کامل شده رمان اکسی توسین(هورمون عشق)|شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
آه خدا. اینا باهم جور درنمیاد، یعنی یهو تو جام خشک شدم.
یعنی اینا یه پاپوش بود!؟ نکنه کار اونه!؟ خواسته ا*ن*ت*ق*ا*م بگیره!؟ صورتم از عصبانیت گُر گرفت.
بازی با آبروی من!؟ یعنی این قدر حقیر بود!؟ اونم به این وسیله!؟ چه طور می تونه!؟ وای وای خدا. شک ندارم خودشه. جز اون کی با من مشکل داره که بخواد هم چین کاری کنه!؟ حتما اون رفته این حرفا رو تو گوش سرابی خونده. نفسام از عصبانیت تند شده بود. نه من نمیتونم تحمل کنم. نه اصلا. استاد در حال صحبت بود که یهو از روی صندلی کنده شدم. همه نگاهم کرد اما من بدون توجه به چیزی با سرعت از کلاس خارج شدم. حتی به صدا کردن های دخترا هم گوش ندادم. با سرعت سالن رو طی کردم. فقط خدا کنه سر کلاس نباشه! محوطه خلوت بود. با قدم های تند به حیاط دانشگاه رفتم و اطراف رو نگاه کردم. از سمت چپ صدای خنده می اومد. اما ضعیف بود. تعلل نکردم و به طرف صدا رفتم که هه! صدای خنده های خودش بود. با دوستای بدتر از خودش نشسته بود روی چمن ها و حرف می زدن.
امیرمسعود: آره دیگه، هرکاری یه جوابی داره.
دستامو مشت کردم و با عصبانیت زیادی خیره خیره نگاهش کردم. چی جواب داره؟ نکنه منظورش با منه؟ یهو فرزین متوجه ی من شد. سریع زد بهش و با سر بهم اشاره کرد.
امیر: ها چیه؟
فرزین دوباره سرشو تکون داد:
خودت ببین.
امیرمسعود چرخید طرف من و نگاه اتیشیم رو دید. اونم اخم کرد. به سختی آب دهنمو قورت دادم. می کشمت!با قدمای محکم به طرفش راه افتادم. اونم وقتی دید دارم نزدیکش می شم، از جاش بلند شد. درهمون حالت غریدم:
پسره ی احمق!
اخماش بیشتر شدن:
چی!؟
ایستادم رو به روش و زل زدم تو چشماش.
با نفرت گفتم:
خوب شنیدی. تو یه عوضی، یه بزدل و یه ادم بی خود و از خودراضی!
قیافه اشو تو هم کرد.
امیرمسعود: حرف دهنت رو بفهم. معلومه چی م یگی؟
چشمامو ریز کردم:
مگه تو می دونی که چکار می کنی!؟
با سوال فقط نگاهم می کرد.
-چی جواب داره؟ ها؟ بگو ببینم چه چیزایی جوابشون اینقدر نامردیه!
داد زدم:
آره من جلو چشمت ماشینتو خاک شیر کردم اون وقت تو تقاصش رو تو لکه دار کردن آبروی من پیدا کردی؟
امیر مسعود که انگار تازه فهمیده بود من همه چیزو فهمیدم،یهو دستشو پرت کرد بالا و داد زد:
برو بابا.آبرو؟ آبروت برای خودت. من فقط نشون دادم که در افتادن با من چه عواقبی داره! نشونت دادم که هرچی عوض داره گله نداره!
یهو درجه عصبانیتم اینقدر زد بالا که نفهمیدم چی شد! یهو زدم تخته سـ*ـینه اش و بلند گفتم:
برو بینم، مگه تو چه خرفتی هستی!؟
امیر مسعود که انتظارش رو نداشت، دو قدم به عقب تلوتلو خورد! دوستاش فورا گرفتنش. با نفس نفس نگاهش می کردم و انگار آماده حمله بهش بودم! نمی دونم چطور زورم بهش رفت. اون با این قد و هیکل. امیر مسعود بهت زده سرشو اورد بالا و نگاهم کرد که همین لحظه صدای دخترا رو از پشت سرم شنیدم که میدویدن و نفس نفس می زدن.
فریماه: رایش!؟ رایش تو این جا چه کار می کنی؟
دیانا: چه خبر شده!؟
توجه ای نکردم.الان وقتش نبود. با همون جدیت و سرتقی انگشتمو بالا اوردم و رو بهش گفتم:
ببین بی چاره! می دونی فرق من و تو چیه!؟ این که (به خودم اشاره کردم) من این قدر جرات داشتم که جلوی چشمت ماشینتو داغون کنم.
یهو با فریاد ادامه دادم:
ولی تو این قدر بدبخت و بی عرضه ای که فقط تونستی به من تهمت بزنی!
نمی دونم چند ثانیه طول کشید تا اونم یهو جوش بیاره و خودش رو از دوستاش جدا کنه. ولی لحظه بعد، فقط دستش رو دیدم که بالا رفت و تند و محکم روی گونه ام فرود اومد!!
صدای کشیده ای که خوردم بلند تو فضا پیچید و پشت بندش جیغ دخترا بلند شد. درد عمیقی توی صورتم احساس میکردم ولی چیز سفتی که توی گلوم به وجود اومده بود دردش بیشتر بود! سکوت سنگین رو فقط نفس نفس زدن های خودش می شکوند! دستش کنارش افتاده بود اما نگاهش به صورتم بود! نمیدونم چه قدر سرم کج موند تا که بالاخره به زور خودمو تکون دادم. هیچ کس جیک نمی زد!. را بهت زده نگاهمون میک کردن. آروم نگاهم رو کشیدم بالا و نگاهش کردم. چشمام نمناک بود و مردمک هام می لرزید. اصلا همه ی بدنم می لرزید. قوی ترین حسی که تو وجودم بود، نفرت بود و یه چیزی شبیه تحقیر! حالا دیگه از یه غریبه هم سیلی می خوردم!؟ پوزخند دردناکی بهش زدم و عقب عقب رفتم. سرم رو به نشونه ی تایید و آفرین براش تکون دادم. از صورتش هیچ حسی رو نمی تونستم بفهمم. فقط با اَبروهای کمی بالا رفته نگاهم می کرد. خشک شده بود. پرده اشک، دیدم رو تار کرد اما نذاشتم اشکی فرو بریزه. سریع بهشون پشت کردم و با دو ازشون دور شدم. دخترا صدام زدن اما توجه نکردم و تند از دانشگاه زدم بیرون. نشستم تو ماشین و با سرعت راه افتادم. اون جا بود که دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم و تو تنهایی خودم رو رها کردم.
*****
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دستمال خاکی رو انداختم تو سطل و دست و صورتم رو شستم. لباسامو عوض کردم و شونه ای به موهام زدم. نگاهمو از صورت بی روحم گرفتم و از اتاق زدم بیرون. به آشپزخونه رفتم. مامان اون جا بود.
    -مامان کمک نمی خوای؟
    مامان ملاقه اش رو به لبه ی قابلمه کوبید و گفت:
    نه دخترم کاری نیست.
    بی حرف نشستم روی صندلی و دستمو زدم به چونه ام. مامان دور خودش می چرخید و هر مواد غذایی که دم دستش بود رو باهم قاطی می کرد! زل زده بودم به یه نقطه اما متوجه ی برو بیاش بودم که مامان گفت:
    رایش. عزیزم چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
    سریع به خودم اومدم و نگاهش کردم.
    -نه مامان. چه اتفاقی آخه؟
    مامان: نمیدونم منم دارم از تو می پرسم. از پریروز که با قیافه ی سرخ به خونه اومدی تا الان تو لَکی که این از توعه زلزله بعیده، دیروزم دانشگاه نرفتی. به من بگو دخترم، مشکلی داری؟
    نگاهمو دوختم به میز. از پریروز که از دانشگاه برگشتم یک کلمه هم حرف نزدم، بیشترم تو اتاقم بودم. به سختی بهونه ای برای چشمای پف کرده و سرخم اوردم. الانم شک کردن و باز مجبورم دروغم رو سرهم کنم. سریع لبخند گشادی زدم:
    مامان چرا جناییش می کنی؟ من که گفتم تو راه دعوا بود. گاز اشک آور زدن! منم که حساس! قیافه ام گلوله شد. بعدشم خب دیروز کلاس مهمی نداشتم موندم یکم استراحت کنم. پدرم در اومد بس که درس خوندم آخه!
    یهو رایان پرید روی اوپن گفت:
    با بابامون چی کار داری بی ادب!
    با قیافه کجم، سرمو به نشونه برو بابا تکون دادم.
    مامان: خدا رو شکر که آسیبی ندیدی. هزار بار گفتم مراقب خودت و مسیری که ازش میری و میای باش.
    بی حوصله تایید کردم:
    بله بله، چشم حتما.
    مامان به رایان نگاه کرد:
    تارزان کوچولو توهم بیا پایین ناهان بخوریم.
    رایان با صدای بلند خندید. نگاهی بهش انداختم. خل وضع!
    سه تایی نشستیم کنار هم و مشغول خوردن شدیم.
    -حییف بابا نیست.. اون که ظهر ها کار خاصی نداشت.
    مامان: درسته اما الان مشغول کارای شریکیش با دوستشه.
    -عه پس تصمیمش رو گرفت.
    مامان: بله، بابات نتونست بی خیالش بشه.
    چیزی نگفتم. چند لحظه سکوت شد که مامان یهو گفت:
    عه خوب یادم افتاد، مونیکا برای شام دعوتمون کرده.
    -مونیکا؟
    مامان:خانوم آقا پدرام دیگه.
    یادم اومد و گفتم:
    اها.
    رایان با صدای آرومی گفت:
    دعوتمون کردن مامان؟
    مامان: بله برای پس فردا شب. یه آشناییه کامل.
    رایان با تردید نگاهم کرد. ل*بمو براش کج کردم. می دونستم بابت مجسمه نگرانه. ولی اون که آماده بود. منتهی خودم اصلا حس و حال مهمونی رو نداشتم. دوباره هم نمی تونستم بهونه ای بیارم چون مامان رو سرم آوار می شد. ترجیح دادم چیزی نگم و با قاشق هی می زدم زیر برنج. از من انتظار نمی رفت این همه آرامش. هرچند که این آرامش خوبی نبود. یه سکوت از روی ناراحتی بود که همه اش هم تقصیره... کلافه سرمو تکون دادم که مامان باز نگاهم کرد. فورا دندونامو نشونش دادم و از جام بلند شدم.
    -مرسی مامان خوشمزه بود.
    مامان: من که ندیدم چیزی بخوری که بخوای مزه اشو بگی!
    خندیدم و محکم گونه اش رو ب*و*سیدم. خودم برای ظرف ها دست به کار شدم. ساعت 1:20 بود که کارم تموم شد.
    رایان: مامان من میتونم برم پیش مهران؟
    مهران دوستش بود که خونشون یه خیابون بالاتر بود.
    مامان اخم کرد:
    نه سرظهری لازم نکرده مزاحم مردم بشی.
    رایان: عه نه می خوایم باهم درس بخونیم!
    نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    رایان تند نگاهم کرد.
    _چه دروغ شاخ داری گفتی.
    مامان حرصی گفت:
    من که می دونم حرف الکی می زنی، نخیر نمی شه بری.
    رایان پاشو کوبید به زمین:
    اه، به خدا کاری نمی کنیم. بیرونم نمی ریم.
    مامان نگاهش کرد. بی چاره داشت التماس می کرد دیگه.
    -مامان بذار بره یکم آرامش به خودش ببینه این خونه!
    مامان سری به نشونه ی ندانستن تکون داد که رایان پرید هوا...
    رایان: آخ جون.
    و دوید طرف پله ها. مامان داد زد:
    رایان مواظب باشیا، بشنوم خراب کاری کردی من می دونم و تو ها.
    فقط صدای در اتاقش اومد.
    مامان: از دست این پسر.
    -نگران نباش مامان، رایان هرچه قدرم شیطون باشه اما شرور نیست.
    مامان: امیدوارم. من برم یکم استراحت کنم سرم درد...
    صدای زنگ آیفون اجازه نداد ادامه بده.
    مامان: کیه این وقت ظهر؟
    -نمی دونم.
    دویدم طرف آیفون. از چیزی که تو مانیتورش دیدم،چشمام گرد شد!
    تند گوشی رو برداشتم:
    شماها این جا؟
    دیانا گلسا رو هل داد:
    باز کن دختره!
    _اما...
    سودا از پشتشون داد زد:
    د باز کن سوختم از گرما!
    بی حواس دکمه رو زدم.
    مامان: کیه رایش؟
    نگاهش کردم:
    دختران!
    مامان: عه، خوش اومدن.
    به طرف در رفتم. تا بازش کردم دخترا درست مثل چندتا وسیله که به زور تو یه جا جاشون می دی و می ریزن بیرون، یهو ریختن تو هال.
    گلسا: وای وای سلام.
    فریماه شالش رو از زیر ب*غ*ل بهار کشید بیرون:
    آی کشتینم!
    مامان با لبخند کنترل شده ای نگاهشون می کرد تا که بالاخره خودشون رو جمع و جور کردن.
    بهار: خوبین خاله جون.
    مامان: ممنون گلم، چه خوب کردین اومدین. چند وقت بود که سر نزده بودین.
    فریماه محجوب لبخند زد:
    شرمنده خاله. مشغله ها نمی ذارن.
    مامان: دشمنت شرمنده عزیزم.
    سودا: آره دیگه، دیدیم رایش هم دو روزه غیبش زده. گفتیم بیاییم یه سر بز...
    یهو دیانا محکم کوبید به پهلوش که خفه شد! مامان با تعجب نگاهشون کرد که سریع گفتم:
    خیلی خب بچه ها، شماها برید اتاق من تا بیام.
    گلسا تند سری تکون داد و دخترا رو کشان کشان دنبال خودش برد. سریع پریدم تو آشپزخونه تا شربت آماده کنم.
    مامان: منظور سودا چی بود رایش؟ تو، تو این دو روز باهاشون حرف نزدی؟
    هول خندیدم:
    نه بابا معلومه که حرف زدم، اون از خودش یه چیزی می گـه همیشه.
    خدایا ببخشید. نه این دو روز اصلا جواب تماس هیچکسو نمی دادم دلم میخواست تنها باشم.
    -مامان شما برو استراحت کن، ما هم که مشغولیم.
    مامان سر تکون داد:
    خیلی خب، باشه.
    و از آشپزخونه خارج شد. سینی شربت رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم. وارد اتاق که شدم دخترا مو باز روی زمین و تخت ولو شده بودن و خودشون رو باد می زدن.
    سینی رو گذاشتم روی زمین.
    -منور کردین!
    دیانا سیخ نشست و با حرص گفت:
    خفه شو دختره ی بیشعور. این دو روز کدوم گوری بودی ها؟
    با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
    بهار: یعنی حتما باید ما می اومدیم تا دیده بشی؟
    خودمو ول کردم روی تخت:
    بله، پس چی؟
    گلسا: ای تو روحت!
    فریماه اومد نزدیکم:
    واقعا چرا؟ می دونی چه قدر نگرانت شدیم رایش؟
    نگاهش کردم:
    نیاز داشتم تنها باشم.
    بهار ادامو در اورد:
    زهرمار! چه قیافه هم می گیره برام.
    بی جون خندیدم:
    برو بابا.
    سودا که داشت خرس دکوریم رو می چلوند گفت:
    چی کارش کردی؟
    -چیو؟
    سودا: چیو نه کیو!
    خرس به ب*غ*ل نشست روی تخت.
    سودا: اون روز با امیرمسعود!
    با اخم کمرنگی نگاهمو ازش گرفتم. از یاد آوریش هم ناراحت می شدم. فریماه دستشو گذاشت روی دستم:
    به ما نمی گی جریان چی بود رایش؟
    بهار جدی سر تکون داد:
    راست می گـه، مگه ما غریبه ایم؟ باور کن اون روز این قدر اعصابم بهم ریخت که می خواستم پدرشو دربیارم!
    گلسا: راست می گـه. به زور جلوشو گرفتیم.
    سودا با خنده ادامه داد:
    اگه غیر از این بود، برای پسره سایه بادمجونی می زد. تازه موهاشم مدل می داد، اونم از نوع خاص!
    دخترا زدن زیر خنده و منم بی صدا همراهیشون کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دیانا اخم آلود رو به من گفت:
    خب!
    نگاهش کردیم.
    دیانا: جریانو بگو تا شَل و پَلت نکردم.
    ل*بامو کش اوردم:
    چه خشن!
    نفس عمیقی گرفتم و از ماجرای زدن ماشینش تا حرفای استاد و نقشه ی امیر مسعود رو که برای خراب کردنم کشیده بود و اینکه رفتم سراغش و دعوامون رو تعریف کردم.
    بقیه اش رو که دیده بودن! فریماه با چشمای گرد شده گفت:
    من اینو می کشم!
    بهار مشتش رو کوبید به دستش:
    پسره ی...
    ادامه نداد چون حرفش درشت بود حتما سودا فورا گفت:
    پشه!
    گلسا یهو دستشو گذاشت جلوی دهنش:
    عه عه عه! آدمم این قدر پررو؟
    دیانا عصبی زد به بازوم:
    پس چرا جواب متقابلش رو ندادی؟ میخوای بذاری آبروتو ببره!
    اخم کردم:
    غلط کرده.
    صدام آروم شد:
    هرچند فکر نمی‌کنم دیگه کاری کنه.
    فریماه: اونم با عکس العملی که تو داشتی.
    سودا: هرچند خودشم اون موقع کپ کرده بود.
    گلسا: ولی ناراحته!
    تند نگاهش کردیم:
    چی!؟
    خشک شد:
    یا خدا! منظورم اینه که خب می گن که گرفته اس!
    یهو خودمو دادم جلو که گلسا با ترس جهید عقب!
    چشمامو ریز کردم:
    می‌گن!؟؟کیا می‌گن!؟
    گلسا با من من گفت:
    خب کامران گفت که امیر دو روزه که خیلی ساکته.
    سرمو تکون دادم و کشیده گفتم:
    آها. پس آقا کامران راه افتادن.
    گلسا دندوناشو ریخت بیرون که فریماه دستمو کشید.
    فریماه: حالا اینو ول کن. ولی جداً راست می‌گـه. تو این دو روز تو دانشگاه که میدیدیمشون،همش زل میزد به زمین. صورتش هم گرفته بود.
    چند لحظه نگاهش کردم.‌که چی آخه!؟
    بهار: اینو راست می‌گـه ها.
    یهو کلافه شدم:
    عه ول کن ببینم. حتما یه دردی زده به جونش! وگرنه مطمئنا به‌خاطر رفتارش با من خم هم به ابروش نیومده.
    دیانا: ولی تو نباید خودتو قایم می کردی، الان با خودش چه فکرا که نمی‌کنه.
    ل*بامو به هم فشردم. دیانا نمی‌تونست حس من و یا دلیلم رو درک کنه.
    من واقعا تحملشو نداشتم. اگر پدرم بود شاید حق داشت، ولی اون نه. حالا هرچه‌قدرم که عصبانی شده باشه. حق نداشت رو من دست بلند کنه. یه غریبه.
    _بی‌خیال دیانا برام مهم نیست، هرفکری که می‌خواد بکنه. من به خودم و آرامشم فکر می کنم.
    سودا: اوه بابا آرامش.
    فورا بحث رو بردم روی خودش.
    -وایسا ببینم، مهم تر از اینم موضوع داریما!
    سودا با تعجب نگاهم کردن. مرموز پرسیدم:
    بگو ببینم، با مهان چی‌کار کردی؟
    سودا که با تعجب بامزه اش نگاهم میکرد،تا اسم مهان رو اوردم، اخماشو کشید تو هم و ل*باشو داد جلو. دخترا سریع دست گرفتن براش و سروصدا کردن.
    بهار: آی آی آی نمی دونی که.
    گلسا: مهان عجوبه، سودا کوچولومون رو کتلت کرد!
    سودا با حرص زد بهش:
    ساکت شو،‌ من واسه اونم دارم.
    دیانا با طعنه گفت:
    چه‌طوری! مگه راهی ام داری؟ فعلا اونه که تو رو تو چنگش گرفته.
    با تعجب گفتم:
    جریان چیه؟! چی می گید شماها؟ تو چنگش گرفته چیه؟
    فریماه: هیچی بابا. فقط اینم داره عین گلسا گوش و دُم درمیاره!
    گلسا اعتراض گونه نگاهش کرد. سودا نالید:
    اه نخیرم، مگه مغز خر خوردم؟
    -پس چی؟
    سودا: هی خدا. هیچی فقط اون روز که رفتیم مسابقه، گفت باید شرط بذاریم که هرکسی باخت باید به کاری که اون یکی می گـه گوش کنه. منم ذوق مرگ شدم و تو دلم چه نقشه ها که براش نریختم! ولی اسب سواریه منو که می دونید!؟
    دیانا: بله می دونیم که چه قدر قشنگ گند می زنی!
    بهار با خنده گفت:
    بس که حرفه ایه!
    سودا پشت چشمی نازک کرد:
    حالا خلاصه که رفتیم و من مسابقه رو باختم!
    چشمامو گرد کردم:
    نه!
    سودا سر تکون داد:
    آره.
    -خب بعدش؟
    سودا: بعدش؟
    صداش آروم شد:
    بعدش منو بیچاره کرد.
    یهو خودمو دادم جلو:
    چی کار کرد؟ زدت یا ازت سو استف...
    یهو فریماه از پشت زد به پام:
    استپ کن بابا. چه قدر منفی!
    -خب د بگو جون به سر شدم.
    سودا تند گفت:
    بهم گفت باهاش دوست بشم!
    جیغ زدم:
    چی!؟
    دیانا که کنارم بود گوشاشو گرفت:
    کر شدم!
    گلسا با نیش باز گفت:
    عکس العمله دیگه. مثل ماها.
    بی توجه به سودا گفتم:
    اون چه زری زده؟؟ دوست!؟ یعنی...
    بهار: حالا فکرت نره. فقط شماره اشو گرفته.
    سودا حرصی گفت:
    من که می دونم برای اذیت کردنمه.
    با همون حالت بهت زده ام گفتم:
    توهم قبول کردی؟
    سودا دستاشو باز کرد:
    مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم. یه قدم برمیداشتم می پرید جلوم خیلی کنه اس.
    گلسا چشمکی زد:
    توام که بدت نمیاد!
    سودا قیافشو کج کرد و با تمسخر گفت:
    مگه من تو ام!؟
    ما یهو زدیم زیر خنده.
    -پس تو هم پر!
    فریماه: دقیقا.
    سودا اخم کرد:
    نخیرم، به زودی دست به سرش میکنم.
    فریماه: نه بابا؟
    سودا: حالا می‌بینی.
    دیانا متفکر گفت:
    ولی واقعا چرا این شرطو گذاشته؟
    سودا: گفتم که واسه اذیت کردن من.
    گلسا:شاید واقعا ازت خوشش میاد!
    بهار غر زد:
    همه مثل تو فانتزی فکر نمی‌کنن!
    گلسا: ایش.
    بهار: کیشمیش!
    فریماه: خب حالا بستونه شماها.
    رو کرد به من:
    رایش، دیگه نبینم زانوی غم ب*غ*ل بگیری ها. فردا میای یونی.
    آهی کشیدم:
    حسش نیست. تازه باید بمونم خونه و آماده هم بشم.
    بهار: واسه چی؟
    من:قراره بریم مهمونی.
    دیانا: اوم خوش بگذره.
    لبخند کوچولویی بهش زدم. دخترا تا بعد از ظهر پیشم موندن و تمام مدت باهم مشغول حرف زدن بودیم. دلقک بازیشون بیشتر شده بود تا من بخندم. دروغم نگم، حالم عوض شد، اما برای مدت کوتاهی.
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    مقابل آینه نگاه کاملی به خودم انداختم. شلوار جین مشکی، مانتو ریون بلند آبی پررنگی با کمربند پهنی که شل بسته بودمش و روسری آبی مشکی بزرگی که مدل دار به سرم بسته بودم. آرایش ملایمم چهره ی بی تفاوتم رو زیبا کرده بود. هوم! همه چیز مرتب بود. صدای مامان رو از پایین شنیدم:
    رایش، آماده ای؟ زود باش بیا پایین دختر.
    هوفی کردم و سرمو تکون دادم. من نمی دونم چرا مادر ما برای این مهمونی عجله داره. حتما دلش برای مونیکا جونش تنگ شده! برعکس من که ترجیح می دادم تو خونه بمونم و استراحت کنم. هنوز حالم جا نیومده بود. سعی کردم تو آینه ل*بامو کش بیارم. مثلا لبخند زدم! اه ول کن بابا. کیف مشکی رنگم رو با احتیاط برداشتم چون مجسمه توش بود.
    از اتاق زدم بیرون و از پله ها سرازیر شدم. پایین پله ها رایان رو دیدم که با کراوات کوچیک و باریکش درگیر بود!
    جلو رفتم:
    بذار کمکت کنم.
    تند خودشو کشید کنار:
    نه خودم می‌خوام انجام بدم!
    قیافه امو کج کردم:
    تخس.
    مامان: چه عجب. آماده این دیگه؟
    -بله مادر من، بله. فرار که نمی کنیم. اونا هم تو خونشون منتظر ما هستن، این‌قدر هول نباش.
    مامان پشت چشمی نازک کرد:
    هول نیستم، فقط این همه دست دست کردن شماها منو عصبی می کنه.
    یهو داد زد:
    پژمان یالا بیا پایین، تو که از بچه هاتم بدتری!
    با چشمای گرد شده نگاهش کردم. واه مامیه ماهم کم خشن نیستا! همین لحظه بابا در حالی که دکمه های کت نقره ایش رو می بست، تند تند از پله ها اومد پایین.
    بابا: بریم بریم اومدم.
    بالاخره سوار ماشین بابا شدیم و راه افتادیم. خونشون تقریبا دور بود. تمام مدت مامان و بابا با هم حرف می زدن. من و رایان هم با فاصله از هم نشسته بودیم و هرکدوم به بیرون پنجره ی خودش خیره بود. هیچ وقت نزدیک هم نمی نشستیم چون جرقه می زدیم! با ترمز بابا، حواسم جمع شد.
    بابا: اینم از خونه پدرام، پیاده شین.
    بیرون رو نگاه کردم با دیدن نمای خونه بی اختیار سوتی کشیده ای زدم! بابا و رایان خندیدن.
    مامان با تاکید گفت:
    رایش دخترم مودب باش، اون تو می خوام رفتارت خانومانه باشه.
    خندیدم و چیزی نگفتم. پیاده شدیم. خونه که خونه نبود. کاخ بود، قصر بود! بابا آیفون رو زد. چند لحظه که گذشت در با صدای تیکی باز شد. وارد که شدیم کلا نفسمم بند اومد!
    حیاط نبود که جنگل بود!! سرسبز و بزرگ. همون طور که روی سیمانی قدم برمی‌داشتم، اطرافم رو دید می‌زدم. درخت های بلند. دوتا باغچه ی بزرگ. گل های رنگارنگ. تاب دو نفره ی خوشگل! ای جانم. همونطور که به باغچه و تاب نگاه می‌ کردم، تو اون تاریکی چشمم خورد به یه موجود که رو چهار دست و پا نشسته بود و نفس نفس میذزد. یا خوده خدا. سگ داشتن! وای مامان اینا کی ان دیگه!؟ سگ بزرگی قلاده به گردن دم در خونه اش نشسته بود،از ظاهرش معلوم بود از نژاد رکسٍ!
    مامان: خوابت بـرده رایش؟ راه برو!
    فورا به خودم اومدم و از دو تا پله ی بلند در ورودی بالا رفتیم که یه آقای خوشتیپ و تو پر که یه لبخندم رو ل*بش بود به استقبالمون اومد. با صدای شادی گفت:
    به به سلام به آقا پژمان عزیز و خانواده ی گلش، خوش اومدین.
    بابا خندید و به اون آقا دست داد:
    ممنون پدرام جان، زحمت دادیم.
    آقا پدرام خندید:
    این چه حرفیه خواهش می کنم، خوشحالمون کردین.
    بعد هم رو کرد به ما:
    سلام خانوما، خوش اومدین.
    مامان خیلی مودب جواب داد و منم با لبخند سلام دادم.
    فهمیدم ایشون همون دوست باباس. خدایی که خیلی خوش قد و بالا بود. آقا پدرام مشغول احوال پرسی و شوخی با رایان شد که همین لحظه یه خانوم و یه دختر جوون به طرفمون اومدن. مامان و اون خانوم با ذوق و شوق تو ب*غ*ل هم رفتن و با کلی ماچ و ب*و*سه احوال پرسی کردن.
    خانوم: خیلی خوش اومدین.
    مامان لبخند زد:
    ممنون عزیز.
    خانومه با لبخند عمیقی به من نگاه کرد. گیج جواب لبخندشو دادم که مامان سریع گفت:
    ایشون مونیکا جونه.
    رو به مونیکا خانوم هم ادامه داد:
    این هم دخترم رایش که ازش گفته بودم.
    مونیکا جون با عشق جلو اومد و شونه هامو گرفت و محکم گونه هامو ب*و*سید.
    مونیکا جون:وای عزیزه دلم. خوشگلم خوشحالم از دیدنت.
    از شدت ذوقش خندیدم و گفتم:
    منم همین طور مونیکا جون.
    مونیکا جون عقب رفت و دستش رو گذاشت پشت دختر جوونه و گفت:
    اینم دختر منه. قبلا با مادرت اینا آشنا شده ولی با خودت نه.
    دختره خندون جلو اومد و دستشو به طرفم گرفت:
    درسته، سلام المیرا هستم.
    خنده مهربونی بهش کردم و دستمو گذاشتم تو دستش:
    هم چنین عزیزم.
    وای چقدر خون گرم بودن. خیلی ازشون خوشم اومد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    المیرا چه ناناز و تو دل برو بود. دختر ظریف و نازی بود. اجزای صورتش کوچولو بود و بی نقص. چشمای مشکی رنگی داشت و پوستش یکم فقط یکم تیره بود که این جذابیتش رو بیشتر می کرد.
    مونیکا جون تند گفت:
    وای هنوز دم در ایستادین، بفرمایید بشینید خواهش می کنم.
    شونه به شونه ی المیرا به طرف مبلمانشون رفتیم نشستیم.
    یه خانوم جوون سینی شربت اورد و تعارف کرد و خیلی زود همه گرم صحبت شدیم.
    المیرا: خب رایش جون از خودت بگو. دوست دارم حسابی باهات آشنا بشم. این قدر که مادرامون ازت گفتن که برای دیدنت عجله داشتم.
    ل*بامو آویزون کردم:
    ولی برعکس تو من نمی دونستم تو وجود داری!
    المیرا زد زیر خنده:
    وای، توروخدا؟
    خندیدم:
    باور کن، اصلا فکر نمی کردم خانواده ی دوست بابام بچه داشته باشن تصورم یه چیز دیگه بود.
    شونه ای زدم بهش:
    چه برسه به داشتن یه دختر باحالی مثل تو!
    المیرا دوباره خنده اش گرفت:
    خیلی خب، حالا از زیر اون سوالم در نرو.بگو ببینم.
    لوده گفتم:
    نه بابا در خدمتیم! خب رایشم مخلص شما.
    خندید که ادامه دادم:
    بیست و سه سالمه. دانشجو کامپیوترم.
    المیرا: آها ایول. پس دانشگاه میری.
    -بله دیگه. خب تو چی؟
    المیرا: من بیست سالمه ترم دو پزشکی ام.
    ابروهامو دادم بالا:
    اوه جونم خانوم دکتر آینده.
    خندید. خودمو انداختم روش:
    یادت نره خودم مریضتم.
    المیرا با خنده بلندم کرد:
    خدا نکنه دیوونه. حالا تا اون موقع.
    لیوان خالی شربت رو گذاشتم روی میز که زنگ آیفون زده شد. عمو پدرام از جا بلند شد و به طرف در رفت:
    بالاخره پیداش شد.
    پیش خودم می‌گفتم عمو پدرام. هم بهتره هم راحت تره!
    بابا: گفتم یکیتون کمه ها.
    همه خندیدن و عمو پدرام دکمه رو زد. با تعجب نگاهشون کردم. یکیشون کمه مگه بازم دارن؟ از فکر خودم خنده ام گرفت. چشمم خورد به رایان که سیخ ایستاده بود. تا نگاه منو دید،به زور آب دهنشو قورت داد. یهو یاد یه چیزی افتادم. مجسمه. به! پس بگو. با صدای سلام و احوال پرسی به خودم اومدم اما با چرخوندن سرم و دیدن اون شخص تازه وارد لحظه ی بعد رفتم تو شوک! یهو قلبم کوبید و حس کردم آب جوش رو سرم خالی شده! تو جام خشک شده نگاهش می کردم و اون حواسش نبود.
    مامان: خوش اومدی پسرم.
    بابا: ما مزاحم شدیم تو نبودی امیر جان.
    دستش رو بالا اورد و با لبخند مردونه ای گفت:
    خواهش می کنم، شرمنده یه کاری پیش اومده بود. بفرمایید.
    و سرش رو چرخوند که اونم خشک شد. هنوز زل زده بودم به صورتش و به زور پلک میزدم. نمی تونستم حضورش رو هضم کنم. در واقع اصلا موقعیت و اعصاب دیدنش رو نداشتم، اما حالا بالاخره اون به خودش اومد. با صدای گرفته ای گفت:
    سلام.
    اولین واکنشم اخم پررنگی روی پیشونیم نشست. تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم.
    تا نشستم تو جام، عمو پدرام گفت:
    بله اینم تک پسرم که بچه اولمه. تنها فردی که باید باهاش آشنا می شد تو این جمع رایش عزیزه.
    لبخند کجی در جوابش زدم، اما می دونستم که این یه پوزخند دردناکه. کجای کارید شماها که بدونید چه‌قدر خوبم باهم آشنا شدیم! امیر مسعود با سری به زیر افتاده، جوری که انگار با منه گفت:
    درسته، خوشبختم!
    و فورا رو به جمع کرد و گفت:
    با اجازتون من برم لباسمو عوض کنم.
    با سرعت از جلوم رد شد و من خیره به لبه ی میز بودم.
    اصلا تو حال خودم نبودم. این الان یعنی چی!؟ این‌جاهم باید تحملش کنم!؟ به حرفای بابا فکر کردم. گفته بود دوستی داره که با خانواده اش از همدان میاد. مدیرای دانشگاه هم صحبت دانشجو انتقالی می کردن. اون روز اولم پسرا گفتن تازه واردن و به این پیست نیاز دارن. اینا همه به این معنیه که امیرمسعود همون همدانیه و وای بر من! بی‌چاره شدم!
    با صدای المیرا به خودم اومدم.
    المیرا: خوبی رایش؟
    گیج نگاهش کردم:
    ها؟ چه‌طور؟
    المیرا: نمی دونم، حس می کنم رنگت پریده.
    هول خندیدم:
    نه بابا. چرا بپره؟! خوبم من.
    المیرا سر تکون داد:
    خیلی خب، حالا که خوبی بیا این جا نشینیم و بریم اتاقمو نشونت بدم.
    یهو یه لامپ تو سرم روشن شد. ا‌تاق، مجسمه!
    با سر قبول کردم:
    اوکی بزن بریم.
    المیرا بلند شد و از جلوم رد شد. حین رفتن چشمم خورد به رایان که نگران نگاهم می کرد. لبخند بامزه ای بهش زدم و دنبال المیرا رفتم. سالن رو که پشت سر گذاشتیم، به یه در رسیدیم.
    المیرا: این در حیاط پشتیه که یه قسمتش به آشپزخونه راه داره.
    بعدم رو کرد به یه پستو که با جلوتر رفتنم، فهمیدم راه پله توش قرار داره. از پله ها که رفتیم بالا، به یه سالن گرد خیلی کوچیک رسیدیم که چند تا در محاصره اش کرده بودن. تو سالن دایره ای چندتا مبل و یه میز بود.
    با خنده گفتم:
    شبیه یه سوییته.
    الی خندید و گفت:
    آره.
    همین لحظه دری از رو به روم ولی سمت چپ باز شد و امیر مسعود بیرون اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    خنده ام بند اومد و بی حس نگاهش کردم که اونم نگاهشو از ما گرفت و دری که سمت راست المیرا بود رو باز کرد و داخلش شد.
    المیرا: اونم که امیر رفت توش سرویسه، گفتم اگه نیازت بود. بدونی.
    قبل از اینکه چیزی بگم دستمو گرفت و کشید
    بریم اتاق من.
    در کناریه اتاق امیر مسعود رو باز کرد و داخل شد. پشت سرش رفتم تو که با دیدن فضای شاد و رنگیه اتاقش ناخوداگاه «واو» کشیده ای گفتم!
    المیرا خندید:
    قشنگه؟
    رنگ اتاق بنفش بود وسیله ها هم سفید صورتی! واقعا دخترونه بود.
    -محشره!
    المیرا با ناز گفت:
    خودمم خیلی دوستش دارم.
    نشست رو تختش:
    اتاق تو چه شکلیه؟
    -مال من تقریبا سفید و کرمی یعنی بیشتر وسیله ها چوبی و کرمی رنگن.
    المیرا: شیکه پس!
    - البته بدون آشفته بازاره اتاق من.
    زد زیر خنده. سرتق و بامزه گفتم:
    چیه تو اتاقتو کثیف نمی کنی؟
    المیرا با خنده گفت:
    چرا راستش، وقتایی که عصبی ام اصلا بهش نمی رسم و برای همینم همه چیز بهم می‌ریزه.
    همونطور که اطراف رو نگاه می‌کردم با سر تاییدش کردم:
    پس عصبانیتت طولانی مدته.
    خنده اش گرفت. یهو از روی تخت بلند شد.
    المیرا: بیا بریم اتاق امیرو نشونت بدم.
    هول شدم:
    عه وایسا،شاید دوست نداشته باشه.
    المیرا بی توجه از اتاقش کشیدم بیرون. البته خوب موقعیتی بود برای گذاشتن مجسمه ولی با حضور المیرا. نوچ! تا به خودم اومدم دیدم شوت شدم توی یه اتاقی! تا راست ایستادم، متعجب به اطرافم نگاه کردم. اوه نه بابا. به اون هیولا نمی اومد همچین اتاقی داشته باشه! رنگ اتاق سفید و وسایل نقره ای و مشکی!! خیلی شیک بود. یعنی بهش می اومد اتاق یه مرد باشه. می شد گفت که مرتبه. درکمال تعجب، احساس خوبی توش بهم دست داده بود!
    المیرا: یکم دلگیر کننده است نه؟ من که توش راحت نیستم.
    - نه اتفاقا جالبه.
    تا دیر نشده باید مجسمه رو می ذاشتم.
    -چیزه المیرا. من برم یه لیوان آب خوردن پیدا کنم.
    و مثلا قصد رفتن از اتاق رو کردم که المیرا فورا گفت:
    نه تو چرا؟ الان برات میارم.
    و سریع از اتاق خارج شد. خب اینم از این ایوول به خودم! فورا اطرافم رو دید زدم. حالا کجا بذارمش! به طرف تختش رفتم.
    پشت قاب عکس روی عسلی چطوره؟ بنظرم خوبه. هم تو دید نیست که بگن جدیده. هم اگر از دیدنش تعجب نمی کنن زیاد. البته امیدوارم! با عجله دست کردم تو کیفم و مجسمه جوکر رو بیرون اوردم. نگاهی بهش انداختم.
    - فکر کنم خطر داره از بیخ گوشم می گذره.
    و گذاشتمش پشت قاب عکس و سریع چرخیدم به عقب که
    همین لحظه امیر مسعود وارد اتاق شد. یهو ترسیدم. وای خدایا ندیده باشه!؟ نگاهمو ازش گرفتم و سعی کردم عادی باشم.
    موهامو زیر روسریم مرتب کردم. نگاهش روم بود. در سکوت.
    گرمم بود، باید میرفتم بیرون... ولی چه طوری؟ تو چهار چوب ایستاده! بهترین کار اینه که اهمیتی ندم. چرخیدم طرف پنجره و پرده نازکه سفید رو لمس کردم. برو برو برو. توروخدا برو بیرون! از حضورش موذب و ناراحت بودم. پس این المیرا کجا موند!؟ این چرا اصلا خشکش زده همین طور با خودم درگیر بودم که
    امیرمسعود گفت:
    رایش خانوم.
    نفسم قطع شد! با چشمای گرد زل زدم به پنجره! این چی گفت!؟ اسمم رو صدا زد؟ با چه رو و جراتی!؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    امیرمسعود:م بابت اون اتفاق...
    ساکت شد هه نمی تونی بگی آره؟ حرف زدن درباره اش سخته. حتی نمی تونه به زبون بیاره. حتی تکونی به سرم ندادم. اما اون برخلاف انتظارم ساکت نموند.
    امیرمسعود: هرکاری که بتونم برای جبران می کنم!
    خشم همه وجودم رو گرفت. جبران!؟ تند برگشتم عقب و با اخم نگاهش کردم. نگاهش به زمین دوخته شد ولی سرش رو پایین نبرد.
    با نیش گفتم:
    جبران؟ جبران چی؟ واقعا فکر می کنید بازی با آبروی دیگران جای جبران داره؟
    یهو یه بغض غریب خودش رو نشون داد. ولی من اینو نمی خواستم. جلو رفتم و پوزخندی زدم:
    شما کاری کردی در مورد منی که خانواده ام رو پاکیم قسم می خورن فکر بد بشه و از استادم حرفای نامربوط بشنوم.
    ایستادم کنارش. هنوزم بهم نگاه نمی کرد اما اخم کمرنگی از روی کلافگی روی پیشونیش نشسته بود. اما من... زل زدم به صورت شش تیغه ی تمیز و مردونه اش. میخواستم حرفامو محکم بکوبونم تو صورتش!
    با صدای آرومی و جدی گفتم:
    برای این جور آدما نمی تونم کلمه مناسبی پیدا کنم. متاسفم!
    و مثل باد از کنارش گذشتم. از اتاق که خارج شدم، دستمو گذاشتم روی قلبم. خیلی تند می زد. حرف زدن باهاش راجع به اون موضوع بهم فشار می اورد. به سیلی اشاره نکردم چون مهم تر از اون برام آبروم بود. خداروشکر که تو گوش آشنا ها و مهم تر از همه خانواده ام نپیچید. نفسم رو محکم دادم بیرون و با دو پله ها رو رد کردم که المیرا لیوان به دست دیدم.
    المیرا: عه داشتم می اومدم پیشت.
    با خنده لیوانو گرفتم:
    حالا که من اومدم، بیا بریم پیش بقیه.
    تو سالن اولین نگاهی که روم بود مال رایان بود. الهی. امشب ده کیلو کم کرد از ترس ها. خنده ام گرفت. برای این که خیالشو راحت کنم، قایمکی چشمکی بهش زدم که یعنی حله. تا حرکتم رو دید، لبخند گنده و آسوده ای زد. دیوانه انگار مجبور تو وسایل مردم سرک بکشه که حالا این قدر استرس بگیره.
    مونیکا جون: عزیزا شام حاضره بفرمایید سر میز.
    با المیرا به طرف سالن غذا خوری رفتیم و کنار هم نشستیم. بابا ها این سر و اون سر میز نشستن و مامانا رو به هم. من و رایان رو به هم و المیرا و امیرمسعود هم مقابل هم. همه با بگو بخند مشغول بودن اما این وسط من با وجود اون سفره رنگین اشتهای چندانی نداشتم. چون هر از گاهی نگاه سنگین امیر مسعود رو روی خودم حس میکردم.خب به هرحال تقریبا بعد از سه رو که اونم به صورت سورپرایز کننده ای دیدمش، حرفامو بهش زدم تا بدونه چقدر کارش زشت بوده و من در این باره شوخی ندارم. هرچند که اون لحن مردد و آرومش یکم نشون می داد که کمی تا قسمتی پشیمونه. اما این که معذرت خواهی نبود! بخشش من نبود! هرچه قدر تلاش می کردم نمی تونستم از این موضوع بگذرم. وقتی فکر می کنم به این که ممکنه پسرا و استادای دانشگاه منو با انگشت نشون بدن، دیوونه ام می کرد. آتیشم می زد. شاید من ماشینشو له کردم ولی اون شخصیت من رو له کرد. تصوری که ازم داشتن. این بدترین و زشت ترین ا*ن*ت*ق*ا*م*ی بود که می تونست از من بگیره که تازه خیلی طلبکار هم بهم سیلی بزنه! از این افکار اخمی ابروهام رو گره داد. اه لعنتی. اعصابم بهم ریخت. با صدای مونیکا جون به زمان حال برگشتم.
    مونیکا: می بینم که دخترا از همه بیشتر باهم جور شدن.
    المیرا ریز خندید.
    مامان لبخند زنان گفت:
    من می دونستم اگه باهم آشنا بشن دیگه همو ول نمی کنن.
    همه خندیدن. با لحن معنا داری گفتم:
    درسته مامان جان، واقعا حیف شد سری پیش رو از دست دادم. به هرحال رفت و آمد با خانواده ی شریفی مثل آقای فروزش یه دوست خوب رو بهم هدیه داد.
    حین گفتن کلمه«شریف»به امیرمسعود نگاه کردم و فقط من و اون می دونستیم معنی این جمله چیه! المیرا ذوق مرگ به شونه ام زد و خندید. آقا پدرام با لبخند گفت:
    با ما راحت باش دخترم، به من بگو عمو.
    با لبخند تاییدش کردم:
    بله عمو جون.
    لیوان نوشابه رو به ل*بم نزدیک کردم و به امیرمسعود نگاه کردم. نفسش رو به سختی بیرون داد و دستش رو به پیشونیش کشید. بدجنسانه با خودم لبخند زدم. بخور بی وجدان! حقته... نوش جونت! شام بین صحبت ها خورده شد. برای جمع کردن ظرفا خواستیم کمک کنیم که باز اون خانوم جوون اومد و مونیکا جون ما رو به طرف سالن راهنمایی کرد. بازم من و المیرا کنار هم بودم و اون از سختی و سنگینی رشته اش می گفت. امیرمسعود هم در سکوت یا به بقیه گوش میرداد یا به اطرافش زل می زد.
    المیرا: آره دیگه. با این که تقریبا اول راهم اما حس می کنم له شدم.
    با خنده زدم بهش:
    حالا این طورم نگو، هر رشته ای سختی خودش رو داره.
    المیرا: تو چرا کامپیوتر رو انتخاب کردی؟
    -خب به خاطر رالی.
    چشماشو گرد کرد:
    چی!؟ رالی!؟
    -خب آره. من بیشتر تمرکزم روی اونه. می خوام انرژیم رو بذارم روی اون، به سر کار رفتن از راه دانشگاه فکر نکردم.
    المیرا: تو که از آینده خبر نداری، شاید هردوش باهم شد. خب پس تو رالی هم می ری!؟ مثل امیر.
    ابروهامو دادم بالا. نمی دونستم تایید کنم در این باره یا نه. این طور که پیداست امیر چیزی نگفته. خانواده ها هم که نمیدونن.
    -خب آره.
    المیرا: امیر هم تازه تونسته یه پیست پیدا کنه. قبلا تو همدان با دوستاش کارش راحت بود. اما الان که همه چیز به تهران انتقال پیدا کرده برای مهندسی مکانیک می خونه، خوش به حالش بشه که یه سال بیشتر نداره.
    خندیدم:
    آره.
    المیرا: راستی تو، تو کدوم دانشگاهی؟
    ای وای. رسید به جای باریکش! حالا چی بگم نمی خوامخوام دروغ بگم.
    -خب من دانشگاه(.....)!
    یهو چشماشو گرد کرد:
    وای شما ها که هم دانشگاهین!! تا حالا به هم برنخوردین.
    افتادم به من من:
    اووم خب.آ
    بابا: خب پدرام. امشب یه مناسبت دیگه هم داره، خوب شد که همو دیدیم.
    بزرگا خندیدن. نگار فقط خودشون فهمیدن. ولی دم بابا گرم که منو نجات داد!
    عمو پدرام: از خوب بودن که بله. ولی خبر باشه. چی شده مگه؟
    بابا: هیچی،رراستش اگه نمی دیدمت هم می خواستم بهت زنگ بزنم بگم که تو کار هستم.
    عمو پدرام خوشحال شد:
    جدی! واقعا مشکلی نیست؟
    بابا لبخندی زد که صداشو شنیدم.
    امیرمسعود: کار؟
    عمو پدرام خندید و گفت:
    ههرچند تو خونه جای بحث کار نیست ولی خب عمو پژمانت تو تاسیس و راه افتادن کارخونه جدید شریکه.
    دستی به کمر بابا زد:
    در واقع بانی خیره و می خواد به من کمک کنه.
    بابا با لبخند سر تکون داد:
    این چه حرفیه مرد؟
    امیر مسعود لبخند زد:
    موفق باشید.
    بابا: ان شاء ا. جشن کار تو، مشغول که هستی؟ یا دانشگاهی و...
    عمو پدرام با افتخار به پسرش نگاه کرد:
    امیر در کنار درسش به کارخونه تو همدان رسیدگی می کنه.
    بابا با تحسین سر تکون داد:
    آفرین برای شروع خوبه.
    تو دلم قیافه امو کج کردم. ایش!! این دیو دو سر تعریف تمجید داره آخه؟ حالا انگار چه کار سختی انجام می ده!
    عمو پدرام:
    پس به امید خدا برای سرکشی و آشنایی با جلیلی باهات هماهنگ می کنم.
    بابا: حتما. فقط جلیلی؟
    عمو سریع گفت:
    جلیلی امور مالی رو به دست می گیره، از قبل با من بوده و حالا هم برای سبک کردن کارها بهت کمک می کنه.
    عمو مکثی کرد:
    پژمان واقعا شرمنده ام، لطف بزرگی به من می کنی. ان شاء ا... جبرانش می کنم.
    بابا چند ضربه به پای عمو زد:
    اینو نگو رفیق. من و تو این حرفا رو باهم نداریم.
    مامان با آرامش و لبخند تاییدش کرد:
    درسته. دنیای رفاقت این چیزا رو نداره.
    مونیکا جون خندید:
    درسته، پدرام از دوران سربازیش زیاد گفته و اینکه با شما آشنا شده و باقیه ماجراها.
    بابا ها خندیدن و این شد استارت گفتن خاطراتشون. شیطنت هاشون تو دوران به قول خودشون جوونی حد و مرزی نداشت.
    البته از نظر من که با این روحیه جوون بیست ساله بودن و الان داشتن! ساعت یازده که شد، بابا گفت زحمتو کم کنیم. از خدا خواسته بلند شدم. دم در کلی با المیرا حرف زدم، دل کندن از گرمای شخصیتش سخت بود. اما نگاه سنگین برادرش اجازه نمی داد راحت باشم. تو حیاط همه جلوتر بودن و من حواسم نبود که این بار داریم از کنار سگشون رد می شیم. تا نزدیک شدم یهو سگه بلند شد و پارس کوتاهی کرد که وحشت زده به سمت راستم خیز برداشتم که گرمای تنی رو حس کردم!
    امیرمسعود: نترس بسته اس!
    لحنش آروم بود. آب دهنم رو قورت دادم و از گوشه چشم نگاهش کردم. سرم نزدیک سـ*ـینه اش بود. فقط تی شرت سفیدش رو می دیدم. نفسم تند شده بود اما سریع به خودم اومدم و راست ایستادم. به بزرگا نگاه کردم. حتی با پارس سگ هنوزم مشغول حرفاشون بودن. نگاهش رو روی خودم حس می کردم. توجه نکردم بدنم می لرزید. با قدم های تند خودمو به جلویی ها رسوندم. بالاخره تونستیم خداحافظی بگیریم و سوار ماشین بشیم. از تو تاریکی هم هنوزم می تونستم نگاه گرفته اش رو تشخیص بدم. بابا، با یه بوق راه افتاد. نفسم رو دادم بیرون. حالا ضربان قلبمم آروم شده بود و همه چیز رفت پی کارش. جدای اون شاه پسرشون، شب خیلی خوبی بود.


    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    کارتون آبمیوه ام رو انداختم توی سطل و به طرف سالن رفتم.
    کلاس آخرم بود و بالاخره می خواستم خلاص شم. پله ها رو رد کردم و تو سالن از بین همهمه های دانشجوها رد می شدم که یکی صدام زد:
    خانوم بازرگان، بازرگان وایستا.
    سمت راستم رو نگاه کردم. متعجب سر جام خشک شدم. استاد سرابی بود. باز چی کارم داره؟ نکنه بازم قصد داره توهین و تحقیر بهم هدیه بده؟ آه خدا. چرا من یه روز بی مشکل ندارم؟
    آروم تو جام موندم و زل زدم به زمین. استاد سرابی بهم رسید.
    استاد سرابی: اوه. متوجه کردنت سخت بود.
    نگاهش کردم.
    استاد: نمی خوام توجه کسی جلب بشه، بیا بریم یه جای خلوت تر می خوام باهات حرف بزنم.
    خشک گفتم:
    ولی من کلاس دارم.
    خب چیه؟ ناراحت بودم، حرفاش از یادم نرفته بود. نه حرفای اون، نه کسی که این چرندیات رو درست کرده بود. استاد چشماشو ریز کرد و با لحنی که انگار می خواد راضیم کنه:
    زود تموم می شه. بیا.
    پشت کرد بهم و راه افتاد. اخم آلود هوفی کردم و دنبالش رفتم.
    حتما دخترا تو کلاس منتظرمن ولی چاره چی بود؟ وارد حیاط شدیم. تقریبا همه رفته بودن سر کلاساشون و اطراف خلوت بود.
    بی حرف مقابل استاد ایستادم تا ببینم چی می خواد بگه. چند لحظه در سکوت گذشت تا که صداشو با من من شنیدم.
    استاد: خب راستش دخترم من می خواستم بابت اون رفتارم ازت عذر بخوام.
    یهو چشمام گرد شد. چی؟ دخترم؟ عذر خواهی؟
    استاد نگاه متعجب رو که دید گفت:
    می دونم تند رفتم یعنی خیلی تند رفتم.
    ابروهامو بهم نزدیک کردم:
    چه طور به این نتیجه رسیدین؟
    استاد: خب فهمیدم که تو این حرفا رو نزدی و واقعیت نداره.
    کنجکاو و بدجنسانه گفتم:
    و کی این حقیقت رو بهتون گفته؟
    استاد هول گفت:
    نگران این موضوع نباش، کسی که گفته خیلی سخت تنبیه می شه.
    ساکت و خیره نگاهش کردم. امیرمسعود، یعنی رفته گفته؟! گفته خودم بودم؟ خواستم بندازمش تو دردسر؟ صورتم به پوزخندی کج شد. دیگه برام مهم نیست.
    استاد: رایش دخترم ازت میخ وام منو ببخشی. واقعا شرمنده ات شدم.
    لبخند زد:
    جای تو سر کلاس منه. امیدوارم حرفامو به دل نگیری.
    هه. از خودراضی الان مثلا متواضع شده!؟ وقتی نگاه ها رو روی من زوم کرد دیگه الان برام ارزشی نداشت طلب بخشٍشٍش
    بدون جواب به حرفاش قدمی به عقب برداشتم.
    -ببخشید استاد، کلاسم دیر شد و با اجازه.
    چرخیدم و ازش دور شدم. حداقل خوبه که فهمیده اشتباه کرده.
    وارد کلاس که شدم، استاد اومده بود ولی چون دو دقیقه شده بود بهم گیر نداد. زیر نگاه دخترا تو ردیف دوم جا گرفتم. تمام مدت زل زده بودم به تخته اما فکرم مشغول بود. کلاس که تموم شد، تا بیرون رفتیم دخترا ریختن سرم.
    بهار: هی دخی احوالت؟
    سودا: سرکلاس اصلا حواست نبود.
    دیانا: آره ها، هرچه قدر علامت دادیم نگاهمون نکردی چرا؟
    گلسا با خنده گفت:
    خانوم عاشقه، حواسش این ورا نیست.
    کلافه زیپ کوله ام رو بستم که یهو تکونم داد.
    گلسا: هو! با تو انرژی به خرج می دیم ها.
    بی حوصله گفتم:
    خب به خرج نده.
    بهار با ادا و کشیده گفت:
    وا!
    دیانا متعجب گفت:
    تو چت شده رایش؟ از روز تا حالا خیلی گرفته ای، این اصلا بهت نمیاد.
    سودا زد بهش که یعنی ساکت باش. فریماه اومد جلو و بازوی گلسا که رو به روم بود رو گرفت کشید کنار:
    اینا رو ول کن رایش. به حرفاشون توجه نکن.
    نگاهم کرد:
    بگو ببینم، چرا دیر اومدی سرکلاس؟
    بی اهمیت گفتم:
    سرابی صدام زد.
    یهو همه باهم گفتن:
    چی!؟
    شونه هامو تکون دادم. بهار با چشمای گرد گفت:
    چی بهت گفت؟
    -زور می زد حرفاشو جبران کنه.
    سودا: یعنی عذر خواست؟
    گلسا زد بهش:
    آخه گلابی جون، دیگه زور زدنش چه معنی داره؟
    سودا نالید:
    عه خب هرچی.
    فریماه: تو چی گفتی؟
    -هیچی.
    راه افتادم که دخترا افتادن دنبالم.
    دیانا: یعنی هیچی بهش نگفتی!؟
    -نه، چی دارم بگم.
    بهار: بخشش!؟
    صورتم رو جمع کردم:
    دیگه راجع بهش حرف نزنید بچه ها، سرم درد می کنه. بریم خونه.
    وارد حیاط که شدیم، با تابش آفتاب به صورتم اخمی کردم.
    فریماه: بچه ها نمیاید جمع شیم خونه ی ما؟
    بهار: بی خیال بابا، درس ها عین قوم مغول ریختن سرم ها.
    دیانا: منم که نه، قراره به دستور مادر جون جمع شیم پیشش.
    مادرجون، مادربزرگ دیانا بود. دیده بودیمش. گاهی وقتا می رفتیم پیشش و اون برام ماجراهای زندگیشو برامون تعریف می کرد.
    گلسا با حسرت گفت:
    خوش به حالت، من می میرم از بی حوصلگی.
    کوله امو روی شونه ام محکم کردم:
    برو پیش کامران جونت!
    چند لحظه سکوت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    گلسا ل*باشو کج کرد:
    شایدم این کارو کردم!
    دیانا: ایش. پررو.
    و این شد شروع دست گرفتنشون برای گلسا و اذیت کردنش که سودا گفت:
    وای بچه ها این جا رو.
    به طرفی که اشاره کرد نگاه کردیم که در کمال تعجب دیدم امیرمسعود و دوستاش زل زدن بهمون. در واقع امیرمسعود زل زده بود به من! این یارو مشکل داره. با همون اخمی که روی پیشونیم بود، ازش رو گرفتم و از دانشگاه خارج شدم.
    از دخترا خداحافظی گرفتم و به طرف ماشینم رفتم. تا نشستم روی صندلی، صدای زنگ گوشیم بلند شد. از تو کیفم بیرون اوردمش و نگاهی به صفحه اش انداختم. اوه حامد!؟ چه عجب. تماس رو برقرار کردم.
    -سلام پسر خاله جان. احوال شما؟
    حامد:سلام شیطونک. خوبم تو چطوری؟
    -با تشکر از شخص شما.
    خنده اش گرفت:
    خب حالا.
    -چه خبرا؟
    حامد: خبر که رایش می خواستم باهات حرف بزنم.
    تعجب کردم:
    در مورده؟
    حامد: یه موضوع مهم.
    -اووم خب باشه.
    حامد: الان کجایی؟
    - دارم می رم خونه.
    حامد: من نیم ساعت دیگه اون جام.
    -خیلی خب.
    تماس رو قطع کردم و نفسمو دادم بیرون. یعنی چی می خواد؟ شاسد راجع به همون موضوع تو بازار که بهم گفت باشه! شونه ای برای خودم بالا انداختم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. وارد هال شدم. بلند گفتم:
    سلام اهل خانه من اومدما.
    صدای مامان رو از دور شنیدم:
    خیلی خب علیک سلام، خونه رو گذاشتی رو سرت. حالا انگار از خارج اومده.
    با چشمای گرد شده به مامان نگاه کردم که داشت از تو حیاط پشتی بیرون می اومد.
    -مرسی لطف واقعا!
    مامان: حالا بهت برنخوره. اوف سرم ترکید.
    یهو گفتم:
    آها پس بگو سرت درد می کنه عصبی شدی.
    به دنبال این حرفم از پله ها رفتم بالا. سریع لباسام رو در اوردم و پریدم تو حموم. شاید یه دوش آب سرد بتونه از فکر اتفاقای امروز بیارتم بیرون! بیرون اومدم و موهامو خشک کردم. لباس پوشیدم و برگشتم پایین تا سروصدای شکمم رو قطع کنم.
    -مامان از کیکی که درست کردی مونده؟
    مامان: بله تو یخچال بردار.
    از تو یخچال کیک و یه لیوان شربت برداشتم و مشغول شدم.
    مامان: امروز چطور بود؟
    اوف الان باید چیو تعریف کنم برای مامان!؟
    کیک رو قورت دادم: هیچی، گذشت.
    مامان ابرویی بالا انداخت:
    جدیدا هیچی برام تعریف نمی کنی ها.
    خنده ام گرفت. خواستم چیزی بگم که زنگ آیفون رو زدن!
    از جام پریدم و دویدم طرف آیفون:
    حتما حامده.
    مامان: حامد؟ مگه قرار بوده بیاد؟
    سرمو تکون دادم:
    اوهوم.
    دکمه رو زدم و منتظر شدم. درو ورودی سالن رو که باز کردم، حامد جلوم ظاهر شد. با لبخند گفتم:
    سلام خوش اومدی.
    حامد: ممنون.
    مامان جلو اومد:
    سلام پسرم. آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ بیا تو.
    حامد آروم لبخند زد:
    شرمنده خاله، کار و گرفتاریه دیگه.
    مامان خندید:
    فدای سرت. بیا بشین.
    حامد نفسش رو بیرون داد:
    آه نه خاله می خوام با رایش حرف بزنم.
    رو کرد بهم:
    بریم اتاقت؟
    گیج سرمو تکون دادم:
    باشه.
    حامد بی حرف راه افتاد طرف پله ها. مامان متعجب گفت:
    خیلی خب،حرف بزنید.
    با قدمای تندی رفتم دنبال حامد. وارد اتاق شدیم.
    -به نظر خسته میای.
    حامد نشست روی مبل بادی اتاقم:
    خسته نه، بیشتر کلافه.
    جلو رفتم و مقابلش روی تخت نشستم.
    -اخه چرا؟ مگه چیزی شده؟
    حامد: چیزی که نه ولی مدتی هست که می خوام یه موضوعی رو باهات درمیون بذارم.
    مشتاق نگاهش کردم. حامد اخم کرد:
    موضوع دلمه! قلب زبون نفهمم که جدیدا بد بی طاقتم کرده.
    چشمام گرد شد! یعنی چی!؟ منظورش چیه!؟
    حامد: از یه طرفم می ترسم اگه بیشتر از این کشش بدم، از دستش بدم.
    یهو گفتم:
    خب بگو چته!
    سریع نگاهم کرد:
    ازت کمک می خوام رایش.
    همون طور نگاهش کردم!
    حامد: می خوام که.. می خوام که با دوستت حرف بز...
    پریدم وسط حرفش:
    دوستم.
    یهو سرشو تکون داد:
    عه بذار حرف بزنم!
    سیخ نشستم. حامد مکث کرد. سرشو انداخت پایین و چند لحظه که گذشت، تند و سریع گفت:
    می خوام با دوستت حرف بزنی و بفهمی نظرش راجع به من چیه!!
    خشک شدم! مغزم هنگ کرد اصلا! نفهمیدم منظورش چیه.
    همون طور زل زل عین کپ کرده ها نگاهش کردم! حامد سرش رو اورد بالا و نگاهم کرد. مظلوم گفت:
    حرف می زنی!؟
    فقط به زور پلک زدم ! حامد دید تکون نمیخورم اومد جلو:
    رایش خوبی؟ یه چیزی بگو.
    دهن باز کردم و با لکنت گفتم:
    تو چی گفتی؟
    حامد با تردید نگاهم کرد:
    گفتم با بهار حرف بزن!
    اون همه بهت و تعجب کم کم تغییر کرد و جاشو به یه لبخند گنده داد! با خوشحالی گفتم:
    تو بهارو !؟
    حامد به زور لبخند زد و سرشو تکون داد. یهو دستامو گرفتم جلوی دهنم و جیغ خفیفی زدم! بالشتم رو برداشتم و کوبیدم به بازوش و غش غش خندیدم.
    -بلا گرفته. پس دردت اینه؟
    حامد با خنده خودشو داد عقب و گفت:
    خب گفتنش به تو هم سخت بود.
    با هیجان گفتم:
    دیوونه ای؟ اخه این موضوع این قدر خودخوری داشت؟ حالا تو واقعا بهارو...
    حامد: آره آره. دیگه هی به روم نیار.
    شیطون خندیدم:
    از کی؟
    حامد ایستاد کنار پنجره:
    سه ساله.
    متعجب گفتم:
    واقعا؟
    حامد: آره.
    لبخند نرمی زد:
    درست همون روزی که تو خونتون دیدمش. برام جذاب به نظر اومد.
    پا انداختم روی پام:
    چون هست!
    حامد خندید:
    درسته.
    نگاهم کرد:
    حالا چی؟ کمکم می کنی؟
    ل*بامو بهم فشار دادم:
    اما...
    حامد فورا اومد و کنارم نشست:
    اما چی؟
    من:باید خودتو برای هرجوابی اماده باشی و قبولش کنی راستش...
    نگاهش کردم و بعد مکث کوتاهی گفتم:
    راستش فکر نمیکنم اون تو این زمان به ازدواج فکر کنه!
    حامد سریع گفت:
    می دونم اما من ازش یکم فکر می خوام، اگه اونم بخواد برای خواستگاریش می رم و تا هر وقت که بخواد منتظر میم ونم.
    قیافه ام رو ملوس کردم:
    الهی! چه دل از کف داده.
    خندید و آروم زد پس کله ام:
    حالا دست نگیری برام. حرف می زنی باهاش دیگه آره؟
    سرمو تکون دادم:
    باشه.
    ته دلم احساس خوشحالی داشتم. حامد عالی بود و چه عالی تر اگه یکی از بهترین دوستام باهام فامیل بشه. البته باید نظر خودش رو هم بدونم بعد! همین لحظه در اتاق زده و باز شد و مامان با ظرف میوه نمایان شد.
    مامان: مزاحم شدم؟
    از لحن کنجکاوش که می دونستم به خاطر چیه خنده ام گرفت.
    حامد با نیش باز گفت:
    نفرمایید خاله. شما چشٍ مایی.
    ریز و با صدا خندیدم که مامان سرتکون داد.
    مامان: شماها که قایم شدین این تو! گفتم بیام براتون میوه بیارم.
    صدامو صاف کردم که حامد خیلی سرحال از جاش بلند شد:
    نه خاله، حرفامون تموم شد. بیایین بریم بیرون.
    جلو جلو خودش ظرف رو از مامان گرفت و از اتاق خارج شد.
    نگاه نگاه. انگار این همون پسر نبود که انگار با هیجده چرخ از روش رد شدن! مامان با چشمایی که علامت سوال ازش بیرون می زد نگاهم کرد که فورا شونه بالا انداختم و از اتاق خارج شدم. تا با بهار حرف نزنم به کسی چیزی نمی گفتم. درست مثل خود حامد!
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا