- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
آه خدا. اینا باهم جور درنمیاد، یعنی یهو تو جام خشک شدم.
یعنی اینا یه پاپوش بود!؟ نکنه کار اونه!؟ خواسته ا*ن*ت*ق*ا*م بگیره!؟ صورتم از عصبانیت گُر گرفت.
بازی با آبروی من!؟ یعنی این قدر حقیر بود!؟ اونم به این وسیله!؟ چه طور می تونه!؟ وای وای خدا. شک ندارم خودشه. جز اون کی با من مشکل داره که بخواد هم چین کاری کنه!؟ حتما اون رفته این حرفا رو تو گوش سرابی خونده. نفسام از عصبانیت تند شده بود. نه من نمیتونم تحمل کنم. نه اصلا. استاد در حال صحبت بود که یهو از روی صندلی کنده شدم. همه نگاهم کرد اما من بدون توجه به چیزی با سرعت از کلاس خارج شدم. حتی به صدا کردن های دخترا هم گوش ندادم. با سرعت سالن رو طی کردم. فقط خدا کنه سر کلاس نباشه! محوطه خلوت بود. با قدم های تند به حیاط دانشگاه رفتم و اطراف رو نگاه کردم. از سمت چپ صدای خنده می اومد. اما ضعیف بود. تعلل نکردم و به طرف صدا رفتم که هه! صدای خنده های خودش بود. با دوستای بدتر از خودش نشسته بود روی چمن ها و حرف می زدن.
امیرمسعود: آره دیگه، هرکاری یه جوابی داره.
دستامو مشت کردم و با عصبانیت زیادی خیره خیره نگاهش کردم. چی جواب داره؟ نکنه منظورش با منه؟ یهو فرزین متوجه ی من شد. سریع زد بهش و با سر بهم اشاره کرد.
امیر: ها چیه؟
فرزین دوباره سرشو تکون داد:
خودت ببین.
امیرمسعود چرخید طرف من و نگاه اتیشیم رو دید. اونم اخم کرد. به سختی آب دهنمو قورت دادم. می کشمت!با قدمای محکم به طرفش راه افتادم. اونم وقتی دید دارم نزدیکش می شم، از جاش بلند شد. درهمون حالت غریدم:
پسره ی احمق!
اخماش بیشتر شدن:
چی!؟
ایستادم رو به روش و زل زدم تو چشماش.
با نفرت گفتم:
خوب شنیدی. تو یه عوضی، یه بزدل و یه ادم بی خود و از خودراضی!
قیافه اشو تو هم کرد.
امیرمسعود: حرف دهنت رو بفهم. معلومه چی م یگی؟
چشمامو ریز کردم:
مگه تو می دونی که چکار می کنی!؟
با سوال فقط نگاهم می کرد.
-چی جواب داره؟ ها؟ بگو ببینم چه چیزایی جوابشون اینقدر نامردیه!
داد زدم:
آره من جلو چشمت ماشینتو خاک شیر کردم اون وقت تو تقاصش رو تو لکه دار کردن آبروی من پیدا کردی؟
امیر مسعود که انگار تازه فهمیده بود من همه چیزو فهمیدم،یهو دستشو پرت کرد بالا و داد زد:
برو بابا.آبرو؟ آبروت برای خودت. من فقط نشون دادم که در افتادن با من چه عواقبی داره! نشونت دادم که هرچی عوض داره گله نداره!
یهو درجه عصبانیتم اینقدر زد بالا که نفهمیدم چی شد! یهو زدم تخته سـ*ـینه اش و بلند گفتم:
برو بینم، مگه تو چه خرفتی هستی!؟
امیر مسعود که انتظارش رو نداشت، دو قدم به عقب تلوتلو خورد! دوستاش فورا گرفتنش. با نفس نفس نگاهش می کردم و انگار آماده حمله بهش بودم! نمی دونم چطور زورم بهش رفت. اون با این قد و هیکل. امیر مسعود بهت زده سرشو اورد بالا و نگاهم کرد که همین لحظه صدای دخترا رو از پشت سرم شنیدم که میدویدن و نفس نفس می زدن.
فریماه: رایش!؟ رایش تو این جا چه کار می کنی؟
دیانا: چه خبر شده!؟
توجه ای نکردم.الان وقتش نبود. با همون جدیت و سرتقی انگشتمو بالا اوردم و رو بهش گفتم:
ببین بی چاره! می دونی فرق من و تو چیه!؟ این که (به خودم اشاره کردم) من این قدر جرات داشتم که جلوی چشمت ماشینتو داغون کنم.
یهو با فریاد ادامه دادم:
ولی تو این قدر بدبخت و بی عرضه ای که فقط تونستی به من تهمت بزنی!
نمی دونم چند ثانیه طول کشید تا اونم یهو جوش بیاره و خودش رو از دوستاش جدا کنه. ولی لحظه بعد، فقط دستش رو دیدم که بالا رفت و تند و محکم روی گونه ام فرود اومد!!
صدای کشیده ای که خوردم بلند تو فضا پیچید و پشت بندش جیغ دخترا بلند شد. درد عمیقی توی صورتم احساس میکردم ولی چیز سفتی که توی گلوم به وجود اومده بود دردش بیشتر بود! سکوت سنگین رو فقط نفس نفس زدن های خودش می شکوند! دستش کنارش افتاده بود اما نگاهش به صورتم بود! نمیدونم چه قدر سرم کج موند تا که بالاخره به زور خودمو تکون دادم. هیچ کس جیک نمی زد!. را بهت زده نگاهمون میک کردن. آروم نگاهم رو کشیدم بالا و نگاهش کردم. چشمام نمناک بود و مردمک هام می لرزید. اصلا همه ی بدنم می لرزید. قوی ترین حسی که تو وجودم بود، نفرت بود و یه چیزی شبیه تحقیر! حالا دیگه از یه غریبه هم سیلی می خوردم!؟ پوزخند دردناکی بهش زدم و عقب عقب رفتم. سرم رو به نشونه ی تایید و آفرین براش تکون دادم. از صورتش هیچ حسی رو نمی تونستم بفهمم. فقط با اَبروهای کمی بالا رفته نگاهم می کرد. خشک شده بود. پرده اشک، دیدم رو تار کرد اما نذاشتم اشکی فرو بریزه. سریع بهشون پشت کردم و با دو ازشون دور شدم. دخترا صدام زدن اما توجه نکردم و تند از دانشگاه زدم بیرون. نشستم تو ماشین و با سرعت راه افتادم. اون جا بود که دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم و تو تنهایی خودم رو رها کردم.
*****
یعنی اینا یه پاپوش بود!؟ نکنه کار اونه!؟ خواسته ا*ن*ت*ق*ا*م بگیره!؟ صورتم از عصبانیت گُر گرفت.
بازی با آبروی من!؟ یعنی این قدر حقیر بود!؟ اونم به این وسیله!؟ چه طور می تونه!؟ وای وای خدا. شک ندارم خودشه. جز اون کی با من مشکل داره که بخواد هم چین کاری کنه!؟ حتما اون رفته این حرفا رو تو گوش سرابی خونده. نفسام از عصبانیت تند شده بود. نه من نمیتونم تحمل کنم. نه اصلا. استاد در حال صحبت بود که یهو از روی صندلی کنده شدم. همه نگاهم کرد اما من بدون توجه به چیزی با سرعت از کلاس خارج شدم. حتی به صدا کردن های دخترا هم گوش ندادم. با سرعت سالن رو طی کردم. فقط خدا کنه سر کلاس نباشه! محوطه خلوت بود. با قدم های تند به حیاط دانشگاه رفتم و اطراف رو نگاه کردم. از سمت چپ صدای خنده می اومد. اما ضعیف بود. تعلل نکردم و به طرف صدا رفتم که هه! صدای خنده های خودش بود. با دوستای بدتر از خودش نشسته بود روی چمن ها و حرف می زدن.
امیرمسعود: آره دیگه، هرکاری یه جوابی داره.
دستامو مشت کردم و با عصبانیت زیادی خیره خیره نگاهش کردم. چی جواب داره؟ نکنه منظورش با منه؟ یهو فرزین متوجه ی من شد. سریع زد بهش و با سر بهم اشاره کرد.
امیر: ها چیه؟
فرزین دوباره سرشو تکون داد:
خودت ببین.
امیرمسعود چرخید طرف من و نگاه اتیشیم رو دید. اونم اخم کرد. به سختی آب دهنمو قورت دادم. می کشمت!با قدمای محکم به طرفش راه افتادم. اونم وقتی دید دارم نزدیکش می شم، از جاش بلند شد. درهمون حالت غریدم:
پسره ی احمق!
اخماش بیشتر شدن:
چی!؟
ایستادم رو به روش و زل زدم تو چشماش.
با نفرت گفتم:
خوب شنیدی. تو یه عوضی، یه بزدل و یه ادم بی خود و از خودراضی!
قیافه اشو تو هم کرد.
امیرمسعود: حرف دهنت رو بفهم. معلومه چی م یگی؟
چشمامو ریز کردم:
مگه تو می دونی که چکار می کنی!؟
با سوال فقط نگاهم می کرد.
-چی جواب داره؟ ها؟ بگو ببینم چه چیزایی جوابشون اینقدر نامردیه!
داد زدم:
آره من جلو چشمت ماشینتو خاک شیر کردم اون وقت تو تقاصش رو تو لکه دار کردن آبروی من پیدا کردی؟
امیر مسعود که انگار تازه فهمیده بود من همه چیزو فهمیدم،یهو دستشو پرت کرد بالا و داد زد:
برو بابا.آبرو؟ آبروت برای خودت. من فقط نشون دادم که در افتادن با من چه عواقبی داره! نشونت دادم که هرچی عوض داره گله نداره!
یهو درجه عصبانیتم اینقدر زد بالا که نفهمیدم چی شد! یهو زدم تخته سـ*ـینه اش و بلند گفتم:
برو بینم، مگه تو چه خرفتی هستی!؟
امیر مسعود که انتظارش رو نداشت، دو قدم به عقب تلوتلو خورد! دوستاش فورا گرفتنش. با نفس نفس نگاهش می کردم و انگار آماده حمله بهش بودم! نمی دونم چطور زورم بهش رفت. اون با این قد و هیکل. امیر مسعود بهت زده سرشو اورد بالا و نگاهم کرد که همین لحظه صدای دخترا رو از پشت سرم شنیدم که میدویدن و نفس نفس می زدن.
فریماه: رایش!؟ رایش تو این جا چه کار می کنی؟
دیانا: چه خبر شده!؟
توجه ای نکردم.الان وقتش نبود. با همون جدیت و سرتقی انگشتمو بالا اوردم و رو بهش گفتم:
ببین بی چاره! می دونی فرق من و تو چیه!؟ این که (به خودم اشاره کردم) من این قدر جرات داشتم که جلوی چشمت ماشینتو داغون کنم.
یهو با فریاد ادامه دادم:
ولی تو این قدر بدبخت و بی عرضه ای که فقط تونستی به من تهمت بزنی!
نمی دونم چند ثانیه طول کشید تا اونم یهو جوش بیاره و خودش رو از دوستاش جدا کنه. ولی لحظه بعد، فقط دستش رو دیدم که بالا رفت و تند و محکم روی گونه ام فرود اومد!!
صدای کشیده ای که خوردم بلند تو فضا پیچید و پشت بندش جیغ دخترا بلند شد. درد عمیقی توی صورتم احساس میکردم ولی چیز سفتی که توی گلوم به وجود اومده بود دردش بیشتر بود! سکوت سنگین رو فقط نفس نفس زدن های خودش می شکوند! دستش کنارش افتاده بود اما نگاهش به صورتم بود! نمیدونم چه قدر سرم کج موند تا که بالاخره به زور خودمو تکون دادم. هیچ کس جیک نمی زد!. را بهت زده نگاهمون میک کردن. آروم نگاهم رو کشیدم بالا و نگاهش کردم. چشمام نمناک بود و مردمک هام می لرزید. اصلا همه ی بدنم می لرزید. قوی ترین حسی که تو وجودم بود، نفرت بود و یه چیزی شبیه تحقیر! حالا دیگه از یه غریبه هم سیلی می خوردم!؟ پوزخند دردناکی بهش زدم و عقب عقب رفتم. سرم رو به نشونه ی تایید و آفرین براش تکون دادم. از صورتش هیچ حسی رو نمی تونستم بفهمم. فقط با اَبروهای کمی بالا رفته نگاهم می کرد. خشک شده بود. پرده اشک، دیدم رو تار کرد اما نذاشتم اشکی فرو بریزه. سریع بهشون پشت کردم و با دو ازشون دور شدم. دخترا صدام زدن اما توجه نکردم و تند از دانشگاه زدم بیرون. نشستم تو ماشین و با سرعت راه افتادم. اون جا بود که دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم و تو تنهایی خودم رو رها کردم.
*****
آخرین ویرایش توسط مدیر: