کامل شده رمان هوای نفس هایت | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست داشتنی ترین شخصیت رمان هوای نفس هایت؛ و نظر شما درباره موضوع و محتوای رمان..

  • فرهاد

    رای: 5 23.8%
  • روژان

    رای: 12 57.1%
  • میلاد

    رای: 2 9.5%
  • ویدا

    رای: 3 14.3%
  • خوب

    رای: 14 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 4.8%
  • بد

    رای: 2 9.5%

  • مجموع رای دهندگان
    21
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
"پست 70"






*ﺁﺭﺯﻭﻣﻪ ﺑﺸﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻣﻮ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﺁﺭﺯﻭﻣﻮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ
ﺁﺭﺯﻭﻣﻪ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﺗﻮﯼِ ﺩﻧﯿﺎﻡ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺗﻤﻮﻣﻪ ﺭﻭﯾﺎﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎﻡ
ﺁﺭﺯﻭﻣﻪ ﺑﺸﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻣﻮ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﺁﺭﺯﻭﻣﻮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ*

با لـ*ـذت به سقف خیره شدم. و برای باز هزارمو خدا رو واسه داشتن فرهاد. شکر کردم.


*ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﯽ ﻧﻈﯿﺮ ﻭ ﻋﺎﻟﯿﻪ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ﺑﻬﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺟﺎﺕ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺎﻟﯿﻪ
ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻞِ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﻋﺎﺷﻖِ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ﻏﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻫﯿﺸﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻻﯾﻖِ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ*

*ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺳﺎﮐﺘﻢ ﺷﺒﺎ ﺟﺎﯼِ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﻣﻦ ﻣﺤﻮ ﺭﻭﯼِ ﻣﺎﻫﺘﻢ
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻭﻗﺘﯽِ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻤﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻢ ﺗﺎ ﺩﻭﺭ ﺑﺸﻢ ﺍﺯ ﺗﻮ ﯾﮑﻤﯽ*

*ﺁﺭﺯﻭﻣﻪ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﺗﻮﯼِ ﺩﻧﯿﺎﻡ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺗﻤﻮﻣﻪ ﺭﻭﯾﺎﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎﻡ
ﺁﺭﺯﻭﻣﻪ ﺑﺸﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻣﻮ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﺁﺭﺯﻭﻣﻮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ
ﺁﺭﺯﻭﻣﻪ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﺗﻮﯼِ ﺩﻧﯿﺎﻡ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺗﻤﻮﻣﻪ ﺭﻭﯾﺎﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎﻡ
ﺁﺭﺯﻭﻣﻪ ﺑﺸﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻣﻮ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﺁﺭﺯﻭﻣﻮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ*

با تمام شدن آهنگ از بغلش جدا شدم. گونه بــ..وسـ...ید.
-اینم از آرزوی من.
لبخندی به روم زد. و لب زد:عاشقتم.
برگشت و کیک رو برید.
میلاد سریع گفت:دست به کیک نمیزنید تا کادو ها باز بشه. هر کسی به اندازه قیمت کادوش کیک میخوره.
با این حرفش همه زدن زیر خنده.
فرهاد اولین کادو رو برداشت.
بلند اسم روش رو خوندم:روژا.
فرهاد:مرسی عزیزم.
روژا:فدات، ببخشید ناقابله.
میلاد با شیطنت گفت:خواهش میکنم عزیزم. شما هم کیک ناقابل میخوری.
خندم گرفت:میلاد.
فرهاد با خنده کفت:انقدر مزه نپرون. بی مزه.
کادو رو باز کرد. یه پیراهن سفید رنگ.
فرهاد تشکر کرد. و رفت واسه بعدی.
تمام کادو ها رو باز کرد. تا رسید به کادوی من.
هیجان زده نگاش میکردم.
نگاهی بهم انداخت.
و در جعبه رو باز کرد.
با دیدن چیزی که تو جعبه بود چشم هاش برق زد.
مجسمه در از تو جعبه در اورد.
مجسمه ی من و فرهاد. که شکم من یکم برآمده بود.
هیجان زده نگام کرد:روژان؟
با احساس گفتم:جانم؟
-این عالیه...
و محکم بغلم کرد:قربونت بشم من.
تا بغلم کرد. بچه لگد زدم.
از تو بغلش جدا شدم.دستشو گرفتم و رو شکمم گذاشتم:این هم کادوی یلدا.
لگد زد.
با ذوق خندید:قربونش بشم. که همیشه تو مواقعِ حساس اظهار وجود میکنه.
با لبخند لبم بهش نگاه میکردم.....




********

وارد خونه شدیم.
سریع از پشت بغلم کرد:وایسا ببینم.
ریز خندیدیم:جوونم.
زیر گوشمو بوسید:که منو اذیت میکنی؟
و ادامو در آورد:فرهاد لطفا، خیلی وقته نرفتم با بچه ها بیرون.
با این حرفش بلند خندیدم.
با یه حرکت بغلم کرد.
انقدر حرکتس یهویی بود. که از ترس جیغی زدم.
مهربون گفت:نترس عزیزم..
و رفتیم تو اتاق.
وارد اتاق شد و درو با پاش بست.
-فرهاد سنگین نشدم.
روی تخت گذاشتم:چرا خیلی؟
جیغ زدم:فرهاد
خندید و گفت:شوخی کردم.
زدم رو دستش.
کتشو در آورد و روی میز آرایش انداخت.
و اومد رو تخت. بغلم کرد.
-فرهاد، میشه برم لباسمو عوض کنم.
ابرویی بالا انداخت:نچ، اینجوری با این لباس حس میکنم پرنسس کنارم دراز کشیده.
از حرفش خندم گرفت:دیوونه. بزار عوض کنم حس خفگی میکنم.
دستشو از دور کمرم برداشت:باشه برو؛ زود بیا.
بلند شدم که گفت:راستی بهت گفتم خیلی خوشکل شده بودی.
-نچ!
از روی تخت بلند شد:گفتم دیگه.
با خنده گفتم:آره الان گفتی.
ایستادم رو به رو آیینه. سعی کردم. زیپ لباس رو باز کنم اما نشد.
فرهاد پشت سرم ایستاد. و دستشو رو دستم که روی زیپ بود گذاشت.
یه دستشو رو پهلوم گذاشت.
از تو آیینه به چشم هام خیره شد. و آروم زیپ رو پایین کشید.
گونمو بوسید:لباستو عوض کن قربونت بشم.
-چشم.
و رفت سمته حمام....




******
چشم هامو باز کردم.
صورت فرهاد با فاصله ی کم رو به روم بود.
لبخندی رو لبم اومد.
دستم رفت که بزارم رو صورتش. ولی دستمو عقب بردم. یهو بیدار میشه.
و بلند شدم.
رفتم داخل حمام.
از حمام که اومدم بیرون، فرهاد هنوز خواب بود.
پنجره رو که باز بود رو بستم.
و پرده رو کشیدم.که نور بیاد تو اتاق.
-فرهاد!
کنارش نشستم. و چند بار صداش زدم.
تکونی خورد.
اخم هاش تو هم رفت.
چشم هاشو باز شد:روژان؟
-جان؟
دستمو گرفت:حالم خوب نیست.
نگران گفتم:چی شده؟
رو تخت غلتی رو تخت خورد. و رو شکم خوابید:نمیدونم.
-برگرد فرهاد نکنه سرما خوردی؟
با حرص گفتم:بله وقتی نصف شب میری حمام و آخرش هم پنجره رو باز میزاری همینه دیگه.
روی تخت رفتم. و دستمو رو پیشونیش گذاشتم.
-آخ تب داری. فرهاد جان پاشو.
بی حال گفت:جون روژان حال ندارم.
با لحن مهربونی گفتم:پاشو عزیز دلم. تب داری ها. پاشو لباساتو عوض کن. یه آب بزن تو صورتت تا واسه سوپ درست کنم.
برگشت سمتم.
با دیدن چشم های قرمزش.
قلبم تیر کشید.
-روژان؟
-جونم؟
دستشو گرفتم:پاشو.
بلند شد:بعد برام اون لالایی رو بازم میخونی؟
لبخندی زدم:باشه میخونم.
رفت تو دستشویی صورتشو شست.
لباس هاشو عوض کرد.
ملافه رو دورش پیچوندم.
-بریم پایین فرهاد.
-چشم خانومم.
گونشو بوسید.
صورتشو عقب برد:نکن مریض میشی.
با لحن کشیده ی گفتم:چشم.
روی مبل نشست.
دوباره بوسش کردم.
چشمکی واسش زدم.
چشم غره ی بهم رفت.
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 71"






    رفتم تو آشپزخونه.
    کاسه ی رو پر از آب کردم. همراه با پارچه ی تمیز.
    و رفتم بیرون.
    کنارش نشستم.
    پارچه رو تو آب بردم.
    و روی پیشونیش گذاشتم.
    -چقدر شبیه مامانا شدی روژان.
    لبخندی زدم و با ناز گفتم:مامانم دیگه.
    و به شکمم اشاره کردم.
    لبخندی رو لبش اومد.
    چند بار دیگه پارچه رو خیس کردم. و رو پیشونیش گذاشتم.
    تا تبش پایین اومد.
    هیجان زده گفتم:ایول آوردمش پایین.
    لبخند محوی زد.
    مهربون گفتم:یکم استراحت کن تا سوپ درست کنم واسه ات.
    و دوباره اومدم تو آشپزخونه.
    شنیدم زنگ زد به میلاد و گفت نمیتونه بیاد.
    خوبه امروز هم شرکت نمیره.
    هرچند اگه میخواست بره هم نمیذاشتمش.
    مواد سوپ رو در آوردم.
    چون خودم سوپ ساده داشتم. ساده درست کردم.خخخ
    زیاد طول نکشید که سوپ آماده شد. ریختم تو ظرف و رفتم بیرون.
    بالا سرش ایستادم. ظرف رو روی میز گذاشتم.
    خوابش بـرده.
    آروم صداش زدم:فرهاد؟ عزیزم.
    پلک زد و چشم هاشو باز کرد.
    بی جون گفت:جانم.
    -پاشو سوپ درست کردم.
    به زور و با بی حالی بلند شد.
    خواست ظرف سوپ رو ازم بگیره که نذاشتم.
    و خودمو بهش دادم.
    قاشق رو به دهنش نزدیک کردم.
    با خنده ی بی جونی گفت:تو الان باید به بچه ات اینجوری غذا میدادی.
    اخمی کردم:هیس حرف نزن بخور.
    -چشم.
    و دهنشو باز کرد.
    بهد از اینکه سوپ تمام شد. ظرف رو روی میز گذاشتم.
    دستشو گرفتم. بـ..وسـ..ـه روش زدم:من برم سر کوچه دکترو بیارم.
    اخمی کرد:نمیخواد.
    با شیطنت گفتم:نکنه از سوزن میترسی.
    سریع گفت:نخیر؛ اصلا بیا با هم بریم.
    با خنده گفتم:باشه بابا فهمیدم نمیترسی.
    آروم خندید.
    -زود میام.
    و رفتم تو اتاق.
    هر چی گفت نمیخواد بری توجه نکردم.
    -حواست به خودت باشه. زود زود میام.
    واسش بـ*ـوس فرستادم.
    با لحن نگرانی گفت:نرو روژان.
    ولی اومدم بیرون.
    از ساختمون بیرون اومدم.
    به خیابون نگاه کردم.
    خلوت تر از همیشه. کیفمو محکم گرفتم.
    و حرکت کردم.
    چند قدم بیشتر نرفته بودم.
    که ماشینی با شدت کنارم ترمز کرد.
    با ترس عقب رفتم.
    سریع دستمو رو شکمم گذاشتم.
    دو تامرد بیرون اومدن.
    و هجوم آوردن سمتم.
    جیغ زدم.
    خواستم بدوم که گرفتنم.
    مدام جیغ میزدم. که یه دستمال جلو بینیم گذاشتن.
    هر چقدز تقلا کردم. که ولم کنن نشد.
    و در آخر چشم هام بسته شد.......



    *********
    **دانای کل**

    نگران تو اتاق تاب میخورد.
    به ساعت نگاه کرد. نیم ساعت بود که روژان رفته بود.
    با تحیلی های ذهنی که کرده بود. فاصله ی مطب تا خونه زیاد نبود. و باید تا الان میومد.
    طاقت نیورد. تند تند لباس هاشو عوض کرد.
    و رفت بیرون.
    به سرعت سمته مطب رفت.
    ماشین رو کنار مطب نگه داشت.
    سریع پیاده شد. و رفت داخل مطب.
    با چشم های مطب رو گشت.
    داد زد:روژان؟
    هر کسی که اونجا بود برگشت سمتش.
    دوباره و اینبار بلند تر داد زد:روژان؟ روژان!
    منشی سمتش اومد:چی شده آقا؟
    نگران گفت:زنم. زنم کجاست؟
    منشی با تعجب گفت:زنت کیه؟
    بی توجه به منشی بیرون اومدم.
    و شماره ی روژان رو گرفت.
    -مشترک مورد نظر خ....
    قطع کرد. دوباره زنگ زد. و باز همون صدا.
    با عجز به اطراف نگاه کرد.
    لب زد:کجا رفتی روژان؟





    صدای گریه راحله تو خونه پیچیده بود. و مدام اسم روژان رو میورد.
    و فرهاد رو کلافه تر میکرد.
    روژا:زنگ زدم به ویدا، اونجا هم نیست.
    راحله با گریه گفت:روژا زنگ بزن به برادرت بگو بیاد، با فرهاد برن همه جا رو بگردن.
    فرهاد واسه باز هزاروم شماره روژان رو گرفت.
    و دوباره همون صدا.دیگه طاقت نیورد.
    سویچ ماشین رو برداشت. و از خونه زد بیرون.
    با سرعت تو خیابون ها میگشت. و هر جایی که به ذهنش میرسید رو گشت.
    با حرص محکم روی فرمون زد:کجایی روژان؟
    تازه متوجه شده بود اون دلشوری صبحش وقت رفتن روژان واسه چی بود.



    "روژان"

    چشم هامو آروم باز شد.
    به اطراف نگاه کردم. یه خونه که واسم ناآشنا بود.
    رو به روم، روی صندلی به خانومی نشسته. که چون پشتش به من بود. نتونستم ببینم کیه.
    دستمو تکون دادم. که متوجه شدم بسته اس.
    یاد آخرین صحنه افتادم.
    داد زدم:هی تو کی هستی.
    همینجور داد میزدم.
    که یه مرد چاقی که از در اومد داخل.
    ولی اومدنش آخر سوژه بود.
    مثال کامله این حرف بود که میگفتن از در نمیتونست بیاد داخل.
    با اون صدای کلفتش گفت:ببندم دهنشو خانوم.
    اخم هام تو هم رفت و با حرص گفتم:دهن آقاتو ببند خپل.
    چشم غره ی بهم رفت.
    متقابلا چشم غره ی بهش رفتم.
    برگشتم سمته زنه:هی برگرد ببینم کی هستی؟
    زنِ سیگاری که توی دستش بود رو، روی زمین انداخت.
    و برگشت سمتم. ولی چون اون سمتی که اون ایستاده بود. زیادی تاریک بود. نشد قیافشو ببینم.
    بلند گفتم:میشه برق ها رو بزنی؟نمیبینمت.
    اومد سمتم. و صدای پاشنه های کفشش تو اتاق پیچید.
    چند قدم اومد.
    با دیدن مینا، ناباورانه نگاش کردم.
    پوزخندی رو لبش نشست:چی شد لال شدی؟
    اخم هام تو هم رفت:تو اینجا چه غلطی میکنی؟ منو آوردی اینجا واسه چی؟
    با نفرت نگام کرد:بهت میگم ولی فعلا زوده.
    و داد زد:حامد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 72"





    یه لحظه از تو ذهنم گذشت.
    چه عجب اسم اینا هوشنگ، تیمور و.... نیست.
    از این فکر خندم گرفت.
    که این آدم مریض رو به روم محکم زد تو دهنم:به چی میخندی دختره ی عوضی؟
    با حرص داد زدم:روانی چته؟ به خودت شک داری.
    وحشیانه فکمو گرفت.
    و صورتشو نزدیک صوزتم آورد:ببند دهنتو.
    و دوباره داد زد:حامد.
    حامد که بدتر از اون چاقه، چاق بود. دویدم سمتمون.
    -بله خانوم.
    به من اشاره کرد.
    و گوشیشو از رو میز برداشت.
    حامد لوله ی تفنگشو روی شکمم گذاشت.
    وحشت زده نگاش کردم:چکار میکنی عوضی؟
    مینا با خنده ی شیطانی گفت:هیچ یه بازی کوچیک با فرهاد.
    با نفرت نگاش کردم.
    جرعت نداشتم کاری کنم.
    همزمان با صدای دوربین.
    صدای بلند اومد:عشقم من اومدم.
    با شک برگشتم. سمته در.
    صدا بدجور آشنا بود.
    مینا وحشت زده برگشت سمته در.
    دستگیره پایین اومد. و در باز شد.
    و........
    با دیدن شخصی که وارد شد.
    بُهتم زد.
    ناباورانه لب زدم:رهام!؟
    حالِ رهام هم بدتر از من بود.
    مینا عصبی داد زد:تو چه جوری اومدی داخل؟
    و رو به حامد داددزد:پس بقیه کدوم گورین؟
    من و رهام هنوز بُهت زده همو نگاه میکردیم.
    رهام برگشت سمته مینا:اینجا چه خبره مینا؟
    مینا با حرص گفت:ساکت شو، تو اومدی اینجا واسه چی؟
    و داد زد:حامد بگو اینم ببندن کنار خواهرش.
    رهام هجوم برد سمته مبنا:خفه شو عوضی دارم میگم اینجا چه خبره؟ روژان رو چرا بستی.
    سریع دو نفر گرفتنش.
    واما من..
    تو این فکر بودم که اون کسی که مامان و روژا ازش حرف میزدن و میگفتن رهام رو مجبور کرده بره سربازی میناس؟ ولی چرا؟
    رهام هی داد میزد. و تقلا میکرد. که از دستشون خلاص بشه. اما نمیشد. و در آخر بستنش به صندلی.......



    "دانای کل"


    درو بستم
    و به درد تکیه زد. با نگاه خسته به ساعت نگاه کرد.
    12شب . و من نتونسته بود روژانش رو پیدا کنه.
    حتی پلیس هم نتونست واسش کاری کنه.
    خودشو روی مبل انداخت.
    دوباره تبش بالا رفته بود.
    از تو ذهنش رد شد:روژان کجایی که مجبورم کنی. لباسمو عوض کنم. صورتمو بشورم. کجایی که واسم سوپ درست کنی؟
    اشک هاش روی روی گونش سُر خورد.


    *خونه، بابک جهانبخش*


    *ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﮑﻨﻢ
    ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻣﯿﺰﻧﻪ، ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺗﻮ ﺭﻭ ﭘﯿﺮﻫﻨﻢ
    ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻟﺮﺯﻩ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ*

    قاب عکس عروسی رو از روی تاقچه برداشت.
    تو دلش آشوب بود.
    از اینکه حتی نمیدونست روژان کجاست.

    *ﺗﻮ ﮐﻞ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ
    ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺎﮐﺘﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ
    ﭼﻪ ﮐﻢ ﻃﺎﻗﺘﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ*

    قاب عکس رو تو بغلش گرفت.
    و صدای هق هق مردونه اش تو فضای خونه پیچیده بود.

    *ﺑﺒﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ
    ﭼﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ
    ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺗﻮﺭﻭ
    ﻋﺎﺩﺕ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﻧﺮﻭ*

    خودشو روی تخت انداخت.
    و بالشت روژان رو تو بغـ*ـل گرفت.

    *ﻧﺨﻮﺍﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﻨﻢ، ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺩ ﺑﺸﻢ
    ﺳﺮ ﻣﺸﻖ ﻫﺮ ﺷﺒﻢ ﺷﺪﻩ ﻋﮑﺴﺘﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﮑﺸﻢ
    ﺍﮔﻪ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﯼ، ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻗﺎﻧﻊ ﻣﯿﺸﺪﻡ
    ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﯿﺠﻢ ﺗﻮ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﻮﺩﻡ*




    ****
    با صدای گوشی چشم هاشو باز کرد.
    همزمان شد با صدای در.
    همونجور که گوشی رو برمیداشت. سمته در رفت.
    درو باز کرد.
    پیام رو باز کرد. با دیدن عکس و پیام زیرش.
    شوکه شد.
    میلاد که تازه وارد شده بود با دیدن چهره ی فرهاد نگران پرسید:فرهاد چی شده؟
    ویدا هم وارد شد.
    دوباره گریه کرده بود.
    با بغض تو صداش گفت:روژان پیدا نشد.
    فرهاد نگاه بُهت زدشو به اون دو انداخت.
    و لب زد:مینا؟
    میلاد سریع گفت:مینا چی؟
    از بُهت در اومد و بلند گفت:روژان و رهام پیشِ مینان؟
    هر دو متعجب به فرهاد نگاه کردن.
    میلاد:روژان رو فهمیدم، ولی رهام واسه چی؟
    کلافه گفت:نمیدونم میلاد، نمیدونم.
    ویدا:خب به همین شماره زنگ بزن.
    فرهاد سریع زنگ زد
    اما خاموش بود.
    با حرص گفت:عوضی خاموش کرد.
    میلاد:باید منتظر بمونیم زنگ بزنه.
    بی طافت گفت:نه میلاد باید بگردم دنبالش. باید پیداش کنم.
    میلاد:ولی از کجا؟
    -نمیدونم ولی پیداش میکنم.
    از خونه زد بیرون.
    میلاد:کجا؟
    -بیاید.
    تا سوار ماشین شدن حرکت کردم.


    "روژان"

    -رهام؟
    -بله؟
    برگشتم سمتش. قیافش داغون بود.
    البته حق هم داشت. داداشم واسه اولین بار از یه نفر خوشش اومده بود. و اون یه نفر هم بد از آب در اومد. اونم چه بدی.
    -به نظرت چی میشه؟
    برگشت سمتم.
    و با اطمینانی که تو چشم هاش بود بهم زل زد.
    -تا من اینجام نمیزارم اتفاقی سر تو و اون بچه بیاد روژان؟
    با بغضی که تو صدام بود گفتم:کاش میفهمیدیم رهام. کاش بهم میگفتی داری عاشقِ کی میشی؟
    در باز شد.
    و مینا اومد داخل.
    رهام برگشت سمتش.
    و با نفرت نگاهش کرد:مینا دعا کن این دستام باز نشه.
    تا این حرفو زد. مینا زو تو صورتش:دهنتو ببند. چی فکر کرده بودی که عاشقتم؟
    و با نفرت نگام کرد:من فقط عاشقِ یه نفر بودم. اونم این عوضی ازم گرفت.
    متقابلا با نفرت نگاش کردم.
    رهام:روژان رو ول کن بره.
    مینا زد زیر خنده:اِ جدی؟ چه فکره خوبی؟
    و عصبی گفت:نخیر؛ فرهاد باید بفهمه درد یعنی چی..
    خم شد دستشو رو شکمم گذاشت.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 73"







    فشاری به شکمم داد.
    از دردی کو تو شکمم ایجاد شد. اخم هام تو هم رفت.
    رهام داد زد:ولش کن کثافت.
    بچه هم لگدی زد.
    مینا خنده ی شیطانی کرد:اینم مث باباش وحشیه.
    و محکم رو شکمم زد.
    جیغی زدم.
    خندش بلند تر شد.
    رهام تو جاش مدام تکون میخورد. و داد میزد.
    مینا عقب رفت:هو تمام هار نشو.
    رهام با نفرت تو چشم های مینا زل زد:آشغال نجـ*ـس.
    چشمکی به رهام زد:نجـ*ـس بودم که عاشقم شدی.
    از این حرفش درد خودم یادم رفت.
    و فقط واسه رهام افسوس خوردم. که بعد از این ماجرا چه بلایی سرش میاد.
    داشت میرفت سمته در که:
    رهام:من ناراحت نیستم که عاشقت بودم. چون با دیدن این وضعت بدون هیچ مکثی چشم هامو روی عشقت میبندم. ولی تو...
    پوزخندی زد:میدونی چرا داری آتیش میگیری؟ چون فرهاد رو از دست دادی. چون فرهاد عاشقت نبود. چون فرهاد همه چیز تمام دل به تو نجـ*ـس نبست.
    مینا برگشت و داد زد:خفه شو؟
    ادامه داد:من عاشقِ یه آدم کثیف شدم و فراموش کردنش سخت نیست. ولی تو دل بستی به کسی که مرده. و همینِ که داره آتیشت میزنه.
    مینا هجوم آورد سمتش:گفتن دهنتو ببند.
    دستشو روی گلو رهام گذاشت.
    اما رهام با صدای خفه ادامه داد:چی شد؟ حقیقت رو شنیدی رم کردی؟
    مینا جنون آمیز رهام رو هول داد که صندلی و رهام روی زمین افتادن:دهنتو ببند کثافت.
    و با پا هی میزد تو شکم و پهلوش و مدام به رهام فحش میداد.
    و داد زد:پیمان!
    پیمان نامی وارد اتاق شد.
    در حالی که نفس نفس میزد گفت:انقدر بزنیدش تا لال بشه حرومزاده رو.
    و لگدی به رهام زد.
    رهام با پوزخنده رو لبش گفت:همین که سوختی بسه.
    دست های مینا مشت شد.
    یدفعه برگشت و اسلحه رو سمته رهام گرفت.
    داد زد:بلندش کن پیمان.
    وحشت زده به مینا نگاه کردم.
    از شوک زیاد نمیتونستم حرف بزنم.....




    "فرهاد"

    کنار خیابون ایستادم.
    کلافه به اطراف نگاه کردم.
    میلاد:فرهاد برگرد خونه، خود مینا زنگ میزنه داداشم.
    -نه میلاد، نه من باید پیداش کنم.
    میلاد:آخه چه جوری فرهاد. ما که خط مینا رو به پلیس دادیم. خط روشن بشه ردشو میگیرن.
    برگشتم سمته میلاد.
    جدی گفتم:میلاد من جایی نمیرم. فهمیدی؟
    صدام لرزید:تا روژانمو پیدا نکنم جایی نمیرم.
    اینبار ویدا با صدای بغض دار گفت:ولی فرهاد به خودت نگاه کردی؟ داری تو تب میسوزی؟
    بی طاقت داد زدم:گفتم جایی نمیرم.
    و سرمو روی فرمون گذاشتم.
    کجایی روژان؟ جون فرهادت یه جوری بهم برسون که کجایی.
    ناگهان صدای هیجان زده مینا تو گوشم پیچید:اینم از باغ پدر بزرگم. از شهر دوره،ولی من دوست دارم اینجا زندی کنم.فرهاد قشنگه مگه نه؟
    هیجان زده سرمو بالا گرفتم.
    -پیدا کردم.
    میلاد و ویدا با تعجب برگشتن سمتم:چی؟
    -پیدا کردم میلاد.
    و سریع ماشینو روشن کردم. حرکت کردم.


    "روژان"
    وحشت زده به مینا نگاه میکردم.
    لب زدم:نه مینا.
    پوزخندی زد. و سمته رهام اومد.
    با هر قدمی که نزدیک میشد. ترسم بیشتر میشد.
    دهنم خشک شده بود. و نمیتونستم حرفی بزنم.
    رهام پوزخند صدا داری زد:چیه؟ حرف کم آوردی دست به اسلحه شدی؟
    یهو میلاد اسلحه رو بالا برد. و محکم با تهش تو صورت رهام زد.
    که دوباره صندلی افتاد. و صدای داد رهام بلند شد.
    جیغی زدم.
    برگشت سمتم داد زد:خفه شو.
    -ببندین دهن اینو ببندید. دو تاشون رو بیارین تو اتاق بغلی.
    خواست بره که برگشت:برنامه اصلی رو شروع شد.
    ترس برم داشت.
    از ته دلم خواستم. الان فرهاد پیشم بود.
    با یاد آوری فرهاد بغض تو گلوم نشست.
    روژان به قربونش. حالش خوب نبود. الان چی میکشه.
    اشک هام رو گونم ریخت.
    زیر لب زمزمه کردم:فرهادم.
    پسره که اسمش پیمان بود سمتم اومد دستمو باز کرد.
    به رهام نگاه کردم.
    مهربون نگام کرد:نگران نباش نمیتونن هیچ غلطی بکنن.
    مردی که کنارِ رهام بود. زد تو سرش:با دسته بسته کُری نخون.
    -تو خفه شو.
    مردِ مشتی تو شکم رهام زد.
    اشک هام با شدت بیشتری رو گونم ریخت.
    از اتاق رفتیم بیرون.
    بردنمون تو یه اتاق دیگه.
    که یه اتاق دیگه تو در تو توش بود. ولی درش بسته بود.
    پیمان:همینجا بذارش. تا خانوم بیاد.
    و رفتن بیرون.
    دستو پام، باز بود واسه همین رفتم سمته رهام.
    و محکم بغلش کردم.
    -رهام من میترسم.
    دستشو پشت سرم گذاشت:نترس خواهر خوشکلم.
    پیشونیمو بوسید.
    صدام لرزید:رهام، فرهاد حالش خوب نبود. الان حتما بدتر شده. ما باید از اینجا بریم.
    -باشه عزیزم. میریم بهت قول میدم.
    تو بغلش یکم آروم گرفتم.
    ولی باز هم نگران فرهاد بودم.
    2روزه اینجام و فکر اینکه چه بلایی سرم میخواد بیاد دیوونم میکرد.
    در اتاق باز شد.
    مینا با همون استایل مغرور وارد اتاق شد.
    نگاهی به منو رهام انداخت.
    -ببند دستشو.
    حامد و پیمان جلو اومدن.
    چند نفر دیگه هم بودن ولی مثل ماست ایستاده بودن. و به دیوار زل زده بودن.
    دست رهام رو بستن.
    و حامد دستمو کشید:پاشو.
    با نفرت نگاهش کردم. و بلندشدم.
    مینا سمته اتاقی که درش بسته بود رفت.
    تقه ی به در زد.
    در باز شد. رفت داخل. و پشت سرش پیمان، رهام رو هول داد داخل:برو تو ببینم.
    حامد هم منو برد داخل. برگشتم با دیدن صحنه ی رو به روم شوکه شدم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 74"




    به تخت، و تجهیزات کنارش و بدتر از اون زنی که لباس های دکتری پوشیده بود تک تک نگاه کردم. وحشت تمام هیکلمو فرا گرفت.
    دستمو رو شکمم گذاشتم.
    دسته حامد رو پس زدم.
    جیغ زدم:ولم کن.
    ولی محکم گرفتم.
    جیغ زدم. گریه کردم. که ولم کنه ولی نمیشد.
    رهام رو به مینا:میخوای چه غلطی کنی.
    مینا بی اعتنا به رهام گفت:شروع کن کارتو.
    زنِ گفت:ولی خانوم شما نگفته بودید که بچه انقدر بزرگه؟
    مینا با شک گفت:یعنی چی؟
    دکتر زن:اینجوری کار سختتره. ممکنه مادر هم اتفاقی واسش بیوفته.
    مینا داد زد:بدرک؛ کارتو شروع کن.
    من جیغ میزدم. و تقلا میکردم که منو نزدیک به تخت نکنه.
    رهام داد میزد که بتونه از دسته پیمان نجات پیدا کنه. و مدام به مینا فحش میداد.
    مینا با یه حرکت برگشت.
    با شنیدن صدای تیری که به رهام خورد.
    لال شدم. سرمو برگردوندم.
    بُهت زده به رهام که روی زمین افتاده بود نگاه میکردم.
    دیگه جیغ نمیزدم. حرکت نمیکردم. فقط نگام میخِ رهام بود.


    "دانای کل"

    جلوی خونه ترمز کرد.
    میلاد:فرهاد اینجا کجاست؟
    برگشت سمته میلاد:تو و ویدا همینجا وایسین. من که رفتم داخل. ماشین رو یکم دور کن.اگه زنگ زدم بهت، تو زنگ بزن پلیس.
    دستش رو دستگیره نشست.
    که میلاد دستشو گرفت:وایسا فرهاد. با این حال کجا میخوای بری؟ منم میام.
    فرهاد کلافه گفت:میلاد نه. تو بمون پیش ویدا.
    دست میلاد رو پس زد. و از ماشین پیاده شد.
    میلاد و ویدا نگران به فرهاد نگاه کردن.
    ویدا:میلاد؟به نظرت روژان و رهام اینجان.
    سردرگم گفت:نمیدونم ویدا. کاش میرفتم با فرهاد.
    سویچ رو از دسته میلاد گرفت:برو میلاد. من از اینجا دور میشم. فقط اگه اینجا بودن زنگ بزنید. که زنگ بزنم به پلیس.
    با شک به ویدا نگاه کرد.
    با اطمینان گفت:برو میلاد. من حواسم به خودم هست. قول میدم.
    دو به شک بود. که با حرف ویدا تصمیم خودشو گرفت.
    -برو فرهاد الان بهت نیاز داره.
    میلاد جلو رفت. و ویدا رو بغـ*ـل کرد.
    آروم دم گوشش گفت:مواظب خودت باش عزیزم.
    و سریع از ماشین پیاده شد.
    ک دوید سمته خونه.
    ویدا هم سریع حرکت کرد.
    فرهاد به هر سختی که بود از دیوار بالا رفت.
    قبل از اینکه بره روی دیوار. به اطراف نگاه کرد.
    فقط چند تا بادیگارد تو حیاط بود که کسی حواسش نبود.
    بالا رفت و پایین پرید.
    با صدای پاش بادیگاردی که در نزدیکی بود برگشت.
    سریع خودشو پشت درختچه قایم کرد.
    صدای پا هر لحظه نزدیک تر میشد.
    صدای آخی تو فضا پیچید.
    و بادیگارد پخش زمین شد.
    با تعجب بهش نگاه کرد.
    -بدو داداشم. بریم. همینجان.
    متعجب به میلاد نگاه کرد:میلاد؟
    -بدو تا کسی ما رو ندید.
    بلند شد:تو اینجا چکار میکنی؟
    چشم غره ی بهش رفت:حالا وقتشه؟ بریم؟
    خم شد اسلحه مرد رو برداشت:اوکی، بریم.
    با قدم های آروم پشت سر هم رفتن.
    پشت درخت بزرگی قایم شدن.
    -میلاد؟
    -بله؟
    -باید اول دخل این چند نفرو بیاریم.
    چشمکی زد:دقیقا. پس من این 3تا نرقول رو سرگرم میکنم. تو برو داخل.
    تا خواست بگه نه.
    یهو از پشت درخت خودشو وسط انداخت:آهای آقایون؟
    هر 3برگشتن سمتش.
    قیافه ی فرهاد تو هم رفت:عی تو روحت میلاد.
    بدون اینکه برگرد سمته فرهاد:بد بود؟
    و آردم گفت:جان میلاد هر چی شد. تو برو
    یکی از اون مردها بلند گفت:بگیرینش.
    دویدن سمته میلاد.
    فرهاد سریع خودش عقب تر برد. که متوجه اش نشن.
    نگران به میلاد نگاه کرد.
    دو دل بود که بره یا نه. که با صدای جیغی که از تو خونه میومد. به خودش اومد.
    سریع به اطراف نگاه کرد.
    تا خواست حرکتی کنه دستی رو شونش نشست.
    ایستاد. مکثی کرد. و در آخر یهو برگشت.
    و مشتی تو صورت مردی که کنارش بود زد.
    مرد بیهوش افتاد.
    -آخی.
    با پا محکم زد تو شکمش:حقت بود.
    و دوید سمته خونه.
    پشت دیوار قایم شد.
    دوباره نگاه اجمالی به اطراف انداخت.
    با اطمینان از اینکه کسی نیست. اول واسه ویدا پیام فرستاد. و بعد رفت سمته در.
    با باز کردن در.
    نگاهش به مرد گنده ی که رو به روی در بود افتاد.
    یه قدم عقب رفت.
    مرد با پوزخند بهش نگاه میکرد.
    ناگهان یه نفر از پشت اسلحه رو، کنار شقیقه اش گذاشت:برو کنار خودم میبرمش پیش مینا خانوم.
    با شنیدن صدای میلاد.
    نفس راحتی کشید.
    مرد با شک به میلاد نگاه کرد.
    -برد کنار دیگه. من my friend مینا خانومم.
    از حرف میلاد خندش گرفت.
    مردِ سریع گفت:آها بله بفرمایید آقا علی.
    و کنار رفت.
    آروم تو گوش فرهاد زمزمه کرد:هم رهام هم علی.
    و زد تو سرِ فرهاد:ولی هنوز تو عتیقه رو میخواد.
    -درد میلاد.
    از پیچ سالن که گذشتن. صدای جیغ بیشتر شد.
    فرهاد نگران برگشت:میلاد صدا از تو اون اتاق میاد.
    و دوید سمته در.
    اما در قفل بود.
    کلافه برگشت سمته میلاد. واقعا دیگه جونی تو پاش نبود.
    میلاد یهو با پا زد تو در.
    -بیا داداش تا منو داری غم نداری.
    فرهاد اسلحه رو سریع از تو دستِ میلاد گرفت...
    و رفت تو اتاق. و سمته دری که تو اتاق بود رفت.
    ساکت شد و با چشم های بی جون به تیغی که تو دستِ دکتر بود نگاه کرد.
    چشم هاشو بست. و از ته دل خدا رو صدا زد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست75"





    در با صدای بدی روی زمین افتاد.
    همه برگشتن سمته در.
    مینا ناباوارنه به فرهاد نگاه میکرد.
    فرهاد از دیدن روژان انقدر شوکه بود. که متوجه ی مینا نبود.
    با شک لب زد:روژان؟
    مینا عصبی برگشت سمته بادیگاردها:چرا معطلید؟ بگیریدش.
    یه قدم حرکت نکرده بودن.
    که فرهاد اسلحه رو سمته مینا گرفت.
    و با لحن تهدیدی گفت:یه قدم دیگه جلو بیان بخدا میزنم.
    و داد زد:بگو روژان رو ول کن.
    حرفی نزد. که ماشه رو کشید.
    مینا سریع گفت:باشه، باشه. ولش کن.
    با کنار رفتن دکتر. روژان سریع از جاش بلند شد.
    چند قدم رفته بود.
    که مینا دستشو گرفت. و سمته خودش کشید.
    اسلحه رو، روی شقیقه اش گذاشت.
    پوزخندی به فرهاد زد:بنداز اسلحه رو.
    فرهاد نگاه نگرانش روی روژان بود.
    داد زد:گفتم بنداز اسلحه رو.
    فرهاد دستشو به معنی تسلیم بالا آورد.
    همزمان. مردی میلاد رو انداخت تو اتاق:خانوم اینو هم دم اتاق دیدم.
    مینا با خنده گفت:میبینم همه رو جمع کردی آوردی. ولی...
    ماشه اسلحه رو کشید.
    -نشد مستقیم توله سگتو بکشم. ولی اول زنتو جلو چشمت میکشم. بعد هم تک تک شما رو.
    سکوت کرد و ادامه داد:دوست داشتم فرهاد. بخدا دوست داشتم. ولی بعد از اون شب که اومدی خونم. و دست روم بلند کردی. بد ازت کینه گرفتم.
    فرهاد سریع و لحن ملایمی گفت:مینا. گوش بده به من. بزار روژان بره. قول میدم من بمونم. با من هر کاری میخوای بکن.
    ابرویی بالا انداخت:نه. لذتش اینه که روژان جلوی تو کنار پای من بیوفته و جون بده.
    و با حرص لوله ی اسلحه رو روی شقیقه روژان فشار داد.
    روژان با عجز گفت:فرهاد تو رو خدا منو از دست این دیوونه نجات بده.
    میتا با ته اسلحه محکم تو شکمه روژان زد:دیوونه خودتی خفه شو.
    جیغی از ته دل زد. بی حال روی شونه ی مینا افتاد.
    فرهاد هجوم برد سمتش:ولش کن عوضی.
    سریع از گرفتنش.
    -بخدا میکشمت مینا.
    مینا با خنده گفت:نچ نچ تهدید نکن.
    به رهام اشاره کرد:نگاه کن اون هم هی تهدید میکرد. ببین چی شد. دستشو قطع نکنن خیلی خوبه. آخه خیلی خون ازش رفت.
    و چشمکی به رهام که نیم جون روی زمین افتاده بود زد.
    و برگشت سمته فرهاد.
    -خب شروع کنیم.
    اشک های روژان بی وقفه روی گونش سُر میخورد.
    چشم هاشو بست.
    با صدای شکلیک گلوله چشم های روژان بسته شد. و بی حال روی زمین افتاد.........



    "روژان"

    چشم هامو آروم باز کردم.
    چهره ی خندون روژا و ویدا رو به روم بود.
    ویدا مهربون گفت:بهوش اومدی قربونت بشم.
    حرفی نزدم. آخرین صحنه های توی اتاق یادم افتاد.
    ولی صدای گلوله؟
    با تعجب به ویدا نگاه کردم:من مردمه؟
    هر دو زدن زیر خنده.
    -چی شده ویدا؟ فرهاد کجاست؟
    یاد رهام افتادم. نگران تو جام تکون خوردم:رهام کجاست.
    لبخندی به رو زد. و دستشو رو سینم گذاشت:بخواب بهت میگم.
    روژا:رهام تو بخشِ. حالش هم خوبه.
    ویدا:فرهاد هم همین الان میلاد به زور بردش آمپول بزنه. آخه حالش خیلی بد شده بود.
    نگرانتر شدم.
    روژا زد تو دستِ ویدا:درد جمله آخرت رید تو همه چی. ببین قیافشو.
    بغض تو گلوم نشست:فرهاد کجاست؟ حالش خوبه مگه نه؟
    در اتاق باز شد.
    فرهاد وارد اتاق شد.
    با دیدن من لبخندی رو لبش نشست.
    سمتم اومد:بهوش اومدی قربونت بشم.
    و بغلم کرد.
    نمیدونم چی شد که با دیدنش. زدم زیر گریه.
    محکم بغلش کردم.
    روی سرمو بوسید:گریه نکن عزیز دل فرهاد.
    ازم جدا شد و اشک های روی گونمو پاک کرد.
    مهربون بهم نگاه کرد.
    -دلم واسه ات تنگ شده بود فرهاد.
    -منم دلم واسه ات تنگ شده بود. خوشکله خانوم.
    در اتاق باز شد و شهاب اومد داخل.
    -به روژان خانوم بالاخره بهوش اومدید؟
    دست فرهادو گرفتم.
    و لبخندی به شهاب زدم.
    شهاب هم بعد از یکم توضیح رفت بیرون.
    ولی توجه کردم. که تو طول صحبت کردنش. چند بار برگشت سمته روژا.
    تا رفت بیرون.
    میلاد با شیطنت گفت:میگم من اشتباه دیدم یا واقعا این آقای دکتر؛ روژا رو جای روژان اشتباه میگرفت؟
    خندم گرفت.
    روژا خجالت زده سرسو پایین انداخت:اِ آقا میلاد!!
    فرهاد با ته خنده ی که تو صداش بود گفت:میلاد.
    دستشو به صورت تسلیم بالا آورد:باشه من دیگه حرف نمیزنم.
    واسه تغییر جوو گفتم:راستی بچه ها. چی شد که نجات پیدا کردیم.
    ویدا هیجان زده گفت:من میگم. اول اینکه مینا رو دستگیره کردن. نه تنها واسه آدم ربایی بلکه واسه قاچاق مواد مخـ ـدر.
    با تعجب تای ابرومو بالا بردم.
    -اون دکتری هم که دیدی. دکتر که نبود.
    چشم هاشو درشت کرد و آروم گفت:پلیس بود.
    روژا ادامه داد:به گفته ی فرهاد و آقا میلاد. اون صدای گلوله هم از اسلحه خانوم دکتر...
    سریع حرفشو تصحیح کرد:آخ ببخشید. از اسلح خانوم سروان بود.
    با لحن شگفت آوری گفتم:چه جالب شد. خب یعنی تمام باند مواد مخـ ـدر رو گرفتن.
    روژا:نچ، خانوم د.. منظورم سروانِ وقتی دید اوضاع قمر در عقربه و پلیس هم دیر اومد. بر حسب وظیفه خودشو انداخت وسط. این شد که خدا رو شکر همه اینجان.
    با لحن غمگینی گفتم:رهام خوبه؟
    میلاد با لحن شوخی گفت:هو بیاو ببین حالش از منم بهتره.
    برگشتم سمتش:جدی؟
    فرهاد مهربون گفت:آره عزیزم. حالش خوبه. هم روحی هم باطنی.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 76"







    بچه ها یکم دیگه موندن. و بعد رفتن.
    مامان و خاله هم زنگ زدن حالم رو پرسیدن.
    و گفتن فردا حتما میان پیشم.
    برگشتم سمته فرهاد.
    -فرهاد؟
    -جونم؟
    -میشه بیای رو تخت کنارم بخوابی؟
    با تعجب گفت:رو تخت؟
    با خنده گفتم:آره جا میشیم.
    از خدا خواسته گفت :میاما.
    -خول بیا.
    رفت سمته در، درو قفل کرد. و اومد سمتم.
    روی تخت دراز کشید.
    لبخند عمیقی روی لبم نشست.
    دستمو دور گردنش حلقه کردم.
    فرهاد هم یه دستشو روی شکمم و یه دستشو دوز گردنم انداخت.
    -روژان؟
    -جونم؟
    -یادته قول دادی واسم لالایی بخونی.
    -بخونم؟
    گونمو بوسید:آره.
    -چشم.
    آروم شروع به خوندن کردم: ﻻﻻ ﻻﻻ ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻩ، ﺑﺨﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺷﺪﻩ ﮐﻮﺗﺎﻩ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﮔﻞ ﮔﻨﺪﻡ، ﻧﺸﯽ ﺗﻮ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﮔﻢ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﮔﻞ ﻣﺮﯾﻢ، ﭼﺸﺎﺕ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﮐﻢ ﮐﻢ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﮔﻞ ﯾﺎﺳﻢ، ﺍﺯﺕ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﮔﻞ ﭘﻮﻧﻪ، ﻋﺰﯾﺰﻧﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﮔﻞ ﺯﺭﺩﻡ، ﺑﺒﯿﻦ ﺑﯽ ﺗﻮ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﺩﻡ
    ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﻮ ﺁﻏﻮﺷﻢ، ﻧﮑﻦ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻢ
    ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺁﺭﻭﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ، ﺗﻮ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻭ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﻦ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﮔﻞ ﭘﻮﻧﻪ، ﻋﺰﯾﺰﻧﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﮔﻞ ﺯﺭﺩﻡ، ﺑﺒﯿﻦ ﺑﯽ ﺗﻮ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﺩﻡ..

    چشم هام گرم شد. و کنار بهترین شخص دنیا به خواب رفتم.


    *******

    آخرین وسیله رو تو ماشین گذاشتم.
    -روژا چرا مامانینا نیومدن؟
    -نمیدونم والا. فکر کنم با خالینا قرار گذاشتن.
    -آها. خب تمام شد.
    فرهاد برگشت سمتم:اِ جدی؟ چیزه دیگه ی نداری بزاری تو ماشین؟
    قیافم تو هم رفت و با لحن ناراحتی گفتم:کمه؟
    با تعجب نگام کرد:روژان؟
    -بله؟
    روژا سر به زیر ریز ریز میخندید
    به وسایل تو ماشین اشاره کرد:واقعا اینا کمه؟
    چشم هامو ریز کردم:تو الان داشتی منو مسخره میکردی؟
    با خنده گفت:مسخره کلمه درستی نیست. ولی سر به سرت گذاشتم.
    زدم تو دستش:بدجنس.
    با صدای بوق بوقی که تو خیابون پیچید.
    برگشتیم.
    طبق معمول میلاد با سرو صدا وارد میدون شد.
    صدای آهنگشم تا آخر زیاد کرده بود.
    ماشینو کنار ماشینِ فرهاد نگه داشت.
    ویدا هم که قرار بود بیاد، با میلاد اومده بود.
    میلاد با رقـ*ـص از ماشین پیاده شد:عیدتون مِن عیدا..
    با این حرفش من و روژا؛ ویدا زدیم زیر خنده.
    فرهاد:شروع کردی میلاد؟
    میلاد سریع گفت:روژان اینو ور نیاری بیاریا!! حالا هی زد حال میزنه.
    میلاد زد رو شونه رهام:تو فقط بیا عشقم.
    رهام هم بغلش کرد و با لحن لوسی گفت:باشه زندگیم.
    فرهاد رفت و زد تو سر هردوتاشون:بس کنید خرپیری شدید. هنوز دست از دلقک بازی دست برنداشتید؟
    میلاد و رهام با ژست خاصی دست انداختن گردن هم:نخیر، به کوری چشم بعضیا.
    -سلام پسرا.
    برگشتیم.
    با دیدن شهاب.
    میلاد گفت:اِ بیا فرهاد. جفتت اومد.
    فرهاد چشم غره ی به میلاد رفت:درد میلاد زشته. لبخندی به روی شهاب زد:سلام شهاب جان. خوش اومدی.
    شهاب رو به ما سلام کرد.
    فرهاد هم از اون موقع که فهمید. شهاب از روژا خوشش اومده. حساسیت به شهاب کم شد. و حتی دیشب خودش به شهاب زنگ زد. که امروز با ما بیاد شمال.
    ولی باز هم مجبورم کرد. دکترمو عوض کنم.
    ویدا:راستی شیرین کجاست؟
    زیر لب گفتم:عی تو روحت ویدا؟
    فرهاد با جدیت گفتم:سوار شید.
    ویدا با تعجب گفت:چی شده؟
    کلافه برگشتم سمته فرهاد:سوارشید فعلا. دوباره اخم هاش رفت تو هم.
    روژا رو به ویدا گفت:شیرین بی خبر رفت آلمان. حتی عمو هم نمیدونست.
    ویدا با دهنی باز به روژا خیره شد.
    با بوقی که فرهاد زد سریع سوار شدیم.
    و حرکت کرد.
    از دو روز پیش که این خبرو فهمید. خون خونشو میخورد. میخواست بره آلمان اما عمو نذاشت.
    انگار عمو در مورد اون پسرِ خارجیه فهمیده بود.و سعی داشت جلوی شیرین رو بگیره اما نشد. و در آخر شیرین رفت آلمان. و عمو هم به فرهاد گفت اگه رفتی. دیگه واسم پسری به اسم فرهاد هم نمیمونه. گفت شیرین خودش رفت و خودش بخواد برمیگرده. البته قضیه اون پسره رو نگفت. وگرنه با هر حرفی نمیتونست جلو داره فرهاد بشه واسه رفتن...
    اما خوب میدونستم که برمیگرده. برمیگرده اون هم با کلی پشیمونی.
    برگشتم سمته فرهاد.
    با اخم های در هم به جاده ی رو به رو نگاه میکرد.
    ویدا و روژا هم آروم با هم حرف میزدن.
    دستمو جلو بردم. و روی دستش که روی رونش بود گذاشتم.
    سرشو برگردوند سمتم.
    لبخندی بهش زدم:باز هم اخم هات که تو هم رفت.
    لبخندی به روم زد:مگه نگفتی اخم که میکنم جذاب تر میشم؟
    دستشو بوسیدم:آره گفتم، ولی امروز، اولین روزه سال جدیده. اخم نکن که تا آخر سال همینجوره اخمویی.
    دستمو نوازش وارانه رو دستش کشیدم:به این فکر کن که امسال یلدامون بدنیا میاد. امسال میتونی بچه اتو بغـ*ـل بگیری.
    لبخند عمیقی رو لبش نشست.
    دستشو رو شکمم گذاشت:من فدای هردوتون بشم.
    زیر لب خدا نکنه ی گفتم.
    دستمو محکم گرفت.
    ویدا با لحن مظلومی گفت:فرهاد حالا که داری میخندی میشه آهنگ بزاری.
    با خنده گفتم:قربون جذبه شوهرم بشم. که با یه اخمش دهنه شما رو بست.
    ویدا با حرص زد تو سرم:درد.
    فرهاد آروم خندید و روی دکمه روشن زد.
    رو به من گفت:خودت یه آهنگ بزن.
    -چشم عزیزم.
    دستمو بردم سمته ضبط سی دی و بلند گفتم:ملایم عاشقانه، شاد بندری، غمگین گریه دار.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 77"



    روژا و ویدا با خنده گفتن:زهرمار. شاد عاشقانه بزار.بندری نباشه.
    ریز خندیدم. و از تو گوشی خودم تو قسمت آهنگ های شاد رفتم.

    *ﺗﻮ ﻋﺰﯾﺰﯼ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﯼ
    ﻫﺴﺘﻮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻓﺪﺍﯼ ﯾﻪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﺕ ﻗﺮﺑﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﺷﮑﻠﻪ ﻣﺎﻩ ﺧﻨﺪﻩ ﺭﻭﺕ
    ﻭﺍﺳﻪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻮ ﻗﯿﺪ ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ*

    دکمه سقف رو زدم.
    که همزمان ویدا و روژا جیغی از روی هیجان زدن.
    با لـ*ـذت خندیدم.

    *ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻣﯽ ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮﻡ ﺑﮕﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ
    ﻗﺮﺑﻮﻧﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ ﻗﺮﺑﻮﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻧﺎﺯ ﺧﻮﺷﮕﻠﺖ
    ﻗﺮﺑﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺑﺎ ﻧﻤﮑﺖ ﺩﻟﻪ ﻣﻦ ﻣﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﺷﺪ ﻣﺒﺎﺭﮐﺖ
    ﻗﺮﺑﻮﻧﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ ﻗﺮﺑﻮﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻧﺎﺯ ﺧﻮﺷﮕﻠﺖ*

    بچه امم انگار آهنگ رو حس کرد.
    چون مثل ماهی تو شکمم تکون میخورد
    برگشتم سمته فرهاد. دستشو روی شکمم گذاشت.

    * ﻗﺮﺑﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺑﺎ ﻧﻤﮑﺖ ﺩﻟﻪ ﻣﻦ ﻣﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﺷﺪ ﻣﺒﺎﺭﮐﺖ
    ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﻟﻮ ﺩﯼ ﻫﻮﺷﻮ ﺣﻮﺍﺱ*

    لبخند عمیقی رو لبش نشست:این رقاصیش به کی رفته؟
    کامل برگشتم سمته ویدا و روژا.
    با خنده گفتم به خاله هاش.
    با صدای بلند زد زیر خنده.

    *ﺑﺎ ﺗﻮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻦ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﺩﻣﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻦ
    ﺣﺎﻟﻮ ﺭﻭﺯﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺗﻮﯾﻪ ﻓﮑﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﺗﻢ ﯾﻪ ﺳﺮﻩ*

    میلاد به ماشین رسید. و با فاصله ی کمی از ماشین ما حرکت میکرد.
    سقف ماشینش رو بالا داد. هر دو سرعتشون رو پایین آوردن.
    با شیطنت گفت:دخترا؟ ببینم کی جرعت داره بپره تو ماشین من.

    *ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯿﺎﺩ ﺳﺮﺍﻏﻪ ﻣﻦ ﻣﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﺗﻤﻮﻣﻪ ﺍﺷﺘﯿﺎﻗﻪ ﻣﻦ
    ﻗﺮﺑﻮﻧﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ ﻗﺮﺑﻮﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻧﺎﺯ ﺧﻮﺷﮕﻠﺖ*

    فرهاد:زهرمار میلاد. خطرناکه.
    شهاب هم سریع گفت:راست میگه میلاد.
    رهام رو به دخترا با لحنی که تحریکشون کنه گفت:شما رو دست کم گرفته ها.

    *ﻗﺮﺑﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺑﺎ ﻧﻤﮑﺖ ﺩﻟﻪ ﻣﻦ ﻣﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﺷﺪ ﻣﺒﺎﺭﮐﺖ
    ﻗﺮﺑﻮﻧﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ ﻗﺮﺑﻮﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻧﺎﺯ ﺧﻮﺷﮕﻠﺖ
    ﻗﺮﺑﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺑﺎ ﻧﻤﮑﺖ ﺩﻟﻪ ﻣﻦ ﻣﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﺷﺪ ﻣﺒﺎﺭﮐﺖ*

    ویدا با حرص گفت:روژا برو کنار تا من دماغ اینو زمین بزنم.
    نگران به ویدا نگاه کردم.
    تا خواستم دهن باز کنم بگم نکن.
    با یه حرکت پرید تو ماشینِ میلاد.
    و از روی هیجان جیغی زد.
    روژا دو دل به من نگاه کرد.
    و برگشت سمته شهاب. چشم هاشو بست.
    -نه روژا.
    ولی پرید.
    چشم هامو بستم.
    صدای جیغش اومد:هی تونستم.
    چشم هامو باز کردم.
    میلاد:ایول دخترا. خب روژان؟؟
    و زد زیر خنده.
    -ماشین قرمز رنگ با پلاک.... ک ماشین مشکی رنگ با پلاک....... بزنید کنار.
    لبمو گزیدم:ای وای؟
    فرهاد با حرص بلند گفت:سگ تو روحت میلاد.
    و گوشه خیابون نگه داشت
    میلاد هم با خنده ی که روی لبش بود.
    نگه داشت.
    فرهاد چشم غره ی به میلاد رفت.
    هممون ریز ریز داشتیم میخندیدم.
    تا مامورِ پیاده شد.
    فرهاد با حرص گفت:آقا شما ببخشید. این دوستِ من یکم تعادل روانیشو از دست داده. و ایشون پیشنهاد همچین کاری رو به دخترا داد. اینا هم که حساس..
    با این صدای خندمون بالا رفت.
    حتی خودِ میلاد هم میخندید.
    فرهاد زهرماری نثارِ میلاد کرد.
    سروانِ با اخم هایی در هم گفت:آقا تعادل روانی نداری چرا سوار ماشین میشی.
    هر کدوم از یه طرف قرمز شده بودیم از خنده.
    دلم درد گرفته بود از خنده.
    اینبار فرهاد هم خندید.
    میلاد در حالی که سعی میکرد نخنده گفت:باشه دیگه سوار نمیشم. میشه بریم.
    سروان جدی گفت:نخیر، ماشین ها باید بره پارکینگ.
    اینبار همه با تعجب بلند گفتیم:چی؟
    فرهاد سریع گفت:آقا شما کوتاه بیاد. حالا این یه خریتی کرد.
    و سریع برگشت سمته ما:جرعت دارید بخندید.
    همه دهنامون که واسه خنده وا میشد رو بستیم.
    خلاصه هر چقدر، فرهاد، شهاب و میلاد ک رهام با سروان حرف زدن از خر شیطون پایین نیومد.
    ویدا و روژا سمتم اومدن. و هر کدوم یه طرفم ایستادن.
    روژا:روژان؟
    -هوم؟
    ویدا:یه کاری کن؟
    -چکار؟ اینا نتونستن کاری کنن. هنوز رو حرفش هست.
    نگاهمو از پسرا گرفتم. و به روژا و ویدا نگاه کردن.
    هر دو با یه حالت خاصی به شکمم خیره شده بودن.
    با حرص گفتم:ها نقشه بازی کنم.
    آروم گفتن:دقیقا؟
    صدای سروان اومد:احمدی زنگ بزن بیان ببرن ماشینا رو.
    با نگاه شیطانی به سروان نگاه کردم.
    و یهو از ته دل جیغ زدم.
    بیچارها روژا و ویدا هم تو جاشون بُل گرفتن.
    جیغ زدم:فرهاد، بچم.
    ویدا با لحنی که مثلا ترسیده گفت:داره میاد.
    با همون لحن جیغ مانند گفتم:نه زوده.
    روژا با لحنی که سهی میکرد نخنده گفت:خفه شو روژان.
    پسرا دویدن سمتم.
    آروم گفتم:مدیونید به میلاد و رهام برسونید الکیه.
    فرهاد نگران کنارم نشست:چی شده روژان؟
    نامحسوس واسش چشمکی زدم.
    و دوباره جیغ زدم.
    بیچاره سروانِ رنگش پریده بود.
    فرهاد با تعجب نگام میکرد.
    آروم گفت:الکیه.
    جیغ زدم:آی فرهاد بچم. آره.
    سریع تو نقشش رفت.
    سروانِ بیچاره سریع گفت:سوار ماشینش کن.
    میلاد:بریم فرهاد. بدو
    فرهاد بغلم کرد و سوار ماشینم کرد.
    خودش هم سوار شد.
    داد زد:سوار شید بچه ها.......
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 78"





    همه به رنگ پریده ی میلاد و رهام نگاه میکردیم. و میخندیدیم
    رهام با حرص گفت:درد مسخره ها.
    ویدا:ولی خدایش چند دقیقه دیگه میگذشت خودتون کثیف میکردید.
    میلاد ادادشو دراورد.
    فرهاد زد رو شونه هر دو: اینم درس امروز. که دیگه کارهای احمقانه نکنید.
    چشمکی زد. و رفت سمته ماشین.
    میلاد با غیص و با لحن لوسی گفت:بی ادبا

    *******

    از ماشین پیاده شدم.
    با لـ*ـذت نفس کشیدم.
    هوای تمیز و خنک.
    دستِ فرهاد دور شکمم حلقه شد.
    و زیر گوشمو بوسید:چطوری خانوم؟
    دستمو برگردوندم و روی گونش گذاشتم:الان که تو بغلتم عالیم.
    -فدات شم من.
    صدای میلاد اومد:هی اینجا خانواده هستا.
    فرهاد بلند گفت:تو روح خروس بی محل.
    میلاد بلند زد زیر خنده:باشه، من که خروس نیستم.
    از بغـ*ـلِ فرهاد بیرون اومدم:وسایلو ببریم داخل.
    اخم هاش تو هم رفت:ببریم؟
    گیج نگاش کردم.
    لبخندی زد.گونمو کشید:ببریم نه ببرم.تو برو داخل چیزی نمیخواد بیاری.
    روژا:روژان بدو بیا اتاقهامون انتخاب کنیم.
    -باشه.
    برگشتم که برم.
    دستمو از پشت کشیده شد.
    برگشتم. فرهاد آروم گفت:یه اتاق با تخت دو نفر انتخاب کن.
    و به خودمو خودش اشاره کرد.
    رهام که پشت سر فرهاد بود. و شنید داد زد:میلاد، شهاب بیاید. این نامرد میخواد کنارِ زنش باشه.
    شهاب و میلاد سمتمون اومدن.
    شهاب با لحن شوخی گفت:نمیشه فرهاد.
    فرهاد:آخه چرا؟
    میلاد با پرویی گفت:چون ما زن نداریم.
    منو فرهاد گیج نگاش کردیم.
    رهام زد رو شونه میلاد:داداش توضیح نده نمیفهمن.
    و با لحن مثلا جدی گفت:فرهاد نمیشه. این 1هفته رو باید بیخیال بشی.
    فرهاد برگشت سمتم.
    شونه ی بالا انداختم.
    برگشت سمته میلاد. چپ چپ نگاش کرد:نظر تو عتیقه بود.
    میلاد مظلوم گفت:نه اصلا.
    شهاب با خنده گفت:چقدر قشنگ شناختیش فرهاد.
    میلاد زد تو سرِ شهاب:نگفتم نگید نظرِ منه؟
    با خنده ازشون دور شدم. و دیگه نفهمیدم شهاب چی گفت. و چی شد.

    وارد ویلا شدم.
    ویدا هیجان زده از بالای پله ها داد زد:روژان بدو بیا ببین چه اتاقی پیدا کردیم.
    آروم آروم از پله ها بالا رفتم.
    -کدوم اتاق؟
    روژا:بدو بیا.
    ویدا دستمو گرفت. و با خودش کشوند.
    وارد اتاق که شدم دهنم باز موند.
    -اوهو.
    ویدا و روژا با هیجان گفتن:قشنگه مگه نه؟
    با لحن شگفت آوری گفتم:عالیه!!
    همزمان در اتاق باز شد.
    پسرا اومدن داخل.
    میلاد:اوهو میبینم که اتاقمو صاحب شدید؟
    ویدا سریع گفت:بله شدیم. و جای حرفی نذاشتیم چون..
    روژا در کمد رو باز کردم.
    شهاب و فرهاد با خنده سرشون رو برگردوندم.
    میلاد و رهام با دهنی باز به لباس های تو کمد نگاه کردن.
    خندم گرفت. واقعا اینا کی وقت کردن تمام این لباسها رو تو کمد بزارن؟
    میلاد هم با تعجب همین سوال رو پرسید.
    ویدا با حالت مغروری گفت:ما اینیم دیگه.
    فرهاد برگشت سمته میلاد:چکار کنیم.
    شهاب جای میلاد جواب داد:سوال داره دیگه؟ خب میریم یه اتاقِ دیگه.
    میلاد با حرص گفت:آخه فقط همین اتاق بزرگه. بقیه کوچیکن و ما 4نا نرغول اونجا جا نمیشیم.
    فرهاد سریع گفت:اشکال نداره منو روژان میریم تو یه اتاق دیگه.
    رهام، میلاد و شهاب برگشتن و چپ چپ به فرهاد نگاه کردن.
    منو روژا و ویدا هم ریز میخندیدم.
    فرهاد با خنده گفت:زهرمار. باشه بریم.
    میلاد هولش داد بیرون:تو برو اول زیاد حرف میزنی.
    پسرا که رفتن بیرون.
    ویدا با ذوق خودشو روی تخت انداخت:آخیش. اینم از این اتاق.
    روژا هم کنارش دراز کشید:اتاق عالیه ویدا.
    بالا سرشون ایستادم:دخترا؟
    برگشتن سمتم:هان؟
    تای ابرومو بالا دادم:یه چیزی میدونستید؟
    هر دو با هم:چی؟
    لبخند دندون نمایی زدم:اتاقو گرفتید. ولی تخت مال من.
    هردو وحشت زده سرجاشون نشستن:چی؟
    شونه ی بالا انداختم:تخت مال من. من چون حامله ام روی زمین نمیتونم بخوام.
    مکثی کردم و ادامه دادم:البته میتونید کنارم بخوابید.ولی خب من زیادی لنگو لگد میکنم.
    ویدا:عمرا تختو بهت بدم.
    شونه ی بالا انداختم:باید بدید........


    بالذت روی تخت دراز کشیدم.
    -آخیش.
    روژا با حرص گفت:همین الان درد زایمان بگیری روژان.
    بلند زدم زیر خنده:نمیگیرم چون فعلا 4کامل شدم.
    ویدا:درد. کمرم خشک شد اینجا.
    سرمو برگردوندم سمتشون:بگیرید بخوابید انقدر غر نزنید.
    دیگه حرفی نزدن.
    چشم هامو بستم. اما خوابم نبرد.
    هی دست به دست میشدم اما خوابم نمیبرد.
    گوشی رو برداشتم.
    به عکس عروسی خودمو فرهاد که روی گوشی بود نگاه کردم.
    دستمو روی صورت فرهاد کشیدم.
    انقدر بد عادت شده بودم خوابیدن تو بغـ*ـلِ فرهاد.
    که الان خوابم نمیبره.
    گوشی رو، روی تخت انداختم.
    بدجور خوابم میومد. ولی احساس تنهایی میکردم. دوست داشتم کنارِ فرهاد باشم.
    دقیقا تا ساعت 2 تو جام وول میخوردم.
    با روشن شدن گوشی.
    سریع برداشتمش.
    فرهاد بود. نوشته بود:بیداری؟
    تند تایپ کردم:خوابم نمیبره. و استیکره ناراحتی.
    -چرا؟ نکنه مثل من دلت میخواد کنار هم بخوابیم.
    استکیر قلب گذاشتم:آره.
    -بیا بیرون.
    بدون اینکه جواب بدم. گوشی رو؛ روی تخت انداختم.
    به ویدا و روژا نگاه کردم. خوابشون بـرده بود.
    بلند شدم. آروم سمته در رفتم.
    رفتم بیرون.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 79"






    همزمان فرهاد از اتاق بیرون اومد.
    درو بستم و سریع رفتم سمتش.
    بهم که رسیدم. سرشو نزدیک آورد و....
    عقب رفت:دلم خیلی واسه ات تنگ شده بود.
    دستمو رو گونش کشیدم:منم.
    دستمو کشید:بیا؟
    -کجا؟
    با شیطنت گفت:کنار هم بخوابیم.
    وارد اتاق دیگه ی شدیم.
    ریز خندیدیم:بچه ها میکشنمون.
    -قبل از اینکه بیدار بشن میریم سرجامون.
    -عالیه.
    به تخت اشاره کرد:پس بپر.
    لبخندی زدم.
    روی تخت رفتیم.
    دستمو دور گردنش حلقه زدم.
    فرهاد هم دستشو روی کمرم انداخت.
    فرهاد:معتاد بوی تنت شدم.
    سرمو بالا گرفتم. و تو چشم هاس خیره شدم:منم.
    لبخندی زد.
    دستمو روی موهام گذاشتم.
    و نوازش گونه دستشو روی موهام حرکت داد.
    آروم چشم هام بسته شد......



    با صدای پچ پچی که میومد. چشم هامو باز کردم.
    به بچه ها که بالا سرمون بود نگاه کردم:صبح بخیر.
    دوباره چشم هامو بستم.
    با درک موقعیت چشم هام باز شد.
    هول شدم ووتو جام نشستم.
    همونجور که به بچه ها کم با غیض نگام میکردن. زدم به فرهاد:فرهاد پاشو. فرهاد لو رفتیم. بچه ها بالا سرمونن
    فرهاد دستشو دور گردنم حلقه زد. و انداختم رو تخت:بخواب. منکرات که بالا سرمون نیومدن. اینا هم خسته میشن می..
    حرفش نصف قطع کرد.
    انگار اونم تازه فهمید. که چی شده.
    چشم هاشو باز کرد. دستشو آروم از دور گردنم برداشت. و بلند شد و نشست.
    منم بلند شدم.
    هر 5تا با اخم های تو هم و دست به کمر نگامون میکردن.
    فرهاد لبخند دندون نمایی زد:خوبید شما؟
    میلاد یهو ترکید و داد زد:زهرمار کره خرا مگه نگفتم هر کدوم تو یه اتاق میخوابید.
    پشت سرش رهام گفت:چه مثل عاشقو مشعوق هم خوابیدیم.
    سریع گفتم:خب عا...
    شهاب:هیس حرف نزن.
    روژا با حرص گفت:بیشور تو که میخواستی بخوابی پیش شوهرت چرا مارو از رو تخت انداختی پایین؟
    ویدا:مگه تو لنگ و لگد نمیکردی؟ چی شد تو بغـ*ـل فرهاد رام شدی.
    هر کدوم بی مکث و پشت سر هم حرف میزدن.
    منو فرهاد هم فقط نگاشون میکردیم.
    برگشتیم سمته هم.
    تو چشم های هم نگاه کردیم.
    و برگشتیم سمتشون همزمان با هم داد زدیم:بسه.
    صدا قطع شد. و فقط صدای بادی که تو اتاق می وزید میومد.
    فرهاد بلند شد.
    دستشو سمته من گرفت:بیا عزیزم.
    دستمو تو دستش گذاشتم.
    و لبخند حرص دراری زدم:بریم.
    فرهاد با غیض به بقیه نگاه کرد:پروا
    خندم گرفت. سرمو پایین انداختم. که خندمو نبیین آخه بدجور با تعجب نگامون میکردن.
    از اتاق اومدم بیرون.
    صدای بلند میلاد اومد:پُرو خالته.
    صدای آخش اومد.
    فهمیدم روژا زدش.
    بلند گفتم:دستت طلا روژا.
    و ریز خندیدیم.



    ویدا از جاش بلند شد:خب بچه ها پاشید بریم لب دریا.
    شهاب:آ گفتی خیلی وقته. شنا نکردم.
    میلاد زد پس سر شهاب:روانی تو این هوا سرد شنا کردنت گرفت؟
    شب مظلوم دستشو پشت سرش گذاشت:بیشور چرا میزنی؟
    -خب حقته چرت وپرت میگی.
    همینجور داشتن با هم کل کل میکردن.
    رهان با لحن آرومی گفت:بچه ها!
    هر دو برگشتن سمتش.
    روژا آروم گفت:بخدا میخواد بگه خفه شید.
    -نه میخواد بگه دهنتون رو ببندید.
    رخام:خفه شید.
    روژا با ذوق گفت:دیدی.
    رهام ادامه داد:یعنی ببندید دیگه.
    با هیجان گفتم:دیدی گفت.
    با تعجب برگشتن سمتون.
    فرهاد:چی شد؟
    ویدا با خنده گفت:ول کنید این دیوونه ها رو.. دریا رو بیخیال بیا بازی.
    شهاب سریع گفت:جرات و حقیقت.
    روژا:دقیقا.
    خلاصه همه گردا گرد هم نشستیم.
    رهام بطری وسط رو تاب داد.
    که افتاد رو به روی فرهاد و میلاد.
    فرهاد با شیطنت گفت:خببب!
    میلاد:ها چیه؟
    فرهاد با خنده گفت:جرات یا حقیقت؟
    میلاد با لحن مغروری گفت:حقیقت. من که چیزِ...
    با حرف فرهاد حرفشو قطع کرد.
    -چرا نمیری سربازی؟
    با تعجب گفتم:اِ مگه سربازی نرفتی؟
    روژا با خنده گفت:من فکر کردم فقط داداش تنبل خودمه که هنوز نرفته.
    میلاد با حرص به فرهاد نگاه کرد:بیشور آخر زهر خودتو ریختی.
    فرهاد با خنده شونه ی بالا انداخت:دیگه.
    چپ چپ نگاش کرد.
    و آروم گفت:چون اونجا غذا درست و حسابی نمیدن.
    با این حرفش هممون بلند زدیم زیر خنده.
    ویدا با خنده گفت:یعنی انقدر شکمویی؟
    مظلوم گفت:شکمو نه؟ خوش غذا.
    شهاب:باشه خوش غذا. ادامه بدیم.
    رهام دوباره بطری رو تاب داد.
    اینبار افتاد رو به روی میلاد و شهاب.
    میلاد حدی به شهاب نگاه کرد:جرعت یا حقیقت؟
    شهاب با لبخند محو رو لبش گفت:حقیقت.
    میلاد نیم نگاهی به روژا انداخت.
    و گفت:کسی رو دوست داری؟


    *5ماه بعد*

    با لـ*ـذت به اتاقِ نگاه کردم.
    اتاقی به تم صورتی رنگ که قرار بود بشه. اتاق خواب دختر من و فرهاد.
    دستمو رو شکمم گذاشتم.
    این روزهای آخر خیلی تکون میخورد.
    بچم دیگه خسته شده بود.
    از اتاق بیرون اومدم.
    به عکس بزرگی که توی پذیرایی گذاشته بودم نگاه کردم.
    من، فرهاد. روژا و شهاب، میلاد و ویدا.
    عکس نامزدی این4تاشون تو یک روز، البته بابای ویدا به هزار زحمت قبول کرد. چون میلاد نرفته بود سربازی ایراد گرفته بود.
    و وقتی میلاد قبول کرد. که بره سربازی پرو یه شرط هم گذاشت.
    دوباره یادِ حرفش افتادم خندم گرفت.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا