سرشو عقب برد چشمکی به روی داوود زد، نگاه کوتاهی به پانیذ انداخت، برگشت برگه ی روی میز رو برداشت و سمته آراد برگشت
-بریم داداش
آراد لبخندی به روی شهاب زد و با هم سمته در رفتن. شهاب دوباره برگشت و با لحن شوخی گفت
-فقط اگه میشه اتاقِ منو آماده کنید برای فردا. لطفا اتاقش بزرگ باشه ویو هم داشته باشه
دستهای بهرام تا آخرین حد مشت شده بود، به زور جلوی خودشو گرفته بود تا سمته شهاب هجوم نبره.
شهاب در آخر نگاه تحقیر آمیزی به بهرام انداخت، و بیرون رفت درو که بست آراد هیجان زده سمتش برگشت
-وای شهاب عالی بود، یعنی یکم دیگه میگذشت هر دوشون سکته میکردن
-این اولش بود آراد، سکته هم میکنن
و با قدم های بلند از آراد جلو تر رفت. آراد گیج به جای خالی شهاب نگاه کرد
گیج از خودش پرسید:
-چی گفت این!؟
با صدای بلند شهاب که صداش میزد به خودش اومد، متقابلا بلند اومدمی گفت و دوید سمتش.
*
*
بهرام که منتظر بود، با بسته شدن در مثلِ بمب منفجر شده سمته پانیذ برگشت داد زد:
-تو میدونستی ها؟ تو میدونستی که برگشته!؟
پریناز که ترسیده بود سریع گفت:
-بهرام بخدا پان...
پانیذ خشمگین سمتش برگشت که پریناز ساکت شد
سمته بهرام برگشت نگاه خشنش رو به بهرام دوخت
-آره میدونستم
داوود یا خشم سمته پانیذ برگشت
-چرا نگفتی؟
چشم هاشو بست تا آروم بشه صدای شهاب تو گوشش پیچید:
**زندگی اینه داوود خان، همیشه یه جور اتفاقها رو نقاشی نمیکنه، یه بار نقاشی میکنه با رنگ سفید یه بار با سیاه. سفیدشو همه دوست دارن اما سیاه رو.....**
چشم هاشو باز کرد نگاه اشک آلود و پر از نفرتشو به بهرام و داوود گردوند
با صدای لرزون لب زد:
-سیاه هم رنگ قشنگیه، من حسش کردن فقط یکم زیادی تلخه
-بریم داداش
آراد لبخندی به روی شهاب زد و با هم سمته در رفتن. شهاب دوباره برگشت و با لحن شوخی گفت
-فقط اگه میشه اتاقِ منو آماده کنید برای فردا. لطفا اتاقش بزرگ باشه ویو هم داشته باشه
دستهای بهرام تا آخرین حد مشت شده بود، به زور جلوی خودشو گرفته بود تا سمته شهاب هجوم نبره.
شهاب در آخر نگاه تحقیر آمیزی به بهرام انداخت، و بیرون رفت درو که بست آراد هیجان زده سمتش برگشت
-وای شهاب عالی بود، یعنی یکم دیگه میگذشت هر دوشون سکته میکردن
-این اولش بود آراد، سکته هم میکنن
و با قدم های بلند از آراد جلو تر رفت. آراد گیج به جای خالی شهاب نگاه کرد
گیج از خودش پرسید:
-چی گفت این!؟
با صدای بلند شهاب که صداش میزد به خودش اومد، متقابلا بلند اومدمی گفت و دوید سمتش.
*
*
بهرام که منتظر بود، با بسته شدن در مثلِ بمب منفجر شده سمته پانیذ برگشت داد زد:
-تو میدونستی ها؟ تو میدونستی که برگشته!؟
پریناز که ترسیده بود سریع گفت:
-بهرام بخدا پان...
پانیذ خشمگین سمتش برگشت که پریناز ساکت شد
سمته بهرام برگشت نگاه خشنش رو به بهرام دوخت
-آره میدونستم
داوود یا خشم سمته پانیذ برگشت
-چرا نگفتی؟
چشم هاشو بست تا آروم بشه صدای شهاب تو گوشش پیچید:
**زندگی اینه داوود خان، همیشه یه جور اتفاقها رو نقاشی نمیکنه، یه بار نقاشی میکنه با رنگ سفید یه بار با سیاه. سفیدشو همه دوست دارن اما سیاه رو.....**
چشم هاشو باز کرد نگاه اشک آلود و پر از نفرتشو به بهرام و داوود گردوند
با صدای لرزون لب زد:
-سیاه هم رنگ قشنگیه، من حسش کردن فقط یکم زیادی تلخه