[HIDE-THANKS]
برای اولین بار که پدرم من را به آسمان آورد؛ به من سه درِ دروازه ورودی شهر پریان را نشان داد ، نور های استوانی که دقیقا شبیه پرده ی از نور بودند ، آن که از همه بلند تر و باشکوه تر بود نور ستون هاش هم بسیار براق تر و روشن تر بود و در وسط قرار داشت ، سرِ سر در هر در، علامت های مشخصی وجود داشت ، سر در دروازه میانی و مهم ترین دروازه، آتیشی که مدام این طرف آن طرف می رفت و خاموش نمی شد ، بی شباهت به سنبل خاندان مالمون ها نبود ، پدرم گفت این دروازه تمام پری ها و اشراف زاده ـ که شامل من هم می شودـ است ؛ من نمی توانم جز این در وارد و یا خارج شوم ، در سمت راست دروازه آتشین در ی بود که آبی و قرمز می زد و روش نشان ماه و ابر درست مثل علامت فریما داشت، مخصوص افراد عادی سرزمین پریستان بود .
در آخر درسمت چپ که سیاه و سبز لجن می زد ، مخصوص مهاجرین شب بود ، جز آدم ها همه موجودات مهاجر زمینی می توانستند به دنیای پری ها بیایند ، سر در ش عکس دو قطر که به هم می پیچیدند و به رنگ سیاه یعنی موجودات شب و سفید یعنی مهمان ها پری های آسمانی وجود داشت.
همه افرادی که از این در ها استفاده می کردند ، نمی دانستند که در این درها نگهبان های وجود دارند که مجرمین و ورود ممنوع را کنترل و مجازات می کردند ، حتی اگر آن فرد یکی از مالمون ها باشد یا بالا تر دخول بی اجازه، خروج بی اجازه مخصوصا برای پری های نابالغ ممنوع بود و کسی نمی توانست جلو پری های نگهبان را بگیرد ، کوچک ترین مجازاتشان گرفتن نور بدن ( مخصوص پری ها ) کور شدن ( مخصوص آدمی زاد که از بعد ها به این سمت خواسته یا ناخواسته کشیده بشوند ) و گرفتن تیرگی ذاتی ( مخصوص روک ها ) .
این مجازات ها به قدری سخت بودند که جز من کسی نمی توانست از آن فرار کند .
البته اگر من قبل از فرارم به زمین نرفته بودم مسلما مثل دیگر مردم پریستان اینجا را محل ممنوع خود می دانستم و از طریق درست دخول و خروج می کردم .
***
به زمین رسیده بودم ، برگم در دستم درست مثل برگی پاییزی ظاهر شد ، آدرس و مشخصاتم را نگاه کردم ، واقعا لازم بود که من حال اینجا باشم اما عروسک دست استادهای آکادمی و مجیر ؟
نفسی کشیدم و از جنگل خارج شده به سمت خیابان رفتم ، می دانستم این جنگل سیاه ست ، می دانستم کجام ، اما نمی توانم بروم انجمنم ؛ من از مرزم خارج شدم ، با این وجود می دانستم که استادهای انجمن متوجه حضورم شدند .
ماشینی جلو پایم ترمز کرد ، شیشه را پایین کشید ، مرد تقریبا 53 ساله بود و گفت :
ـ سلام پسرم ... چیزی شده این وقت اینجایی!؟
لبخندی زدم و سلامش را جواب دادم و به رو به رویش علامت دادم :
ـ راستش من باید برم شهر ...ولی راه رو گم کردم !
لبخندی زد و گفت :
ـ بیا سوار شو ... شهر نزدیکه ...!
در را باز کردم و نشستم دستش را برای معرفی جلو آورد و گفت :
ـ من جیمز ویتمورام !
دستش را فشردم :
ـ میکسا مسیحی هستم ...!
لبخندی زد :
ـ اسم قشنگی داری ... شهر ما کوچکه تا به حال همچین اسم و فامیلی حتی در جلسات غیبت گفتن زنان نشنیدم !
خندید و گفت :
ـ به هر حال خوشبختم !
در ذهنم فقط می گفتم " این مرد جمیز ویتمورئه پدر لوسی همان دختری که استاد گفت و من نفهمیدم منظورش چیست هستش "
وقتی وارد شهر شدیم می گفت و خندید به نظر مرد خوش برخورد و شادی میامد؛
وقتی آدرس و پلاکم را دادم ، تعجب کرد و خندید :
ـ نگو شما استاد جدیدی ... دقیقا خونه اتون کنار خونه ماست چه حسن تصادفی !
پیشانیم را خاراندم و سرم کج کردم :
ـ آره ...چه حسن تصادفی!
دوباره خندید و گفت :
ـ پس بیشتر هم رو می بینیم استاد !
ماشین متوقف شد و من تشکر کردم و گفتم حتما هم می بینیم و راهی خانه جدید موقتم شدم ، همچین بدم نبود ، درست که تقریبا آخر های شهر کوچکشان قرار داشتم ولی می دانستم چرا اگر به دیدنم بیان مردم نفهمند ، تنها همسایه نزدیکم همان ویتمورها بودند .
روی مبل لم دادم و به خانه تاریک نگاه کردم ، خسته بودم ، حس خوبی به حرف های استاد نداشتم .
واقعا دوست داشتم بدانم عشقم حال کجاست ؛ خودم جواب دادم در پیش آن شیطان زاده .
دوباره عصبی شدم و از روی کاناپه بلند شدم و به طبقه دوم رفتم و اتاق خواب را پیدا کردم ، احتیاج به خواب داشتم از بدن انسانیم که بیشتر از همیشه حسش می کردم حس تنفر کردم .
اما من نمی توانستم تبدیل شوم ، عصبی دراز کشیدم و دستم را روی دیوار چوبی خانه کشیدم و خطوطهای کشیدم و حس کردم فریما رودر روی من روی دیوار نقش گرفت ، چشمانم دوباره سوختند ، چکار می توانستم بکنم ، نمی توانستم روکم را زندانی کرده بودند .
طلسم کردن روک من ساده نبود ، اما من خودم اجازه دادم که این کار بکند ، نمی دانستم چم شده بود ، چرا اینقدر مطیعی آسمانی ها شدم .
چشمانم گرم شدند و به خواب رفتم .
حس سبکی کردم ، چشم که باز کردم در اتاقی بودم بی شباهت به خانه های شهری که درش بودم نبود .
می دانستم روحم دارد به سمت جفتش می رود ، اما از ته دلم نمی خواستم آنی باشد که استاد گفت ، به اتاق نگاهی انداختم تاریک بود و نور فقط نور ماه بود که از پنجره و پرده های کنار تخت به اتاق وارد شده بود .
چشم به روی تخت افتاد ، موهای موج دار و بلندش باعث شد ، نزدیک تر بروم ، بوی آشنای تمام وجودم را پر کرد ، تعجب کردم ، نزدیک تر شدم ، پهلو عوض کرد و قلبم در جا ایستاد ، زانوانم شل شدند و در جایم نشستم ، به چهره معصوم در خوابش خیره شدم .
چطور ممکن بود ، فریما در شهری باشد که من بودم ، چشم ازش بر نمی داشتم ، وجودم داشت از دیدنش لـ*ـذت می برد ، ولی تردید هم داشتم ، شاید هیربد هم پیش او باشد .
بلند شدم و لبی تخت نشستم ، میدانستم حتی لمسش کنم نمی فهمد ولی نکردم ، فقط نگاهش کردم و از دیدنش انگار وجود ناآرامم آرام گرفته بود .
***
(فریما )
پریشان از هیربد جدا شده بودم ، بااینکه دم دروازه گفته بود همه کار می کند که به من برسد حتی اگر مجبور باشد از بدن اجاره ا یش هم خارج می شود ، اما من به این جدایی تحمیلی حس خوبی نداشتم ، اشک هایم را پاک کرد و گذاشت بروم .
درست که در یه قاره بودیم اما در یک کشور نبودیم ، نمی دانستم چرا باید از جفتم جدا بشوم .
به محلی که گفته شده بود رسیدم ، زن پیری که من به دروغ مستجرش شده بودم ، بیچاره اصلا شبیه به قصه ها نبود زن مهربانی می زد ، از وقتی داخل خانه اش شدم وجود پریم را دارم حس می کنم ، نه از وقتی که به زمین رسیدم دارم بیشتر و شدیدتر تلاش او را می بینم .
اتاقی که خانم مارکویس بهم نشان داد، ساده بود ولی بهتر از رفتن به جای ناشناخته می زد .
نمی دانستم چرا اینجام و چرا دستور دادند همزمان به کالج شهر رفته و درس بدم ، درس چی من که سواد درستی نداشتم ؛خودم دانشگاه را وسط راه ول کرده بودم .
ولی مجبور بودم، برای رسیدن به هیربد مجبور بودم کاری را که گفته بودند را انجام بدهم .
روی تختم خوابیدم و به روز های فکر کردم که شاید در آینده من و هیربد به زودی نوشته می شد .
لبخندی زدم و چشم بستم ، هنوز خوابم عمیق نشده بود که حس گرمای نگاهی را روی خودم حس کردم .
برای چند دقیقه نفسم حبس شده بود ، می ترسیدم ، ترس از چه چیز را نمی دانستم فقط می ترسیدم .
چشم که باز کردم کسی در اتاقم نبود ، پوفی کشیدم و دوباره خوابیدم .
در درونم جنگ و جدال بود ولی نمی دانستم چه جنگی به چه دلیل ، آشوب درونیم با خواب عمیقم خوابید و توانستم از تصاویر محو شدی که بهم حمله می کردند فرار کنم.
با صدای خانم مارکویس که اسم ماری را صدا می زد چشم باز کردم و به پنجره باز و پرده های سفیدش که داشتند تکان می خوردند نگاه کردم ، غم عجیبی داشتم ، خوابم را فراموش می کردم و نمی دانستم در خوابم به دنبال چی بودم .
چه چیزی صدای خندم را بلند کرده بود ، او کی بود که در کنارش در اتاقکی قرار داشتم .
فکر و خیال را کنار گذاشتم و بلند شدم و رفتم پایین ، خانم مارکویس که اسم کوچیکش هلنا بود و من به خاطر ادب و احترام او را خاله صدا می زدم :
ـ صبح بخیر خاله ...!
لبخند زد و گفت :
ـ صبح بخیر دختر زیبا خواب آلود !
لبخندم عمیق تر شد ، می دانستم که من به زبان خودم و او به زبان خودش حرف می زد این توانی آکادمی بود که بدون هیچ فلیتری من حرف های او و او حرف های من را با زبان های که می شناختیم می فهمیدیم .
دعوت به صبحانه ام کرد و من پشت میز سنتی که داشت نشستم و مشغول خوردن شدیم .
ـ وای عالیه خاله ... شما بی نظرید !
لبخند مهربانی زد و گفت نوش جانم ، بعد از خوردن صبحانه مفصل وقتش بود که به کالج بروم ، برگ را از جیبم در آوردم و آدرس را در ذهنم حفظ کردم که چیز دیگری زیر آدرس نوشته شد ، "استاد هنر "
با چشمای درشت بهش خیره بودم ، نفسی کشیدم و امیدوار شدم که هر اتفاقی افتاد پای خودشان ، من که به استاد گفتم که چیزی از درس دادن و کالج مالج نمی دانم ، ولی به خرجش نرفت که نرفت .
لباسم را پوشیدم و موهام و دم اسبی بستم و از خانه باصفا خاله خارج شدم ، هوا بسیار بهاری می زد در صورتی که توی فصل تابستان بودیم .
باد خنکی به چهره ام زد و به اطرافم نگاه کردم ، دلم دوباره تنگ شد ، تنگ شهر خودم تنگ مردم خودم .
ولی چاره نبود باید باش کنار میامدم ، دوباره به خوابم فکر کردم ، انگار راضی نمی شدم که فردی که در کنارش بودم هیربد باشد ، دوباره وجودم آتیش گرفت ، پریم داشت داد و بیداد می کرد ، سرم درد گرفت ، کاش رو در روم بود که به او بگویم من اکنون چطور با گرمایش راه بروم !؟
به محیط کالج رسیدم ، کالج به نظر قدیمی و باز سازی شده بود .
حس خوبی به آدم منتقل می کرد ، نفسی کشیدم و خواستم داخل ساختمان اصلی شوم که با کسی برخورد کردم ، شاید قصد خروج داشت ، نگاهم بالا آوردم که معذرت بخواهم ، ولی بیشتر گیج نگاهش کردم ، اوهم با لبخند به من خیره بود ، چهره اش من را یاد کسی انداخت فورا یادم آمد او همان پسرکی بود که در تاریکی دیدم و بی هوش شدم ، میکسا .
سری تکان داد ، در دلم دوباره غوغا شد ، کنار رفتم ، زبانم خشک شده بود ، وجودم به شدت گرم شد ، پریم را حس کردم قوی تر داشت از بند های نامری که سعی می کرد پاره کند .
میکسا همچنان خیره به من بود ، عینکی با قاب مستطیلی سیاه به چشم داشت ، اما نگاه قیریش هنوز من را منگ کرده بود .
سرش را نزدیک تر آورد و گفت :
ـ بهتر جلو بقیه اینقدر ناشی رفتار نکنی ... من و تو تا بحال هم ندیدم ... فهمیدی !؟
تا خواستم چیزی بگویم دور شد ، تمام وزنم را روی دیوار انداختم و نفس های داغم را سعی کردم کنترل کنم ، راست می گفت نباید کسی از هویت واقعی ما خبر دار شود .
ولی من چطور با دیدنش این طوری می شوم ، پری من چرا با دیدنش ممزوج می شود .
دستی روی شانه ام نشست و مجبورم کرد برگردم سمتش ، دختر جوانی که کتاب هنرش در دستش بود نگران گفت :
ـ خوبید!؟
سرم را تکان دادم تند رفتم سمت ساختمان ، بعد از آن هیچ چیزی را به یاد ندارم ، چطور قبول شدم که 8 ساعت را در کالج بمانم ، کلاس هام تعیین شدند و من تشکری گیج گونه کردم و به سمت قسمتی که کلاس اولم آنجا بود رفتم .
سر کلاس هم حالم بد بود ، حس بدی داشتم ، حالم خراب بود ، ضربان قلبم مدام بالا و پایین می شد ، با هر بدبختی که بود ، 2 ساعت اول را سپری کردم .
به اتاق استراحت رفتم و با استاد های دیگر آشنا شدم ، میکسا روی مبل چرمی نشسته بود و به من خیره بود ، کاش می توانستم بگویم این طور نگاهم نکند .
خانم مسن تر ی هم آنجا بود که بیشتر از بقیه متوجه من بود ، لبخندی زدم گفتم خوبم ، اوهم گفت :
ـ روز اول سخته... بقیه به خیر می گذره !
سری تکان دادم و سعی کردم؛ به کتابی که باید تدریس می دادم نگاه کردم ، کیفم را باز کردم و کتابی که آکادمی داده بود را باز کردم ، کپی کتاب آموزشی کالج هنر بود .
اما تفاوتش این بود که همه چیز و به زبان من و توضیحات اضافه نوشته بودند .
آخر کتاب چیزی نوشته بود ، "نگران پریت نباش ، یکی از شاگردات طلسم تو رو می تونه بشکنه "
گیج به نوشته خیره بود ، رنگ جوهر سیاه براق بود من مطمئنم کار هیربد و استاد پری ها نبود ، کتاب را استاد روک ها بهم داد ، همان استادی که دیدم موقعه خروج از پریستان با پسر رو به رویم در حال حرف زدن بود .
اکنون این شاگردم کی بود که باید مراقبش باشم و ازش کمک بخواهم تا پریم را آزاد کند .
زمان استراحت تمام شده بود ، حالم اندکی بهتر شده بود ، با همان زن مسن که خانم هانا مارچوس بود هم قدم شدم ، از او درباره شاگردانم پرسیدم و او هم گفت :
ـ بچه های خوبی هستند ... اگه یکم شیطونن سنشون زمان بازگوشی و جوانی ست ...!
ـ کدومشون خیلی هنری کار می کنه هنر تاریک ! ؟
لبخندی زد گفت :
ـ هنر تاریک ... هان لوسی ویتمور... واقعا کارهاش عجیب و خاصن !
اسمش را زمزمه کردم خانم مارچوس گفت :
ـ اتفاقا کلاس بعدیت با اونِ ... باید ببینی چه تخیلی پیچیده و خاصی داره !
سرم را تکان دادم ، شاید اشتباه بود ، ولی اون جز شاگردانم بود و به گفته خانم مارچوس خاص نقاشی می کشید .
***
هرا به دانیل نگاه کرد ، هوای سرد باعث شده بود بخار تنفسشان شبیه به دودی مات خارج بشود ، هرا به سگ سفید کنارش خیره شد و دوباره به دنیل آشفته، گفت :
ـ خوب می خواهی ...می خواهی چکار کنی ... دانیل بیرون رفتن از مرز تعیین شده ...پیوندمون رو به همزنه ... لطفا اگه لازمه خودش می فهمه !
[/HIDE-THANKS]
برای اولین بار که پدرم من را به آسمان آورد؛ به من سه درِ دروازه ورودی شهر پریان را نشان داد ، نور های استوانی که دقیقا شبیه پرده ی از نور بودند ، آن که از همه بلند تر و باشکوه تر بود نور ستون هاش هم بسیار براق تر و روشن تر بود و در وسط قرار داشت ، سرِ سر در هر در، علامت های مشخصی وجود داشت ، سر در دروازه میانی و مهم ترین دروازه، آتیشی که مدام این طرف آن طرف می رفت و خاموش نمی شد ، بی شباهت به سنبل خاندان مالمون ها نبود ، پدرم گفت این دروازه تمام پری ها و اشراف زاده ـ که شامل من هم می شودـ است ؛ من نمی توانم جز این در وارد و یا خارج شوم ، در سمت راست دروازه آتشین در ی بود که آبی و قرمز می زد و روش نشان ماه و ابر درست مثل علامت فریما داشت، مخصوص افراد عادی سرزمین پریستان بود .
در آخر درسمت چپ که سیاه و سبز لجن می زد ، مخصوص مهاجرین شب بود ، جز آدم ها همه موجودات مهاجر زمینی می توانستند به دنیای پری ها بیایند ، سر در ش عکس دو قطر که به هم می پیچیدند و به رنگ سیاه یعنی موجودات شب و سفید یعنی مهمان ها پری های آسمانی وجود داشت.
همه افرادی که از این در ها استفاده می کردند ، نمی دانستند که در این درها نگهبان های وجود دارند که مجرمین و ورود ممنوع را کنترل و مجازات می کردند ، حتی اگر آن فرد یکی از مالمون ها باشد یا بالا تر دخول بی اجازه، خروج بی اجازه مخصوصا برای پری های نابالغ ممنوع بود و کسی نمی توانست جلو پری های نگهبان را بگیرد ، کوچک ترین مجازاتشان گرفتن نور بدن ( مخصوص پری ها ) کور شدن ( مخصوص آدمی زاد که از بعد ها به این سمت خواسته یا ناخواسته کشیده بشوند ) و گرفتن تیرگی ذاتی ( مخصوص روک ها ) .
این مجازات ها به قدری سخت بودند که جز من کسی نمی توانست از آن فرار کند .
البته اگر من قبل از فرارم به زمین نرفته بودم مسلما مثل دیگر مردم پریستان اینجا را محل ممنوع خود می دانستم و از طریق درست دخول و خروج می کردم .
***
به زمین رسیده بودم ، برگم در دستم درست مثل برگی پاییزی ظاهر شد ، آدرس و مشخصاتم را نگاه کردم ، واقعا لازم بود که من حال اینجا باشم اما عروسک دست استادهای آکادمی و مجیر ؟
نفسی کشیدم و از جنگل خارج شده به سمت خیابان رفتم ، می دانستم این جنگل سیاه ست ، می دانستم کجام ، اما نمی توانم بروم انجمنم ؛ من از مرزم خارج شدم ، با این وجود می دانستم که استادهای انجمن متوجه حضورم شدند .
ماشینی جلو پایم ترمز کرد ، شیشه را پایین کشید ، مرد تقریبا 53 ساله بود و گفت :
ـ سلام پسرم ... چیزی شده این وقت اینجایی!؟
لبخندی زدم و سلامش را جواب دادم و به رو به رویش علامت دادم :
ـ راستش من باید برم شهر ...ولی راه رو گم کردم !
لبخندی زد و گفت :
ـ بیا سوار شو ... شهر نزدیکه ...!
در را باز کردم و نشستم دستش را برای معرفی جلو آورد و گفت :
ـ من جیمز ویتمورام !
دستش را فشردم :
ـ میکسا مسیحی هستم ...!
لبخندی زد :
ـ اسم قشنگی داری ... شهر ما کوچکه تا به حال همچین اسم و فامیلی حتی در جلسات غیبت گفتن زنان نشنیدم !
خندید و گفت :
ـ به هر حال خوشبختم !
در ذهنم فقط می گفتم " این مرد جمیز ویتمورئه پدر لوسی همان دختری که استاد گفت و من نفهمیدم منظورش چیست هستش "
وقتی وارد شهر شدیم می گفت و خندید به نظر مرد خوش برخورد و شادی میامد؛
وقتی آدرس و پلاکم را دادم ، تعجب کرد و خندید :
ـ نگو شما استاد جدیدی ... دقیقا خونه اتون کنار خونه ماست چه حسن تصادفی !
پیشانیم را خاراندم و سرم کج کردم :
ـ آره ...چه حسن تصادفی!
دوباره خندید و گفت :
ـ پس بیشتر هم رو می بینیم استاد !
ماشین متوقف شد و من تشکر کردم و گفتم حتما هم می بینیم و راهی خانه جدید موقتم شدم ، همچین بدم نبود ، درست که تقریبا آخر های شهر کوچکشان قرار داشتم ولی می دانستم چرا اگر به دیدنم بیان مردم نفهمند ، تنها همسایه نزدیکم همان ویتمورها بودند .
روی مبل لم دادم و به خانه تاریک نگاه کردم ، خسته بودم ، حس خوبی به حرف های استاد نداشتم .
واقعا دوست داشتم بدانم عشقم حال کجاست ؛ خودم جواب دادم در پیش آن شیطان زاده .
دوباره عصبی شدم و از روی کاناپه بلند شدم و به طبقه دوم رفتم و اتاق خواب را پیدا کردم ، احتیاج به خواب داشتم از بدن انسانیم که بیشتر از همیشه حسش می کردم حس تنفر کردم .
اما من نمی توانستم تبدیل شوم ، عصبی دراز کشیدم و دستم را روی دیوار چوبی خانه کشیدم و خطوطهای کشیدم و حس کردم فریما رودر روی من روی دیوار نقش گرفت ، چشمانم دوباره سوختند ، چکار می توانستم بکنم ، نمی توانستم روکم را زندانی کرده بودند .
طلسم کردن روک من ساده نبود ، اما من خودم اجازه دادم که این کار بکند ، نمی دانستم چم شده بود ، چرا اینقدر مطیعی آسمانی ها شدم .
چشمانم گرم شدند و به خواب رفتم .
حس سبکی کردم ، چشم که باز کردم در اتاقی بودم بی شباهت به خانه های شهری که درش بودم نبود .
می دانستم روحم دارد به سمت جفتش می رود ، اما از ته دلم نمی خواستم آنی باشد که استاد گفت ، به اتاق نگاهی انداختم تاریک بود و نور فقط نور ماه بود که از پنجره و پرده های کنار تخت به اتاق وارد شده بود .
چشم به روی تخت افتاد ، موهای موج دار و بلندش باعث شد ، نزدیک تر بروم ، بوی آشنای تمام وجودم را پر کرد ، تعجب کردم ، نزدیک تر شدم ، پهلو عوض کرد و قلبم در جا ایستاد ، زانوانم شل شدند و در جایم نشستم ، به چهره معصوم در خوابش خیره شدم .
چطور ممکن بود ، فریما در شهری باشد که من بودم ، چشم ازش بر نمی داشتم ، وجودم داشت از دیدنش لـ*ـذت می برد ، ولی تردید هم داشتم ، شاید هیربد هم پیش او باشد .
بلند شدم و لبی تخت نشستم ، میدانستم حتی لمسش کنم نمی فهمد ولی نکردم ، فقط نگاهش کردم و از دیدنش انگار وجود ناآرامم آرام گرفته بود .
***
(فریما )
پریشان از هیربد جدا شده بودم ، بااینکه دم دروازه گفته بود همه کار می کند که به من برسد حتی اگر مجبور باشد از بدن اجاره ا یش هم خارج می شود ، اما من به این جدایی تحمیلی حس خوبی نداشتم ، اشک هایم را پاک کرد و گذاشت بروم .
درست که در یه قاره بودیم اما در یک کشور نبودیم ، نمی دانستم چرا باید از جفتم جدا بشوم .
به محلی که گفته شده بود رسیدم ، زن پیری که من به دروغ مستجرش شده بودم ، بیچاره اصلا شبیه به قصه ها نبود زن مهربانی می زد ، از وقتی داخل خانه اش شدم وجود پریم را دارم حس می کنم ، نه از وقتی که به زمین رسیدم دارم بیشتر و شدیدتر تلاش او را می بینم .
اتاقی که خانم مارکویس بهم نشان داد، ساده بود ولی بهتر از رفتن به جای ناشناخته می زد .
نمی دانستم چرا اینجام و چرا دستور دادند همزمان به کالج شهر رفته و درس بدم ، درس چی من که سواد درستی نداشتم ؛خودم دانشگاه را وسط راه ول کرده بودم .
ولی مجبور بودم، برای رسیدن به هیربد مجبور بودم کاری را که گفته بودند را انجام بدهم .
روی تختم خوابیدم و به روز های فکر کردم که شاید در آینده من و هیربد به زودی نوشته می شد .
لبخندی زدم و چشم بستم ، هنوز خوابم عمیق نشده بود که حس گرمای نگاهی را روی خودم حس کردم .
برای چند دقیقه نفسم حبس شده بود ، می ترسیدم ، ترس از چه چیز را نمی دانستم فقط می ترسیدم .
چشم که باز کردم کسی در اتاقم نبود ، پوفی کشیدم و دوباره خوابیدم .
در درونم جنگ و جدال بود ولی نمی دانستم چه جنگی به چه دلیل ، آشوب درونیم با خواب عمیقم خوابید و توانستم از تصاویر محو شدی که بهم حمله می کردند فرار کنم.
با صدای خانم مارکویس که اسم ماری را صدا می زد چشم باز کردم و به پنجره باز و پرده های سفیدش که داشتند تکان می خوردند نگاه کردم ، غم عجیبی داشتم ، خوابم را فراموش می کردم و نمی دانستم در خوابم به دنبال چی بودم .
چه چیزی صدای خندم را بلند کرده بود ، او کی بود که در کنارش در اتاقکی قرار داشتم .
فکر و خیال را کنار گذاشتم و بلند شدم و رفتم پایین ، خانم مارکویس که اسم کوچیکش هلنا بود و من به خاطر ادب و احترام او را خاله صدا می زدم :
ـ صبح بخیر خاله ...!
لبخند زد و گفت :
ـ صبح بخیر دختر زیبا خواب آلود !
لبخندم عمیق تر شد ، می دانستم که من به زبان خودم و او به زبان خودش حرف می زد این توانی آکادمی بود که بدون هیچ فلیتری من حرف های او و او حرف های من را با زبان های که می شناختیم می فهمیدیم .
دعوت به صبحانه ام کرد و من پشت میز سنتی که داشت نشستم و مشغول خوردن شدیم .
ـ وای عالیه خاله ... شما بی نظرید !
لبخند مهربانی زد و گفت نوش جانم ، بعد از خوردن صبحانه مفصل وقتش بود که به کالج بروم ، برگ را از جیبم در آوردم و آدرس را در ذهنم حفظ کردم که چیز دیگری زیر آدرس نوشته شد ، "استاد هنر "
با چشمای درشت بهش خیره بودم ، نفسی کشیدم و امیدوار شدم که هر اتفاقی افتاد پای خودشان ، من که به استاد گفتم که چیزی از درس دادن و کالج مالج نمی دانم ، ولی به خرجش نرفت که نرفت .
لباسم را پوشیدم و موهام و دم اسبی بستم و از خانه باصفا خاله خارج شدم ، هوا بسیار بهاری می زد در صورتی که توی فصل تابستان بودیم .
باد خنکی به چهره ام زد و به اطرافم نگاه کردم ، دلم دوباره تنگ شد ، تنگ شهر خودم تنگ مردم خودم .
ولی چاره نبود باید باش کنار میامدم ، دوباره به خوابم فکر کردم ، انگار راضی نمی شدم که فردی که در کنارش بودم هیربد باشد ، دوباره وجودم آتیش گرفت ، پریم داشت داد و بیداد می کرد ، سرم درد گرفت ، کاش رو در روم بود که به او بگویم من اکنون چطور با گرمایش راه بروم !؟
به محیط کالج رسیدم ، کالج به نظر قدیمی و باز سازی شده بود .
حس خوبی به آدم منتقل می کرد ، نفسی کشیدم و خواستم داخل ساختمان اصلی شوم که با کسی برخورد کردم ، شاید قصد خروج داشت ، نگاهم بالا آوردم که معذرت بخواهم ، ولی بیشتر گیج نگاهش کردم ، اوهم با لبخند به من خیره بود ، چهره اش من را یاد کسی انداخت فورا یادم آمد او همان پسرکی بود که در تاریکی دیدم و بی هوش شدم ، میکسا .
سری تکان داد ، در دلم دوباره غوغا شد ، کنار رفتم ، زبانم خشک شده بود ، وجودم به شدت گرم شد ، پریم را حس کردم قوی تر داشت از بند های نامری که سعی می کرد پاره کند .
میکسا همچنان خیره به من بود ، عینکی با قاب مستطیلی سیاه به چشم داشت ، اما نگاه قیریش هنوز من را منگ کرده بود .
سرش را نزدیک تر آورد و گفت :
ـ بهتر جلو بقیه اینقدر ناشی رفتار نکنی ... من و تو تا بحال هم ندیدم ... فهمیدی !؟
تا خواستم چیزی بگویم دور شد ، تمام وزنم را روی دیوار انداختم و نفس های داغم را سعی کردم کنترل کنم ، راست می گفت نباید کسی از هویت واقعی ما خبر دار شود .
ولی من چطور با دیدنش این طوری می شوم ، پری من چرا با دیدنش ممزوج می شود .
دستی روی شانه ام نشست و مجبورم کرد برگردم سمتش ، دختر جوانی که کتاب هنرش در دستش بود نگران گفت :
ـ خوبید!؟
سرم را تکان دادم تند رفتم سمت ساختمان ، بعد از آن هیچ چیزی را به یاد ندارم ، چطور قبول شدم که 8 ساعت را در کالج بمانم ، کلاس هام تعیین شدند و من تشکری گیج گونه کردم و به سمت قسمتی که کلاس اولم آنجا بود رفتم .
سر کلاس هم حالم بد بود ، حس بدی داشتم ، حالم خراب بود ، ضربان قلبم مدام بالا و پایین می شد ، با هر بدبختی که بود ، 2 ساعت اول را سپری کردم .
به اتاق استراحت رفتم و با استاد های دیگر آشنا شدم ، میکسا روی مبل چرمی نشسته بود و به من خیره بود ، کاش می توانستم بگویم این طور نگاهم نکند .
خانم مسن تر ی هم آنجا بود که بیشتر از بقیه متوجه من بود ، لبخندی زدم گفتم خوبم ، اوهم گفت :
ـ روز اول سخته... بقیه به خیر می گذره !
سری تکان دادم و سعی کردم؛ به کتابی که باید تدریس می دادم نگاه کردم ، کیفم را باز کردم و کتابی که آکادمی داده بود را باز کردم ، کپی کتاب آموزشی کالج هنر بود .
اما تفاوتش این بود که همه چیز و به زبان من و توضیحات اضافه نوشته بودند .
آخر کتاب چیزی نوشته بود ، "نگران پریت نباش ، یکی از شاگردات طلسم تو رو می تونه بشکنه "
گیج به نوشته خیره بود ، رنگ جوهر سیاه براق بود من مطمئنم کار هیربد و استاد پری ها نبود ، کتاب را استاد روک ها بهم داد ، همان استادی که دیدم موقعه خروج از پریستان با پسر رو به رویم در حال حرف زدن بود .
اکنون این شاگردم کی بود که باید مراقبش باشم و ازش کمک بخواهم تا پریم را آزاد کند .
زمان استراحت تمام شده بود ، حالم اندکی بهتر شده بود ، با همان زن مسن که خانم هانا مارچوس بود هم قدم شدم ، از او درباره شاگردانم پرسیدم و او هم گفت :
ـ بچه های خوبی هستند ... اگه یکم شیطونن سنشون زمان بازگوشی و جوانی ست ...!
ـ کدومشون خیلی هنری کار می کنه هنر تاریک ! ؟
لبخندی زد گفت :
ـ هنر تاریک ... هان لوسی ویتمور... واقعا کارهاش عجیب و خاصن !
اسمش را زمزمه کردم خانم مارچوس گفت :
ـ اتفاقا کلاس بعدیت با اونِ ... باید ببینی چه تخیلی پیچیده و خاصی داره !
سرم را تکان دادم ، شاید اشتباه بود ، ولی اون جز شاگردانم بود و به گفته خانم مارچوس خاص نقاشی می کشید .
***
هرا به دانیل نگاه کرد ، هوای سرد باعث شده بود بخار تنفسشان شبیه به دودی مات خارج بشود ، هرا به سگ سفید کنارش خیره شد و دوباره به دنیل آشفته، گفت :
ـ خوب می خواهی ...می خواهی چکار کنی ... دانیل بیرون رفتن از مرز تعیین شده ...پیوندمون رو به همزنه ... لطفا اگه لازمه خودش می فهمه !
[/HIDE-THANKS]
دانلود رمان و کتاب های جدید