- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
نگاهی به خودم کردم و برای هزارمین بار پوفی کشیدم!
میای ثواب کنی،کباب میشی!..دستمو گذاشتم رو پارگیه مانتوم و از جلو چشمای جاسوس همسایه امون گذشتم!
کلید انداختم به در حیاط و داخل شدم.هلک هلک برو دشت بهشت،بشین با بچه ها بازی کن،بعد وسط بازی لیز بخور و کتلت بشو!
آخه این عدالته!؟..ها!؟..نه این حقه!؟...از زیر خاک پیدا نیستم!
تازه مانتومم گیر کرد به یه میره و جــ ر خـ ـورد!...هعی شکرت خدا..من که همه جوره مخلصتم.
از همون در ورودی صدای صحبت مامان و بابا به گوشم رسید..سلانه سلانه رفتم جلو.
مامان:یعنی واقعا دوستش داره که اومده؟
صدای پر تمسخر بابا رو شنیدم:هه مگه مهمه؟..من موندم این پسر نمیدونه چیا اتفاق افتاده که میاد برای خواستگاری دخترم اجازه بگیره؟
با این حرف فهمیدم قضیه از چه قراره و بدنم سست شد..وای خدایا امیر حرف زده.اونی که میترسیدم پیش اومد.
دستمو زدم به دیوار تا نیوفتم..قلبم تو دهنم میزد.
مامان:حالا میخوای چیکار کنی؟
بابا:میخوای چیکار کنم!؟..وقتی پدرش بهم پشت کرده،پسرش رو به عنوان دامادم قبول کنم!؟..این ممکن نیست.
بغض بدی گلوم چنگ زد،کامم تلخ شد.میدونستم...میدونستم اینطور میشه.
مامان:اما شاید این دو نفر همو بخوان..ما که نمیدونیم..
بابا با ناراحتی پرید بین حرفش:کافیه نگین کافیه..سرم داره میترکه..
با قدم های بی جون جلو رفتم و تونستم ببینمشون که کنار هم نشستن.
مامان تا منو دید گفت:عه سلام دخترم..خوبی؟
گیج نگاهش کردم و چیزی نگفتم.خواستم برم اتاقم که صدای بابا متوقفم کرد.
بابا:رایش صبر کن ببینم..تو ارتباطی با امیرمسعود داری؟
با ترس برگشتم سمتش:چی؟
اخم ظریفی کرد:امروز صبح باهام حرف زد و خواستگاریت کرد،منم گفتم نه!
دسته ی کیف رو محکم فشردم،قلبم تیر کشید.نتونستم ساکت بمونم.
آروم و لرزون گفتم:چرا؟..چون تو و عمو پدرام شراکتتون بهم خورده!؟
بابا دستی تو هوا تکون داد:به هر دلیلی باشه تو خودت رو درگیر نکن دخترم،فقط خواستم بگم زیاد هم کلام اون پسر نشو.
برای اینکه شکی تو دلش نمونه با غیظ پنهونی گفتم:نگران نباش بابا جون اون فارغ التحصیل شده و دیگه نمیاد.
بابا:هاه خداروشکر پس.
ادامه دادم:شما بهتر میدونید بابا ولی..هر وقت یکی جلو میاد باید بهش فرصت بدین تا خودش رو نشون بده،خانواده اش هم گوشه ای از ماجران.
سرمو انداختم پایین:با اجازه!
و دویدم طرف پله ها..اشکم داشت در میومد..نزدیک بود خودمو لو بدم.
صدای مامان رو شنیدم که گفت:دیدی مَرد؟..رایش خودش مخالف نیست.
بابا:من بهتر صلاحش رو میدونم..من مخالفم،این کافی نیست؟
وارد اتاق شدم و درو کوبیدم به هم!..با حرص مانتوم رو کندم و سریع شماره امیر رو گرفتم.
بعد از پنج بوق صداش پیچید تو گوشم:سلام عشق من.
یهو زدم زیر گریه:امیر!
صداش هراسون شد:رایش!؟..خانوم چی شده!؟..گریه میکنی؟
هق هقم رو خوردم:تو..تو با بابا حرف زدی اونم گفته نه..من که بهت گفتم..دیدی گفتم نک..
با مهربونی پرید وسط حرفم:رایـش آروم گلم..آره آره گفت نه ولی این دلیل نمیشه که همه چیز تموم شده.
با گریه بلند گفتم:فایده نداره،فایده نداره...تو چطور میخوای راضیشون کنی!؟
امیر:قربونت برم،عزیزم آروم بگیر..من...
عصبی گفتم:من قطع میکنم خداحافظ.
و سریع تماس رو قطع کردم و زدم زیر گریه!
من میمردم..اگه اینطور پیش بره من دیوونه میشدم.
خدا لعنتم کنه با امیر هم بد حرف زدم...به هق هق افتادم.
بلند شدم و دویدم تو حمام و دوش رو باز کردم.زیر آب تا تونستم گریه کردم.
خیلی غصه ام میگرفت از اینکه هنوز هیچی شروع نشده شیرینیه عشق برام زهر بشه.
ولی نه..بسه،بسه رایش.خودت رو جمع و جور کن..نباید کم میووردم.
منه عوضی دق و دلیم رو سر امیر بیچاره خالی کردم،اون که گ*ن*ا*ه*ی نداشت.
اما دست خودمم نبود..از ناراحتی بود.
چشمام داشت آتیش میگرفت.بلند شدم و خودم رو شستم.
عین مرگ زده ها بیرون اومدم و بی روح لباس پوشیدم.
داشتم نم موهام رو میگرفتم که دوتا ضربه به در خورد و مامان داخل شد.
مامان:عافیت باشه مامان جان.
بی نگاه بهش جواب دادم:ممنون.
به طرف تخت رفتم و روش نشستم و مشغول شونه کردنشون شدم.
مامان:رایش چت شده مامان؟..تو ناراحت شدی از اینکه بابات ردش کرده؟
دوباره بغضم متورم شد و دستام بی حرکت نشست روی پام.
مامان دید جوابی ندادم اومد و نشستم کنارم.
آروم گفت:تو میخوای بیاد؟
گلوله ی اشکم سر خورد و افتاد روی پام.
مامان دست برد زیر چونه ام:ببینمت..
به تنه اش نگاه کردم..
مامان:دوستش داری؟
چرا مخفی کنم!؟..چرا بگم نه!؟..به مادرمم بگم نه!؟..با اون حرف دلم رو نزم به کی بزنم؟
مطمئن گفتم:آره.
با دلخوری به چشماش زل زدم:اما بابا نذاشت..فرصت بهش نداد که بیاد و حرف بزنه.
مامان کمرنگ لبخند زد:از کجا میدونی حرف نزد؟..اتفاقا خیلی هم محکم گفته که من با شناخت دخترتون بهش علاقه مند شدم و قصدم جدیه..اما خودتم میدونی مامان جان که مشکلاتی که پیش اومده...
حرفشو کامل کردم:جای حرفی باقی نمیمونه!
مامان با غم خندید و ب*غ*لم کرد:قربون دخترم برم که اینقدر بزرگ شده که دل بسته بشه.
پوزخندی پیش خودم زدم...اونم چه تلخ!
با لحن ملتمسی گفتم:مامان.
مامانم:جانم؟
با شرم گفتم:میشه شما هم دوباره باهاش حرف بزنید؟..اون به حرف شما گوش میده.
مامان خندید:ای شیطونک..انگار عجله داریا..
با ناراحتی الکی گفتم:عه مامان اذیتم نکن.
گوشه ی پیشونیم رو ب*و*سید:خیلی خب،فقط تو سعی کن رفتارت دلخورانه نشه..مثل قبل باش.
چیزی نگفتم و مامان از اتاق رفت بیرون.آهی کشیدم..دستم رفت طرف گوشی که از دل مَردم دربیارم که...پشیمون شدم!
شاید اونقدر دلخوره که جوابمو نده...یا بد رفتاری کنه.نه،بهتره حضوری باشه..آخ که چقدر خسته شدم!
*****
میای ثواب کنی،کباب میشی!..دستمو گذاشتم رو پارگیه مانتوم و از جلو چشمای جاسوس همسایه امون گذشتم!
کلید انداختم به در حیاط و داخل شدم.هلک هلک برو دشت بهشت،بشین با بچه ها بازی کن،بعد وسط بازی لیز بخور و کتلت بشو!
آخه این عدالته!؟..ها!؟..نه این حقه!؟...از زیر خاک پیدا نیستم!
تازه مانتومم گیر کرد به یه میره و جــ ر خـ ـورد!...هعی شکرت خدا..من که همه جوره مخلصتم.
از همون در ورودی صدای صحبت مامان و بابا به گوشم رسید..سلانه سلانه رفتم جلو.
مامان:یعنی واقعا دوستش داره که اومده؟
صدای پر تمسخر بابا رو شنیدم:هه مگه مهمه؟..من موندم این پسر نمیدونه چیا اتفاق افتاده که میاد برای خواستگاری دخترم اجازه بگیره؟
با این حرف فهمیدم قضیه از چه قراره و بدنم سست شد..وای خدایا امیر حرف زده.اونی که میترسیدم پیش اومد.
دستمو زدم به دیوار تا نیوفتم..قلبم تو دهنم میزد.
مامان:حالا میخوای چیکار کنی؟
بابا:میخوای چیکار کنم!؟..وقتی پدرش بهم پشت کرده،پسرش رو به عنوان دامادم قبول کنم!؟..این ممکن نیست.
بغض بدی گلوم چنگ زد،کامم تلخ شد.میدونستم...میدونستم اینطور میشه.
مامان:اما شاید این دو نفر همو بخوان..ما که نمیدونیم..
بابا با ناراحتی پرید بین حرفش:کافیه نگین کافیه..سرم داره میترکه..
با قدم های بی جون جلو رفتم و تونستم ببینمشون که کنار هم نشستن.
مامان تا منو دید گفت:عه سلام دخترم..خوبی؟
گیج نگاهش کردم و چیزی نگفتم.خواستم برم اتاقم که صدای بابا متوقفم کرد.
بابا:رایش صبر کن ببینم..تو ارتباطی با امیرمسعود داری؟
با ترس برگشتم سمتش:چی؟
اخم ظریفی کرد:امروز صبح باهام حرف زد و خواستگاریت کرد،منم گفتم نه!
دسته ی کیف رو محکم فشردم،قلبم تیر کشید.نتونستم ساکت بمونم.
آروم و لرزون گفتم:چرا؟..چون تو و عمو پدرام شراکتتون بهم خورده!؟
بابا دستی تو هوا تکون داد:به هر دلیلی باشه تو خودت رو درگیر نکن دخترم،فقط خواستم بگم زیاد هم کلام اون پسر نشو.
برای اینکه شکی تو دلش نمونه با غیظ پنهونی گفتم:نگران نباش بابا جون اون فارغ التحصیل شده و دیگه نمیاد.
بابا:هاه خداروشکر پس.
ادامه دادم:شما بهتر میدونید بابا ولی..هر وقت یکی جلو میاد باید بهش فرصت بدین تا خودش رو نشون بده،خانواده اش هم گوشه ای از ماجران.
سرمو انداختم پایین:با اجازه!
و دویدم طرف پله ها..اشکم داشت در میومد..نزدیک بود خودمو لو بدم.
صدای مامان رو شنیدم که گفت:دیدی مَرد؟..رایش خودش مخالف نیست.
بابا:من بهتر صلاحش رو میدونم..من مخالفم،این کافی نیست؟
وارد اتاق شدم و درو کوبیدم به هم!..با حرص مانتوم رو کندم و سریع شماره امیر رو گرفتم.
بعد از پنج بوق صداش پیچید تو گوشم:سلام عشق من.
یهو زدم زیر گریه:امیر!
صداش هراسون شد:رایش!؟..خانوم چی شده!؟..گریه میکنی؟
هق هقم رو خوردم:تو..تو با بابا حرف زدی اونم گفته نه..من که بهت گفتم..دیدی گفتم نک..
با مهربونی پرید وسط حرفم:رایـش آروم گلم..آره آره گفت نه ولی این دلیل نمیشه که همه چیز تموم شده.
با گریه بلند گفتم:فایده نداره،فایده نداره...تو چطور میخوای راضیشون کنی!؟
امیر:قربونت برم،عزیزم آروم بگیر..من...
عصبی گفتم:من قطع میکنم خداحافظ.
و سریع تماس رو قطع کردم و زدم زیر گریه!
من میمردم..اگه اینطور پیش بره من دیوونه میشدم.
خدا لعنتم کنه با امیر هم بد حرف زدم...به هق هق افتادم.
بلند شدم و دویدم تو حمام و دوش رو باز کردم.زیر آب تا تونستم گریه کردم.
خیلی غصه ام میگرفت از اینکه هنوز هیچی شروع نشده شیرینیه عشق برام زهر بشه.
ولی نه..بسه،بسه رایش.خودت رو جمع و جور کن..نباید کم میووردم.
منه عوضی دق و دلیم رو سر امیر بیچاره خالی کردم،اون که گ*ن*ا*ه*ی نداشت.
اما دست خودمم نبود..از ناراحتی بود.
چشمام داشت آتیش میگرفت.بلند شدم و خودم رو شستم.
عین مرگ زده ها بیرون اومدم و بی روح لباس پوشیدم.
داشتم نم موهام رو میگرفتم که دوتا ضربه به در خورد و مامان داخل شد.
مامان:عافیت باشه مامان جان.
بی نگاه بهش جواب دادم:ممنون.
به طرف تخت رفتم و روش نشستم و مشغول شونه کردنشون شدم.
مامان:رایش چت شده مامان؟..تو ناراحت شدی از اینکه بابات ردش کرده؟
دوباره بغضم متورم شد و دستام بی حرکت نشست روی پام.
مامان دید جوابی ندادم اومد و نشستم کنارم.
آروم گفت:تو میخوای بیاد؟
گلوله ی اشکم سر خورد و افتاد روی پام.
مامان دست برد زیر چونه ام:ببینمت..
به تنه اش نگاه کردم..
مامان:دوستش داری؟
چرا مخفی کنم!؟..چرا بگم نه!؟..به مادرمم بگم نه!؟..با اون حرف دلم رو نزم به کی بزنم؟
مطمئن گفتم:آره.
با دلخوری به چشماش زل زدم:اما بابا نذاشت..فرصت بهش نداد که بیاد و حرف بزنه.
مامان کمرنگ لبخند زد:از کجا میدونی حرف نزد؟..اتفاقا خیلی هم محکم گفته که من با شناخت دخترتون بهش علاقه مند شدم و قصدم جدیه..اما خودتم میدونی مامان جان که مشکلاتی که پیش اومده...
حرفشو کامل کردم:جای حرفی باقی نمیمونه!
مامان با غم خندید و ب*غ*لم کرد:قربون دخترم برم که اینقدر بزرگ شده که دل بسته بشه.
پوزخندی پیش خودم زدم...اونم چه تلخ!
با لحن ملتمسی گفتم:مامان.
مامانم:جانم؟
با شرم گفتم:میشه شما هم دوباره باهاش حرف بزنید؟..اون به حرف شما گوش میده.
مامان خندید:ای شیطونک..انگار عجله داریا..
با ناراحتی الکی گفتم:عه مامان اذیتم نکن.
گوشه ی پیشونیم رو ب*و*سید:خیلی خب،فقط تو سعی کن رفتارت دلخورانه نشه..مثل قبل باش.
چیزی نگفتم و مامان از اتاق رفت بیرون.آهی کشیدم..دستم رفت طرف گوشی که از دل مَردم دربیارم که...پشیمون شدم!
شاید اونقدر دلخوره که جوابمو نده...یا بد رفتاری کنه.نه،بهتره حضوری باشه..آخ که چقدر خسته شدم!
*****
دانلود رمان های عاشقانه