کامل شده رمان اکسی توسین(هورمون عشق)|شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
***
(دانای کل)
فقط چند لحظه از محو شدن رایش از جلوی چشماش گذشته بود اما کم کم داشت به خودش می اومد. کم کم کله اش داغ می‌شد. این قدر حرفای گله مند رایش تو ذهنش مرور شدن و این قدر داغ کرد که بی اراده فریاد بلندی سر داد! پاش رو پشت سر هم کوبید به لبه ی جدول و داد زد:
امیر: اَهه اَهه اَهه!
موهاش رو محکم عقب کشید. قلبش درد می‌کرد و تیر می‌کشید. از ناراحتیِ رایش، گرفته بود. دیگه نمی‌تونست اون جا بمونه. سوار ماشینش شد و قبل از این که پسرا بهش برسن، گاز داد. کلافه روی فرمون ضرب گرفت. عصبی بود و هیچ چیز جز رایش آرومش نمی‌کرد. اما کجاست؟ رایشش کجاست؟ دستش با خشونت دکمه ی پخش رو زد.
هنوزم تو قاب عکس رابطمون نفس داره
واسه من چی مونده جز کاغذای پاره ماره
اینجور که پیش میریم عذاب من ادامه داره
میخوام فراموشت کنم گذشته نمیذاره
منو یه قلب سرد ، با رنگ و روی زرد
عذاب رفتنت منو رها نکرد ، منو رها نکرد
دیوونه بازیات اَ یاد من نمیره
دستش شد تکیه گاه سرش. یه چیز بزرگ و سفت تو گلوش متورم شد که دوری از عشقش رو بهش یاد آوری می‌کرد.
توام که مطمئنی جاتو کسی نمیگیره
اینقد غمام زیاده ، اشکام نمیشه جاری
سوالم اینه که منو هنوز دوس داری؟
من و یه قلب سرد ، با رنگ و روی زرد
عذاب رفتنت منو رها نکرد ، منو رها نکرد
فرمون تو چنگش گیر افتاد و رود کوچکی روی گونه اش به راه افتاد.
گفتم باشه ، تنهام بذارو
بشکن ، له کن تو قلب مارو
عب نداره عشق من، اینه سرنوشت من
اسم ما رو خط بزن ، از گذشته دل بکن
عب نداره عشق من ، عب نداره عشق من
مردونه هق هق کرد. واقعا می ترسید. از، از دست دادن رایش می‌ترسید.
منو میکشه یادگاریا
عذاب آوره این جداییا
چی میشه بازم تو بیاییا
نمیدونم الان تو کجاییا
منو میکشه یادگاریا
عذاب آوره این جداییا
چی میشه بازم تو بیاییا
نمیدونم الان تو کجاییا
کنار جاده ترمز کرد. با حالی خراب پیاده شد و گذاشت باد به تن و بدن داغش بخوره.
چند ساعته که رفتی من ، با خودم درگیرم
نمیتونم حرفی بزنم ، یهو اَ کوره در میرم
زدم به سیم آخر ، داره هر رو میشه صورتم لاغر
تو فکر اینکه نکنه نباشی اونی که ماله من میشه آخر
پر خاطره اس دفترا
از همه حرف زدنا تا اومدنا و رفتنا
از همه شیطونیات خندیدنات از غمات
تو که پیچیدی رفتی ولی این یادگاریات هست الان
تو که پیچیدی رفتی ولی این یادگاریات هست الان
دیگه نی حد و مرزی بین مرگ و زندگی
همش لم دادم به کاناپه اَ خستگی
دارم دیوونه میشم از افسردگی
نمیدونم ، یعنی چی زندگی؟
من و یه قلب سرد ، با رنگ و روی زرد
عذاب رفتنت منو رها نکرد ، منو رها نکرد
صدات قطع شده ، دیگه نمیاد
چقدر بده منو دلت نمیخواد
چقدر بده تو دیگه نیستیو
نخواستی بدونی ، چیشد بعد تو
فریاد زد:
امیر: خدا...
و بلند و رسا تو خلوت خودش گریه سر داد.
من و یه قلب سرد ، با رنگ و روی زرد
عذاب رفتنت منو رها نکرد
منو رها نکردی تو هیچوقت
بی جون کنار ماشین سر خورد و با دست چشماش رو پوشوند.
منو میکشه یادگاریا
عذاب آوره این جداییا
چی میشه بازم تو بیاییا
نمیدونم الان تو کجاییا
منو میکشه یادگاریا
عذاب آوره این جداییا
چی میشه بازم تو بیاییا
نمیدونم الان تو کجاییا
(یادگاریا از مهدی جهانی و علیشمس)
محکم صورتش رو پاک کرد و بلند شد. حالا که چی؟ از نظرش آه و ناله بس بود، چون اعتقاد داشت در روی یک پاشنه نمی‌چرخه. خسته داخل خونه شد که پدرام دست به کمر ایستاد جلوش!
پدرام: می‌شه بگی تا الان کجا بودی؟
ساعت یک و نیم بود. براش مهم بود؟! نه نبود.
پوزخندی زد:
امیر: نترسید، خراب کاری نکردم.
راهش رو کشید تا بره که پدرام با اخمش تشر زد:
پدرام: منظور؟
تا نیمه برگشت و با سردی به چشمای پدرش نگاه کرد:
امیر: شما منظور من‌رو خیلی وقته نمی‌فهید. شایدم می‌فهمید ولی خودتون رو به اون راه می‌زنید.
خم شد و آروم گفت:
امیر: اما بترسید...از دل هایی که شکوندین بترسید!
حرفش رو زد و پدرام رو با خودش و گیجیش تنها گذاشت.
*****
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    (رایش)
    کلافه نشستم روی تخت:
    - باور کن حالم خوب نبود. نمی‌تونستم دیگه بمونم.
    فریماه: رایش! عزیزم! با فرار چیزی حل نمی‌شه. تو این پسر رو دوست داری یا نه؟
    سکوت کردم. گوشی تو دستم عرق کرده بود.
    فریماه: آره یا نه دختر؟!
    نالیدم:
    - این چه سوالیه؟ معلومه که آره ولی من نمی‌تونم که...
    فریماه: پس تمومه! رایش خودتم بودی، شنیدی که گفت: «اصلا نمی‌دونسته که پدرش چه فکری براش داشته.» به جای این که رهاش کنی، کنارش باش. اونم خیلی داغون شده.
    حالا دیگه بدون بغض هم اشکام راه باز می‌کردن!
    - واقعا نمی‌دونم چی درسته و چی غلط.
    فریماه: قربونت برم، من نمی‌خوام ناراحتت کنم، فقط می‌خوام روزی برسه که دستتون تو دست هم باشه. حالا بگذریم از این، می‌دونستی فردا شب تولدشه؟
    بهت زده از روی تخت بالا پریدم:
    - وای راست می‌گی؟ مگه چندمه؟
    فریماه: بیست شهریور. ماها رو هم دعوت کردن.
    غمگین گفتم:
    - ولی ممکنه من نباشم.
    فریماه :چرا؟
    - آخه بابای من و بابای اون...یا این که اصلا دعوتمون نکنن.
    فریماه: دوست داری باشی؟
    من: باور کن با این اوضاع اینو هم نمی‌دونم!
    صدای خنده اش رو شنیدم:
    فریماه: هر چی که باید، پیش میاد.
    می‌خواستم بگم از دیدن سارا در کنارش هم می‌ترسم ولی توان صحبت درباره‌اش رو هم نداشتم. یکم که صحبت کردیم، خداحافظی کردیم. هی خدا شکرت. تو روز تولد عشقمون هم نمی‌تونیم کنارش باشیم. این انصافه آخه؟
    ***
    غروب بود که بابا خونه اومد و خبر داد که پدرام بهش زنگ زده و برای تولد پسرش دعوتمون کرده. بالاخره مامان سوالی که مخ من رو منهدم کرده بود رو پرسید!
    مامان: من نمی‌دونم اگه با ما مشکل و اختلاف دارن، دیگه این بازی ها چیه در میارن؟ مهمونی پشت مهمونی!
    بابا در مونده گفت:
    بابا: منم نمی‌دونم هدفش چیه اما من حرفی نمی‌زنم، بذار ببینم ما رو به کجا می‌کشونه.
    از یک طرف ناراحت این موضوع بودم، از یک طرفم خوشحال که می‌تونم تو همچین شبی نزدیک امیر باشم.
    ***
    خیره به صورت خودم تو آینه، سعی می‌کردم لبخند بزنم! بعد از مدت ها با یه آرایش دخترونه، چهره ام رو از بی حالی در اوردم. انگشتام رو بین موهای فر درشت شده ام رد کردم و آروم تکونی به سرم دادم. شیشه‌ی اُدکلنم رو برداشتم و به گردم پاشیدم که دستم خورد به گردنبندم. برای هدیه امیرمسعود می‌خواستم چیزی بهش بدم که به یادگار از من براش بمونه. از هفده سالگیم یه گردنبند خریده بودم که به شکل یه مستطیل باریک بود و از یک سر به زنجیرش آوریزون می‌شد. با خط ناخوانایی روش اسمم نوشته شده بود. همیشه گردنم بود تا به این روز. حالا می‌خواستم بدمش به امیر ولی نه همین جوری. دیروز رفتم و دادم پشتش یه جمله رو حک کردن. «من آنم که هیچکس درک نکرد.» حتما امیر می‌فهمیدش! از پشت در صدای رایان رو شنیدم:
    رایان: آی دختره! نمی‌خوای بیای بیرون؟ تولد تموم شد.
    - اومدم بابا.
    مانتوم رو روی لباسم پوشیدم و شال حریر مشکی رنگم هم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
    بابا: آماده اید؟
    مامان زیپ کیفش رو بست:
    مامان: آره بریم.
    از خونه خارج شدیم و سوار ماشین بابا شدیم. نیم ساعته به خونه اشون رسیدیم. دم در عمو پدرام و مونیکا جون و خود امیرمسعود به استقبالمون اومدن. چشم ازش نمی‌گرفتم.
    امیرمسعود: خوش اومدی!
    با هیجان اما آروم گفتم:
    - ممنون، تولدت مبارک.
    خیره خیره نگاهم می‌کرد که من با دیدن سارا از پشت سرش که داشت نزدیک می‌شد، اخمم رفت تو هم.
    عمو پدرام: بفرمایید اون طرف.
    با راهنماییش داخل شدیم اما من گفتم:
    - می‌رم دنبال دخترا.
    که یهو سمت راست خودم دیدمشون. نزدیکشون شدم:
    - سلام.
    بهار: به رایش! خوش گلدی!
    سودا: از زبون ترکی فقط همین رو بلدی، نه؟
    بهار: نه چیزای دیگه هم بلدم، می‌خوای یاد تو هم بدم؟
    دیانا: لازم نکرده، خواهشا ساکت بشینید.
    فریماه با خنده گفت:
    فریما: کَل نندازید لطفا.
    گلسا در حالی که به یه طرف نگاه می‌کرد گفت:
    گلسا: اِ این دختره اومد.
    نگاهش رو دنبال کردم که رسیدم به المیرا که یه لباس زرد پوشیده بود.
    - المیراس...خواهر امیر.
    و بلند شدم و المیرا بهم رسید. باهاش رو بوسی کردم.
    المیرا: وای عزیزم خوشحال شدم دیدمت.
    لبخند کوچیکی زدم:
    - ممنون. راستی چرا مهمونی قبلی ندیدمت؟
    المیرا:وای ببخشید این جا نبودم.
    - اشکال نداره، حالا بیا تا با دوستام آشنات کنم.
    تک تک به هم معرفیشون کردم و بهار هم حسابی سر به سرش گذاشت. تشنه ام شده بود. از جام بلند شدم و به طرف دری که خدمه ها می‌رفتن و می اومدن راه افتادم. حتما اون جا یک لیوان آب پیدا می‌شه. اومدم برم توش که یهو یه خدمتکار سینی شربت به دست مقابلم ظاهر شد. لبخندی بهش زدم و لیوانی برداشتم که صدای گفت و گوی بابا و عمو پدرام که از قضا پشت سرم بودن، توجه ام رو جلب کرد.
    بابا: کارات خوب پیش می‌ره؟ برای کارخونه مشکلی پیش نیومد؟
    عمو پدرام: البته، همه چیز عالیه. راستی خیلی زود اون سرمایه ای که گذاشتی وسط رو بهت برمی‌گردونم.
    لحن بابا بی تفاوت شد:
    بابا: اون برام مهم نیست. فقط امیدوارم از بابت چیزی پشیمون نشی!
    برگشتم عقب و نگاهشون کردم. عمو پدرام ماتش بـرده بود. من منظور بابا رو فهمیدم. می‌گفت که از اعتماد نکردن و نفهمیدن حقیقت پشیمون نشی. قبل از این که عمو پدرام چیزی بگه، صدای سوت و جیغ نگاهامون رو به جمع کشوند. گردن کشیدم تا ببینم چه خبره که سارا رو کیک به دست دیدم! بدنم شُل شد و صورتم غمگین. الان من باید اون کیک رو می اوردم و کنار امیر می‌بودم تا یه تولد محشر رو جشن بگیریم. با دستای مشت شده، همون طور که به امیر نگاه می‌کردم قدم برمی‌داشتم. اون هم بی توجه به جمعیتی که داشتن براش شلوغ کاری می‌کردن، به من خیره بود. سارا کیک رو مقابلش قرار داد و همه شروع کردن به شعر تولدت مبارک خوندن. دست به سـ*ـینه یه گوشه ایستادم و با حال غریبی تماشاش کردم. امیرمسعود کلافه بود. شعر که تموم شد، شمع ها رو فوت کرد که سارا رفت روی پنجه ی پا و گونه ی امیرو بوسید که سریع پلک بستم و همه جیغ کشیدن. قلبم درد می‌کرد. بغضم رو قورت دادم و دوباره به امیر نگاه کردم که داشت سارا رو پس می‌زد. به من نگاه کرد و بعد با حرص چیزی تو گوش سارا گفت. آهنگ شادی پخش شد و همه دونه دونه رفتن تا هدیه هاشون رو بهش دادن. دورش که خلوت شد، دست انداختم به گردنبند و از گردنم درش اوردم و به طرفش رفتم. امیر صاف ایستاد. زنجیر تو دستم تاب می‌خورد که جلوش ایستادم. سارا با فضولی زل زده بود به دهنامون. دستم رو بردم بالا و زنجیر رو گرفتم جلوش:
    - این برای تو هست. بازم تبریک می‌گم.
    امیر دستش رو جلو اورد و پلاک رو گرفت که با حس پوست داغ انگشتاش، دلم لرزید.
    امیرمسعود: ممنونم. مثل چشمام ازش مراقبت می‌کنم.
    به پلاک نگاه کرد و بعد چرخوندش که باعث شد مکث کنه. سارا با لحن دلخوری پرسید:
    سارا: مگه چی هست؟
    بدون جواب عقب عقب رفتم و روی صندلیِ بدون تکیه گاهی که کنار مبل دخترا بود، نشستم. کیک رو قسمت مهمونا کردن و یهو یه پسر گفت:
    پسر: از هرچی بگذریم، از خوندن امیر نمیشه گذشت.
    امیر بدون نگاه بهش گفت:
    امیر: بی‌خیال شو محسن.
    محسن: جون امیر مگه می‌شه؟! تو این شب مهمی به ما هم یه حالی بده دیگه.
    بقیه هم همدستش شدن و با کلی نق زدن راضیش کردن. یه گیتار نشوندن تو بغلش که گفت:
    امیر: پس من حرف دلم رو می‌زنم. اعتراض نکنید.
    همه گفتن:
    - باشه بابا، حرفی نیست.
    دستم رو تکیه گاه سرم کردم و زل زدم به امیری که شروع به نواختن و خوندن کرده بود:
    امیر: یه جوری بعد تو ، تنها شدم که ، به هر آینده ای بی اعتمادم
    بدون تو فقط ، دیروزمو نه ، تمام عمرمو از دست دادم
    کنارم هرکسی ، غیر از تو باشه ، فقط هم صحبت دیوونگیمه
    تو تا وقتی تو قلب من ، نمیری ، چه فرقی داره کی تو زندگیمه
    صداش محکم شد اما لرزش خاصی پیدا کرد:
    تمام فکر من شده ، منی که از تو خالیم
    اگه یه لحظه با کسی ، ببینمت چه حالیم
    اگه بدون عشق من ، کنار هرکسی خوشی
    به حرمت ، گذشته مون ، چرا منو نمی کشی
    بغض گلوم رو گرفت. چه انتخابی کرد. با درد ادامه داد:
    امیر: نفس که می کشم ، حالم خرابه ، چقدر دلتنگیو طاقت بیارم
    نه اینکه فکر کنی ، تو فکر مرگم ، توان زندگی کردن ندارم
    چشمای سیاه و براقش رو بالا اورد و نگاهم کرد:
    تمام فکر من شده ، منی که از تو خالیم
    اگه یه لحظه با کسی ، ببینمت چه حالیم
    اگه بدون عشق من ، کنار هرکسی خوشی
    به حرمت گذشته مون ، چرا منو نمی کشی
    نتونستم دووم بیارم..از جا جهیدم و دویدم طرف اتاقاشون..پشت یه دیوار پنهون شدم و به هق هق افتادم.
    صداش پیچید تو سالن:
    امیز: تمام فکر من شده ، منی که از تو خالیم
    اگه یه لحظه با کسی ، ببینمت چه حالیم
    اگه بدون عشق من ، کنار هرکسی خوشی
    به حرمت گذشته مون ، چرا منو نمی کشی
    فریماه و دیانا از در داخل شدن و دورم رو گرفتن. با شدت گریه میکردم و دلداری های دخترا ها هم آرومم نمی‌کرد. نمی‌دونم چقدر بعد تونستم زانوهام رو سفت کنم و برگردم به جمع، ولی دیگه تو چشم هیچکس نگاه نمی‌کردم. اون شب با هر عذابی که بود تموم شد و من فقط و فقط کارم اشک ریختن بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    امروز برای سارا و امیرٍ من یه جشن نامزدی واقعی میگرفتن و من دوباره پشت پنجره خشکم زده بود.
    حالا واقعا باورم شده بود که امیرم رو از دست دادم..دیگه امیر من نبود.
    بابا و مامان الان تو مجلس حضور داشتن و من چون نمیتونستم اون صحنه ها رو ببینم باهاشون نرفتم.
    گاهی اشک میریختم...گاهی میخندیدم...گاهی فریاد میزدم...گاهی هم ماته به رو به روم میشدم.
    فریماه با کلی مقدمه چینی اول از همه بهم گفت دارن جشن میگیرن...شکستم اما دَم نزدم.
    شروع کردم به رژه رفتن تو اتاق...به این فکر میکردم که بعد از این چیکار کنم؟..چطور ادامه بدم؟
    دلم میخواست برای آخرین بار ببینمش...یعنی میشد؟...امکان داشت؟
    آهی کشیدم...دلم براش تنگ شده.خدایا ببخشید ولی میخوام برای آخرین بار ببینمش.
    نمیدونم چی پوشیدم ولی نیم ساعت بعد مقابل خونه ی پدری سارا بودم.
    فریماه گفته بود قراره اینجا جشن رو برگذار کنن..جشن شروع اونا و مجلس ختم من!
    آروم پیاده شدم و با قدمای بی جون به طرف خونه رفتم که...یهو امیرمسعود با عصبانیت از در زد بیرون:اه ولم کنید!
    منو دید...بهت زده چشماش گرد شد و جلوم خشک شد.
    صدای فرزین از داخل اومد:امیر این کارو نکن..بیا تو.
    اومد جلو که اون هم منو دید..مردد به ما دو تا نگاه کرد.
    فرزین:همه منتظرتن..زود بیا.
    و برگشت داخل...نفس عمیقی گرفتم و نگاهمو دادم به امیر بهوت.
    لبخند تلخی زدم:سلام!
    یکم گذشت تا به خودش اومد و قدمی به طرفم برداشت.
    امیرمسعود:تو...اینجا چیکار میکنی؟
    من:اومدم..ببینمت و حرف آخرم رو بزنم.
    سرمو انداختم پایین:یعنی نمیخواستم بیام ولی...نشد!
    امیر:رایش من...
    دستمو اوردم بالا:نیازی نیست چیزی بگی! من دارم همه ی زورم رو میزنم که درک کنم!..نمیخوام تو هم اذیت بشی.اومدم بهت بگم...من بابت دوست داشتن تو پشیمون نیستم،همیشه تو قلبم جایگاه خاصت رو داری اما...قسمتمون نبود..
    با رنجش سریع گفت:نه تو قسمت منی..
    با بغض گفتم:هیچی نگو امیر..کافیه.
    حس میکردم اون هم بغض کرده..چون ل*بش رو گزید.
    من:گاهی یادم بکن...برام بسه.
    دیدم تار شد و لبخند زدم:خوشبخت باشی!
    لبخند زدن و ریختن قطره اشکش،مساوی شد با آتش زدن قلبم!
    چونه ام لرزید و عقب عقب رفتم..پشت کردم بهش و با دو ازش دور شدم.
    منم باید خودم رو رها میکردم!
    *****
    دانای کل
    بینیش رو بالا کشید و اشکش رو گرفت..به همین راحتی..عشقش برای همیشه رفت!
    کلاه ایمنی رو چنگ زد و راه افتاد طرف زمین..
    رایش:ماشین تو زمین هست؟
    آقای امینی هن هن کنان دنبالش کرد:بله خانوم ولی بی خبر از همه نمیشه...
    رایش بی توجه به حرفای آقای امینی کلاه رو روی سرش گذاشت و سوار ماشین تک نفره ی کارتینگ شد.
    فرزین با دیدن امیر که تازه داخل خونه شده بود،تند به طرفش رفت:چیشد امیر؟..رایش چرا اومده بود؟
    امیر بی جون دستش رو از روی شونه اش پس زد و به طرف میزی رفت و پشتش ایستاد.
    رایش بی توجه به اطراف گاز میداد و حرصش و ناراحتیش رو خالی میکرد.
    فرمون تو مشتاش له شده بود،اما چیزی حس نمیکرد..حتی با رسیدن به پیچ ها لحظه ی آخر عکس العمل نشون میداد.
    امیرمسعود نفسش رو با آه بیرون داد و دستاشو به صورتش کشید.
    پدرام کنارش ایستاد:خودت رو جمع کن پسر..چت شده؟..تو الان باید کنار سارا باشی.
    حرفی نزد..چون نمیشد،اگه دهن باز میکرد همه چیز رو به هم میریخت..بی احترامی میشد.
    از طرفی هم صدای بلند موسیقی و جیغ و داد های سارای وسط سالن اعصابش رو خراب کرده بود.
    نمیدونست پدرش به چی فکر میکنه که گفته باید با این دختر ازدواج کنه،دختری که تو تمام این سال ها نسبت بهش بی تفاوت بود و به عنوان یه شریک زندگی روش حساب نمیکرد.هرچند که به تازگی فهمیده بود نمیتونه تحملش کنه!
    تن رایش تب دار بود..دید واضحی نداشت..احساس خفگی میکرد..کاش میتونست از شر این بغض لعنتی راحت بشه.
    دندون قروچه کرد و پدال گاز رو محکم تر فشار داد..نور شدید خورشید تو ظهر زمین رو سوزناک کرده بود.احساس حالت تهوع داشت.
    مونیکا با شادی دستاشو بهم کوبید:خـب دیگه وقتشه!..سارا جون بیا کنار امیر ببینم دخترم!
    سارا با ذوق زیادی لباس طلایی رنگش رو بالا گرفت و تیک تیک کنان ایستاد کنار امیر و با لبخند بزرگی سرشو زد به بازوش که امیر محافظه کارانه،تند خودش رو کنار کشید:به من دست نزنا!
    سارا مات نگاهش کرد که زیر ل*ب غرید:اصلا نزدیکم نشو.
    سارا ل*ب برچید و سرش رو پایین انداخت.
    تیری که از تو قفسه سـ*ـینه اش رد شد باعث شد ناله ای سر بده و دستاش از روی فرمون سست بشه.
    همه ی بدنش روی ویبره بود..درد روح و جمسش دست به دست هم دادن تا اشکاش جاری بشن.
    رایش:خدا...خدا نجاتم بده،کمکم کن خدا.
    هق هق کرد و پدال رو ول کرد اما دیگه دیر شده بود.با چشمای تار و خیسش به رو به روش نگاه کرد که پیچ رو دید..
    قبل از اینکه به خودش بجنبه،ماشین با شدت به دیواره ی زمین برخورد کرد و رایش از جا کنده شد و به روی زمین پرت شد!
    با وجود کلاه ایمنیش،سرش محکم به زمین خورد و درد عمیقی تو گردنش پیچید که باعث شد ریز ناله کنه"آخ"!
    با تکون محکم قلبش،امیرمسعود صاف ایستاد..بدنش میلرزید،هراس عجیبی به وجودش افتاد..یعنی چی شده؟..نکنه اتفاقی افتاده؟
    آقای امینی با شنیدن صدای یه برخورد مهیب،سریع از جا پرید و با دو خودش رو به زمین رسوند.
    وقتی از فاصله ی دور،ماشین چپ شده و رایش افتاده بر روی زمین رو دید،با دو دست کوبید توی سرش:یا اباالفضل!
    ناله ی مظلوم رایش تنها تو یک کلمه خلاصه شد.
    رایش:امیر..!
    لحظه ی بعد چشماش بسته شد و دستاش بی حرکت کنار بدنش افتاد.
    مونیکا دستش رو جلوی صورت پسرش تکون داد:امیر جان!
    با گیجی به خودش اومد که مونیکا گفت:حواست کجاست پسرم؟..انگشتر رو بکن دست سارا.
    با منگی به حلقه ها نگاه کرد...نمیفهمید..الان باید خودش رو به یکی به غیر از رایش متعهد کنه!؟
    صدای جیغ فریماه همه رو از جا پروند:چی!؟
    نگاه وحشتزده امیر روی فریماه ثابت شد که فریماه هول کرده جواب پشت خطی اش رو داد:باشه باشه الان میاییم.
    قطع کرد که کیارش پرسید:چی شده فریماه؟
    صدای فریماه لرزید:آقای امینی بود..گف..گفت رایش تو زمین تصادف کرده،بردنش بیمارستان.
    نگین جیغ زد:چی؟..وای خدایا.
    و زد تو صورتش..انگار آوار امیر رو گرفته بود..مات شد،معنیه اون دلشوره رو الان فهمید.
    پژمان با نگرانی گفت:کدوم بیمارستان.
    با بَیان شدن اسم بیمارستان از زبون فریماه،امیر بی هوا زد زیر دست مونیکا و دوید طرف در.
    پدرام داد زد:کجا امیر؟
    گوشای امیر نشنید،چون با فهمیدن آسیب دیدن رایش دیگه روحی در کالبد نداشت!
    با هول و ولا خودش رو انداخت تو بیمارستان و اسم رایش رو داد به پذیرش که وقتی بهش گفتن تو اتاق عمله،دست و پاش یخ بست!
    وزن کل دنیا روی شونه هاش حس میکرد..با بدبختی خودش رو به اتاق عمل رسوند و بی اراده پای دیوار ول شد.
    امیر:خدایا،خدایا..این چه بلایی بود؟..بهم رحم کن خدا،ازم نگیرش.
    کمی بعد بچه ها و پدر مادر رایش خودشون رو رسوندن به دختروشون که زیر تیغ بود.
    پژمان با بیچارگی دور خودش چرخید:آخه چرا بی خبر رفته اونجا؟..اون که خونه مونده بود.
    نگین اشک ریزان گفت:چه خاکی به سرم شد..اگه دخترم چیزیش بشه من چیکار کنم؟
    امیر گوشاشو گرفته بود و محکم چشماشو بسته بود تا از اتفاقی که افتاده بود فرار کنه،ناله های مادر رایش رو نشنوه.
    دلش آتیش گرفته بود..خون تو رگهاش نبود انگار.حاضر بود همین الان بمیره اما رایش خوب از این در بیرون بیاد.
    کم خودخوری نکرده بود برای دوری ازش..اما به هرگز ندیدنش که فکر نمیکرد،چون تحملش رو نداشت.
    بندهای انگشتش از فشار دندونهاش سوراخ شده بود.
    شاید حدود یکی دو ساعت با صدای ناله های نگین و فین فین کردن و دعا خوندن دخترا و رژه رفتن های پسرا،بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد.
    امیرمسعود با یک خیز خودش رو به دکتر رسوند:چی شد دکتر؟
    پژمان:حال دخترم خوبه دکتر؟
    دکتر:خونریزیه آنچنانی نداشت اما شکستگی دست چپ و پای راستش رو جا انداختیم،گردنش هم آسیب دیده که باید راجع بهش باهاتون حرف بزنم!
    اشک تو چشمای امیر جوشید ولی با این حال گفت:میشه ببینمش؟
    دکتر:اجازه بدین به بخش منتقل بشه بعد،چون ایشون بخاطر ضربه ای که به سرش خورده،بیهوشن و متوجه نمیشن.
    پژمان که حرف امیر اخماش تو هم شده بود،رو به دکتر گفت:خیلی ممنونم،خسته نباشید.
    دکتر رفت و امیرمسعود با آسودگی نفسش رو فوت کرد و دهنش رو گرفت که ضربه ی دست پدر رایش نشست روی سـ*ـینه اش که با تعجب عقب رفت!
    پژمان عصبی گفت:لازم نکرده تو نگران دختر من باشی..برو پی زندگیت.
    امیر دهن باز کرد چیزی بگه که فرزین بازوش رو گرفت:بله حق با شماست،بیا امیر.
    کیارش هم جلو اومد:آره الان وقتش نیست،بهتره بریم.
    و با فرزین کشیدنش عقب و امیر راهی جز قبول کردن نداشت.
    از جمع که دور شد،گوشیش زنگ خورد...پدرش بود.در سکوت گوشی رو گذاشت روی گوشش.
    پدرام:بیا دم در.
    و قطع کرد...با حرص گوشیش رو هل داد تو جیبش و از بیمارستان خارج شد.
    تو حیاط پدرام رو با ژستی طلبکارانه دید.
    پدرام:میشه بگی چرا با اون فضاحت از جمع زدی بیرون و سارا رو رها کردی!؟
    امیر پوزخند زد:سارا سارا..اون اصلا برام مهم نیست،اما چرا اینجام؟..اومدم تا بالای سر دختر مورد علاقه ام باشم،مشکلی هست؟
    سیلی پدرام برق از سرش پروند!
    پدرام خشمگین گفت:بی چشم و رو!..قرار نبود دستم رو تو حنا بذاری.
    امیر از درون خودش رو گزید تا بی احترامی نکنه..دستش رو روی صورتش مالید و تند به پدرش نگاه کرد.
    امیرمسعود:ببین بابا جان..من که آب از سرم گذشته،سیلیه شما هم روش..من جز رایش چیزی برای از دست دادن ندارم،پس ازش دست نمیکشم!
    عقب عقب:حالا میتونید برید خونه پیش سارای عزیزتون!
    چرخید و برگشت داخل بیمارستان.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    رایش
    صدای بوق کوتاه و نازکی رو میشنیدم..با دردی که تو سرم پیچید به سختی پلک باز کردم.
    بدم درد میکرد..دست و پام تیر میکشیدن.چشامو تو کاسه گردوندم..همه جا سفید بود و من دراز کشیده بودم.
    گردنم بی حرکت بود،چون با یه گردنبند طبی بسته شده بود.
    ل*بای خشکم رو با زبون تر کردم که همین لحظه در باز شد و بعد از چند قدم،هیکل مامان جلوم نمایان شد.
    مامان با دیدن چشمای نیمه بازم،با شعف گفت:وایی دخترم!..بیدار شدی!؟
    خم شد و پیشونیم رو ب*و*سید:حالت خوبه دخترم؟
    صدای گرفته ام به سختی آزاد شد:خو..بم!
    اشک تو چشماش حلقه زد:خیلی ترسیدیم از اینکه چیزیت بشه.
    موهامو نوازش کرد و دوباره در باز شد..پایینو نگاه کردم که بابا رو دیدم.
    لبخندی به روم پاشید:خوبی دخترم؟
    پلک بستم:اوهوم.
    بابا:ما رو کشتی از نگرانی..چرا بی خبر رفتی پیست؟
    مامان با هشدار گفت:پژمان..الان وقتش نیست،باید دکترو خبر کنیم.
    بابا تکونی به خودش داد:باشه..من میرم بگم بیاد.
    رفت و من با درد سعی کردم تکون بخورم:مامان میشه کمک کنی یکم بشینم..
    مامان به خودش جنبید:حتما.
    من:چیشده مامان؟..چه بلایی سرم اومده؟
    مامان چند سانت تخت رو بالا داد و گفت:به گفته ی آقای امینی خوردی به دیواره ی زمین،ضربه ات شدت داشته و بخاطر همینم...دست و پات شکسته.
    با بغض به صورتم خیره شد:خودت رو داغون کردی دخترم..آخه چرا؟
    ساکت بهش نگاه کردم..داشت یادم میومد،علت دیوونگیم رو..اما نمیخواستم چیزی بگم.
    بحث رو عوض کردم:اینجا آینه هست؟
    سریع دست کرد تو کیفش و آینه ای بیرون کشید و مقابلم گرفت که..
    با دیدن صورت پف کرده و له شدم بهت زده چشمام گشاد شد!..گوشه ی ل*بم خون مردگی بزرگی بود و پای چشمم کبود شده بود!
    آب دهنم رو قورت دادم:ببرش!
    مامان که انگار از حالت من ترسیده بود،تند دستش رو عقب کشید.
    چند دقیقه گذشت تا که بابا به همراه یه دکتر برگشت.
    دکتر چارت پایین تخت رو نگاه کرد:خب خانوم بازرگان،بالاخره از خواب دل کندین.
    لبخندی بهم زد:جای نگرانی نیست..یکم شکستگی و کوفتگیه که درست میشه.
    من:خب..میشه اینو از دور گردنم در بیارم؟..اذیتم میکنه.
    دکتر نگاهی به بابا و مامان کرد و گفت:برای سلامتیه خودتون باید باشه و اینکه یه مسعله ی دیگه هم هست که...
    بابا میون حرفش گفت:دکتر حالا لازم نیست که بگید..بعد خودم..
    دکتر با تعلل نگاهش کرد که خودم گفتم:نه بذارید بگن..هرچی هست میخوام بشنوم.
    بابا سکوت کرد که دکتر محکم گفت:به من گفتن که شما رالی میرید و تو زمین اتفاق افتاده،اما حالا با این صدمه ای که دیدین متاسفانه باید بگم که...شما دیگه نمیتونید به صورت حرفه ای رانندگی کنید.
    ریتم قلبم با شنیدن این حرف بهم ریخت..آخه چرا!؟
    با تته پته گفتم:آ..آخه چرا؟...مگه..چی شده؟
    دکتر:گردنتون آسیب زیادی دیده که ستون فقراتتون رو هم تاثیر پذیر کرده..چون روی زمین پرت شدین.باید تو استراحت مطلق باشید.
    از ناراحتی اخمی نشست بین ابروهام.بابا از دکتر تشکر کرد که رفت.
    لعنتی..هم جونم رو از دست دادم هم سلامتیم رو...آه پر حسرتی کشیدم و با بسته شدن پلکام،اشکم جاری شد.
    *****
    ساعت ملاقات که شد دوباره مامان و بابا اومدن...البته با دیدن دخترا هم خیلی تعجب کردم.
    همه اشون ب*و*سیدنم و حالمو پرسیدن و گرم نشستن به صحبت باهام.
    هیچکدوم از اتفاقی که افتاده بود حرف نمیزدن و فقط سعی داشتن جَو رو شاد کنن.
    این بین وقتی بابا بیرون رفت،صدای بحثش رو با یکی شنیدم:بهت گفتم نه..برو پی کارت،تو اینجا کاری نداری..راهتو بکش و برو..همین الان.
    پرسیدم:چی شده؟
    فریماه هول گفت:چی میخواد باشه؟..مطمئن باش کسی با ما کار نداره.
    بهار:بله جونم تو برای خودت تخت استراحت کن..به هیچی هم فکر نکن.
    من:چه استراحتی؟..تن و بدنم خرده.
    سودا:الهی بمیرم..خیلی درد داری؟
    مظلوم گفتم:اهوم!
    گلسا با لحن بچه خر کنی گفت:عزیــزم خوب میشه نترس!
    غمگین گفتم:دکتر گف دیگه نمیتونی رانندگی کنی،یعنی مسابقه بی مسابقه.
    بهار کشیده گفت:فدای سرت!
    دیانا:والا..چیه هی رالی رالی!؟..آدم باس زندگی کنه!
    گلسا شیطون گفت:آی آی شوهر ذلیل.
    لبخند محوی زدم..میدونستم بخاطر من اینجور میگه که ناراحت نباشم.
    فریماه بازوم رو نوازش کرد:از بابت رالی ناراحت نباش چون بالاخره یه روز باید کنارش میذاشتیم.
    من:چی؟..شما چرا؟
    دیانا لبخند زد:فکر کردی ما از اوناشیم؟
    من:ولی نیاز نیست که بخاطر من..
    بهار:بیخیال دیگه..کشش ندین چون اصلا موضوع مهمی نیست.
    این شد که بحث رو عوض کردن..یکم دیگه پیشم موندن و رفتن.
    پرستار اومد و داروهامو داد..اتاق در سکوت فرو رفته بود و کم کم میخواستم پلک ببندم که..
    در اتاق به صدا در اومد و مقابل چشمای خسته ی من...امیرمسعود داخل شد!
    بهت زده شدم اما اون با لبخند همیشگیش نزدیکم شد.
    امیرمسعود:سلام خانوم!..حالت خوبه؟
    بی توجه گفتم:تو اینجا چیکار میکنی!؟
    اومد جلو:من...اومدم پیش تو.
    غریدم:لازم نکرده!..برو بیرون!
    امیر:رایش عزیزم..
    با درد گفتم:به من نگو عزیزم..من عزیز تو نیستم..از همون وقتی که حلقه رو کردی تو انگشت سارا،برو پی زندگیت!
    امیر با ناراحتی و بی تابی کنار تخت ایستاد:اینطور نگو رایش،خواهش میکنم..من نخواستم.
    من:اَه بسه!
    زور زدم تا جا به جا بشم..بدبختی این بود که این هم ممکن نبود..حس میکردم رگ های گردنم گرفته بودن.
    من:بسه برو!..برو دنبال زن و زندگیت..چرا اومدی!؟..من و تو دیگه حرفی نداریم باهم!..مگه همه چیز تموم نشد!؟
    اشکم در اومد:پس برو...برو و راحتم بذار.
    امیر با عجز گفت:رایش خانوم،عزیزدلم خواهش میکنم این کارو با خودت نکن..هیچ اتفاقی نیوفتاده.
    با گریه گفتم:برام مهم نیست،دیگه خسته ام..برو..توروخدا برو.
    امیر ل*بش رو گزید..با حسرت نگاهم کرد و بعد..چرخید و تند از اتاق بیرون رفت..
    و من با دل رنجورم اشک ریختم و زجه زدم..اونقدر هق هق کردم و درد بدنم شدت گرفت که صدای ناله هام بلند شد.
    دو تا پرستار دوون دوون اومدن بالای سرم و با تزریق آرامبخش،منو برای چند ساعتی از کاب*و*س هام دور کردن.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    فردای اون مرخص شدم و به خونه که برگشتم،رایان رو ملوس و گرفته دیدم.
    نگاهش خیره به من بود و حتی وقتی با کمک مامان روی تختم خوابیدم،رایان محو به ما به چهار چوب در تکیه داده بود.
    از طرفی خنده ام گرفته بود..میدونستم که بخاطرم ناراحته.
    رو بهش با لحن تخس همیشگی گفتم:چته مثل مجنون ها نگاهم میکنی!؟
    رایان تا دید مثل قبلم،فورا نیشش رو شل کرد:هیچی!..میگم رایش..میشه روی گچ هات نقاشی بکشم!؟
    سریع گفتم:اصلا!..ابدا حق این کارو نداری،همینم مونده منو دلقک کنی.
    ل*ب و لوچه اش آویزون شد.دیوونه.
    حدود یک ماه گذشت و من فقط استراحت کردم.
    زمانش که رسید با دخترا رفتم و گچ دست و پام رو در اوردم..ولی هنوزم گردنم بسته بود که حسابی کلافه ام کرده بود!
    از بیمارستان بیرون اومدیم و بهار گفت:بریم یه آب هویج بستنی بزنیم؟
    سودا پرید بالا:موافقم!
    فریماه:اوکی حله.
    دیانا:خب از اونورم بمیرم پاک من عروسکم رو ببرم کیف کنه.
    و از ته دل مایا رو ب*و*سید.
    گلسا گوشیش رو در اورد:پس بذار آقایونمون رو هم خبر کنم!
    سری براشون تکون دادم و خندیدم.سوار شدیم و یه ربع بعد تو پارک بودیم.
    روی نیمکت نشسته بودم و به بچه ها نگاه میکردم که مایا رو دوره کرده بودن.
    نفسمو محکم بیرون دادم که...دختر بچه ای ایستاد کنار نیمکت.
    دخترک:خاله..دستمال میخری؟
    به دستش نگاه کردم..چند تا جعبه تو دستش بود..لبخندی بهش زدم،با این همه غصه ای که من داشتم،خیلی به کارم می اومد.
    من:بله با کمال میل.
    دخترک لبخند شیرینی زد...پولو بهش دادم و دستمالو گذاشتم کنارم.
    دخترک:خاله،چرا ناراحتی؟
    بغضم گرف...بفرما،دستمالو بهمون داد و حالا میخواست اشکمونم در بیاره!
    آه کشیدم:چون اونی که باید باشه،نیست!
    دخترک:چرا؟..اصلا کی هست؟..آدم بدیه؟
    لبخند غم آلودی زدم:عشقمه..اتفاقا آدم خوبیه ولی من نمیتونم باهاش باشم..نمیذارن.
    دخترک:چه بد.
    بهار:چی میگید شماها؟
    برگشتم طرفش و دوتایی خندیدیم.دختر کوچولو ازمون خداحافظی کرد و رفت.
    بهار نشست کنارم:فرزین با امیر حرف زده.
    چیزی نگفتم..فقط نگاه کوتاهی بهش انداختم و دوباره به جلوم خیره شدم.
    بهار:امیر باهاش درد و دل کرده..پدرش میخواد بذارتش پای سفره عقد.
    بدنم سرد و داغ شد و قلبم محکم کوبید.
    بهار پوزخند زد:مسخره اس..عین دخترای بی زبون شده.
    زمزمه کردم:چاره ای نداره..امیدوارم خوشبخت بشه.
    بهار:چرا باهاش فرار نمیکنی رایش؟
    خسته خندیدم:دیوونه.
    دیانا از رو به رو بلند گفت:بچه ها بیایید بریم.
    از جا بلند شدیم و راه افتادیم طرفشون...البته حرکات من لنگان لنگان و آهسته بود.
    *****
    همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
    بیتابمو از غصه ی این خواب ندارم
    دلتنگمو با هیچ کسم میله سخن نیست
    کس در همه آفاق به دل تنگیه من نیست
    بسیار ستمکارو بسی عهد شکن هست
    اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست
    عهد شکن نیست
    عهد شکن نیست
    پیشه تو بسی از همه کس خوار ترم
    زان روی که از جمله گرفتارترم من
    روزی که نماند دگری بر سره کوی ات
    دانی که ز اغیار وفادارترم من
    بر بی کسی من نگران چاره ی من کن
    زان کز همه کس بی کسو بی یار ترم من
    بی یار ترم من , بی یار ترم من , بی یار ترم من
    بی یار ترم من , بی یار ترم من
    بی یار ترم من
    همخواب از محسن چاووشی
    بی یار ترم من
    مقابل ساختمون زدم روی ترمز و دستمو به صورت خیسم کشیدم.
    امروز روزی بود که عشقم با یه دختری به غیر از من یکی میشد و من نمیدونستم با چه رویی تا اینجا اومدم.
    نمیدونستم قلب پدرش از چی بود که با این همه اتفاق بازم این ازدواج اجباری سر میگرفت.
    مثل مرده ها از ماشین پیاده شدم و وارد ساختمون شدم.
    نمیدونستم چطور حالم رو توصیف کنم،اما قلبم سنگین بود.وزن دنیا رو روی سرم حس میکردم.
    از پله ها بالا رفتم..رسیدم به یه سالن که با شنیدن صدای هلهله دلم هری ریخت.
    پشت دیوار ایستادم و سرمو دادم جلو که...با دیدن امیرمسعود که کنار سارا،زیر اون تور سفید شسته بود،بدنم سست شد!
    خدایا این رسمش بود!؟..پدر مادر خودم تو جشن عقد عشقم باشن و خود من یه گوشه کز کنم و از درد دلم به خودم بپیچم؟
    آخ امیر..آخ عزیزم..چرا برای من نموندی؟...من بی تو چه کنم؟...دیگه با یه روانی فرقی ندارم.چطور تنهایی دووم بیارم؟
    با صدای جیغ و دست مهمون هاشون اشکام روونه شد.
    صدای عاقد خنجر شد روی قلبم:دوشیزه خانوم سارا فروزش فرزند داریوش فروزش..آیا به بنده وکالت میدهید که شما را به عقد داعم آقای امیرمسعود فروزش در بیاورم.
    لبخند بود که برای سارا بود،اشک بود که برای من بود!...دهنمو محکم گرفتم تا هق هقم رسوام نکنه.
    امیرمسعود با کلافگی و اخم وحشتناکی تند تند پاشو تکون میداد و زل زده بود که یه نقطه.
    صدای ظریفی گفت:عروس رفته گل بچینه!
    عاقد:برای بار دوم عرض میکنم..آیا بنده وکیلم.
    مانتوم رو چنگ زدم..نفس تنگ شده بود.خدایا من میمیرم...یه کاری کن.
    دوباره یه دختر گفت:عروس رفته گلاب بیاره.
    امیر نکن...پاشو بیا پیشم!..خواهش میکنم.
    عاقد:برای سومین بار عرض میکنم...وکیلم شما رو به عقد آقای امیرمسعود فروزش در بیارم؟
    صدای ناز دار سارا جون از تنم برد:با اجازه ی پدر مادرم بله!
    صدای دست و سوت به هوا رفت و من از ته دل اشک ریختم و سرمو زدم به دیوار...نجاتم بده خدا!
    امیر عرق پیشونیش رو گرفت و نگاهش رو چرخوند روی آدما که...
    عاقد:آقای امیرمسعود فروزش...وکیلم؟
    نگاهم با رنجش بهش بود که...یکهو متوجه ام شد!
    تنم لرزید و چشمای اون گشاد شد...دور از چشم همه داشتیم به هم نگاه میکردیم..وای منو دید!
    عاقد:آقا داماد..بنده وکیلم!؟
    بعد از مکثی طولانی ل*باش تکون خورد:نه!
    سر ها چرخیدن به طرفش و چون صداش آروم بود من خوب متوجه نشدم.
    امیر با یک حرکت بلند شد و رسا گفت:نه..من نمیتونم!
    چشمش هنوز بهم بود..سارا با بغض و ترس نگاهش میکرد که فهمیدم چند نفر دارن نگاه امیرو دنبال میکنن که..
    قبل از اینکه کسی منو ببینه،خودمو کشیدم عقب!...خدای من! یعنی به هم خورد؟...من..من باید برم.
    سریع به خودم اومدم و دویدم طرف پله ها و ازشون پایین رفتم.
    هول زده از ساختمون خارج شدم..صدای قدم های دوون دوونی رو از پشت سرم شنیدم ولی تعلل نکردم.
    سرم گیج میرفت ولی دویدم تو خیابون..اینقدر هراسون بودم که حتی به ماشین هم فکر نکردم.
    صدای امیر با فاصله اومد:رایش..صبر کن.
    پیچیدم سمت چپ و با درموندگی دنبال راه فراری گشتم که جلوی چشمام تار شد.
    دستمو گرفتم به سرم اما اونقدر سست و ضعیف شده بودم که تو یک لحظه هوشیاریم رو از دست دادم و محکم افتادم روی سنگ های پیاده رو...!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با سردرد چشم باز کردم و اطرافم رو نگاه کردم...توی یه کلبه روی کاناپه دراز کشیده بودم و....درست ده قدم اونطرف تر پسر پیرهن سفیدی پشت به من نشسته بود.
    اخم کرده خودمو دادم بالا و نشستم که اون پسر هیکلی که داشت دلمو میلرزوند چرخید و من دوباره صورتش رو دیدم.
    لبخند گرمی بهم زد:خوبی؟
    با گیجی پرسیدم:ما کجاییم؟
    امیرمسعود:یه جایی دور از اونایی که میخواستن جدامون کنن.
    بی قرار از روی مبل بلند شدم.
    بغض کرده گفتم:نباید این کارو میکردی!..نباید.
    جلو اومد:چرا؟..من از تو دست نمیکشم.
    یهو جیغ کشیدم:اشتباه کردی!..اینجوری همه چیز بدتر شد.
    با گریه دویدم بیرون که دیدم تو ساحلیم...خودمو رسوندم به آب و هق هق تو صدای دریا گم شد.
    امیر از پشت سرم گفت:معلوم هست چت شده رایش؟..من بخاطر تو از دنیا هم دست میکشم،خونواده که چیزی نیست.باورت نمیشه که من عقدش نکردم؟
    داد زدم:باورم میشه...من تو رو باور دارم برای همینه که دیوونه وار پشت دیوار تماشات میکردم.
    نزدیک تر اومد که با گریه گفتم:فکر میکنی برای من آسونه تورو کنار یکی دیگه ببینم؟..دارم میمیرم امیر..
    سرم نشست روی سـ*ـینه اش و من زجه زدم:دارم میمیرم.
    تند تند سرم رو ب*و*سید:نه نه عمرم..تو چیزیت نمیشه چون هرگز تنهات نمیذارم..قسم میخورم.
    صورتمو تو دستاش گرفت:میخوای بشنوی!؟
    رو کرد به دریا و فریاد زد:دوستش دارم خدا..دوستش دارم،نمیتونم ازش دل بکنم..ازش دست نمیکشم..من رایش رو ول نمیکنم!...میخوامش،برای خودم!
    لبخند زدم و اشکم ریخت روی گونه ام.خودمو از‌ش فاصله دادم و رو کردم به خورشید و دریا.
    بعد از مدت ها صدامو رها کردم:خدا!...منم دوستش دارم خدا میشنوی؟..نمیخوام از دستش بدم،نمیتونم این حس رو پس بزنم..نمیشه به نبودش فکر کرد.
    زیر نگاه هیجان زده اش ادامه دادم:دوری ازش مثل جدا شدن روح از تنمه..
    به نرمی نگاهش کردم:ولی من زنده ام..پس چطور نفس نکشم؟
    این حرفم انگار خیلی بی قرارش کرد،چون تو یک حرکت خودش رو بهم رسوند و کشیدم تو آغوشش.
    فورا دستامو دورش انداختم و سرمو گذاشتم روی شونه اش گذاشتم...قد زنده شدن یه مُرده به خودش فشارم داد.
    امیرمسعود:تو همه ی زندگیمی..تو نفس تو سـ*ـینه امی..تا آخرین لحظه عمرم باهاتم،پشتتم.
    عطر تنش رو بو کشیدم..ای جانم.هرچقدرم موقتی ولی آرامش من اینجا بود.
    گردنش رو لمس کردم و خودمو دادم عقب..باهم برگشتیم به کلبه.
    نشستم روی زمین و گفتم:امیر اینطور نمیشه.
    گوشیش رو برداشت و اومد کنارم نشست:میدونم عزیزم..تمومش میکنم.
    من:میخوای چیکار کنی؟
    شماره ای گرفت:میخوام با پدرت حرف بزنم.
    ترسیدم:چی؟..آخه..
    انگشتاش نشست روی ل*بم:هیس..چیزی نمیشه.
    زد روی آیفون و صدای بوق پیچید تو کلبه...
    بابا:الو؟
    امیر با صدای محکمی گفت:سلام آقای بازرگان.
    بابا با شک گفت:امیر؟..تویی؟
    امیر:بله خودمم..زنگ زدم بگم رایش پیش منه.
    عربده ی بابا روح از تنم فراری داد:چی!؟..تو چه غلطی کردی!؟
    امیر دستای منو گرفت و با آرامش گفت:لازم نیست نگران باشید..
    بابا با عصبانیت گفت:خفه شو پسره ی بیشعور!..تو به چه حقی دختر من رو برداشتی با خودت بردی؟..امیر اگه مویی از سر دخترم کم بشه.
    امیر اخم کرد:مواظب باشید آقای بازرگان..بهتره بدونید که رایش اونقدر که پیش من جاش امنه،جایی دیگه نیست.
    بابا غرید:رایش رو برگردون خونه.
    امیر به من نگاه کرد و گفت:خیالتون راحت باشه من از اولم قصدی نداشتم..من به عشق خودم خ*ی*ا*ن*ت نمیکنم..فقط میخوام دخترتون رو به من بسپارید تا باهاش یه زندگی بسازم.
    بابا عصبی گفت:خیلی خب خیلی خب..بیارش خونه،باهم حرف میزنیم.
    امیر:فردا صبح در خونه اتون هستیم..نگران نباشید خداحافظتون.
    و فورا قطع کرد!...زل زل نگاهش میکردم که خم شد چشمام رو ب*و*سید.
    زمزمه کرد:میخوام یه امشب رو یه دل سیر نگاهت کنم.
    صریح گفتم:خیلی دوستت دارم.
    مجنون وار گفت:من میمیرم برات.
    فاصله خیلی کم بود و هردوی ما هم تشنه..اما نه!..با لبخند خودمو دادم عقب.
    خندید و چشمکی زد:همه جوره چاکرتم!
    *****
    با استرس رو به روی در خونه ایستاده بودیم و امیر دستمو گرم فشار داد تا دلگرمم کنه.
    امیرمسعود:نگران نباش عزیزم،باشه؟..تو آخرش خانوم خودمی.
    نفس پر استرسی گرفتم و سرمو تکون دادم.امیر آیفون رو زد و چند لحظه بعد در برامون باز شد.
    وقتی داخل شدیم همه دست به کمر منتظرمون ایستاده بودن...هم خونواده ی من،هم خونواده ی امیر.
    عمو پدرام تا چشمش خورد بهمون،حمله برد به امیرمسعود..!
    عمو:پسره ی بی عقل..معلوم هست چه مرگته!؟
    امیر همینطور که یقه اش تو دستای پدرش بود گفت:بله معلومه فقط کسی بهم گوش نمیده..برای همینه که اینطور شد.
    عمو پدرام فریاد زد:دهنتو ببند خودسر!
    و محکم خوابوند تو گوشش..جیغ زدم و پریدم بالا.
    بابا انگار تازه منو دید،چون تندی اومد و دستمو گرفت کشیدم کنار.
    بابا:بیا اینجا ببینم..این چه مسخره بازیه که در اوردین هان؟
    امیر سرش رو چرخوند و با صورت سرخش گفت:مسخره بازی نیست،بحث زندگیه..مگر من چه قصدی داشتم که شما بخاطر لجبازیه خودتون با آینده ی ما این کارو میکنید؟
    عمو پدرام غرید:خفه شو.
    امیر صداش بلند شد:چرا خفه شم بابا؟..اگه من نگم کی بگه؟..میدونید نزدیک دو ساله که دارید با مانع ما میشید؟..اصلا بخاطر چی؟..بابا شما شده یک بار فکر کنی که تقصیر کی بود؟
    عمو با کلافگی دوری زد که اینبار بابا بدخلق گفت:قبر نشکاف پسر جان..این موضوع خیلی وقته که تموم شده.
    با رنجش گفتم:تموم نشده بابا..من..
    بابا حمله اورد طرفم که بزنم که امیر با سرعت دستش رو با اورد:خواهش میکنم آقای بازرگان..به رایش آسیب نرسونید،دختر شماست اما روی چشمای من جا داره،بخاطر خواسته ی قلبمون دستتون رو بالا نبرید.
    بابا دیگه نتونست حرکتی بکنه...فقط آروم آروم عقب کشید.
    عمو پدرام:بازی بسه..زیاد تازوندی امیر خان..راه بیوفت.
    امیر:اگه از موضع اتون پایین بیایین حل میشه.
    عمو از کوره در رفت و امیرو چسبوند به دیوار که با گریه نالیدم:بسه بسه..تو رو خدا بسه.
    بابا:برو اتاقت رایش.
    بلند بلند گریه کردم:چرا؟..بازم خفه خون بگیرم؟..بابا من نمیخوام خلاف شرع کنم فقط..
    بابا داد زد:ساکت!
    و من بدتر فریاد زدم:من میخوام باهاش زندگی کنم!
    همه اشون ساکت شدن...بابا شقیقه هاشو فشرد و با صدای بمی گفت:برای امروزم کافیه!..پدرام پسرت رو بردار و برو..لطفا.
    بازوم رو کشید:برو اتاقت.
    راهی نداشتم..عقب عقب رفتم و به امیر نگاه کردم.عمو پدرام امیر رو کشید که اون هم بی حرف دنبالش رفت.
    انگار حرفاشو زده بود خیالش راحت شده بود.
    در خونه بسته شد و من با دو رفتم تو اتاقم..هیجان زده بودم.
    حالا که عقد‌ش بهم خورده بود،دیگه منم رهاش نمیکردم!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    مامان:حالا لازمه؟
    بابا:بنظرم آره،یکم اعصابمون آروم میشه.
    لم داد روی مبل:برید وسیله هاتونو جمع و جور کنید.
    بی حرف از تو آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم تو اتاقم...پس قرار بود بریم سفر.
    گوشیمو برداشتم تا حالی از امیر بگیرم که اس ام اسش رو روی صفحه دیدم.
    الهی عزیزم...چه حلال زاده اس.پیامش رو باز کردم..."حالت خوبه نفس من؟"
    با لبخند نوشتم:"خوبم آقای من..اما داریم میریم شمال"
    فکر نمیکردم الان جواب بده،ولی داد:"چی؟...چرا!؟"
    نوشتم:"نمیدونم فکر میکنم بهونه اس"
    اول پیامش یه شکلک بامزه اومد:"آها ولی فکرشم نکن..بابات نمیتونه تو رو از دستم فراری بده...با بابام حرف زدم،مجبورش کردم که به کارایی که تو شراکت با پدرت انجام داده فکر کنه..بالاخره درست میشه"
    عاشق این محکم بودنش بودم..جواب دادم:"خدا کنه..موفق باشی عشق من!"
    برام نوشت:"فدات بشم نفس تو سـ*ـینه!
    با دلخوشی که بهم برگشته بود،خودمو ول کردم روی تخت.
    خیلی زود تو ویلای شمالمون مستقر شدیم.بابا و مامان سعی میکردن عادی رفتار کنن،من هم در سکوت دور خودم چرخ میزدم..تنها کسی که خوش بود رایان بود.
    با امیرمسعود در ارتباط بودم..میدونست دقیقا کجام و از حال ثانیه به ثانیه ام خبر داشت
    عصر وقتی داشتم دریا رو تماشا میکردم،گوشیم زنگ خورد..خودش بود.
    تا تماس رو بر قرار کردم،خودش گفت:سلام بر خوشگل ترین و خوش قلب ترین دختری که به عمرم دیدم!
    غش غش خندیدم و در مقابل گفتم:سلام به مرد ترین مرد دنیا..خوبی؟
    امیرمسعود:صدای خنده هاتو که شنیدم تو آسمونام..کجایی؟
    من:تو اتاق پشت پنجره.
    امیر:عه آها...خب میخوام یه کاری بهت بدم که حوصله ات سر نره.
    من:چیکار!؟
    امیر:برو پشت ویلاتون!
    تعجب کردم:وا!..چرا!؟
    امیرمسعود:تو برو میفهمی..نق هم نزن،یالا!
    و تق قطع کرد!...عه واه این چشه؟..شونه ای بالا انداختم،باشه بهتر از بیکاریه که...شال و کلاه کردم و از ویلا زدم بیرون.
    قدم زنون و آهنگ زمزمه کنان رفتم پشت ویلا و چرخی زدم که با دیدن امیرمسعودی که به ماشینش تکیه داده بود،آنچنان به برق زدنم و شارژ شدم که بی اختیار جیغی زدم و دویدم طرفش.
    خندید و دستاشو برام باز کرد که خودمو شوت کردم تو ب*غ*لش.
    امیر:ای جانٍ دل!
    با ناباوری گفتم:تو اینجا!؟
    با حالت خاصی نگاهم کرد:تو اینجایی یعنی انتظار داری من نیام؟
    بی حرف گونه اش رو ب*و*س کردم و شیطون نگاهش کردم.
    نفس عمیقی کشید تا کاری نکنه..دستمو گرفت:بریم.
    قدم زنان راه افتادیم طرف ساحل.
    امیر:بابام اینا شب میرسن.
    من:چی!؟..واقعا!؟
    امیر:بله..میان تا دست از غرور مسخره اشون بردارن.
    کنجکاو شدم:خبری شده؟
    امیر:به زودی...میفهمی.
    ایستاد و منم نگه داشت.
    امیر:ولی قبل از هرچیزی...رسما میگم..
    زل زل نگاهش کردم که دست فرو برد تو جیبش و بعد مشت گره شده اش رو جلوم گرفت.
    مردد گفتم:اگه گل کوچیکه باید دو دستت رو بالا بیاری!
    خندید:فکر میکنی چی توشه؟
    ل*بامو غنچه کردم:نمیدونم که.
    با ادا اصول نوچ نوچی کرد:واقعا که..معلوم شد به آینده امون فکر نکردی!
    اعتراض کردم:عه کی گفته!؟..پس من بخاطر چی اسکلت شدم!؟
    بلند خندید و لپم رو کشید:یه چیزی توشه که برای توعه.
    به دستش نگاه کردم..بعد به صورتش..دوباره دستش...بعد صورتش.
    یه جرقه های کوچیکی تو ذهنم زده میشد ولی از عمد گفتم:یه دونه پاستیل!
    و غش غش خندیدم که همونطور که زل زده بود بهم،مشتش رو باز کرد که دهن منم باهاش باز شد...یه حلقه ی براق!
    امیرمسعود:باهام ازدواج میکنی؟
    مبهوت نگاهش کردم که ادامه داد:خانوم خونه ام میشی؟..هم سرم میشی!؟...محرم رازم میشی؟
    کم کم بهت جاشو به لبخند زد..یهو گفتم:بله..هزارتا بله!
    و با خنده دست انداختم دور گردنش.سفت گرفتم و زیر گوشم رو ب*و*سید.
    امیر:خوشبخت میشیم..میدونم!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    شب شد و بعد از شام دور هم نشسته بودیم که زنگ به صدا در اومد.
    بابا با تعجب از اینکه کیه رفت و درو باز کرد که با ورود مهمون ها ما هم متعجب شدیم.
    عمو پدرام و خونواده اش بودن...با گل و شیرینی.
    قلبم شروع به تند زدن کرد که با دیدن لبخند امیرمسعود قند تو دلم آب شد!
    اومدن و نشستن و کم کم شروع به صحبت کردن.در کمال تعجب مونیکا جون با مامان گرم گرفت و من و المیرا هم که باهم مشکلی نداشتیم کنار هم بودیم.
    امیر با رایان شوخی میکرد و فقط دو تا بابا ها بودن که یکم باهم غریبی میکردن.
    یکی دو ساعت که گذشت عمو پدرام تک سرفه ای کرد:نمیدونم چطور بگم،از کجا شروع کنم اما...راستش اتفاقات اخیر خیلی منو متاثر کرد،چیزایی پیش اومد که بعد فهمیدم همه چیز سوء تفاهم بوده...البته با نهیب دادن امیر.
    دستشو گذاشت رو پای بابا:من شرمنده ام پژمان...همه چیز از اشتباهه جلیلی بود.بهم گفت.
    بابا تنها لبخند کجی زد که عمو گفت:بهت حق میدم،هرچی بگی حق داری..چون فقط تو این وسط ضرر کردی.
    بابا:اون برام مهم نیست..رفاقت ما برام ارزشش بیشتر بود که...
    سکوت کرد که عمو پدرام شرمنده گفت:من واقعا معذرت میخوام..من با لجبازیم داشتم زندگیه بچه هامونم خراب میکردم،امیر رو مجبور کردم به یه ازدواج که میل و رقبتی بهش نداشت..اما فهمیدم نمیشه جلوی عشق رو گرفت.
    خجل ادامه داد:پژمان من با روی سیاهم ازت عذر میخوام و میخوام خواهش کنم که تو برای این بچه ها پدری کنی و دستشون رو تو دست هم بذاری.
    بابا زد روی شونه اش:این حرفا چیه مرد..خدا ببخشه،ماها که بنده ایم..درمورد بچه ها هم خب...خیلی بحثا شده و با ازدواجی که کنسل شد..
    رو کرد به من:نمیدونم...رایشٍ که باید بگه میتونه کنار بیاد یا نه.
    نگاهاشون کشیده شد بهم که خجالت کشیدم.نمیدونستم دقیقا منظور بابا چی بود..صادقانه گفت یا خواست بگه بازم قبول نکنم..ولی نمیتونستم به نگاه پر عشق و انتظار امیرمسعود جواب ندم.
    بی نگاه به صورتاشون گفتم:من با این مسئله مشکلی ندارم چون یه اشتباهه ناخواسته بود!
    امیر از ته دل لبخند زد و دستشو روی پاش کشید که عمو پدرام گفت:خب دیگه؟...هر گفته ای باشه به دیده ی منت.
    بابا مردد شد:یعنی الان باید راجع بهش حرف بزنیم!؟
    امیر بی صبرانه گفت:عذر میخوام ولی اگه میشه بله..حالا که کنار همیم چرا که نه؟
    همه بهش خندیدن که مونیکا جون گفت:حق داره پسرم..آخه کم خون به جگر نشده که!
    بابا سرشو گنگ تکون داد:خیلی خب..حرفای آخر رو جوونامون باید بزنن.
    مامان رو کرد بهم:رایش دخترم..برید حیاط.
    با اجازه ای گفتم و از جا بلند شدم..با هم وارد حیاط شدیم و نگاهی به صورت هم کردیم و...آروم خندیدیم.
    امیر:دیدی گفتم درست میشه.
    نشستیم روی صندلی ها و با لبخند گفتم:خداروشکر.
    امیر:خب من در خدمتم.
    زبون درازی کردم:خدمت از ماست!
    هردو به خنده افتادیم که یهو جدی شدم:خب من فقط چندتا چیز ازت میخوام که اگه داشته باشی،زندگی عالی در انتظارمونه.
    امیر:حتما..با کمال میل.
    من:یکی اینکه ایمانت قوی باشه..چون اونجوریه که فقط من و توییم کنار هم!
    لبخندی زد که آرامش و اطمینان کل دنیا رو به دلم سرازیر کرد.
    من:دومو..بهم اعتماد داشته باشی.
    خودشو داد جلو:مثل چشمام!
    منم شیطون شدم:از چشماتم بیشتر..چون ممکنه اشتباهی ببینن..پیش میاد دیگه!
    باز خندیدیم که اینبار اون گفت:دروغ به هم نگیم و احترام به هم یادمون نره تا حرمت ها شکسته نشه.
    در ادامه ی حرفش اطراف رو پایید و تند گونه ام رو ب*و*سید.
    ریز خندیدم و به نشونه ی تایید حرفاش سرمو تکون دادم.یکم حرف زدیم و رفتیم داخل.
    عمو پدرام:نتیجه که معلومه..ولی بازم می پرسم..دهنمون رو شیرین کنیم؟
    زود خنده ام گرفت که اونا هم شاد شدن و برامون دست زدن.
    بین صحبت های بلند بلند بزرگترها چشمم خورد به رایان که تو اتاق در باز کنار دیوار نشسته بود و گرفته بود.
    رفتم بالا سرش:چی شده عالیجناب؟..پنچرت کردن؟
    نق زد:ولم کن بابا..برو شیرینیتو بخور.
    با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم و بعد نشستم جلوش.
    من:عجب..یعنی تو نمیخوری؟
    رایان:نه برو.
    خم شدم طرفش:عه چته تو؟
    یهو بغض آلود گفت:هیچی..بفرما آخرش تو هم داری میری.
    به خنده افتادم:مگه همینو نمیخواستی؟
    امیر ایستاد تو چهار چوب در و با لبخند نگاهمون کرد که براش سری تکون دادم.
    یهو رایان سرشو کرد تو شکمم و خفه گفت:اگه تو بری من کیو اذیت کنم؟
    اینو که شنیدم از خنده منفجر شدم...پس بگو،دردش این بود!
    همون شب قول و قرارهامون رو گذاشتیم و تصویب شد که عروسی رو تو کیش بگیریم.
    خیلی زود برگشتیم تهران و بعد از خبر کردن بچه ها و جمع و جور کردن وسایل هامون،خودمون رو رسوندیم کیش.
    باورم نمیشد که همه چیز حل شده!
    *****
    آماده ی خواب شده بودم که سنگ ریزه ای به شیشه پنجره اتاقم خورد.
    برای یک لحظه ترسیدم..آخه این ساعت،تو کیش،تو سوییت کی با من کار داره که اومده زیر پنجره ام.
    اینبار تقه ای به شیشه خورد..آروم جلو رفتم و تند پرده رو کنار زدم که با دیدن قیافه ی امیر خنده ام گرفت.
    پنجره رو باز کردم:تو اینجا چیکار داری آقا پسر؟
    امیر:اومدم دل یه دختر خوشگل رو ببرم و اینو بدم بهش..
    و یه شاخه گل گرفت جلوم..ذوق زده ازش گرفتم.
    من:وای برای منه!؟
    امیر:دنبالم میای؟
    تعجب کردم:کجا!؟
    دستشو گرفت طرفم:یه جای خوب.
    امیر خود من بود،بهش اطمینان داشتم..پس دستمو گذاشتم تو دستش و از روی پنجره ی کوتاه پریدم..یه تاب و شلوار تنم بود.
    من:با این تیپ.
    امیر:بیخیال..پرنده هم پر نمیزنه.
    به راه افتادیم و یه ربع بعد کنار ساحل شنی بودیم...یک شب بود و آب سیاه و آروم بود.
    جلو رفتم و دستامو باز کردم و چشمامو بستم...چه حس خوبی بود.
    همین لحظه صدای موسیقی شادی به گوشم خورد!..وای ماشینش اینجا بود!
    تو مث لیلی تو بارون
    من عاشق و حیرون
    ای جون
    من میخوام بدونی زندگیمی
    تو همراه همیشگیمی
    وای این آهنگه...امیر دست به سـ*ـینه زل زد بهم که آروم آروم خودمو تکون دادم!
    خوشحالم اینجایی
    مجنونم و شیدایی
    دیوونه شد از دستت
    صد بار دل، ای وای
    مجنون و پریشونم
    تو عاشقی می دونم
    من عاشقِ عاشق شدنم بانو
    ای جونم
    خوشحالم اینجایی
    مجنونم و شیدایی
    دیوونه شد از دستت
    صد بار دل، ای وای
    مجنون و پریشونم
    تو عاشقی می دونم
    من عاشقِ عاشق شدنم بانو
    ای جونم
    امیر جلو اومد و ل*ب زد:
    ضربانم با تو میره بالا
    پرواز می کنم انگاری خلبانم
    تو میری بالا فقط با من
    دمم گرم،که با تو میشه سرم گرم
    هر چی زدن نیش دشمنا
    نکُشت و قوی ترم کرد
    جفت شیش همش تاسمونه
    با تو علی رو آسمونه
    آخه تو ماهی و دورتم
    اگه پُرِ ستاره ست واسه اونه
    فرق داره فازمون
    با همه خاصه احساسمون
    نمیشه قاطی شی باهامون
    پَ تو هم خوب باش مثمون
    شروع کردم به ادا در اوردن و دست و پامو باز کردم که امیر خنده اش گرفت!
    تو معنیِ زیبایی محضی عزیزم
    تو فراتر از رویا و فرضی عزیزم
    تو عطر عجیب خاک و بارونی عزیزم
    مگه میشه بذارم تو نمونی
    تو معنی زیبایی محضی عزیزم
    تو فراتر از رویا و فرضی عزیزم
    تو عطر عجیب خاک و بارونی عزیزم
    مگه میشه بذارم تو نمونی
    حرکاتمو تند کردم...انگار دیگه وقتش بود که من ناز کنم و اون حض کنه!
    خوشحالم اینجایی
    مجنونم و شیدایی
    دیوونه شد از دستت
    صد بار دل، ای وای
    مجنون و پریشونم
    تو عاشقی می دونم
    من عاشقِ عاشق شدنم بانو
    خوشحالم اینجایی
    مجنونم و شیدایی
    دیوونه شد از دستت
    صد بار دل، ای وای
    مجنون و پریشونم
    تو عاشقی می دونم
    من عاشقِ عاشق شدنم بانو
    ای جونم
    خوشحالم اینجایی
    مجنونم و شیدایی
    دیوونه شد از دستت
    صد بار دل، ای وای
    مجنون و پریشونم
    تو عاشقی می دونم
    من عاشقِ عاشق شدنم بانو
    ای جونم
    ای جونم از مهدی جهانی و علیشمس
    آهنگ تموم شد و من عین بچه مودب ها ایستادم جلوی امیر که با چشمای ریز زل زد بهم.
    امیر:تو چرا اینقدر شیطونی دختر،هان!؟
    با نیش باز خندیدم:نمیدونم!
    نگاهش محو شد:سردت نیست؟
    نوچی گفتم:نه.
    اَبروهاشو داد بالا:واقعا!؟
    من:آره خب،چرا می پرسی؟
    بدون اینکه چیزی بگه،نگاه عمیقش رو بهم دوخت که...گرفتم قضیه از چه قراره!
    چشمام برق افتاد و عقب عقب رفتم!
    اونم فهمید چون اومد جلو که زدم زیر خنده و الفرار!
    امیر:وایسا ببینم دختر.
    با خنده میدویدم و نیم متر رو که طی کردم،یهو از پشت گرفتم!
    امیر:شیطونک...از دست من فرار میکنی؟
    قلقلکم داد که به خنده افتادم...امیر دست انداخت زیر پام و کمرم رو گرفت و بلندم کرد.
    شروع کرد به دور دادنم که فریاد زدم:دوســتت دارم امیرمسعود!..دوســتت دارم.
    تو صدای خنده ی امیر بلند گفتم:این دنیا ماله منه..عاشقتم خدا جون!..یوهو.
    با یه حرکت چسبیدم بهش و دستام گره شد دور گردنش و ل*باش نشست روی گردنم.
    امیر:دوستت دارم رایش دوستت دارم..خیلی دوستت دارم.
    چشمامو بستم و با همه ی وجود جملاتش رو بلعیدم..موهاشو نوازش دادم و تا چند دقیقه تو همون حالت از هم جون گرفتیم.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    تو بالاترین طبقه ی هتل،تو سالن شیک و تزیین شده اش نشسته بودیم و دستامون تو دست هم بود.
    هلهله بر پا بود و همه درحال ر*ق*صیدن بودن.ل*بای من و امیر خندون..هیچکدوم باورمون نمیشد که به هم رسیدیم اما انگار عقد یک ساعت پیشمون گواهی میداد.
    امیرمسعود:میبینی..اون همه لجبازی به کجا ختم شد!؟
    با خنده نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
    کم کم نوبت به ما رسید و با کمک دست امیر رفتیم وسط..
    من با تو ، از زندگی پُرم
    من با تو ، دور از تصورم
    ما با هم ، حسمون عالیه
    دنیامون ، غرقِ خوشحالیه
    من بی نگاهت ، بی اعتبارم
    عشقت نباشه ، چیزی ندارم
    تو انتخابِ ، دیوونگیمی
    هم زندگیتم ، هم زندگیمی
    من به تو و احساست ، جونمو بدهکارم
    پایِ تو وسط باشه ، منطق ندارم
    من به تو و احساست ، جونمو بدهکارم
    پایِ تو وسط باشه ، منطق ندارم
    منطق ندارم ، نه منطق ندارم
    عشقت شده ی همه ی جونم
    این حالو به تو مدیونم
    دور از تو من یه آوراه ام
    دست از تو برنمیدارم
    دست از تو برنمیدارم
    من به تو و احساست ، جونمو بدهکارم
    پایِ تو وسط باشه ، منطق ندارم
    من به تو و احساست ، جونمو بدهکارم
    پایِ تو وسط باشه ، منطق ندارم
    منطق ندارم ، نه منطق ندارم
    من با تو ، از زندگی پُرم
    من با تو ، دور از تصورم
    ما با هم ، حسمون عالیه
    دنیامون ، غرقِ خوشحالیه
    من بی نگاهت ، بی اعتبارم
    عشقت نباشه ، چیزی ندارم
    تو انتخابِ ، دیوونگیمی
    هم زندگیتم ، هم زندگیمی
    من به تو و احساست ، جونمو بدهکارم
    پایِ تو وسط باشه ، منطق ندارم
    من به تو و احساست ، جونمو بدهکارم
    پایِ تو وسط باشه ، منطق ندارم
    منطق ندارم ، نه منطق ندارم
    منطق ندارم از کامران هومن.
    همه برامون دست زدن و ماهم رو به مهمون ها خم شدیم.
    تا آخر شب فقط به پای کوبی گذشت تا که از همه خداحافظی گرفتیم و برگشتیم به اتاقمون...آخه صبح برای ماه عسل به مقصد ونیز پرواز داشتیم.
    امیر در اتاق رو بست و من تور و گیر سر هامو در اوردم.
    امیر رفت روی تخت و پرده رو کنار زد که رفتم پیشش نشستم.
    برگشت طرفم:کمکت کنم؟
    گیر رو با درد کندم:آی...نه تمومه.
    نشست جلوم و زل زد بهم:میخوای بخوابی؟
    من:نمیدونم.
    به خودم که اومدم،دیدم دستش نشست روی گونه ام...داغ شدم.
    امیر:تو چی میدونی پس؟
    خنده ام گرفت ولی خوردمش..به چشماش نگاه کردم،خیلی حرف داشتن ولی منم که فراری!
    با طنز گفتم:ام نه میدونم...من برم حمام!
    خندید و من بلند شدم.
    امیر:صبر کن.
    ایستادم سر جام که رفت پشتم و زیپم رو باز کرد.
    گوشم رو ب*و*سید:حالا برو.
    دامنم رو گرفتم و دویدم تو حمام.نیم ساعتی فقط خودمو شستم.
    دو کیلو از وزنم کم شدا!..وقتی بیرون اومدم،امیر با لباس راحتی روی تخت دراز کشیده بود.
    تاپ و شلوارکی پوشیدم و با موهای نمناکم دراز شدم کنار.
    دو دقیقه نگذشته بود که یهو چرخید طرفم و دستشو انداخت روم و سرشو چسبوند به سرم.
    احساس سرما میکردم..خودمو چسبوندم بهش.
    امیر زمزمه کرد:از امشب به بعد آرامش برای منه.
    لبخند زدم و ریز چونه اش رو ب*و*سیدم.
    من:میخوام یه اعترافی بکنم،شاید اوایل دوست داشتم خفه ات کنم! ولی حالا خوشحالم که دارمت.
    به خنده افتاد...سرشو فرو برد تو گردنم،بدنش از خنده رو ویبره بود.
    امیر:وای..چه صادقانه.
    سرشو برد عقب که انگشتامو گذاشتم روی گونه اش..چشمامون روی اجزای صورت همدیگه میلغزید و صدای قلبم اتاق رو پر کرده بود.
    طاقت نیووردم و محکم ب*غ*لش کردم..خدایا ممنونم.
    صبح با احساس نوازش دستم از خواب بیدار شدم.
    چشم که باز کردم،دیدم امیر نشسته کنارم و با مهربونی تماشام میکنه.
    با موهای وزوزیم نشستم روی تخت.
    امیر:صبح بخیر همسرم!
    خندیدم:صبح بخیر آقامون..از کی بیداری؟
    امیر:یکی دو ساعتی هست.
    کمرمو نوازش داد:پاشو بریم صبحانه بخوریم و بریم تا هواپیما نپره.
    کشیده گفتم:اُکی!
    *****
    پنج سال بعد
    با بلند شدن صدای در،دویدم تو هال و درو باز کردم.
    امیرمسعود با دستای پر اومد تو:کجایی خانوم دستم افتاد.
    درو هل دادم:لواشک خریدی؟
    پلاستیکای خرید رو گذاشت روی اوپن:بله خریدم.
    پریدم بالا:ای ول...ولی حالاهم برو آماده شو بریم.
    امیر:چشم.
    ب*و*سی برام فرستاد و رفت تو اتاق..لباس پوشیدیم و راه افتادیم طرف خونه بهار و فرزین.
    امروز تولد هفت سالگیه مایا بود و کلی کار داشتیم که سخت ترینش رو داده بودن به من!
    جلوی خونه که رسیدیم،بچه ها در حال حرف زدن بودن.
    منو که دیدن،یه سلام الکی دادن و دیانا منو هل داد طرف در:رایش جونم برو تو منتظرتن.
    داخل که شدم،با دیدن بچه ها که عین زالو ریخته بودن رو در و دیوار قبض روح شدم!
    با ترس گفتم:این چه ظلمیه دیانا؟
    بهار چشمک زد:موفق باشی!
    امیر اومد تو و درو بست..دستمو زدم به سرم و با بیچارگی به جغجغه ها نگاه کردم.
    ماهور و مارال بچه های مهان و سودا،آرسن و کامیار بچه های گلسا و کامران،نازگل و نازنین بچه های فریماه و کیارش،فرزاد و پانیذ بچه های بهار و فرزین.
    من:بدبخت شدم.
    امیر:خدا نکنه عسلم.
    ب*و*سیدم و رفت طرف بچه ها..از اون ساعت کار من در اومد.
    ماهور رو از دیوار کندم..مبل رو از دهن آرسن در اوردم!...به زور فرزاد رو راضی کردم که تارزان بازی رو کنار بذاره!
    مغزمو که از دست جیغ های دخترا از دست داده بودم..وسط حال قایم با شک بازی!
    طول کشید تا دخترا بیان و بچه هاشونو آماده کنن.
    درو که باز کردم بلند گفتم:خیلی نامردین!
    زدن زیر خنده.
    گلسا:بمیرم،آب شدی.
    سودا:گرمای خونه رو حس کردی با حضور بچه ها؟
    من:آره اصلا سوختم!
    فریماه:چرا شما دست به کار نمیشید؟
    من:چون خودمون خواستیم دو نفری باشیم.
    گلسا:عجب!
    شب شد و وقتی جمع شدیم تو خونه دیانا اینا،مایا با دیدن اون همه بادکنک سورپرایز شد.
    جَو رو شلوغ کردیم که...از پشت تو آغوشی فرو رفتم.
    امیر:هوم چه بوی خوبی میدی.
    عشق کردم..به بچه های درحال شیطنت اشاره کردم:تو هم میخوای؟
    امیرمسعود:نه چون من هنوزم از تو سیر نشدم..نفس تو سـ*ـینه!
    پایان
    شیرین سعادتی
    ۴/۳/۹۶
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا