کدوم شخصیت رو بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    35
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    در نگاه اول تلالو پرتوهای نقره فام درخشان سالن قاب چشم‌هایش را فرا گرفت و مجبور شد چشم‌هایش را نیمه باز نگه دارد تا دیدش بهتر شود. قلبش گنجشک‌وار به سـ*ـینه می‌کوبید و اضطراب گره سمجی شده بود که تا جایی نزدیک لب‌هایش می‌آمد و دوباره در درونش پایین می‌رفت.
    احساس می‌کرد هر لحظه ممکن است از ارتفاع بلندی روی زمین پرت شود و زیر پایش خالی شود.
    اطرافش را از با نگاهی نوسانی از نظر گذراند. آبی‌ِدیوار بزرگ گوشه‌ی سالن اولین چیزی بود که در میان رنگ پویای‌ سفید سالن توجهش را جلب کرد. مثل آبشار سنگی بود که یک دیوار بزرگ را به خودش اختصاص داده باشد؛ اما آب بین زمین و سقف اتاق بی حرکت مانده بود و انگار که جزئی از دیوار باشد، نه پایین می‌رفت و نه بالا می‌آمد. به پهنای دیوار ساکن مانده بود‌.
    رنگ سفیدی که همه جا را آکنده می‌ساخت، شبیه رنگ‌های سفیدی که به در و دیوار می‌زدند، نبود. آنقدر واقعی و زنده به نظر می‌رسید که گویی در مکانی بی‌رنگ هستند که هیچ دیواری و ستونی ندارد! انگار تمام اشیاء بین ابر‌ها روی هوا معلق بودند.
    می‌ترسید روی زمین قدم بردارد. آسمان تیره‌ی شب با ستاره‌های ریز و درشت چشمک‌زنش درست زیر پاهایش بود. حتی می‌ترسید کفش‌های قهوه‌ای روشنش را یک سانت تکان دهد.
    مبل‌های گرد خوش‌رنگ سبز مثل زمردهایی چشمک‌زن کمی آن‌طرف‌تر با نظم و وسواس چیده شده‌ بودند و روی جاهایی نامرئی که گویی دیوار بودند، تابلوهایی از معروف‌ترین نقاش‌های دنیا میان بی رنگی دیوار به چشم می‌آمد.
    سه فرش دوازده متری روی زمین با طح‌های عجیبی که داشتند، کف زمین را از آن حالت‌وهم انگیز خود نجات می‌دادند. طرح‌های رویش خیلی عجیب به نظر می‌رسیدند و ایوانا اولین‌بار بود که چنین چیزی را می‌دید.
    چند شش ضلعی مرمری ردیف هم به سمت بالا چیده شده بودند. هیچ نرده‌ای دورشان نبود. رد آن‌ها را گرفت تا به در شکل نیمه بیضی اتاق رسید که در طبقه‌ی بالا قرار داشت. جلوی در چند مجسمه‌ی سنگی از آدم‌‌هایی با صورت غیر قابل تشخیص قرار داشت. هر کدام به یک رنگ بودند.
    تیاس درد پهلویش را از یاد بـرده بود و با همان صورت کبود که به ارغوانی می‌زد با لبخند محوی نگاهش می‌کرد.
    شستش خبردار شده بود که ایوانا قصد پایین آمدن از موضعش را ندارد و حتی یک قدم هم بر نمی‌دارد. برای همین دست به‌کار شد، لنگان لنگان به سمت ستون بلور پیش مبل‌های گردش رفت و دکمه‌ای را فشار داد. بلافاصله تمام دیوار‌ها رنگ گرفتند و شیری شدند.
    دهان ایوانا از حیرت باز مانده بود و زیر پلک راستش نبض گرفته و می‌پرید. انگار از آن مکان عجیب و غریب و رویایی یک‌دفعه به یکی از ساختمان‌های کنار آموزشگاهشان پرت شده بود‌. حتی گویی به تمام اشیای داخل سالن هم رنگ ریخته بودند که پر رنگ تر به نظر می‌رسیدند. من و من کنان رو به تیاس پرسید:
    - چ‌...چط...وری این‌‌‌...کارو کردی؟
    لبخندش جان گرفت و به پهنای صورتش نقش بست. با چشم به سمت ستون اشاره کرد. یکبار دیگر دستش را سمت همان دکمه‌ی کوچک برد و رنگ سالن اینبار به نارنجی تغییر کرد. زیر لب غرولندی کرد و رنگ را عوض کرد. صدای خنده‌ی دخترانه‌ای آمد. اینبار رنگ سالن به رنگ صورتی عوض شده بود‌.
    نگاه ایوانا مثل یویویی که از جایش در رفته باشد هر لحظه به یک سمت تغییر جهت می‌داد و یک‌بار دیگر همه جا را از نظر گذراند.
    تیاس با اخم غلیظی که چشم‌های سبزش را جدی و کشیده‌تر نشان می‌داد به جایی نزدیک پنجره‌ی هشت ضلعی که دورش را پیچک سبزرنگ عجیبی با گل‌های بنفش ریز پوشانده بود، نگاه کرد و گفت:
    - کامرون، شِیپِ شماره پنج رو بزن. همین الان.
    باز هم همان صدای خنده‌ی دخترانه تکرار شد.
    ایوانا با لبی کج شده زیر چشمی تیاس را می‌پائید.
    - نمی‌دونستم آدم‌فضایی‌ها هم my friend دارن.
    تیاس در دم رنگ عوض کرد. گویی کمی خجالت کشیده بود. دستی به پهنای صورتش کشید. انگار اصلا بخش اول جمله‌ی ایوانا را نشنیده بود.
    نگاهش را هر سمتی می‌چرخاند به جز سمت ایوانا.
    - چی؟ نه. نه اصلا. این سیستم احمق معلوم نیست چه بازی جدیدی در آورده‌. حتما یه فیلم جدید پیدا کرده که از صدای بازیگر دخترش تقلید کنه.
    صدای دخترانه که شبیه به صدای کامپیوتری بود در فضا پیچید.
    - یه بار دیگو بگو تا یه احمق واقعی رو از نزدیک نشونت بدم.
    تیاس بازدمش را پر حرص و صدادار به بیرون پرتاب کرد. هر چند ثانیه‌یک‌بار صورتش از درد جمع می‌شد‌. یک دست به پهلو و در حالی‌ که دست دیگرش در جیبش بود رو به ایوانا گفت:
    - بعضی وقت‌ها شوخیش می‌گیره. فقط یه سیستم معمولیه همین. کارایی مثل گرم و سرد کردن هوا و کارای فنی اینجا رو انجام می‌ده. یه‌بار برای بیدار کردن من از خودش صدای بوقلمون در می‌آورد. چند بار هم سگ و شیر و ...
    طوری این‌ها را برای ایوانا تعریف می‌کرد که انگار داشتن یک سیستم سخنگوی همه‌کاره در خانه عادی‌تر از بودن نان تست و پنیر صبحانه‌است!
    ایوانا کنجکاو به سمت همان ستونی که تیاس با آن رنگ سالن را عوض کرده بود، رفت. دکمه‌‌ی ریز رویش را دید که‌ با اثر انگشت تیاس بیرون آمده و فعال شده بود.
    لبخند شیطنت آمیزی زدو چند بار آن را فشرد. هر بار سالن به یک رنگ در می‌آمد. فضایی نزدیک به دویست متر در عرض چند صدم ثانیه تغییر رنگ می‌داد. احساس بچه‌های سه‌چهار ساله‌ای را داشت که وقتی چیز جدید و جالبی پیدا می‌کردند تا ته‌و تویش را در نمی‌آوردند، بیخیال نمی‌شدند.
    چند بار پشت سر هم دکمه را فشرد و با چشم‌هایی که زیر نور‌های رنگ‌و وارنگ سالن برق‌ می‌زدند، با خنده همه‌جا را نگاه می‌کرد.
    در نگاه اول تلالو پرتوهای نقره فام درخشان سالن قاب چشم‌هایش را فرا گرفت و مجبور شد چشم‌هایش را نیمه باز نگه دارد تا دیدش بهتر شود. قلبش گنجشک‌وار به سـ*ـینه می‌کوبید و اضطراب گره سمجی شده بود که تا جایی نزدیک لب‌هایش می‌آمد و دوباره در درونش پایین می‌رفت.
    احساس می‌کرد هر لحظه ممکن است از ارتفاع بلندی روی زمین پرت شود و زیر پایش خالی شود.
    اطرافش را از با نگاهی نوسانی از نظر گذراند. آبی‌ِدیوار بزرگ گوشه‌ی سالن اولین چیزی بود که در میان رنگ پویای‌ سفید سالن توجهش را جلب کرد. مثل آبشار سنگی بود که یک دیوار بزرگ را به خودش اختصاص داده باشد؛ اما آب بین زمین و سقف اتاق بی حرکت مانده بود و انگار که جزئی از دیوار باشد، نه پایین می‌رفت و نه بالا می‌آمد. به پهنای دیوار ساکن مانده بود‌.
    رنگ سفیدی که همه جا را آکنده می‌ساخت، شبیه رنگ‌های سفیدی که به در و دیوار می‌زدند، نبود. آنقدر واقعی و زنده به نظر می‌رسید که گویی در مکانی بی‌رنگ هستند که هیچ دیواری و ستونی ندارد! انگار تمام اشیاء بین ابر‌ها روی هوا معلق بودند.
    می‌ترسید روی زمین قدم بردارد. آسمان تیره‌ی شب با ستاره‌های ریز و درشت چشمک‌زنش درست زیر پاهایش بود. حتی می‌ترسید کفش‌های قهوه‌ای روشنش را یک سانت تکان دهد.
    مبل‌های گرد خوش‌رنگ سبز مثل زمردهایی چشمک‌زن کمی آن‌طرف‌تر با نظم و وسواس چیده شده‌ بودند و روی جاهایی نامرئی که گویی دیوار بودند، تابلوهایی از معروف‌ترین نقاش‌های دنیا میان بی رنگی دیوار به چشم می‌آمد.
    سه فرش دوازده متری روی زمین با طح‌های عجیبی که داشتند، کف زمین را از آن حالت‌وهم انگیز خود نجات می‌دادند. طرح‌های رویش خیلی عجیب به نظر می‌رسیدند و ایوانا اولین‌بار بود که چنین چیزی را می‌دید.
    چند شش ضلعی مرمری ردیف هم به سمت بالا چیده شده بودند. هیچ نرده‌ای دورشان نبود. رد آن‌ها را گرفت تا به در شکل نیمه بیضی اتاق رسید که در طبقه‌ی بالا قرار داشت. جلوی در چند مجسمه‌ی سنگی از آدم‌‌هایی با صورت غیر قابل تشخیص قرار داشت. هر کدام به یک رنگ بودند.
    تیاس درد پهلویش را از یاد بـرده بود و با همان صورت کبود که به ارغوانی می‌زد با لبخند محوی نگاهش می‌کرد.
    شستش خبردار شده بود که ایوانا قصد پایین آمدن از موضعش را ندارد و حتی یک قدم هم بر نمی‌دارد. برای همین دست به‌کار شد، لنگان لنگان به سمت ستون بلور پیش مبل‌های گردش رفت و دکمه‌ای را فشار داد. بلافاصله تمام دیوار‌ها رنگ گرفتند و شیری شدند.
    دهان ایوانا از حیرت باز مانده بود و زیر پلک راستش نبض گرفته و می‌پرید. انگار از آن مکان عجیب و غریب و رویایی یک‌دفعه به یکی از ساختمان‌های کنار آموزشگاهشان پرت شده بود‌. حتی گویی به تمام اشیای داخل سالن هم رنگ ریخته بودند که پر رنگ تر به نظر می‌رسیدند. من و من کنان رو به تیاس پرسید:
    - چ‌...چط...وری این‌‌‌...کارو کردی؟
    لبخندش جان گرفت و به پهنای صورتش نقش بست. با چشم به سمت ستون اشاره کرد. یکبار دیگر دستش را سمت همان دکمه‌ی کوچک برد و رنگ سالن اینبار به نارنجی تغییر کرد. زیر لب غرولندی کرد و رنگ را عوض کرد. صدای خنده‌ی دخترانه‌ای آمد. اینبار رنگ سالن به رنگ صورتی عوض شده بود‌.
    نگاه ایوانا مثل یویویی که از جایش در رفته باشد هر لحظه به یک سمت تغییر جهت می‌داد و یک‌بار دیگر همه جا را از نظر گذراند.
    تیاس با اخم غلیظی که چشم‌های سبزش را جدی و کشیده‌تر نشان می‌داد به جایی نزدیک پنجره‌ی هشت ضلعی که دورش را پیچک سبزرنگ عجیبی با گل‌های بنفش ریز پوشانده بود، نگاه کرد و گفت:
    - کامرون، شِیپِ شماره پنج رو بزن. همین الان.
    باز هم همان صدای خنده‌ی دخترانه تکرار شد.
    ایوانا با لبی کج شده زیر چشمی تیاس را می‌پائید.
    - نمی‌دونستم آدم‌فضایی‌ها هم my friend دارن.
    تیاس در دم رنگ عوض کرد. گویی کمی خجالت کشیده بود. دستی به پهنای صورتش کشید. انگار اصلا بخش اول جمله‌ی ایوانا را نشنیده بود.
    نگاهش را هر سمتی می‌چرخاند به جز سمت ایوانا.
    - چی؟ نه. نه اصلا. این سیستم احمق معلوم نیست چه بازی جدیدی در آورده‌. حتما یه فیلم جدید پیدا کرده که از صدای بازیگر دخترش تقلید کنه.
    صدای دخترانه که شبیه به صدای کامپیوتری بود در فضا پیچید.
    - یه بار دیگو بگو تا یه احمق واقعی رو از نزدیک نشونت بدم.
    تیاس بازدمش را پر حرص و صدادار به بیرون پرتاب کرد. هر چند ثانیه‌یک‌بار صورتش از درد جمع می‌شد‌. یک دست به پهلو و در حالی‌ که دست دیگرش در جیبش بود رو به ایوانا گفت:
    - بعضی وقت‌ها شوخیش می‌گیره. فقط یه سیستم معمولیه همین. کارایی مثل گرم و سرد کردن هوا و کارای فنی اینجا رو انجام می‌ده. یه‌بار برای بیدار کردن من از خودش صدای بوقلمون در می‌آورد. چند بار هم سگ و شیر و ...
    طوری این‌ها را برای ایوانا تعریف می‌کرد که انگار داشتن یک سیستم سخنگوی همه‌کاره در خانه عادی‌تر از بودن نان تست و پنیر صبحانه‌است!
    ایوانا کنجکاو به سمت همان ستونی که تیاس با آن رنگ سالن را عوض کرده بود، رفت. دکمه‌‌ی ریز رویش را دید که‌ با اثر انگشت تیاس بیرون آمده و فعال شده بود.
    لبخند شیطنت آمیزی زدو چند بار آن را فشرد. هر بار سالن به یک رنگ در می‌آمد. فضایی نزدیک به دویست متر در عرض چند صدم ثانیه تغییر رنگ می‌داد. احساس بچه‌های سه‌چهار ساله‌ای را داشت که وقتی چیز جدید و جالبی پیدا می‌کردند تا ته‌و تویش را در نمی‌آوردند، بیخیال نمی‌شدند.
    چند بار پشت سر هم دکمه را فشرد و با چشم‌هایی که زیر نور‌های رنگ‌و وارنگ سالن برق‌ می‌زدند، با خنده همه‌جا را نگاه می‌کرد. وقتی سالن رنگ می‌گرفت، تمام حالت عجیب و جادویی که داشت را از دست می‌داد و از یک خانه‌ی معمولی هم معمولی تر می‌شد. قاب چشمانش رنگین کمانی سیار و زنده را به نظاره بود.
    - نکن دختر. می‌سوزه اون‌وقت دوباره مثل مجسمه‌ یه جا می‌مونی‌ها.
    یکبار دیگر دکمه را فشرد و همه‌جا به همان حالت اول بازگشت. با این تفاوت که پرتوهای درخشان نقره‌ای کم‌رنگتر شده بودند. از گوشه‌ی چشم نگاهش به زمین زیر پایش افتاد. قلبش هرری کف پایش افتاد. انگار روی هوا معلق بود و آسمان تیره‌ی شب با ستاره‌های ریز و درشتش مشخص شده بودند.
    - ایوانا اون فقط یه تصویر ده بعدیه. نترس چیزی...
    یکباره صدای ناله‌ی تیاس بلند شد و لبخند محو روی لبش در دم از بین رفت. روی پهلویش به زمین افتاده بود. ایوانا با صدای دورگه و بلند تیاس حسابی دست‌وپایش را گم کرده بود‌. به خودش می‌پیچید و با صدای بلند ناله می‌کرد.
    - خدای من! الان باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تیاس فقط به خودش می‌پیچید. سبز زمردین چشمانش به بنفش تیره تغییر رنگ داده بود و صورت کبودش هر لحظه بیشتر گرفته و سرخ‌تر می‌شد. به سختی از بین دندان‌های کلید شده‌اش گفت:
    - فقط دستتو ببر...ببر توی‌... اون...اونجا.
    رد انگشت لرزان تیاس را گرفت و به همان دیوار شبیه بلور که نوع خاصی از آب آن را فرا گرفته بود، اشاره می‌کرد.
    بی تعلل به سمت آن رفت. دست هایش را توی هوا تکان می‌داد. صدای لرزیده از اضطرابش بلند تر شده بود. رو به تیاس پرسید:
    - تیاس! تیاس نمیر بگو چیکار کنم؟ تیاس؟!
    - نیک...نیکان... نیکان رو صدا کن...
    چند سرفه‌ی دردناک باعث شد حرفش ناتمام بماند. لکه‌های سرخ خون روی زمین و دور لب‌های کبود تیاس زیر نور نقره‌فام فضا می‌درخشیدند.
    نفس‌هایش با دیدن لکه‌های خون، باید از هفت مرحله عبور می‌کرد تا به ریه‌هایش وارد و خارج شود. ضربان قلبش روی شمارش معکوس تنظیم شده بود. نامطمئن به سمت آب رفت. انتظار داشت سطحی بلورین یا شیشه‌ای را لمس کند؛ اما به محض اینکه دستش را به سمت آن برد، رطوبت آب را لمس کرد. نرم و لطیف بود مثل پارچه‌ی ابریشمی ارزنده. تعجب و بهت‌زدگی در مشکی چشمانش می‌رقصید‌.
    چشم‌هایش را بست و در حالی‌که دست‌هایش درون آب بودند، با صدایی مرتعش چندبار اسم نیکان را صدا کرد. چند ثانیه منتظر به آب نگاه کرد‌. انگار انتظار داشت از درون آب معجزه‌ای چیزی رخ بدهد! شاید هم چند پرستار سفید پوش با چهره‌هایی فضایی و عجیب و غریب با برانکارد بیرون بیایند و تیاس را با خود ببرند!
    نگاهش میخ کوبیده‌ شده‌ی محکمی بود که دیوار را نشانه رفته بود. همان لحظه صدای نیکان را از پشت سرش شنید.
    - تیاس؟ تیاس خوبی؟ چی‌شده؟... تیاس؟!
    سریع سرچرخاند و پشت سرش را نگاه کرد. انتظار داشت نیکان از درون آب بیرون بیاید!
    نیکان درست کنار تیاس روی زمین، روی زانو نشسته بود و تکانش می‌داد. با سرعت مشغول کنار زدن لباسش بود تا زخمش را ببیند. تیاس گرمایی بود و همیشه‌ی خدا سردش بود برای همین لباس های کلفتی می‌پوشید. با یک حرکت لباسش را پاره کرد.
    ایوانا اصلا احساس خوبی نداشت. بودن در چنین جایی آن هم کنار چنین آدم‌هایی! همان‌جا روی زمین سر خورد و سست به تقلاهای آن دو چشم دوخت. حس می‌کرد باید هر چه زودتر برود‌؛ اما با صحنه‌هایی که دیده بود دیگر نمی‌دانست کجا امن است و کجا نه. اصلا چه کاری باید بکند و چه کاری نکند؟ آن را هم نمی‌دانست.
    تمام اتفاقات امروز مثل آبی که از آسیابی بادی آهسته پایین بیاید، از جلوی چشمانش می‌گذشتند. حتی فکرکردن به آن‌ها هم او را مات و بی‌حرکت می‌کرد. باورش نمی‌شد تمام آن لحظات به ترسش غلبه کرده باشد و تمام آن کارها را انجام داده باشد.
    اما همین که توانسته بود بر علیه یک کابوس زنده و واقعی بایستد و یکبار مثل موجودات فلج و معلول بی‌حرکت نماند، احساس خوبی به او می‌داد. حس کسی که توانسته باشد از خودش و زندگیش دفاع کند را داشت. چیزی مثل غلیان خون در رگ‌هایش را حس می‌کرد.
    بازدمش را آه بلندی کرد و بیرون فرستاد. نیک صدایش را شنیده و متوجهش شده بود. فقط برای چند ثانیه خیره نگاهش کرد و بعد سریع از جایش بلند شد. سمت یکی از درگاه‌های شکلی نیمه بیضی رفت و چند ثانیه‌ی بعد با بسته‌ی شبیه به جعبه‌ی کمک‌های اولیه بازگشت. تیاس دیگر تکان نمی‌خورد و تقلا نمی‌کرد. تنها تنش بود که هنوز هم می‌لرزید و رعشه بر اندامش خودنمایی می‌کرد. چشم‌هایش روی هم افتاده بودند و جای چهار خراش روی پهلویش به چند زخم بزرگ تغییر شکل داده بود. زخم‌هایی عفونی و بزرگ که سیاه می‌شدند و هر لحظه پیشروی می‌کردند.
    تمام تصویر قاب چشمانش را تیاس پر کرده بود‌‌. پسرک چشم سبز با آن موهای خرمایی روشن و چانه‌ی زاویه دار، با پوست گندمگونی که حال به ارغوانی می‌زد و هر لحظه تیره تر می‌شد...
    در همان حالت نشسته، روی زانو چند قدم برداشت و به‌سمت تیاس رفت. چشم‌هایش یک سانت هم از روی تیاس تکان نمی‌خوردند. سیاه شدن پوست گندمگون تنش را از بین لباس پاره‌ شده‌اش می‌دید‌.
    نیک قرص گرد سرخ بزرگی که شبیه به یاقوت بود را درون دهان تیاس گذاشت و چانه اش را محکم بین انگشت‌هایش گرفت.
    - فقط قورتش بده! تیاس بجنب خواهش می‌کنم!
    بدن تیاس دیگر نمی‌لرزید. همان تکان‌های ریز ارتعاشی بدنش هم متوقف شده بودند.
    ایوانا هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کرد که جان دادن کسی را آن هم درست جلوی چشمانش ببیند. انگار تمام جهان متوقف شده بود و مغزش هم از کار افتاده بود. تنها چشم‌هایش کار می‌کردند و آن‌ها هم مستقیم روی تیاس متوقف شده بودند.
    نیک با دست آزادش در تقلا بود تا چند ضربه‌ی محکم به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی تیاس وارد کند تا وادار شود نفس بکشد. در چشم‌های آبی براقش، ناباوری موج می‌زد. با صدایی گرفته و دورگه زیر لبی با خودش حرف می‌زد:
    - نه نه باید جواب بده! باید! همش تقصیر منه... باید خودم‌رو می‌رسوندم... نباید تنهاش می‌ذاشتم!
    نور پر رنگ آبی نیلگون را که از گوشه‌ی چشم دید، نگاهش را معطوف آن کرد. انگشتر دور انگشتش مثل پاره‌ای از خورشید شروع به درخشیدن کرده بود و این درخشش را فقط خودش می‌توانست ببیند.
    حسی شبیه به الهام گرفتن از انگشتر باعث شد تا دستش را بی اختیار به سمت تیاس ببرد. صدای نفس های بلند ایوانا را حتی نیکان هم می‌شنید.
    - نه بهش دست نزن ممکنه سم زخمش به دستت سرایت کنه.
    این جمله را در حالی گفت که از درون هزار تکه شد و برخلاف ظاهر استوارش، هزار بار از پرتگاه بلندی سقوط کرد و آوار شد.
    اصلا در ذهنش جای نمی‌گرفت که تیاس دیگر نفس نکشد. آن موجود شکمو و پر حرف اما دوست داشتنی، همان دوست همیشگیش دیگر نباشد. روی زمین به حالت التماس افتاد و سرش را روی زمین جایی نزدیک سر تیاس روی زمین گذاشت‌. شانه‌های عضلانیش بی صدا می‌لرزیدند و در تلاش بود تا سرش را بیشتر درون گریبانش ببرد.
    ایوانا انگار در حال خودش نبود‌. اصلا حرف‌های نیکان را نمی‌شنید. حتی او را نمی‌دید. هیچ احساسی نداشت و چیزی را هم لمس و حس نمی‌کرد. گویی در خلسه‌ای فرو رفته بود و حرکات جسمش دست خودش نبود‌.
    دستش را روی زخم نگه داشت. از نگین انگشتر قطرات آبی رنگی روی پوست سیاه شده‌ی تیاس چکیدند‌. قطراتی که انگار هاله‌ای نورانی درون آن‌ها می‌درخشید و مثل رعد و برقی سیار، تکان می‌خورد.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    زخم‌ بزرگ روی پهلوی تیاس که تا نزدیکی شانه‌اش پیشروی کرده و نیم تنه‌اش را کاملا سیاه کرده بود، با برخورد قطرات آبی رنگ تغییر کرد‌. رنگ پوستش درست به‌سان قطراتی که ذره ذره به‌هم بچسبند و رود باریکی بسازند، ذره ذره و سلول به سلول به حالت اولش باز‌ گشت. در عرض پنج دقیقه هیچ اثری از آن رنگ قیرگون نمانده بود.
    ایوانا که حال تازه به خودش آمده و غلیان حس عجیبی را در وجودش حس می‌کرد، با چشم‌هایی گرد شده و نگاهی مات به تیاس خیره شده بود. خودش هم درست نفهمید چه اتفاقی افتاد؛ اما برق زدن انگشتر را دیده بود.
    نفس‌های تیاس به تدریج روی روال می‌رفتند و منظم می‌شدند. قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش به آرامی گذر ابرها در آسمان بالا و پایین می‌شدند. نیک چند بار تکانش داد و صدایش کرد. ایوانا همچنان عهد بسته بود که در وجنات یک مجسمه‌ی به تمام معنا همان طور خشک شده و مات و مبهوت بماند. بی‌هوا قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی تیاس تکان شدیدی خورد و نفس بلند و عمیقی کشید. چشم‌هایش را باز کرد. در چشم‌های بنفش رنگش رگه و بارقه‌های نورانی رعد و برق دیده می‌شد. چند ثانیه طول کشید تا رنگ تیره‌ی چشمانش به حالت سبز مهربان همیشگی در بیاید. با این تفاوت که رد خستگی و بی جانی در خط های ریز دالان سبز رنگ بی‌انتهای چشمانش موج می‌زد.
    نیک که خیالش از بابت تیاس راحت شده بود، نفس راحتی کشید و تن سستش را منقبض کرد و به همان استواری قبل بازگشت. سرش را سمت ایوانا چرخاند. در رگه‌های ناخوانای چشمان مشکیش، پشت نقاب بهت و مات بودنش ترس را دیده بود. برای همین با لحن کاملا مسلط و خونسردی گفت:
    - بعضی وقت‌ها این طوری می‌شه. آدم‌های عجیب غریب یه سری عادت‌های عجیب هم دارن‌. هر وقت عصبانی باشه یا یه دفعه موتورش بخواد راه بیوفته چشماش این طوری می‌شن. متوجه منظورم شدی؟
    برای سر هم کردن این جملات در ذهنش آسمان و زمین را به هم زده بود تا با ساده ترین جمله‌های ممکن بتواند از ترس چشمان ایوانا بکاهد. این دخترک با شانه‌های لرزان که روبه‌رویش نشسته بود، از هر آنچه در ذهنش جای می‌گرفت، ساده تر و معمولی تر بود.
    آه مغمومی کشید و به تیاس خیره شد. زمزمه وار کنار صورتش گفت:
    - تیاس اگه صدام رو می‌شنوی بگو غذای مورد علاقه‌ات چیه؟
    پشت بند جمله‌اش چشمک محسوسی به ایوانا زد‌‌. می‌دانست برای فهمیدن دقیق حال این پسرک شکموی‌ نیمه‌جان رو به رویش از چه ترفندی استفاده کند. تیاس آب دهانش را صدا دار و به سختی قورت داد طوری‌که سیبک گلویش به طور واضح بالا و پایین شدند و با صدای گرفته و دورگه‌ای گفت:
    - چنج‌...چنجه. سوشی...
    صدای خنده‌ی آرام نیکان نگاه ایوانا را مجذوب خود کرده بود‌. دیگر مثل مجسمه‌ها خشک و پر تعجب نگاهش نمی‌کرد؛ اما در دلش قلیان آن حس عجیب را بیشتر و بیشتر از قبل حس کرده بود. کلماتی که تیاس گفته بود را در ذهن هجی کرد. بعد با نگاهی پر از سوال از نیکان پرسید:
    - چنجحه؟
    مطمئن نبود که دقیقا عین کلمه را تلفظ کرده یا نه! اما نهایت سعیش را کرد تا آنچه در حافظه‌ی کوتاه مدتش مانده بود را بر زبان بیاورد. نیکان هم با حوصله توضیح داد:
    - یه غذای ایرانیه. اون فرش‌های اونجا رو می‌بینی؟ اونا هم همین‌طور. ایرانی هستن.
    نگاه ایوانا هنوز پشت حصار سوال‌هایش گیر افتاده بود. نیکان برای توضیح بهتر افزود:
    - یه کشور تو قاره‌ی آسیاست.
    آهان نصف و نیمه‌ای گفت و سر تکان داد. پس ماجراجویی را هم باید به سری ویژگی‌هایی که از تیاس در ذهنش شکل گرفته بود، اضافه می‌کرد! بر خلافف ایوانا که شاید به‌زور اسم چند کشور هم جوارشان را می‌دانست!
    - بجنب پسر. پاشو خودت‌ رو جمع و جور کن. چنجه رو هر وقت خودت خوب شدی گیر میاری می‌خوری ولی می‌تونی روی یه سوشی حساب باز کنی. به شرطی که جلوی من نخوری‌.
    تیاس با صدای خشک و رگه‌هایی از سرفه خندید. می‌دانست این پسر مو خاکستری با آن چشم‌های آبی آرامش چقدر روی دریا و تمام جنبنده‌های آبی حساس است! حتی اگر یک ماهی قرمز ساده باشد. انگار با خودش فکر می‌کرد که روی زمین و خشکی هم امنیت آن‌ها را به عهده دارد.
    تیاس یک دستش را روی زمین حائل کرد و آهسته نیم خیز شد. نیک از بازویش گرفت و او را روی مبل گرد معلق در هوا نشاند. زیر لب غرولند می‌کرد:
    - خونه‌ات هم عین خودت عجیب غریبه! از اینجا بیوفتی یه چیزیت بشه مسئولیتت با خودته! فکر نکنم دیگه انگشتر...
    حرفش نیمه ماند. سریع از مبل ها فاصله گرفت و به سمت ایوانا رفت. انگار ذهنش تازه به کنکاش افتاده بود‌. در حالیکه انگشتر در انگشت ایوانا را بررسی می‌کرد زمزمه وار گفت:
    - می‌دونستم یه انگشتر معمولی نیست!
    سر بلند کرد. فاصله‌اش با صورت ایوانا چند سانت بیشتر نبود. معذب بودنش را که‌ حس کرد ببخشید آرامی گفت و کمی فاصله گرفت:
    - فکر کنم حالا بتونی درش بیاری. انگار انگشتر فهمیده که داری باهاش کنار میای و مثل قبل نیت بدی بهش نداری.
    پوزخندی زد:
    - نیت بد؟ چه نیت بدی می‌تونم داشته باشم؟ من فقط می‌خواستم از شرش خلاص شم.
    نیکان یک تای ابرویش را بالا انداخت.
    - و البته این رو هم اضافه کن که می‌خواستی برای اجاره آموزشگاهت بفروشیش.
    مثل بچه‌هایی که مچشان را گرفته باشند، سرش را پایین انداخت و نگاهش را جای دیگری معطوف کرد. با انگشت اشاره موهایش را خارانند و چیزی نگفت. همین که نیکان از او فاصله گرفت، نفس راحتی کشید و محض امتحان هم که شده انگشتر دور انگشتش را با دو انگشت گرفت. هنوز هم هاله‌ی نورانی کم‌رنگی درون آبی خاص و پر رنگ انگشتر می‌درخشید.
    صدای تیاس و نیکان از فاصله‌ی زیادی که داشتند، شبیه به نجوای آرام می‌مانست که در گوش ایوانا می‌پیچید.
    مثل سابق آن حس بد و اضافه بودن را نسبت به انگشتر نداشت‌. خصوصا که چند لحظه‌ی پیش جان یک نفر را نجات داده بود‌. فقط می‌خواست مطمئن شود که می‌تواند آن را خارج کند و حس زندانی‌ها را ندارد. انگشتر را چرخاند و به سادگی از دور انگشتش جدا شد. لامپ‌های نقره فام خانه‌ی تیاس چشمک زنان چند بار خاموش و روشن شدند و در نهایت بعد از شنیدن صدای برخورد انگشتر با کف زمین، دنیای مقابل چشمان ایوانا سیاه شد و زمین دور سرش چرخید. با صدای گرومب خفه‌ای روی زمین افتاد و هوشیاریش را از دست داد.
    تیاس که حال انرژیش را تاحدی بدست آورده بود با دیدن ایوانا از فاصله‌ی بین باز و بدن نیکان که پشت به او قرار داشت، از روی مبل پایین آمد و شناور روی هوا با حرکت کوتاهی به سمتش رفت‌. صدای هشدار گونه ی نیکان او را متوجه خود کرد؛ اما تیاس دستش را به نشانه‌ی بیخیالی در هوا تکان داد و گفت:
    - بله می‌دونم قرار شد تا جایی که می‌شه از قابلیت‌های خاصم جلوی ایوانا استفاده نکنم ولی می‌بینی که چشماش بسته‌اس!
    روی زمین کنار ایوانا خم شد. دستش را روی گونه‌اش گذاشت و چند بار صدایش کرد‌. محو صورت آرام ایوانا و مژه‌های بلند روی هم افتاده‌اش شده بود، آنقدر که هیچ یک از کلمات و حرف‌های نیکان را نمی‌شنید که کنارش آمده بود و درست پیش گوشش حرف می‌زد. چشمش به انگشتر خورد که هنوز هم روی سطح شیشه ماند زیر پایش در حال چرخیدن بود و متوقف نمی‌شد. دستش را به سمت آن برد تا آن را بردارد؛ اما همان لحظه نور شدیدی از خودش ساتع کرد که مجبور شد چشمش را ببندد‌.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    نیکان طی واکنشی ناخواسته و خودکار به سرعت شانه‌های تیاس را گرفت و او را عقب کشید. انگشتر هنوز هم چرخ می‌زد و صدای برخورد لبه‌هایش با زمین شنیده می‌شد.
    شانه‌های نیکان از تنفس‌های کشیده و صدادارش به شدت تکان می‌خوردند‌. فکری به ذهنش خورد. با احتیاط و رعایت فاصله، دست ایوانا را تا پنج سانتی انگشتر نزدیک کرد و همان لحظه به طور خودکار انگشتر دور انگشت او جای گرفت و درخشش عجیبش هم قطع شد‌. باز در جلد آن تیرگی عمیق خودش فرو رفته بود. تیره تر از آبیِ عمیق‌ترین اقیانوسی که می‌شناخت!
    به سمت تیاس برگشت. هر دو نگاه معنا داری به هم انداختند و هیچ کدام چیزی نگفتند؛ اما قطار افکار هردویشان جایی حوالی انگشتر و راز‌های نامعلومش مقصد گرفته بود‌.
    چند ثانیه در حال و هوای خودشان ماندند‌. جو حاکم به شدت سنگین و نفس‌گیر بود. نیکان بالاخره تکانی به خودش داد و رو به تیاس گفت:
    - برو یه چیزی تنت کن.
    تیاس تازه متوجه لباس پاره‌اش شد. آه از نهادش بلند شد و با لحنی که کم مانده بود تسلیم گریه شود گفت:
    - این پیراهن رو از بزرگترین مزایده پیراهن دنیا گرفتم! پنج میلیارد آب خورده!
    - دلار؟
    - نه یورو.
    این را گفت و خصمانه به نیکان خیره شد. نیک بلافاصله صورتش را برگرداند تا چهره‌ی خندانش تیاس را جری تر نکند و زیر لبی خندید. صدای گام‌های محکم و دور شدنش را شنید. می‌دانست تنها وقتی عصبانی بود پاهایش زمین را لمس می‌کردند و عین بچه‌ی آدم راه می‌رفت وگرنه در حالت عادی باید روی ابرها پیدایش می‌کرد.
    معلوم نبود این همه پول را از کجا می‌آورد. هر بار در یکی از کشورها سیر می‌کرد و وقتی هم که بازمی‌گشت، یک چیز عجیب دیگر به کلکسیون مجموعه‌ی خاصش اضافه می‌کرد. آخرین بار هم به ژاپن رفته بود و پیشرفته ترین موتوری که از نظر نیکان تنها یک چرخ گرد بزرگ داشت و هیچ قابلیت دیگری در آن موجود نبود را با قیمتی سرسام آور خریده و کنج اتاقش گذاشته بود تا خاک بخورد. آن هم تیاسی که اگر انرژی و حوصله اش را داشت، می‌توانست با سرعتی بالغ بر سیصد و پنجاه و هفت کیلومتر در ساعت بدود!
    فرش‌های ایرانیش را هم در این مزایده ها خریده بود. همین که خبر مزایده‌ای بین المللی را می‌شنید، در عرض ثانیه‌ای آنجا ظاهر می‌شد و درست در آخرین لحظات فروش آن را می‌خرید و در چند صدم ثانیه به خانه بر می‌گشت و هیچ تفاوتی هم برایش نمی‌کرد که کجای جهان قرار است برود!
    پوف بلندی کشید و با اینکار تمام افکارش را پس زد. همین که ایوانا را از روی زمین بلند کرد، تیاس را پشت سرش دید. دو دقیقه هم نشده بود!
    با سیوشرت سفید که نوشته‌های عجیب به زبانی نا آشنا رویش حک شده بود و تیشرت خاکستری زیرش که همرنگ شلوار راحتیش بود ایستاده بود و با همان نگاه خصمانه براندازش می‌کرد.
    - کجا بذارمش جناب هلمز؟
    نگاه عصبانی تیاس از بین رفت‌. هیچ وقت احساس خشم در او بیش از ده دقیقه رسوخ نمی‌کرد. این حس خشم سر زمان دقیق می‌رفت و دوباره همان تیاس قبلی می‌شد. با تعجب چیزی شبیه به "هان" زمزمه کرد که نیکان جواب داد:
    - شرلوک هلمز بازی می‌شی تنهایی میری همین می‌شه! چند دقیقه پیش باید تو رو جمع می‌کردم الان هم این‌ رو!
    - انتظار نداشتی که ولش کنم تا وقتی خودت بیای؟ دیدی که اون زخم من رو داشت می‌کشت! اگه ایوانا جای من بود معلوم نبود که...
    - معلوم نبود چی؟ همون انگشتری که تو انگشتشه جونش رو نجات داد‌...
    چند قدم بلند برداشت و حرفش را نیمه گذاشت. در حالی‌که اطراف خانه را از نظر می‌گذراند گفت:
    - کجا بذارمش؟
    بین ابروهای جوگندمی رنگش اخم غلیظی سرمی‌دواند. از نگاهش می‌خواند که ایوانا را مقصر می‌داند؛ اما مقصر اصلی خود نیکان بود و تیاس این فکر را با بازدم پر حرفی که‌ به بیرون پرتاب کرد، دور ریخت و چیزی نگفت. سمت انتهای سالن راه افتاد و نیکان هم پشت سرش روانه شد.
    جایی ایستاد. سنگ‌های سفید مرمرین صیقل یافته و گرد که هر کدام به اندازه‌ی سر انسان بزرگ بودند، با نظم خاصی به حالت گرد دور هم چیده شده بودند. درست در میانی ترین قسمت بین آن‌ها، چیزی شبیه به یک کوه آتشفشان کوچک قرار داشت که گدازه‌های نارنجی و قرمز مذاب از آن خارج می‌شد و پایین می‌آمد و بعد هم در نقطه‌ای نا معلوم محو می‌شد‌. نیکان با چشم غره‌ی بزرگی نگاهش کرد که تیاس بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت:
    - یک صدم واقعیش کوچیک شده. نترس خطر نداره. گرماش برای گرم گردن ایوانا خوبه.
    اینبار دست از ایما و اشاره برداشت و به حرف آمد:
    - دیوونه شدی؟ بذارمش درست پیش یه آتشفشان فعال؟ می‌خواستی سر به نیستش کنی بهتر بود تحویل سایه‌وار ها می‌دادیش!
    تیاس رویش را برگرداند و پشت به نیکان ادایش را در آورد تا خشمش را خالی کند‌ بعد چرخید و ایوانا را از بین بازوهای عضلانی قفل شده‌اش بیرون کشید. او را روی تشک مشکی رنگی که با سفیدی سنگ ها تضاد قشنگی داشت، قرار داد و کنار نیکان عقب ایستاد. دست‌هایش را روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش قفل کرد که پهلویش تیر کشید و بیخیال ژست گرفتن شد.
    - خوش گذشت؟
    - کنایه می‌زنی؟
    - نه. همین طوری پرسیدم. همه‌چی رو به راهه؟
    نفسش را با بازدم عمیقی بیرون فرستاد. در چشم‌هایش نا رضایتی بود؛ اما گفت:
    - خوبه همه چی. فقط باید یه فکری برای آسا بکنم.
    تیاس سر تکان داد و ادامه‌ی بحث را نگرفت. دلش نمی‌خواست در مسائل شخصی نیک وارد شود‌.
    در نگاه نیکان، گدازه‌های نارنجی آتشفشان کوچک در حصار سنگ‌های سفید می‌رقصید و ذهنش درگیر بود. حتی در مخیلیه‌اش هم نمی‌گنجید که آن سایه‌وار ها به این زودی بخواهند شبیخون بزنند. یک سوال در ذهنش می‌درخشید. یعنی چه کسی آمارش را به آن‌ها داده بود؟ و هزاران سوال برجسته‌ی دیگر. یکباره سر چرخاند و رو به تیاس پرسید:
    - سنگ‌هایی که گفتم رو آوردی؟
    لبخند بزرگی به پهنای صورت تیاس نقش بست و با نگاهی از خود راضی به نیکان خیره شد و ضربه‌ای روی شانه‌اش زد:
    - درست همون طور که گفتی. سه تا بودن و سبز رنگ.
    دستش را درون جیب‌هایش کرد. اثری از سنگ‌ها نبود. رنگ نگاهش را نباخت‌.
    - آها لباس‌هام‌ رو عوض کردم‌ تو جیب اون شلوارمه‌.
    ده ثانیه از جمله‌اش تمام نشده شلوار به دست برگشت. به خاطر انرژی تحلیل رفته‌اش در دویدن برق و بادیش کندتر شده بود‌‌. چهره‌اش دیگر آن طراوت چند دقیقه‌ی پیش را نداشت و دست و پایش را گم کرده بود:
    - توی همین‌ جیب‌هام بود مطمئنم!
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    از چشم‌های نیکان شعله‌های خشم می‌بارید. فقط تیاس می‌دانست که چقدر آن سنگ‌ها برایش مهم بودند.
    در همان حال، ایوانا که مدت زیادی می‌شد که به حالت قبلی خودش برگشته بود، زیر چشمی و پنهانی هر دوی آن‌ها را زیر نظر داشت و مضطرب لب می‌گزید. درست مثل بچه‌هایی که گلدان بزرگی را شکسته باشند و با هر بار شنیدن اسم گلدان، به خود بلرزند! همان قدر دست‌پاچه و هل شده بود‌. دست آخر تکان‌های ریزش که دست خودش نبودند، او را دو دستی به تیاس و نیکان فروختند و تحویل دادند.
    وقتی دوباره خواست از گوشه‌ی چشم نگاهشان کند، هر دویشان را دست به سـ*ـینه دید که مستقیما به او چشم دوخته بودند. با همان نگاه‌های خیره تسلیم شد و کلمات مثل ابرهای متراکم از دهانش بیرون ریختند:
    - خب اون لحظه هیچ چیز دیگه‌ای به ذهنم نرسید. اگه ولت می‌کردم تو اون حال حتما یه بلایی سرت میومد می‌خواستم جبران کنم... کیفم گم شده بود... خب پول لازم بود. اون گاری که از توی هوا...
    با صدای برخورد کف دست نیکان به پیشانیش ادامه‌‌ی جمله ایوانا ناتمام ماند. آهی کشید و روی تشک نشست. تازه نگاهش به آتشفشان کوچک و گدازه‌هایش افتاده بود. بی‌هوا جیغ کوتاهی کشید و عقب رفت که از روی تشک معلق در هوا روی زمین افتاد. حینی که با دست پیشانی دردناکش را ماساژ می‌داد عصبانی رو به هر دوی آن‌ها گفت:
    - من‌ رو به زور آوردین اینجا طلبکار هم هستین؟ اصلا خوب شد که سنگ‌هاتون رو دادم. هر جا درد سر باشه سر و کله‌ی یکی از شماها پیدا می‌شه! نکنه همه‌ی این بدبختی‌ها بخاطر شما دوتاست؟ چرا دست از سر من بر نمی‌دارین دقیقا چی‌ می‌خواین؟ دوربین مخفی یا صحنه فیلمبرداریه؟ بهتره دنبال یه بازیگر دیگه بگردین!
    عصبانی پایش را بلند کرد تا به آتشفشانی که به نظرش ساختگی می‌آمد ضربه‌ای بزند که تیاس در دم فکرش را خواند و به موقع جلویش را گرفت. حین دویدن یک لنگه دمپایی صندل چرمش از پایش در آمد و نزدیک آتشفشان افتاد. در کثری از ثانیه دمپایی به توده‌ای از ماده‌ی مذاب و بد رنگ قهوه‌ای تبدیل شد. نیکان با لحنی طلبکارانه رو به تیاس گفت:
    - که گفتی خطری نداره؟!
    تیاس که گویی جا خورده بود، با چشمان درشت شده و ناباور به آتشفشان کوچک دوست‌داشتننیش نگاه می‌کرد. با لحن سستی گفت:
    - ام‌‌... بهتره بریم اون‌ سمت سالن حرف بزنیم.
    چشم از گدازه‌های نارنجی بر نمی‌داشت. انگار باید برای شومینه‌ی کوچکش تجدید نظر می‌کرد و مثل آدم‌های عادی یکی از آن چوب سوز‌های نسبتا بی‌خطر را می‌گرفت. شاید هم طرح چوبش را که با گاز کار می‌کردند.
    نیکان دهن باز کرد تا کنایه‌ی درشت دیگری بارش کند که با صدای داد کوتاه ایوانا هر دو ساکت شدند.
    - یا همین الان‌ یه دلیل قانع کننده برای موندن بهم می‌گین یا بر می‌گردم خونه!
    تیاس که از خانه‌اش مطمئن بود لاقید و بی تفاوت شانه‌ای بالا انداخت.
    - اگه می‌تونی بفرما. فقط بهت بگم بدون پله نزدیک ده پونزده متر با زمین ارتفاعه. قبل پریدن حتما یکی از اون تشک‌ها رو بنداز پایین‌. البته اگه باز بتونی دقیقا روی تشک فرود بیای و قبل پایین رفتنت کسی اون‌ رو بر نداشته باشه.
    نیکان که اخلاق رفیقش را خوب می‌دانست و شستش خبردار شده بود که حالا حالش کاملا سرجایش آمده و پرحرفی‌هایش را از سر گرفته دستش را به نشانه‌ی سکوت روی دهان تیاس گذاشت و به سمت ایوانا رفت‌. کمی روی زانو خم شد تا مقابل صورتش قرار بگیرد. ده سانت بیشتر با او فاصله نداشت. با لحن نجوا گونه و صدای بم خاصش گفت:
    - هیچ مشکلی نیست‌ بیبی. می‌تونی بری و خودم ترتیب پله‌ها رو برات می‌دم. فقط به این فکر می‌کردم که این موقع شب... یه دختر تنها... تو خیابون خلوت! با یه عالمه موجود عجیب غریب که هنوز فکر می‌کنه فقط یه کابوس ساده‌ان!
    سرش را کج کرده بود و جایی نزدیک چانه‌ی ایوانا را با چشم‌هایی دقیق شده نگاه می‌کرد. لب باز کرد چیزی بگوید که انگار پشیمان شد و چند قدم بلند اما آرام به سمت عقب برداشت. نگاهش هنوز روی صورت ایوانا قفل شده بود.
    - مشخصات!
    ضربان تند قلب ایوانا آرام نمی‌شد و این ریتم دوی ماراتنیش تقصیر نیکان بود. عبوس نگاهش کرد و گره اخم‌هایش را محکم‌تر در هم تاب داد‌.
    - مشخصات کسی که سنگ‌ها رو بهش دادی خانوم الین!
    تحکم صدایش شبیه به حالت دستوراتش در منطقه‌ی تحت حکومتش زیر آب بود! آن‌قدر که ایوانا نتوانست حریفش بشود و با صدایی که به زور به گوش می‌رسید گفت:
    - یه مرد جوون حدودا بیست و دو ساله، لباس قرمز تنش بود... روی لباسش عکس هات داگ بود‌‌. یه کلاه کپ مشکی هم بر عکس گذاشته بود روی...
    نیکان حرفش را قطع کرد:
    - مشخصات صورتش!
    نفسش را با حرص به بیرون فرستاد.
    - تاریک بود‌، ندیدم.
    از بازوی تیاس گرفت و به سمت در خروجی راه افتاد. همان طور که دور می‌شد با صدای بلند طوری که ایوانا بشنود گفت:
    - در رو برات باز می‌ذارم. رفتی پشت سرت ببندش؛ اما دیگه هیچ انتظاری نداشته باش که کسی بتونه نجاتت بده.
    ناخودآگاه چشم‌هایش پر شده بودند‌. یک پلک کوتاه کافی بود تا جوی کوچکی روی گونه‌هایش راه بیوفتد برای همین چشم‌هایش را تا آخرین حد ممکن باز نگه داشته بود‌. تیاس نگاه مه‌زده‌ی ایوانا را دیده بود‌. همان لحظه با یک حرکت خودش را به سمتش رساند:
    - به حرفاش گوش نده. عصبانیه به خاطر سنگ‌ها. جایی نرو تا بیایم. اینجا امنه، نترس.
    تکان ریزی خورد و لب‌هایش را از هم فاصله داد که تیاس پیش‌دستی کرد و جلوی هرگونه اعتراض را گرفت:
    - مگه نمی‌خوای جواب سوالات رو بگیری؟ نمی‌خوای از کابوس‌هات راحت شی؟
    چانه‌ی ایوانا را گرفت و کمی بالا آورد تا نگاهش کند. تمام حس اعتماد را در لابه‌لای جنگل ناشناخته‌ی سبز خوش‌رنگ چشمانش ریخت و گفت:
    - فقط بمون.
    صدای داد نیکان بلند شد که شماتت‌گر تیاس را صدا می‌زد. پوفی کشید و از ایوانا دور شد. نمی‌خواست او را تنها بگذارد؛ اما برای پیدا کردن آدرس آن حوالی و به دنبالش مرد جوان باید با نیکان می‌‌رفت.
    با صدای بسته‌شدن در به خود لرزید و همانجا روی یکی از سه فرش با طرح عجیب دراز کشید. روی زمین به قسمتی که فرش آن را نپوشانده بود و ستاره‌های ریز و درشت چشمک‌زن می‌رقصیدند، چشم دوخته بود‌. چاره‌ای نداشت. می‌خواست برود؛ اما کابوس‌هایش، آن موجودات عجیب و غریب مشکی با چشمان زرد و تمام چیز‌های عجیبی که این چند وقت دیده بود قدرت هر اقدامی را برای رفتن از او سلب می‌کرد.و بیشتر از همه انگشتری که حدس می‌زد بیشتر از تیاس و نیکان مسبب اتفاقات و مشکلات باشد!
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    ایوانا با نگاه تار از گوشه‌ی چشم به طرح‌های روی فرش نگاه می‌کرد. اندوه و غم تمام وجودش را لبریز کرده بود و نگاه غم‌دارش فقط و فقط به سوگ تنهاییش می‌بارید. حس بی‌پناهی و بیشتر از همه و درماندگی!
    انگار تمام حوادث دست به دست هم داده بودند تا زنجیری از نشدن ها مقابل ایوانا بسازند و به او حس ناتوانی را القا کنند.
    در تکاپو بود تا بغضش را به همراه آب دهانش فرو بفرستد و چند ثانیه یکبار بینیش را بالا می‌کشید تا بهتر نفس بکشد. در حال خودش بود که صدای تق برخورد شیئی را شنید. انگار که به اتوی داغی خورده باشد سریع از فرش فاصله گرفت و چهارزانو نشست. دست‌هایش را به فرش قلاب کرده بود و مضطرب پرز‌هایش را با ناخن فشار می‌داد. نگاهش هر چند صدم ثانیه یکبار گوشه‌ای از سالن را می‌پایید. فکر می‌کرد کسی در آن‌جا حضور دارد که در کسری از ثانیه به جای دیگری می‌رود و پنهان می‌شود. حضور چند چشم را دورش حس می‌کرد. خون با شدت بیشتری به دریچه‌های قلبش می‌کوبید و تعداد و صدای ضربان قلبش را به عرش رسانده بود. پریشان همانطور که روی زمین نشسته بود دور خودش می‌چرخید و نوسانی اطراف را نگاه می‌کرد تا اینکه نگاه لرزانش روی دختر بچه‌ای قفل شد.
    موهای عـریـ*ـان بلند خرمایی داشت که وقتی راه می‌رفت اندکی در هوا شناور می‌شد. چشم‌های مشکیش را مستقیما به ایوانا دوخته بود و تیز تر از نگاه یک عقاب او را به نظاره گرفته بود. قد کوتاهش شاید به یک متر و پنجاه بیش‌تر نمی‌رسید. هفت یا هشت سال بیشتر نداشت. عروسک قرمز رنگی را در آغوشش گرفته بود و مستقیم به سمت ایوانا می‌آمد.
    با لحنی که ناخودآگاه به لکنت افتاده بود پرسید:
    - ت...تو...کی...کی هستی؟
    دختر جوابی نداد و قدمی جلوتر آمد. کم مانده بود به ایوانا برسد و ایوانا هراسان اطرافش را نگاه می‌کرد. سوالش را بار دیگر تکرار کرد و مثل مسخ شده‌ها سرجایش ماند. دختر که حالات ایوانا را دیده بود همانجا ایستاد. خم شد و عروسکش را روی زمین گذاشت. تمام اجزای صورتش ساده و متناسب بودند؛ اما معصومیت خاصی در چهره داشت.
    رو به روی ایوانا ایستاد و جلوتر نرفت. کف یک دستش را صاف کرد و با دست دیگر روی آن شکل هایی کشید. انگار می‌خواست با زبان اشاره با او حرف بزند. ابروهای ایوانا از تعجب بالا پریده بودند. نا مطمئن پرسید:
    - نمی‌تونی حرف بزنی؟
    دختر به معنی تایید سر تکان داد. دوباره با دست‌هایش علامت هایی را نشان می‌داد که ایوانا از هیچ‌کدام آن‌ها سر در نمی‌آورد.
    - من نمی‌فهمم چی‌ می‌گی. می‌تونی بنویسی؟
    دختر چیزی نگفت و به سمت شش ضلعی‌هایی که ردیف هم رو به اتاقی که در طبقه‌ی دوم قرار داشت چیده شده بودند، رفت. چند لحظه‌ی بعد با دفتر و چند مداد رنگی برگشت. نزدیک ایوانا روی فرش به تقلید از او چهارزانو نشست و تند چیزهایی را روی دفتر نوشت. بعد از تمام شدن کارش آن را سمت ایوانا گرفت.
    شکل ها شبیه به حروف الفبای انگلیسی بودند.
    بازدمش را به بیرون فوت کرد.
    -انگار باید حدس بزنم.
    سرش را به نشانه تایید تکان داد.
    - آلفابت؟
    پاسخش منفی بود. دختر با دست به ایوانا و بعد به نوشته‌ها اشاره کرد‌. بعد از مدتی فکر ایوانا با لبخند حاکی از پیروزی گفت:
    - آها. می‌خوای بدونی اسمم چیه؟
    یک باز و بسته‌شدن چشم‌های دخترک تایید حرف‌هایش بودند.
    - ایوانا الین. بهم می‌گن ایو. تو خواهر تیاسی؟
    با لبخند سر تکان داد. سنجاق زردی که گوشه‌ی موهایش بود، خیلی به صورتش می‌آمد؛ اما گویی حریف موهای عـریـ*ـان دخترک نمی‌شد.
    - اسم تو چیه؟
    مداد را دوباره دست گرفت و روی دفتر چیز‌هایی را نوشت. حروف دست و پا شکسته و کج و معوجی که شبیه به اسم سارا بودند. لبخند پر رنگی زد. می‌خواست موهای بلندش را لمس کند که سریع خودش را عقب کشید.
    دست‌هایش را بالا برد. سعی می‌کرد لحنش طوری باشد که اعتماد دخترک را بدست آورد.
    - نه نه کاریت ندارم. نترس!
    کمی نزدیک تر آمد؛ اما مثل قبل به ایوانا نزدیک نشد. دفترش را روی زمین گذاشت و مشغول کشیدن ادامه‌ی یکی از نقاشی‌های نیمه‌کاره‌‌اش شد. ایوانا با خودش فکر می‌کرد که بالاخره یک آدم عادی پیدا کرده!
    هر از گاهی به دختر خیره می‌شد و گاهی هم به در ورودی. انتظار آمدن تیاس و نیکان را می‌کشید تا جواب تمام ناگفته‌ها و سوالات ذهنش را بگیرد. بی حوصله انگشتش را روی پرز فرش می‌کشید و به سمتی حرکتش می‌داد و دوباره آن را به حالت قبل بر می‌گرداند.
    سنگ سفیدی یکباره در قاب چشمانش قرار گرفت‌. سر بلند کرد و دخترک را دید که به سختی یکی از سنگ‌های گرد دور آتشفشان را در دست گرفته. به ایوانا اشاره می‌کرد که آن را از او بگیرد. با نگاهی کنجکاو سنگ را گرفت. دستی به سطحش کشید. آنقدر صاف و صیقلی بود که اگر لمسش نمی‌کرد، ممکن بود آن را با خمیر نرمی اشتباه بگیرد!
    - خب با این چی‌کار...
    هنوز حرفش تمام نشده بود که سارا مداد رنگی آبی کمرنگی به سمتش گرفت‌. با دست دیگرش به چشم‌های خودش اشاره کرد و بعد ضربه ای به سنگ زد.
    ایوانا یک تای ابرویش را بالا انداخت و با همان لحن مهربان گفت:
    - می‌خوای براش چشم و دهن بکشم؟
    سارا سر تکان داد و لبخند زد.
    باشه‌ی غلیظی گفت و مداد رنگی را بین انگشتان کشیده‌اش گرفت‌. دو دایره‌ی آبی که یکی از آن‌ها کمی کج شده بود، جای چشم‌هایش کشید و یک خط منحنی بزرگ به جای لبخند روی سنگ کشید. در ذهن لقب بامزه به سنگ داد و نگاهش کرد. یکی از چشم‌هایش از آن یکی کمی کوچک تر به نظر می‌رسید. آن را به سمت سارا گرفت. سارا با دست سنگ را گرفت و دقیق نگاهش کرد. انگار از طرح رویش خوشش آمده بود. دستش را روی سنگ کشید و آرام آن را روی زمین گذاشت.
    شیئی که روی فرش قرار گرفت، دیگر شباهتی به سنگ نداشت! بیشتر شبیه به ژله‌ی شفاف سفید رنگ و گردی بود که چشم‌های نقاشی شده‌ی آبی و خط منحنی لبخند بزرگی دارد! با تکانی که خورد ایوانا ناخودآگاه کمی عقب‌تر رفت.
    صدای ریز بامزه‌ای شبیه به"هیپ" از خودش در می‌آورد و روی زمین می‌پرید. هر بار که روی زمین می‌رسید، مثل ژله‌ی نرمی در خودش جمع می‌شد و دوباره به حالت قبلی باز می‌گشت. گاهی هم گردی چشمانش را تکان می‌داد و به ایوانا و سارا نگاه می‌کرد.
    لب‌های ایوانا از تحیر نیمه باز مانده بودند. انگشتش را با احتیاط به سمت سنگ برد و به محض برخوردش با آن، جای انگشت در آن فرو رفت. سریع دستش را عقب کشید و از هیجان جیغ کوتاهی کشید.
    سارا می‌خندید. صدای قشنگی داشت؛ اما کاش می‌توانست حرف هم بزند! انگار دخترک هم مثل برادرش عجیب و غریب بود!
    با حرکات دستش از ایوانا خواست که اسمی برای سنگ بگذارد و بعد نوازشش کند.
    ایوانا در پوست خود نمی‌گنجید. اصلا باورش نمی‌شد که آن سنگ سفت و سفید با یک حرکت نوازش گونه‌ی دست دخترک تبدیل به موجود ژله‌ای بامزه‌ای شده باشد! هم دلش می‌خواست سنگ را فشارش بدهد و هم جرئتش را نداشت. دست آخر تسلیم شد و با احتیاط آن را میان دست‌هایش گرفت. آنقدر نرم بود که می‌ترسید محکمتر نگهش دارد. موجود سفید در دستش برا دلبری خودش را میان انگشتان ایوانا چرخاند و زبانش را نشان داد. چشم‌هایش حال شبیه دو خط تیره‌ی کمی مورب شده بودند.
    با تعجب نگاهش می‌کرد. او که برایش زبان یا چشم‌های خندان نکشیده بود!
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    سارا با نگاهی پرشوق، به سنگ سفید خیره شده بود. صدای تیک چرخیدن کلید آمد. همان‌حین سارا با چابکی از جایش پرید و با حالت دو به‌سمت پله‌ها دوید. ایوانا با نگاه بدرقه‌اش کرد. انگار مثل برادرش در دویدن مهارت نداشت و کاملاً شبیه به آدم‌های عادی می‌دوید‌. با این‌حال، او هم مثل برادرش استعداد و مهارت خاصی داشت که ایوانا هنوز نمی‌دانست آن را چه بنامد!
    چنددقیقه‌ی بعد، هیبت تیاس و به دنبالش نیکان پیدا شد. نیک دیگر آن لباس عجیب فلس‌دار را به تن نداشت و به‌جایش پالتوی بلند چرم مشکی در تنش به چشم می‌خورد‌. موهای هردویشان خیس بود‌. برای چندصدم ثانیه حس کرد موهای نیکان به رنگ مشکی و آبی چشمانش به عسلی تغییر رنگ داده‌‌اند!
    اما با یک‌بار پلک‌زدن، همان نیک با موهای خاکستری جوگندمی و تیله‌های شیشه‌ای آبی‌رنگ چشمانش را دید. درمورد تیاس هم همین‌طور بود‌؛ برای چندصدم ثانیه حس کرد در چشمانش رگه‌های رعد و برق می‌درخشند و با همان‌چشم برهم‌زدن هیچ اثری از آن نبود!
    دومرد، دوشادوش هم، با هیبتی استوار و شانه‌به‌شانه جلو می‌آمدند‌. انگار دستِ پر بودند و گویی این تنها به آن سه‌سنگ مربوط نمی‌شد و چیزی فراتر از آن بود. بااین‌حال، گویی هیچ‌کدام قصد نداشتند از اتفاقی که افتاده چیزی بگویند. همین که نگاه تیاس به سنگ سفیدی که حال تبدیل به موجودی نرم و دوست داشتنی ژله‌مانند شده بود افتاد، با چشم‌هایی گرد شده و با ناباوری رو به ایوانا پرسید:
    - سارا پیشت بود؟
    سر تکان داد.
    - چه‌طور مگه؟ تو...
    کلافه دستی به دو ابروی قهوه‌ای روشنش کشید. از این حرکت تیاس همیشه کلافه بودنش را می‌شد حدس زد.
    - قهره باهام. هیچی.
    کنجکاو در سیاهچاله‌ی مردمک چشمان تیاس که به‌خاطر شب درشت‌تر شده بودند، به‌دنبال پیداکردن چیزی می‌گشت. مطمئن بود یک قهر ساده‌ی کودکانه نیست.
    - نگفته بودی یه خواهر داری.
    - پس باهات حرف زده.
    شانه بالا انداخت.
    - خب حرف‌زدن که نه.
    اشاره‌ای به کاغذ و شکلک‌های روی زمین کرد و ادامه‌ی جمله‌اش را با اشاره به آن‌ها تکمیل کرد. بلافاصله تیاس روی زمین نشست و آن‌ها را وارسی کرد. چشمانش نم‌گرفته بودند. چندبار دست به ابروهایش کشید تا کمی آرام‌تر شود. ایوانا کمی خودش را جلوتر کشید و جلوی صورت تیاس سر کج کرد.
    - چیزی شده تیاس؟
    تیاس چیزی نگفت. صدای بم و خاص نیکان بود که جوابش را داد:
    - بهتره تنهاش بذاری. مگه نمی‌خواستی جواب سؤال‌هات رو بگیری؟
    همان دم، خودش را عقب کشید و صاف ایستاد. نیکان با دیدنش در آن وضعیت خندید.
    - اونی که قراره بپرسه، تویی و اونی که باید جواب بده، منم. چرا مثل متهم‌ها سیخ وایستادی؟
    کنار پنجره‌ی هشت‌ضلعی با شیشه‌های رنگی که آن سمت سالن بود، راه افتاد. قسمت پایینش برآمدگی داشت که تیاس روی آن بالش کرم‌رنگی گذاشته بود تا قابل نشستن شود. انگار خیلی‌وقت‌ها پشت پنجره می‌نشسته و آسمان شب با ستاره‌ها و یگانه ماهش را به نظاره می‌مانده. نیک روی قسمت لبه نشست تا جا برای ایوانا هم باشد. به بالش اشاره کرد.
    - تا آخر می‌خوای وایستی؟ اینجا جای بدی نیست‌ها!
    ربات‌وار و گوش‌به‌فرمان نیک به سمت پنجره رفت و لبه‌ی دیگر آن نشست. پشت کمرش را صاف کرده بود و مثل کسی که بخواهد بلندی قدش را به رخ بکشد، خودش را کش داده بود. دست خودش نبود؛ هیجان و اضطراب، هم‌زمان در رگ‌هایش غلیان می‌کردند و به جوش و خروش افتاده بودند.
    لبخند نیک با دیدن حالت ایوانا پررنگ‌تر شده بود. ایوانا نگاه منتظرش را میخ چشمان نیک کرد تا به او بفهماند بیشتر از این نمی‌تواند صبور باشد. نیک نفس بلندی کشید و شروع کرد:
    - درست هجده‌سال پیش اتفاق افتاد. دریا طوفانی بود و موج‌ها بدون وقفه و پشت‌سرهم روی دریا سوار می‌شدن تا هرچیزی که جلوی دریاست رو از بین ببرن. اون‌شب فقط سه‌نفر روی نیلگون بودن. یه زن و یه مرد و یه بچه‌ی یه‌ساله‌. قایق‌ تفریحی‌شون توی دریا غرق شد و برای یه.مدت کوتاه تیتر قربانی‌های سونامی روزنامه‌ها شدن؛ اما بعد یه‌مدت مثل خیلی اتفاقات دیگه به فراموشی سپرده شد. اما همه‌ش همین نبود! قایق اون زن و مرد نزدیک ساحل رسیده بود و کم مونده بود تا سوار ماشینشون بشن و از تعطیلات برگردن. سایه‌وارها باعث شدن تا هرسه‌نفرشون توی نیلگون غرق بشن‌؛ اما اقیانوس یکی از اون‌ها رو نجات داد و به ساحل رسوند؛ همون بچه‌ی یه ساله. و اون زن و مرد، والدین تو بودن ایوانا!
    ایوانا با گره اخم‌هایی که غلاف از رو کشیده بودند، به نیکان خیره شد و با حالتی طلبکارانه و تند گفت:
    - و اون بچه هم منم حتماً! به پیشونی من نگاه کن؛ شاید یه علامت زخم هم ببینی! هری پاتر زیاد نگاه می‌کنی؟!
    نیک با چهره‌ای متحیر به او خیره شده گرد شده‌ی ایوانا ایستاده بود که هیبتی درشت و نزدیک به دومتر قد داشت. زبان ایوانا بند آمده بود. نیک پوزخند صداداری زد و با اعتماد به نفس خاص خودش گفت:
    - چقدر دیگه باید از این‌چیزها ببینی تا باورت بشه تو خواب و کابوس‌هات نیستی؟ چقدر باید بگذره تا بفهمی همه‌چیز واقعیت داره؟
    هرلحظه هیبت آن موجود یک‌سره از آب که حتی صورت مشخصی هم نداشت، بزرگ‌تر می‌شد و به‌سمت ایوانا نزدیک‌تر می‌شد. هم‌زمان ضربان قلب ایوانا بالاتر می‌رفت. تا جایی‌که از طبیعی‌ترین حالت هم فراتر رفته بود. به یک‌قدمی‌اش رسیده بود که ناخوداگاه جیغ کوتاهی کشید و دست‌هایش را سپر سرش کرد. درون خودش فرو رفته بود.
    صدای بلند تیاس بود که باعث شد آن موجود آبی با هیبت مهیب و ترسناکش از بین برود و نیک تمام آن قطرات را به حالت اولشان بازگرداند.
    - تمومش کن نیک! داری زیاده‌روی می‌کنی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    نیکان تنها نگاه کوتاهی به تیاس انداخت و بعد به ایوانا نزدیک‌تر شد.
    - حوصله‌ی این بچه‌بازی‌ها و مسخره‌بازیات رو ندارم. اگه نمی‌خوای حقیقت رو بشنوی هیچ اصراری نیست!
    از جایش بلند شد و با دست پلک‌هایش را محکم فشرد. از وقت استراحش خیلی گذشته بود و چشم‌های ملتهبش به خوبی این کمبود را به رخ می‌کشیدند. زیاد در هوای آدم‌ها بودن تنش را حسابی خسته می‌کرد و درد‌های گاه و بی‌گاه را میهمان عضلات ورزیده‌اش! اثر شاگیاه‌ خاصی که در آزمایشگاه پرورش می‌داد آنقدری بود که حتی یک هفته بتواند با خیال راحت روی زمین گام بردارد و ککش هم نگزد؛ اما مدت زیادی در آب نبودن تنش را ضعیف می‌کرد.
    قبل از آنکه یک قدم دیگر بردارد ایوانا با صدایی لرزان اسمش را صدا زد و بعد بی حرکت ماند. نگاه تارش به شیشه و ستاره‌هایی بود که بی هیچ دغدغه‌ای در آسمان می‌رقصیدند و چشمک می‌زدند.
    نیک تکیه‌اش را به دیوار کنار پنجره زد و بی هیچ حرف اضافه‌ای شروع به صحبت کرد:
    - همه‌چیز طبق روال خودش بود تا اینکه پنج هزار سال پیش دسته‌ای از آدم‌ها که زمین رو به فساد کشیده بودن و تو ویران کردن از هیچ چیز دریغ نمی‌کردن و هیچ چیزی جلودارشون نبود، به اعماق آب‌ها تبعید شدن. بدترین موجودات توی نوع خودشون بودن و بالاخره لعنت الهی گریبان گیرشون شد. خشم الهی باعث شد تا اون‌ها به بدترین شکل ممکن، بدترین زندگی رو توی مرداب‌ها، منجلاب‌ها و بدترین قسمت‌های زیر دریا داشته باشن. محدوده‌ی اون ها کاملا مشخص بود و طبق قوانین هیچ موجودی از نیلگونی‌های اصیل، که ساکنان اصلی دریاها بودن حق نزدیک شدن و حتی کوچک‌ترین کمکی به اون‌ها نداشتن. مرز بین ما و اون‌ها کاملا مشخص بود. تا اینکه یک‌نفر از ساکنان نیلگون به اون‌ها کمک کرد‌ و بهشون نزدیک شد. ادن از خون خودش به اون‌ها اهدا کرد. اون‌ها حتی می‌تونن روی زمین هم بیان. این موجودات، همون سایه‌وارها هستن.
    تیاس بین حرف‌های نیکان پرید. در حالی‌که خیاری را خرچ خروچ کنان می‌خورد و پاهایش را روی مبل معلق روی‌ هوا تاب می‌داد، گفت:
    - البته این‌ها فقط یه افسانه‌ان و ممکنه...
    نیکان با چهره‌ای برافروخته از دیوار فاصله گرفت و سمت ایوانا رفت. دستش را گرفت و بلند کرد. انگشتر دور انگشتش را نشانه گرفته بود.
    - اینم افسانه بود‌. ولی الان اینجا چی‌کار می‌کنه؟ تیاس همین چند ساعت پیش چندتاشون دوره‌ات کرده بودن! همین چند ساعت پیش داشتی جلوی چشمام جون می‌دادی چون یکی از اون‌ها فقط چهار تا خراش ساده روی تنت درست کرده بود! هنوزم می‌گی افسانه‌است؟ من اونقد احمقم که زندگیم‌رو سر یه افسانه و داستان که برای بچه‌ها تعریف می‌کنن به باد بدم؟
    رگ پیشانی و گردنش برافروخته شده و به سرعت نبض گرفته بود.
    تیاس درجا خشکش زده بود. برای یک لحظه نگاهش به چشمان پر غضب نیکان گره خورد و همان دم تکه خیار درون دهانش او را به سرفه‌ انداخت‌. برای ذره‌ای نفس کشیدن به تقلا افتاده بود. نیک پر حرص نفسش را به بیرون پرتاب کرد و با اشاره‌ی همان دو انگشت از همان فاصله‌ای که داشتند تکه خیار نفرین شده را از گلوی او بیرون کشید‌.
    ایوانا در تمام این مدت تنها نظاره‌گر هر دوی آن‌ها بود‌ و چیزی نمی‌گفت. هنوز خیلی سوال‌ها در ذهنش باقی مانده بودند. هنوز ارتباطش را با انگشتر و موجودات عجیب و غریب اطرافش نمی‌فهمید!
    خودش درست در حساس ترین قسمت باعث شده بود تا نیکان ادامه‌ی حرفش را قطع کند و موضوع را از قسمت دیگری شروع کند. به حرفی که در مورد هری‌پاتر زده بود لعنت فرستاد و بعد از چند نفس عمیق گفت:
    - خ‌...خب... سایه‌وارها... چی می‌خوان؟
    نیکان نگاه طلبکارش را از روی تیاس برداشت. تیاس بالاخره نفس راحتی کشید و روی مبل پخش شد. عصبانیتی که در چشم‌های نیک بود، کم کم از بین می‌رفت و تنها رد خستگی بود که بیشتر خودش را نمایان می‌ساخت.
    - ایوانا. دقیقا مسئله همینه. من نمی‌دونم کی این افسانه رو ساخته یا اصلا از کجا اومده؛ اما یه چیزی خیلی واضحه. اینکه هم سایه‌وارهای زمینی و هم ساکنان مرداب که به عقیده‌ی من حتی توی اقیانوس‌ها هم هستن، فقط و فقط انگشتر رو می‌خوان.
    ایوانا حین اینکه به حرف‌هایش گوش می‌داد، روی شیشه‌ی پنجره با دهان پخاری درست کرده بود و با انگشت رویش شکلک می‌کشید. در همان حالت آه غریبانه‌ای کشید و گفت:
    - اگه همه‌اش بخاطر این انگشتره حالا که می‌شه درش بیاریم چرا نابودش نکنیم؟
    گوشه‌ی لب نیک هنوز از پوزخند کج بود. نزدیک ایوانا که رسید روی زانو خم شد و مستقیما نگاهش را به چشم‌هایش دوخت.
    - کوچولوی ساده. فکر می‌کنی به همین راحتی‌هاست؟ اون انگشتر به هیچ وجه از بین نمی‌ره. فقط توی زمان مشخص خود به خود غیب می‌شه.
    ایوانا حال برای اینکه چشمش به نیکان نیوفتد نگاه دزدیده و با انگشتر بازی می‌کرد.
    - خب اون زمان کی می‌رسه؟
    - هر وقت اوضاع به حالت قبلش برگشت. اگه سد این تعادل بیشتر و بیشتر بشکنه، ایوانا همه‌ی مردم خشکی و آب و تموم دنیاهای موجود در جهان ریتم زندگیشون به‌ هم می‌خوره. همه‌ی آدم‌ها هر موجودی که تو دیدی رو تو خونه‌های خودشون می‌بینن و مجبورن که باهاشون همکاری کنن. این یعنی سلطه‌ی محض ظلم! این انگشتر اگه دست‌اون‌ها بیوفته، باهاش متحد می‌شن و کل این کره‌ رو تو دست‌های خودشون می‌گیرن.
    نفس‌های نیک که به گونه‌های ایوانا می‌خورد کم کم حالش را دگرگون می‌کرد. قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش تند بالا و پائین می‌شد و روی پیشانیش چند قطره‌ی ریز عرق ساخته شده بود. نیکان خودش هم متوجه شد که زیاده‌روی می‌کند و نباید تمام این‌ها را به یک دختر بچه‌ی نوزده ساله که جز آموزشگاه موسیقیش دغدغه‌ی دیگری ندارد بگوید! اما هنوز اصل ماجرا را نگفته بود. حتی اگر بی‌رحمی هم بود، باید مستقیم می‌گفت تا دخترک دست از لجبازی و شیطنت‌هایش بردارد.
    دست‌های یخ‌ زده‌ی ایوانا را در حصار انگشتان کشیده‌ی خود گرفت و سرش را کمی عقب تر کشید. با لحنی که سعی داشت مهربان به نظر برسد گفت:
    - ایوانا، این انگشتر تا وقتی تو هستی فقط به تو خدمت می‌کنه.
    صدای ایوانا لرزان بود:
    - آخه چه خدمتی؟ من فقط یه آدم معمولیم! من هیچ‌کس نیستم! حتی‌ نمی‌تونم زندگی خودم‌رو بچرخونم! نکنه انتظار دارین این سد شکسته‌ی تعادلتون رو من به‌هم جوش بدم؟
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    نیکان لب‌ پایینش را به دندان گرفت و به نقطه‌ی دیگری خیره شد. در افکار خودش پرسه‌ می‌زد. نهایت سعی خودش را کرده بود تا این فاجعه را با ساده‌ترین کلمات ممکن به او بفهماند و با این حال می‌دانست هضم همین کلمات ساده هم برای او ساده نخواهد بود. این را به وضوح می‌توانست از تن یخ کرده و نگاه نوسانی و نم‌زده‌ی ایوانا بفهمد. بازدم حبس شده‌اش را رها کرد و گفت:
    - من هم دقیقا نمی‌دونم چی‌کار می‌تونه بکنه؛ اما همینکه فقط وقتی ظاهر می‌شه که بدترین اتفاق‌ها قراره بیوفتن ثابت می‌کنه که بی‌ربط و بی فایده هم نیست!
    نیکان که رعشه و لرزه‌ی چند موج را از فاصله‌ی چند کیلومتری حس کرده بود، کم کم باید می‌رفت و قبل از آن باید از امنیت ایوانا مطمئن‌تر می‌شد.
    - منظورت از اینکه گفتی تا وقتی من هستم به من خدمت می‌کنه چیه؟ من هنوز متوجه حرفت نشدم نیک!
    متوجه شده بود! گویی فقط در مرحله‌ی انکارش دست‌و پنجه نرم‌ می‌کرد و در تلاش بود تا با یافتن دلیلی هر چند ساده آن را رد کند. نیکان هم جمله‌ای را که از آن فرار می‌کرد را در ذهن کنار هم چید. چشم‌هایش را بست و همان دم آن را بی‌پرده و یکباره گفت:
    - یعنی برای اینکه اون انگشتر دست اون‌ها بیوفته، تو باید بمیری. در این‌صورته که می‌تونن ازش استفاده کنن.
    نفس‌های ایوانا از شماره خارج شده بودند. قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش آنقدر تند بالا و پائین می‌شد که سوزش خفیفی ایجاد کرده بود. تمام زندگی و دنیای ساده و کوچکش مقابل چشمانش بود. بزرگترین مشکلش همان آقای اسکروچ و اجاره بهایش بود و حال...
    متوجه حرف‌هایی که تیاس و نیکان با هم رد و بدل می‌کردند نمی‌شد. فقط از صدای بلند و لحن تندشان می‌دانست که با هم دعوا می‌کنند. حتی موضوع دعوایشان را نفهمیده بود. یکباره صدای تیاس به بالاترین حد ممکن رسید و حینی که عربده می‌کشید گفت:
    - اما اون فقط نوزده سالشه!
    نیکان به‌ سمت تیاس هجوم برد. یقه‌ی لباسش را در مشت گرفت و در حالی‌که آن را با خشونت تکان می‌داد، با چشم‌هایی که از عصبانیت به رنگ عسلی تغییر کرده و رگه‌های سرخ زیادی در آن‌ها موج می‌زد به تیاس خیره شده بود. از چشمانش گویی کم مانده بود آتش ببارد!
    - چرا نمی‌فهمی احمق! دقیقا اون قرار نیست کاری بکنه! فقط باید زنده بمونه! بخواد هم کاری ازش بر نمیاد! اون یه آدم کاملا معمولیه که حتی تو زندگی عادیش هم هیچ استعدادی نداره!
    تیاس که با این حرف‌ها عقب نشینی نمی‌کرد!
    - نکنه فکر کردی تو عقل کلی و یه تنه می‌تونی جلوشون وایستی؟ وقتی که باید باشی، کجا بودی آقای همه فن حریف؟ احیانا اگه وقتی با عشقتون قدم می‌زنین و گشت و گذار می‌کنین جمیعا تصمیم بگیرن رو سر ما آوار شن چه اتفاقی میوفته؟ بهشون بگیم برین تا وقتی بزرگترمون اومد بهتون خبر بدیم؟
    مشتی که روی چانه‌اش فرود آمد حرفش را قطع کرد. تیاس آنقدر داد کشیده بود که حتی شیشه‌های خانه هم لرزیده بودند. مشت‌های بعدی هم فرود آمدند و تیاس با مهارت آن‌ها را رد می‌کرد. گاهی هم چند مشت می‌زد و خودش را عقب می‌کشید اما نیکان دست بردار نبود. صحبت از آسا در میان بود.
    ایوانا با تنی که می‌لرزید تنها مات و مبهوت نگاهشان می‌کرد. بغض گلویش بدجور آزارش می‌داد و نفس کشیدن را بر او حرام کرده بود.
    اما دعوای آن‌ها به چند مشت ساده ختم نمی‌شد! آن‌دو از هم فاصله گرفته بودند و حال خود واقعیشان را جلوی چشمان مشکی و نگاه مغموم ایوانا به نمایش گذاشته بودند.
    نیکان تمام قطرات آب را کنار هم جمع کرده بود و هر لحظه با آن‌ها ضربه‌ی محکمی به تیاس می‌زد. رگه‌های رعد و برقی که از دست‌های تیاس نشات می‌گرفتند هم ضربات ممتد نیکان را بی پاسخ نمی‌گذاشتند. صدای دادشان کل خانه را برداشته بود. همان لحظه ابرهای آسمان غرش مهیبی کردند و قطرات درشت باران بی‌رحمانه و با سرعت هرچه تمام تر به شیشه‌های پنجره کوبیدند.
    انگار این دعوا حالا حالاها قرار نبود پایان بگیرد. صورت هر دویشان خونی و کبود شده بود. برای یک لحظه تمام اجسام و قطرات آب و حتی رگه‌های درخشان و سوزان و برنده‌ی رعد و برق تیاس هم بی حرکت ماندند.
    نگاه ایوانا همان دم به سارای کوچک افتاد که روی یکی از پله‌های شش ضلعی ایستاده و دست‌هایش را بالای سرش به سمت تیاس و نیکان گرفته بود. موهای بلند و عـریـ*ـان خرمایی رنگش روی هوا بلند شده بودند و تکان می‌خوردند. قطرات درشت اشک از چشمان کهربائیش فرود می‌آمد و مثل ایوانا تند نفس می‌زد.
    تیاس و نیکان همان دم به سمت سارا چرخیدند. به محض اینکه سارا نگاه ناباور و خیره‌ی تیاس را دید با اشاره‌های دست حرفش را به او فهماند:
    - بسه دیگه تمومش کنین! وقتی شما دو نفر نمی‌تونین از پس هم بر بیاین و بلد نیستین چطوری با هم باشین قراره چه اتفاق بدتری بیوفته؟
    سارا تند و بی وقفه دست‌هایش را تکان می‌داد و گاهی هم با خشونت اشک‌هایش را کنار می‌زد. تیاس هم بی اختیار جملاتی که از حرکات سارا فهمیده بود را زمزمه می‌کرد. چند قدم برداشت تا به سمتش برود و او را در آغـ*ـوش بگیرد؛ اما سارا به نشانه‌ی هشدار دست بلند کرد و به او گفت که عقب بایستد
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا