کامل شده رمان پژواک سیاه(جلد دوم انجمن شب) | parya***1368کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

parya***1368

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/30
ارسالی ها
342
امتیاز واکنش
4,814
امتیاز
493
محل سکونت
یه جای خاص
[HIDE-THANKS]

برای اولین بار که پدرم من را به آسمان آورد؛ به من سه درِ دروازه ورودی شهر پریان را نشان داد ، نور های استوانی که دقیقا شبیه پرده ی از نور بودند ، آن که از همه بلند تر و باشکوه تر بود نور ستون هاش هم بسیار براق تر و روشن تر بود و در وسط قرار داشت ، سرِ سر در هر در، علامت های مشخصی وجود داشت ، سر در دروازه میانی و مهم ترین دروازه، آتیشی که مدام این طرف آن طرف می رفت و خاموش نمی شد ، بی شباهت به سنبل خاندان مالمون ها نبود ، پدرم گفت این دروازه تمام پری ها و اشراف زاده ـ که شامل من هم می شودـ است ؛ من نمی توانم جز این در وارد و یا خارج شوم ، در سمت راست دروازه آتشین در ی بود که آبی و قرمز می زد و روش نشان ماه و ابر درست مثل علامت فریما داشت، مخصوص افراد عادی سرزمین پریستان بود .
در آخر درسمت چپ که سیاه و سبز لجن می زد ، مخصوص مهاجرین شب بود ، جز آدم ها همه موجودات مهاجر زمینی می توانستند به دنیای پری ها بیایند ، سر در ش عکس دو قطر که به هم می پیچیدند و به رنگ سیاه یعنی موجودات شب و سفید یعنی مهمان ها پری های آسمانی وجود داشت.
همه افرادی که از این در ها استفاده می کردند ، نمی دانستند که در این درها نگهبان های وجود دارند که مجرمین و ورود ممنوع را کنترل و مجازات می کردند ، حتی اگر آن فرد یکی از مالمون ها باشد یا بالا تر دخول بی اجازه، خروج بی اجازه مخصوصا برای پری های نابالغ ممنوع بود و کسی نمی توانست جلو پری های نگهبان را بگیرد ، کوچک ترین مجازاتشان گرفتن نور بدن ( مخصوص پری ها ) کور شدن ( مخصوص آدمی زاد که از بعد ها به این سمت خواسته یا ناخواسته کشیده بشوند ) و گرفتن تیرگی ذاتی ( مخصوص روک ها ) .
این مجازات ها به قدری سخت بودند که جز من کسی نمی توانست از آن فرار کند .
البته اگر من قبل از فرارم به زمین نرفته بودم مسلما مثل دیگر مردم پریستان اینجا را محل ممنوع خود می دانستم و از طریق درست دخول و خروج می کردم .
***
به زمین رسیده بودم ، برگم در دستم درست مثل برگی پاییزی ظاهر شد ، آدرس و مشخصاتم را نگاه کردم ، واقعا لازم بود که من حال اینجا باشم اما عروسک دست استادهای آکادمی و مجیر ؟
نفسی کشیدم و از جنگل خارج شده به سمت خیابان رفتم ، می دانستم این جنگل سیاه ست ، می دانستم کجام ، اما نمی توانم بروم انجمنم ؛ من از مرزم خارج شدم ، با این وجود می دانستم که استادهای انجمن متوجه حضورم شدند .
ماشینی جلو پایم ترمز کرد ، شیشه را پایین کشید ، مرد تقریبا 53 ساله بود و گفت :
ـ سلام پسرم ... چیزی شده این وقت اینجایی!؟
لبخندی زدم و سلامش را جواب دادم و به رو به رویش علامت دادم :
ـ راستش من باید برم شهر ...ولی راه رو گم کردم !
لبخندی زد و گفت :
ـ بیا سوار شو ... شهر نزدیکه ...!
در را باز کردم و نشستم دستش را برای معرفی جلو آورد و گفت :
ـ من جیمز ویتمورام !
دستش را فشردم :
ـ میکسا مسیحی هستم ...!
لبخندی زد :
ـ اسم قشنگی داری ... شهر ما کوچکه تا به حال همچین اسم و فامیلی حتی در جلسات غیبت گفتن زنان نشنیدم !
خندید و گفت :
ـ به هر حال خوشبختم !
در ذهنم فقط می گفتم " این مرد جمیز ویتمورئه پدر لوسی همان دختری که استاد گفت و من نفهمیدم منظورش چیست هستش "
وقتی وارد شهر شدیم می گفت و خندید به نظر مرد خوش برخورد و شادی میامد؛
وقتی آدرس و پلاکم را دادم ، تعجب کرد و خندید :
ـ نگو شما استاد جدیدی ... دقیقا خونه اتون کنار خونه ماست چه حسن تصادفی !
پیشانیم را خاراندم و سرم کج کردم :
ـ آره ...چه حسن تصادفی!
دوباره خندید و گفت :
ـ پس بیشتر هم رو می بینیم استاد !
ماشین متوقف شد و من تشکر کردم و گفتم حتما هم می بینیم و راهی خانه جدید موقتم شدم ، همچین بدم نبود ، درست که تقریبا آخر های شهر کوچکشان قرار داشتم ولی می دانستم چرا اگر به دیدنم بیان مردم نفهمند ، تنها همسایه نزدیکم همان ویتمورها بودند .
روی مبل لم دادم و به خانه تاریک نگاه کردم ، خسته بودم ، حس خوبی به حرف های استاد نداشتم .
واقعا دوست داشتم بدانم عشقم حال کجاست ؛ خودم جواب دادم در پیش آن شیطان زاده .
دوباره عصبی شدم و از روی کاناپه بلند شدم و به طبقه دوم رفتم و اتاق خواب را پیدا کردم ، احتیاج به خواب داشتم از بدن انسانیم که بیشتر از همیشه حسش می کردم حس تنفر کردم .
اما من نمی توانستم تبدیل شوم ، عصبی دراز کشیدم و دستم را روی دیوار چوبی خانه کشیدم و خطوطهای کشیدم و حس کردم فریما رودر روی من روی دیوار نقش گرفت ، چشمانم دوباره سوختند ، چکار می توانستم بکنم ، نمی توانستم روکم را زندانی کرده بودند .
طلسم کردن روک من ساده نبود ، اما من خودم اجازه دادم که این کار بکند ، نمی دانستم چم شده بود ، چرا اینقدر مطیعی آسمانی ها شدم .
چشمانم گرم شدند و به خواب رفتم .
حس سبکی کردم ، چشم که باز کردم در اتاقی بودم بی شباهت به خانه های شهری که درش بودم نبود .
می دانستم روحم دارد به سمت جفتش می رود ، اما از ته دلم نمی خواستم آنی باشد که استاد گفت ، به اتاق نگاهی انداختم تاریک بود و نور فقط نور ماه بود که از پنجره و پرده های کنار تخت به اتاق وارد شده بود .
چشم به روی تخت افتاد ، موهای موج دار و بلندش باعث شد ، نزدیک تر بروم ، بوی آشنای تمام وجودم را پر کرد ، تعجب کردم ، نزدیک تر شدم ، پهلو عوض کرد و قلبم در جا ایستاد ، زانوانم شل شدند و در جایم نشستم ، به چهره معصوم در خوابش خیره شدم .
چطور ممکن بود ، فریما در شهری باشد که من بودم ، چشم ازش بر نمی داشتم ، وجودم داشت از دیدنش لـ*ـذت می برد ، ولی تردید هم داشتم ، شاید هیربد هم پیش او باشد .
بلند شدم و لبی تخت نشستم ، میدانستم حتی لمسش کنم نمی فهمد ولی نکردم ، فقط نگاهش کردم و از دیدنش انگار وجود ناآرامم آرام گرفته بود .
***
(فریما )
پریشان از هیربد جدا شده بودم ، بااینکه دم دروازه گفته بود همه کار می کند که به من برسد حتی اگر مجبور باشد از بدن اجاره ا یش هم خارج می شود ، اما من به این جدایی تحمیلی حس خوبی نداشتم ، اشک هایم را پاک کرد و گذاشت بروم .
درست که در یه قاره بودیم اما در یک کشور نبودیم ، نمی دانستم چرا باید از جفتم جدا بشوم .
به محلی که گفته شده بود رسیدم ، زن پیری که من به دروغ مستجرش شده بودم ، بیچاره اصلا شبیه به قصه ها نبود زن مهربانی می زد ، از وقتی داخل خانه اش شدم وجود پریم را دارم حس می کنم ، نه از وقتی که به زمین رسیدم دارم بیشتر و شدیدتر تلاش او را می بینم .
اتاقی که خانم مارکویس بهم نشان داد، ساده بود ولی بهتر از رفتن به جای ناشناخته می زد .
نمی دانستم چرا اینجام و چرا دستور دادند همزمان به کالج شهر رفته و درس بدم ، درس چی من که سواد درستی نداشتم ؛خودم دانشگاه را وسط راه ول کرده بودم .
ولی مجبور بودم، برای رسیدن به هیربد مجبور بودم کاری را که گفته بودند را انجام بدهم .
روی تختم خوابیدم و به روز های فکر کردم که شاید در آینده من و هیربد به زودی نوشته می شد .
لبخندی زدم و چشم بستم ، هنوز خوابم عمیق نشده بود که حس گرمای نگاهی را روی خودم حس کردم .
برای چند دقیقه نفسم حبس شده بود ، می ترسیدم ، ترس از چه چیز را نمی دانستم فقط می ترسیدم .
چشم که باز کردم کسی در اتاقم نبود ، پوفی کشیدم و دوباره خوابیدم .
در درونم جنگ و جدال بود ولی نمی دانستم چه جنگی به چه دلیل ، آشوب درونیم با خواب عمیقم خوابید و توانستم از تصاویر محو شدی که بهم حمله می کردند فرار کنم.
با صدای خانم مارکویس که اسم ماری را صدا می زد چشم باز کردم و به پنجره باز و پرده های سفیدش که داشتند تکان می خوردند نگاه کردم ، غم عجیبی داشتم ، خوابم را فراموش می کردم و نمی دانستم در خوابم به دنبال چی بودم .
چه چیزی صدای خندم را بلند کرده بود ، او کی بود که در کنارش در اتاقکی قرار داشتم .
فکر و خیال را کنار گذاشتم و بلند شدم و رفتم پایین ، خانم مارکویس که اسم کوچیکش هلنا بود و من به خاطر ادب و احترام او را خاله صدا می زدم :
ـ صبح بخیر خاله ...!
لبخند زد و گفت :
ـ صبح بخیر دختر زیبا خواب آلود !
لبخندم عمیق تر شد ، می دانستم که من به زبان خودم و او به زبان خودش حرف می زد این توانی آکادمی بود که بدون هیچ فلیتری من حرف های او و او حرف های من را با زبان های که می شناختیم می فهمیدیم .
دعوت به صبحانه ام کرد و من پشت میز سنتی که داشت نشستم و مشغول خوردن شدیم .
ـ وای عالیه خاله ... شما بی نظرید !
لبخند مهربانی زد و گفت نوش جانم ، بعد از خوردن صبحانه مفصل وقتش بود که به کالج بروم ، برگ را از جیبم در آوردم و آدرس را در ذهنم حفظ کردم که چیز دیگری زیر آدرس نوشته شد ، "استاد هنر "
با چشمای درشت بهش خیره بودم ، نفسی کشیدم و امیدوار شدم که هر اتفاقی افتاد پای خودشان ، من که به استاد گفتم که چیزی از درس دادن و کالج مالج نمی دانم ، ولی به خرجش نرفت که نرفت .
لباسم را پوشیدم و موهام و دم اسبی بستم و از خانه باصفا خاله خارج شدم ، هوا بسیار بهاری می زد در صورتی که توی فصل تابستان بودیم .
باد خنکی به چهره ام زد و به اطرافم نگاه کردم ، دلم دوباره تنگ شد ، تنگ شهر خودم تنگ مردم خودم .
ولی چاره نبود باید باش کنار میامدم ، دوباره به خوابم فکر کردم ، انگار راضی نمی شدم که فردی که در کنارش بودم هیربد باشد ، دوباره وجودم آتیش گرفت ، پریم داشت داد و بیداد می کرد ، سرم درد گرفت ، کاش رو در روم بود که به او بگویم من اکنون چطور با گرمایش راه بروم !؟

به محیط کالج رسیدم ، کالج به نظر قدیمی و باز سازی شده بود .
حس خوبی به آدم منتقل می کرد ، نفسی کشیدم و خواستم داخل ساختمان اصلی شوم که با کسی برخورد کردم ، شاید قصد خروج داشت ، نگاهم بالا آوردم که معذرت بخواهم ، ولی بیشتر گیج نگاهش کردم ، اوهم با لبخند به من خیره بود ، چهره اش من را یاد کسی انداخت فورا یادم آمد او همان پسرکی بود که در تاریکی دیدم و بی هوش شدم ، میکسا .
سری تکان داد ، در دلم دوباره غوغا شد ، کنار رفتم ، زبانم خشک شده بود ، وجودم به شدت گرم شد ، پریم را حس کردم قوی تر داشت از بند های نامری که سعی می کرد پاره کند .
میکسا همچنان خیره به من بود ، عینکی با قاب مستطیلی سیاه به چشم داشت ، اما نگاه قیریش هنوز من را منگ کرده بود .
سرش را نزدیک تر آورد و گفت :
ـ بهتر جلو بقیه اینقدر ناشی رفتار نکنی ... من و تو تا بحال هم ندیدم ... فهمیدی !؟
تا خواستم چیزی بگویم دور شد ، تمام وزنم را روی دیوار انداختم و نفس های داغم را سعی کردم کنترل کنم ، راست می گفت نباید کسی از هویت واقعی ما خبر دار شود .
ولی من چطور با دیدنش این طوری می شوم ، پری من چرا با دیدنش ممزوج می شود .
دستی روی شانه ام نشست و مجبورم کرد برگردم سمتش ، دختر جوانی که کتاب هنرش در دستش بود نگران گفت :
ـ خوبید!؟
سرم را تکان دادم تند رفتم سمت ساختمان ، بعد از آن هیچ چیزی را به یاد ندارم ، چطور قبول شدم که 8 ساعت را در کالج بمانم ، کلاس هام تعیین شدند و من تشکری گیج گونه کردم و به سمت قسمتی که کلاس اولم آنجا بود رفتم .
سر کلاس هم حالم بد بود ، حس بدی داشتم ، حالم خراب بود ، ضربان قلبم مدام بالا و پایین می شد ، با هر بدبختی که بود ، 2 ساعت اول را سپری کردم .
به اتاق استراحت رفتم و با استاد های دیگر آشنا شدم ، میکسا روی مبل چرمی نشسته بود و به من خیره بود ، کاش می توانستم بگویم این طور نگاهم نکند .
خانم مسن تر ی هم آنجا بود که بیشتر از بقیه متوجه من بود ، لبخندی زدم گفتم خوبم ، اوهم گفت :
ـ روز اول سخته... بقیه به خیر می گذره !
سری تکان دادم و سعی کردم؛ به کتابی که باید تدریس می دادم نگاه کردم ، کیفم را باز کردم و کتابی که آکادمی داده بود را باز کردم ، کپی کتاب آموزشی کالج هنر بود .
اما تفاوتش این بود که همه چیز و به زبان من و توضیحات اضافه نوشته بودند .
آخر کتاب چیزی نوشته بود ، "نگران پریت نباش ، یکی از شاگردات طلسم تو رو می تونه بشکنه "
گیج به نوشته خیره بود ، رنگ جوهر سیاه براق بود من مطمئنم کار هیربد و استاد پری ها نبود ، کتاب را استاد روک ها بهم داد ، همان استادی که دیدم موقعه خروج از پریستان با پسر رو به رویم در حال حرف زدن بود .
اکنون این شاگردم کی بود که باید مراقبش باشم و ازش کمک بخواهم تا پریم را آزاد کند .
زمان استراحت تمام شده بود ، حالم اندکی بهتر شده بود ، با همان زن مسن که خانم هانا مارچوس بود هم قدم شدم ، از او درباره شاگردانم پرسیدم و او هم گفت :
ـ بچه های خوبی هستند ... اگه یکم شیطونن سنشون زمان بازگوشی و جوانی ست ...!
ـ کدومشون خیلی هنری کار می کنه هنر تاریک ! ؟
لبخندی زد گفت :
ـ هنر تاریک ... هان لوسی ویتمور... واقعا کارهاش عجیب و خاصن !
اسمش را زمزمه کردم خانم مارچوس گفت :
ـ اتفاقا کلاس بعدیت با اونِ ... باید ببینی چه تخیلی پیچیده و خاصی داره !
سرم را تکان دادم ، شاید اشتباه بود ، ولی اون جز شاگردانم بود و به گفته خانم مارچوس خاص نقاشی می کشید .
***
هرا به دانیل نگاه کرد ، هوای سرد باعث شده بود بخار تنفسشان شبیه به دودی مات خارج بشود ، هرا به سگ سفید کنارش خیره شد و دوباره به دنیل آشفته، گفت :
ـ خوب می خواهی ...می خواهی چکار کنی ... دانیل بیرون رفتن از مرز تعیین شده ...پیوندمون رو به همزنه ... لطفا اگه لازمه خودش می فهمه !
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]
    دانیل اخمی کرد و گفت :
    ـ هرا تو چرا ... می خواهی به بهترین دوستم کمک نکنم ... !؟
    هرا قدمی به او نزدیک شد :
    ـ خب ... خب معلوم که نه ... ولی فکر کن ... فکر کن چرا آکادمی قدرت هاشو ازش گرفت ... چون پاش به زمین می رسید می فهمید ... شاید لازمه فعلا نفهمه ... شاید ...!
    دانیل ازش فاصله گرفت و به اطراف یخ زده دور بره آلاسکا خیره شد ، روی تکه سنگی نشست و موهایش رابه چنگ گرفت :
    ـ یه روز پشیمون می شم ... پشیمون میشم چرا بهش نگفتم ... هرا من با این عذاب نمی تونم زندگی کنم !
    هرا جلوش زانو زد و دست های دانیل را گرفت :
    ـ منم بدون تو عذاب می کشم ... تو رو خدا به رابـ ـطه و پیوندمون فکر کن ... باور کن فهمیدن اینکه همه چیز زیر سر گابریلِ فقط موقعیتش رو به خطر می ندازی ... میکسا فورا به بعد برمی گرده و جنگ دوباره شروع میشه ... اما این بار روک ها با پری ها نه ... بلکه با اجنه ... این وسط بهترین دوست های میکسا هم مقابلش قرار می گیرن ...آکادمی ... پدر فریما ... همه دارن از اون ها مراقبت می کنن ... چرا نمی فهمی ...دانیل عزیزم ... یکم به دنیای ما هم فکر کن اگه این طوری بشه نه من نه تو و نه آینده ی که بخاطرش این همه سختی می کشیم رو نخواهیم داشت ... فقط میکسا مهمه ! ؟
    دانیل به نگاه نقره ای هرا خیره شد و گفت :
    ـ متاسفم عشقم ... ولی من مجبورم ... اگه از مرز نباید رد شم ... از زمین ها کمک می گیرم کار سختی نیست ... مگه قرار نیست ما زمینی رفتار کنیم ... پس همون طوری به دوستم خبر میدم !
    هرا نفس عمیقی کشید ، نگران بود ، نگران عشقی که براش سالیان سال صبر کرده بود ، اکنون که نزدیک به پیوندشان بودند ، این مشکل بزرگ گریبان گیرشان شده بود .
    ***
    فصل سوم
    سوفلورها (وادار کننده)
    فریما :
    در کلاس قرار داشتم و به دختری که فهمیدم اسم او لوسی است خیره بودم .
    چهره معصوم و زیبای داشت ، وقتی دید نگاهش می کنم لبخندی زد ، مجبور بودم به کل کلاس بگویم هنر تاریکشان را درباره موضوعی که دوست دارند برام طراحی کرده و بیاورند .
    لوسی دوباره مشغول کارش شد ، جرعت بلند شدن نداشتم ، دوست داشتم زودتر ببینم چه چیزی را ترسیم کرده ، انتظارم طولانی شده بود چند تا از بچه ها نقاشی شان را تحویلم دادند و من خودم با کار های آن ها سر گرم کردم ، وقتی برگی روی میز خوابید ، نگاهش کردم ، لوسی لبخندی زد و من برگش را برداشتم و به طرحش خیره شدم ، چطور باور کنم ، من بودم و دود غلیظی که اطرافم بود ، با انگشتش اشاره به دود داد و گفت :
    ـ می دونم مسخره ست ولی خب وقتی بار اول شما رو دیدم حس کردم اطرافتون پر از دودِ نمی دونم چرا !
    مات نگاهش کردم ، نفسم بند آمده بود ، با صدایی که انگار فرسنگاه دور می آمد گفتم :
    ـ تو چیزی الان درونم می ببینی ! ؟
    لبخندی زد و ناراحت و معصوم شد :
    ـ می دونم فکر می کنید من دیوونه یا تخیلی هستم ...!
    تند تر از ریتم کندش گفتم :
    ـ نه باورت دارم ... تو ...تو چی در من می بینی ... لطفا اگه سخت توضیحش برام ترسیمش کن ... لطفا !
    نفسی کشید و گفت :
    ـ چشم صبر کنید ... ممکن طول بکشه !
    نالیدم :
    ـ منتظر می مونم !
    کلاس خلوت شده بود تنها من بودم و لوسی که داشت با اخم و گاهی حس ضعف نقاشی می کشید ، آنچنان در کارش فرو رفته بود که حس کردم در خلسه قرار دارد .
    شاید واقعا بود؛ شاید او مدیوم بود ، اما چطور ممکنِ من اکنون دقیقا کنارش باشم و نفهمد که از آسمان آمده ام ، شاید می دانست ، شاید مدیوم نبود .
    نمی دانستم فعلا نباید وجودم را فاش کنم .
    بالاخره کارش تمام شد ؛ چند نفس عمیق کشید و به طرفم آمد و برگش را به سمتم گرفت ، متعجب گرفتمش و به آن خیره شدم ، نگاهم مسخ شده به خودم که درست بود که شعله بودم ، اما دست هایم با زنجیری سیاه که رنگ دانه های براق داشت بسته شده بود ، شعله ناراحت و غمگین بود ، برگ را گرفت و دستش را روی قسمت بالا برد درست بالا سرم ، گوشه ای چپ برگِ ، ریز تر نگاه کردم :
    ـ این اسیرش کرده ...!؟
    ـ نمی دونم ... شاید ... من فقط چیزی رو که دیدم کشیدم !
    اخم هام تو هم رفتن :
    ـ تو مدیومی ... چطور می تونی همچین تصاویر رو بکشی!؟
    دوباره لبخندی زد و گفت :
    ـ نمی دونم فقط وقتی تو خلسه می رم این طوری میشم ... نه جن دیدم و نه ادا می کنم با از ما بهترون ارتباط دارم ... شاید این قدرت خداست که به من داده ... همین ،چیز خاصی نیست ... ببخشید استاد من دیرم شد ... با اجازه !
    برگ را باز نگاه کردم و به جاش خیره شدم ، واقعا مگر می شد بدون هیچ دلیلی من اینجا باشم که طلسمم دست دختری بسیار معمولی که گاهی در خلسه می رود و هنر تاریکش بیشتر شبیه به واقعیت در میاید ، امکان نداشت .
    تو فکر بودم که وارد خیابان شدم ، متوجه هیچ چیزی نبودم ، فقط می خواستم به جواب سوال های زیادی که در مغزم ردیف می شدند برسم .
    سر به زیر بودم که دستی بازوم گرفت و من به آغـ*ـوش گرمی رفتم و شیهه لاستیک های ماشین ، فردی گفت :
    ـ خوبی خانم ... حواستان کجاست ... نزدیک بود زیرت کنم !
    صداش و که شنیدم سرم تند تر بالا بردم :
    ـ ببخشید هوا تاریک بود ندیدند ...!
    مرد چیزی نگفت و لاستیک های ماشین خبر از رفتنش داد ، از آغوشش خارج شدم و سیلی محکمی بهش زدم :
    ـ عوضی ... ازت متنفرم !
    عصبی بودم ، شاید بخاطر نقاشی ناقصی که توی اسیر شدنم از او بود ، چیزی نگفت و من ازش دور شدم ، وارد کوچه ای شدم که زودتر به خانه برسم ، با تمام خشمم راه می رفتم .
    پریم و درک می کنم چرا با دیدنش این طوری می شد ، می ترسید .
    پس چرا با دیدن میکسا سعی می کرد که بیرون بیاد و جسم انسانیم را نابود کند .
    چشم بستم و تکیه به دیوار دادم و زانوانم شل شدند ، حس می کردم درد سیلیم به خودم برگشت ، چرا باهش همچین رفتار کردم ، شاید نبود که می رفتم زیر ماشین ، من حال چه غلطی کردم .
    سرم را میان دستهایم قایم کردم و با صدا گریه کردم .
    میکسا :
    می دیدم که چطور کز کرده بود و داشت گریه می کرد ، اما دلیلش را نمی دانستم ، نمی خواستم به او نزدیک شوم و بیشتر عذابش بدهم .
    این را هم نمی خواستم که بیشتر از این مروارید های چشمانش روی زمین بریزند .
    نفسی کشیدم و به آسمان نگاه کردم ، هنوز نگاهم به آسمان بود که باران شروع به باریدن کرد .
    ولی فریما سر جایش نشسته بود و گریه می کرد ، دیگه نتوانستم تحمل کنم و به طرفش رفتم جلوش روی پنجه پا نشستم :
    ـ می دونم ... فکر می کنی می خوام بهت آسیب بزنم ... ولی اشتباه می کنی ... دیدم حواست نیست ...!
    ـ ازت توضیح نخواستم !
    چشمم به انگشترش افتاد ، یعنی حتی این را هم به یاد نمی آورد ، آن شب در تمام وجودم پخش شد ، نتوانستم ، باید می رفتم ، نباید ... حال وقتش نبود.
    هق هقش قطع شد ، سرش را با تردید بالا آورد و بهم نگاه کرد :
    ـ تو ... !؟
    هر دو به هم خیره بودیم ، باران به شدت می بارید و تن های داغمان را خیس کرده بود :
    ـ من چی ! ؟
    به سکسکه افتاده بود و گفت :
    ـ تو ... یه چیزی گفتی ... الان یه چیزی گفتی !
    سرم به جواب نه تکان دادم ، باورم نمی شد رابـ ـطه ذهنیمان داشت بر می گشت ، خیره بهم نگاه کرد و زمزمه مانند گفت :
    ـ من جفت دارم !
    لبخند کجی زدم :
    ـ نشونتون کجاست !؟
    ـ به زودی پیوند می خوریم ... بهتر بری سر وقت یکی دیگه ... من جفتم و خیلی دوست دارم ...و حاضر نیستم از دستش بدم!
    چشماش براق تر می شدند :
    ـ منم همسرم رو خیلی دوست دارم و خواهم داشت !
    لبخندی زدم و اون بی صدا گفت " همسرم !؟"
    سرم را تکان دادم بلند شدم و خواستم بروم ، برگشتم سمتش و گفتم :
    ـ بهتر سریعی تر برگردی خونه ات شب و دختری تنها، عاقبت بدی داره ... مخصوصا برای جفتش !
    پشت کردم بهش نگاهش را حس کردم تا جای که از کوچه زدم بیرون .
    لبخندم زنده تر شده بود ، پری فریما قوی تر از طلسم هیربد بود ، می دانست من همسرشم ... فقط کافی بود خاطراتم برمی گشت ، فقط به لمسم نیاز داشت تا همه چیزرا به نفع من برگرداند ، اما من این را نمی خواستم ، می خواستم خودش همه چیز را به یاد بیاورد و بعد برگرده پیشم .
    ***
    فریما :
    با همان لباسم که خیس هم بود روی زمین رو به روی آینه قد دراز کشیده بودم .
    نمی دانستم چرا اینقدر کنارش حس عجیبی دارم ، حسی کهنه ولی نمی دانستم چرا من و هیربد جفت هم بودیم این وسط میکسا طلسمم کرده بود و دارد نقشه ای را رویم اجرا می کند .
    قلبم تیر کشید ، چشم بستم و نفسی کشیدم :
    ـ من نمی فهمم تو با هیربد خوشحالی آرومی با این پسر هم قاطعی می کنی ... بعد میگم بد منو می خواد اذیتم می کنی ... نمی فهمت !
    با درگیری که با خودم داشتم نفهمیدم کی به خواب رفتم ، خواب متفاوت با همیشه دیدم .
    انگار که من خواب نمی دیدم همه چیز تاریک بود ، مثل وقتی که چشم می بستم و صدا ها را می شنیدم ، لمس می کردم ، دستی روی گونه ام نشست و صدای از دور گفت :
    ـ پس این باعث ترست شده !!!؟ ...بهتر همه چیز رو بدونی فریما !
    لب هام تکان می خورن و می پرسم :
    ـ چی رو!؟
    صدا اندک اندک داشت واضح تر می شد :
    ـ خیلی تلاش کردم ازش فرار کنم ... اما نتونستم ...!
    دستش را روی گونه ام حس می کنم ، سرد بود مثل یخ بدنم لرزید :
    ـ خودم باید یکی از حصارها تو بشکنم ... نمی تونم به رسا اعتماد کنم ...!
    اخم هام چین می خورد لب می زنم رسا ، ولی جوابی نمی شنوم .
    ـ دوستت دارم فریما !
    صداش درست مثل شکستن شیشه در اعماق وجودم می شکند و صد ها بار اکو می شود " دوستت دارم فریما !"
    هر بار که می شنیدم حس می کردم ، درونم به آرامش می رسد و نفسی سرد از نهادم بلند می شود .
    اما هنوز نمی توانستم تیرگی را از روی دیدگانم بردارم .
    این داشت شعله را کلافه می کرد ، حس بدی دارد دنبال کسی که مدام تکرار می کرد دوستت دارم بگردی و نبینیش .
    گریه می کردم و با تمام وجود صداش می زدم ، اما نمی دانستم کجا بود گاهی صداش سمت راستم بود گاهی چپ ، اشک و دردم یکی شده بودند .
    روشن های خورشید که بخاطر کشیدن پنجره به صورتم خورد صورتم را مچاله کرد ، چشمانم را آرام باز کردم ، خاله با لبخند بهم صبح بخیر گفت و منم لبخندی دروغین زدم و سرم را تکان دادم ، اما تمام افکارم به خوابی بود که دیده بودم باید سریعی به دیدن لوسی بروم و چیزی دیگری بپرسم .
    اون بود که من را متوجه غبار اطرافم کرد ، شاید می توانست چهره فردی که مدام دوست داشتنم را فریاد می کشید را هم بکشد .
    وجودم باور کرده بود که آن فرد هیربد نیست ، من نشونی از گذشته داشتم ، اما نمی دانستم چرا پس به یادش نمیاورم ، شاید حتی زنده هم نبود ولی می خواستم بدانم چه کسی بود .
    به یک باره اسم رسا به ذهنم آمد ، رسا می دانستم رسا چه کسی بود ، برادر تامیما ، تامیما دختری بود که در انجمن شب دیدم .
    دوست خوبی بود ، مثل من پری زاد بود ، او همیشه شاد بود و قانون شکن ، برعکس من ، رسا مرده بود ، چشم بستم ، می دانستم مرده، ولی نمی دانستم چطور ، رسا را در ذهنم تکرار کردم :
    ـ کی این مرگ کاذبت تموم می شه !؟
    نفسم گرفت و بدنم خشک شد ، صداش در وجودم پچید ، قلبم را حس نمی کردم و به زودی وجودم دوباره پخش تخت شد و من فریما را روی تخت می دیدم که از حال رفته ، به دست هام نگاه کردم نه شعله نبودم ، پس چطور این امکان داشت .
    خدایا نه ؛ خواستم برگردم اما چیزی مانع می شد ، خدایا خاله هم پایین بود و فکر می کرد دارم آماده می شوم .
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    به لوحه جادویش خیره بود و می دید که به هدفش نزدیک تر شده است ، اسم میکسا را گفت و لوحه رنگ عوض کرد و میکسا را نشان داد که لبی تختش نشسته بود و به آینه خیره بود ، لبخند کجی زد و چشمان مخفوفش را درست مثل وجود سیاهش رنگ گرفتند ، لب زد :
    ـ نمی تونم صبر کنم ... نباید می ذاشتم اون شیطان زاده عشقمو ازم بگیره ... نباید کوتاه بیام ... فریما همسر منه !
    صدا در ذهن میکسا با صدای خودش پخش شد و دست هایش مشت شدند .
    گابریل اسم هیربد را آورد و هیربد ظاهر شد ، داشت آماده می شد که به سر کارش برود ، هنوز جلو آینه بود که وجودش مثل چوب خشک شد ، تصاویری که گابریل به او منتقل کرد ، هیربد را عصبی کرده بود ، فریما در کنار میکسا .
    هر سه در لوحه نمایان شدند و گابریل با صدای بلند خندید ، خنده ای خبیث در مقرر ممنوعه ایش ، هیچ کس نمی دانست برای این تله عشقی چقدر زحمت کشیده بود ، روی صندلیش نشست و به افرادش که روی زمین چهار دست پا نشسته بودند خیره شد :
    ـ حق من نبود اینجا باشم میون شما ... ولی دوران من داره شروع می شه ... دوران تاریکی ... دوران حکومت تاریکی !
    صدایی وز وز مانند افرادش بلند شد :
    ـ امیدوارم وقتی روی تخت نشستی به یاد منم باشی ...!
    گابریل دست آلا را گرفت و او را کنار خودش نشاند :
    ـ مگه می شه کلید حکومتم رو فراموش کنم !
    آلا لبخند زد و دستش رو روی لوحه ای کنارش کشید و لوحه مجیر و مایا را نشان داد که در باغ بودند و دست در دست هم قدم می زدند :
    ـ یادت نره ... مایا هنوز طرف اون هاست !
    ـ می دونی بدی اینکه ندونی چی هستی چیه...؟ این که ندونی چی هستی !
    بلند شد و به لوحه دستی کشید و تصاویر پاک شد :
    ـ این دختر بچه اندازه شعورش هم نمی دونه با کی طرفِ ... اما ...!
    لوحه عکس فریما را نشان داد :
    ـ به زودی مُهر اصلیم حرکت می کنه ... یه حرکت بسیار غافلگیرانه ... شاه و ملکه سفید (مالمون )خوان ترسید به شدت خوان ترسید ...!
    با صدا خندید و آلا هم همراهیش کرد .
    ***
    مایا :
    در باغ بودیم ولی حس خوبی نداشتم ، حس بدی بود می ترسیدم به مجیر چیزی بگویم و خیلی چیزها را خراب کنم .
    مجیر نیم نگاهی بهم کرد و من به ناچار لبخند زدم :
    ـ چی شده!؟
    ـ هیچی ...چیزی باید بشه ... راستی چه خبر از آویر ... کی می تونه برگرده ...!؟
    ـ فعلا خیلی زودئه که برگرده ... به وقتش بر می گرده !
    این پا و آن پا کردم :
    ـ راستی آکادمی مرحله دوم رو شروع کرد ه ...! ؟
    سری تکان داد :
    ـ چیزی شده!؟
    نگاهم کرد :
    ـ نه ... نگرانم فریما از پسش بر می یاد یا نه !
    با لبخند عمیقی گفتم :
    ـ فریما دختر ماست حتما از پسش بر میاد !
    سری تکان داد و گفت :
    ـ اگه تو می گی پس از پسش برمیاد !
    لبخندی زدم و سرم را شانه اش گذاشتم .
    ***
    آویر :
    کبیر عصبی بهم خیره بود ولی من آرام، قهوه ام را می خوردم :
    ـ این طوری نگاهم نکن ... میخوام اینجا باشه !
    ـ قصد خودکشی داری ... تو از فاصله دور نمی تونی خود تو کنترل کنی ...بیاد اینجا شب و روز اون وقت می تونی ... نباید لمسش کنی چرا یادت نمی مونه ! ؟
    نفسی کشیدم :
    ـ اتفاقا خوب یادم مونده ...!
    ـ پس می خواهی چکار کنی ... درست مادرش اون کارست ولی دخترش رو بهت نمی ده ... آخه منطقی نیست که بخاطر پول اون بهت بده ... در ثانیه می خوای تمام مدت عینک بزنی ... اگه ازت ترسید چی ...! ؟
    بلند شدم :
    ـ خسته ام یه هفته از فرصتش تموم شده ... قبول نکرد هر دوشون بکش ... زمین یه نفس آروم می کشه !
    و رفتم اتاقم و روی تخت دراز کشیدم .
    می دانستم من از خودخواهی هم آن ور تر رفتم ، اما چاره نداشتم ، می خواستم هر لحظه تشنگی را حس کنم ، ولی مقاومت کنم .
    نمی خواستم ازم دور باشد می خواستم حتی از پیراهنم بهم نزدیک تر باشد .
    ***
    صبح شده بود و صدای باران می آمد ، به بیرون که نگاه کردم ، روی تراس بود و دستش را جلو آورده بود که قطره های باران را جمع کند .
    پرده را کشیدم و پایین رفتم ، کبیر شمینه را روشن کرده بود و من هم کلافه روی مبل تکی کنار شمینه نشستم :
    ـ نیومد جواب بده ... !؟
    ـ می بینی که بارون شدیدِ... شاید فردا بیاد ...!
    ـ فردا باید به عزرائیل جواب بده !
    کبیر هاج و واج نگاهم می کرد ، نگاهم را گرفتم و به شمینه و سوختن چوب ها خیره بودم .
    ـ اگه تو این کار نکنی خودم می کنم ... یادت نره من قدرت های ذاتیم رو دارم !
    رو به رویم ایستاد :
    ـ تو چت شده ... چرا اینقدر ...!؟
    ـ اینقدر بدجنس شدم آره ... لازمه که بشم ... دیانا تنها حقیه که برام مونده ... کاش درک می کردی چقدر از این کارم خودم متنفرم ... اما تو چاره پیش پام بزار ... همون رو انجام میدم !
    ـ چرا نمی زاری همه چیز طبیعی پیش بره ... !
    ـ اون وقت باید دنبال یکی دیگه بگردم ... کبیر من اینقدر فرصت ندارم ... هر کی ندونه تو می دونی که من الان مثل یه جسم ویروسیم روز به روز بدتر میشم... زمین دیگه برام مساعد نیست ... اگه با معشـ*ـوقه ام نباشم ...می میرم !
    کبیر نفسی کشید و سرش را تکان داد :
    ـ عصر می رم دیدنش ... بهتر تو بیرون نیای ... کمتر دیده بشی بهتره !
    سری تکان دادم و کبیر رفت .
    هوا نزدیک به غروب شده بود ولی خبری نه از مادر دیانا بود نه کبیر ، واقعا عصبی شده بودم .
    پرده را با تمام توانم کشیدم که با صدا افتاد ، همان لحظه صدای کبیر از نشیمن آمد خیلی زود در اتاقم را باز کرد :
    ـ جناب آویر ... تشریف بیارید پایین !
    با سر به بیرون اشاره داد ، لبخندی زدم و عینکم و کلام را برداشتم و پایین رفتیم ، مادر دیانا ایستاده بود و کیف کوچکی هم دستش بود ، نگاه ریزی پشت زن دیدم ، از پشت مادرش مخفیانه نگاهم می کرد ، لبخندی زدم :
    ـ بفرماید بشینید !
    دست کبیر سمت مبلمان نشیمن رفت ، اما مادر دیانا خیره به من بود که دست به سـ*ـینه ایستاده بودم :
    ـ برای نشستن نیومدم ...!
    دست دیانا را گرفت و جلو آورد ، لباس سفیدی تنش بود دست هایش را پشتش پنهان کرده بود :
    ـ شما تضمین می کنید که دخترم جسمن و روحن هیچ آسیبی بهش نمی رسه ...!؟
    روی مبل لم دادم و گفتم :
    ـ از کی واجب شده شرط بزاری ... تو توی ماشین گفتی و من مبلغ و پرداخت کردم!
    اشک در چشمانش جوشید :
    ـ ولی دیانا بچه ست !
    ـ به من مربوط نمیشه ... مشکل خودشه !
    ساک را روی میز گذاشت :
    ـ یا شرایطم رو قبول کنید یا اجازه نمی دم !
    بلند شدم و سمت پله ها رفتم :
    ـ خود دانی ... می تونی بری !
    وارد اتاقم شدم و با عصبانیت عینکم را پرت کردم ، صدای نازش آمد :
    ـ مامان ... مگه نگفتی دارم میرم سرکار ...مثل لورا ... من بزرگ شدم!؟
    چشم بستم و سعی کردم نشنوم سعی کردم بهش فکر نکنم ، اما نمی توانستم ، درونم به شدت می خواست در آغوشش بکشم و نوازشش کنم ، عطرش را با تمام وجودم به ریه هام بفرستم .
    ـ نه تو خدمتکار نیستی ... کار می کنم ... مثل پرنسس ها بزرگت می کنم ... بریم !
    پیشانیم را روی در گذاشتم ، با تمام توانم مانع خودم شدم که بیرون بروم تا همین لحظه دیانا را ازش بگیرم .
    کبیر در اتاقم ظاهر شد :
    ـ بهتر ...!
    با درد نالیدم :
    ـ می خوام بمیرن ... هرچه زودتر بهتر ...!
    ـ اما آویر ...!؟
    داد زدم :
    ـ این یه دستور بود !
    سکوت اتاق خبرم کرد که رفته برگشتم سمت پنجره شکسته ام ، بهش نزدیک شدم و دیدم کبیر با عجله بیرون آمد و بعد هم شلوغی خونه و دیانام که دست در دست مادرش کشیده می شد و پدرش هم مدام می پرسید چی شده ، اما جواب نداد و سوار ماشین شدند و رفتند ، لبخندی گوشه لبم نشست .
    ـ دستور تون انجام شد !
    ـ خوبه !
    روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و کم کم به خواب رفتم .
    ***
    کوچه شلوغ شده بود و من دلیلش را بهتر می دونستم ، تنها مشکلم این بود که دیانا پیش یکی از فامیل هاش بـرده شود یا پرورشگاه ، به هر حال من اول آخرش می خواستم بیاد پیشم و برام بقیه ماجرا مهم نبود .
    کبیر به من و خونسردیم خیره بود :
    ـ خب الان چی ... می خواهی چکار کنی ! ؟
    نگاهش کردم پریشان بود :
    ـ خونسرد باش ... خیلی چیزها هنوز درست دستت نیومده !
    با تلخی گفت :
    ـ مثلا چی جناب ولعید ! ؟
    لبخندی زدم :
    ـ کبیر... عصبی بودم !
    جلوم نشست :
    ـ می دونم واسه همین اینجام ... ولی واقعا بعدش چی ... دیانا الان پیش عمه اش می ره !
    لبخندی زدم :
    ـ نمی ره !
    ـ مگه دست خودش دادگاه گفته ... قانون میگه !
    نگاهم از شعله گرفتم و گفتم :
    ـ تو نمی ذاری بره ...چون تو دایی دیانای !
    هاج واج نگاهم کرد و من گفتم :
    ـ این رو هم می دونم که مادرش از تجـ*ـاوز به وجود اومده... ولی بازم بابا داشته باباش بچه دار شده ... بقیه رو خودت درست کن ... دیانا میاد اینجا وضع مالی تو از عمه بهتر پس شانس بردت بیشتر !
    نفسی کشید و سرش را تکان داد .
    ***
    تقریبا یک هفته از بحث من و کبیر گذشته بود که در باز شد و کبیر دست دیانا را گرفته بود و داخل شدند ، نگام مسخ دیانا بود ، از شانسم خانه تاریک بود و او من را نمی توانست ببیند برای همین می توانستم خوب بینمش .
    کبیر متوجه ام شد و چشمانش گرد شدند ، عینکم را گذاشتم و کبیر کلید زد :
    ـ خب دیانا خانم...اینجا رو که می شناسی !؟
    سرش را تکان داد :
    ـ خب لازمه یه بار دیگه بهت توضیح بدم ... این آقای جوان دوست دایی ... !
    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]
    به سمتش رفتم صدایی قلب روی هزار بود که کبیر سدمان شد و من به او اخم کردم :
    ـ بهتر دیانا به اتاقش بره ... یکم استراحت کنه !
    نفس هام داغ شده بودند ، کبیر چشم تو چشمم بود و من از نگاهش خواندم که باید کوتاه بیام .
    کبیر دست دیانا را گرفت به طبقه بالا برد و دور ترین اتاق را بهش نشان داد وجودم داشت داد و بیداد می کرد ، نمی دانم چرا خاموش نمی شد ، با اینکه اکنون دیانا را داشت ولی مسخره بود که خفه نمی شد .
    سرم را تکان دادم ، بار ها بار انجام دادم اما نمی توانستم چهره محزون وخسته دیانا روی پرده ذهنم مدام اکران می شد .
    تنها چیزی که می توانست آرومم کند یک چیز بود ، به سمت شعله ها رفتم و پشت دستم جای که بریده بودم و اولین پیوند خونی ما را رقم زد و اکنون دوباره می خواست اینکار را تکرار کنم .
    به زغال سرخ خیره شده بودم ، می دانستم کارم کمتر از طمع مرگ نخواهد بود ، اما برای آرام کردن وجود تشنه ام بهش احتیاج داشتم .
    کبیر داد زد : نه ... آویر این کار رو نکن !
    به حرفش گوش ندادم و روی دستم گذاشتم ، تمام وجودم سوخت سوزش دستم، رگ به رگ وجود نیمه انسانیم را داشت پاره می کرد و ازش دردی کشنده ی بلند شد .
    زانو زدم و دردم و به جان خریدم ، به خاطر عشقم ، بخاطر تنها دختری که بهار مجدد من بود .
    چشمام داشت تار می شدند که کبیر من را گرفت :
    ـ چرا تو اینقدر ...!
    ـ بهش احتیاج داشتم ... وگرنه دیانا ... !
    داد زد :
    ـ احمق جون دیانا خون تو توی رگ هاش رفته... دردت رو منتقل می کنی... !
    دیگه چیزی نفهمیدم و از حال رفتم .
    ***
    دامع در خیابان های شهر قاهره ( پایتخت مصر )، بی خیال چیزی که برایش فرستاده شده بود داشت راه می رفت ، به چند بچه یتیم رسید که داشتند گریه می کردند .
    به سمتشان رفت و جلوی یکی زانو زد :
    ـ چی شده مرد جوون!؟
    پسرک با هق هق گفت :
    ـ گشنیم ... اون آقا غذا نمی ده ...!
    یکیشان گفت :
    ـ کلی کار کردیم... ولی میگه بازم نمیده !
    دامع لبخندی زد و گفت :
    ـ بزارید منم تلاشم رو بکنم شاید به من داد هوم!؟
    بچه ها منتظر بودن که مثل اون ها مرد جوان خوش سیما هم به بیرون پرت شود ، اما با تعجب دیدند ، مرد جوان با کیسه های سفید مارک دار بیرون آمد و گفت :
    ـ خوب بگید ببینم ... شما خونه ندارید !؟
    در حالی که غذا را بینشان پخش می کرد ، یکی از بچه ها گفت :
    ـ چرا ... دوست درای بیای خونه ما ... مامانم هم گشنست !؟
    دامع خواست چیزی بگوید که دید بچه ها مشتاق نگاهش می کنند ، سری تکان داد :
    ـ پس من چند تا دیگه هم بگیرم بیام باشه !؟
    پسرک ها سری تکان داد و منتظر مرد مهربان شدند .
    دامع دست یکی از پسر ها را گرفته بود،نزدیک به حومه شهر و محله فقیر نشین رسیدند ، دل دامع لرزید ، آدم ها چقدر متفاوت با دنیا بالا زندگی می کردند .نفسی کشید و با لبخند گفت :
    ـ همه تون اینجا زندگی می کنین !؟
    خانه های ساخته شده از وسایل دور ریخته شده و بچه های بالباس های پاره پوره اما شاد .
    ـ آره ما همسایه ایم !
    ـ اسمت چیه!؟
    ـ احمد ... اسم شما چیه!؟
    دامع من منی کرد و گفت :
    ـ داود !
    پسر ها با خوشحالی یکی یکی خودشان را معرفی می کردند و دامع مودب می گفت " خوشبیختم چه اسم زیبایی داری!"
    بچه ها هم ذوق می کردند و می خندیدند .
    ـ آقا داود اینجا خونه ماست !
    مرد کوچک در زد و یالله گفت و دامع هم پشت سرش داخل شد .
    زنی با لباس سنتی سیاه رنگ به استقبال مرد کوچک خانه آمد با دیدن جوانی رشید و شیک پوش تعجب کرد احمد کوچولو جلو رفت :
    ـ مامان ... ایشون جناب داود هستن... برامون غذا گرفت ببین ... چقدر زیاده !
    دامع مودبانه جلو رفت و سلام داد و پلاستیک حاوی غذا را سمت زن که اشک در چشمانش جمع شده بودند ، گرفت ، اما صدای باعث شد هر سه بر گردند سمت صدا :
    ـ کیه... مادر ...احمد اومد ...!؟
    احمد با دو رفت داخل و گفت :
    ـ خواهری برات غذا آوردم ... بین ...!
    ـ ممنون خدا ازتون راضی باشه !
    ـ دخترتون مشکلی داره ... اگه مشکلی ست می برمش بیمارستان !؟
    صدا زن غمگین شد و گفت :
    ـ خدا بیمار رو شفا بده از فضل خودش به ما ببخشه ... دخترم بیماریش قابل درمان نیست !
    دامع می دانست سوال دیگری فضولی حساب می شد ، اما درونش حس عجیبی داشت ، صدای دخترک لرزش محسوسی به او وارد کرده بود .
    ـ چه مشکلی ... مگه میشه مشکلی باشه و نشه حل کرد!؟
    زن نفسی کشید و به سمت در اتاقک رفت و دامع را دعوت کرد به داخل ، قبلش گفت یاالله تا دخترش حجاب کند ؛ دامع هم با مکث داخل شد و با دیدن دختری که شاله اش را سرش کرده بود و تازه گره اش را درست کرده بود به دامع خیره شده بود .
    ـ خدا بد نه !
    صدایی خاص دخترک گفت :
    ـ شکر که نمی ده !
    دامع لبخندی زد ، از نظر جسمی که کاملا سالم بود ، شرمش شده بود چیزی بگوید ، احمد داشت لباس خواهرش را مرتب می کرد ، مادر دامع را دعوت به نشستن کرد .
    ـ همون طور که می بینی دخترم نابیناست !
    دختر لبخندی زد ؛ هنوز گوهی که به دامع خیره بود ، مرد با افسوس نگاهش می کرد ، و با وجود هیچ چیزی که نمی دید این را می توانست حس کند .
    ـ بابت گرفتن حق داداشم ممنونم ... آدم های مثل شما کم پیدا می شن !
    ـ تازه، آقا داود کلی غذا برای خانواده دیگه خرید ... مگه نه ! ؟
    ـ شاید لازم بود که بخرم !
    مادر با سینی رنگ و رو رفتی جلوش نشست و استکان چای که ازش بخار خارج می شد .
    نمی توانست به دخترک نگاه کند ، نگاه به چهره معصوم شیرینش با نگاه آهوی و درشتش ، حس بدی بهش می داد ، نمی توانست باور کند این دو تیله سیاه هیچ جز سیاهی نمی بیند .
    ـ به هر حال معذرت می خوام مزاحم شدم ... بهتر من برم ... با اجازه !
    اجازه مخالفت نداد و از آلونکشان بیرون آمد و سریعی از آنجا دور شد ، ساکنان خانه به رفتنش خیره شده بودند ، دخترک خندید و گفت :
    ـ بیچاره ...نفسش گرفت د برو که رفت ... پول دار ها این طورین !
    احمد برای دفاع از مرد حامی گفت :
    ـ نه ...هیفا ... جناب داود مرد بسیار مهربانیه ...مگه نه مامان ! ؟
    ـ هی وروجک تو بیشتراز چند دقیقه باهاش نبودی ...سند زدی خوبه!؟
    ـ اره که خوبه ... تو حسودیت می شه !
    دستش را سمتش کشید و پایش را گرفت و کشید سمت خودش و داد و خنده های احمد و گله های خواهرانه هیفا به آسمان رفتند .
    دامع در را باز کرد و به اتاقش رفت ، نمی دانست چی شد ، دیدن دختر نابینا چرا اینقدر پریشانش کرده است ، اصلا چرا باید به آن دخترک فکر کند ، روی تخت خودش را انداخت ، که سایه ی دید :
    ـ دانیل !!!
    دانیل نزدیک شد :
    ـ باید با هم حرف بزنیم ! ؟
    به سمتش رفت :
    ـ چرا اینجایی ... الان از مرزت خارج شدی ... ممکن ...!
    ـ برام مهم نیست ... فقط این رو باید به میکسا برسونی که دلیل جدایش ... گابریلِ ... نه هیربد ... دیگه نمی تونم ...!
    تصویرش محو شد ، دامع تازه فهمید که این ارتباط روحی بود نه جسمی .
    حرف های دانیل را مزمزه کرد و چشمانش گشاد شدند .
    ***
    میکسا :
    به خودم در آینه خیره بودم ، حس بدی داشتم و نمی توانستم درست فکر کنم .
    با هر بدبختی بود خودم را آماده کردم که برم کالج آنجا لااقل می توانستم ببینمش حتی اگر از دور .
    در را که بستم دیدم لوسی هم از خونه اش در حالی که با عجله کاپشنش را تنش می کرد ، متوجه من شد ، با تکان سر سلام داد و منم مثل خودش پاسخ دادم .
    راهم را گرفتم که برم صداش متوقفم کرد :
    ـ استاد!؟
    برگشتم سمتش با دو خودش را به من رساند ، با لبخند گفت :
    ـ من لوسی ویتمورم ... !
    لبخندی زدم و گفتم :
    ـ می دونم !
    لبخندش عمیق تر شد :
    ـ شاید فضولی باشه... ولی می تونم یه سوالی بپرسم !!!؟
    با هم همقدم شدیم و اجازه دادم سوالش را بپرسد ، چیزی را از کیفش در آورد :
    ـ نمی دونم چرا از دیشب دارم این نقاشی رو تکرار می کنم ... با وجود تکرار پی در پی بازهم همینه!
    برگِ را گرفتم و به عکس فریما نگاه کردم که معلق در آسمون بود و من هم گوشه ی برگِ میان دود سیاه غلیظی قرار داشتم ، صداش باعث شد نگاهش کنم :
    ـ می دونم احمقانه ست که طرح استاد ویچس رو این طوری بکشم ... اما از دیروز همش همینو می کشم... دیروز هم که توی کلاس گفتن بکشم بازم شکل شما پشت دود یا شاید ابری سیاه قرار داشت !
    به سطل زباله رسیدم و گفتم :
    ـ تخیلی خوبی داری !
    و برگِ را مچاله کردم و انداختم در سطل زباله ، با تعجب نگاهم کرد :
    ـ منظوری نداشتم ... فقط ...!
    دستم باعث شد ساکت شود :
    ـ من دیرم شده ... خداحافظ !
    مات و مبهوت از رفتارم ایستاد و من ازش دور و درو تر شدم ، می دانستم چرا این طرح ها را می کشید ، اما نمی دانستم چرا لوسی باید همچین چیزهای را بکشد که مربوط به روح های ما بود .
    با کلی فکر کردن رسیدم کالج و مستقیم رفتم اتاق استادها ، سلام کردم و پاسخ گرفتم ، متوجه نبود فریما شدم ، اما اهمیت ندادم شاید دیرتر می رسید .
    استادها کم کم وقت کلاسیشان شد و رفتند ، من هم مجبور شدم برم سر کلاسم از آن بدتر لوسی هم در کلاس بود .
    وقتی تدریسم تمام شد و بچه ها یک به یک بیرون رفتند و منم خواستم بروم لوسی گفت :
    ـ می دونم حرفم رو باور نمی کنین استاد ... اما من مطمئنم جون استاد در خطرِ ... شایدم ...!
    یک قدمیش رفتم که ترسیده به دیوار تکیه داد :
    ـ ببین دختر جون هر چه که می بینی یا می کشی دلیل بر واقعیت نیست ...!
    ـ چون می دونید که تقصیر شماست که ...!
    چشم بستم و خواستم آرام باشم :
    ـ ببین خانم ویتمور ... من نیومدم که به مزخرفات و تخیل جناب عالی جواب بدم ... برام مهم نیست اون مغز کوچیکت چه فکر ی می کنه ... ولی این رو توش فرو کن من بخوام هم به خانم ویچس صدمه نمی زنم ... افتاد!؟
    و از کلاس زدم بیرون .
    فریما :
    گوشه ی اتاق کز کرده بودم و به جسمم خیره بودم ، نمی دانستم چکار کنم ، منتظر کمک باشم یا نه خودم کاری بکنم اما نمی دانستم چکار .
    خاله که بیرون رفته بود ، بیچاره خبر نداشت که چه شده ، بلند شدم و به طرف جسمم رفتم ، پنجره با صدا باز شد و من خیره به پنجره شدم باد با پرده ها بازی می کرد .
    نگاهم دوباره به جسمم افتاد که با وزیدن باد لباسم را تکان می داد ، متوجه شدم نشان فاتح نیست ، گیج به خودم نزدیک تر شدم :
    ـ نشونم کجا رفت ! ؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    چشمم به آینه افتاد و نشانم را نورانی روی خودم دیدم به یکباره یادم آمد مگر من اکنون روح نیستم ؟پس چطور خودم را در آینه می بینم .
    گیج برگشتم سمت جسمم ، نمی دانستم چه خبر بود ، چکار باید می کردم .
    یادم آمد که من اگر فاتح شوم چه خطر بزرگ ترسناکی می شوم ، تنها چیزی که فاتح بلد بود کشتن بود .
    من این را نمی خواستم ، نمی خواستم قاتل باشم ، اما چاره دیگری هم نبود ، هیربد خبر از حالم نداشت ، اگر هم داشت اجازه نداشت مرز تعیین شدش را رد کند .
    نفسی کشیدم و به دیوار تکیه دادم و سر خورده نشستم ، نشانم را لمس کردم ، ابر های نشانم داشتند ازش دور می شدند ، اما نمی دانستم چرا، چرا پری من در مقابل ایستادگی نکرد ، مگر نباید حال تقریبا پری کامل باشم نه فاتح ، چرا لااقل خود آکادمی به کمکم نمی آمد !؟
    سرم را میان دست هایم قایم کرده و داشتم آرام گریه می کردم که صدای در آمد و من فهمیدم خاله برگشته ، صدای قدم های را شنیدم که تند پله ها را بالا می آمد مطمئنا خاله نبود ، منتظر شدم ببینم چه کسی است .
    در باز شد و لوسی داخل شد ، گیج بودم من هرگز به این دخترک نگفته بودم کجا زندگی می کنم ، پس چطور اینجا بود ، به سمت جسمم رفت :
    ـ استاد ...!؟
    وقتی دید جواب نمی دهم ، کمک کرد روی تخت صاف و درست بخوابم .
    دستش را روی قلبم گذاشت و چیزهای را طرح کرد ، نشانم دچار سوختن شد و من گیج به خونی که روی سـ*ـینه ام می چکید خیره شدم .
    ـ بهش گفتم ... نیومد ... مجبور شدم خودم بیام ... امید وارم جواب بده !
    نشانم درست مثل فلزی داغ روی سـ*ـینه ام قرار گرفت و من با کششی باد مانند به سمت جسمم کشیده شدم و نفس عمیقی در وجودم من را به جسمم برگرداند و چشمانم گشاد شده باز شدند ، لوسی با لبخند نگاهم کرد :
    ـ جواب داد !
    با سرفه نشستم :
    ـ تو ...!؟
    لوسی ازم فاصله گرفت :
    ـ نمی خواستم بترسید ... اما شما دچار جادوی سیاه بودید ... فعلا خنثی شد ولی هنوز هست !
    به او نگاه کردم :
    ـ تو از کجا می دونی!؟
    گیج شده گفت :
    ـ خب ... خب ...!
    ـ من می دونم یه دختر نرمال و عادی نیستی !
    نفسی کشید و از لبی تخت بلند شد و به سمت آینه رفت :
    ـ اشتباه نکنید ... من یه دختر عادیم ... فقط یه کوچولو فرق دارم !
    با هر زور و زحمتی که بود بلند شدم و به طرفش رفتم ، آستین دست چپش لباسش را بالا زدم ، خیره نگاه اش کردم ، سر به زیر شد :
    ـ تو...تو یه شیطانی!؟
    نفسی کشید ، و آستینش را پایین آورد :
    ـ یه شیطان که دوست نداره شیطان باشه ... دوست نداره مثل هم نوع هاش و اجدادش باشه ... من هر کاری بکنم نمی تونم مایئتم رو تغییر بدم ... ولی حاضرم قسم بخورم که وجودم پاک تر از فرشته هاست !
    اخم هام باز شدند :
    ـ چرا داری بهم کمک می کنی ... می دونی من چیه ام ! ؟
    لبخندی زد و گفت :
    ـ معلومه که می دونم ... ولی نمی دونم چرا پری شما رو اسیر کردن ... دیشب خیلی تلاش کردم بفهمم ولی به بن بست رسیدم !
    ازش فاصله گرفتم :
    ـ می دونم همش تقصیر اون پسر میکساست ... فقط دلیلش رو نمی دونم !
    برم گرداند :
    ـ نه اون نیست ... یکی که مثل من ...طلسم شما شیطانیه ... یه شیطان کامل و قوی این کار و کرده ... کسی که می تونه خودش نابودش کنه ... منم متوجه نمیشه ام پس این وسط استاد مسیحی چرا همش توی طرح ها م ظاهر می شه!؟
    به چهره متفکرش نگاه کردم ، اگه او می توانست خوب خودم هم می توانستم از وجودم سوال کنم .
    پشت میزم نشستم و برگ را گرفتم و چشم بستم ؛ شعله را صدا کردم ، بار ها این کار کردم ، حسش کردم اما ضعیف ، ضعیف و خسته از آن همه تقلا و نرسیدن به هدفش .
    حس کردم ، در تاریکیم ، تاریکی کم کم رنگ گرفت و من ماه نقره ی کامل را دیدم ، نسیم سردی به چهره ام خورد و حس کردم وجودم گرم شد ، به دست هام خیره شدم ، شعله شده بودم ، به اطراف نگاه کردم در دشتی بودم ، دشتی که خیلی آشنا بود ، کجا دیدمش را بخاطر نمی یاوردم .
    ولی چیزی در من می گفت جلو بروم ، وقتی جلو تر می رفتم شعله را بیشتر حس کردم ، اکنون یکی شده بودیم ، لبخندی زدم ، در وجودم بغلش کردم ، دود دوباره اطرافم را گرفت و همه جا را تاریک کرد و من دوباره شعله را از دست دادم ، دیدم با جیغ ازهم دور شد و کم کم وجودم سرد شد و از حال رفتم .
    با نوازشی بیدار شدم و به لبخند لوسی نگاه کردم ، در جام نشستم ، با یاد آوری پریم و دردش دوباره چشمانم اشکی شدند ، لوسی بغلم کرد :
    ـ نگران نباش ما چاره شو با هم پیدا می کنیم ... تو فقط نباید به فاتحت اجازه خروج بدی ... چون دیگه جسمت قبولش نمی کنه !
    سری تکان دادم .
    ـ من همه تلاشم رو می کنم که دوباره پریت رو حس کنی با تمام قدرتش !
    لبخندی زدم و ازش تشکر کردم ، او هم گفت که باید برود تا خانوادش نگرانش نشوند .
    وقتی رفت تازه غمم برگشت زانوانم را بغـ*ـل گرفتم ، درد شعله وجودم را غمگین کرده بود ، او کسی که به این حال روزش انداخته را زنده نمی زارم .
    میکسا :
    در خونه را که باز کردم و داخل شدم متوجه شدم شمینه روشن است .
    با احتیاط داخل شدم و در را آرام بستم ، وقتی دیدم کسی خانه نیست تعجب کردم و شانه ی بالا انداختم روی مبل لم دادم و سرم را تکیه به مبل دادم و چشم بستم .
    ـ سلام میکسا !
    با تعجب چشم باز کردم و به رمئو نگاه کردم :
    ـ تو اینجا چکار می کنی !؟
    کنارم نشست و گفت :
    ـ برات یه پیغام مهم آوردم ...!
    عصبی گفتم :
    ـ حتی اگه پیغام مرگ من باشه ...ولی نباید می اومدی ... تو از مرزت رد شدی ... به فکر خودت نیستی به فکر مری باش ...!
    ـ از ما بگذریم ... دانیل به دامع خبری داده که باید بشنوی ...!
    نفسی کشیدم و گفتم :
    ـ دانیل و دامع هم مثل تو احمقن ... تو چرا تو که کلی واسه عشقت صبر کردی ...!
    افی کرد و گفت :
    ـ یه لحظه گوش کن خب ... چقدر بارت منفی پسر ... باید بدونی اونی که بین عشق شما اومده... هیربد نیست ... گابریل ئه !
    گیج نگاهش کردم و لبم لرزید :
    ـ گابریل !؟
    سری تکان داد :
    ـ شاید این مثلث طرح اون باشه ... ولی فقط همین روگفت ... تقصیر هیربد نیست که جدا شدیدن تقصیر گابریل !
    ـ اخه گابریل چرا باید بخواد من و فریما رو جدا کنه ...!؟
    درست که سوالی پرسیدم اما داشتم از خودم می پرسیدم نه رمئو .
    ـ نمی دونم... گابریل شاید با تو دشمنی نداره ولی با دنیایی بالای چرا !
    بلند شدم و فکری که این روز ها ذهنم را مشغول کرده بود را بیان کردم :
    ـ صبر کن ... گابریل الان توی بعد زیر زمینی اسیره ... مجیر جاشین تعیین کنه ...آویر قانون شکنی کنه رای به عزلش ... درمانگر چاره بده ... مجیر ازم بخواد که فریما رو عقد زمینی کنم بدون هیچ نقشه و هویت دروغینی ... هیربد فریما رو لمس کنه ... هر دو بریم آسمون و مجیر با اون همه مخالفت و وجود مایا بخواد دشمن های روحی مایا توی قصرش باشن ...من و هیربد رقیب هم بشیم ... این ها همه بازیِ ... آخر این بازی باید چطور تموم بشه ... مرگ من و فریما یا هیربد ! ؟
    ـ درسته ... گابریل جنگ می خواد اگه فریما بمیره پری ها اگه تو روک ها و اگه هیربد هم شیطان ها هم مردم نالفور ...!
    ـ مرگ هر سه ما جنگ به پا می کنه که کمتر از قیامت نیست !
    سری تکان داد :
    ـ ولی این ها هیچ فایده ی برای گابریل نداره ... جنگ آسمون ها همچین چیز نادری نیست ... همیشه درگیری بوده ... نقشه اش یه چیز دیگر ِ!
    شانه ی بالا داد :
    ـ من نمی دونم از خودش بپرس !
    لبخندی زد :
    ـ من برم که حسابی دیر کردم صدای مادام در میاد !
    با تکان سرم ازش خداحافظی کردم ولی فکرم مشغول شده بود ، کاش قدرت هام گرفته نمی شد تا از یکی از استادهای انجمن کمک می خواستم .
    نفسی کشیدم و یاد حرف های استادم افتادم ، درست جفت من پری یا شیطان کامل بود ، ولی لوسی آدم بود ، یاد نقاشیش افتادم ، آدم نرمالی نبود .
    ولی چرا استادم جفتم انتخابش کرده بود ، این هیچی؛ آینه من و فریما را یکجا فرستاده بود ، با شناختی که از استادم داشتم می دانستم کارش بی دلیل نیست ، این که من میان حقیقت زندگیم و برچسب استادم قرار داشتم همچین بی دلیل نبود .
    مجبور بودم خودم برای کشف حقیقت بروم ، پشت پنجره به خانه لوسی خیره شدم ، تصمیم یک لحظه بود و برای برگشت راهی نداشتم .
    کاپشنم را تنم کردم و از خانه زدم بیرون و به سمت خانه لوسی رفتم ، با دستگیره در ضربی به در زدم .
    چند دقیقه بعد زنی در را باز کرد ، از چهره اش و سنش معلوم بود که مادر لوسی است .
    با لبخندی نگاهم می کرد :
    ـ سلام ... من میکسا مسیحی هستم ... همسایه ...!
    با خوشروی گفت :
    ـ بله ... بله ... بفرماید داخل!
    نمی خواستم داخل خانه اشان شوم ، برای همین گفتم :
    ـ نه ممنونم ... با خانم لوسی ویتمور کار ...!
    صدای لوسی جمله را ناقص گذاشت :
    ـ سلام استاد خوش اومدید ... مامان من هستم شما برید !
    زن بیچاره قبول کرد و رفت :
    ـ بفرماید ... !
    زمزمه مانند گفتم :
    ـ میشه بیای خونه من ! ؟
    با چشمای گرد شده از تعجبش به من خیره شده بود ، کم کم لبخندش نمایان شد و گفت :
    ـ باشه ... صبر کنید وسایلم و بیارم !
    اخمم جمع شد :
    ـ وسایل ! ؟
    با دویدن به سمت پله ها داد زد :
    ـ بله وسایل !
    نفسم را فوت کردم و منتظرش شدم ، چند دقیقه بعد که پایین پله ها نظاره گر باغ کوچکشان بودم ، با صدای پر شوق اشتیاق گفت :
    ـ من آماده ام !
    برگشتم سمتش ، کیف و تخته طراحیش دستش بود :
    ـ خوبه ... بریم !
    سری تکان داد و همراه هم به سمت خانه ام رفتیم ، چنان ساکت بود که مجبور بودم برگردم و ببینم همراهم میاد یا نه ، وقتی لبخندی زد فهمیدم چرا دارد می آید ولی از مورچه بی صدا تر .
    لبخندی که زد برگشتم و در خانه را باز کردم و کنار رفتم که داخل شود .
    ـ وای ... اینجا شبیه به خونه خون آشام هاس ... چرا اینقدر تاریک و ترسناک ...! ؟
    ـ بشین ... الان چی میل داری ... خون دوست داری!؟
    خندید و گفت :
    ـ نه !با یک قهوه داغ می تونم کنار بیام !
    سری تکان دادم و سمت آشپزخانه رفتم و قهوه را آماده کردم
    با دوتا استکان قهوه برگشتم روی مبل نشسته بود و هنوز همه جا را می پایید ، نمی دانستم دنبال چه چیزی در این خانه می گشت .
    با دیدن من صاف نشست و لبخند زد ، سینی قهوه را روی میز گذاشتم و رو به رویش نشستم :
    ـ ممنون ... جناب استاد !
    ـ می دونی چرا گفتم بیایی اینجا!؟
    فنجان قهوه اش را میان راه برگرداند :

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    ـ آره می دونم ... ولی یکم وقت می بره ... !
    ـ چقدر !؟
    لب هایش را کج کرد و چشماش را بالا داد ، هوم هومی کرد :
    ـ راستش نمی دونم بستگی داره ممکن هیچی نکشم ... ممکن همش سیاه باشه خودتون باید پیداش کنید !
    سری تکان دادم و گفتم :
    ـ می خوام چیزی رو بکشی که ممکن جز خدا و فرشته ها سرنوشت نداند ... ولی من می خوام بدونم ... من توی دنیا یه جفت دارم ...ازش جد ا شدم ... می خوام سرنوشتم رو بکشی ... زمان رو جلو ببری خیلی جلو تر از الان ... !
    میان حرفم پرید :
    ـ صبر کن ...صبر کن ... اولا من نه خدام و نه فرشته ...دوما چیزی دست من نیست ...پیامبر هم نیستم ... !
    بلند شدم و آستینش را بالا زدم :
    ـ واسه من اینقدر نقش بازی نکن ... تو اگه یادت نیست من این نشون و خوب یادمه ... !
    گیج خیره ام بود ، با صدای لرزونی گفت :
    ـ نمی فهمم ... چی داری می گی ... !؟
    عصبی بودم :
    ـ که نمی فهمی ... باشه به یادت میارم !
    ترس را در چشمانش می خواندم اما به او احتیاج داشتم ، من می دانستم الکی اینجا نبود ، باید به من کمک می کرد ، نشانش * را در آوردم و او ترسیده به مبل تکیه داد :
    ـ تو که چیزی نمی فهمی چرا می ترسی !؟
    اشکش داشت در می آمد مچ دستش را گرفته بودم ، تقلا می کرد ولش کنم ولی نمی خواستم این کار را بکنم ، نشان را خواستم به علامتش نزدیک کنم ، فریاد زد :
    ـ باشه ...باشه هر چه تو بگی ... تو رو خدا این کار رو نکن ... من نمی خوام از جسم لوسی بیرون بیام ... !
    دستش را رها کردم و گفتم :
    ـ خوبه ...بجنب وقت زیادی ندارم !
    با اخم نگاهم کرد :
    ـ یه شرط داره !
    با اخم خیره شدم بهش ، پروتر از آنی بود که بفهمد حال کجاست و در مقابل چه کسی نشسته است:
    ـ هرچه کشیدم ... خوب و بد ... بزاری زنده و با جسم انسانیم از اینجا برم ... !
    سری تکان دادم :
    ـ شانس آوردی که فعلا مدیر انجمن نیستم ...وگرنه برای این ورود ممنوعه می کشتمت !
    آب دهنش ررا قورت داد و تخته را برداشت و برگ را به سمتم گرفت :
    ـ چی بکشم !؟
    ـ آینده من و جفتم ... و رقیبم ...!
    چیزی بلغور کرد و شروع به کشیدن کرد ، به سمت پنجره اتاق نشیمن رفتم و چشم بستم و منتظر شدم ، خوب که فکر می کنم ، حس می کنم تازه فکر و منطقم برگشته ست .
    فقط یک چیزی هنوز در مغزم جفت و جور نمی شد گابریل هر چقدر باهوش و قوی باشد ؛ روی یک نفر کنترل نداشت ، درمانگر . پس این مهره های شطرنج را تنها گابریل نچیده بود؛ خواستم چیزی بگویم که خودش گفت :
    ـ تمام شد!
    به سمتش رفتم و برگ را ازش گرفتم به طرحش نگاه کردم :
    ـ من گفتم که هر چه می کشم دست خودم نیست ... من مقصر نیستم !
    خواست بلند شود که گفتم :
    ـ بشین سر جات !
    ـ ولی تو که قول ... !
    داد زدم :
    ـ بتمرگ سر جات !
    با ناراحتی نشست و زمزمه کرد :
    ـ بد اخلاق !
    به نقاشیش خیره بودم ، من و لوسی در آغـ*ـوش هم بودیم و فریما در حالی که چشماش نورانی شده بودند از دور تماشامان می کرد ، نمی فهمیدم چطور آن وقت دود همیشه در نقاشی های لوسی قسمت فریما کمرنگ و به نوعی دور می شدند .
    برگ را روی میز کوبیدم :
    ـ این یعنی چه ... من گفتم آینده من و جفت و رقیبم ...!؟
    ترسیده به مبل تکیه داد گفت :
    ـ من که گفتم نمی دونم ... هر چه می کشم دست من نیست ... سرنوشت تو بود ...!
    خنده عصبی کردم :
    ـ سرنوشت من با تو ... خیلی مضحکه ... من با یه شیطون ...مثل برخورد ابر و خورشید ئه !
    ـ ابر می تونه جلو خورشید بیا ها !
    اخم هام جمع تر شد :
    ـ ولی نه به مدت طولانی ... صبر کن ...!
    به فریما علامت دادم :
    ـ تو گفتی فریما همش توی غبار و دود ئه ! ؟
    سری تکان داد :
    ـ روحش طلسم شده ... طلسم شیطانی ...!
    ـ خودم می دونم ...!
    لب هاش آویزان شد و رو ازم گرفت :
    ـ وقتی تو منو بغـ*ـل کردی چرا این تاریکی داره از ببین می ره!؟
    به نقاشی خیره شد و گفت :
    ـ آره داره می ره ... نکنه وقتی که من جفت تو بشم فریما خوب می شه !
    وقتی سر بلند کرد و با اخمم مواجعه شد خنده دار گفت :
    ـ خوب من که نمی گم این میگه !
    خندم به زور خوردم :
    ـ شایدم هم لازم نیست همه چیز واقعی باشه ... شعله فریما به محرک نیاز داره ... یه حسادت و خطر از دست دادن !
    بلند شد :
    ـ من نیستم ... تو می دونی من یه شیطانم ... می دونی که چه اتفاقی می افته ...من توی این بازی شرکت نمی کنم !
    نشان را نشانش دادم :
    ـ مجبوری ... خانم کوچولو !
    روی مبل نشست و گفت :
    ـ خیلی پستی !
    خندیدم و گفتم :
    ـ می دونم !
    ***
    چند روز از آخرین جلسه من لوسی گذشته بود ، بیچاره هر لحظه می گفت گند می زند ولی من مطمئن بودم منظور آن نقاشی همین بود.
    امروز اولین روزی بود که قرار گذاشتیم نقشه امان را اجرا کنیم ، نه فقط لوسی حتی خودم یکم می ترسیدم ، اگه پری فریما به لوسی صدمه بزد چکار می توانستم بکنم !؟
    این را هم نمی خواستم که جسم انسانی فریما هم ضربه ببیند آن هم به دست خودم ، این ها یک طرف ، گابریل هم اگر همین را می خواست چکار باید بکنم ، این وسط هیربد هم بود ، ولی همه آنها الویت بعدی بودند برای من مهم تر از همه عشقم بود ، جفتم بود .
    لوسی دستپاچه گفت :
    ـ اگه از این ور نیاد چی !؟
    ـ میاد این چند روز مراقبش بودم !
    ناراحت سر به زیر بود :
    ـ ناراحت نباش نمی ذارم بهت آسیب بزنه !
    چهره گرفتش با لبخند روشن شد :
    ـ ممنون !
    این چند روز حسابی با هم گرم گرفته بودیم تا فریما فکر کند با هم رابـ ـطه داریم .
    در اتاق کپی از هم پرسید و منم جواب دادم لوسی دختر دوست داشتنی هستش ، دیدم چطور نگاهش را ازهم می دزدید ، اخم کرد گفت بود که درست نیست استاد به شاگردش همچین دیدی داشته باشد ، من هم گفتم یادت نره ما چرا اینجایم من حس می کنم لوسی جفت گمشده من است .
    دیدم که نگاهش مال فریما سابقم شده بود ، خشمش رفتن عصبیش همه من را خوشحال کرده بود و اکنون آخرین تیر و می خواستیم بزنیم و بعد کاری که خودم می دانستم بهتر از هر کسی بلدم ، حتی بدون قدرت ها انجمن ،من روک خاص بودم و همیشه می مانم .
    دیدم از دور در حالی که هوا سرد هم نبود خودش را بغـ*ـل کرده و متفکر به کوچه باریک نزدیک می شد :
    ـ داره میاد !
    لوسی گیج شده بود ، خودم به سمتش رفتم و بغلش کردم ، نفس هاش پر حرارت شده بودند :
    ـ آروم بگیر ... این یه نمایش ِ نه واقعیت!
    مثل من زمزمه کرد :
    ـ چکار کنم ... تو اولین مرد آسمونی هستی که بغلش می کنم ...!
    صورتش را قاب گرفتم ، نالید :
    ـ این توی نقش نبود!
    چشمکی زدم :
    ـ تازه اضافه شده !
    فریما :
    نمی دانستم چم شده بود ، به من چه که میکسا با چه کسی در ارتباط است، وجودم لرزید حرف هاش در ذهنم تکرار می شدند ، وجودم غمگین شده بود ، پریم ناراحت بود و من می دانستم حسم را او به من منتقل کرده است، وگر نه من جفتم را داشتم شاید بخاطر دوری از هیربد بود .
    نمی دانستم چکار کنم ، چطور پیش بروم تا دوباره به هیربد برسم .
    به سمت کوچه رفتم پاهایم از دیدن منظره رو به رویم خشک شدند ، گرم شده بودم ، میکسا و لوسی داشتند ، حتی فکرش عذابم می داد ، وجودم پر از خشم شده بود ، نمی دانستم چرا به یک باره حسش کردم ، پریم را عصبی خشمگین حس کردم ، بیشتر از همیشه ، نفسم تند و گاهی به شدت کند شده بودند ، چشمام ناخواسته بسته شدند ، با قدرتی باز شدند ، به سمتشان رفتم و قبل از رفتار خودم میکسا لوسی را پشت سرش قایم کرد و این بیشتر عصبیم کرد ، به میکسا حمله کردم ، وجودم پر خشم بود و نفرت از دختری که خواست کمکم کند :
    ـ نمی ذارم به جفتم صدمه بزنی !
    فریاد کشیدم :
    ـ می کشمش !
    حس کردم چیز از درونم فریاد جیغ مانندی کشید و من تبدیل شدم ، میکسا با لبخند گفت :
    ـ پری کو چولوی من برگشت !
    به دستهای آتیشیم خیره شدم ، سپس به میکسا و لوسی ، دوباره خشمم برگشت و به سمتش یورش بردم ، میکسا داد زد :
    ـ نه فریما !
    اما دست خودم نبود اکنون من واقعیم فقط نظاره گر عصیان شعله بودم ، آتش که قدرتش بود مثل گردباد به سمتشون رفت ، و دست های میکسا بود که نوری بیرون داد و شعله آتشم حایلش را سوراخ کرد و به میکسا خورد و به دیوار کوبیده شد و از حال رفت .
    لوسی از ذهنم پاک شد و به سمت میکسا رفتم ، چشم باز کرد و نالید :
    ـ موندم چرا نمی تونم بهت صدمه بزنم !
    لباس هاش پاره شده بودند و زخمی بود ، اشک هام باریدند و گفتم :
    ـ متاسفم ... نمی خواستم به تو صدمه بزنم ... نمی خواستم ... !
    میکسا لبخندی زد ؛ در کسر ثانیه از حال رفتم .
    ***
    میکسا :
    لبی تختم نشسته بودم و به فریما خیره بودم ، لباسش را کنار زدم و به نشاان فاتح خیره شدم :
    ـ چقدر دوست دارم ... این نبود ...کاش تو فریما مصون خودم بود و بس !
    پلکهاش بالا رفتند ، نالید :
    ـ من کجام !؟
    ـ جای که باید باشی ...عشق من !
    لبخند زد :
    ـ حس بدی دارم ... نمی دونم چم شده !
    دستش را گرفتم و رو به رویش نشستم :
    ـ کمکت می کنم به یاد بیاری !
    لبخندی زد و دستم را نوازش کرد .
    * انجمن شب برای تمام موجودات شب برای تکفیک آویزی از نشانشان دارد .به همان صورت برای دستگیری ورود غیر قانونی نشان های مهر مانند که با خوردن به موجودات شب آن ها دیگر می توانند وارد جسم میان بعدی شوند .

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    ـ تو جفت منی !؟
    لبخندی زدم :
    ـ برای همیشه !
    لبخندش عمیق تر شد ، دستم را روی پیشانیش گذاشتم و او هم با گریه هر چه را که به فراموش کرده بود و من به یاد داشتم به ذهنش منتقل کردم ؛ چشمای اشکیش را به نگاه ام دوخت :
    ـ میکسا ... !
    بغض باعث شد فاصله امان را پر کند ؛ ا صدا گریه می کرد و من نیز نوازشش می کردم تا آرام شود
    ***
    صدای هولناک باعث شد استاد به آینه خیره شود .
    مجیر ظاهر شد ، عصبی بود به شدت هم عصبی بود ، استاد تعظیمی کرد و به او خیره شد :
    ـ سرنوشت ،سرنوسته ... امپراطور !
    ـ مگه نباید مراقبت می کردین ... !؟
    ـ ما تمام تلاشمون کردیم ... !
    مجیر داد زد :
    ـ خیر نکردید ... تاوانش و هم خودتون می دید ... بُعد ها ضعیف شدن منتظر باشید ... تاریکی از نور شما پیروز شد !
    با عصبانیت آنجا را ترک کرد ، سمیر همقدمش شد :
    ـ بزار من درستش کنم !
    مجیر ایستاد و به سمیر نگاه کرد و گفت :
    ـ دیر شده ... گابریل موفق شد ... خطری که می ترسیدیم اتفاق افتاد !
    به سالن رفت ، هیربد سر به زیر بود :
    ـ نمی دونستم اینقدر قدرت تاریکی تو ضعیفه ...میکسا بدون هیچ قدرتی دوباره فریما رو به دست آورد ... !
    ـ متاسفم امپراطور ... تقصیر رای آینه بود ... فکر می کردم با من می مونه ولی ... !
    مجیر داد زد :
    ـ خفه شو ... تو که مرز نداشتی چرا نرفتی ... چرا وقتی بهت فرصت دادم باهش رابـ ـطه برقرار نکردی ... تو بزدل از چی ترسیدی ... !؟
    هیربد جواب نداد و متاسفی بلغور کرد :
    ـ ولی هنوز همه چیز ... !
    نور دست مجیر باعث شد به دیوار براق بخورد و روی زمین ولو شود :
    ـ برای من متاسف تو همه چیز درست نمی کنه ... برو مقررت !
    هیربد با درد بلند شد و از سالن بیرون رفت مجیر پریشان به نور ی که به هیربد برخورد کرد بود و جایش کم کم محو می شود خیره شد. فکرش مشغول بود و نمی دانست چطور دوباره همه چیز را درست کند .
    مایا:
    از وقتی که مجیر با عجله و عصبانی رفت ، نگرانیم بازم برگشت ، این روزها همش در فکر بود و مدام به اموری که به آکادمی مربوط بود رسیدگی می کرد .
    وقتی می پرسیدم می گفت " چیزی نیست داره به وظایفش می رسه "
    البته که می دانستم حرفایش فقط برای تسکین دادن به من است نه واقعیتی که درگیر آن شده است .
    از آن طرف من را مجبور کرده بود که با استادی که روز و شب من را زهر کرده کار کنم .
    با اینکه آدمی زاد بود ، اما جادوگر هم بود و شناختنش هم به اندازه اینکه اکنون در قصر قدرتمندترین موجود شب چکار می کند ، ولی این ربات جواب نمی داد .
    آن روز از قدرت ملکه بودنم استفاده کردم و به محل قصر رفتم _ جای که فقط خانواده اول قصر اجازه دخول داشتند _
    مجیر تازه داشت به قصر می آمد ، با دیدنش به سمتش رفتم ، لبخندی زد و دستش را پشت کمرمم برد .گفت :
    ـ چقدر فکرت خط خطیه !
    اخمی کردم و گفتم :
    ـ بخاطر رفتار شایسته شماست !
    با تمسخرم خندید ، همان طور که دستش پشتم بود به سمت باغ رفتیم ، روی نیمکت مرمری نشستیم :
    ـ گفتم که این روزها مشغولم ... شاه دخت من توی آکادمیه ... می دونی یعنی چی ... !؟ نباید مواظبش باشم !؟
    دستش را فشردم و گفتم :
    ـ چه بابای نمونه ی شدی ... !
    سرش را پایین گرفت و گفت :
    ـ کاش همسر نمونه ی هم بودم ... چند روزئه که وظیفه شوهر بودنم رو به خوبی انجام ندادم !
    لبخندی زدم و گونه هایم سرخ شدند ، نیم نگاهی بهم کرد :
    ـ چطور بریم زمین ... یکم از دنیایی اینجا به دور باشی ... موافقی !؟
    با خوشحالی قبول کردم و گفتم :
    ـ وای ممنونم عزیزم ... تو همیشه اینقدر خوب می فهمی چی می خوام !
    به دور دست خیره شد :
    ـ امیدوارم !
    صورتش را نوازش کردم و گفتم :
    ـ هستی... با تمام رفتارات بازم تنها مرد مرده ی منی !
    لبخند کجی زد و بعد سمیر رو به رویمان ظاهر شد :
    ـ می خواهیم بریم زمین !
    سمیر تعظیمی کرد و بهم نگاهی انداخت ، لبخندی به او زدم ، او هم همین طور پاسخ داد و دوباره غیب شد :
    ـ مجیر نمی دونی این جادوگر ئه چقدر مخم رو به کار می گیره انگار که منگول شدم !
    لبخندی زد و گفت :
    ـ نه خیر نشدی !
    ***
    در خانه را باز کردم و دست در دست مجیر داخل شدیم ، خانه بدون آویر یکم دلگیر بود ، اما می دانستم نمی توانم کاری بکنم ، در فکر بود که با جیغ من و بلند شدنم سکوت خانه شکست :
    ـ تفریحی تموم ...!
    خندیدم و به حسشش جواب مثبت دادم :
    لبخندی زد و من نفهمیدم چرا چهره همیشه مغرور مجیر اینقدر گرفته ست ؛ نذاشت بیشتر چانه بزنم .
    ***
    در خودم پیچیدم ، داشتم گریه می کردم :
    ـ چرا مجیر ... تو که گفتی ... !
    جلو تخت ایستاده بود :
    ـ فریما باید بمیره ... !
    چشمانم اندازه نعلبکی شده بودند ، گیج بودم ، دهانم مثل دهان ماهی باز و بسته می شد ، واقعا داشتم زیر آب نفس می کشیدم .
    به سمت پنجره رفت و گفت :
    ـ اگه فریما به تخت بشینه ...همه چیز به هم می خوره !
    با گریه به سمتش رفتم :
    ـ تو که خودت اون رو جانشین کردی ... چرا با من این کار و می کنی ... نقشه ات همین بود که بیایم زمین و تو ... بعد اون بالا دستور قتلش و دادی ... !
    داد زد :
    ـ انگار فکر کردی من دوست دارم دخترمو بکشم ... دختری که پایه دومِ تخت منه ... !
    با عصبانیت موهاش را عقب داد :
    ـ مایا ... فریما با پیوندش با اون روک ... جهان و به هم می زنه ... تو رو می کشه ... من و آویر ... سیاهی حکومت می کنه ... تو بگو چاره چی باید باشه ...باید بکشمش !
    اشکهام بدون هیچ کلامی پایین چکیدند ، فقط خیره به کلافکیش بودم :
    ـ من حامله ام !؟
    دوباره برگشت سمت پجره :
    ـ چاره ی نداشتم ... !
    بازویش را با تمام خشمم گرفتم و برش گرداندم :
    ـ نمی تونی ... نمی زارم !
    داد زدم :
    ـ تو نمی تونی واسه من ... واسه آویر ...حتی واسه فریما تصمیم بگیری ... !
    بدو بدو رفتم سمت کمد ، قبل از اینکه درش را باز کنم ، مجیر من را گرفت و به دیوار کنار کمد کوبید و دستهام با دستش قفل کرد ، نگاه سرمه ایش براق تر شده بودند :
    ـ نمی ذارم توی کارم دخالت کنی ... نمی ذارم بکشیش !
    داد زدم :
    ـ تو هم حق نداری ...حق نداری دخترمو بکشی ... این اجازه رو به هیچ کسی نمی دم ... هیچ کس !
    وجودم پر خشم شد ؛گرمای درونم داشت به بیرون صراحت می کرد ، درمانگر داشت حضور خودش را ا علام می کرد ، مجیر وقتی حالتم را دید ولم کرد در آغوشش افتادم و چشمانم بسته شدند
    ***
    مجیر خیره به صورت مایا شد ، فهمید که کاری را که نمی خواست ولی اتفاق افتاد ، حال چطور به مایا صدمه بزند ، لبهای مایا تکان خوردند و صدای دورگش گفت :
    ـ فاتحه به من صدمه نمی زنه !
    مجیر بغلش گرفت :
    ـ نمی خوام با تو توی یه قصر باشه ... خطرش بیشتر از وجود هیربد و میکساست !
    ـ خورشید و ماه یکی شدن ... سرنوشت نوشته شده ... میون تاریکی قرار دارن ابرها کنار می رون اگر خون اصیل زاده ی از آسمون و خون یک پری افسار ( شکارچی پری ) یکی شود ... تولدی ناممکن اما ممکن شده ... خون سیاهی که رگ های قرمزش مرگ فاتحست ... تو نمی تونی هیچ گونه از خشم فاتح فرار کنی ... جادو اجرا شده ... به زودی قلبی در سـ*ـینه نخواهی داشت !
    مجیر با تعجب خیره به لب های بسته مایا بود متوجه شد که مایا به حالت انسانی برگشته است .
    بلندش کرد و روی تخت خواباند ، به سمت کمد رفت و خنجر را برداشت و به برق خیره کننده اش خیره شد ، صدای درمانگر تمام وجود مجیر را پر کرده بود و بعد از آن اخطار مرگش ؛ خنجر را روی رگ مایا گذاشت و چشم بست ، مایا را نگه داشت خونش روی فرش چکید و رگ های طلایی امید آخر مجیر هم به باد رفت .
    ***
    میکسا :
    با لبخندی نگاهش می کردم ، انگار سالیان سال گمش کرده بودم و اکنون تمام و کامل مال من بود .
    موهایش را نوازش کردم ، دیگر هیچ ترس و سستی نداشتم ، فریما دوباره برگشته بود نزد من . زمزمه کرد:
    ـ آرامشی که توی آغوشت حس می کنم حتی توی بهشت نمی تونم تجربه اش کنم !
    لبخندی زدم فریما لبخندش زد ؛نگاه خاصش به من بود :
    ـ این معجزه عشقه !
    چشمایش را بست و گفت :
    ـ من محتاج این معجزه ام !
    بیشتر خودش را به من نزدیک کرد :
    ـ پری کوچولو من ... من ضعیف کردی ها !
    لبخندی زد:
    ـ می خواستی قویم نکنی !
    خندیدم و چانه اش را گرفتم و به چشمای طلایش خیره شدم :
    ـ چطور می تونی این قدر بیاد بالا ولی خودت باشی !
    لبخندش عمیق تر شد :
    ـ پس قبول داری که شاگرد از استاد جلو زده!؟
    بدون اینکه متوجه شود دستم جای مهر جادو سیاهش که می دانستم بالهای پری مانندش و پیچک صلح بود گذاشتم و با قدرتم باعث تحرکش شدم ، با ناله آخ گفت :
    ـ وای میکسا دردم اومد !
    ـ منم خواستم دردت بیاد تا بدونی مقابل استاد شاگرد همیشه شاگرده !
    اخمی کرد و من خندیدم ، نشست و به سمت صورتم خم شد و گفت :
    ـ من دیگه شاگرد نیستم ... !
    دست هام پشت سرم بردم :
    ـ اینو من می گم !
    لبخند شیطونی زد و مرز بدنیم را لمس کرد:

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    ـ می گی ... !
    دستش را گرفتم و گفتم :
    ـ فریما ... ما ممنوع شدیم از قدرت های آسمونیم ... !
    هنوز جمله ام کامل نشده بود که چشمانم تغییر کردند و متوجه شدم که تبدیل شدم ، نمی دانستم چطور اینقدر قوی شده است ، بدون خواستنم جسمم را تغییر داد :
    ـ روک خاص من ... عاشق اینم که نگاهت عین جیوه میشه !
    خودش هم کامل تغییر کرد و من نمی توانستم نخواهم که بجای با هم بودن عادی زمینی ، آسمونی کنار هم باشیم ، بی خیال هر چه قانون .
    ***
    اخم هاش تو هم رفت و من به نگاهش نگاه کردم :
    ـ چی شده ...!
    از بلند شد و بدنش درست مثل شعله های فرازان شد ، چشمانش دور اتاق چرخید ند، بلند شدم و خود زمینم شدم ، اما شعله طوری نفس می کشید که انگار می خواست سر از تن یک نفر جدا کند !
    به سمتش رفتم و خواستم آرامش کنم :
    ـ عشقم ... چی شده ... چی می بینی که من نمی تونم ببینم !
    به یکباره بدنش انسانی شد و روی دست هایم افتاد ، هر دو از این افتادن غافلگیرانه نشستیم :
    ـ فریما ... فریما عشقم چت شد یهو !؟
    ـ چیزی نیست ... فاتحش یکم روی پریش حکومت کرد !
    بدون اینکه برگردم می دانستم کی بود ، قبل از هر چیزی چشمانم سیاه شد و به سمتش قدرتم را فرستادم ، با عصاش گر باد را گرفت و من هاج واج بهش نگاه کردم :
    ـ می بینی بدون قدرت های هزاران ساله انجمن چقدر ضعیفی ... یه گوشت قربانی !
    کامل تغییر کردم روکم کامل شدم ، قدرتم بیشتر شد و نورنقره ایم به سمتش رفت ، او هم با خنده چیزی خواند ، این ورده را می شناختم ، داشت کار های خودم را بر علیه خودم انجام می داد ، ضعیف شدم و هر کاری کردم نتوانستم جلوش بیستم آخر سر زمین خوردم ، با خنده رو به روم نشست و گفت :
    ـ من با تو هیچ دشمنی ندارم ... رابـ ـطه تو این فاتح یه برگ برنده برای من بود ... برای اینکه عشق تون آتیشی تر بشه ... یه محرک هر دوتون لازم داشتید ... هیربد !
    خندید و من با تمام خشمم تلاش می کردم از حصار جادویش خودم را بیرون بکشم ، به سمت آینه رفت و گفت :
    ـ دنیای گذشته برگشته ... پدرت و من خیلی تلاش کردیم ... البته پدرت وسط راه جا زد ... پدر مجیر منو بازداشت و به اعماق زمین فرستاد ... بعدها با حفاظت بیشتری بسته شدن ... اما این همه سال نمی تونست ...نمی تونست من رو از چیزی که می خوام جدا کنن ... من ...!
    کلاه شنلش را برداشت ، درست که خیلی ازش شنیده بودم اما نمی دانستم کی بود دشمنیش با پری ها بخاطر چه چیز و چه دلیلی بود ؟
    ـ امپراطور ... من و پدر تو رو مرز نشین کرد ... ولی خودش تو اوج نشست ... تقسیم ناعادلانه ی نبود ... یه شاهزاده بخاطر قتل ناخواسته عشقش مجازاتی به این سختی پس بده ... فکر کرده نمی دونم رای اصلی رو خودشون می دهن ... رای اونی که امپراطور مالمون ها می ده ... برادرم روی تخت نشست و من مجازات شدم ... چرا فکر می کنی که پری ها مثل فرشته ها هستن !؟
    پوزخندی زدم :
    ـ هیچ وقت همچین فکر نکردم !
    ـ منم روش پدر مجیر رو روی خودش انجام دادم ... البته آخرش رو خوش نمی کنم !
    بهم نزدیک تر شد و رو به روم روی پنجه پا نشست :
    ـ زندگی با سوفلورها و حکومت روی موجودات ضعیفی مثل اون ها همچین سخت نبود... وقتی بدونی چطور کنترلشون کنی ... حتی بدون هیچ قدرتی از آسمون ... درسته ...وادار کردن و محبت یک امر عادی بین مردم بعد منه ... و من همه شما رو مثل مهر های شطرنج وادار کردم ... !
    لبخندی زد :
    ـ آلا روفرستادم پیش یه جادوگر طلسم توی اتاق آویر گذاشت ... آلا یه شب رومانتیک براش ساخت و مهر سوخته شد ... مجیر از طرف مردمش مجبور به قبولی فریما کردم ... برای اینکه مطمئن بشه بُعد و سیاهی به تختش نمی رسه هیربد و فرستادم سراغش و داوطلب شد که فریما رو ازت بگیره تا فاتحش با تو قوی نشه و توی خط صلح بمونه ... ولی می بینی که من کمک کردم که لوسی رو پیدا کنی ... و اکنون فاتح توی بغـ*ـل تو قوی تر از همیشه ست !
    ـ این ها چه فایده ی برای تو داره !؟
    بلند شد و به سمت فریما رفت :
    ـ به سوال بسیار خوبی اشاره کردی ... !
    به نشان فریما اشاره کرد و گفت :
    ـ این مثل تیغ روی رگ های شاه و ملکه ی سفیده ( مالمون ) ...حتما می پرسی چطور ... اونکه بابا و مامانشن !؟
    خندید و نشست چشم بست وردی خوند و من ماندم ، نمی دانستم چطور اینقدر بدون داشتن تجربه ی از حضورش در انجمن وردهای ما را بلد بود .
    چهره اش با هر کلمه تغییر می کرد و کامل مجیر شد ،از گوشه چشم نگاه ام کرد :
    ـ خوب بود مدیر جوان !؟
    پلک هام را از زور خشم روی هم فشردم و از کیپ دندان هام غریدم :
    ـ ازش دور شو !
    سیلی به فریما زد که چشماش از ترس و غافلگیری باز شدند و به مجیر رو به رویش خیره شد ، گابریل حتما می دانست برای مخفی بودن هویتش نباید به فریما دست زد ، برای همین با اخمی گفت :
    ـ چرا با هم بودین !؟
    به سمتم آمد و نور سفید و آبی مجیر به سمتم فرستاد، فریما داد زد :
    ـ نه ... بابا من خواستم ... میکسا ...!
    به دیوار برخورد کردم ، می دونستم نوری که سمتم آمد هیچ خطری نبود چون فقط تردستی بود ، اما همراهش ورد فرستاد که خوردم به دیوار وخونم از گوشه لبم پایین چکید ، گرمای باعث شد متوجه فریما بشم ، داد زدم :
    ـ نه فریما ... دروغه ... اون دروغه ...!
    فریما به سمتش حمله کرد ولی قبلش گابریل غیب شد ، شعله برگشت سمتم و با صدا خشداری گفت :
    ـ نمی ذارم به عشقم صدمه بزنه ... می کشمش ... می کشمش !
    با درد بلند شدم و به سمتش رفتم :
    ـ تمومش کن ... من خوبم !
    فریما شد :
    ـ نمی خوام حتی یه خش روت بی افته !
    نفسی کشیدم :
    ـ می دونم !
    ***
    مجیر در سالن روی تختش نشسته بود وحسابی به فکر فرو رفته بود ، فکر حرف های درمانگر خونی اصیل زاده از آسمان و خون قرمز رنگ زمینی ... شاید حرف هاش زیادی راحت به نظر برسد ، زیرا همه شاهزاده ها همسرشان را زمینی انتخاب می کردند ، ولی این خون متفاوت بود ، چیزی که فاتح را از ببین ببرد همچین نرمال نیست .
    سمیر تعظیم کرد و گفت :
    ـ امر تون اجرا شد ... می تونید وارد بُعد بشید !
    سری تکان داد و بلند شد ،
    ـ مواظب مایا باش !
    ـ اما من باید ...!
    ـ نه نمی ذارم بیای ... می خوام خودم به دیدنش برم ... مثل چشمات از امانتیم مراقبت کن ... به آکادمی هم خبر بده هر چه زودتر میکسا و فریما برگردند آکادمی و مرحله های مونده رو انجام بدن ... سمیر این ها دستور بود ...نگران من نباش می تونم مراقب خودم باشم !
    سمیر سری تکان داد و گفت :
    ـ پس اگر مشکلی بود من را خبر کن ... مجیر من ناجی توم ...!
    ـ فعلا ناجی عشقم باش ... !
    شنلش را تکان داد و از قصر خارج شد .
    تمام مسیر در فکر فرو رفته بود ، نمی دانست آیا شیخ شاه قبول می کند یا نه ؛ مخصوصا دشمنی دیرینه داشتند و اکنون به صورت دلخراشی مجیر مجبور بود از او کمک بگیرد .
    نفسی کشید و شکل انسانیش شد و از بُعد رد شد ، فضا همانند دنیای انسان ها بود تنها فرقش این بود که اینجا سرزمین اجنه بود .
    جای که حضور او بعد از شاه شدن دشمنش ممنوع شده بود .
    حس سرافکندگی می کرد ولی چاره دیگری نداشت ، تنها کسی که می توانست حرف های مرموز درمانگر را برگرداند او بود ، به مقرر شیخ شاه ( صفت امپراطور اجنه )رسیده بود ، سربازان با دیدنش راهش را باز گذاشتند ، و مجیر داخل قصر مخوفش شد .
    پوزخندی زد و جلو تر رفت ، سربازی که همراه یش می کرد ، مشخص بود که از مجیر می ترسید و به سختی مراقب بود که مجیر از قدرتش استفاده نکند .
    ورودش اعلام شد و صدای اجازه دخول داد ، مجیر داخل محل شد و به تخت شیخ شاه و خودش در ردایی سراسر سفید خیره شد :
    ـ خوش اومدی ... دشمن قدیمی !
    مجیر دست هایش را پشت سرش برد و به رسم ادب سری تکان داد :
    ـ ممنون از خوش آمد گوی ... انتظارش رو نداشتم ... دشمن قدیمی !
    شیخ شاه خندید و گفت :
    ـ انتظار داشتی دست بسته امپراطور آسمون رو بیارم اینجا ... این در شان من نیست ... من مثل تو نیستم !
    مجیر سری تکان داد ، شیخ شاه پایین آمد و به سمت مجیر رفت :
    ـ چطور در دیوان خاص هم ببینیم !؟
    قبل از جواب مجیر به مامورش با سر دستور داد و مجیر هم همراهش رفت .
    وزیر شیخ شاه گفت :
    ـ نمی خواهین که کمکش کنید ... می دونید چه بلایی سر ما سر شما ... سر بی بی افسانه و درمانگر آورد ...!
    با دستش وزیر ساکت شد و عقب رفت و چشمایی خشمگین و سرخ شیخ شاه بسته شدند :
    ـ شاید اگر زمان بر می گشت خیلی چیزها عوض می شد ... یکیش این که افرادی مثل تو وزیر من نمی شدند !
    و به سمت اتاقی رفت که مجیر در آنجا منتظرش بود ، داخل شد و رو به روی مجیر نشست و دست های مخوفش را روی میز گذاشت :
    ـ می دونی برای چی اینجام ... می دونم که گذشته خوبی نداشتیم مولد ... اما الان زمان دشمنی نیست ... !
    ـ من هیچ وقت دشمنی رو شروع نکردم ... خودت و خودپسندیت باعث شد دوتا از عزیز ترین کسانم پیش تو به دست تو بهشون صدمه وارد بشه ... نه تنها من حتی هارون هم نمی خواد کمکت کنه ... تو خیلی هم تلاش کنی چیزی که خدا نوشته اجرا می شه ...!
    ـ بچه ما فاتحست ... اگه جون من بره برام مهم نیست ولی مایا هم در خطره ... وجود درمانگرش باعث می شه فریما بهش رحم نکنه ... کلی تلاش کردم حتی یه لحظه زمان داشتم یکی از قدرت های خاصم رو بهش می دادم ... ولی نشد ... الان هم که پیوندش با یه روک شکل گرفته ... اونم یه روک خاص فاتح اون داره قوی تر از هر زمانی میشه ... !
    ـ پری وجود فریما همچین ضعیف نیست که فکر می کنی ...!
    ـ ولی اون یه قدرت ممنوع ست ... طلسم فاتح رو از قبل تولد داشته ... تو تنها کسی هستی که می تونی زبان درمانگر رو متوجه بشی ... تنها کسی هستی که می تونی با درمانگر ارتباط روحی بگیری ...!
    مولد صاف نشست و پوزخند زد :
    ـ یعنی فکر می کنی باور می کنم ... سه نفر سایه طلسمشن ... چرا نرفتی سراغ اون دوتا !؟
    مجیر اخمی کرد :
    ـ این یعنی کمک نمی کنی !؟
    خواست بلند شود که مولد گفت :
    ـ کمکم خاص مایاست ...پس باید بدونی هیچ کمکی به تو و دخترت نمی کنم !
    مجیر نگاهش کرد به اجبار سری تکان داد ، مولد چشمانش را بست و مجیر به او خیره شد درست مثل اینکه چیزی برق آسا به بدن مولد برخورد کرد و بدنش سفت و سخت شد ، چشم باز کرد چشمانش دوتا تیله نور شده بودند ، مجیر می دانست که سایه مایا روی مولد افتاده است :
    ـ من اینجام !
    مجیر نفسی کشید و پرسید :
    ـ مشخصات فردی که خونش فاتح رو نابود می کنه رو می خوام !
    مولد لبخندی زد و دستش را سمت مجیر گرفت و درست مثل بازی با آب تکون داد و چیز پرده مانند را دید ، دختری که در حال بازی بود :
    ـ به زودی بچه داره میشه ... خون اون بچه سم کشنده برای فاتحست !
    ـ این دخترئه ...!؟
    مولد لبخندی زد :
    ـ درسته خواهر زاده خودته ...دختر تارا!
    مجیر گیج نگاهش کرد :
    ـ تنها کسی که باید ازش باردار بشه رو پیدا کنی اون هم همون قدری بهت نزدیک که فکرش رو نمی کنی!
    نوری سفید از بدن مولد خارج شد و جسم او را ضعیف کرد .
    مولد نگاهش کرد و گفت :
    ـ امیدوارم هیچ وقت دوباره نبینمت !

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    مجیر لبخندی زد و گفت :
    ـ منم !
    بلند شد و قبل از رفتنش گفت :
    ـ با تمام وجودم مدیونتم ... پیداشون می کنم ... هر طوری که شده !
    مولد پوزخندی زد :
    ـ امیدوارم عمرت قد بده !
    مجیر غمگین نگاهش کرد و از قصر مخوف مولد خارج شد ، تمام مسیر در فکر بود ، به خانه خواهر زادهش خیره شده بود ، ولی می دانست فعلا هیچ کاری نمی تواند بکند .
    ***
    دامع خیره به مادر هیفا بود :
    ـ پیشنهاد من جدی و بدون هیچ ترحمی بود !
    زن بیچاره با دستپاچگی گفت :
    ـ آقا ما کجا و شما ... هیفا من ...!
    ـ هیفا شما تاج سر منه ... قول می دم بیشتر از جونم مراقبش باشم !
    هیفا خجالت زده به صحبت های داودی که بهش معرفی شده بود گوش می کرد ، آن مرد غریبه کم کم چطور در دل دختری که هیچ وقت نمی توانست چهره اش را ببیند جا گرفت را کسی نمی توانست تشریح دهد .
    هر روزی که به دیدن احمد می آمد و آن ها را به پارک یا جاهای دیدنی می برد؛ در دل دختر انگار صدای ناقوس شنیده می شد ، وقتی برای اولین بار حواس برادرش پرت شد و او هم دستش را برای گرفتن مجدد دستان حامی برادرش رفت؛ کسی به او برخورد کرد و پایش لیز خورد و به عقب رفت ولی قبل از افتادن دستی محکم تر و با ارده تر از دست هان برادرش روی پهلو هایش قرار گرفت و او هم فهمید که این بوی خاص ، این صدای فرشته مانند مخصوص مرد و دوست جدید برادر کوچولوش داود است.
    اکنون همان مردی که شب ها با یادش لبخند به لب های هیفا می آورد آمده بود خواستگاریش ، با تمام مشکلاتش می خواست هیفا همسر او باشد .
    از تعریف های احمد از ماشین و لباس هایش فهمیده بود داود پسر ثراتمندیست ، همین موضوع میان لبخندش غم و افسوس می آورد ، به خوبی به یاد داشت یه بار با شوق و شور از برادرش پرسد :
    ـ احمد چندتا سوال بپرسم ... قول می دی راستش و بگی !؟
    احمد که از هدیه جدیدش لـ*ـذت می برد گفت :
    ـ آره بپرس !
    ـ دوستت آقا داود ست ... !؟
    احمد به گونه های سرخ خواهرش خیره شده بود و گفت :
    ـ خب !؟
    غیرت صدای احمد لبخند دختر جوان را زنده کرد :
    ـ چشماش چه رنگین ... سیاه یا رنگی ... اگه رنگی چه رنگی !؟
    احمد فکر کرد :
    ـ چشماش هوم ... رنگی !
    هیفا با ذوق گفت :
    ـ چه رنگی !؟
    ـ هوم... سبز ولی از اون سبزهای شبیه به جنگل های باران زده !
    وجود هیفا پر از ذوق و شوق شد اگر چه او رنگ جنگل را ندیده بود ولی می توانست بگوید :
    ـ مثل طراوت و تازگی ... خب ،خب ... موهاش چه رنگیه !؟
    برادر هم از ذوق و شور خواهر به وجد آمد و گفت :
    ـ موهاش سیاهِ ... بلند تا اینجا !
    هیفا دستش را دراز کرد و متوجه اندازه موهای داود شد :
    ـ اینقدر بلنده ... تا سر شونه !؟
    ـ اره ولی بهش میاد ...!
    ـ خوب یه سوال فنی ...( آرام با شرمی گفت ) خوشگله نه !؟
    احمد افی کرد :
    ـ خیلی اصلا شبیه به بقیه نیست ... چهره اش یه طوری انگار که شبیه به فرشته هاست هیچ نقصی نداره ... قدش هم بلند خیلی هم خوش لباس ... ( ارام و موذیانه گفت ) مجرد هم هست ... بابا و مامان هم نداره خیالت تخت !
    هیفا با خنده بهش نزدیک شد و گفت :
    ـ ای وراجک منو اذیت می کنی هان ...حسابتو میرسم !
    صدای مادرش او را از فکر کردن بیرون کشید :
    ـ هیفا ... می دونم حرفمون و شنیدید ... می دونی که بد تو نمی خوام ... هیچ وقت ... داود پسر خوبیه ... این یک ماه که شناختیمش ...هیچ رفتار ناشایستی ازش ندیدم ... ولی اول و آخرش تو باید تصمیم بگیری !
    هیفا سر به زیر بود و لبخند شرمگینش نمایان شد :
    ـ پس قبولش می کنی !
    هیفا را بغـ*ـل گرفت و پیشانی دخترش را بوسید :
    ـ خوشبخت بشی ... فدای لبخندت !
    از گریه و بغض صدا مادر اشک او هم چکیدند ، می دانست که بعد ازدواج داود نمی آمد آنجا زندگی کند .
    برای همین ترک کردن خانه و خانواده سه نفرشان درد بدی به دلش گذاشت .
    از آنجای که هیچ کدام کس و کاری نداشتند و خود هیفا نمی خواست هیچ مراسمی داشته باشند ، عقد ساده کردند و برای اینکه همه چیز هم اینقدر ساده پیش نرود آن شب رستوران شیکی را رزو کرد ، به خانواده هیفا حسابی خوش گذشت ، دامع اما در فکر بود ، نمی دانست چطور هیفا را از اصلیتش باخبر کند .
    متوجه رفتن مادر و برادر هیفا نشد و خود هیفا گفت :
    ـ قرار بیایم اینجا زندگی کنیم !
    لبخندی زد و انگشت های خوش تراش هیفا را به لب هاش نزدیک کرد :
    ـ قرار کنار خونه ما باشن ... یه جای که به هر دوشون هدیه دادم .
    هیفا لبخندی زد و گفت :
    ـ فکر کردم با یکی دیگه ازدواج کردم ... آخیش خیالم راحت شد !
    دامع لبخندی زد و ماشین را روشن کرد :
    ـ دوستت دارم !
    هیفا به تیرگی دور دیدش لعنت فرستاد و آرزو کرد کاش یک بار هم می شد ، مردی که به او دلبسته شده است را ببیند ، بی خبر از اینکه دامع می توانست افکارش را بخواند .
    ***
    روز بعد که از خواب بلند شد و روی تخت نشست ، یاد اولین پیوند زندگی زناشوهریشان؛ لبخند عمیقی به لب های هیفا آورد ، با کشیدن دستش سمت جای خواب داود فهیمد نیست ، با زحمت بلند شد ، این خانه برای مغز او بسیار جدید بود و مدام به وسایل برخورد می کرد :
    ـ داود ... عزیزم ... !
    با غافلگیری داود که او را به تخت برگرداند ، خندید :
    ـ فکر کنم صبح شده !
    ـ آره شده ...ولی تو این طوری که اجازه نداری بیایی پایین !
    دستی به لباسش کشید و گفت : پوشیدم که ... کوتاه هست ... ولی خب جز من و تو کسی دیگری اینجا نبود ... هست یعنی دیشب ...!؟
    چشمانش گرد شدند :
    ـ بود منو ...!؟
    انگشت دامع روی لبهای هیفا مهر سکوت زد :
    ـ اولا لباست خیلی نامناسب برای بیرون رفتن نامناسبه ... دوما ... من و تو چیه ما ... بعدش هم آره دیشب کسی نبود الان است ... احمد و مادرجون !
    ذوق زده پرید ؛ اما دامع نمی توانست بگوید که به زودی همه چیز تغییر می کند ، دامع مجبور بود طلسمش را اجرا و برگردد آسمان .
    وگرنه بازهم عشقش را از دست می داد .
    ***
    احمد با خوشحالی و ذوق کودکانه گفت :
    ـ وای داداش داود اینجا خونه ماست دیگه !؟
    داود لبخندی زد و گفت : آره مال شماست !
    مادر هیفا به سمت دامع رفت و خواست دست پسر جوانی که زندگیشان را درست مثل یک رویا تغییر داده بود را ببوسد که دامع اجازه نداد و گفت :
    ـ مادر جون من گناهکار خودتون نکنید ... شما بهترین هدیه دنیا رو به من دادید ... مادری کردید برام ... کمکترین تشکر از بخشش شماست !
    هیفا دست همسرش را گرفت و به او لبخند زد ، مادر و پسر خانه را بازرسی می کردند ، دامع دست های لطف هیفا را گرفت و گفت :
    ـ بهتر ما بریم !
    هیفا سری تکان داد و داد زد :
    ـ ما شام مزاحم می شینم ... !
    مادر از آشپزخانه گفت :
    ـ قدمتون روی تخم چشمام !
    هیفا به بازوی تنومند همسرش تکیه داد و همراه او به خانه خودش که دقیقا کنار خانه خانواده اش بود رفتند .
    دامع قبل داخل شدن به ساختمان نگاهی به ماه کرد که در غروب آسمان نمایان شده بود و خورشید سرخ و غم زد داشت غروب می کرد .
    هیفا را روی اولین مبل نشاند و جلوی پاهایش زانو زد ، از لبهانش هیچ وقت لبخند پاک نمی شد ، زیبا ترین دختر فانی بود که دیده بود ، موهای موج دارش روی صورتش ریخته بودند ، هیفا خندید و دستش را روی گونه راست دامع گذاشت :
    ـ چی شده ... این قدر خاص شدم !؟
    دامع لبخندی زد و گفت :
    ـ می خوام درباره موضوع مهمی حرف بزنم ... شنیدنش به قدری برات سخته که ممکن دور از جونت مثل دیوونه ها از خونه بری بیرون !
    انگشت های هیفا پوستش را نوازش کرد و صدای مسحور کنده اش گفت :
    ـ من دیوونه شدم ... دیوونه تو ... تو مرد خاص من !
    دامع دستش را راوی دست هیفا گذاشت و دستش را پایین آورد روی قلبش گذاشت:
    ـ قسم می خورم که بیشتر از خودم تو رو دوست داشتنی ها تو دوست دارم ... اما چاره ی نداشتم نمی خواستم از دستت بدم !
    هیفا اخم هاش جمع شدند و متفکرانه به نقطه ای خیره بود :
    ـ هیفا عشقم ... من اون کسی نیستم که فکر می کنی ... هرگز نمی تونم داود باشم ... کاش بودم کاش همین جسم مرده بودم ... کاش می تونستم بگم چقدر آرزو دارم که خودش بودم و اکنون یه زندگی بی دغدغه رو تجربه می کردیم ... ولی نمی تونم ... نمیشه ...!
    غم صدای دامع هیفا را نگران کرد :
    ـ نمی فهمم ... داود من نمی فهمم چی داری می گی ... لطفا ...!
    ـ ساکت باش و گوش کن ... خواهش می کنم فقط گوش کن !
    هیفا سری تکان داد و دامع چشمانش رنگ خودشان شدند درخشی سبز در نگاهش بود که درست مثل ستاره ها چشمک می زدند ، در کسری از ثانیه خود واقعیش شد و دیگر همانی بود حقیقت لاانکارش ، دست هیفا گوهی در یخ قرار داشت سردی وجودش را می توانست حس کند اما لب نزد تا دامع خودش توضیح دهد .
    انگشت اشاره دامع روی پیشانی هیفا فشاری وارد کرد و زمزمه در گوشش :
    ـ هیفا اگه قرار باشه بمیری چه مرگی رو انتخاب می کردی !؟
    بدن هیفا لرزید اما زبانش توان جواب دادن نداشت ، فقط گیج به سیاهی که فکر می کرد همسرش در آنجاست خیره شده بود :
    ـ هیفا اینقدر دوستم داری که بخواهی بعد مرگ هم بام باشی !
    هیفا با لرزشی گفت :
    ـ داود ... !
    ـ جوابم و بده ... اگه الان می فهمیدی که خدا برات یه شانس گذاشته و می گـه دوست داری توی دنیای دیگه بازم با همسرت باشی یا نه ... چه جوابی می دادی !؟
    هیفا محکم بدون هیچ تفکری گفت :
    ـ معمولم که می خوام بعد مرگم با تو باشم ... این پرسیدن داره واسه همین الان زن و شوهریم ... پیوند ما حتی اون دنیا هم همین ...!
    دامع نفسی کشید و حصار دور هیفا محکم تر شد و گفت :
    ـ آمین ... دعات مستجاب شد !
    قبل از حرفی هیفا گرما و بوی از آتش حس کرد :
    ـ داود ...!؟
    ـ نترس من پیشتم ... مثل یه خوابه یه خواب زیبا !
    طولی نکشید که چشمای هیفا بسته شد و دامع او را روی مبل خواباند و به شعله های که داشت تمام خانه را می گرفت خیره شد ، در را محکم با قدرت بسته بود و مطمئن بود کسی تا پایان کارش مزاحمش نخواهد شد .
    ***
    فریما :


    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    چشم باز کردم و به میکسا که دوباره لباس آکادمی تنش بود خیره شدم ، در جایم نشستم و به اطرافم نگاه کردم :
    ـ کی من آورد !؟
    ـ همه برگردونه شدن ... جز چند نفر که هنوز جفتشون رو پیدا نکردن ...یا هنوز نتونستن بهشون نزدیک بشن !
    لبخند شرمگین زدم و گفتم :
    ـ اون وقت ... تو چطور الان اینجای ورود تو که ممنوع بود !؟
    میکسا لبخندی زد و گفت :
    ـ نمی دونم ... گفتن تو یکم سیم پیچیت به هم خورده باید درستت کنم !
    اخمی کردم و دست به کمر شدم :
    ـ من سیم هام قاطی داره یا تو !؟
    هنوز میکسا جواب نداده بود که استاد های پری ها داخل شدند ، میکسا از لبی تخت بلند شد و رو به روشان ایستاد ، استادم گفت :
    ـ می تونی بری اقامتگاه خودت ... برای مرحله پایانی آماده بشی !
    میکسا سری تکان داد و به سمت در رفت ، ولی قبل خروج کامل برگشت و بهم چشمکی زد که لبخند به لبم آورد ، صدای استاد من را برگرداند سمت آنها :
    ـ حالت بهتر !؟
    لبخندی زدم :
    ـ خوبم استاد ... می تونم برگردم اقامتگام !
    نزدیک تر شد و لباسم را کنار زد و نشان فاتحم نگاه کرد ، منم به نشانم که اکنون درخشان تر از همیشه شده بود خیره شدم :
    ـ می تونم کنترلش کنم ... اگه با همسرم باشم !
    با نگاه تندی که بهم کرد چشمام پایین پرید :
    ـ میکسا هنوز همسر تو نیست ... بلکه انرژی بی نظری برای قدرت توِ ... دیگه به هیچ عنوان نباید باش رابـ ـطه برقرار کنی ... مگر اینکه پیوند خورده باشین ... که اونم دست ما نیست ... سرنوشت و آینه ست !
    لب هام آویزان شد و پریم را عبوس و ناراحت دیدم ، قدمی عقب رفت و گفت :
    ـ از این به بعد اتاقت تغییر می کنه ... جای که می ری آموزش های می بینی که برای آینده تو ئه !
    سری تکان دادم و استاد خارج شد ، مثل بچه ی نق نقو گفتم :
    ـ هیچ رابـ ـطه ی ... آره حتما !
    لبخندم زنده شد و بلند شدم که به اقامتگام بروم ، لباسم را درست کردم و به سمت در رفتم و جلو در پری که می دانستم جز ماموران آکادمی بود تعظیمی بهم کرد و گفت :
    ـ با من بیاید تا شما را به اقامتگاه جدیدتان ببرم !
    سری تکان دادم و همراهش رفتم ، وقتی به در اتاقم رسیدم ، گفتم :
    ـ من اینجا تنهام !؟
    سری تکان داد :
    ـ من در جریان نیستم !
    آهی کشیدم و داخل شدم ، با دیدن دختری روی تخت کنار تختم تعجب کردم ، شبیه به پری و روک ها نبود ، انسان بود ، به تختش نزدیک شدم ، بی خیال و آرام خواب بود .
    محل ندادم شاید اوهم جفت انتخابی یکی از شاهزاده ها بود ، روی تختم نشستم و به اتاق نگاه کردم ، همه چیز زمینی بود ، دیوارها مات بودند ، سقف سبز بود و پنجره قدی میان تخت من و او جدید بود ، دوتا کمد داشتیم و دوتا میز تحریر ، بی شک همه این تدارکات برای خانم جدید کنارم بود که دوباره قبض رووح نشود .
    به سمت میز تحریر رفتم و به کتاب ها خیره شدم همه شان پر از توضیح عالم پری ها و قوانین بودند .
    ناله دخترک من را به سمت او کشاند ، دست روی شقیقه اش گذاشته بود و با ناله بلند شد ؛ چشم باز کرد ، لبخندی بهش زدم ، اما او خیره بود بهم و چیزی نمی گفت فقط تعجب در صورتش بود .
    بدون اینکه متوجه بشود دستی روی گوشه هایم گذاشتم نه من آدم بودم ، چرا پس همچین نگاه می کند .
    ـ سلام !
    پلک زد و با بهت گفت :
    ـ من ... تو ... !
    لبخندی زدم و بلند شدم و کنارش نشستم :
    ـ من فریمام ... تو رو که نمی دونم کی هستی ... اینجا هم به زودی می فهمی کجاست ... توضیحش سخته !
    در با شدت تمام باز شد و نگاه ما به سمتش چرخید ، هرا و مری با خنده داخل شدند و به دختر کناریم خیره بودند ، لبخندشان هم پاک نمی شد :
    ـ سلام من هرام ... اینم مری ... خوبی هیفا !
    هیفا گفت :
    ـ شما من و میشناسید !
    هرا نشست کنارم و مری روی تختم ، هرا گفت :
    ـ معلومه ... تو معجزه کردی ... دل دامع رو جیز کردی ... مگه میشه نشناسیمت ... مگه نه مری !؟
    مری تایید کرد و هیفا پاهایش را جمع کرد و گفت :
    ـ نمی دونستم بعد مرگ همه چیز این طوری عادی باشه !
    غم چهره اش باعث شد دست روی دستش بزارم ولی قبلش هرا دست روی دستم گذاشت و با چشماش گفت چیزی نگویم .
    قطره اشک های هیفا واقعا داشت دیوانه ام می کرد :
    ـ می دونم که حرفم احمقانه ست ... اما ... اما من چطور پس جسمم رو حس می کنم صدای قلبم گرمای وجودم ... تنها تفاوتش این که الان می تونم همه چیز رو ببینم !
    مری جلو آمد و صورتش را قاب گرفت :
    ـ این خاصیت این دنیاست !
    هیفا سری تکان داد و دوباره خیره ام شد و لبخند ی زد و منم به او لبخندی زدم .
    ***
    دامع تعظیمی کرد و دوباره صاف ایستاد ، مردی که بی شباهت به دامع نبود به سمتش آمد و بغلش گرفت :
    ـ خوشحالم که پسرم دوباره برگشته به زندگی ... نمی دونی چقدر برات نگران بودم !
    ـ می ترسم !
    ـ از چی پسرم ... هیفا رو آوردی اینجا ... دیگه تا یکی شدن ابدیتون فاصله ی نمونده ...!
    ـ نتونستم تمام واقعیت رو به هیفا بگم ... من بجاش تصمیم گرفتم ... این رو بی خیال اگه اون آینه لعنتی بازم من و از عشقم جدا کنه چی ... اصلا من چرا باید آکادمی باشم !؟
    پدرش شانه هایش را گرفت و موهای سفیدش را نوازش کرد :
    ـ تو که می دونی دنیای ما این طوریِ ... تمام اشراف زاده ها اینجان ... جفتی که آکادمی براتون انتخاب کنه ... ابدی ... ازدواجتون پایداره ... می خواهی همیشه معشـ*ـوقه اش باشی ... هیچ وقت نتونی اون رو از خطر ها حفظ کنی ...!؟ تو که می دونی ما مجبور به اطاعت 5 قانونیم !
    دامع سری تکان داد و پدر به پسرش افتخار کرد .
    استادها رو به آینه ایستاده بودند ، ماموران هم پشت سرشان ، اسم ها میامدند و برگِ طلای از چشمه به دست مامورها انداخته می شد ، تنها افرادی که به صورتی هماهنگ آمدند ، میکسا و فریما ، دامع و هیفا ، جان ( رمئو )و مری ، دانیل وهرا .
    استادها تعجب کرده به هم خیره شدند ، این اتفاق هیچ وقت نمی افتاد اما اکنون آینه دستور داده بود که جفت ها همه با هم آموزش ببیند .
    استاد ارشد به سمت آینه رفت و تصویر فریما و میکسا بزرگ تر شد و تصاویر بقیه محو شد ، استاد دلیلش را پرسید ، اما آینه چیزی جواب نداد و تصاویر باقی ماند .
    یکی از مامورها گفت :
    ـ سرورم ... دستور آینه نزده منه !
    همه بهش نگاه کردند ، با قدرت استاد ارشد برگ طلای سمت او رفت و در دستهای نورانیش قرار گرفت و زمزمه کرد :
    ـ رفتن به بُعد سوفلورها... شرکت در رزم... کشتن گابریل !
    همهمه به پا شد ، استاد برگشت سمت آینه نمی دانست منظور آینه از این دستور چه بود ، برگ را گرفت و از سالن خارج شد .
    به اتاقش رفت و به نور سحر آمیز خیره شد ، برگ را در آن اندخت ، نور درست مثل یک گردآب حرکت کرد و به زودی نور تبدیل به دودی سیاه شد و در هوا پخش شد .
    بعد از آن درست مثل پرده ی شد و رزمی را نمایش داد که افراد گفته شده در آن شرکت داشتند ، به یک باره میکسا را نشان داد که زخمی روی زمین زانو زده بود ، بعد یک به یک افراد را نشان داد ، دامع که به شدت از هیفا حمایت می کرد ، رومئو و مری که در دل آتش جنگ پشت هم می جنگیدند و بعد از آن هرا و دانیل که با صورت های خسته هر دو را در جنگ و شمشیر زنی را به نمایش گذاشت ، تنها کسی که دیده نشد فریما بود .
    دود ناپدید شد و استا شگفت زده هنوز به رو به رویش خیره بود و سوالی که در ذهنش تکرار می شد" چرا فریما را نشان نداد!؟" .
    میکسا :
    به بازگوشی بچه ها خیره بودم که سر به سر دامع گذاشته بودند ، نگاهم از آن سمت به هیربد خورد که گوشه ی نشسته بود و به مکانی نا معلوم خیره بود .
    بلند شدم رمئو گفت :
    ـ تو کجا ... هنوز نوبت تو نشده که !؟
    لبخندی زدم و گفتم :
    ـ میام !
    به سمتش رفتم و پشت میزش نشستم نگاهی بهم کرد و خواست بلند شود گفتم :
    ـ نیومدم که حس قدرتم روبه رخت بکشم ... اومدم بگم ... چرا ... چرا داوطلب شدی ... برام جا سوال ئه !؟
    نگاهم کرد و بعد به دوست هام مسیر نگاهش را نگاه کردم و دوباره به خودش :
    ـ بین خودمون می مونه !
    نفسی کشید و سرش را پایین برد :
    ـ من همزاد درمانگرم مثل تو ...مثل یه موجود دیگه همین رو می دونم که هر سه ما به هم وصلیم ... نمی خواستم به مایا صدمه برسه ... شاید احمقانه ست ولی من مایا رو خیلی دوست دارم !
    چشمام از حدقه در آمدند ، پوزخندی زد :
    ـ خودت هم دوستش داری ...مجیر می دونه که من و تو همزاد درمانگریم ... رابـ ـطه عاطفه ی ما بخاطر همینه ... اما بدبختانه نمی تونیم بهش نزدیک بشیم ... این عذابم می داد !
    ـ برای همین بخاطرش فریما رو طلسم کردی !؟
    ـ برای نجات درمانگر هر کاری می کنم حتی اون کار از دست دادن جونم باشه !
    ـ بهترین کمکت این بود که به حرف مجیر گوش نمی کردی و برای دوام زندگیت جفت تو پیدا می کردی ... فکر کردی مجیر می ذاره به مایا نزدیک بشی ... اون هیچ خودت تا بحال امتحان کردی نزدیکی ما به مایا باعث ضعفش می شه ... !
    آهی کشید و گفت :
    ـ می دونم ... اومدنم به آکادمی همین بود ... می خوام ببینم وقتی آینه جفت ها رو به هم نشون کنه برای من چی می گـه !
    بلند شدم و گفتم :
    ـ میگه وقت رو تلف کردی ... سایه ات هم نباید به مایا نزدیک بشه ... حتی برات یه ذره هم مهم باشه گوش می کنی ... در ثانیه تو جانشین نالفورهای ... نبود جفتت باعث میشه تخت رو از دست بدی !
    برگشتم که برم :
    ـ اون وقت تخت به تو می رسه !
    دست هام مشت شد و به میز زدم :
    ـ من هیچ وقت تخت کسی که باعث مرگ پدر و مادرم شده رو نمی خوام ... تو تلاش کن شیطان درون تو خنثی کنی شاید اون تهش یه خورده خون مادرت هم بود و تونستی حسابی عشق و حال کنی !
    ازش دور شدم ، پسرک احمق ، فکر کرده اینجا مدرسه دبیرستان دنیای خودش ، مجیر این را رقیب من گذاشته بود که چشمش مایا را می خواست ، حریص شیطان صفت .
    با عصاب خراب برگشتم سمت میزم ، دامع که حسابی از دست بچه ها کلافه شده بود گفت :
    ـ خیلی خوب می گم تمومش کنید دیگه !
    با رسیدنم رو به من کرد :
    ـ ولی قبلش باید میکسا بگه چطور فریما رو باز مال خودش کرد بعد من می گم !
    اخم هام جمع شدند و گفتم :
    ـ حوصله دارید ... اصلا دانیل تو بگو ببینم ... تو که ور دل هرا بودی از کجا فهمیدی که گابریل پشت ماجراست !؟
    دانیل هنوز لب باز نکرده بود که ماموران آکادمی داخل شدند و به سمت میز ما آمدند دو نفرشان هم به سمت میز هیربد رفتند :
    ـ شاهزاده میکسا ... لطفا با ما بیاید !
    بلند شدم :
    ـ چرا !!؟
    ـ متوجه می شید !
    دستش را سمت در دراز کرد و منم مجبور به قبولی شدم ، متوجه هیربد شدم نگاهم کرد :
    ـ هر چیه ...مربوط به درمانگره !
    نگاهش کردم با تاکید بیشتر گفت:
    ـ دارم حسش می کنم !
    ـ پس چرا من حس نمی کنم !؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا