[HIDE-THANKS]
بعد از اتمام کارش ازش کلی تشکر کردم و با هزار زور یه تراول گزاشتم تو جیبش، بعد از هزارتا دعای خیر بالاخره راضی شد بزاره من برگردم پیش وحید.
تو مسیر تا در اتاق، ذهنم سمت اون داستان بود، بیچاره پسره و بدتر بیچاره مادر پسره چه عذابی کشیدن، تصورش هم دردناکه.
وحید تا منو دید با ترس گفت :
_چه به روزت اومده بهروز؟
با خستگی فراوون، رفتم از دره یخچال ی بطری آب معدنی برداشتم و سر کشیدم، برگشتم رو صندلی نشستم و ماجرا رو از اول که هزع اومد سراغم تا داستان خانم محمدی براش تعریف کردم.
ناراحت زل زد تو چشمامو گفت:
_نمیدونم چی بگم، مغزم دیگه جواب نمیده چه دلداری بهت بدم، فقط همش خدارو التماس میکنم زودتر از شرشون خلاص شی.
تکیه مو دادم به صندلی راحته همراه و چشمامو بستم،
_تو لازم نیست اصلا نگران باشی، به خودت هم فشار نیار، میبینی که نمیتونن بلایی سرم بیارن، خیالت راحت باش، الانم بخواب منم خیلی خسته ام، میخوام بخوابم.
سرم و گزاشتم و از خستگی شدید سری خوابم برد.
صبح با صدای در زدن و وارد شدن پرستار بیدار شدم، سلامی کرد و رفت سراغ وحید و بعد از چک کردن ازش سوال کردم:
_انشاءالله کلا خطر رفع شده درسته؟
پرستار: بله خیالتون راحت، فقط برای مراقبت های بیشتر نگهشون داشتیم و این که بخیه هاشون کامل جوش بخورند، تا چند روز دیگه مرخصه.
_وحید داداش من هنوز آموزش هام موندن، با احمد هماهنگ کردم از امروز تا سه روز دیگه که مرخص میشی، بیاد کنارت، روز آخر خودم میام دنبالتون.
وحید: باشه داداش، خیلی زحمتت دادم.
_اگه به خاطر من نبود، تو الان اینجا نبودی، تا آخر عمر هرکار کنم بازم کمه، اینا که چیزی نیست.
وحید : در رفاقت رسم ما جان دادن است
هر قدم را صد قدم پس دادن است
هرکه بر ما تب کند جان میدهیم
ناز او را هرچه باشد میخریم.
_وای کمرم شکست، ای وای ای وای، شعر خی سنگین بود دمه شما گرم ریفیق، سنگ تموم گزاشتی.
باهم شروع کردیم به بلند بلند خندیدن.
تا زمانی که احمد بیاد، ما گفتیم و خندیدیم، گاهی هردو از درد چشمامون جمع شد و بازم میخندیدیم.
خدایا شکرت.
[/HIDE-THANKS]
بعد از اتمام کارش ازش کلی تشکر کردم و با هزار زور یه تراول گزاشتم تو جیبش، بعد از هزارتا دعای خیر بالاخره راضی شد بزاره من برگردم پیش وحید.
تو مسیر تا در اتاق، ذهنم سمت اون داستان بود، بیچاره پسره و بدتر بیچاره مادر پسره چه عذابی کشیدن، تصورش هم دردناکه.
وحید تا منو دید با ترس گفت :
_چه به روزت اومده بهروز؟
با خستگی فراوون، رفتم از دره یخچال ی بطری آب معدنی برداشتم و سر کشیدم، برگشتم رو صندلی نشستم و ماجرا رو از اول که هزع اومد سراغم تا داستان خانم محمدی براش تعریف کردم.
ناراحت زل زد تو چشمامو گفت:
_نمیدونم چی بگم، مغزم دیگه جواب نمیده چه دلداری بهت بدم، فقط همش خدارو التماس میکنم زودتر از شرشون خلاص شی.
تکیه مو دادم به صندلی راحته همراه و چشمامو بستم،
_تو لازم نیست اصلا نگران باشی، به خودت هم فشار نیار، میبینی که نمیتونن بلایی سرم بیارن، خیالت راحت باش، الانم بخواب منم خیلی خسته ام، میخوام بخوابم.
سرم و گزاشتم و از خستگی شدید سری خوابم برد.
صبح با صدای در زدن و وارد شدن پرستار بیدار شدم، سلامی کرد و رفت سراغ وحید و بعد از چک کردن ازش سوال کردم:
_انشاءالله کلا خطر رفع شده درسته؟
پرستار: بله خیالتون راحت، فقط برای مراقبت های بیشتر نگهشون داشتیم و این که بخیه هاشون کامل جوش بخورند، تا چند روز دیگه مرخصه.
_وحید داداش من هنوز آموزش هام موندن، با احمد هماهنگ کردم از امروز تا سه روز دیگه که مرخص میشی، بیاد کنارت، روز آخر خودم میام دنبالتون.
وحید: باشه داداش، خیلی زحمتت دادم.
_اگه به خاطر من نبود، تو الان اینجا نبودی، تا آخر عمر هرکار کنم بازم کمه، اینا که چیزی نیست.
وحید : در رفاقت رسم ما جان دادن است
هر قدم را صد قدم پس دادن است
هرکه بر ما تب کند جان میدهیم
ناز او را هرچه باشد میخریم.
_وای کمرم شکست، ای وای ای وای، شعر خی سنگین بود دمه شما گرم ریفیق، سنگ تموم گزاشتی.
باهم شروع کردیم به بلند بلند خندیدن.
تا زمانی که احمد بیاد، ما گفتیم و خندیدیم، گاهی هردو از درد چشمامون جمع شد و بازم میخندیدیم.
خدایا شکرت.
[/HIDE-THANKS]