کامل شده رمان وارث انتقام | MaryaM.M70 کاربر انجمن نگاه دانلود

از داستان خوشتون میاد؟

  • بله، عالیه

  • بله، بد نیست

  • نه، افتضاحه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MaryaM.M70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/10/01
ارسالی ها
376
امتیاز واکنش
4,925
امتیاز
441
سن
32
محل سکونت
پونک، باغ فیض
[HIDE-THANKS]
بعد از اتمام کارش ازش کلی تشکر کردم و با هزار زور یه تراول گزاشتم تو جیبش، بعد از هزارتا دعای خیر بالاخره راضی شد بزاره من برگردم پیش وحید.
تو مسیر تا در اتاق، ذهنم سمت اون داستان بود، بیچاره پسره و بدتر بیچاره مادر پسره چه عذابی کشیدن، تصورش هم دردناکه.
وحید تا منو دید با ترس گفت :
_چه به روزت اومده بهروز؟
با خستگی فراوون، رفتم از دره یخچال ی بطری آب معدنی برداشتم و سر کشیدم، برگشتم رو صندلی نشستم و ماجرا رو از اول که هزع اومد سراغم تا داستان خانم محمدی براش تعریف کردم.
ناراحت زل زد تو چشمامو گفت:
_نمیدونم چی بگم، مغزم دیگه جواب نمیده چه دلداری بهت بدم، فقط همش خدارو التماس میکنم زودتر از شرشون خلاص شی.
تکیه مو دادم به صندلی راحته همراه و چشمامو بستم،
_تو لازم نیست اصلا نگران باشی، به خودت هم فشار نیار، میبینی که نمیتونن بلایی سرم بیارن، خیالت راحت باش، الانم بخواب منم خیلی خسته ام، میخوام بخوابم.
سرم و گزاشتم و از خستگی شدید سری خوابم برد.
صبح با صدای در زدن و وارد شدن پرستار بیدار شدم، سلامی کرد و رفت سراغ وحید و بعد از چک کردن ازش سوال کردم:
_انشاءالله کلا خطر رفع شده درسته؟
پرستار: بله خیالتون راحت، فقط برای مراقبت های بیشتر نگهشون داشتیم و این که بخیه هاشون کامل جوش بخورند، تا چند روز دیگه مرخصه.
_وحید داداش من هنوز آموزش هام موندن، با احمد هماهنگ کردم از امروز تا سه روز دیگه که مرخص میشی، بیاد کنارت، روز آخر خودم میام دنبالتون.
وحید: باشه داداش، خیلی زحمتت دادم.
_اگه به خاطر من نبود، تو الان اینجا نبودی، تا آخر عمر هرکار کنم بازم کمه، اینا که چیزی نیست.
وحید : در رفاقت رسم ما جان دادن است
هر قدم را صد قدم پس دادن است
هرکه بر ما تب کند جان می‌دهیم
ناز او را هرچه باشد می‌خریم.
_وای کمرم شکست، ای وای ای وای، شعر خی سنگین بود دمه شما گرم ریفیق، سنگ تموم گزاشتی.
باهم شروع کردیم به بلند بلند خندیدن.
تا زمانی که احمد بیاد، ما گفتیم و خندیدیم، گاهی هردو از درد چشمامون جمع شد و بازم میخندیدیم.
خدایا شکرت.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    یکم از استرس دور شیم :campeon4542::aiwan_light_smoke:

    [HIDE-THANKS]
    احمد که رسید، صالح هم اومد.
    وحید رو سپردم به احمد و باهاشون خداحافظی کردم و همراه صالح سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه مشدی.
    آنقدر که من خسته بودم کل راه رو ساکت بودیم جز صحبت های خیلی کوتاه.
    رسیدیم خونه و ماشین رو بردم تو حیاط پارک کردم.
    در زدم و منتظر جواب مشدی موندم.
    مشدی: بیا تو بابا جان، بیا، خوش اومدی.
    _سلام مشدی، مزاحم همیشگیت اومد.
    مشدی: تو مزاحم نیستی پسرم، انقدر که مهرت به دلم نشسته دلتنگت شده بودم، گفتم این پسر نمیاد یه سر به من بزنه؟
    _ به خدا مشدی نمیدونی چه اتفا...
    مشدی نزاشت ادامه بدم و وسط حرفم گفت:
    _میدونم پسر جوون، خواستم بدونی دلتنگت بودم، وَاِللا دلم برات خونه، همش رو خبر دارم. حالت خوبه؟ تو دلی میپرسم، خوبی؟
    منظورش و فهمیدم و گفتم:
    _نه مشدی، اصلا خوب نیستم، خسته ام مشدی خیلی، هم جسمی هم روحی.
    مشدی: صالح جان بابا، بیا جای این بچه رو بنداز، میخوام یه وردی بخونم تا فردا با آرامش بخوابه، فردا تمریناتو شروع کن، بزار یکم آرام بشه.
    _ اِ مشدی دمت گرم، خیلی خوشحالم کردی، یعنی تا فردا بدون هیچ مشکل و کابوس و دردسری میخوابم؟
    مشدی : اره پسرم، خیالت راحت.
    صالح که جامو آورد، ازش کلی تشکر کردم و بعد از تعویض لباس و چنتا زنگ، رفتم سر جام دراز کشیدم و منتظره مشدی شدم، مشدی شروع کرد به خوندن یک دعای آرام بخش و بعد، من خوابیدم.

    قشنگ ترین رویای عمرم رو دیدم،
    روی تخت سفید و قرمز چشمامو باز کردم و چشمم به دریا افتاد.
    توی یه ویلای خیلی زیبا و یک دست سفید و سرتاسر پنجره رو به ساحل و دریا، مثل بهشت بودم، به پشتم چرخیدم و دیدم مریم کنارمه و هنوز خواب بود، بو*س*ه ای بهش زدم و با لبخند معصومی چشماشو باز کرد،
    مریم: صبح بخیر عزیزم.
    _صبحت بخیر گل مریمم.
    مکان عوض شد، چند لحظه بعد، کنار دریا بودیم،
    مریم با یه لباس سفید حریر بلند با موهای پریشون مشکیش که تا پایین کمرش میرسید، ل**ب دریا میدوید و بلند بلند قهقهه میزد، منم دنبالش کردم و همونجور که میخندیدیم بلندش کردم و چند دور چرخیدم.
    مریم: بهروز نکن، الان می افتیم، وای نکن سرم گیج رفت الان می افتم.
    منم بلند تر خندیدم و محکم تر بغلش کردم و بازم چرخیدم.
    موهای مریم پریشون شده بود و بوش منو مـسـ*ـت می‌کرد.
    مکان عوض شد،
    چند لحظه بعد تو جنگل کنار رودخونه بودیم،
    دستش تو دستم بود و با اون چشمای سیاه بزرگش بهم زل زده بود و عاشقانه لبخند میزد، سرشو گزاشت رو سینم، بو*س*ه ای به موهای خوشگل و خوشبوش زدم و دستش رو محکم تر فشار دادم...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    کم کم داریم به آخرای رمان می‌رسیم :aiwaffn_light_blum: :aiwan_light,xxxxblum:
    نظر که ندادید، لایک که نکردید، هیچ دلخوشی ندادید،
    ولی من همچنان پست میزارم :NewNegah (14):
    [HIDE-THANKS]
    صبح با صدا و ضربات شخصی از خواب بلند شدم، به خودم که اومدم متوجه شدم صالح بود که داشت با تکون بیدارم می‌کرد،
    صالح : پاشو، پاشو، آقای خوش خواب پاشو، هی با تواما بلند شو دیگه.
    من بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم:
    _اولین باریه که دوست دارم انقد بزنمت که هیچی ازت نمونه صالح، ازت متنفرم، داشتم قشنگ ترین رویای عمرمو میدیدم، الهی که یه دونه ازون اجنه جوری بزنه زیره گوشت چند دور بچرخی دور خودت وحشی، چیه هی تکونم میدی پاشو، پاشو؟!
    بعد بلند شدم رو تشک نشستم،
    _بیا پا شدم، دلت خنک شد؟ چی میگی؟
    صالح دلش رو گرفته بود و همراه با مشدی می‌خندید.
    با عصبانیت و اخم نگاهش کردم که دستاشو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
    - من معذرت میخوام، خب باشه بابا ببخشید اونجوری نگاه نکن، ساعت یک ظهر شده خوب چقدر میخوابی؟
    _اِ ساعت یکه؟ انقد راحت خوابیدم که اصلا دسته خودم نبود به خدا.
    مشدی: عب نداره پسرم، خداروشکر، من به صالح گفتم بیدارت نکنه ها ولی فک کنم حوصلش سر رفته بود انقد که نشست بالا سرت تا بیدار شی.
    صالح: خسته شدم انقد زل زدم بهت خب چیکار کنم؟ گشنمم شده.
    و لبخند دندون نمایی زد.
    _کار خوبی کردی، دستت هم درد نکنه.
    صالح: دو دقیقه پیش داشت منو می‌خوردا حالا میگه کار خوبی کردی، پاشو تا دست و صورتت رو میشوری من نهار رو بیارم، بعدشم شروع کنیم چنتا دعای جدید یادت بدم و قبلی ها رم تمرین کنیم.
    بلند شدم و اول تشک رو جمع کردم و گزاشتم سر جاش، بعد رفتم سرویس.
    نهار رو با کلی خنده و شادی و ضربه عصاهای مشدی تو سر صالح، بر ای این که سر به سر مشدی میزاشت، خوردیم.
    تا صالح بره و برگرده، منم چنتا زنگ به بچه ها و خوانوادم و مریم زدم، دوتا چایی تازه دم هم برا خودم و مشدی ریختم و منتظر صالح نشستم.
    صالح هراسون با هول وسط اتاق ظاهر شد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    صالح: بهروز بودو بلند شو باید زیبا رو ببریم بیمارستان، مشدی زود باش ورد تغییر رو خودت برام بخون چند ساعت بیشتر بمونه.
    من خشکم زده بود و گیج نگاهش میکردم که صالح با عصبانیت و استرس سرم داد زد:
    -مگه با تو نیستم میگم پاشو، داره به دنیا میاد پاشو لباساتو بپوش، مشدی عجله کن.
    مشدی: خدایا به امید خودت، نترس عمو جان، باشه الان میخونم هولم نکن، برید خدا به همراهتون، بهروز جان پسرم، از صالح شماره خونه رو بگیر و حتما بهم خبر بده.
    و ورد و خوند صالح به همون قیافه و لباساش تغیر حالت داد با چنتا فرق جزئی، رنگ پوستش از اون براقیت و روشنی دراومد و پاهاش هم مثل پای آدما شد.
    صالح از کمد یه جفت کفش مشکی در آورد و پاش کرد.
    صالح: بورو ماشین رو ببر بیرون دمه خونه بغلی بعد بیا کمکم کن وسایل زیبا رو ببر تو ماشین تا من بیارمش تو ماشین.
    و غیب شد.
    ماشین رو بردم بیرون و دویدم داخل خونه بغلی، یه یا الله گفتم و رفتم داخل، زیبا آماده بود و داشت آروم آروم گریه میکرد، صالح زیر بغلش رو گرفته و بلندش کرد آهسته به سمت بیرون می‌بردش.
    صالح: بهروز اون ساک رو بردار ببر تو ماشین، در ماشین رو باز بزار تا ما بیایم.
    سری دویدم تو ماشین و روشنش کردم منتظرشون موندم.
    بعد از اینکه سوار شدن با سرعت سمت بیمارستان یزد، که وحید هم اونجا بود، روندم.
    صدای گریه زیبا بلند تر شد و با التماس صالح رو صدا می‌کرد.
    صالح: گریه نکن خانومم، قربونه اشکات بشم، الان یه دعا میخونم هم دردش کم شه هم زایمانت راحت شه.
    بعد از چند دقیقه از آیینه نگاه کردم دیدم زیبا آروم شده و سرشو گزاشته رو شونه صالح.
    من بیشتر ازونا استرس داشتم و زیر ل**ب هی خدارو دعا میکردم اتفاقی برای مادر و پسر نیوفته.
    خب اولین بارم بود این جریان رو میدیدم.
    بعد بیست دقیقه رسیدیم بیمارستان و من دویدم ویلچر آوردم و زیبا نشست روش و با سرعت سمت بخش دویدیم.
    بعد از کارای اولیه، زیبا رو سری به اتاق عمل بردند.
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]
    صالح از استرس هی راهرو رو بالا پایین می‌کرد و من خودم از استرس داشتم میمردم.
    سری زنگ زدم علی که بیاد بخش اتاق عمل زایشگاه، اقلا اون صالح رو آروم کنه، من از پسش بر نمی اومدم، احتیاج بود یکی خودم رو آروم کنه.
    بعد از چند دقیقه علی و احمد رسیدن.
    هردو سلام کردن و علی رفت سمت صالح.
    علی: به سلام آقا صالح، چشممون به جمالتون روشن شد، ماشالله ماشالله برای همین خودتو مخفی میکردی کلک؟
    صالح خندش گرفت و گفت:
    -ممنونم علی جان.
    علی: نگران نباش داداش، انشاءالله هردو به سلامتی از اتاق عمل بیرون میان، خدا همراهشونه.
    صالح: میدونم داداش ولی دست خودم نیست، حق با توئه، دارم کفر انجام میدم وقتی میدونم خدا هواشونو داره، خدایا شکرت، راضیم به رضای تو.
    نیم ساعت که گذشت ما هممون دیگه نگران شدیم و هر چهارتامون راهرو رو بالا پایین میرفتیم و زیر ل**ب دعا میکردیم.
    بعد از چند دقیقه پرستار اومد بیرون و مژده داد که هم مادر و هم پسرش حالشون خوبه ولی،
    پرستار رو کرد به صالح گفت:
    _خانمتون خون زیادی از دست دادند، ماشاءالله پسرتون خیلی درشته، پنج کیلو و دویست گرم هستش، متاسفانه باید حداقل یه هفته بیمارستان بستری بشن، کسی رو داره بیاد همراهش؟
    صالح: بله خواهرم هستند، میگم بیان، کی میارینش تو بخش؟
    پرستار: تا چند دقیقه دیگه.
    پرستار که رفت، رو کردم به صالح و گفتم:
    _مگه خواهر داری که انسان باشه؟
    صالح: آره یه خواهر دورگه دارم، گوشیتو بده هم زنگ بزنم مشدی هم زنگ بزنم فاطمه.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    چیزی تا پایان رمان نمونده :aiddddddwan_light_blum:
    لطفا نظراتتون رو باهام در میون بزارید ❤

    [HIDE-THANKS]
    حدود سی دقیقه بعد زیبا رو از ریکاوری خارج کردند و به اتاق شخصیش بردند، من از صالح اجازه خواستم تا چند دقیقه زیبا رو ببینم و بهش تبریک بگم، اونم رضایت داد و باهم رفتیم داخل اتاق.
    زیبا به لطف دعایی که صالح خونده بود به هوش بود و سرحال، لبخند زد و سلام کردم و با مهربونی جوابمو داد.
    _ببخشید مزاحم شدم، فقط خواستم بهتون تبریک بگم و جویای حالتون بشم، خوبید انشاءالله؟ قدم نورسیده مبارک باشه، ماشالله چقدر تپله، اسمشو چی گزاشتین؟
    چه بچه خوشگل و تو دل بورویی بود، انقد تپل و ناز بود که دل آدم براش غش و ضعف میرفت، صالح با شور زیادی عین بچه ها داشت با بچش حرف می‌زد و قربون صدقش میرفت و خودش ذوق می‌کرد می‌خندید.
    با دیدن حرکاتش هم من هم زیبا خندمون گرفته بود،
    زیبا لبخندی زد و گفت:
    - ممنون آقا بهروز، خوبم خداروشکر، اره خیلی تپله، از الان غصه م گرفته، بغـ*ـل کردنش سخت میشه، اسمش رو همین دیشب با صالح انتخاب کردیم، امیر علی، قشنگه نه؟
    _امیر علی، بله خیلی قشنگه، انشاءالله حضرت علی (ع) بعد از خدا پشت و پناهش باشه.
    همون لحظه در اتاق باز شد و خانمی محجبه و چادری وارد شد.
    فاطمه: سلام داداش، سلام زن داداش، سلام آقا، اخ قربون زنداداشه ماهم بشم من.
    و رفت سمت زیبا و رو بوسی کرد، برگشت سمت امیر علی و صالح.
    صالح بعد از سپردن خانمش و پسرشون و گفتن حدود ده دقیقه تذکرات فراوون به فاطمه خانم و زیبا، بالاخره رخصت داد که بریم.
    قبل خونه رفتن، رفتیم یه سر به وحید و بچه ها زدیم.
    خداروشکر وحید حالش خیلی خوب بود و با کله رفت تو کمپوت هایی که براش خریده بودم.
    احمد و احسان باهام خداحافظی کردند و گفتند تا قبل شروع ترم برمی‌گردند شهرشون پیش خانواده هاشون.
    [/HIDE-THANKS]

    بچه ها، همه دعاهایی که میزارم واقعی هستش، اگه دوست داشتین جایی نگه دارین که لازم شد استفاده کنید، فک نکنید فی البداهه هستش Bokmal
    نظرشنجی بالا و پروفایلم یادتون نره ❤
    [HIDE-THANKS]

    رو کردم به علی گفتم:
    -داداش پس فردا ظهر وحید مرخص میشه، میام دنبالتون، این دوروز سرم خیلی شلوغه، فشرده باید تمرین کنم، کارم داشتی زنگ بزن.
    ازشون خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه مشدی.
    صالح: ممنون بهروز کمک کردی زیبا رو برسونیم بیمارستان، دیدی گل پسرمو؟
    _این حرفا چیه میزنی، تو گردنه من بیش از اندازه حق داری، هرکاری کنم وظیفس، اره ماشالله خیلی تپله، پدرت در اومده صالح، همیشه دست درد دارید.
    و بدون فکر به اتفاقاتی که قراره آینده برامون بی افته خندیدیم و از این مشکلات دور شدیم.
    خدایا شکرت برای داشتن این اشخاص تو زندگیم، حتی اگه شکست بوخورم ،راضیم که تو این مدت کنار صالح و مشدی بودم.
    بعد از اینکه رسیدیم خونه و اخبار رو به مشدی دادیم، صالح اول شروع کرد چنتا دعای جدید که از فرشتگان الهی بهش رسیده بود، یادم بده، بعدش شروع کنیم به تکرار و تمرین.
    دوتا از دعا هارو براتون میزارم، چون میدونم خیلی کنجکاو شدین.
    (يا معشرَ الجنِّ أُناشِدُكُم بِالْعَهدِ الَّذِي أَخَذَهُ عَلَيكُم سُلَيمَانُ بنُ دَاوُد أن تَخرُجُوا وَتَرحَلُوا مِن بَيتِنَا وَأن لا تَظهَرُوا لَنَا وَلَا تُؤذُونا، أُناشِدُكُم اللهَ أن تَخرُجُوا وَلا تُؤذُوا أَحَداً)

    (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْ‏ءٍ عِلْماً وَ حَسْبُنَا اللَّهُ وَ
    نِعْمَ الْوَكِيلُ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ أُعِيذُ صَاحِبَ كِتَابِي هَذَا فُلَانَ ابْنَ فُلَانٍ مِنْ
    جَمِيعِ الْأَوْجَاعِ وَ الْأَسْقَامِ وِ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَ مِنَ الصَّادِرِ وَ الْوَارِدِ الصَّادِرِ مِنَ الدَّاخِلِ وَ الْخَارِجِ
    وَ مِنَ الْعَامِلِ وَ الْآمِرِ وَ الْقَاطِنِ وَ الْبَادِي وَ مِنَ الصَّائِبِ الطَّارِقِ وَ صَاحِبِ اللَّيْلِ وَ مَا عَسْعَسَ وَ
    النَّهَارِ وَ مَا ضَحَى وَ مِنْ جَمِيعِ الطَّوَارِقِ إِلَّا طَارِقاً يَطْرُقُ بِخَيْرٍ فَإِنِّي أُعِيذُهُ بِاللَّهِ وَ أَحْرُزُهُ وَ أَمْنَعُهُ
    بِاللَّهِ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الَّذِي آمَنْتْ بِهِ بَنُو إِسْرَائِيلَ وَ بِالَّذِي أَنْزَلَ عَلَى عَبْدِهِ الْكِتَابَ وَ لَمْ يَجْعَلْ
    لَهُ عِوَجاً قَيِّماً وَ الصَّافَّاتِ صَفّاً فَالزَّاجِرَاتِ زَجْراً فَالتَّالِيَاتِ ذِكْراً وَ بِ ص وَ بِ ق وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ
    وَ بِالذَّارِيَاتِ ذَرْواً فَالْحَامِلَاتِ وِقْراً فَالْجَارِيَاتِ يُسْراً وَ بِ ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ وَ أُعِيذُهُ بِالطُّورِ وَ كِتَابٍ
    مَسْطُورٍ وَ بِالنَّجْمِ إِذَا هَوَى وَ بِاللَّيْلِ إِذَا يَغْشَى وَ بِالنَّهَارِ إِذَا تَجَلَّى وَ بِالطَّاهِرِ الطُّهْرِ وَ بِالْعَظِيمِ
    الْحَنَّانِ الْمَنَّانِ وَ السَّبْعِ الْمَثَانِي وَ الْقُرْآنِ الْعَظِيمِ أُعِيذُهُ بِاللَّهِ مِنْ كُلِّ سُوءٍ وَ سُقْمٍ وَ كُلِّ جِنِّيٍّ
    وَ جِنِّيَّةٍ وَ شَيْطَانٍ وَ شَيْطَانَةٍ وَ سَاحِرٍ وَ سَاحِرَةٍ وَ غُولٍ وَ غُولَةٍ وَ قَرِيبٍ وَ بَعِيدٍ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى
    مِنْ عَجَمِيٍّ وَ فَصِيحٍ وَ سَقِيمٍ وَ دَاخِلٍ وَ خَارِجٍ أُعِيذُهُ بِاللَّهِ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ
    السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ
    الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ
    الْحَكِيمُ يَا هُوَ)
    این ها دو مورد از سی دعایی بود که صالح به من آموزش داد و من خیلی راحت همش رو با معنی حفظ کردم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    بچه ها مشکلی تو ادیت پیش اومده، چنتا پست که ویرایش شدن باهم تلفیق شدن، یه سری تغییرات هم تو توضیحات مربوط به مینا و جنیان انجام شد که نمیشد تو رمان راجع بهشون توضیح داد مجبور شدم حذف کنم، و همچنین نباید عکس تو پست ها باشه،اون هارم حذف کردم، ولی میتونید عکس شخصیت های منفی رو تو صفحه پروفایلم ببینید عزیزان دل:campeon4542::aiwan_lighfffgt_blum:
    [HIDE-THANKS]
    صالح: تو دیگه آماده ای.
    _اره، آماده ام.
    اون روز روزی بود که باید میرفتم دنبال بچه ها بیمارستان.
    مشدی: بهروز پسرم، چنتا مطلب هست که هنوز بهت نگفتم، بورو به کارات برس و شب برگرد، بعدش هم صالح میخواد باهات حرف بزنه.
    مشدی رو نمیدونستم چی میخواد بگه ولی صالح رو میدونستم میخواد راجع به روز احضار صحبت کنه، چیزی جز چشم نگفتم و از خونه زدم بیرون، یک ساعتی وقت داشتم، قبل از بیمارستان رفتم امامزاده سید جعفر محمد، یه دل سیر گریه و دعا کردم.
    _خدایا خودت میدونی تو دلم چیه، ولی بازم به زبون میارم، لطفا کمکم کن از شرشون خلاص شم، کمکم کن بتونم شکستشون بدم و برگردم پیش خانوادم، به خدا خسته شدم، میدونی با اینکه همه تلاشم رو میکنم که قوی باشم بازم تهه دلم میترسم، دلم نمیخواد بمیرم خدا جونم، یا حضرت ابوالفضل من بیمه خودتم، لطفا کمکم کن، یا حضرت علی میدونم تنهام نمیزاری،
    و همینجور اشک می‌ریختم و دعا و التماس میکردم که یه پسر بچه ای اومد کنارم و یه تسبیح داد دستم، گفت:
    _آقا، این تسبیح رو اون آقاهه داد بدم بهت، گفت بهت بگم همیشه پیشت باشه، مخصوصا وقتی خواستی بری اونجا.
    _برم کجا؟! کدوم آقاهه.
    پسر کوچولو: همون آقا مهربونه دیگه تو چیکار داری، همونجا که میخوای بری اون بدارو از بین ببری،
    و سری دوید و رفت، پاشدم رفتم دنبالش، ولی پیداش نکردم.
    تسبیح فوق‌العاده زیبایی بود به رنگ قهوه ای تیره با رگه های قهوه ای روشن و شیری، رو قسمت سر تسبیح ام جملاتی حک شده بود که دقت کردم دیدم نوشته؛
    السلام و علیک یا قمر بنی هاشم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    بچه ها میشه رمان رو به دوستاتون معرفی کنید؟؟ لفطن :biggfgrin:

    [HIDE-THANKS]
    خشکم زد، بغز کردم، اشک هام سرازیر شدند.
    صالح در گوشم گفت:
    _خود آقا شفاعتت رو کرده خیالت راحت، این تسبیح رو خودش به اون فرشته داد که بهت برسونه، پشتت گرمه تنهات نمیزارن.
    تسبیح رو بوسیدم و انداختم گردنم، بعد از اینکه دست و صورتم رو آب زدم رفتم سمت بیمارستان.
    کارهای ترخیص وحید رو انجام دادم و از بیمارستان خارج شدیم.
    _بچه ها من خیلی گشنمه یه جشن کوچیک به خاطر مرخص شدن وحید بگیریم؟ بریم فهادان رستوران ترمه و ترنج یه ماهیچه مشتی و شیشلیک با مخلفات بزنیم مهمون من؟
    درواقع مرخص شدن وحید رو بهانه کردم، میخواستم برای آخرین بار باهم خوش بگزرونیم و نهار هم مهمونشون کنم، یه جورایی نهار خداحافظی، نمیدونم که دوباره میبینمشون یا نه!
    علی: آخ جون ماهیچه، چند وقته به این شکم نرسیدم از دسته شماها، ضعیف شدم به خدا، ببین شکمم شده پوست و استخون!
    وحید: آره راس میگی، بمیرم برات،
    بعد دستاشو گزا‌شت رو شکم علی و ادامه داد:
    -اینا چربی نیستا، اینا استخونه، نه که افتاده بودی رو تخت بیمارستان، هیچی نخوردی این چند وقت، من بودم روزی چهار بار زنگ میزدم رستوران کباب و چنجه سفارش میدادم کوفت میکردم نه؟
    علی: به توچه؟ مگه ارث بابای تورو خوردم؟ شات آپ شو بابا جوجه.
    وحید: ارث بابای منم بخوری بازم سیر نمیشی.
    _ ترخدا بسته مردم از خنده، جان مادرتون ول کنین.
    ولی کو گوش شنوا، تا خود رستوران این دوتا کل کل کردن و من فقط خندیدم.
    بعد از خوردن نهار و یکم استراحت، رفتیم سمت خونه.
    ماشین همون بیرون پارک کردم چون زود میخواستم برگردم خونه مشدی.
    چند کلمه باهاشون حرف بزنم و حلالیت بخوام کافیه، چون طاقت ندارم، میترسم ضعف نشون بدم بچه ها هم بترسن.
    وحید رفت دراز کشید رو مبل و علی هم رفت آشپزخانه،
    علی: خب من یه چایی دم کنم بخوریم، الان خیلی طالبشم.
    _دم کری بیا بشین باید باهاتون حرف بزنم.
    چایی رو دم کرد و اومد رو به روم کنار وحید نشست و منتظر بهم زل زدن.
    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    _تو همین چند روز اخیر قصد داریم که کار رو یکسره کنیم،
    من آماده ام ولی احتمال هرچیزی هست؛
    اول از هرچی میخوام که حلالم کنید، دوم این که برام دعا کنید، نمیدونم عاقبتش چی میشه، فقط امیدوارم به نفع ما تموم شه، با این حال اگه اتفاقی برام افتاد لطفا حلالم کنید،
    بابت همه ی خوبیها و رفاقتی که خرجم کردید ازتون ممنونم، همیشه کنارم بودید و هوامو داشتید، شما از برادر های نداشتم بهم نزدیک تر بودید.
    بعد دوتا نامه که از قبل نوشته بودم رو از جیبم در آوردم و به علی که با چشمای گریون نگام می‌کرد، سپردم.
    _اگه زنده برنگشتم،
    وحید: خفه شو بهروز.
    _نپر وسط حرفم، اگه زنده برنگشتم این نامه رو به مریم و این یکی رو به خانوادم برسونید، ولی دعا کنید که زنده برگردم، من نمیخوام این آخرین دیدارم باشه.
    و سری بدون این که به صدا کردن بچه ها توجه کنم با چشمای گردن از خونه زدم بیرون، سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه مشدی.
    چند بار از عصبانیت فریاد زدم و دستمو کوبوندم رو فرمون که کبود شد و شدید درد گرفت.
    اهمیت ندادم، دیگه مهم نیست...
    دره خونه مشدی قبل این که داخل برم، به دلم افتاد به مریم زنگ بزنم، دلم هم براش تنگ شده بود.
    بعد چهار تا بوغ برداشت و با صدای گریونی جواب داد،
    مریم: سلام عزیزم.
    عصبانی شدم، هیچوقت دلم نمیخواد گریه کنه، هیچوقت دلم نمیخواد ناراحت باشه، میشکنم گردنه کسی رو که اشکشو در بیاره.
    _سلام، چی شده؟! برای چی گریه میکنی؟!
    مریم: هیچی عزیزم مهم نیست، خوبی؟
    _مریم، جواب منو بده! میدونی چقدر ناراحت میشم گریه میکنی! نگی قطع میکنم دیگه هم بهت زنگ نمیزنم.
    مریم: بهروز اخه...
    _اخه ماخه نداره، چی شده؟!
    [/HIDE-THANKS]

    عکس های این پارت رو تو پروفایلم ببینید عزیزان دلم :aiwan_light_curtsey::aiwan_light_girl_in_love::aiwan_light_diablo:

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    مریم: باشه، ظهر خواستم یکم استراحت کنم که خواب بد دیدم، بدترین کابوس عمرم.
    _چه خوابی فدای چشمات شم؟ تعریف کن برام آروم بشی.
    مریم: توی یه بیابون برهوت بودم، داغ و سوزان، آفتاب انقد شدید بود که چشمام و پوستم رو می‌سوزوند، ترسیده بودم، چشمام جایی رو درست نمی‌دید، شروع کردم دویدن ولی هرچی میرفتم جایی نمی‌رسید.
    از تشنگی ل*با*م ترک خورده بود، دست زدم دیدم دستام پر خون شده.
    صدا هایی به گوشم خورد، صدای چند نفر رو باهم، دنبال صداها دویدم.
    چنتا آدم با لباس سفید دیدم که دورشون رو یه عالمه آدم با لباس سیاه دورشون کرده بودند، انگار اسیر شده بودند.
    نزدیک تر که شدم چهره هیچکدوم رو نمیتونستم ببینم یا تشخیص بدم، جز تو که بین لباس سفید ها بودی.
    اونا بلند بلند چیزهایی رو میخوندن و شماها زجر میکشیدید و از درد فریاد میزدید و ناله می‌کردید.
    دویدم سمتتو اسمتو فریاد میزدم ولی به یه مانع نامرئی برخورد میکردم و می‌افتادم زمین.
    هی جیغ و داد میکردم و قسم میدادم، اونا همچنان بلند بلند میخوندن.
    شماها داشتید عذاب میکشیدید، یه عالمه خون ازتون رو زمین جاری شده بود، تورو میدیدم که خون گریه میکردی و زجر میکشیدی و داد میزدی.
    یه دفعه تو و لباس سفیدا همتون افتادید رو زمین و به رعشه افتادید، بعد چند دقیقه دیگه تکون نخوردید.
    من همونجور که جیغ میزدم و گریه میکردم و به دیوار میکوبیدم،
    یکی ازون سیاه پوشا روشو کرد سمتم و از ترس قیافش خشک شدم، خیلی وحشتناک بود،
    صورت بیزی بزرگ داشت،بینی نداشت، دوتا چشم بیزی داشت که با نفرت بهم نیشخند میزد، وقتی با لبای دراز و خونیش و دندونای تیزش بهم نگاه میکرد حس کردم میخواد تیکه پارم کنه و الانه که سکته کنم.
    تا دستشو با تنفر سمتم دراز کرد که بگیرتم از خواب پریدم.
    الان یه ربع شده که دارم گریه میکنم، هی خواستم بهت زنگ بزنم ولی باز گریم می‌گرفت، تا این که خودت زنگ زدی، بهروز من میترسم، نکنه بلایی سرت بیاد؟ ترخدا، جان مریم بیا خونه.
    به هقهق افتاده بود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    بچه ها مشکلی تو ادیت پیش اومده، چنتا پست که ویرایش شدن باهم تلفیق شدن، یه سری تغییرات هم تو توضیحات مربوط به مینا و جنیان انجام شد که نمیشد تو رمان راجع بهشون توضیح داد مجبور شدم حذف کنم، و همچنین نباید عکس تو پست ها باشه،اون هارم حذف کردم، ولی میتونید عکس شخصیت های منفی رو تو صفحه پروفایلم ببینید عزیزان دل:campeon4542::aiwan_lighfffgt_blum:

    [HIDE-THANKS]
    کثافتای جهنمی عشقه منو ترسوندن، بلایی سرشون میارم تا ابد بین اجنه تعریف کنن، اشک مریم رو در آوردید، اشکتون رو در میارم، خونتون رو میریزم آشغال ها.
    _قربونه چشمای نازت بشم من، آروم باش عزیزم گریه نکن، فقط یه خواب بوده، ببین من حالم خوبه هیچ چیزی هم برای نگرانی وجود نداره، انقدر که نگرانم میشی و استرس می‌گیری کابوس می‌بینی، چنتا نفس عمیق بکش آروم شی گله خوشگلم.
    مریم چنتا نفس عمیق کشید و آرومتر شد.
    مریم: مرسی بهروزم همیشه آرومم میکنی، باشه چشم قول میدم دیگه نگران نباشم، اره راست میگی حق با توئه.
    _آفرین، حالا بورو یه دوش بگیر سرحال شی، منم دارم میرم پیش استادم، شب بهت زنگ میزنم رفتم خونه.
    مریم: باشه عجقم مواظب خودت باش.
    بعد با خنده گفت :
    _اودافظ بهروز.
    بلند خندیدم و گفتم:
    _اودافظ مریم.
    خدایا تورو به حضرت ابوالفضل قسم میدم مریم رو ازین ماجرا دور نگه دار، یا قمر بنی هاشم.
    بو*س*ه ای به تسبیح روی گردنم زدم و رفتم داخل.
    خواب مریم رو برای مشدی و صالح تعریف کردم.
    مشدی: اونا هیچ کاری نمیتونن با اون دختر داشته باشند خیالت راحت، حق ندارن حتی نزدیکش بشن،اون نقشی تو این قضایا نداره، فقط تونستن با کمک هزع به خوابش برن و بترسوننش، هیچ نگران نباش.
    صالح: مشدی درست میگه خیالت راحت، حتی نزدیکشم نمیشن.
    خیالم راحت شد و نفسی از سر آسودگی کشیدم، ولی تهه دلم نگرانش بودم، دلم نمیخواست حتی تو خوابش برن.
    _باشه ولی دلم نمیخواد حتی تو خوابش برن و از ترس اشکش رو در بیارن، باید زودتر تمومش کنیم.
    صالح: منم همین رو میخواستم بهت بگم، روز پنج شنبه بعد از غروب آفتاب، میریم بیابون خارج از شهر، اونجا احضارشون میکنیم و جنگ نهایی رو شروع میکنیم، با توکل به خدا که ما برنده می‌شیم، چیزی حدود پنجاه تا از جنیان مسلمان به فرمان خدا و شفاعت حضرت ابوالفضل از طریق فرشتگان دستور گرفتند، ولی با میل باطنیشون مارو همراهی می‌کنند. یک ساعت پیش منو به حضورشون احضار کردند و آمادگیشون رو برای کمک به تو اعلام کردند. البته بگم اونا هم تعدادشون کم نیست و از جادوی سیاه استفاده می‌کنند ولی باز هم به ما نمی‌رسند.
    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    نظر سنجی و نقد یادتون رفته عزیزان دلم :campeon4542:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    [HIDE-THANKS]
    هر کلمه که از دهانش خارج میشد، من بیشتر اشکام سرازیر میشد، یا حضرت عباس نوکرتم، چی بگم، زبونم قاصره، خدایا ممنونتم، هیچوقت بنده هاتو تنها نمیزاری.
    _صالح، زبونم بند اومده، نمیدونم چی بگم، چطور ازشون تشکر کنم، حضرت ابوالفضل منو لایق دونستن کمکم کنن، چجور از خجالت اون جنیان در بیام من، شرمنده شون هستم که به خاطر من خودشون رو تو خطر انداختن، صالح من چی باید بگم؟
    همینطور که اشک می‌ریختم و هق هق میکردم نشستم زمین، مشدی و صالح هم گریه شون گرفته بود.
    صالح بغلم کرد و گفت:
    _هیچی پسرم گریه نکن، خدا هیچوقت بنده ها‌ش رو تنها نمیزاره، مخصوصا وقتی بیگناه تو بازی شیاطین گیر می‌کنند، تازه خوشحال باش حضرت عباس هم پارتیت شده، خیلی کم پیش میادا! حالا که بهت نظر کرده توام به نحو احسن کارتو انجام بده، پشتت محکمه، دلت قرص باشه، خب؟
    ولی این کارا فقط به خاطر تو نیست، یه تیر با دو نشونه، هم تورو نجات میدیم، هم دسته ی بزرگی از جنیان بنده شیطان رو از بین می‌بریم.
    _چشم، پشیمونتون نمیکنم قول میدم، با همه توانم مقابله میکنم.
    مشدی چشماشو پاک کرد و گفت:
    _خب دیگه بسته، شبیه این فیلم های هندی شدید، حالم دیگه داره بد میشه، هی این اشک بریز اون اشک بریز، پاشو بهروز دوتا چایی بریز بیا باهات حرف دارم.
    _چشم عمو جون.
    چایی رو دم کردم و تا آماده شه رفتم دست و صورتم رو شستم و برگشتم با دوتا چایی تازه دم نشستم جلوی مشدی.
    _ من در خدمت عمو جونه گلم هستم.
    مشدی: خود شیرینی نداشتیما کلک، ولی عب نداره خوشم اومد.
    _خود شیرینی نکردم عمو، از تهه دلم گفتم.
    مشدی یه دونه ازون ضربه عصایی ها زد تو سرم و خندید. منو صالح هم خندمون گرفت.
    _چرا میزنی اخه؟! چی گفتم مگه؟!
    مشدی: دوس داشتم بزنم سر پسره خودم، به توچه؟ فضولی عمو جون؟
    _نه والا عمو،
    سرم رو بردم جلو و گفتم:
    _من عاشق ای ضرباتتم، ده تا دیگه بزن اصلا.
    مشدی چاییشو خورد و گفت:
    _سرت رو بکش اونور، لازم نکرده همون بستته، خب بریم سر اصل مطلب،
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا