کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
هر دومون تو فکر بودیم. یه دفه یاد یه چیزی افتادم. فوری رفتم پشت سر هومن و شروع به کشیدن موهاش کردم. چند قدم عقب عقب رفت تا نیفته و داد زد:
- هوی! چی کار می کنی؟
- حقته!
- قورباغه هم قدته!
حرصی شدم و بیشتر کشیدم. از یه طرف خندمم گرفت. عین بچه ها جوابم رو می داد:
- آخ آخ! جون مادرت ول کن!
- کی لوسه؟
- ها! پَ بگو قضیه چیه!
موهاش رو بیشتر کشیدم. دوباره داد زد:
- آی! نکش!
- نگفتی؟! کی لوسه؟
- توی توی کله گنده!
بیشتر کشیدم و ناخون‌هام رو توی پوست سرش فرو بردم و اون بیشتر بال بال زد. تو گوشش با حرص تکرار کردم:
- کی لوسه؟!
- آی آبجی نکش! غلط کردم. ننه من لوسه. ولم کن!
با شنیدن آبجی دستام شل شد. یعنی اون منو آبجی خودش می‌دونست؟ آروم از پشتش اومدم پایین و غمم رو پشت چهره شیطونم پنهان کردم:
- بله! غلط کردن شغل شریف شماست.
- هی! دیگه بهت رو دادم پررو نشو.
- پررویی از شما به ارث رسیده.
- شما استاد مایی.
- شاگردی کردیم.
- بنایی کردیم.
متعجب پرسیدم:
- بنایی چه ربطی به بحثمون داشت؟
- والا منم نمی‌دونم. همین به ذهنم رسید! برای خالی نبودن عریضه گفتم.
- پس خودت میگی کم آوردی!
- کم آوردن تو کار ما نیست.
- پس لابد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    زنگ گوشی هومن به بحثمون خاتمه داد. یه لحظه غصه‌ام گرفت؛ من نمی‌تونستم اسم دوست یا خواهر رو روی خودم بذارم. همش اون رو فراموش می‌کردم و با همون کل می‌نداختم و می‌خندیدم. با قطع شدن صدای گوشی از تفکراتم بیرون اومدم و به هومن نگاه کردم. موبایل رو گذاشت دم گوشش. از آن جایی که بنده حقیر، بسیار فضول می‌باشم، به صحبتش گوش کردم. صدای بله‌اش می‌خواست منو تو خلسه ببره که هولش دادم و گفتم:
    - هوی عمو! مزاحم فضولی ما نشو.
    - بله؟!
    - ...
    - چی شده ستوان؟
    - ...
    - خب؟
    - ...
    - کسی محتواش رو دیده؟
    - ...
    - همون طور نگهش‌دار! به سرهنگ خبر بده. منم با آقایون سماواتی میام.
    - ...
    - خداحافظ.
    با کنجکاوی نگاش می‌کردم. صورتش رو طرف من گرفت و خیلی جدی پرسید:
    - استراق سمعتون تموم شد؟
    - بله جناب سروان اما چیز خاصی دستگیرم نشد.
    - خب این که معلومه. چون بیشتر اطلاعات از اون ور بدست می‌رسید که شما توانایی شنیدنش رو نداشتین.
    به نظر می‌رسید رفته بود تو فاز کاریش و کاملاً جدی شده بود. ازش پرسیدم:
    - شما می‌تونین کمک کنین این استراق سمع به نتیجه برسه؟
    - یه فیلم دیگه رسیده.
    - چی؟
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - یه فیلم دیگه. خدا کنه چیز ناامید کننده‌ای توش نباشه.
    - به بچه ها خبر بدم؟
    پوفی کشید و گفت:
    - بگو بیان! اونا که از کل جریان باخبرن.
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    با اسما و پویا حرف زدم و گفتم که هرکدوم به امین و حامد هم خبر بدن که بیان. با هومن راه افتادیم و به اداره رفتیم. وارد اتاق شدیم. سرهنگ و برادر و پدر فرزانه اون‌جا بودن. هومن گفت:
    - سلام به همگی. خب اون فیلم کجاست؟
    سرهنگ گفت:
    - آروم باش پسر! همین جاست
    - ببخشید قربان!
    - خب، کس دیگه‌ای هم قراره بیاد؟
    هومن حرصی گفت:
    - اون چاهار تا نخود آشم میان.
    - منظورت حامد و دوستاشه؟
    - بله با اجازتون.
    - باشه! پس منتظر می‌مونیم.
    ده دقیقه بعد، اون چهار تا به قول هومن نخود آش تو اتاق بودن و ما منتظر بودیم که دستگاه، فیلم رو پلی کنه. چهره یه مرد، سینا، سینا صولتی روی تلویزیون پیدا شد و صداش توی اتاق پخش شد.
    - سلام! چطورین رفقا! خوبین؟ خب ما قرار بود که یه معامله کنیم. درسته؟ قرار بود که اگه جناب سماواتی رو بهمون تحویل بدین، فرزانه خانوم رو زنده تحویل بگیرین. حالا شما که دیشب حاضر به معامله دوستانه نشدین، خب دلیلی نداره منم به تعهداتم عمل کنم! شما حتی جسد فرزانه خانوم رو نمی‌تونین پیدا کنین. تاوان زیر آبی رفتنتونم که دادین، خوب همه چی تمومه!
    یه دفه لحنش ترسناک شد. از قالب شوخیش اومد بیرون و دوربین رو جسم نحیفی که رنگش به سفیدی میزد و غرق خون بود زوم کرد و سینا ادامه داد:
    - ولی منتظر اینم باشین که جناب سماواتی رو هم بگیریم. فرزانه خانوم خیلی مقاومت کرد. ولی خوب، زور یه مرد خیلی بیشتره. نه؟ راستی، از این به بعد به هر کسی اعتماد نکنین. خیلی راحت میشه تو نیروهاتون نفوذ کرد. می‌دونستین؟
    تو شک بودم. حتی نمی‌تونستم گریه کنم. به همین راحتی تموم شد؟ یعنی اون مرده؟ می‌کشنش؟ منظورش چیه مقاومت کرد؟ نکنه...
    همه این سؤالات تو ذهنم می‌چرخید. فیلم تموم شده بود اما من همچنان به صفحه تلویزیون خیره بودم. از هیچ کس صدایی در نمیومد. با صدای جیغ اسما چشم از تلویزیون برداشتیم. پویا روی زمین زانو زده بود و قفسه سـ*ـینه‌اش رو فشار می‌داد. رنگش به کبودی میزد و از درد نفسش در نمی‌اومد. امین شونش رو گرفته بود و ازش می‌خواست نفس بکشه. نفس های پی در پی و عمیق و به دنبالش سرفه کنه. پویا به سختی به توصیه‌هاش عمل می‌کرد و امین کمرش رو ماساژ می داد. یه نگاه به ما انداخت و با داد گفت:
    - چرا منو نگاه می‌کنین؟ زنگ بزنین به اورژانس!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    هومن زود تر از همه دست به کار شد. پویا در طول مدت ناپدیدی فرزانه خیلی ناآروم شده بود. حدس می‌زدم به فرزانه علاقه داشته باشه. من خودم تو شک بودم. اصلاً نمی‌تونستم خبر مرگش رو هضم کنم. مطمئناً اگه اون لحظه شوکه نبودم کل زیر و بم آبا و اجداد پویا رو در میاوردم تا ببینم به فرزانه علاقمنده یا نه. تو یه خلسه فرو رفته بودم. از همه جا غافل بودم و فکرم فقط پیرامون یه خبر می‌گردید: مرگ فرزانه. با تکون‌های دست اسما به خودم اومدم. به اطراف نگاه کردم. به نظر می‌رسید امیرعلی و بابای فرزانه هنوز تو شک بودن. چون هیچ عکس العملی نشون نمی‌دادن. پویا از هوش رفته بود و امین وضعیتش رو چک می‌کرد. هومن بی‌قرار طول و عرض اتاق رو طی می کرد و سرهنگ بدون حرف زدن فقط و فقط فکر می‌کرد. حامد هم دم گوش امین یه چیزایی وز وز می‌کرد.
    آمبولانس رسید و پویا رو با خودشون بردن و امین همراهشون رفت. من، اسما، حامد و هومن رفتیم بیمارستان تا ببینیم چه بلایی سر اون مادر مرده اومده. وقتی دکتر ازمون پرسید که آیا سابقه بیماری قلبی داره، حامد گفت:
    - سه سال پیش دچار درد های خفیفی شد. بردیمش دکتر و متوجه شدیم که از ناراحتی قلبی خفیف رنج می‌بره. چند وقتی زیر نظر بود و درست شد؛ اما دکتر گفت تا یه مدت باید مراقب باشه.
    دکتر با افسوس گفت:
    - یه سکته رو رد کرد. اگه دوستتون بهش نمی‌گفت چی‌کار کنه، حتما مرده بود!
    اسما چشماش رو ماساژ داد و گفت:
    - دکتر آقا داداشم خودش دکتره‌ها!
    دکتر با تعجب گفت:
    - واقعاً؟ در هر صورت خوشبختم.
    امین با خجالت گفت:
    - حرفای این دختر رو جدی نگیرین. من دانشجوام. کو تا دکتری؟
    دکتر هم گفت:
    - به هر حال شما جون اون رو نجات دادین.
    حامد بحث رو عوض کرد:
    - راستی دکتر حال این داداش مریض ما چه‌طوره؟ تا کی باید این‌جا باشه؟
    - فعلاً یکی دو روزی مهمون ماست تا علائم حیاتیش درست بشه و ما از سلامتیش مطمئن بشیم.
    - تنک یو وری ماچ!
    - یور ولکام!
    هومن با حرص گفت:
    - اینا رو باش! دارن انگلیسی تعارف تیکه پاره می کنن!
    همه بی‌حال خندیدن؛ اما من یه لبخندم نمی‌زدم و ذهنم درگیر فرزانه بود. خدایا یعنی مرده بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    ***پویا***

    چشم‌هام رو وا کردم. زمان و مکان برام گنگ بودن. داشتم تجزیه تحلیل می‌کردم که این‌جا کجاست. خب من که الان رو تختم، دیوارای اتاق سفیده، بوی الـ*کـل این‌جا پیچیده؛ خوب بر اساس قانون دویست و شصت و سوم اساس نامه نیوتون، این‌جا باید بیمارستان باشه. خب این معما حل شد. این ماسکه چیه رو صورتمه؟ چشمام رو بستم و یکم فکر کردم. یه دفه چشام رو وا کردم. فرزانه... اون فیلم... قطره اشکی قشنگ از کنار شقیقم رد شد و نشست رو بالش.
    هی با خودم می‌گفتم: نمرده. اون نمرده... زنده‌اس. منم مطمئنم! داشتم زیر لب با خودم حرف می زدم که در وا شد و یه پرستار اومد تو. بدون این که نگام کنه دم و دستگاهای اطرافم رو چک کرد و سرمم رو تعویض کرد. آخر کار گفت:
    - تا یکی دو ساعت دیگه منتقل میشین بخش.
    یعنی برای اولین بار بود که می‌دیدیدم یه پرستار نه ازین قر و قمیش بیا ها بود، نه بد اخلاق نه حضرت معصومه! البته هرچند من مالیم نبودم که بخواد واسم ناز و غمزه بیاد!«سخنی از نویسنده: خب بیچاره راست میگه. من به شخصه تو هر رمانی که می‌خوندم پرستاره یا واسه پسره عشـ*ـوه میاد، یا سگ اخلاقه یا خیلی معصوم و مهربون. تو هیچ کدوم از این سه حالت خارج نیست. ها والا!»
    نمی‌دونم کی بود که فهمیدم دوسش دارم. اولین ملاقاتمون حس خاصی بهش نداشتم. به نظرم در عین معمولی بودن خاص بود. توجهم تو دانشگاه بهش جلب شد. اون متفاوت بود. افکارش، نگاهش، رفتارش، مدل حرف زدنش. نمی‌دونم کی مهرش به دلم افتاد. دلم می‌خواست بهش محبت کنم. بهش کمک کنم، تکیه گاهش باشم، اما اون اصلاً به من نیازی نداشت. گیج شده بودم. چرا برام متفاوته؟ چرا دلم این چیزا رو می‌خواد؟ مگه اون چه فرقی با بقیه داره؟
    یه روز با خودم و دلم خلوت کردم. گفتم آقا جان! این دختره که می‌بینی چه نقشی برات داره؟ مثل آبجیته؟ دیدم نه! اون برام مثل خواهرم نیست. جنس محبتم به اون فرق می‌کنه. برات دوسته؟ بعد با خودم گفتم چرا این حس رو نسبت به نگین و اسما ندارم؟ عشقته؟ عشق؟ نه! واژه مناسبی نیست! عشق یه حس کشش عمیقه! یه حس نیاز... با خودم فکر کردم که من بیشتر محتاج روحشم. دوست داشتنه؟ جوابی واسه خودم پیدا نکردم.
    مدت ها با خودم می‌گفتم من عاشقم یا علاقه‌مند؟ میگن عاشق وقتی معشوقش رو می‌بینه ضربان قلبش میره بالا! اما من با دیدنش آرامش پیدا می‌کردم. دست و پام رو گم نمی‌کردم، بلکه با نیروی اون بیشتر روی کارام متمرکز می‌شدم. شاید واسه همین کسی از احساسم چیزی نمی‌فهمید‌.
    تو سفر شمال یه بار دیگه از خودم پرسیدم که واقعاً عاشقم؟ اما به نتیجه‌ای نرسیدم. بیشتر فکر کردم. با خودم گفتم عشق و دوست داشتن هر دو از جنس علاقه هستن، هر دو باعث میشن که آدم محبت کنه، به طرفش توجه کنه، دوست نداشته باشه اون صدمه ببینه؛ اما عشق جنون میاره، من مجنونم؟ دیوانم؟ از فرط عشق می‌خوام به دیار مرده‌ها سفر کنم؟ فقط با دلم جلو میرم؟
    بعضی‌ها با خودشون فکر می‌کنن عشق نمونه قویتر دوست داشتنه. اما من، بعد کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که عشق و دوست داشتن، هر دو تا می‌تونن به یه اندازه باشن. هر دو از یه جنسند؛ اما نوع بروزشون فرق می‌کنه. دوست داشتن یه محبت پاکه.
    بارها و بارها خواستم از علاقم بهش بگم؛ اما اون سنی نداشت. بچه بود واسه دوست داشتن و دوست داشته شدن. گاهی اوقات خیال می‌کردم که چیزی به نام احساس در اون وجود نداشت. چه برسه به این که به بلوغ عاطفی برسه. منم جوون بودم، بیست سال سن زیادی نبود. یعنی میشد گفت که کاملاً بچه بودم. البته جسارتش رو هم نداشتم. اون از سرم زیادی بود. میگن مرد باید تکیه گاه همسرش باشه. اون به چی من باید تکیه می کرد؟ قرار بود ازش دفاع کنم؟ اون که بیشتر از من زور داشت. وضعیت مالی خانواده اون به مراتب از وضعیت ما بهتر بود. تیپ و قیافم بد نبود، اما به خوشگلی فرزانه نمی رسید. به چی من دلخوش می‌کرد؟ تصمیم گرفتم تا موقعی که اون بزرگ بشه همه چیز رو به خدا بسپرم. واقعاً عاجز شده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    تو افکارم غرق بودم که هومن اومد تو. پسر بدی نبود. به‌جا شوخی می‌کرد، تو کارشم جدی بود. کنار تختم نشست و بدون حرف بهم خیره شد. بی حوصله با همون ماسک گفتم:
    - حرفت رو بگو.
    صدام با این که واضح از پشت ماسک شنیده نمیشد، اما قابل فهم بود. جا خورد:
    - چی؟
    ماسکم رو در آوردم و طلبکار گفتم:
    - ای خدا! شما که تشریف نیاوردی همین طوری زل زل بهم نگاه کنی!
    - ببین، میگم الان تو من رو مفرد خطاب می‌کنی یا جمع؟
    - از اون جایی که شما آدم نیمه محترمی هستی، دیگه فعلش رو جمع نمی‌بندم.
    - بله! خیلی ممنون از لطفتون.
    - واسه این حرفا نیومدی.
    - دوسش داری، درسته؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - با اون غش کردنم فک کنم خواجه حافظ شیرازی نمی‌دونه که حتماً الان اونم می دونه.
    - تو غش نکردی! تا دم سکته رفتی. کم چیزی نیستا! حالا نگفتی، عاشقشی؟
    قاطع گفتم:
    - نه!
    شکه شد و پرسید:
    - پس... پس این سکته چی میگه؟
    - بیشتر شکه شده بودم. سابقه بیماریم رو هم در نظر بگیر. ولی منکر این نمیشم که دوسش دارم.
    - چرا تا حالا پا پیش نذاشتی؟ ممکن بود از دستت در بره.
    - می‌دونم دوسش داری. ولی من خودخواه نیستم. اهل دوستی قبل از ازدواج نیستم. ازدواجم واسه اون زوده. شونزده سال بیشتر نداره. واسه منم همینطور. به سن قانونی که رسید اقدام می کنم. البته اگه من‌ رو بخواد.
    - ولی اون...
    - نمرده! من اونقدر ساده نیستم که به این راحتی باور کنم. اون موقع مخم قفل شده بود، نمی‌فهمیدم. ولی به این فکر کن که دادن خبر مرگ فرزانه چه سودی واسه اون داره؟ اون حتماً می‌خواد ما از جست و جو ناامید شیم. هرچند که این کار خیلی دور از ذهنه، ولی یه تیره تو تاریکی.
    - ولی به این فکر کن که زنده موندنش هم برای اون سودی نداره و می‌خواد زود از دستش خلاص شه.
    - اگه یادت باشه انتقام هم سودی نداره. پس چرا سینا رفت دنبالش؟ من سیزده ساله باهاش رفیقم. کینه هاش شتریه جون تو!
    - جون خودت رو قسم بخور ناکس!
    سرفم گرفت. ماسکم رو گذاشت جلو دهنم. ازش پرسیدم:
    - یه سؤال دارم.
    - بپرس.
    - تو هم فرزانه رو می‌خوای یا نه؟
    مکثی کرد و با پوزخند گفت:
    - می خواستم! هه!
    شروع کرد به بی‌حال خندیدن. با تعجب پرسیدم:
    - چرا می خندی؟
    - بهش ابراز علاقه کردم، زد تو گوشم.
    - ببینم! نکنه کار اضافه‌ای کردی؟
    - تازه الان حواسم اومده سرجاش. نمی‌دونی چه آتیشی توی من شعله‌ور بود. جالب بود که حتی اون موقع هم حالت صورتش عوض نمیشد. اون دختر یخه! یخی که از سنگ هم سخت تره! بهم می‌گفت ابراز علاقه نکن! بعداً که این عشق یادت بره پشیمون میشی از این که غرورت رو جلوم شکستی.
    بهش نگاه کردم. بی هیچ حرفی. ادامه داد:
    - راست می‌گفت. با کمک روانشناسش فراموشش کردم؛ اما از این که غرورم رو شکستم، ناراحت نیستم. چون اصلاً حس نمی‌کنم که غرورمو شکسته باشم. سالمه سالمه!
    - یعنی الان نمی خوایش؟
    - نه آقا جان! فاصله سنی مونم زیاده. هشت سال کم نیست. شغلمم زیاد مناسب نیست. راستش دارم به دوستش فکر می کنم، نگین.
    - دختر خوبیه.
    به بازوم چند تا ضربه زد و گفت:
    - موفق باشی!
    از اتاق بیرون رفت و من رو تنها گذاشت. اشکم رو که پشت پلک‌هام زندونی کرده بودم، آزاد کردم. مرد بودن واسم مهم نبود. من یه پسر بچه بودم که اسیر احساساتم شده بودم. دوسش دارم، دوسش دارم. فقط و فقط اون لحظه دعا کردم که خدا مراقب فرزانه باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    فصل7: مرگ و زندگی

    فردای اون روز از بیمارستان مرخص شدم. با هومن قرار گذاشتیم که فرزانه رو پیدا کنیم. برای همین اون همه چیز رو بهم توضیح داده بود و ما یه نقشه کشیده بودیم. یه نقشه خیلی ساده اما به درد بخور. هومن که با کمک شاهین، یکی از زیر دست‌های سینا رو پیدا کرده بود، امید داشت با کمک بابای فرزانه بتونه بدون استفاده از اون فرد فرزانه رو آزاد کنه. اما حالا که نقشه دومش شکست خورده بود، دوباره می‌خواست با کمک من همون اولی رو اجرا کنه. برای همین اون روز بعد از بیدار شدن بلافاصله از جا بلند شدم و راه افتادم.
    ماشین بابام رو که یه پرشیا بود، ازش قرض گرفتم و به شمال روانه شدم. «سخنی از نویسنده: آقا ناف رمان‌ها رو با شمال بریدن!» خب گواهی‌نامه چیزیه که هر پسری سر هیجده سالگی باید داشته باشه. منم از این قاعده مستثنا نبودم. در طول رانندگی ذهنم خالی از هرچیزی بود. فقط و فقط یه جمله تو ذهنم زنگ می‌خورد که فرزانه زنده‌اس، فرزانه زنده‌اس. چشام به جاده دوخته شده بود؛ اما جز چهره فرزانه چیزی رو نمی‌دیدم. به طور اتوماتیک رانندگی می‌کردم.
    روبه‌روی در بزرگی وایستاده بودم و داشتم به نمای ویلا نگاه می‌کردم. ویلایی که دفعه قبل هم فرزانه رو اونجا زندانی کرده بودن. با گرفتن رد اون یارو به اینجا رسیدیم و من مطمئن بودم که فرزانه همون جاست. یکم که نگاه کردم به خودم تشر زدم «ای پسره‌ی سر به هوا! واسه چی داری ویلا رو اسکن می‌کنی؟ د برو تو دیگه!» جلو رفتم و زنگ در رو فشار دادم. در با صدای تیکی باز شد.
    یکم که رفتم جلو سینا رو دیدم که رو بالکن وایستاده بود و داشت از اونجا من رو نگاه می‌کرد. وقتی دید متوجهش شدم لبخندی زد و گفت:
    - سلام دوست قدیمی! شما کجا اینجا کجا؟
    - اومدم فرزانه رو ببینم!
    با لودگی که ازش سراغ نداشتم گفت:
    - داداش دیر اومدی. زیر شکنجه طاقت نیاورد.
    - مگه مرض داری اونقدر شکنجش میدی که بمیره؟ هرچند من شک دارم که اون مرده باشه.
    - قبلنا راحت تر اعتماد می‌کردی!
    - من نمی‌دونستم که یکی از بهترین دوستام یه قاتل خونخواره.
    با خنده گفت:
    - قاتلش رو خوب اومدی؛ اما من جهت اطلاعت خونخوار نیستم!
    - خاک کل عالم تو سرت که هنوز نمی‌دونی اصطلاح چیه!
    - خب حالا! در هر صورت، اون مرده!
    با غیض گفتم:
    - نمرده. داری دروغ میگی! من توی پست فطرت رو می‌شناسم.
    اونم به خونسردی جوای داد:
    - می‌خوای ثابت کنم؟
    - ثابت کن!
    - باشه. پس بیا بالا نشونت بدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    راه افتادم و رفتم تو ویلا. چند نفر توی نشیمن داشتن چایی می‌خوردن. بادیگارد فرزانه هم جزوشون بود. از پله ها بالا رفتم. دل تو دلم نبود. من واقعاً دوسش داشتم. نمی‌خواستم از دستش بدم. یه حس خیلی بد بهم می‌گفت که سینا بی‌خودی این طور خونسرد نیست. و همین من رو می‌ترسوند. توی راه به حرفای هومن فکر کردم «ببین، ما مکان فرزانه رو پیدا کردیم؛ اما نیروهای پلیس همون‌طوری نمی‌تونن وارد شن. چون اگه همین جوری محاصرشون کنیم، سینا یه چاقو می‌ذاره زیر گلوی فرزانه و فلنگ رو می‌بنده. پس باید یکی بره تو و با پشتیبانی نیروی پلیس که بیرون ویلا ساکن شدن، اون رو نجات بده و بیاره بیرون. اون فرد باید یه آشنا باشه. از خانوم نمی‌تونیم استفاده کنیم چون ریسکش زیاده. من نمی‌تونم برم، چون پلیسم. برادر و پدر فرزانه و کامیار حال و روز خوشی ندارن و نمی‌تونن برای این مأموریت کمکمون کنن. عموی فرزانه و حامد با اون شیطنت‌هاشون بدتر گند می‌زنن. امین شجاعت لازم رو نداره و تنها آشنای نزدیکی که می‌مونه تویی! باید کمک کنی. ما تو رو پشتیبانی می کنیم. بعد از اینکه فرزانه رو پیدا کردی، یه تک زنگ به من می‌زنی. همون موقع ما از بیرون درگیری رو شروع می‌کنیم. شما هم از شلوغی استفاده می‌کنین و میاین بیرون. گرفتی؟»
    وارد راهرو که شدم، سینا تو راهرو منتظرم بود و یه نفر کنارش ایستاده بود. کمی که بهشون نزدیک شدم یه اطاعت قربان زمزمه کرد و از کنارم رد شد. وقتی بهش رسیدم راه افتاد و اشاره کرد که دنبالش برم. احساس خطر می‌کردم. راه که افتادم یه دفه‌ای برگشت طرفم و گفت:
    - آ، راستی! یادم رفت که باید گوشیت رو بهم بدی!
    و گوشی رو ازم گرفت. کمی بررسیش کرد و بعد که خیالش راحت شد، گوشی رو گذاشت جیبش. وای نه! حالا باید چی‌کار می‌کردم؟ باید خودم دست به کار می‌شدم.
    جلوی یه اتاق ایستادیم. در رو باز کرد و داخلش شدیم. یه نفر اون گوشه افتاده بود. یه دختر. بهش نزدیک شدم. ضربان قلبم بالا رفته بود. شدیداً هیجان زده بودم و پیشونیم از اضطراب خیس خیس شده بود. برش گردوندم. دهنش رو با پارچه بسته بودن. چهرش رو که دیدم. یه چیزی تو دلم پیچ و تاب خورد. انگار که می‌خواستم بالا بیارم. فرزانه بود، اما... انگار یه چیزی مثل اسید ریخته بودن رو صورتش. میشه گفت از نیمه راست پیشونی فرزانه، یه مرزی بین قسمت سوخته و سالم به صورت اریب ظاهر شده بود. بینی، گونه، چشم و نیمه چپی صوتش سوخته بودند. حالم بد شد. با وجود سوختگیش، کاملاً معلوم بود که فرزانه‌اس. فرم صورتش، قد و قواره‌اش، لباساش و مدل چشماش، همه متعلق به فرزانه بود. قسمت سالم صورتش و دستاش سفید رنگ پریده بود که به کبودی میزد. مچش رو گرفتم. سرد سرد بود و نبضش نمیزد. احساس می‌کردم که ضربات شمشیره که به قلبم هر لحظه فرود میاد. بغضی تو گلوم نشست که هر لحظه بزرگتر میشد؛ اما مثل این که خیال نداشت بشکنه. سعی کردم خونسرد باشم، نمی شد! بغضم رو همراه آب دهنم قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم و به سینا گفتم:
    - به خاطر اون همه سال رفاقت، فقط جسدش رو تحویل بده. چیز دیگه‌ای ازت نمی‌خوام.
    انگار نه انگار که یه آدم کشته بود. مثل بچه‌های شیطون با تخسی جواب داد:
    - نوچ!
    یه دفه عصبی شدم. با داد گفتم:
    - لعنتی چی ازش مونده؟ همین نصفه جسدم بهم نمیدی؟
    سینا قهقه‌ ای سر داد. دیوونه بود. من چطور اون رو نشناخته بودم؟ بعد از این که خندش تموم شد گفت:
    - داغ همین نصفه جسدم می‌ذارم رو دل سماواتی و خانواده‌اش! مگه وقتی بابای من مرد، کسی این چیزا حالیش بود که من رحم کنم؟
    بغضم آزارم می‌داد. نمی‌تونستم محکم حرف بزنم. با لرزش صدام گفتم:
    - نذاشتی موقعی که زنده‌اس کنارم باشه، حالا مرده‌اش رو هم بهم نمیدی؟
    - اگه می‌خوای پیشش باشی من حرفی ندارم.
    تو اون ظلمات یه پرتو باریک و بی جون نور روشن شد. با بغض و صدای بم شده پرسیدم:
    - واقعاً؟
    - آره! تو رو هم می‌فرستم اون دنیا تا پیشش باشی.
    تمام شوق و ذوقم فرو نشست. سینا از جیبش اسلحه‌ای در آورد و گفت:
    - متأسفم! اما تو دیگه از جامون باخبری. نمی‌تونیم ریسک کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    لوله‌اش رو سمتم گرفت. چشام درشت شده بود. نبض شقیقم بی‌مهابا میزد. قلبم با شدت زیاد به قفسه سینم می‌کوبید. نفس‌هام منقطع شده بود. منم باید می‌مردم؟ دلم می‌خواست منم بمیرم و به فرزانه ملحق بشم؛ اما این کار خودکشی نبود؟ باید بار گناهش رو تو اون دنیا به دوش می‌کشیدم؟ نه نباید این‌کار رو می کردم. باید طاقت میاوردم. باید درد دوریش رو به جون می‌خریدم و تحمل می‌کردم. تا خواست شلیک کنه، از جام پریدم و به سمت بیرون هجوم بردم. پشت سرم چند تا تیر پرتاب کرد که به خطا رفت. به سمت اتاق سینا رفتم. درو باز کردم و رفتم به طرف بالکن. به پشت سرم نگاه کردم. سینا وارد اتاق شده بود و دنبالم می گشت. چشمش بهم خورد و به طرفم دوید. به پایین نگاه کردم. ارتفاع زیادی نبود. باید تصمیم می‌گرفتم که بپرم، یا نه. صدای شلیک گلوله بهم مهلت نداد و من بدون هیچ فکر اضافه‌ای پریدم. با پرشم پام به شدت پیچ خورد؛ اما من همچنان لنگ‌لنگان به طرف در می‌دویدم. گلوله بود که به طرفم پرتاب میشد.به در که رسیدم، سوزش عمیقی رو تو ناحیه بازوم احساس کردم. شکه شدم؛ اما صدای یه تیر دیگه، منو به خودم آورد. در رو باز کردم و به طرف ماشین‌های پلیس، میشه گفت پرواز کردم.
    یکی از پلیسا که من رو دید پرسید:
    - چه اتفاقی افتاده؟ خانوم سماواتی چی شدن؟
    - کشته بودنش. گوشیم رو ازم گرفتن نتونستم تماس بگیرم.
    - مأمورای ما دارن به اونجا میرن. لطفاً با ما بیاین تا زخمتون رو مداوا کنیم.
    - میشه من دستگیری اون قاتل رو ببینم؟
    سری به نشونه تأیید تکون داد. باز هم گفتم:
    - یه خواهش دیگه هم داشتم.
    - بفرمایید.
    - لطفاً خیلی لفظ قلم حرف نزنین، من یه جوری می شم. مؤدبانه حرف زدن و لفظ قلم حرف زدن فرق می کنه.
    - چشم. حالا که شما می‌فرمایید اطاعت میشه.
    من رو داخل یه آمبولانس بردن. خدا رو شکر گلوله فقط از کنار بازوم رد شده بود و فقط یه زخم درست کرده بود. دکترا چند تا بخیه زدن.
    جالب این‌جا بود که همه افراد تو ویلا زود تسلیم شدن و فکر کنم دستگیری اون‌ها یه ربع بیشتر نکشید. البته سه نفر قصد فرار داشتن که دستگیر شدن. یکی‌شون همون سینای خودمون بود. دو نفر دیگه هم خائنین نیروی پلیس بودن. وقتی اون دو نفر رو بیرون آوردن، سروان با نفرت بهشون خیره شد. دندان قروچه‌ای کرد. می‌فهمیدم حالش رو؛ الان دلش می‌خواست تا می‌خوردن اون‌ها رو بزنه. دست‌هاش رو مشت کرد و نفس عمیقی کشید تا اون خشم فروکش کنه؛ اما مثل اینکه افاقه‌ای نکرد. برای همین گفت:
    - هر کی دلش می‌خواد، بیاد یه سیلی به این دو نفر بزنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    بلا استثنا همه بچه‌ها اومدن و یه کشیده آبدار مهمون هر کدوم کردن.
    آخرش‌ هم همین سرگرد اومد جلو، مثل بچه لاتا یه تف انداخت رو زمین، یه کشیده‌ای مهمون اصلانی کرد که خون از دماغش فواره زد. البته اصلانی اعتراضیم نکرد و فقط یه لبخند تلخ زد. اون یکی پلیس اما چنان گرد و خاکی کرد که نگو. سروانه عصبانی که بود، عصبانیتش این بار چنان تشدید شد که یارو به جای یکی، سه تا ازون کشیده‌ها خورد و صورتش چپ و راست شد. سروان با عصبانیت گفت:
    - تو یکی خفه شو حکیمی که هر چی می‌کشیم از دست تو می‌کشیم. تو فقط و فقط مایه دردسری!
    حکیمی با گستاخی جواب داد:
    - به مقامات بالاتر میگم که تو مجرم رو کتک زدی! می‌دونی که خلاف قوانینه!
    - هه! برو بگو. منم میگم دلم خواست اون خائن رو بزنمش که دلم خنک شه. مجازاتشم قبول می کنم.
    حکیمی یه پوزخند زد و هیچی نگفت. موبایلم رو از پلیسا گرفتم، سوار ماشین شدم که راه بیفتم، اما صدای یکی از سربازا به گوشم رسید و من خشکم زد. سرباز گفت.
    - منو ببخشید قربان. اما ما یه جنازه سوخته پیدا کردیم که متعلق به یه دختره.
    دم ماشین خشکم زد. یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد و به سینا نگاه کردم. با پوزخند مسخره‌ای رد اشکام رو دنبال می‌کرد. غریدم:
    - کثافت! آشغال بی رحم.
    پوزخند سینا پر رنگ تر شد، تا به جایی که قهقهه‌اش به هوا رفت. بعد این که یه دل سیر خندید، گفت:
    - گفتم که داغ همین جسدش رو می‌ذارم رو دل سماواتی؟ نگفتم؟
    بهش حمله‌ور شدم؛ اما چندتا مأمور مانعم شدن. به زور بال بال می‌زدم که بتونم برم اون رو تا می‌خوره مشت و مالش بدم تا حالش جا بیاد؛ اما با صدای سروان میخکوب شدم:
    - بهتره کاری باهاش نداشته باشی. خودش بر اساس قانون مجازات میشه.
    می‌دونستم هر چی بگم اینا کوتاه نمیان. برای همین بدون هیچ حرفی سوار ماشینم شدم. توی راه فقط به فرزانه فکر می‌کردم. یعنی الان کجاست؟ جاش خوبه؟ و بعد مثل دیوونه‌ها به خودم جواب می‌دادم. مگه میشه جاش بد باشه پویا؟ مطمئناً اون الان بهشته. بعد می‌خندیدم و همزمان یه قطره اشک از چشم‌هام میفتاد پایین. سینم می‌سوخت. هنوز باور نکرده بودم. مرگش رو باور نداشتم. چند بار وسوسه شدم که برگشتم خونه یه تیغ بگیرم دستم و از همه دردها خلاص بشم؛ اما بعد به خودم تشر می‌زدم خاک تو سرت که انقدر ضعیف النفسی! مگه حست ارزش جهنم همیشگی رو داره؟ با وجود این که اون طوری گریه می‌کردم، اما هنوز یه چیزی روی گلوم سنگینی می‌کرد. پرده‌ای جلوی دیدم رو پوشونده بود. ماشین رو کنار زدم تا یه وقت تصادف نکنم. از ماشین پیاده شدم. جاده خلوت خلوت بود و هر از چند گاهی یه ماشین رد میشد. کنار دره وایستادم، فریاد کشیدم. در حالی که اشک‌هام از چشم‌هام می‌ریخت نعره می‌زدم و از زمین و زمان گله می‌کردم. انقدر فریاد زدم که دلم آروم شد. انقدر اشک ریختم که اون پرده کنار رفت. اما، اما اون بغض، اون سنگینی هنوز سرجاش بود. از خودم بدم میومد که به خاطر یه حس تازه متولد شده این طوری به هم ریخته بودم. نمی‌دونستم با خودم چند چندم. اصلاً من دوسش داشتم؟ یا این همون عشق آتشین بود؟ مگه دوست داشتن می‌تونست مثل عشق آدم رو دیوونه کنه؟ اصلاً اون لحظه دونستن این موضوع چه فرقی داشت؟ من که اون رو از دست داده بودم. چه تفاوتی داشت که من بدونم عاشقم یا نه؟
    نمی‌دونم چقدر گذشته بود، اما آروم شده بودم. سرم رو برداشتم و به اطرافم نگاه کردم. جاده خلوت خلوت بود. صدای زنگ گوشیم من رو از هپروت آورد بیرون. رویا بود. جواب دادم:
    - بله؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا