهان گفتم: بیا یه چندتا عکس از منو عشقم بگیر
    اول تعجب کرد بعد دید مجسمه رو می گم خندید و گفت: شیطون
    کلی ژستای عاشقانه گرفتم یچه ها مردن از خنده. سهند که دیگه نشسته بود و می خندید،دیدم اینا رو ول کنی همین جوری به من می خندن.
    برگشتم سمتشون گفتم:مرض رو آب بخندین چیه چشم ندارین ببینین منو عشقم داریم عکس می ندازیم؟
    رو به مجسمه کردم گفتم:اینا رو ولشون کن عزیزم به ما حسودیشون می شه
    نگاشون کردم دیدم پخش شدن رو زمین!
    کلی گشتیم و مسخره بازی در آوردیم. کلا کاره امروز ماکان یادم رفته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا