- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
***
(دانای کل)
فقط چند لحظه از محو شدن رایش از جلوی چشماش گذشته بود اما کم کم داشت به خودش می اومد. کم کم کله اش داغ میشد. این قدر حرفای گله مند رایش تو ذهنش مرور شدن و این قدر داغ کرد که بی اراده فریاد بلندی سر داد! پاش رو پشت سر هم کوبید به لبه ی جدول و داد زد:
امیر: اَهه اَهه اَهه!
موهاش رو محکم عقب کشید. قلبش درد میکرد و تیر میکشید. از ناراحتیِ رایش، گرفته بود. دیگه نمیتونست اون جا بمونه. سوار ماشینش شد و قبل از این که پسرا بهش برسن، گاز داد. کلافه روی فرمون ضرب گرفت. عصبی بود و هیچ چیز جز رایش آرومش نمیکرد. اما کجاست؟ رایشش کجاست؟ دستش با خشونت دکمه ی پخش رو زد.
هنوزم تو قاب عکس رابطمون نفس داره
واسه من چی مونده جز کاغذای پاره ماره
اینجور که پیش میریم عذاب من ادامه داره
میخوام فراموشت کنم گذشته نمیذاره
منو یه قلب سرد ، با رنگ و روی زرد
عذاب رفتنت منو رها نکرد ، منو رها نکرد
دیوونه بازیات اَ یاد من نمیره
دستش شد تکیه گاه سرش. یه چیز بزرگ و سفت تو گلوش متورم شد که دوری از عشقش رو بهش یاد آوری میکرد.
توام که مطمئنی جاتو کسی نمیگیره
اینقد غمام زیاده ، اشکام نمیشه جاری
سوالم اینه که منو هنوز دوس داری؟
من و یه قلب سرد ، با رنگ و روی زرد
عذاب رفتنت منو رها نکرد ، منو رها نکرد
فرمون تو چنگش گیر افتاد و رود کوچکی روی گونه اش به راه افتاد.
گفتم باشه ، تنهام بذارو
بشکن ، له کن تو قلب مارو
عب نداره عشق من، اینه سرنوشت من
اسم ما رو خط بزن ، از گذشته دل بکن
عب نداره عشق من ، عب نداره عشق من
مردونه هق هق کرد. واقعا می ترسید. از، از دست دادن رایش میترسید.
منو میکشه یادگاریا
عذاب آوره این جداییا
چی میشه بازم تو بیاییا
نمیدونم الان تو کجاییا
منو میکشه یادگاریا
عذاب آوره این جداییا
چی میشه بازم تو بیاییا
نمیدونم الان تو کجاییا
کنار جاده ترمز کرد. با حالی خراب پیاده شد و گذاشت باد به تن و بدن داغش بخوره.
چند ساعته که رفتی من ، با خودم درگیرم
نمیتونم حرفی بزنم ، یهو اَ کوره در میرم
زدم به سیم آخر ، داره هر رو میشه صورتم لاغر
تو فکر اینکه نکنه نباشی اونی که ماله من میشه آخر
پر خاطره اس دفترا
از همه حرف زدنا تا اومدنا و رفتنا
از همه شیطونیات خندیدنات از غمات
تو که پیچیدی رفتی ولی این یادگاریات هست الان
تو که پیچیدی رفتی ولی این یادگاریات هست الان
دیگه نی حد و مرزی بین مرگ و زندگی
همش لم دادم به کاناپه اَ خستگی
دارم دیوونه میشم از افسردگی
نمیدونم ، یعنی چی زندگی؟
من و یه قلب سرد ، با رنگ و روی زرد
عذاب رفتنت منو رها نکرد ، منو رها نکرد
صدات قطع شده ، دیگه نمیاد
چقدر بده منو دلت نمیخواد
چقدر بده تو دیگه نیستیو
نخواستی بدونی ، چیشد بعد تو
فریاد زد:
امیر: خدا...
و بلند و رسا تو خلوت خودش گریه سر داد.
من و یه قلب سرد ، با رنگ و روی زرد
عذاب رفتنت منو رها نکرد
منو رها نکردی تو هیچوقت
بی جون کنار ماشین سر خورد و با دست چشماش رو پوشوند.
منو میکشه یادگاریا
عذاب آوره این جداییا
چی میشه بازم تو بیاییا
نمیدونم الان تو کجاییا
منو میکشه یادگاریا
عذاب آوره این جداییا
چی میشه بازم تو بیاییا
نمیدونم الان تو کجاییا
(یادگاریا از مهدی جهانی و علیشمس)
محکم صورتش رو پاک کرد و بلند شد. حالا که چی؟ از نظرش آه و ناله بس بود، چون اعتقاد داشت در روی یک پاشنه نمیچرخه. خسته داخل خونه شد که پدرام دست به کمر ایستاد جلوش!
پدرام: میشه بگی تا الان کجا بودی؟
ساعت یک و نیم بود. براش مهم بود؟! نه نبود.
پوزخندی زد:
امیر: نترسید، خراب کاری نکردم.
راهش رو کشید تا بره که پدرام با اخمش تشر زد:
پدرام: منظور؟
تا نیمه برگشت و با سردی به چشمای پدرش نگاه کرد:
امیر: شما منظور منرو خیلی وقته نمیفهید. شایدم میفهمید ولی خودتون رو به اون راه میزنید.
خم شد و آروم گفت:
امیر: اما بترسید...از دل هایی که شکوندین بترسید!
حرفش رو زد و پدرام رو با خودش و گیجیش تنها گذاشت.
*****
(دانای کل)
فقط چند لحظه از محو شدن رایش از جلوی چشماش گذشته بود اما کم کم داشت به خودش می اومد. کم کم کله اش داغ میشد. این قدر حرفای گله مند رایش تو ذهنش مرور شدن و این قدر داغ کرد که بی اراده فریاد بلندی سر داد! پاش رو پشت سر هم کوبید به لبه ی جدول و داد زد:
امیر: اَهه اَهه اَهه!
موهاش رو محکم عقب کشید. قلبش درد میکرد و تیر میکشید. از ناراحتیِ رایش، گرفته بود. دیگه نمیتونست اون جا بمونه. سوار ماشینش شد و قبل از این که پسرا بهش برسن، گاز داد. کلافه روی فرمون ضرب گرفت. عصبی بود و هیچ چیز جز رایش آرومش نمیکرد. اما کجاست؟ رایشش کجاست؟ دستش با خشونت دکمه ی پخش رو زد.
هنوزم تو قاب عکس رابطمون نفس داره
واسه من چی مونده جز کاغذای پاره ماره
اینجور که پیش میریم عذاب من ادامه داره
میخوام فراموشت کنم گذشته نمیذاره
منو یه قلب سرد ، با رنگ و روی زرد
عذاب رفتنت منو رها نکرد ، منو رها نکرد
دیوونه بازیات اَ یاد من نمیره
دستش شد تکیه گاه سرش. یه چیز بزرگ و سفت تو گلوش متورم شد که دوری از عشقش رو بهش یاد آوری میکرد.
توام که مطمئنی جاتو کسی نمیگیره
اینقد غمام زیاده ، اشکام نمیشه جاری
سوالم اینه که منو هنوز دوس داری؟
من و یه قلب سرد ، با رنگ و روی زرد
عذاب رفتنت منو رها نکرد ، منو رها نکرد
فرمون تو چنگش گیر افتاد و رود کوچکی روی گونه اش به راه افتاد.
گفتم باشه ، تنهام بذارو
بشکن ، له کن تو قلب مارو
عب نداره عشق من، اینه سرنوشت من
اسم ما رو خط بزن ، از گذشته دل بکن
عب نداره عشق من ، عب نداره عشق من
مردونه هق هق کرد. واقعا می ترسید. از، از دست دادن رایش میترسید.
منو میکشه یادگاریا
عذاب آوره این جداییا
چی میشه بازم تو بیاییا
نمیدونم الان تو کجاییا
منو میکشه یادگاریا
عذاب آوره این جداییا
چی میشه بازم تو بیاییا
نمیدونم الان تو کجاییا
کنار جاده ترمز کرد. با حالی خراب پیاده شد و گذاشت باد به تن و بدن داغش بخوره.
چند ساعته که رفتی من ، با خودم درگیرم
نمیتونم حرفی بزنم ، یهو اَ کوره در میرم
زدم به سیم آخر ، داره هر رو میشه صورتم لاغر
تو فکر اینکه نکنه نباشی اونی که ماله من میشه آخر
پر خاطره اس دفترا
از همه حرف زدنا تا اومدنا و رفتنا
از همه شیطونیات خندیدنات از غمات
تو که پیچیدی رفتی ولی این یادگاریات هست الان
تو که پیچیدی رفتی ولی این یادگاریات هست الان
دیگه نی حد و مرزی بین مرگ و زندگی
همش لم دادم به کاناپه اَ خستگی
دارم دیوونه میشم از افسردگی
نمیدونم ، یعنی چی زندگی؟
من و یه قلب سرد ، با رنگ و روی زرد
عذاب رفتنت منو رها نکرد ، منو رها نکرد
صدات قطع شده ، دیگه نمیاد
چقدر بده منو دلت نمیخواد
چقدر بده تو دیگه نیستیو
نخواستی بدونی ، چیشد بعد تو
فریاد زد:
امیر: خدا...
و بلند و رسا تو خلوت خودش گریه سر داد.
من و یه قلب سرد ، با رنگ و روی زرد
عذاب رفتنت منو رها نکرد
منو رها نکردی تو هیچوقت
بی جون کنار ماشین سر خورد و با دست چشماش رو پوشوند.
منو میکشه یادگاریا
عذاب آوره این جداییا
چی میشه بازم تو بیاییا
نمیدونم الان تو کجاییا
منو میکشه یادگاریا
عذاب آوره این جداییا
چی میشه بازم تو بیاییا
نمیدونم الان تو کجاییا
(یادگاریا از مهدی جهانی و علیشمس)
محکم صورتش رو پاک کرد و بلند شد. حالا که چی؟ از نظرش آه و ناله بس بود، چون اعتقاد داشت در روی یک پاشنه نمیچرخه. خسته داخل خونه شد که پدرام دست به کمر ایستاد جلوش!
پدرام: میشه بگی تا الان کجا بودی؟
ساعت یک و نیم بود. براش مهم بود؟! نه نبود.
پوزخندی زد:
امیر: نترسید، خراب کاری نکردم.
راهش رو کشید تا بره که پدرام با اخمش تشر زد:
پدرام: منظور؟
تا نیمه برگشت و با سردی به چشمای پدرش نگاه کرد:
امیر: شما منظور منرو خیلی وقته نمیفهید. شایدم میفهمید ولی خودتون رو به اون راه میزنید.
خم شد و آروم گفت:
امیر: اما بترسید...از دل هایی که شکوندین بترسید!
حرفش رو زد و پدرام رو با خودش و گیجیش تنها گذاشت.
*****
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: