کامل شده رمان اکسی توسین(هورمون عشق)|شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
نگاهی به خودم کردم و برای هزارمین بار پوفی کشیدم!
میای ثواب کنی،کباب میشی!..دستمو گذاشتم رو پارگیه مانتوم و از جلو چشمای جاسوس همسایه امون گذشتم!
کلید انداختم به در حیاط و داخل شدم.هلک هلک برو دشت بهشت،بشین با بچه ها بازی کن،بعد وسط بازی لیز بخور و کتلت بشو!
آخه این عدالته!؟..ها!؟..نه این حقه!؟...از زیر خاک پیدا نیستم!
تازه مانتومم گیر کرد به یه میره و جــ ر خـ ـورد!...هعی شکرت خدا..من که همه جوره مخلصتم.
از همون در ورودی صدای صحبت مامان و بابا به گوشم رسید..سلانه سلانه رفتم جلو.
مامان:یعنی واقعا دوستش داره که اومده؟
صدای پر تمسخر بابا رو شنیدم:هه مگه مهمه؟..من موندم این پسر نمیدونه چیا اتفاق افتاده که میاد برای خواستگاری دخترم اجازه بگیره؟
با این حرف فهمیدم قضیه از چه قراره و بدنم سست شد..وای خدایا امیر حرف زده.اونی که میترسیدم پیش اومد.
دستمو زدم به دیوار تا نیوفتم..قلبم تو دهنم میزد.
مامان:حالا میخوای چیکار کنی؟
بابا:میخوای چیکار کنم!؟..وقتی پدرش بهم پشت کرده،پسرش رو به عنوان دامادم قبول کنم!؟..این ممکن نیست.
بغض بدی گلوم چنگ زد،کامم تلخ شد.میدونستم...میدونستم اینطور میشه.
مامان:اما شاید این دو نفر همو بخوان..ما که نمیدونیم..
بابا با ناراحتی پرید بین حرفش:کافیه نگین کافیه..سرم داره میترکه..
با قدم های بی جون جلو رفتم و تونستم ببینمشون که کنار هم نشستن.
مامان تا منو دید گفت:عه سلام دخترم..خوبی؟
گیج نگاهش کردم و چیزی نگفتم.خواستم برم اتاقم که صدای بابا متوقفم کرد.
بابا:رایش صبر کن ببینم..تو ارتباطی با امیرمسعود داری؟
با ترس برگشتم سمتش:چی؟
اخم ظریفی کرد:امروز صبح باهام حرف زد و خواستگاریت کرد،منم گفتم نه!
دسته ی کیف رو محکم فشردم،قلبم تیر کشید.نتونستم ساکت بمونم.
آروم و لرزون گفتم:چرا؟..چون تو و عمو پدرام شراکتتون بهم خورده!؟
بابا دستی تو هوا تکون داد:به هر دلیلی باشه تو خودت رو درگیر نکن دخترم،فقط خواستم بگم زیاد هم کلام اون پسر نشو.
برای اینکه شکی تو دلش نمونه با غیظ پنهونی گفتم:نگران نباش بابا جون اون فارغ التحصیل شده و دیگه نمیاد.
بابا:هاه خداروشکر پس.
ادامه دادم:شما بهتر میدونید بابا ولی..هر وقت یکی جلو میاد باید بهش فرصت بدین تا خودش رو نشون بده،خانواده اش هم گوشه ای از ماجران.
سرمو انداختم پایین:با اجازه!
و دویدم طرف پله ها..اشکم داشت در میومد..نزدیک بود خودمو لو بدم.
صدای مامان رو شنیدم که گفت:دیدی مَرد؟..رایش خودش مخالف نیست.
بابا:من بهتر صلاحش رو میدونم..من مخالفم،این کافی نیست؟
وارد اتاق شدم و درو کوبیدم به هم!..با حرص مانتوم رو کندم و سریع شماره امیر رو گرفتم.
بعد از پنج بوق صداش پیچید تو گوشم:سلام عشق من.
یهو زدم زیر گریه:امیر!
صداش هراسون شد:رایش!؟..خانوم چی شده!؟..گریه میکنی؟
هق هقم رو خوردم:تو..تو با بابا حرف زدی اونم گفته نه..من که بهت گفتم..دیدی گفتم نک..
با مهربونی پرید وسط حرفم:رایـش آروم گلم..آره آره گفت نه ولی این دلیل نمیشه که همه چیز تموم شده.
با گریه بلند گفتم:فایده نداره،فایده نداره...تو چطور میخوای راضیشون کنی!؟
امیر:قربونت برم،عزیزم آروم بگیر..من...
عصبی گفتم:من قطع میکنم خداحافظ.
و سریع تماس رو قطع کردم و زدم زیر گریه!
من میمردم..اگه اینطور پیش بره من دیوونه میشدم.
خدا لعنتم کنه با امیر هم بد حرف زدم...به هق هق افتادم.
بلند شدم و دویدم تو حمام و دوش رو باز کردم.زیر آب تا تونستم گریه کردم.
خیلی غصه ام میگرفت از اینکه هنوز هیچی شروع نشده شیرینیه عشق برام زهر بشه.
ولی نه..بسه،بسه رایش.خودت رو جمع و جور کن..نباید کم میووردم.
منه عوضی دق و دلیم رو سر امیر بیچاره خالی کردم،اون که گ*ن*ا*ه*ی نداشت.
اما دست خودمم نبود..از ناراحتی بود.
چشمام داشت آتیش میگرفت.بلند شدم و خودم رو شستم.
عین مرگ زده ها بیرون اومدم و بی روح لباس پوشیدم.
داشتم نم موهام رو میگرفتم که دوتا ضربه به در خورد و مامان داخل شد.
مامان:عافیت باشه مامان جان.
بی نگاه بهش جواب دادم:ممنون.
به طرف تخت رفتم و روش نشستم و مشغول شونه کردنشون شدم.
مامان:رایش چت شده مامان؟..تو ناراحت شدی از اینکه بابات ردش کرده؟
دوباره بغضم متورم شد و دستام بی حرکت نشست روی پام.
مامان دید جوابی ندادم اومد و نشستم کنارم.
آروم گفت:تو میخوای بیاد؟
گلوله ی اشکم سر خورد و افتاد روی پام.
مامان دست برد زیر چونه ام:ببینمت..
به تنه اش نگاه کردم..
مامان:دوستش داری؟
چرا مخفی کنم!؟..چرا بگم نه!؟..به مادرمم بگم نه!؟..با اون حرف دلم رو نزم به کی بزنم؟
مطمئن گفتم:آره.
با دلخوری به چشماش زل زدم:اما بابا نذاشت..فرصت بهش نداد که بیاد و حرف بزنه.
مامان کمرنگ لبخند زد:از کجا میدونی حرف نزد؟..اتفاقا خیلی هم محکم گفته که من با شناخت دخترتون بهش علاقه مند شدم و قصدم جدیه..اما خودتم میدونی مامان جان که مشکلاتی که پیش اومده...
حرفشو کامل کردم:جای حرفی باقی نمیمونه!
مامان با غم خندید و ب*غ*لم کرد:قربون دخترم برم که اینقدر بزرگ شده که دل بسته بشه.
پوزخندی پیش خودم زدم...اونم چه تلخ!
با لحن ملتمسی گفتم:مامان.
مامانم:جانم؟
با شرم گفتم:میشه شما هم دوباره باهاش حرف بزنید؟..اون به حرف شما گوش میده.
مامان خندید:ای شیطونک..انگار عجله داریا..
با ناراحتی الکی گفتم:عه مامان اذیتم نکن.
گوشه ی پیشونیم رو ب*و*سید:خیلی خب،فقط تو سعی کن رفتارت دلخورانه نشه..مثل قبل باش.
چیزی نگفتم و مامان از اتاق رفت بیرون.آهی کشیدم..دستم رفت طرف گوشی که از دل مَردم دربیارم که...پشیمون شدم!
شاید اونقدر دلخوره که جوابمو نده...یا بد رفتاری کنه.نه،بهتره حضوری باشه..آخ که چقدر خسته شدم!
*****
 
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دانای کل
    ل*به ی تخت نشسته بود و عصبی پاشو تکون میداد.
    از وقتی که رایش گوشی رو به روش قطع کرده بود،آروم و قرار نداشت.
    صدای گریونش داعما تو گوشش میپیچیدش و باعث میشد کلافه بشه.
    نمیشد..اینطور که نمیشد..نمیتونست دست رو دست بذاره.
    اگه از دستش بده چی؟..اگه رایش سر این موضوع بهش پشت کنه؟
    نه نمیتونست صبر کنه..باید یه کاری میکرد.
    تو یک لحظه از جاش جهید و از اتاق زد بیرون.بی هوا در اتاق مطالعه ی پدرش رو باز کرد و داخل شد.
    پدرام که پشت میزش،درحال چک کردن لیست های کاریش بود،از بالای عینک به پسرش نگاه کرد.
    پدرام:امیدوارم کار مهمی باشه که اینطور اومدی.
    امیرمسعود بی توجه به حرفش گفت:شما نمیخوای به من کمک کنی نه؟
    پدرام برگه رو گذاشت روی میز و با سوال نگاهش کرد.
    امیرسعود انگار ضامنش رو کشیده بودن:شما نمیخوای دست منو بگیری،برام قدم جلو بذاری..درحالی که این وظیفه ی شماست..اما شما بخاطر یه اشتباه،یه لجبازی دارید مانع من هم میشید.
    اخمای پدرام درهم شد:منظورت چیه؟
    امیر گُر گرفته ادامه داد:من قبل از همه تصمیمم رو با شما درمیون گذاشتم ولی شما توجه نکردین..مگه نگفتین خودت رو سرو سامون بده!؟
    موضوع تازه تازه داشت برای پدرام روشن میشد.بلند شد و از پشت میزش بیرون اومد.
    پدرام:خب..!؟
    امیرمسعود محکم دستاشو به صورتش کشید،با صورت سرخ به پدرش خیره شد:من رایش رو از پدرش خواستگاری کردم!
    سکوت...!
    ادامه داد:شما مجبورم کردی،چون خودت نرفتی..
    پوزخند زد و دستاشو باز کرد:و درنتیجه...بخاطر کدورت شما پدرش منو رد کرد!
    در یک ثانیه پدرام با خشم منفجر شد:تو خیلی خیلی غلط کردی!..تو به چه اجازه ای سر خود این کارو کردی!؟
    امیر از بین دندونای قفل کرده اش غرید:چون فقط اونو میخوام!
    پدرام فریاد زد:بیخود کردی!
    امیر عصبی خندید و نشست روی صندلی.
    پدرام با عصبانیت گفت:اینقدر مَگَر گوش شدی ها؟..تنها تنها خواستگاری کن..تنها تنها مراسم بگیر..آخرشم برو سر خونه زندگیت دیگه!..آخه پسر،د فقط من نیستم که میگم نه..دیدی که پژمان هم کشیده عقب..چون شرمنده اس من به روش نمیارم!
    امیر هشدار دهنده و کشیده گفت:یک تنه به قاضی نرو بابا!..تو خودتم مطمعن نیستی.
    پدرام داد زد:چرا نباشم!؟..پس دیگه چه دلیلی داره که قایم شده!؟
    شروع کرد به رژه رفتن:تازه تو رو هم پس زده..اون از خداشم باشه که تو دامادش بشی.
    امیرمسعود داشت از این همه لجبازیه بچگانه کلافه میشد!..هردو بدون توجه روی حرف خودشون پافشاری میکردن.
    امیر فهمید که اصرار فایده نداره،تو دلش گفت:اگه عقب کشیده حتما راهی براش نذاشتی!
    پدرش رو میشناخت.میدونست که مسائل کاریش خیلی براش مهمه،برای همین هم این رفتارو میکرد.
    نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد.
    به طرف در رفت و لحظه آخر برگشت و گفت:من بیخیال نمیشم.
    از اتاق بیرون اومد که مادرش رو با چهره ی نگران دید.
    مونیکا:پسرم چی شده؟..این داد و بیداد برای چیه؟
    امیر با لحن طلبکاری گفت:هیچی مامان جان..میخواستم به گفته ی خودتون عمل کنم ولی آقای پدر نمیذارن!
    مونیکا با تعجب زیادی گفت:چی؟..یعنی چی؟
    صداش رفت بالا:مگه نگفتین زن بگیر!؟..پس به بابا بگو سنگ جلوی پام نندازه.
    و مثل یه باد تند از کنار مادرش گذشت و لحظه ی بعد..صدای کوبش در خونه رو لرزوند!
    *****
    رایش
    تنها از در دانشگاه زدم بیرون و قدم زنان افتادم تو پیاده رو.
    بچه ها گفتن با هم بریم ولی خودم گفتم نه..اینجوری هم اونا به زندگیشون میرسیدن،هم من تنها میموندم.
    فریماه رو هم امروز دیدیم که بی خبر اومده بود یونی..دیروز از ماه عسلشون برگشته بودن.
    تمام مدت سعی داشتم قیافه ام ناراحتیش رو داد نزنه..ولی برای یک لحظه یادم رفته بود که امیر دیگه نمیاد یونی و بل کل ناامید شدم.
    آهی کشیدم و به راهم ادامه دادم که یکی بلند صدام زد:رایش!؟
    برگشتم عقب و از دیدنش تعجب کردم..زمزمه کردم:امیرمسعود.
    دوید و نزدیکم شد:چرا پیاده ای؟..باز ماشینت خراب شده؟
    بامزه بود انگار اونم میدونست این ماجرای من و ماشینم رو،ولی با یاد آوری حرفای اون روز خودم خجالت زده سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم.
    دستاش پشت کمرش بودن و لحنش نمکی:میگم که..اون گوشی قطع کردنه نشونه ی قهر بود!؟
    دسته ی کوله رو تو مشتم فشردم و خیلی راحت اشک تو چشمام جمع شد!
    همین...فقط دیدنش کافی بود تا بغضم بگیره!
    به زور گفتم:نه خودم ناراحت بودم،گفتم که..منم واسه تو فقط باعث آزارم.
    امیر:باز شروع کردی؟
    من:حقیقته امیر..من تو گیر انداختم.
    خندید:در اونش که شکی نیست.
    من:نه منظورم اون نیست..
    سرمو دادم بالا که بی هوا دستاشو اورد بیرون و یه شاخه گل رز قرمز جلوی صورتم سبز شد!
    تحت تاثیر قرار گرفتم..وای یعنی برای منه!؟
    امیر بی توجه گفت:بازم که طوفانیه چشمات..
    گل رو روی چشمام قلقلک داد:هان؟..هان؟
    بی صدا و بی جون خندیدم و گل رو گرفتم:نکن..
    امیر:نبینم دیگه گریه کنی..حیف که اینجا جاش نیست وگرنه..
    با تعجب نگاهش کردم که کوتاه خندید.
    همونطور که نگاهش میکردم،گل رو بوییدم:مرسی.
    بی مقدمه گفت:دوباره با پدرت حرف میزنم.
    هراسون شدم:چـی!؟..نه توروخدا امیر..
    امیر:چرا؟..تو نمیخوای ما به هم برسیم!؟
    من:این چه حرفیه؟..معلومه که آره ولی..
    دستشو داد بالا:پس تمومه..
    خم شد طرفم و آروم گفت:ببین رایش..من تا آخرین لحظه عمرم رو حرفم هستم.حالا که اونا لج میکنن منم لج میکنم.
    و چشمکی زد..لبخند محوی بهش زدم.خدایا شکرت که یه محکمش رو بهم دادی.
    بی اختیار نالیدم:خیلی دلم برات تنگ شده.
    امیر هم بی طاقت شد..با چشماش اطراف رو دید زد.
    فقط ماشین رد میشد و عابر یکی دو تا.
    گل رو گذاشتم روی ل*بش که حواسش جمع شد.
    چشمامو بستم،رفتم جلو و روی گل رو ب*و*سیدم.
    چشمامو که باز کردم،دیدم داره با حض نگاهم میکنه.
    لبخند زنان زمزمه کرد:همه ی زندگیمی رایش..رهات نمیکنم.
    دلم قرص شد و تبسمی کردم.
    رفتم عقب و مهربون گفتم:حالا برو.
    خندید و راست شد:میرسونمت
    من:نه آخه چرا..نیازی...
    بین حرفم گفت:هیس حرف نباشه،بریم.
    و خودش راه افتاد و رفت.
    سرمو تکون دادم:ای بابا.
    و دویدم دنبالش.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    فردا شب ساعت نه شب بود که فریماه بهم زنگ زد و گفت دیانا دردش گرفته!
    نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و بابا رسوندم به بیمارستان.
    خوشحالی و نگرانیم باهم قاطی شده بود.
    به بابا گفتم برگرده خونه و وقتی خواستم برگردم بهش زنگ میزنم.
    خودم که قصد داشتم شب بمونم پیشش.
    وقتی پرستار راهنماییم کرد طرف اتاق عمل،بچه ها رو به اضافه ی امیرمسعود دیدم!
    بهار دوید طرفم:وای اومدی.
    من:چیشد بردنش تو؟
    گلسا:یه ربعی هست.
    نفس لرزونم رو دادم بیرون و ایستادم کنار امیرمسعود..خیلی نگران بودم.
    امیدوارم کوچولوش سلامت بیاد به دنیا و خودش هم مشکلی براش پیش نیاد.
    رو کردم به امیر که دستاشو گذاشته بود پشتش و به دیوار تکیه داده بود.
    با طنز گفتم:تو چرا اومدی؟..بچه ی تو که تو راه نیست!
    خنده اش گرفت:از فرزین شنیدم اومدم،ولی اشکال نداره بچه ی منم در آینده میاد.
    با لبخند کمرنگی تکیه دادم به دیوار و چیزی نگفتم.
    امیر:رایش؟
    من:بله؟
    امیر:پدرت..سر خواستگاریه من باهات بحث کرد؟
    من:نه.
    نگاهش کردم:پدر تو چی؟
    آروم گفت:نه مهم نیست.
    از این«مهم نیست»ش فهمیدم مشکلی پیش اومده.
    من:حرف زدی؟
    امیرمسعود تکیه اش رو از دیوار گرفت:اوهوم و به زودی حل میشه.
    و از جلوم گذشت.ای خدا جون،خواهش میکنم خودت همه چیز رو درست کن.
    یکم بعد یه پرستار از اتاق عمل بیرون اومد و وقتی ازش پرسیدیم چیشد؟ گفت بچه گیر کرده!!
    به معنای واقعی پس افتادیم!..ایلیا داغون شده تکیه داد به دیوار.
    ترس چهره اش رو پر کرده بود..درست مثل ما.
    پرستار دوباره رفت تو و من با نگرانی شروع کردم به متر کردن راهرو.
    گلسا پر اضطراب گفت:وای یعنی چی میشه؟
    فریماه:میخواد چی بشه؟..خوب میشه دیگه،حتما خوب میشه.
    نتونستم اون فضای خفه کننده و دلهره آور رو تحمل کنم و دویدم تو حیاط.
    نشستم روی نیمکت و خودمو ب*غ*ل کردم.
    پشت سرم ذکر میگفتم و بینش دعا میکردم حال دیانا و بچه اش خوب باشه.
    تو همین حال،امیرمسعود نشست کنارم که نگاهش کردم.
    امیر:نگران نباش حالش خوب میشه.
    آهی کشیدم:امیدوارم.
    دستش رو باز کرد:بیا..بیا اینجا ببینم.
    خودمو سر دادم طرفش و سرم رو گذاشتم روی شونه اش.با دستش دو تا ضربه آروم به نشونه ی تسکین به بازوم زد و مالشش داد.
    من:امیر؟
    امیرمسعود:جانٍ دلم..
    من:بابات عصبانی شد از اینکه با بابام حرف زدی نه؟
    امیرمسعود:عزیزم..خانومم،اینقدر فکر این چیزا رو نداشته باش.
    من:عه خب دست خودم نیست..برام بگو.
    امیرمسعود نفس بلندی گرفت:آره..عصبی شد ولی بالاخره راضی میشه.خب چیکار کنم،وقتی خودش نیومد منم مجبور شدم تنها برم.
    سرمو بردم بالا و چونه ام رو زدم به شونه اش:نه تنها نیستی،اگه حرفش پیش بیاد منم به بابام میگم که تو رو میخوام.
    خنده ی قشنگی تحویلم داد و با یه فشار آروم گفت:الهی قربونت برم من.
    ریز گونه اش رو ب*و*سیدم و دوباره خودم رو تو ب*غ*لش جا دادم.
    حدود چهل و پنج دقیقه گذشت و وقتی برگشتیم داخل،دیدم دیانا رو دارن توی یه تخت می برن.
    دویدم طرفش:چی شد؟
    پرستار:تبریک به شماها،هم حال مادر خوبه هم بچه.
    سودا:می بریدش اتاق؟
    پرستار:بله..یکم دیگه که به هوش اومد،دختر کوچولوشون رو میاریم پیشش.
    لبخند ذوق ذره و آسوده خاطری نشست روی ل*ب همه امون.
    هیچکدوم دل نکندیم که بریم خونه..برای همی موندیم تا زمانی که بیدار شد.
    حدود ساعت های دو بود.با خوشحالی رفتیم بالای سرش و ب*و*سیدیمش و بهش تبریک گفتیم.
    بهار شیطون گفت:دستی دستی مامان شدی رفتا.
    دیانا بی حال گفت:همچینم دستی دستی نبود،جونم داشت در میومد..وقتی دیدن نمیاد بیرون مجبور شدن عملم کنن.
    سودا قیافه اشو لوس کرد:الهی بمیرم،خیلی درد کشیدی.
    گلسا بدجنس گفت:عوضش از تو دماغ ایلیا در بیار.
    همه خندیدیم که در اتاق باز شد و پرستار درحالی که یه تخت کوچیک رو هدایت میکرد نزدیکمون شد.
    پرستار:خب اینم از دختر نازتون..خوشگل و سلامت.
    دیانا گردن کشید که ببینتش.
    پرستار:بهش شیر بدین..حتما گرسنه اس.
    از اتاق رفت که پشت بندش پسرا داخل شد.
    مهان:یا ا... آبجیا به جز خانومم!
    خندیدیم که ایلیا با لبخند اومد جلو و ایستاد کنار تخت دیانا.
    همونطور که چشم دوخته بود به دختر کوچولوش،خم شد و پیشونیه دیانا رو ب*و*سید.
    ایلیا:عزیزم...ممنونم.
    دیانا لبخند عمیقی زد.
    ایلیا:حالت خوبه؟
    دیانا ناز کرد:اوهوم.
    بهار:اهم!..میگم که،اسم این خوشگل بلا رو میخواید چی بذارید.
    دیانا نگاهش کرد:از قبل انتخاب کردیم...مایا.
    نزدیک تخت کوچولو شدم و با عشق به صورت کوچیک و سفیدش نگاهش کردم.
    من:مایا کوچولو..
    با انگشت کُرک های سرش رو ناز کردم:چه بهت میاد خوشگلم.
    و آروم ب*و*سیدمش.
    فرزین:مبارکتون باشه.
    کامران:خیلی شیرینه.
    کیارش:منم میخوام!
    همه زدن زیر خنده..با خنده بهشون نگاه کردم که امیرمسعود رو با لبخند کمرنگش دیدم،عقب ایستاده بود و دست به جیب منو نگاه میکرد.
    لبخندم رو کوچیک کردم و راست شدم:خب..فکر کنم ما باید بریم که تو هم به مایا شیر بدی هم استراحت کنی،تازه فردا خانواده هاتون میان دیدنت.
    بهار با خنده گفت:جالبه ما اولی حضور داریم.
    با خنده تایید کردیم و خداحافظی گرفتیم.
    امیر رسوندم خونه و از شانس خوب همه خواب بودن.
    بی سر و صدا رفتم تو اتاقم تا استراحت کنم.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با صدای بلند بابا،هراسون از روی تخت پریدم!
    بابا:گفتم نه!..اینقدر سماجت نکن پسر..همین دیروز بهت جواب آخرو دادم،حالا دوباره زنگ میزنی!؟
    قلبم تند میزد..چی شده!؟..اینقدر عصبانی بود که صداش تا این بالا می اومد!
    از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین.وسط سالن،گوشی به دست عصبی دور خودش چرخ میزد.
    یهو گفت:همه ی اینا رو گفتی،منم بهت گفتم با مشکلاتی پیش اومده امکانش نیست..ببین پسر جان من اصلا دختر به کسی نمیدم،تمام!
    و گوشی رو قطع کرد و پرتش داد روی مبل.
    مامان آروم جلو اومد:چیشده پژمان؟
    بابا کلافه خودشو انداخت روی مبل و با صدای گرفته گفت:این پسر یک دنده منو دیوانه کرده.
    مامان:امیرمسعود؟
    بابا:آره..
    و تند به منی که هاج و واج نگاهش میکردم گفت:ببینم رایش تو که تو این ماجرا دخالتی نداری ها؟
    آب دهنم رو قورت دادم:بابا..
    اخم کرد:چیزی هست که بگی؟
    آره..خیلی چیزا بود،یه حرف مهم بود که باید گفته میشد.به امیر قول دادم که پشتش باشم..میخوام که کنارش باشم،پس باید میگفتم.
    من:من..من میدونستم که باهاتون حرف میزنه.
    اخمش غلیظ شد:چی!؟
    معترض گفتم:چرا نمیذارید بیاد؟
    بابا:یعنی نمیدونی چرا؟..وقتی پدرش که دوست چندین و چند سالمه،بهم پشت کرده..دیگه خودش رو کجای دلم بذارم؟
    نرم جلو رفتم:باباجون همه ی اینا با صحبت حل میشه،مشکل اصلی اینکه که شما مثل بچه ها قهر کردین.
    لحنش اخطارکونه شد:رایش برو تو اتاقت که اصلا حال خوشی ندارم.
    با ناراحتی گفتم:بابا خواهش میکنم.
    یکدفعه از جاش بلند شد:خواهش میکنی چی؟..ببینم نکنه دوستش داری!؟
    بغض کرده زل زدم بهش.
    یهو گر گرفت:مگه پسر قحطه؟..خواستگارات کم بودن که حالا گیر این شدی؟
    مامان با آرامش گفت:پژمان جان آروم..
    بابا نذاشت ادامه بده و با لحن تهدید آمیز انگشتشو برام تکون داد:خوب گوش کن رایش..من به عنوان بزرگترت جواب آخرو بهش دادم،میخوامم که تو قبولش کنی و دیگه حرفی نباشه!
    بی مقدمه گفتم:ولی من میخوام بیاد..
    از سر پیچیم بهش فشار اومد..آروم غرید:ولی من نمیخوام!
    ترسیدم اما به زور گفتم:ولی بابا من دوس...
    فریاد زد:گفتم نه!..تمومش کن!
    وحشتزده قدمی به عقب برداشتم!..از سرخیه چشماش ترسیدم،واقعا ترسیدم.
    فکر نمیکردم یک روز برسه که پدرم اینطور سرم فریاد بزنه و حرف بزنه،انتظارش رو نداشتم.
    خیلی زود بغضم شکست و با دو از پله ها بالا رفتم.
    در اتاق رو کوبیدم و زدم زیر گریه...ای خدا!
    این شد جوابه اصرارم..حالا می فهمیدم که موانع ها سر راهمون قرار گرفته.
    لعنت به هرچی شراکته!
    *****
    من:جدی میگی!؟..تبریک میگم.
    صدای ذوق زده ی بهار تو گوشی پیچید:وای آره!..دیشب اومدن..منم خبر نداشتم،فرزین نامرد بهم نگفته بود.مثل اینکه از قبل باباش با بابام حرف زدن و قرار گذاشتن.
    من:خب زمانی هم تایین کردین؟
    بهار:آره بابا تو همین جلسه ی اول!..قرار شد بعد سیزده به در مراسم بگیریم.
    لبخند گرمی پیش خودم زدم:برات خوشحالم بهاری..ببین زیادم نمونده..همش چند روز تا یک فروردین مونده.
    نفس عمیقش رو شنیدم:آره خداروشکر حل شد..ولی رایش فکر نکن متوجه نشدما..صدات یه غمی داره.بگو چته؟
    من:نه عزیزم چیزی نیست.
    بهار:عه منو خر نکن که نمیشم!..یالا بگو.
    آهی کشیدم و خلاصه ای از ماجرا رو براش گفتم.
    بهار:وای خدا..آخه چرا؟..این چه وضعیه که راه انداختن!؟
    من:چمیدونم،قسمت منه.
    بهار:درست میشه فدات بشم..باور کن،بالاخره میفهمن که لجبازیشون بیخوده.
    چیزی نگفتم و یکم بعد خداحافظی کردیم.
    خودمو انداختم روی تخت.آخرای اسفند بود و سال نو نزدیک..این مدت اینقدر گرفته بودم که کلاس هامو یک در میون میرفتم و الان که تعطیلات عید بود و بهونه ای برای گوشه گرفتن من.
    جواب امیر رو هم به زود میدادم.جرات نداشتم..یا بهتر بگم نمیخواستم اوضاع از این بدتر بشه.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    چهار نفری کنار هم نشسته و چشم به تلویزیون دوخته بودیم.
    مامان آجیل می اورد،رایان مگس می پروند و بابا عینک به چشم زده،آیه های قران رو از زیر نگاهش رد میکرد.
    نگاه سردم به ماهی قرمزی بود که تو تُنگ آبش اینطرف و اونطرف می رفت.
    حس میکردم خودمم که با پریشونی توی یه قفس گیر افتاده بودم.
    ذوقی توی وجودم احساس نمیکردم.دلم گرفته بود..اما با روزنه ی امیدی که تو دلم بود از خدا میخواستم که تو سال جدید این ماجرا به خوشی ختم بشه.
    با صدای تیک تاک ساعت از توی تلویزیون،ناگهانی به خودم اومدم.
    دستامو به هم گره دادم و ریتم ضربان قلبم تند شد.
    مامان با عجله اومد و نشست کنارم.
    چند ثانیه دیگه مونده بود..چشمامو بستم و تو دلم گفتم:"خدایا خودت بهتر میدونی...آمین!"
    شلیک بلندی توی تلویزیون به صدا در اومد و بعد موسیقیه شادی که باعث شد رایان شروع کنه به قر دادن!
    تو ب*غ*ل مامان فرو رفتم و گونه هام ب*و*سیده شد.
    بهشون تبریک گفتم و دوباره نشستم سر جام که اس ام اسی برام اومد.
    بازش کردم:"برای تحویل سال نو،نیاز به لباس نو نیست...کافیست تو باشی..عیدت مبارک طراوت زندگیم"
    از طرف امیر بود..تنم گرم شد و لبخندی روی ل*بم سبز.
    براش نوشتم:"بی تو برای من،هر روز ساله گذشته است.عیدت مبارک"
    بغضم گرفت..این نوع تبریک گفتنمم دست خودم نبود.خیلی دل تنگش بودم و نزدیک به سه هفته بود که ندیده بودمش..و این یعنی خود مردن!
    جواب اومد:"زندگیه منی تو..نمیذارم امسال به دوری بگذره..قول میدم که ماجرا به اومدن اسمت تو شناسنامه ام ختم بشه!"
    چندبار پلک زدم تا اشکام محو بشن..کاش بتونی امیرم،کاش..
    بابا:رایش بابا..
    گوشی رو گذاشتم کنار و چشمامو تا نیمه به سمتش هل دادم.بعد از اون روز باهاش قهر نکردم،فقط ساکت از جلوی چشماش رد میشدم.
    بابا:باباجون آماده باش،به زودی همکارم با خانواده اش میان برای دیدن تو و...
    ادامه نداد..بهت زده نگاهش کردم..چ..چی!؟...چی داشت میگفت!؟
    بابا:میخوام که روی این مورد خوب فکر کنی و باهاش آشنا بشی،سَر سَری از کنارش رد نشی..باشه دخترم؟
    دستای مشت شده ام از خشم،حرص،ناراحتی و بغض روی پام میلرزیدن.
    دلم میخواست از ته دل بلند جیغ بزنم تا بمیرم!...بمیرم و این حرف زور رو نشنوم!
    مامان متعجب گفت:وا چه بی خبر!..کی هست؟
    به نفس نفس افتادم..از حرص داغ کرده بودم و کمرم خیس عرق بودم.
    بابا:آقای لطفی همکار سابقم...پسرش آدم خوبیه..
    رایان با مسخره بازی گفت:ای ول بالاخره داری شوهر میکنی رایش!
    با غضب نگاهش کردم،خفه خون گرفت!..قلبم تو دهنم میزد.دیگه نمیتونستم بشنوم.
    از جا کنده شدم و دویدم تو حیاط.بدو بدو خودمو رسوندم به باغچه و نشستم روی پاهام.
    میلرزیدم و میلرزیدم...یهو به گریه افتادم..نه خدایا..این کارو باهام نکن.
    من تحملش رو ندارم..توان دل بریدن هم نداشتم.آخه چطور به امیر بگم نه!؟..بگم تموم شد؟
    چطور بگم دارن به زور یکی دیگه رو وارد زندگیم میکنن؟
    میدونستم این عمدیه..بابا برای اینکه نرم طرف امیر این کارو میکنه.
    سرمو گرفتم تو دستام و با صدا گریه سر دادم:خدایا نه...به دلم رحم کن خدا..من نمیتونم.
    صدای زنگ گوشیم بلند شد،به زور آب دهنم رو قورت دادم و چشمامو پاک کردم.
    با نگاهی به صحنه ی گوشی،اسم رایکا رو دیدم.
    گرفته جواب دادم:الو؟
    صدای بَشاشش اومد:سلام بر خواهر خلم..عیدت مبارک عزیزم.
    من:سلام ممنون..عید تو هم مبارک.
    رایکا:وا رایش!؟..حالت خوبه؟
    دوباره گریه ام گرفت:نه..نه رایکا،داغونم.
    صداش به شدت نگران شد:خدا مرگم بده خواهری،چت شده؟
    با گریه نالیدم:رایکا بابا...بابا میخواد بگه یکی بیاد خونه.
    منظورم رو گرفت:چی!؟..بازم؟..اون که میدونه تو راضی نیستی.
    من:آره میدونه..با اون چیزی که من میخوام مخالفه ولی در عوضش میخواد یکی دیگه رو بنشونه کنارم..رایکا من نمیخوام.
    رایکا هول گفت:رایش عزیزم آروم..آروم.برام کامل بگو چی شده من باهاش حرف میزنم..یعنی چی که با چیزی که تو میخوای مخالفه؟
    کی از خواهرم نزدیک تر!؟..تازه اون ازدواج پر عشقی هم داشت و میتونست من رو درک کنه.
    از سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفتم..خیلی ناراحت و عصبی شد.گفت که میام حرف میزنم.
    اما من میدونستم که فایده ای نداره.نتیجه ی اون همه گریه شد من با بدنی بی جون و نگاهی خشک شده به زمین.
    حس میکنم دل حسرت ها تو دلم تلنبار شدن.
    *****
    چشمام از دیدن منظره ی حیاط از پشت پنجره ی اتاقم به سوزش افتاده بودن.
    از اون بدتر فکرم بود..ذهنم از جسمم خسته تر بود.
    درست سه روز گذشته بود و بعد از صحبت دیروز رایکا با مامان و بابا،سکوت سنگینی خونه رو احاطه کرده بود.
    تو این سه روز فکر کردم،فکر کردم و فکر کردم...و به نتیجه ی تلخی رسیده بودم.
    از بحث های تازه میترسیدم..از دلخوریه امیرمسعود هم میترسیدم.
    از اینکه از چشم بابا بیوفتم هم میترسیدم.نمیتونستم ریسک کنم.
    فکر دست کشیدن از عشقمم حس دیوونگی بهم میداد ولی...اینطورم نمیشد ادامه داد.
    اگه دلم سوخت،اگه جنون برای من موند اشکال نداره...
    ولی باید امیرمسعود رو از این برزخ بیرون می اوردم!
    بغضم رو سر کوب کردم و به طرف کمدم رفتم.
    یک دست لباس ساده پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
    بی حرف سالن رو طی کردم که مامان گفت:رایش کجا؟
    درو باز کردم:نگران نباشید برمیگردم.
    و زدم بیرون.سوار ماشین شدم و شماره اش رو گرفتم.
    تپش قلبم با صدای قلبم در هم آمیخته شده بود.
    چند لحظه بعد صدای مهربون و گرمش تو گوشم پیچید...
    امیرمسعود:سلام عشق ناز من..چه افتخاری به ما زنگ زدی.
    خدایا خودت کمکم کن بتونم ازش دور بشم.
    من:سلام امیر..خونه ای؟
    امیر:بله خانوم..چطور؟
    من:باید...ببینمت.
    لحنش شیفته شد:با کمال میل عزیزم،الان آدرس رو برات میفرستم.
    برای اینکه متوجه لرزش صدام نشه،کوتاه گفتم:باشه.
    امیرمسعود:منتظرتم نفس تو سـ*ـینه!
    اشک چشمام رو سوزوند و قطع کردم...چه میدونی که نفس تو سـ*ـینه خیلی وقته که دَمی نداره.
    اشکم رو گرفتم و ماشینو روشن کردم.پیامش اومد و آدرس رو خوندم.
    ربع ساعته رسیدم.پیاده شدم و زل زدم به بلندای ساختمون.
    از حس گیجی که داشتم،حس میکردم ساختمون داره خم میشه روم و دوباره برمیگرده سر جاش.
    حال بدی...خوده عذاب بود.نمیدونم با چه توانی تا اینجا اومدم اما...حالا پشیمون بودم.
    عجول شدم..اصلا نمیخواستم ازش دست بکشم...باهاش فرار میکنم!...یا اصلا رو حرفم پا فشاری میکردم..بالاخره که کوتاه میومدن نه!؟
    ولی نه...خودم بهتر از هر کسی میدونستم..اینا همه اش امید واهی بود.
    با آهی سرمو تکون خفیفی دادم و با قدم های آروم داخل ساختمون شدم.
    میخواستم طولانیش کنم..انگار امکان داشت که تو همین چند دقیقه اتفاقی بیوفته.
    آسانسور اومد پایین.داخلش شدم و دکمه چهار رو زدم.
    چشمامو بستم...خایا کاری کن همینجا بمیرم و نرسم پیش امیر که مجبور شم حرفایی بزنم که دوستشون ندارم.
    صدا:طبقه ی چهارم!
    در به روم باز شد.آهی کشیدم و بیرون اومدم.
    پشت در واحدش ایستادم.دستم رفت بالا..اما بین راه موند.
    ل*بامو به هم فشار دادم..نفس عمیقی کشیدم و فوتش کردم بیرون.
    سه ضربه به در زدم...صدای قدم های تندی از اونطرف در به گوشم رسید و لحظه ی بعد...در به روم باز شد و چهره ی شاد امیرمسعود مقابلم نمایان شد.
    با قلبی پر تپش و چشمانی حریص،سر تا پاشو از نظر گذروندم.
    با اون شلوار آدیداس و تی شرت سفیدش هنوز هم جذاب بود.
    با چشمای براقش گفت:سلام!
    سرمو بردم پایین که گفت:بفرمایید تو خانوم خانوما.
    لبخند غمگین و محوی زدم و با یک قدم وارد شدم.
    در رو بست و دوباره اومد رو به روم ایستاد.نگاهم به یقه لباسش بود که ناگهانی کشیدم تو ب*غ*لش!
    نفسم حبس شد!..از گرما و تنگیه آغوشش،بی اختیار به بالا کشیده شده بودم.
    ل*باش موهام رو ب*و*سید و نفس عمیقی گرفت.
    امیرمسعود:آخیش..حالا میتونم یه تبریک درست حسابیه سال نو بگم،اصلا اون راه دور رو دوست نداشتم!
    چقدر دوستش داشتم خدا!..چطور آغـ*ـوش خواستنیش رو فراموش کنم خدا!..من میمردم خدا!
    دستام که تا به این لحظه بی جون کنارم افتاده بودن،بالا اومدن و برای جدا شدن ازش کمکم کردن.
    امیر خودشو فاصله داد و لبخند زد:بیا عزیزم..بیا بشین.
    چرخید اونطرف:به افتخارت دستی به سر و گوشش کشیدم که آبرومو نبره.
    و خودش خندید..لبخند زدم،خونه اش میشه گفت تمیز بود.
    تا پیش کاناپه ها راهنماییم کرد.نشستم.
    امیرمسعود:برم یه چیزی بیارم بخوری..الان میام
    پیشونیم رو ب*و*سه ی کوتاهی زد و رفت.
    پوست انگشتام سرخ شده بود و سوز میزد از بس که ناخن توشون فرو کرده بودم.
    همه بدنم از ناراحتی و استرس میلرزید.چطور بهش بگم؟..ازم متنفر میشه من میدونم..حتما از چشمش می افتم.
    پلکامو محکم به هم فشار دادم که با شنیدن صدای،سریع خودم رو جمع و جور کردم.
    امیرمسعود:خب اینم از یه قهوه ی خوشمزه واسه خانوم آینده ی خودم.
    سینی رو گذاشت روی میز و نشست کنارم.
    موهامو نوازش کرد:خوبی عزیزم؟..بدون من خوش میگذره؟
    اول سرمو به نشونه ی آره تکون دادم و برای جمله ی بعدیش،منفی جواب دادم.
    آروم خندید:چرا این مدت نیومدی بیرون همو ببینیم؟..اصلا به فکر دل من نیستی ها.
    شایدم قراره دلتو بشکونم..خدا بکشتم!
    زمزمه کردم:حوصله ی هیچی رو نداشتم.
    خودشو نزدیکم کرد و دستشو گذاشت رو دستام:الان یه چیزی بهت میگم که حوصله ات بیاد سر جاش!
    با سوال نگاهش کردم.
    با شوق گفت:میخوام یه قرار با پدرامون بذارم و باهم رو در روشون کنم.
    آهی بی صدایی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم.چقدر خوش خیاله.اگه بفهم یکی قراره بیاد خواستگاریم چی!؟
    امیرمسعود:بعد هم میرم ته توی این چک رو در میارم ببینم کی راست میگه!..خودشون که حرف نمیزنن.
    دستامو نوازش داد:بازم میگم..همه چیز درست میشه،نگران نباش.
    به سینی اشاره کرد:قهوه ات سرد شد،بخور..
    یهو گفتم:امیر.
    منتظر نگاهم کرد..دیگه وقتش بود.اینکه سخت ترین کار زندگیم رو انجام بدم.باید این سکوت سنگینم رو بشکنم.
    با من من به حرف اومدم:من...برای قهوه خوردن نیومدم.
    امیرمسعود:چی؟..منظورت چیه!؟
    بی قرار از روی کاناپه بلند شدم و پشت بهش قدم برداشتم.
    من:اومدم..اومدم حرفامو بهت بزنم و...برای آخرین بار ببینمت!
    چرخیدم و نگاهش کردم.اخم ظریفی ابروهای خوشگلش رو به هم نزدیک کرده بود.
    امیرمسعود:نمیفهمم!
    آب دهنم رو قورت دادم اون گره ی تو گلوم پایین بره و راه نفسم باز بشه.
    من:امیر من...من همیشه از خدا ممنون بودم که تو رو سر راهم قرار داد.میدونمم که تو چقدر داری تلاش میکنی که این اختلاف رو حل کنی..منم همیشه خواستم حل بشه اما...
    صدام لرزید:نمیشه!
    امیر از جا بلند شد و با همون اخما اومد جلو:چی داری میگی؟..من همین الان گفتم میخوام چیکار کنم!
    با اشک لبخند زد:نمیشه امیر..میدونم،تو هم قبولش کن.
    یهو گفتم:اما فکر نکن از اینکه تو رو شناختم پشیمونم ها..نه اصلا ولی...همیشه دوست داشتم پدرم دستم رو بذاره تو دست کسی که دوستش دارم.
    مکث کردم:امیر من نمیخوام از این بیشتر مشکل درست بشه...چون از این بیشترش..یه...اشتباهه!
    مبهوت نگاهم میکرد..انگار درک حرفام خیلی براش سخت بود.گیج بود،گنگ بود.
    امیر:تو..دیوونه شدی!...دیوونه شدی!
    دستشو گذاشت روی پیشونیش و زانوهاش آروم خم شد.اونقدر که نشست روی زمین.
    قلبم به درد اومد..هول زده رفتم و جلوش نشستم.
    با ناله گفتم:امیر درکم کن..من نمیتونم بیشتر از این تو و خودم رو عذاب بده..خودت رو سروسامون بده.
    با چشمای سرخ نگاهم کرد:هیچ میفهمی چی میگی!؟..زندگی من تو بودی که میخواستم قشنگش کنم..اما تو دَم از چی میزنی!؟
    صداش بلند و عصبی بود.اشکم بیرون ریخت.
    تند تند گفت:نه..نه من نمیذارم..حق نداری خودت رو دور کنی.
    با همون اشکا تو چشماش نگاه کردم:ولی من اینکارو با تو نمیکنم!
    یکهو چونه ام رو گرفت:تو با من کاری نمیکنی!..نمیذارم بری.
    چشمامو بستم و صورتم از اشک سوخت.هرم نفساش رو حس کردم و بعد از اون...داغیه پیشونیش!
    امیر:فقط کافیه باشی..دیگه هیچی مهم نیست.
    سرم رو توی دستش شُل کردم...دل بریدن سخته...پس من دلم رو میکَنَم و میذارم پیشش.
    بی هوا خودم رو کشیدم عقب..انتظارش رو نداشت و به طرفم اومد.
    پر حسرت گفتم:معذرت میخوام.
    خودم رو مجبور کردم که بلند شم.به طرف در رفتم که صداش تو جا خشکم کرد.
    امیر:نه!..اگه بری نمی بخشمت!
    روح از تنم جدا شد!..حال زام زار تر شد...دستمو زدم به دیوار تا نیوفتن..اینو میگفت که نرم.
    با چهره ی در هم رفته از اشک برگشتم نگاهش کردم.
    دستاش روی پاهاش مشت شده بود و صورتش پر از عجز بود.
    نفس نفس زدم:چاره ای...ندارم.
    دستگیره ی در رو گرفتم و اوردم پایین که صدای قدمای هول زده اش اومد و لحظه بعد دست داغش نشست روی دستم.
    کنار گو‌شم نالید:نرو...میمیرم!
    بلند گریه کردم.دستگیره رو محکم فشار دادم...خدایا کمکم کن.
    دستم رو جلو دهنم گرفتم تا هق هقم رو خفه کنم.
    با صورت غرق از اشک نگاهش کردم.اون هم نفس نفس میزد.
    با حال غریبی گفتم:من همین الانشم مُردم!
    درو کشیدم و خودمو انداختم بیرون.نموندم...فرار کردم!
    با گریه بدو بدو پله ها رو رد میکردم و حالیم نبود که از طبقه چندم زدم بیرون.
    بیرون از ساختمون،خیابون دور سرم چرخ میخورد.
    نشستنم تو ماشین مصادف شد با رها شدن صدای جیغ مانندم!
    چشمامو بسته بودم و از ته دل پشت سر هم جیغ میزدم.
    من:خدا...نجاتم بده.
    بی جون افتادم روی فرمون...ریز ریز می نالیدم و اشکام بی اراده پایین میومدن.
    یعنی الان چه حالی داره؟..ازم متنفر شد نه؟....آه خدا.
    صدای زنگ گوشیم بلند شد.خودمو دادم عقب و دست فرو بردم تو کیفم.
    برش داشتم و گذاشتمش روی گوشم..هیچی نگفتم.
    فریماه:الو؟..الو رایش خانوم کجایی؟...نمیای پیش ما؟...من پیش بچه هام.
    خش دار گفتم:کجایید!؟
    فریماه:صدات چرا اینطور شده!؟..خونه بهار اینا،داریم برای کارای جشنشون مشورت میکنیم.
    قطع کردم و ماشین رو روشن کردم.درست مثل مرده تا خونه ی بهار روندم.
    وقتی فریماه درو به روم باز کرد،داخل شدم و کیفم رو همونجا دم در ول کردم رو زمین.
    گلسا سرشو کج کرد:خوبی رایش!؟
    زانوهای لرزونم سست شد و محکم افتادم روی زمین.
    هول کردن:عه عه..چیشدی؟
    دورم رو گرفتن.
    با گریه سرمو تکون دادم:نه..نه خوب نیستم...همه چیزو خراب کردم..
    سرمو گذاشتم رو پای بهار:خراب کردم..خراب کردم..
    سودا:وای خدا..چش شده این!؟
    با صدای گرفته ام نالیدم:از خودم روندمش!...تموم شد،همه چیز تموم شد.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    وارد باغ شدیم و مامان زیر گوشم گفت:کنار خودم باش.
    هیچی نگفتم.سرد و ساکت مانتوم رو در اوردم و به طرف یه میز خالی رفتم.
    صدای بلند موسیقی اذیتم میکرد.بخاطر بهار اگه نبود الان اینجا نبودم.
    زل زدم به دستام.نگاهمو دور ندادم که کسیو ببینم و داغون تر از این بشم.
    بهار و شوهرش اومدن و با جیغ و دست تو جایگاهشون قرار گرفتن.
    بابا:نگین..پدرام و خانواده اش هم هستن..میرم خودمو بهشون نشون بدم،میخوام بدونه که من از چیزی فرار نمیکنم.
    مامان با نگرانی گفت:نکن پژمان..نذار شبرمردم خراب بشه.
    بابا:چه خرابی خانوم؟..من کاری به بقیه ندارم..اگه چیزی خراب بشه بخاطر رفتار تندیه که از طرف پدرام ممکنه رخ بده...وگرنه من که کاری نکردم!
    اینو گفت و رفت.برام اهمیتی نداشت..هر گلی میخواستن بزنن،به سر خودشون میزدن.
    زندگیه من رو خواستن خراب کنن که کردن.
    بابا و عمو پدرام درحال صحبت بودن که مونیکا جون به طرف ما اومد.
    به احترامش بلند شدم.با مامان سر سنگین احوال پرسی کرد.
    نگاهی به عمو پدرام انداختم..با یه پوزخند خاص به بابا نگاه میکرد و جواب صحبت هاش رو میداد.
    چون چند نفر دیگه ای هم کنارشون بود،نمیتونست حرف ناجوری بزنه.
    لعنت به اینجور موقعیت ها.ناخنم دیگه تکه تکه شده بود که سودا دوون دوون اومد پیشم.
    سودا:رایشی جونم چرا تنها پیش آدم بزرگا موندی!؟..بیا بریم پیش بچه ها.
    من:نه من راح...
    نذاشت ادامه بدم،دستمو گرفت و کشیدم دنبال خودش.
    یک راست بردم پیش بهار.مجبوری لبخندی نشوندم روی ل*بام و باهاش رو ب*و*سی کردم.
    من:تبریک میگم.
    بهار:مرسی عزیزم.
    رو کردم به فرزین که با مهان درحال بگو بخند بود:مبارکه آقا فرزین..خوشبخت باشید.
    حالا دیگه نگاهش رنگ محبت داشت:خیلی ممنونم.
    نمیدونم چرا بغضم گرفت..از این همه ناکامی بغضم گرفت.
    سودا:بچه ها بریم سر اون میز.
    و باز مثل عروسک منو دنبال خودش کشید.
    رو کرد به دیانا که باهامون بود:مایا رو کجا گذاشتی؟
    دیانا با ناز گفت:پیش مادر بزرگ خارجکیش!
    و با سودا غش غش خندیدن.با رسیدن به میز مورد نظر سودا،موهای تنم سیخ شد!
    امیرمسعود پشتش ایستاده بود و با دوستاش دوره اش کرده بودن.
    عضلاتم سفت شدن.بی اختیار نگاهی به بابا انداختم..هنوز سرگرم بود.
    به میز که رسیدیم،از شانسم که برای چزوندن من باهام یار نبود..درست افتادم رو به روی امیرمسعود.
    سودا شنگول گفت:خوش میگذره؟
    چقدر خوشتیپ شده بود خدایا...تو اون کت شلوار مشکیش و مدل موی ساده اش..حس میکردم حال و حوصله نداره.
    کامران:هــوم..خوبه.
    کیارش:البته به فریماه بیشتر..لامصب دختر بند نمیشه که!
    صدای خنده دخترا بلند شد.
    گلسا:البته پایه اش رایش بود که امشب انگار نه انگار.
    با این حرف،نگاه امیر اومد بالا و نشست روی من.
    من که تا الان زوم بودم روش،فورا چشمام رو دزدیدم.
    انگار تازه متوجه ی من شده بود.خدا لعنتم کنه...بعد از دو هفته ببین چه نگاهی بهم میندازه.
    بچه ها شروع کردن به هر دری صحبت کردن و منم زیر نگاه امیر،خیس از عرق بودم که...
    بابا:رایش بابا...تو اینجایی!؟
    به سرعت برگشتم طرفش..با عمو پدرام اومده بودن به جمع ما.
    با معنی گفتم:با سودا اومدم بابا جون!
    با خنده کوتاهی دستشو گذاشت روی کمرم.
    رو به جمع گفت:تبریک به همه اتون بچه ها..دوستتون متاهل شد.
    همه تشکر کردن که عمو پدرام با لحنی که من حس میکردم طعنه آمیزه گفت:فقط پیش شما خبری نیست انگار..ها پژمان؟
    و برای خودش خندید.خیلی بهم برخورد..جگرم آتیش گرفت.این حرف خیلی معنی توش بود.
    بابا هم با افتخار گفت:نه اتفاقا به زودی خبرایی میشه.
    نگاه امیر خیره موند به بابام.ماتم برد...وای نه خدا...اینو نگو بابا،نگو!
    گلسا با تردید پرسید:در چه مورد!؟
    بابا:قراره بیان رایش رو از ما بگیرن.
    با لبخند کمرم رو مالش داد:دلمون خیلی براش تنگ میشه اما مهم اینه که آدم درستیه.
    بی نفس زیر دست بابا تکون میخوردم..این کارو هم باهام کرد؟
    دیگه چی از من موند؟..چی از امیر موند؟..دیگه چه غروری؟..با این حرف،دیگه واقعا امیر رو از دست دادم.
    عمو پدرام خوشحال و راضی گفت:آ مبارکه که..به سلامتی.
    با چشمای سرخ بهش نگاه کردم.دستای گره شده اش میلرزید.
    میتونستم بفهمم که چقدر بهش فشار اومده..درست مثل خودم.
    با یه«ببخشید»از جمعشون فرار کردم.
    با دو خودم رو رسوندم پشت باغ و بغضم رو رها کردم.
    چه زندگیه تلخی شده بود..هر روز اشک و آه.
    نمیدونم چقدر دور خودم چرخ زدم و گریه سر دادم...دسته آخر خسته شدم و صورتم رو پاک کردم.
    راه افتادم طرف سرویس بهداشتی ها که دم در...یهو امیرمسعود جلوم سبز شد.
    فقط نگاهش میکردم..با شرمندگی.
    یهو با صدای خنده چندتا پسر گردن کلفت از جا پریدم.
    سرویس بانوان و آقایون با یک در از هم جدا میشد.
    به سختی از کنار امیر گذشتم و زیر نگاه هیز اون چند تا پسر داخل سرویس شدم.
    بعد از شستن دستام بیرون رفتم..پسرا نبودن اما امیرمسعود هنوز همونجا ایستاده بود.
    حس میکردم بخاطر من مونده..از غیرتش دلم ضعف رفت.
    اومدم برم که صدای خشنش،پاهامو چسبوند به زمین!
    امیر:همین بود!؟..منو پس زدی که یکی دیگه بیاد آره!؟
    سرمو دادم بالا و مات نگاهش کردم.
    با غیظ ادامه داد:بابات قبولش داره نه؟..خوشبختیت رو با اون میبینه ها؟
    بی جرات گفتم:من نمیخوا...
    امیرمسعود:خواهید دید!..نتیجه اش رو میبینید!
    گفت و رفت...و من همونجا فرو ریختم.
    خدایا...پس تو کجایی!؟
    بقیه ی شب من بودم که مثل فراری ها از کنار مهمون ها میگذشتم و امیرمسعود با غضب،خشم،غم و دلتنگی نگاهم میکرد.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    سرگردون وسط اتاقم بودم که یهو در باز شد و مامان تو چهار چوب قرار گرفت.
    با لحن شاکی گفت:دختر تو نمیخوای آماده بشی؟..الان میان ها!
    فقط نگاهش کردم...اون مادرم بود،میتونست حس منو نسبت به این خواستگاری بفهمه..میدونست که من اصلا راضی نیستم..اما انگار اون هم مجبور بود!
    آروم گفت:یکم به سر و وضعت برس.
    رفت و در رو هم پشت سرش بست.با آهی عمیق نشستم روی تخت.
    باورم نمیشد که به اینجا رسیدم...به یک ازدواج اجباری!
    امیرو داغون کردم..یعنی الان داره چیکار میکنه؟
    صورتمو با دستام پوشوندم:هوف فکر و خیال بسه رایش!
    بلند شدم یه تونیک و شلوار ساده پوشیدم و شالی روی سرم انداختم.
    از اتاق که بیرون اومدم،دیدم بابا شیک و پیک نشسته روی مبل.
    هیجان داشت!..درست برعکس من!..بابا متوجه ام شد اما من نگاهم رو دزدیدم و سر به زیر وارد آشپزخونه شدم.
    ساعت هشت و ربع بود که آیفون به صدا در اومد.
    مامان و بابا هول زده خودشون رو انداختن جلوی در،اما من دست به سـ*ـینه وسط سالن ایستادم.
    خدایا خودت کمکم کن از این مخمصه در بیام.
    با صدای احوال پرسی به زمان حال برگشتم.
    در کنار مامان و بابا،یه خانوم و آقای میان سال و یه پسر با قد و هیکلی متوسط که موها و چشماش قهوه ای بود داخل شدن.
    مودبانه بهشون سلام کردم و دست گل رو بدون نگاه به پسره،ازش گرفتم.
    همونطور که وارد آشپزخونه میشدم،زیر ل*ب غر زدم:این بچه دهنش بو شیر میده اونوقت اومده زن بگیره!
    راستم میگفتم به خدا...چون لپای این پسره اونو تبدیل به یه بچه ی گوگولی کرده بود!
    پشت بهشون گل رو شوت کردم رو میز!
    مامان:رایش دخترم،چای رو بیار.
    د آخه مادر من..دورت بگردم الهی،بذار یه دَم و بازدَم بگیرن بعد چای عروس بده تو حلقشون!
    حرص بود که برای من بود فقط!...زور این بود که من چای به دست یکی به غیر از امیرمسعود بدم.
    غم عالم تو دلم ریخت و دوباره بغض کردم.
    سینی پر از لیوان های چای رو گرفتم و بعد از نفسی عمیق،رفتم تو جمعشون.
    بابا خیلی صمیمی زد روی پای پسره و گفت:خب مهراب جان،چه خبر از کار و بار؟
    از بابای این پسره شروع کردم به تعارف کردن چای.
    مهراب لبخند کودکانه ای زد:خدا رو شکر...خوب پیش میره.
    بابا:فکر کنم به زودی جای پدرت رو میگیری نه!؟
    و با صدا به شوخیه خودش خندید!
    سینی رو جلوی مهراب گرفتم که با یه لبخند ناز لیوانی برداشت!
    استغفرا...! شیطونه میگه سینی رو بزن تو فرق سرش‌!
    پدر مهراب با افتخار گفت:بله همینطور هم خواهد شد..من که پیر شدم،برای همین کارا میوفته گردن مهراب.
    عقب رفتم و نشستم کنار مامان.
    بابا:ان شاء ا... که زنده باشید منصور جان.
    شروع کردن به تعارف تیکه پاره کردن و از هر دری حرف زدن.
    بی توجه یا با ناخنم ور میرفتم یا هوا رو نگاه میکردم!
    مهراب هم هر پنج ثانیه یک بار،زیر چشمی نگاهی بهم می انداخت که بهش اهمیت نمیدادم.
    همین لحظه گوشیم ویبر زد..یه پیام بود،از طرف امیر!
    با عجله بازش کردم..."بهت خوش میگذره نه!؟..بابات انتخاب بدی هم نکرده،از ماشینشون معلومه!"
    از تعجب زبونم بند اومده بود..از حرفاش گیج شدم..چی داره میگه!؟...ماشینشون!؟
    خشک شدم!..وای نکنه اینجاست!؟..وای خدا حالا چیکار کنم!؟..چطور مطمئن بشم!؟
    یک دفعه جرقه ای تو ذهنم زده شد!...پنجره اتاق رایان!
    نگاهی به جمع انداختم..حواسشون به من نبود.آروم از جام بلند شدم و با قدم های تند و کوتاه رفتم طرف پله ها.
    از دید که خارج شدم،دویدم تو اتاق رایان و درو بستم.
    هول کرده ایستادم پشت پنجره که....دیدمش!
    خودش بود.کلافه و دست به کمر رژه میرفت..بی اراده دستم نشست رو شیشه.
    چقدر دلتنگ بودم...ولی مگه من نگفتم همه چیز تموم شد؟ پس چرا اومده؟
    داشتم زل زل نگاهش میکردم که سرش رو اورد بالا و منو دید.
    اخمش تو از این فاصله هم میتونستم تشخیص بدم!
    دستش رفت طرف جیبش و گوشیش رو در اورد.
    یکم باهاش کار کرد و گذاشتش روی گوشش...دو ثانیه بعد تلفن من زنگ خورد.
    همونطور که چشمم بهش بود تماس رو برقرار کردم اما هیچی نگفتم.
    صدای خشمگین و گرفته اش به ترسم از نگاهش اضافه کرد..
    امیرمسعود:فقط کافیه بیاد بیرون...گردنش رو میشکونم!
    بهت زده شدم اما با نگرانی گفتم:نه امیر کاری نکن...خواهش میکنم.
    عربده زد:چرا!؟...تو راضی!؟
    تلنگرش رو زد،به گریه افتادم:نه،نه...بخدا نه.
    مات نگاهم کرد..
    ادامه دادم:نمیذارم...قول میدم نذارم اتفاقی بیوفته،نگران نباش.
    یهو چرخی زد دور خودش و نالید:مگه میشه!؟...جونم داره در میاد!..میتونی بفهمی چه حالیه وقتی برای عشقت خواستگار بیاد!؟
    دستمو گرفتم جلوی دهنم و هق هق کردم.
    من:فکر نکن من حالم بهتر از خودته..منم مجبورم که تو اون جمع باشم.برو امیر..برو خونه ات و اینقدر خودت رو درگیر نکن..اما از من و احساسم نسبت به خودت مطمئن باش.
    سریع قطع کردم و از پنجره دور شدم.
    اشکامو پاک کردم..امشب باید تموم بشه.
    خودمو جمع و جور کردم و رفتم پایین...انگار اومدنم مصادف شد به رسیدن به اصل مطلبشون!
    منصور:خب پژمان جان،ما که از همه چیز گفتیم،جز دلیل دور هم جمع شدنمون.
    ضربان قلبم تند شد!..اه من از این بحث متنفرم!
    بابا خندید:درسته.
    منصور:حقیقتش اینه که تو خودت منو میشناسی،چند برخوردی هم با مهراب داشتی..این پسر مثل کف دست همه چیزش روعه.فقط این بچه ها هستن که باید آشنا بشن...حالا دیگه ریش و قیچی با شما.
    و تهش لبخندی زد!..دستام خیس عرق بود.خدایا خدایا به دادم برس.
    بابا دستاشو قفل کرد و با لبخند مردونه ای گفت:البته من به خوبیه خانواده شما ایمان دارم،مهراب هم مثل پسر خودم میمونه.والا من به این وصلت راضی ام فقط نظر رایش،دختر گلم مونده که با حرف زدن نتیجه مشخص میشه..
    بابا رو کرد به من چیزی بگه که یهو گفتم:ببخشید!
    توجه اشون جلب شد..میدونستم اون«دختر گلم»برای سرمو شیره مالیدنه...ولی نه!
    من:راستش به نظر من الان نیازی به صحبت نیست فقط اگه ممکنه یکم زمان بدین برای آشنایی!
    به امیر قول دادم که نذارم چیزی بشه،من هرگز با این بچه نمیرفتم زیر یه سقف!
    منصور خان نگاهی به همه امون انداخت و در آخر گفت:هرچی دخترمون بگه پس..اشکال نداره،چند جلسه صحبت بکنید بعد دوباره مزاحم میشیم.
    نفسمو با آسودگی بیرون دادم و بحث دیگه کش پیدا نکرد.
    بابا اخم ظریفی کرده بود اما وقتی مهمون ها رفتن،چیزی هم به من نگفت.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    صدای بلند مامان عصبی ترم کرد:رایش این پسر علف زیر پاش سبز شد...پس کی میخوای بری؟
    در کیفم رو کوبیدم روی تنه اش و غر زدم:خب به درک که علف زیر پاش سبز شده،بشینه بخورتشون پسره ی بز!
    همه چیز زوره اینجا..ازدواج،آشنایی،بیرون رفتن و هر مرض دیگه ای!
    از پله ها سرازیر شدم و دوری به چشمام دادم:اومدم مامان جان..ها دارم میرم دیگه.
    مامان:ببینم چه میکنی!
    کفشامو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون...پسر کوچولومون به ماشینش تکیه داده بود که با دیدن من با لبخند جلو اومد!
    مهراب:سلام..
    سرمو براش تکون دادم..دست خودم نبود.از شدت بی میلی بی ادب هم شده بودم!
    در رو برام باز کرد که نشستم.خودشم نشست و راه افتاد.
    مهراب:کجا بریم؟
    من:نمیدونم..هرجا که خودتون میخواید.
    مهراب:اگه قسمتمون باشه قراره شریک زندگیه هم بشیم..پس سعی کن من فقط تو باشم..نه شما.
    تو دلم اداشو در اوردم ولی چیزی نگفتم..شریک زندگی!؟..اونم تو!؟...حتما!
    بعد از یکم روندن،به یه پارک رسید.
    مهراب:برای شروع اینجا..دفعه ی بعد جبران میکنم.
    لبخند کجی زدم و پیاده شدم.وارد پارک شدیم و بعد از چند قدم به یه نیمکت رسیدیم.
    بی توجه به اون نشستم روش...به ناچار نشست کنارم.
    فقط داشتم به این فکر میکردم که چطور بگم راه ما به هم نمیخوره!
    مهراب:چیزی میل داری؟..اونطرف شیرینی فروشی هست..بستنی هم همینطور.
    خنده ام بهش گرفته بود..بیچاره نمیدونست از چی شروع کنه.
    خشک گفتم:نه ممنونم.
    تک سرفه ای کرد:خب بهتره خودم شروع کنم انگار..همونطور که اون شب دیدی من تک فرزندم..27 سالمه..کار پدرم رو که تاجر طلاست رو ادامه میدم اما رشته تحصیلیم مهندسی بوده.
    ابروهام بالا رفت..چه مسخره!..از مهندسی به طلا فروشی..هوف.
    مهراب:پدرم شما رو بهم معرفی کرد منم مخالفتی نکردم،نمیشناختمتون اما با دیدنتون حس خوبی گرفتم..
    هول خندید:یعنی چطور بگم...فکر میکنم بتونیم باهم یه زندگی خوب بسازیم.
    رفته رفته میخواست یه پوزخند روی ل*بم بشینه...کی گفته میشه!؟
    آخه من به این شیطونی و تو به این لوسی..چه سنخیتی باهم داریم!؟
    قبل از اینکه بخوام چیزی بگم،صدایی منو تو بهت برد!
    امیرمسعود:ولی من اینطور فکر نمیکنم!
    با چنان سرعتی برگشتم سمت راست که رگ گردنم گرفت!
    هیکل تنومندش بالای سر مهراب نمایان شد!
    امیرمسعود:خیلی خوش میگذره بهت نه!؟
    مهراب با تعجب دهن باز کرد:ببخشید شما!؟
    تو یک حرکت یقه اش رو گرفت و بلندش کرد..
    امیرمسعود:عزائیلت!
    و مشتی تو دهن مهراب خوابوند!..محکم جلوی دهنم رو گرفتم و با چشمای گشاد شده نگاهشون کردم..وای خدا!
    مهراب گیج شده،چرخی دور خودش زد اما چون یقه اش تو چنگ امیر بود نیوفتاد.
    امیر هلش داد:کصافط!
    مهراب افتاد روی چمن ها و امیر نشست روی شکمش...اونجا بود که مشتاش تمومی نداشتن!
    امیرمسعود:تو خیلی خیلی غلط میکنی که میری خونه اشون.من رو تو میکشم!..غلط میکنی که میری خواستگاری کسی که قسمتٍ منه..فکر نمیکنی لقمه ی گنده تر دهنت برداشتی!؟
    مهراب با درد به زور گفت:وایس..ا..نزن..بذار بگ..
    امیر فریاد زد:خفه شو!
    گلوش رو گرفت:از زندگی رایش میری بیرون وگرنه سایه ای میشم تو زندگیت که روزگارت رو سیاه میکنه!
    لبه های کتش رو گرفت و بلندش کرد..صورت مهراب غرق خون بود.لرزون لرزون شاهد این دعوا بودم.
    امیر با خشم سرش رو جلو برد:با همین ریخت میری پیش بابات یا اصلا خود بابای رایش!..اگه گفتن کی بوده؟ میگی اونی که نمیخواد رایش رو از دست بده!
    به عقب هلش داد:حالا هم برو پی کارت..
    مهراب گیج و منگ تلو تلو خورد.
    امیر صداشو بالا برد:دیگه هم نمیخوام دور و بر این دختر ببینمت!
    لحظه ی بعد در مقابل چشمای مبهوت من و نگاه خشمگین امیر...دیگه مهرابی وجود نداشت!
    نفس تو سـ*ـینه ام رو رها کردم..وای خداجون...تموم شد!؟..رفت!؟
    به امیر نگاه کردم..با دستای مشت کرده اش،محکم پلک بسته بود.
    فکر کنم سنگینیه نگاهم رو حس کرد..چون نگاهم کرد و بعد...دستاشو گذاشت روی سرش.
    بی صدا و ناباور خندیدم...صورتم رو پوشوندم و لبخند از ته دلی زدم.
    حتم داشتم مهراب دیگه پیداش نمیشه،چون آدم محکمی نبود...درست چیزی که نمیخواستم.
    برای من فقط امیرمسعود وجود داشت...مرد محکم و حمایتگرم.
    امیرمسعود:بلند شو برسونمت خونه.
    فوری سرمو بردم بالا..ایستاده بود بالای سرم...حالت صورتش آروم بود.
    بی حرف پا شدم و شونه به شونه اش به طرف ماشینش رفتیم.
    مسیر تو سکوت بدی طی شد.مقابل خونه امون نگه داشت.
    نگاهش به رو به روش بود و نگاه من به صورت جذاب و اخمالوش.
    یهو برگشت طرفم:چرا اینطور نگاهم میکنی؟
    دلم براش رفته بود..برای همینم بی اراده لبخند کمرنگ به روی عصبیش پاشیدم.
    من:دلم...تنگت بود.
    امیر:عه جدا!؟...تو که گفتی تمومه و گذاشتی و رفتی!
    صورتم آویزون شد..یکهو دلم گرفت و سرم خم شد.
    من:و تو هم گفتی نمیبخشمت.
    چونه ام تو دستش قرار گرفت و سرمو چرخوند طرف خودش.
    خودشو کشید جلو:اینم گفتم که اگه نباشی میمیرم!
    تنم و دلم و جونم گرم شد!...به بودنش گرم شد.
    زمزمه کردم:نمیتونم که نباشم.
    دستمو گرفت:پس باش..من تا آخر عمرم اگه نیاز باشه،با خفت گیری آدمای بیخود رو ازت دور میکنم!
    لحنش دلخور اما بامزه بود..آروم خندیدم.
    من:امیر منو میبخشی؟..بخاطر اون حرفا.
    شیطون شد:اگه روشون حساب کرده بودم که الان اینجا نبودم.
    باز خندیدم:راستی از کجا فهمیدی؟
    بادی به غبغب انداخت:دنبالتون میکردم.
    بی هوا خم شدم و بازوش رو از روی پیراهن ب*و*سیدم:ممنون که اومدی.
    خودگ خیس از شرم شدم اما واقعا نتونستم جلوی خواسته قلبم بایستم.
    امیر با حسرت دستشو به سرم کشید:من همیشه هستم.
    و سرمو ب*و*سید..با خجالت خودمو دادم عقب و درو باز کردم.
    من:دیگه برم..خداحافظ.
    مهلت ندادم چیزی بگه و پیاده شدم.
    پا تو سالن که گذاشتم بابا لبخند زنان گفت:چیشد دخترم؟..صحبتتون خوب بود؟
    هاه!..عالی،محشر!..با بی تفاوتی نگاهش کردم:نشد بابا..وصلت زوری که تو میخوای سر نگرفت!
    اینو گفتم و از پله ها رفتم بالا.خودش نتجیه کارش رو میفهمید بالاخره.
    با خستگی خودمو انداختم روی تخت...من احمق بودم که میخواستم از امیرمسعود فرار کنم..آخه کی میتونه از عشق فرار کنه!؟
    تقه ای به در خورد و مامان داخل شد.
    مامان:رایش دخترم..چی شد؟
    نشستم:از اولم قرار نبود چیزی بشه..کاریم داری؟
    مامان با سوال نگاهم کرد اما چیزی نپرسید..حتما فکر میکرد منظورم فقط به امروزه.
    یهو بحث رو عوض کرد:راستی رایش،آقا پدرام به پدرت زنگ زد و یه مهمونی دعوتمون کرد.
    از جام بلند شدم و پوزخند محوی زدم:جالبه..سایه ی همو با تیر میزنن اما به مهمونی های همدیگه میرن!
    مامان هم که انگار تو کار اینا مونده بود،سرشو تکون داد:چی بگم والا؟..مثل اینکه دوستای دیگه اشونم هستن برای همین به بابای تو هم گفته.
    من:خیلی خب.
    مامان رفت و درو بست.من نمیدونستم اینا که میترسن من و امیر هوایی بشیم چرا همه اش باهم رو به رومون میکردن.هه...لابد خیالشون راحته که من شوهر کردم!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    خیلی زود منصور خان با بابا تماس گرفت و داد و بیداد کرد که پسر و آش و لاش کردن..شما که دخترت یه همچین خاطر خواهایی داره،چرا بقیه رو به خونه اتون راه میدین!؟
    بابا شرمنده شد..کلافه شد اما پرونده ی مهراب بسته شد.
    تو اون صحبت از امیرمسعود اسمی بـرده نشد برای همین هم بابا چیزی نگفت.
    کسی هم خبر نداشت که ماجرا اینطور تموم شده و تا الان که در حال رفتن به مهمونی عمو پدرام هستیم،اوضاع آروم بود.
    یکم استرس داشتم،یکمم حس خوب..بخاطر دیدن امیرمسعود.
    بابا مقابل خونه اشون که نگه داشت،پیاده شدیم.
    با استقبال به ظاهر گرم عمو پدرام و خانواده اش رفتیم داخل.
    بابا دوستاشو که دید،خیلی زود صدای خنده اش بلند شد.مامان هم با مونیکا جون و بقیه خانوم ها سرگرم!
    میشد گفت تمام اقوام خانواده ی امیر حضور داشت...سارا دختر عموی امیر با اون لباس سفید هر جهتی که میرفت تو چشم بود.
    دلشوره ی عجیبی داشتم...انگار که میخواد اتفاقی بیوفته،در کل خیلی حس بدی بود.
    برای رفع کردن این حس،چشم چشم میکردم تا امیر رو ببینم که...همین لحظه از پله ها پایین اومد.
    نگاهش رو دور داد و به من که رسید...لبخند شیکی زد.
    خنکای خوبی رو تو حس کردم...خوب بود که بود!
    مجلس گرم شده بود و من و امیر با چشمامون باهم حرف میزدیم.
    نیمی از شب که گذشت،خدمتکار اومد و گفت که شام داره سرو میشه که...
    عمو پدرام بلند گفت:دوستان ببخشید..چند لحظه توجه کنید.
    همه ی نگاه ها معطوفش شد.
    عمو پدرام:میخواستم قبل از اینکه شیرینی رو بدم،خبرم رو بدم!
    عده ای خندیدن..سارا با ناز ایستاده بود کنار عموش و امیر از سمت راست موشکافانه به پدرش نگاه میکرد.
    عمو پدرام:راستش به جز دورهمی و تازه کردن دیدار با دوستان قدیمیم،مهمونیه امشب یه دلیل دیگه هم داره..
    عمو لبخند جذابی دستشو گذاشت پشت کمر سارا و جلوی چشمای من گفت:میخواستم امشب نامزدیه رسمیه سارای عزیزم با پسرم امیرمسعود رو همینجا اعلام کنم!
    تو یک لحظه صدای دست و سوت به هوا رفت و من احساس کردم سطلی از آب جوش روی سرم خالی کردن!
    انگار دستی منو از جمع دور کرد و صدای دست زدن ها کم شد.گوشام زنگ میزدن و آب دهنم خشک شده بود!
    نفس بریده،تنها تونستم مردمکهامو برگردونم روی امیرمسعود.
    دیگه چهره ی خشن و نگاهای مبهوتش به من،دردم رو دعوا نمیکرد..من چیزی رو شنیده بودم که جون رو از تنم بیرون میکشید.
    امیر با حرص خم شد زیر گوشه باباش و چیزی گفت که عمو پدرام با لبخند الکی جوابش رو داد.
    همه ی بدنم میلرزید..هر لحظه ممکن بود بیوفتم..احساس خفگی میکردم..صورتم عرق کرده بود.
    بی خبر از من همه تبریک کوتاهی گفتن و به طرف سالن غذا خوری میرفتن.
    مامان:بریم بچه ها.
    مسیر مخالف رو رفتم که مامان گفت:عه دختر...کجا؟
    جواب ندادم و بی حواس با قدمای سست وارد تراس شدم.
    تعادلم بهم خورد و محکم خوردم زمین..زمین خوردم باعث شکستن بغض سنگینم شد!
    به گریه افتادم،با غروری شکسته و قلبی متلاشی شده زجه زدم.
    حال بدم،افتضاح شد...سرم چسبید به میله ها از ته دل اشک ریختم.
    من:خدایا چرا..چرا این کارو باهام میکنی؟..من طاقت ندارم...ندارم.
    بی وقفه گلوله های اشکم پایین میریختن و عین بچه ها هق هق میکردم.
    این سهم من از عشق بود؟...این سهمم از زندگی بود!؟...چرا جدایی؟..چرا اینقدر تلخ؟
    با نفس نفس خودمو کشیدم بالا...حالا چطور با این کنار بیام؟...یه رقیب...آه از نهادم بلند شد.
    امیرمسعود:رایش..
    صدای ناگهانی و لحن متعجبش،مو به تنم سیخ کرد.
    غرق اشک برگشتم عقب و با غم و خشم نگاهش کردم.
    از ناراحتی ابروهاش خم شده بود:داری گریه میکنی؟
    روم رو گرفتم و با کمک از میله ها بلند شدم.
    خواستم از کنارش رد بشم که ایستاد جلوم.
    امیرمسعود:رایش باور کن من خبر ندا...
    زدمش کنار و فرار کردم بیرون.سرگردون چرخ میزدم که کجا برم که اومد نبالم.
    امیر:صبر کن دختر..
    دویدم تو سالن غذاخوری..یه گوشه نشستم..مامان برام یه بشقاب غذا گرفته بود.
    نگاه تارم به بشقاب بود و دستام بی جون کنارم.حس میکردم مُردم...نیستم.
    بابا و مامان عجیب نگاهم میکردن...برام مهم نبود.امیر از رو به روم بال بال میزد...بازم مهم نبود.
    سرم گیج میرفت..حالت تهوع داشتم.هیچکس نبود که به داد دل من برسه.داشتم دیوونه میشدم اما کاری نمیتونستم بکنم.
    با تشر مامان بلند شدم که به سالن برگردیم.توانم در حد ایستادن نبود...فقط زور میزدم که برق اشک رو از چشمام بگیرم.
    سر میز تنها بودم که نیلا و....سارا به طرفم اومدن..دستامو مشت کردم و محکم دندونامو بهم فشردم..خدایا تو میخوای امشب من بمیرم نه!؟
    نیلا:خوبی رایش جون؟..چه خوبه باز دیدیمت.
    منگ نگاهش کردم..نمیدونم چطور ل*بامو کش اوردم.
    سارا ناز کرد:بله..ولی انگار مایل به آشنا شدن با ما رو ندارن.
    نفسام کند شد...یعنی اینی که الان رو به روم ایستاده،همسر آینده ی عشق منه!؟...همخونه اش!؟...شریک زندگیش!؟..ل*بمو گزیدم تا جیغ نزنم.
    امیرمسعود:اینجا چیکار میکنید؟
    با بی خبر اومدنش به دردم اضافه شد.حالا رو به روی من و کنار اون قرار گرفته بود.
    لحن سارا به یکباره ملوس شد:داشتیم صحبت میکردیم عزیزم.
    نگاهمو دزدیدم و ل*ب دردناکم رو ول کردم.کف دستم از فشار ناخن هام به سوزش افتاده بود.
    امیرمسعود:بهتره بری کنار پدرت.
    دستش که نشست روی بازوی امیر،خنجری کشیده شد به لاشه ی قلبم!
    سارا:وای امیرم،من دلم میخواد کنار تو باشم..مخصوصا تو این شبی که همه ما رو به عنوان یک زوج میشناسن.
    لحنش کشیده شد:میدونی که عزیزم..من همیشه منتظر این روز بودم.
    سرم،گوشام،چشمام گلوله ی آتیش بودن و امیر بی قرار و کلافه.
    دستش رو کشید کنار:سارا لطفا!...برو!
    سارا دهن باز کرد که یکهو با غضب گفتم:لازم نیست.
    امیر گرفته نگاهم کرد که با خشم زل زدم تو چشماش و با معنا گفتم:شما راحت باشید،من میرم!
    و با سرعت ازشون دور شدم..آخرش من بودم که رفتنی ام!...لعنت به این زندگی،لعنت!
    بی تحمل زدم به مامان:مامان دیگه بریم من خسته ام،بیرون منتظرتونم.
    دویدم طرف در و مانتوم رو برداشتم.با رسیدن به خونه یک راست رفتم تو اتاقم.
    سرم به بالشت رسید،هق هقم به هوا رفت..نمیدونم اون شب چقدر خفه جیغ کشیدم و به حال زارم گریه کردم..ولی آخر من بودم که عین یه جنازه به خواب رفتم.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دانای کل
    بعد از بیرون رفتن آخرین مهمون،امیرمسعود عصبی درو هل داد که با شدت بسته شد.
    پدرام درحالی که کتش رو در می اورد با خستگی گفت:چه شب شلوغی بود امشب.
    داغ کرده وسط سالن ایستاد و گفت:بابا شما داری چیکار میکنی؟
    پدرام با سوال برگشت عقب:چیو چیکار میکنم!؟
    امیر:این مسخره بازی چی بود که راه انداختین؟..این نامزدی از کجا در اومد و من خبر ندارم؟
    پدرام بی خیال گفت:بهرحال که باید مطرح میشد.
    صداش رفت بالا:چی چیو مطرح میشد!؟..دستی دستی دارید زندگیه منو تباه میکنید!...شما که میدونید چی تو دل منه پس چرا اینکارو میکنید؟
    پدرام هم بدخلق شده،اخم کرد:نه اتفاقا این منم که دارم به آینده ی تو فکر میکنم نه خودت!..چون میدونم با سارا خوشبخت میشی،تو هم هرچی بوده رو میریزی دور،چون دیگه به کارت نمیان!
    صورت امیرمسعود سرخ شده بود،با حرص غرید:این کارو نمیکنم..من از اون دختر دست نمیکشم..شما هم باید قبول کنید!
    پدرام از کوره در رفت:د هَـه!..من نمیفهمم این دختر چی داره که تو کشته و مرده پشتشی!؟..مگه دختر قحطه!؟...یا پژمان فکر کرده تحفه داره که ردمون کنه که حالا من برم اصرارشم بکنم!
    با تهدید انگشتش رو تکون داد:تو هم امیر..اگه بفهمم بی اجازه از من کاری کردی..
    ادامه ی حرفش روی هوا موند،چون امیر با عصبانیت وحشتناکش بحث رو ول کرد و به سمت اتاقش یورش برد.
    درو کوبید و با جنون شیشه عطرش رو از روی میز برداشت و با شدت زد به زمین..شیشه هزار تکه شد و بوی خنک و شیرین عطر فضای اتاق رو پر کرد.
    دست فرو برد تو موهاش..نفسش رو محکم داد بیرون.چشمش به خودش تو آینه خورد.
    پوزخند زد:بی عرضه...بهتره بمیری وقتی نمیتونی عشقتو برای خودت نگه داری.
    چسبید به میز که آینه لرزید!
    با حرص تو صورت خودش نگاه کرد:احمق!..احمقه بی عرضه!
    اینبار دستش رفت شیشه ژل مو!..بالا بردش تا آینه یا در واقع خودش رو هدف بگیره که..
    "دیگه هیچوقت این کارو با خودت نکن،به خودت آسیب نرسون"
    صدای خوش زنگ رایش تو ذهنش پیچید..رایش نمیخواست که اون آسیب ببینه.
    پس آروم شد..دستش یواش یواش پایین رفت و عضلات گرفته اش کم کم از هم باز شدن.
    دستشو گذاشت روی صورتش و نالید:کمکم کن خدا..کمکم کن.
    تا سر زدن سپیده،امیر با حالی منقلب،به دنبال راهی برای خلاصی،بیدار به زانوهاش تکیه زده بود.
    *****
    رایش
    مامان پارچه خیس رو از روی پیشونیم برداشت و از روی تخت بلند شد.
    مامان:میرم برات سوپ بیارم.
    با چشمای خمـار بدرقه اش کردم که از اتاق خارج شد.
    دو روز بود که تو تب میسوختم..بقیه فکر میکردن مریض شدم اما فقط خودم میدونستم چه مرگمه.
    موهای نمناک از عرقم رو کنار زدم و نفس گرفته ام رو تازه کردم.
    صدای زنگ گوشیم مجبورم کرد تکون بخورم...دیانا بود.
    جواب دادم:الو؟
    دیانا:وای خدای من،این هیولا پشت خط کیه!؟
    و خودش غش غش خندید.
    گوشه ی ل*بم رو دادم بالا:هه هه!
    دیانا:خوبی تو دختر؟..صدات چرا گرفته؟
    من:مریض شدم.
    دیانا:ای بابا تو این هوا به این خوبی؟..حالا بیخیال..زنگ زدم برای شب دعوتت کنم خونه امون.
    من:به چه مناسبت؟
    دیانا:واه!..یعنی نمیخوای شیرینیه دختر من و بخوری؟
    من:اونو که باید قبلا میدادی،هرچند شیرینی خونه ات رو هم ندادی.
    دیانا:ایش نکه بقیه بچه ها دادن..رحمت بفرست به من!
    من:رحمت به روحت!..خوبه!؟
    صدای خنده اش بلند شد:آخ چقدر دلم برای خل بازیات تنگ شده بود..میگم چرا این مدت نبودت؟
    ساکت و آروم شدم...چی باید میگفتم؟..نمیخواستم اونا هم درگیر بشن.
    من:نمیدونم،دلیلی نداره...خب شما هم درگیر زندگیتون هستین دیگه.
    دیانا:خب حالا که دارم دعوتت میکنم دیگه بهونه ای نیست.
    من:باشه ممنون.
    دیانا:پس میبینمت.
    من:فعلا.
    قطع کردم و بی جون از جام بلند شدم.چقدر گرم بود.
    رفتم تو آشپزخونه که مامان با دیدنم گفت:عه چرا بلند شدی!..بخواب سر جات بچه..باید استراحت کنی تا سر پا بشی.
    صندلی کشیدم عقب و نشستم:خوبم مامان..خوبم،تو اتاق خسته شدم.
    یه بشقاب سوپ جلوم قرار داد:بخور جون بگیری.
    مشغول شدم و بینش گفتم:برای شب دیانا دعوتم کرد خونه اش.
    مامان:فقط تو رو!؟
    من:حتما دخترا هم هستن دیگه.
    مامان:باشه،اگه سرحال بودی برو.
    لبخند کوچیکی زدم:حالم خوبه.
    سوپ رو خوردم و برگشتم اتاقم تا دوش بگیرم.موهامو خشک کردم و خودمو با درس های گذشته سرگرم کردم.
    البته فقط بهونه ای بود برای فکر نکردن..تو این دو روز به معنای واقعی آب شدم.
    ذره ذره از جونم رفت و من فهمیدم امیرمسعود رو باختم.
    غصه ام میگرفت ولی مجبور بودم که کنار بیام.
    کسالت تو وجودم بود،برای همین یکی دو ساعتی خوابیدم.
    بعدش حالم بهتر شد.ساعت هفت و نیم بود که آماده شدم.
    دیگه زیاد میلی هم به رسیدن به خودم نداشتم..یک تیپ ساده و یکم رژ کاملم کرد.
    از خانواده ام خداحافظی گرفتم و به راه افتادم.ماشین رو که پاک کردم و به ساختمون خونه اشون نزدیک شدم.
    آیفون رو زدم که درو برام باز کردن.باغچه اشون رو نگاه..بالاخره چهارتا چیز توش سبز شد.
    دو تا پله دم درو رد کردم و اومدم درو باز کردم که...یهو باز شد و صورت خندون دیانا رو مقابلم دیدم.
    دیانا:به ســلام خانوم.
    جلو رفتم و صورتش رو ب*و*سیدم:خوبی گلم؟
    دیانا:مرسی فدات.
    چشمم که خورد به مهمونا و با دیدن امیرمسعود بینشون...تنم یخ زد!
    گلسا:سلام رایش خانومٍ بی وفا.
    سودا:چطوری دخی!؟
    همه اشون با شوهراشون بودن..و همچنین امیرمسعود ماتم زده.
    به دیانا نگاه کردم..یه نگاه سنگین و پر حرف.خب راستش زیاد احتمال نمیدادم که میاد ولی حالا...
    دندون قروچه ای کردم و با قدم های شل نزدیکشون شدم..با همه اشون احوال پرسی کردم و قبل از اینکه برسم به امیر گفتم:من میرم پیش مایا.
    و با سرعت رفتم طرف اتاقاشون.داخل شدم و دستمو گذاشتم روی قلبم.
    پر تپش میزد..هول زده و هراسون،فیلش یاد هندستون کرده بود!
    هنوز نفهمیده بود که امیرمسعود مال اون نیست.بغضم رو فرو دادم و رفتم بالا سر مایا.
    با دیدن صورت معصوم و کودکانه اش،بی اختیار غمم از یادم رفت و لبخند آرومی زدم.
    من:خوشگل من..به مامانت رفتیا،گندمی و ناز.
    بی صدا ب*و*سیدمش و از اتاق بیرون رفتم.
    در حال پچ پچ بودن که با نزدیک شدنم بهشون،یکهو ساکت شدن..چی میگن مگه؟
    گوشه ای نشستم..پسرا از کار و بارشون حرف میزدن و امیرمسعود با دسته کلیدش بازی میکرد.
    دخترا هم از زندگی و اتفاقاتی که براشون افتاده بود..اما بحث شیرینشون،ماه عسل فریماه بود.
    فریماه با شوق گفت:وای بچه ها کیارش از اونی هم که فکر میکردم عالی تره.
    بهار:ای کلک..بهش نمیادا.
    سودا:بنظر دلنازک می اومد.
    فریماه:منم اینطور فکر میکردم ولی..واقعا همه چیز تمومه،هیچی کم نذاشت.
    دیانا:هرکسی بهترین دوران زندگی متاهلیش،ماه عسلشه.
    گلسا:برای ماها که نشد.
    سودا:آخه تو دانشگاه نمیشه که.
    بهار شیطون گفت:از تو دماغشون در میاریم.
    فریماه:خب خب بسه دیگه..اینجا یکی هست که از این حرفا حوصله اش سر میره.
    ساکت شدن...با تعجب نگاهشون کردم که یهو زدن زیر خنده.
    من:چتونه!؟
    بهار:حواس نداریا.
    تو دلم گفتم:خیلی وقته.
    دیانا بلند شد:برم میزو بچینم.
    گلسا:کمکت میکنم.
    اینو گفتن که ما هم بلند شدیم،همه باهم خیلی زود میز رو چیدیم.
    سودا:میگم بیاید عین گذشته ها رو به روی هم بشینیم.
    مهان نیشش باز شد:عه آره مثل سری اولی که باهم شام خوردیم.
    یه میز دوازده نفره بود که خیلی خوب به کارمون می اومد.
    روی صندلی ها جا گرفتیم و تنها تفاوتمون با اون سری این بود که من و امیر مقابل هم نشسته بودیم..که این تب و تاب رو از من میگرفت.
    نگاهم دوخته به بشقاب غذام بود و هر ده دقیقه نوک قاشق رو تو دهنم میذاشتم که مثلا دارم میخورم!
    تیره ی کمرم از نگاه های امیر خیس عرق بود.بچه ها مشغول بگو بخند بود.هرچند کشنده ولی بالاخره تموم شد.
    وقتی برگشتیم به سالن،دوباره خواستم پیش مایا فرار کنم که...
    ایلیا:رایش خانوم کنار ما باشید دیگه.
    من:آخه خواستم به مایا سر بزنم.
    امیر:نه آخه موضوع این نیست..ایشون از من فراریه.
    مات نگاهش کردم..از سر شب یک کلمه هم با من حرف نزده بود،برای همینم انتظارش رو نداشتم.
    کامران:این چه حرفی بود امیر؟
    امیر مشتش رو گذاشت روی مبل:هرچی میخوام سکوت کنم،درک کنم،کنار بیام..نمیشه.
    صداش عصبی بود،فرزین اخطار داد:امیــر..آروم.
    یهو بلند شد:د نمیتونم...شما بگید من چکار کنم؟ مگه من چه گ*ن*ا*ه*ی کردم که نگاهشو از من میدزده!؟
    با ناراحتی ل*ب گزیدم..اه لعنتی..حالا من شدم مقصر.
    فریماه:آقا امیر رایش که برای ما نمیگه چی شده..اما با کلافگی و اذیت کردن خودتون چیزی حل نمیشه.
    کیارش:راست میگه..به جای پشت کردن به هم،حرف بزنید تا به حال هم کمک کرده باشین.
    امیر:منم همینو میخوام،وجودش رو میخوام..اما خودش رو قایم میکنه.شماها بگید چکاری از من برمیاد وقتی پدرم بی اطلاع من یهو وسط مهمونی منو نامزد سارا معرفی میکنه!
    دخترا هین کشیدن:چی!؟..آخه چطور..!؟
    فرزین اخم کرد:سارا دختر عموت؟
    امیر:بله،در صورتی که من روحم بی خبر بوده.
    یهو چرخید طرفم و تو چشمای ترسیده و براقم نگاه کرد:تو چرا منو باور نداری؟..یعنی اعتماد نداری؟..عشق ما اینقدر سست بود!؟
    جوش اوردم،نتونستم ساکت بمونم،با صدای تیزی گفتم:آخرش که چی!؟..بالاخره که باید قبولش کنی!
    امیرمسعود:معلومه که قبول نمیکنم!..حتی اگه همه ی آدما بسیج بشن من زیر بار حرف زور نمیرم..تو چرا پشتمو خالی میکنی؟
    با غضب و بغض حرفای تو دلمو ریختم بیرون:برای اینکه نمیدونی غرور شکسته یعنی چی!..برای اینکه نمیدونی چه حسیه وقتی بزرگترات بدونن چی تو دلت میگذره اما بازم بخاطر لجبازی خودشون،تو رو از کسی که دوست داری جدا کنن!
    اشکم روونه شد:من اون شب خرد شدم امیر!..نابود شدم.پدرت با اعلام خبر خوشش!قلب منو شکوند.
    تلخ خندیدم:البته اشکالی نداره،چون خوبیه پسرش رو میخواد.
    لحنم محکم شد:فقط این منم که باید بزنم تو دهن دلم و آخرشم بشم مقصر!
    از روی مبل کیفم رو چنگ زدم:اومدم اشتباه بود.
    رو کردم به دیانا:شرمنده ام که شبتون خراب شد،با اجازه.
    با دو دویدم طرف در و خودمو پرت کردم تو حیاط.
    امیر:نه.رایش،عزیزم..صبر کن.
    در حیاط رو باز کردم و دویدم تو خیابون..تا رسیدم جلوی ماشین،یکهو دستم کشیده شد.
    امیرمسعود:رایش عزیزدلم..توروخدا وایسا،بگو گ*ن*ا*ه من چیه؟..تقصیر من چیه؟
    یهو منفجر شدم:تقصیر تو!؟..گ*ن*ا*ه*ه تو!؟...گ*ن*ا*ه*ه تو اینه که منو عاشق خوردت کردی و قرار کلی حسرت برام به جا بذاری!..گ*ن*ا*ه*ه تو اینه که تک تک خاطرات خوبم رو،حس خوبم نسبت به خودت رو یادم میاری.
    با غصه داد زدم:امیر من نمیتونم..نمیتونم بدون تو دووم بیارم!..اینکه هربار تو رو ببینم ولی مال من باشی،کنار منی نباشی منو خفه میکنه..داری خفم میکنی امیر!
    خودمو با شدت کشیدم عقب و سریع سوار ماشین شدم و با سرعت از مقابل چشمای خشک شده اش رد شدم.
    *****
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا