کامل شده رمان به رنگ خاکستر | SAJEDEH8569 کاربرانجمن نگاه دانلود

قلم رمان من را در چه حدی می دونید؟

  • عالی

    رای: 29 63.0%
  • خوب

    رای: 10 21.7%
  • متوسط

    رای: 6 13.0%
  • ضعیف

    رای: 1 2.2%

  • مجموع رای دهندگان
    46
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SAJEDEH8569

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/05
ارسالی ها
148
امتیاز واکنش
4,847
امتیاز
416
محل سکونت
ازتهران
be_rang_khakestar.png

رمان: به رنگ خاکستر

نویسنده: SAJEDEH8569/ساجده کوکبی

ژانر: عاشقانه، طنز، ترسناک

قلم: عامیانه

خلاصه:

رمان درباره یه دختره که خانوادش اون رو بخاطر یه دروغ طرد کردن و از خودشون نمیدونن دختر قصه ی ما یه قدرت داره اونم ارتباط با ارواح و اجنس حالا اون باید برگرده پیش کسایی که بهش حسی ندارن چون میخواد نجاتشون بده و.....قراره چه اتفاقایی بیفته؟

عشق؟ انتقام؟ خطر؟ یا ....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Unidentified

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    848
    امتیاز واکنش
    7,688
    امتیاز
    561
    سن
    23
    محل سکونت
    اتوپیـــا
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    be_rang_khakestar[1].png


    مقدمه:
    هوا سرد است
    من از عشق لبریزم
    چنان گرمم
    چنان با یاد تو در خویش سرگرمم
    که روزها و لحظه‌ها از خاطرم رفته است

    هوا سرد است اما من
    به شور و شوق دلگرمم
    چه فرقی می‌کند فصل بهاران یا زمستان است؟
    تو را هر شب درون خواب می‌بینم...

    تمام دسته‌های نرگس دی‌ماه را در راه می‌چینم
    و وقتی از میان کوچه می‌آیی
    و وقتی قامتت را در زلال اشک می‌بینم
    به خود آرام می‌گویم:
    دوباره خواب می‌بینم!
    دوباره وعده‌ی دیدارمان در خواب شب باشد

    بیا...
    من دسته‌های نرگس دی ماه را در راه می‌چینم





    ****
    فصل اول ( در آرامش )

    ( رها )
    زیر دوش وایسادم ولی انگار که اینجا نیستم جسمم اینجاس ولی ذهنم نه!
    به سال ها پیش فکر می کنم به بدبختی هام به تنهایی هام چی شد که به اینجا رسیدم؟ آهی می کشم و دوش و می بندم و حولم رو بر می دارم و به دور خودم می پیچم از حموم خارج می شم و به سمت میز و توالت می رم سشوارو از کشوی اول بر می دارم و به برق می زنم می خوام روشنش کنم که چشمم می خوره به گوشیم رو صفحش یه مسیج دارم مسیج و باز می کنم متنشو می خونم و پوزخندی می زنم خیلی وقته که این کارو کنار کذاشتم.گوشیمو می زارم سرجاش سشوارو روشن می کنم و موهامو خشک می کنم به سمت کمد لباسام می رم حولمو باز می کنم و لباسامو می پوشم بعد حولمو بر می دارم از پله ها پایین و به سمت حیاط می رم و حولمو به بند رخت آویزون می کنم وبه حال بر می گردم نگاهی به خونه میندازم.
    هیییییییییییی!
    یاد مهربان جون می افتم یه زن خوش قلب و مهربونی که برای من مثل یه مادر بود و بزرگم کرد خدا رحمتش کنه چند سالی میشد که مرده و این خونه رو به من داده یه خونه ی قدیمی و زیبا که دو طبقس و در طبقه اول حال و آشپزخونه و زیر راه پله ها دستشویی قرار داره و طبقه بالا اتاق هاست که یکی از اونها مال منه یکی هم برای مهربان جون بوده که الان اتاق مهمانه و دوتا از اتاقا خالیه و درش بستس حموم هم داخل اتاق منه و حیاط که روبه روی ساختمونه و باغچش پر از درخت و بوته و گله یه حوض کم عمق که وسط حیاطه و روی لبه های اون گلدون های رنگارنگ قرار داره و یک زیر زمین که در حیاط قرار داره و وسایل اضافی داخل اونه.
    صدای قاروقور شکمم من و مجبور کرد که دست از آنالیز خونه بردارم و یه چیزی بخورم به آشپزخونه رفتم یکم از غذایی که داخل یخچال بود گرم کردم و خوردم بعد به حال رفتم و روی مبل های داخل حال نشستم و کنترل رو از روی میز برداشتم و تلویزیون و روشن کردم مشغول فیلم دیدن شدم بعد از مدتی تلفن خونه زنگ زد از جام بلند شدم و به سمت تلفن رفتم به شماره روی صفحش نگاه انداختم فهمیدم که مهنازه مهناز دختر مهربان جونه و عین خواهر نداشتم می مونه سه سالی میشه که ازدواج کرده وخیلی خوشبخته و از من پنج سال بزرگ تره یه دختر بچه ناز و خوشگل هم به اسم دنیا داره که من همیشه حسرتشو میخورم حسرت اینکه دنیا پدر و مادری داره که همیشه کنارشن از فکر بیرون میام و تلفن جواب میدم.

    من:

    _ به به سلام مهناز جون خوبی عزیزم؟شوهرت خوبه؟دختر خوشگلت چطوره؟

    مهناز:
    _ اووووه استپ کن دختر چه خبرته بزار سلام کنم بعد دونه دونه بپرس هم من خوبم هم شوهرم هم دختر خوشگلم تو چطوری؟
    من:
    _ ای بد نیستم میگذرونم.
    مهناز:
    _خب عزیزم بهت میکم بیا خونه من تنها نباشی خودت لجبازی میکنی نمیای.
    من:
    _ ای بابا مهناز منطقی باش من تا کی میتونم خونه تو باشم؟ بخدا که از شوهرت خجالت می کشم.
    مهناز:
    _ تو خجالت می کشی؟اونم از کی از شوهر من؟
    من:
    _ نه پس میخواستی از بقال سر کوچه خجالت بکشم؟ خب خره میام خونه تو و شوهرت مثل اینکه ها چه حرفا میزنی.
    مهناز:
    _ خر عمته بعدشم بیچاره دانیال اصلا به تو چیزی میگه؟
    من:
    _ نه شوهرت خیلی آقاتر ازاین حرفاس ولی من باید ملاحظه کنم یانه؟
    مهناز:
    _ نه.

    من:
    _ نگمه.
    صدای در شنیدم.
    من:
    _ این صدای چی بود مهناز؟
    مهناز:
    _ هیچی عزیزم دانیال اومد.

    من:
    _ باشه پس من مزاحم نمی شم برو بای.
    مهناز با حرص میگه:
    _ چی چیو بای من تازه زنگ زدم هنوز حرفام تموم نشده.
    من با لحن شیطونی میگم:
    _ نگووو مهناز دانیال ول می کنی میچسبی به من؟ نه خدایی دلت میاد؟وروجکتونم که خوابه دیگه چی میخوای؟
    مهناز باعصبانیت میگه:
    _ شات آپ کن دختره بی حیا خوبه والا از من منحرف تری باید شوهرت بدم می ترسم بترشی.
    بعدم هرهر می خنده.
    با لحن خونسردی میگم:
    _ مهناز جون آدم بترشه بهتر از اینکه دوران نامزدی حامله شه.
    صدای خندش که قطع شد حالا نوبت من بود که هرهر بزنم زیر خنده حالا نخند کی بخند مهنازم که حرصش گرفته بود .
    مهناز:
    _ رها جوووووون کور شود هر آن کس که نتواند ببیند.

    درحالی که داشتم می خندیدم گفتم:
    _ کورشن الهی.
    بعد از این حرفم دوتایی شروع کردیم به خندیدن خندیدنمون که تموم میشه می گم:
    _ خدایی چه هولی هستیا بازم که حامله شدی مگه نگفتی دنیا آخریشه؟
    مهناز با عشـ*ـوه و ناز گفت:
    _ خب دانیال دوباره ه*و*س کرد دیگه عزیزم.

    بعدم با ناز شروع کرد به خندیدن مارمولک مشخص بود دانیال نزدیکشه که اینقد عشـ*ـوه شتری میاد گفتم:
    _ بسه بابا نیشتو جمع کن خوبه ننه دو تا بچه ای جلف.
    باناز گفت:
    _ خب دیگه خداحافظ عزیزم برم به آقامون شام بدم.
    ادای عق زدن و درآوردم و گفتم:
    _ باشه برو به آقاتوووووون شام بده حواسط باشه فقط شام بدیا کارای بدبد نکنی بای.
    و قبل از اینک بتونه حرف بزنه تلفن و قطع کردم و با یه لبخند رو لبم تلفن گذاشتم سر جاش و کلیدای روی عسلی و برداشتم و به حیاط رفتم و در و قفل کردم بعد چک کردن حصاردیوارا داخل خونه شدم و در ورودی ساختمون رو هم قفل کردم و چرغ خواب رو روشن و بقیه چراغارو خاموش کردم به طبقه بالا رفتم و وارد اتاق خواب شدم به سمت کمد لباسام رفتم و لباس خواب یکسرم و که روش عکس یه گربه بود پوشیدم داشتم به سمت تخت می رفتم که چشمم به آینه افتاد به سمت آینه رفتم و جلوی اون ایستادم مشغول آنالیز کردن خودم شدم.
    یه دختر بیست و سه ساله باموهای بلند خرمایی تیره تا باسـ ـن و قد متوسط و با اندام تو پر به قول خودمون شاستی بلند ابروهای شیطونی و چشم های مشکی و پوست سفید و لب های قلوه ای یه فیس تقریبا جذاب !
    پوزخندی به آینه زدم و نزدیک تخت شدم و خودم و روش پرتاب کردم چشمام و بستم و به دنیای بی خبری رفتم.

    ****

    برای بار چندم به این صدای رو مخ لعنت فرستادم آخه اول صبحی چی می خواست؟ اه ه ه ه ه ه ه یهو از جام پریدم واااااااای گل رس تو سرم باید می رفتم دانشگاه به ساعت نگاه کردم دیرم شده بود ساعت و خفه کردم و از جام بلند شدم و تند تند حاضر شدم و سریع از خونه زدم بیرون به ایستگاه اتوبوس که رسیدم اتوبوس تازه رفته بود اه لعنتی ! رفتم سر خیابون و به هر بدبختی که بود با یه تاکسی رسیدم به دانشگاه.
    دویدم داخل حیاط و از حراست رد شدم رسیدم پشت در کلاس تند تند نفس می کشیدم یکم پشت در وایسادم و چند تا نفس عمیق کشیدم و در کلاس و زدم صدای بفرمایید استاد که اومد تعجب کردم در و که باز کردم و وارد کلاس شدم تعجبم بیشتر بود مثل اینکه کلاس و اشتباهی رفته بودم یه نگاه به استاد جوون کلاس انداختم و گفتم:
    _ ببخشید مثل اینکه من کلاس استاد کاشانی و با شما اشتباه گرفتم.
    داشتم از کلاس خارج می شدم که گفت:
    _ نه صبر کنید شما کلاس و درست اومدید.
    برگشتم به سمتشو گفتم:
    پس... .
    استاد:
    _ استاد براشون مشکلی پیش اومده من بجای ایشون کلاساشون و برگزار می کنم.
    برگشتم و یکم نگاش کردم بعد راه افتادم که برم سر جام که با لحن جدی و کمی عصبی گفت:
    _ خانم...
    من:
    _ تمجید هستم.
    استاد:
    _ بله خانم تمجید چرا دیر اومدید؟بعدشم مگه من به شما اجازه دادم که برید بشینید ؟
    من:
    _ یعنی نشینم استاد؟

    استاد:
    _ ایندفعه رو ندید می گیرم ولی دیگه تکرار نشه بفرمایید.
    باحرص رفتم کناردوستم شقایق نشستم حالا انگار داشته هسته اتم میشکافته که من دیر رسیدم واه واه واه از خودراضی حالا انگار رشته ی گرافیک چقد سخته همینجور داشتم مستفیضش می کردم که یه چیزی محکم رفت تو پهلوم با چشمای گرد شده برگشتم شقایق و نگاه کردم که نیشش باز بود یه نگاه به استاد کردم که دیدم پشتش به کلاسه و داره رو تخته چیزی می نویسه منم نامردی نکردم و با آرنج محکم زدم تو پهلوش که یهو صدای نحسش اومد:
    _ دارید چی کار می کنید خانم؟مگه اینجا مهد کودکه که می زنید توی سر و کله هم ؟
    جوابشو ندادم و با پرویی زل زدم تو صورتش اونم که حرکت من و دید ،جری تر شد و گفت:
    _ بفرمایید بیرون خانم دارید نظم کلاس و بهم می زنید خوبی به شما نیومده از اولم اشتباه کردم که راهتون دادم.
    جلوی چشمای متعجب همه و عصبانی استاد از کلاس خارج شدم به درک که بیرونم کرد اصلا هر غلطی که میخواد بکنه بیخیال رفتم رونیمکت حیاط نشستم و منتظر کلاس بعدی شدم اون روزم بعد از سه تا کلاس خسته کننده ی دیگه به خونه رفتم واز خستگی خوابم برد تو خواب نازم بودم که صدای گوشیم اومد لعنتی به اون مزاحم فرستادم و از توی جام نشستم و با چشمای بسته و صدای گرفته جواب دادم :
    _ بله؟
    دیدم کسی جواب نمیده گفتم:
    _ لعنت بر پدر و مادر آدم مزاحم.
    یهو صدای یه مرد عصبانی اومد:
    _ می بینم که مادرت درست ادبت نکرده.
    باحرص گفتم:
    _ نه اینکه مادر تو کرده؟اصلا تو کی هستی؟
    صدا گفت:
    _ مثلا پدر بزرگتم ، بخشنده.
    با صدای آرومی گفتم :
    _ با من چیکار دارید؟
    با خونسردی گفت:
    _ زنگ زدم بهت بگم بخاطر اینگه نام خانوادگی من رو تو هست...
    پریدم وسط حرفش و گفتم:
    _ ولی من نام خانوادگیم و عوض کردم.
    آقابزرگ با عصبانیت گفت:
    _ بهت یاد ندادن وسط حرف بزرگ ترت نپری؟ داشتم می گفتم.
    خواستم بهت لطف کنم تا تنها زندگی نکنی برای همین میتونی بیای پیش ما و پدرت زندگی کنی.
    پدرت و با یه لحن خیلی بدی ادا کرد خیلی ناراحت شدم مگه اون اتفاق تقصیر من بوده؟ که اینجوری باهام حرف میزنه باحرص گفتم:
    _ خیلی ممنون تنهایی رو تر جیح می دم آقابزرگ.
    آقابزرگ و با یه لحن مسخره ای گفتم که بهش برخورد و گفت:
    _ از اولشم لیاقت نداشتی فقط وقتم و تلف کردم.
    بعدم تلفن و قطع کرد پوفی کردم و خودم و محکم کوبوندم رو بالشت چشمامو با حرص روی هم فشار می دادم که دوباره صدای زنگ اومد گوشی و برداشتم که اسم شقایق و روی صفحه دیدم جواب دادم:
    _ سلام.
    شقایق:
    _ سلام رها جون خوبی ؟
    من:
    _ مرسی شقایق جان تو خوبی؟
    شقایق:
    _ آره مرسی گلم بخوبیت ، رهاااا؟
    من:
    _ جانم؟
    بالحن شرمنده ای گفت:
    _ توروخدا ببخشید رها جون دیروز من باعث شدم استاد از کلاس بیرونت کنه.
    من:
    _ نه بابا اشکالی نداره عزیزم راستی اسم این استاد جدید چیه؟
    شقایق با یه ذوقی گفت:
    _ آره یادم انداختیا اسمش مانی رهنماس بیست و هفت سالشه دیدی چه خوش هیکل و خوش تیپه؟ وااااای رها دیدی چشاش چه سبز خوشگلیه؟
    من با لحن اواخواهری گفتم:
    _ وای ناناس بشه چه اسمیم داره مااااانیییی موووش بخورررتشششش
    بعدم هرهر زدم زیر خنده شقایق با لحن متحرصی گفت:
    _ اه ه ه ه ه رهااا مسخره نکن حالا چون از کلاس انداختت بیرون باهاش لج افتادی وگرنه استاد خوبیه.
    من:
    _ بیخیال شقایق جوون دیگه چخبر؟

    ****


    نزدیک سه هفته بود که یه زندگی عادی می گذروندم که یه روز تو خونه پای تلویزیون بودم و طبق معمول درس و مرسم تعطیل و فیلم می دیدم ، هله و هوله می خوردم که که گوشیم زنگ خورد به صفحه که نگاه کردم فهمیدم مهرانه حتما دارید با خودتون میگید که مهران کیه؟ خب بزارید از اول براتون بگم از اول شروع کار هیجان انگیزم! یادمه از یازده سالگی که پیش خاله مامانم و دخترش زندگی می کردم تصمیم گرفتم قدرتی که در درونمه رو تقویت کنم لابد دارید میگید قدرتم چیه؟من توانایی برقراری ارتباط با ارواح و اجنه رو دارم که این از مادرم بهم رسیده و حتی در کودکی بعضی چیزهارو می دیدم اما به کسی چیزی نمی گفتم شایدم بخاطر این قدرتم بود که زندگیم خسته کننده نبود و توی تنهایی نمیگذشت بگذریم دوازده سالم که شد پی گیر این موضوع شدم و دربارشون اطلاعات جمع می کردم تا چهارده سالگی که اطلاعاتم در موردشون بیشتر شد و همون موقع بود که یه پیرزن جن گیر و پیدا کردم و اون استادم شد و من و آموزش داد تا بالاخره در هیجده سالگی یه جنگیر شدم و کارم و شروع کردم و وقتی که یکم حرفه ای تر شدم با مهران و برادرش ماهان آشنا شدم که مثل برادرام می مونن مادرشون خیلی وقته که مرده و باباشونم یه خانواده دیگه تشکیل داد و دیگه زیاد بهشون اهمیت نمی داد اونام زمانی که تونستن رفتن سر کار و خرجشونو از پدرشون جدا کردن خلاصه ما باهم همکاریم و کار همونم یه چیزه البته تا قبل از اون اتفاق الان که دیگه خیلی وقته جن گیری و کنار گذاشتم.
    گوشیو جواب دادم:
    _ سلام به به مهری جووووون خوبی؟
    مهران باخنده میگه:
    _ سلام رها خانم حال شما باز که من و اینجوری صدا کردی.
    غش غش خندیدم و گفتم:
    _ آره آخه خیلی بهت میاد.
    داشتیم میخندیدیم که ماهان دلقک از اونور با نازو عشـ*ـوه ی مسخره ای گفت:
    _ واااااه مهرااااان چشمم روشن باکدوم ورپریده ای هروکره راه انداختی؟
    من که این ور از خنده غش کردم اما مهران کلی فحشش داد و به من گفت:
    _ این و ولش کن رها کی میای پیش ما؟دلمون واست تنگ شده.
    یکمی فکر کردم فردا که پنجشنبه بود و کلاس نداشتم اگرم داشتم نمی رفتم چون این ترم و می افتادم برای همین گفتم:
    _ فردا خوبه؟
    مهران:
    _ عااالیه آخه فردا مهمونیه همه دورهمیم پس منتظرتیم.

    ماهان تلفن و از مهران گرفت وبا لحن مسخره ای گفت:

    _ واااای سلااام جییگگگرررررر خوبی؟

    منم مثل خودش گفتم:

    _ مرسی اقدس جوون تو خوبی؟

    اونم کم نیاورد و با همون لحن مسخره شروع کرد به حرف زدن:

    _ آره ناناس به آقامون چی می گفتی؟

    به محض تموم شدن حرفش صدای پس گردنی که مهران بهش زد و شنیدم و دعواشون شروع شد منم که اینقد خنده بودم داشت از چشام اشک می اومد ؛ آخرم باکلی شوخی و خنده باهم خداحافظی کردیم و من رفتم خوابیدم.

    *****
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم و یه چیزی سنبل کردم و نهار خوردم و بعدشم مشغول تمیز کردن خونه شدم که نزدیک دو ساعت طول کشید اوووووف چقد خسته شدم بوی عرق می دادم حموم کردم و بعد از خشک کردن موهام جلوی کمدم بودم و باحوله لباس انتخاب می کردم تصمیم گرفتم تیپ مشکی بزنم واااای مشکی رنگه عشقه حولمو باز کردم ولباس زیر ست مشکیم و پوشیدم و بعدم یه جوراب شلواری مشکی کلفت پوشیدم و از بین تنیک هام هم یه تنیک مشکی که روش طرح انگلیسی با رنگ سفید بود و پوشیدم و رفتم سر وقت آرایش کردن اول یکم پنکیک زدم بعدم یه خط چشم نازک کشیدم و یه سایه سفید و ریمل چشمام و زدم و به علاوه یه رژ قرمز که به لبام زدم بعد رفتم یه کیف دستی مشکی از کمدم برداشتم و خرت و پرتامو ریخنم توش یه

    مانتوی جلو باز مشکی هم پوشیدم از بین عطرام با عطر

    *212sexy *

    دوش گرفتم.

    کلیدا رو بر داشتم و بعد چک کردن خونه از از جاکفشی دم در ورودی کفشای سفیدم و برداشتم و پوشیدم از خونه خارج شدم دررو هم قفل کردم از آژانس سر کوچه یه تاکسی گرفتم و حرکت کردم تاکسی جلوی خونه وایساد کرایه رو حساب کردم و از تاکسی پیاده شدم.

    جلوی آپارتمان وایسادم نمیدونم چرا یه حسی بهم می گفت که قراره زندگیم از امشب دوباره تغییر کنه.
    رفتم به سمت در ورودی آپارتمان و زنگ و زدم در بدون هیچ حرف اضافه ای باز شد وارد خونه شدم و از پله ها بالا رفتم به در واحد که رسیدم در زدم همزمان کفشامو هم از پاهام درآوردم در که باز شد قیافه ماهان دلقک و دیدم تا اومد دهنش و باز کنه زودتر گفتم:
    _ ماهان توروخدا عین آدم حرف بزن.

    برام یه پشت چشم نازک کرد و گفت:

    _ اول سلام ، دوم کلام.

    من:

    _ سلام.

    ماهان با لحن معمولی گفت:

    _ علیک خوش اومدی چه عجب ! مارو قابل دونستی.

    من:

    _ این و نگو ماهان دلم براتون تنگ شده بود ولی وقتش رو هم پیدا نمی کردم که بیام.

    ماهان:

    _ باشه منم عرعر.

    همون موقع مهران اومد.

    مهران:

    _ ماهان اذیتش نکن.

    روبه من گفت:

    _ سلام رها خانم خوبی؟.

    من:

    _ سلام مرسی تو خوبی؟
    مهران:
    _ آره عزیزم بیا تو خوش اومدی.

    باهم رفتیم تو ماهان در و بست و به آشپزخونه رفت تا از مهمونا پذیرایی کنه مهران هم من و به اتاق خودش راهنمایی کرد دم در منتظرم موند داخل اتاق شدم و شال و مانتو و کیفم و روی تختش گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
    به مهمونا نگاه می کردم بعضی هارو کم و بیش میشناختم و بعضی هارو هم اصلا همینجور داشتم دنبال یه چهره آشنا می گشتم که مهران گفت:

    _ بیا بریم اونور رها عمو و سپهر اونجان.

    به سمتشون رفتیم ، مشغول صحبت کردن بودن رسیدیم بهشون تا ما رو دیدن صحبتشون و قطع کردن .

    من:

    _سلام عمو فرهاد.
    عمو:

    _ سلام دخترم خوبی؟
    من:
    _مرسی عمو جان شما خوبید؟
    عمو:
    _ ممنون دخترم تو که خوب باشی منم خوبم.
    من:
    _ سلام سپهرخان خوبی؟
    سپهر:
    _ به سلام خانوم کم پیدا ممنون شما خوبی؟
    من:
    _ مرسی.
    همون موقع ماهان با یه سینی شربت اومد و ازما پذیرایی کرد و پیش ما نشست.
    عمو:

    _ چه خبرا دخترم؟
    و اینجوری بحث ما ادامه پیدا کرد و بعد هم من و بردن وبه تازه واردا معرفی کردن برام جالب بود که این همه جن گیر می دیدم با وجود مشکلاتش و سختی کارا انگار طرفداراش زیاد ترم شده بودن.
    خلاصه مهمونی که تموم شد همه خداحافظی کردن و رفتن ماهانم که رفت خوابید منم قصد رفتن کرده بودم که همون موقع عمو اومد نزدیکم وگفت:
    _ رها یه مشکلی پیش اومده.
    من:

    _ عمو می دونید که من این کارو کنار گذاشتم.
    عمو:
    _ دخترم اینجا نمیشه صحبت کرد بیا اتاق کارم مهرانم هست.
    باهم به اتاق کارش رفتیم عمو پیشت میزش و من روی من روبه روی مهران نشستم
    عمو:
    _ راستش رها یه مشکل با یه گروه جدید پیدا کردیم.

    من:
    _ عمو گفتم که من دیگه این کار و کنار گذاشتم مگه یادت رفت دفعه ی آخر چه بلایی سرم اومد؟
    عمو:
    _ میدونم دخترم ولی ما به کمکت نیاز داریم.
    یکم دودل شدم درسته که کارم و کنار گذاشته بودم ولی دلم میخواست دوباره جن گیری کنم
    عمو تردیدم و رو هوا زد و گفت:

    _ رها ازت خواهش میکنم.
    من:
    _ باشه عمو جون مشکل چیه؟
    مهران:
    _ یک گروه با یه نشونی ، که خالکوبی خاصی از یک افعیهست ،اونا یکسری از افراد و که ما هنوز ارتباط اون ها رو با هم نمی دونیم می کشند و یا اینکه اون ها رو اسیر می کنند و بعد از رسیدن به مقاصدشون اون ها رو می کشند و جسد هاشون داخل خرابه ها میندازن.

    عمو ادامه داد:
    _ و البته پروزه جدیدشون به خانواده پدری تو مربوط میشه.
    من پوزخندی زدم و گفتم:

    _ به من ربطی نداره اونا خانواده من نیستن.
    عمو:
    _ این حرف و نزن رها به اونا به عنوان خانوادت نگاه نکن به عنوان آدمایی نگاه کن که به کمک نیاز دارن.
    من:
    _خب باید چیکار کنم؟
    عمو:
    _باید بری پیششون زندگی کنی و بفهمی چی اونجاس که اونا اینقد مشتاقشن.
    من:
    _ نه عمو اصلا حرفشم نزن من حوصله اون پیرمرد خودخواه و قانونای مسخرش و ندارم.
    عمو:
    _ اگه جون همشون در خطر باشه معنیش اینکه جون آینازم در خطره حداقل بخاطر عمت.
    پووووووف پس بگو آقا نگران عشقشه حالا خوبه عمه زنش نیست آخه وقتی رفت آقابزرگ قبوت نکرد با هم ازدواج کنن البته وضع عمو خوبه ولی خب دیگه آقا بزررررگ بعضیا رو در شان خوانوادش نمی دید برا همین عمه رو بهش نداد. هههههههههه یکم فک کردم من عمه آیناز وخیلی دوست دارم از بین خانواده آقابزرگ فقط اون باهام مهربون بود و اذیتم نمی کرد اتفاقا چند وقتیم بود که ازش خبری نگرفته بودم دقیقا از وقتی که گوشیم افتاد تو آب و سوخت شمارش و گم کردم حتما الان خیلی ازم دلخوره.
    عمو:
    _ رها؟
    من:
    _ باشه فکر میکنم بهتون خبر میدم.
    عمو:
    _ باشه پس منتظرم.


    من:

    _ باشه خداحافظ عمو.

    عمو:

    _ خداحافظ دخترم مهران می رسونتت.
    من:
    _ نه مزاحم نمیشم.
    مهران یکم اخم کرد و گفت:
    _داشتیم رها؟من و تو که این حرفا رو نداریم.
    تشکری کردم و به اتاقش رفتم و لباسم و پوشیدم و مهرانم سوییچ و برداشت و ازآپارتمان خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه مهران شروع کرد به حرف زدن:
    _ رها واقعا لطف میکنی اگه کمکمون کنی.
    من:
    _ باشه روش فکر می کنم.
    رسیدیم دم خونه از مهران تشکر کردم و وارد خونه شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    یکم خسته شده بودم و سرم درد می کرد برای همین لباسم و درآوردم و داخل کمد گذاشتم از کیفم هم گوشیم و برداشتم و روی میز و توالت گذاشتم و به حموم رفتم تو حموم داشتم فکر می کردم که پیشنهاد عمو رو قبول کنم یا نه؟ آخرشم به نتیجه ای نرسیدم حوله رو از رختکن برداشتم و دورم پیچیدم از حموم که خارج می شدم که برقا رفت بیرون اومدم چقدر تاریک بود داشتم تو تاریکی دنبال گوشیم میگشتم که احساس کردم تو تاریکی چیزی تکون خورد یکم ترسیدم با عجله گوشیم و پیدا کردم و چراغ قوهش و روشن کردم و نورش و دورتا دور اتاق چرخوندم چیزی ندیدم به سمت کمد رفتم و حوله رو باز کردم لباسام و پوشیدم و از داخل کشوی میز کلید زیرزمین وبرداشتم با حوله موهام و یکم خشک کردم ، با حوله رفتم داخل حیاط و روی بند رخت انداختمش به سمت در زیر زمین رفتم و با کلید در و باز کردم و داخل شدم و به سمت جعبه ی فیوز رفتم و کلیدا رو زدم تا دوباره برقا اومد از زیر زمین خارج شدم و دوباره درش و قفل کردم به اتاقم برگشتم و کلید و داخل کشو انداختم به سمت تخت رفتم تا بخوابم که یه کاغذ روش بود و چیزی روی اون نوشته بودن.

    متن نوشته به این شرح بود:

    (دخالت نکن این یه اخطاره)

    مصمم تر شدم که این کار و کنم پس یه مسیج برای عمو فرستادم که

    (قبوله).

    بلافاصله جواب مسیجم اومد .

    (ماموریتتو از فردا شروع کن) .

    گوشی و روی عسلی بغـ*ـل تخت و گذاشتم و خوابیدم.



    ****

    اه ه ه ه ه ه ه این نور چیه تو صورتم؟
    با عصبانیت ملافه رو کشیدم رو صورتم تا بازم بخوابم که یادم اومد ماموریتم رو باید از امروز شروع کنم با عجله از جام پریدم و به ساعت روی عسلی نگاه کردم که یه ضد حال اساسی خوردم تازه ساعت هفت بود!!!!!!!! به شانسم یه دونه از اون فحش قشنگارو دادم و از جام بلند شدم تصمیم گرفتم خودم و تحویل بگیرم برای همین یه صبحونه حسابی خوردم و مشغول سابیدن خونه شدم که حدود دو ساعت طول کشید بعد از یه حموم حسابی تصمیم گرفتم برم سر اصل مطلب یعنی رفتن به خونه پدریم!پوزخندی زدم هیچ جام نه و خونه ی پدری!!!
    هیییییییییییییی بیخیال!

    گوشی و برداشتم و توی مخاطبین دنبال شماره ی آقابزرگ گشتم وروش کلیک کردم خواستم دکمه برقراری تماس و بزن که انگشم وسط راه خود به خود متوقف شد.
    دوست نداشتم برگردم تو جمعی که فقط عذاب کشیدم خاطراتی که با اون ها داشتم پر از توهین و تحقیر بود پر از ناراحتی پر از درد پر از حسرت !
    داشتم پشیمون می شدم که یه ندایی از درونم گفت:

    (نه رها الان وقت جا زدن نیست تو این قدرت رو داری که به دیگران کمک کنی پس همه ی تلاشتو بکن)

    تعلل و کنار گذاشتم و تماس و برقرار کردم.
    یه بوق ، دو بوق ، سه بوق ... .
    که صدای سرد و خشکش توی گوشم پیچید:
    _ بله؟
    من:
    _ امممممممم ... سلام خوبید آقابزرگ؟
    آقابزرگ:
    _ بله.
    همین! چقدر سرد یکمی حالم گرفته شد.
    من:
    _ راستش می خواستم درباره اون پیشنهادتون باهاتون صحبت کنم.
    آقابزرگ:
    _ کدوم پیشنهاد؟
    من:
    _ اینکه بیام پیشتون زندگی کنم دیگه.
    آقابزرگ:
    _ من پشیمون شدم.
    من:
    _ خب مگه نگفتید که خوب نیست یه دختر از خانواده بخشنده تنها زندگی کنه؟

    آقابزرگ:
    _ تو که فامیلی تو عوض کردی.
    من:
    _ به هر حال فامیلی شما که تو شناسنامم هست که.
    آقابزرگ نفس پر حرصی کشید و گفت:

    _ خیلی خب الان ما ویلاییم آدرس و برات میفرستم بیا.
    بوق ، بوق ، بوق ... .
    بی خداحافظی قطع کرد از اولشم مرد خودخواه و رو اعصابی بود.

    اه اه اه اه اه بلند شدم چمدونم و جمع کردم بعد از طی کردن مراحل طولانی حاضر شدن چمدون و برداشتم و از خونه بیرون رفتم و در رو هم قفل کردم به آژانس سر کوچه رفتم خواستم ماشین بگیرم که نداشتن به خشکی شانس ! رفتم سر خیابون و بقیه راه و با تاکسی رفتم تارسیدم به ترمینال بعد از گرفتن بلیط سوار ولو شدم و به صندلی ها نگاه کردم کنار یه پیرزن جای خالی بود رفتم کنارش نشستم خیلی دلم میخواست بخوابم اما چون تنها بودم اعتباری نبود داشتم از پنجره به جنگل نگاه می کردم و پلکام هم سنگین شده بود منظره قشنگی بود درختای بلند قامت و بوته ها و گل ها و گیاه ها و.... آفتاب هم غروب کرده بود همینجور داشتم به جنگل نگاه می کردم که احساس کردم لا به لای درختا سایه ای دیدم دقیق تر که شدم سایه واضح تر شد و من تونستم یه مرد با چشمای خاکستری رو ببینم چشمای واقعا ترسناکی داشت شک داشتم که یه آدم باشه! توی چشماش خیره شده بودم که یه ولو جلوی دیدم قرار گرفت و وقتی رد شد اون مرد دیگه نبود!
    یکم ترسیدم این مطمئنا یه تحدید بود! والبته احتمال این هم بود که تحدید توی خونه کار همین مرد باشه از اون چشمای ترسناک هم معلوم بود که اگه بیشتر از این فضولی بکنم مطمئنا بلای بدی سرم میاد چون داشتم تو کارش فضولی می کردم اما توی چشاش یه رازی بود که من و مصمم می کرد که همه خطرارت رئ بپذیرم اما حقیقت این راز و کشف کنم!

    چند ساعتی گذشت که به ترمینال رسیدم از ماشین پیاده و از ترمینال خارج شدم تو خیابون منتظر تاکسی بودم که یه تاکسی جلوی پام ترمز کرد و شیشه رو پایین داد و یکم خم شد تا دیدمش یه پیرمرد با قیافه مهربون بود.
    لبخند مهربونی زد وگفت:
    _سلام دخترم مسافری درسته؟
    من:
    _ سلام بله.
    پیرمرد با همون لبخند مهربون گفت:
    _ الان هوا تاریکه و برای یه دختر تنها مثل شما یکم خطرناکه بیا بالا باباجان هر جا بخوای بری می رسونمت.
    من:
    _ ممنون پدرجان.
    سوار ماشین شدم وچمدون رو هم بغـ*ـل پام گذاشتم کاغذ دستم و که آدرس ویلا توش بود دادم دستش و گفتم:



    _ من می خوام اینجا برم پدرجان ممنون میشم من و برسونیین.
    پیرمرد:
    _ باشه باباجان.
    یه الهی به امید تو گفت و راه افتاد مرد مهربونی بود توی راه از خانوادش برام گفت اینکه داره برای دختر دم بختش جهاز درست می کنه از خانم مهربونش و ... .
    اون می گفت و من حسرت می خوردم که چرا باید تنها باشم؟
    بیخیال!!! همیشه تنها بودم مگه برام مهمه؟ ته دلم جواب این سوال و می دونستم اما پوزخندی زدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم انگار آسمون هم دلش مثل من گرفته بود آخه رنگش خاکستری شده بود!
    همون موقع صدای رعد و برق بلند اومد و بعدشم بارون شدیدی شروع به باریدن کرد نفهمیدم چی شد که پلکام سنگین شد و به خواب رفتم.


    ****

    تو خواب عمیقی بودم که احساس کردم کسی من و صدا می زنه چشمام و آروم باز کردم پیرمرد مهربون و دیدم که کمی به عقب خم شده بود.
    پیرمرد:
    _ دخترم؟
    به خودم اومدم:
    _ بله؟
    پیرمرد:
    _ رسیدیم.
    من:

    _ بله ممنونم کرایه ی من چقدر میشه؟
    پیرمرد:

    _ اصلا حرفشم نزن دخترم مهمون منی.
    و خلاصه با کلی بحث رضی شد کرایه رو بگیره با چمدونم از ماشین پیاده شدم به سمت شیشه ی سمت شاگرد رفتم و یکم خم شدم و گفتم:

    _ ممنون پدر جان زحمت دادم.
    پیرمرد:
    _ کاری نکردم دخترم برو داخل خونتون خیس نشی خدا به همراهت.

    من:
    _ من ممنون خداحافظ .

    و ماشین و حرکت داد و رفت برای اینکه بیشتر از این خیس نشم به سمت ویلا رفتم جلوی در وایسادم و زنگ و زدم یکی جواب داد:
    _ بله بفرمایید؟
    من:
    _ تمجید هستم ، رها تمجید.
    در با مکث کوتاهی باز شد و با عجله داخل ویلا شدم.


    *****
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    فصل دوم ( در نزدیکی خطر)
    خیس رو مبلا نشسته بودم و چمدون کنار پام بود منتظر آقابزرگ بودم همه به من نگاه می کردن و با هم پچ پچ می کردن یکم معذب شده بودم که همه ی توجهات روی من بود یه دختری که نمی دونم کی بود گفت:
    من تاحالا تو رو ندیده بودم اوممم تو کی هستی؟
    یکم نگاش کردم نمی دونستم چی جوابش و بدم.
    که صدای عصای آقابزرگ شنیدم محکم و با صلابت از پله ها پایین می اومد همه صداها خوابیده بود پایین پله ها که ایستاد همه به احترامش بلند شدن نگاهش چرخید و روی من ثابت موند.
    با احترام گفتم:
    _ سلام آقابزرگ.
    با غرور سری تکون داد و گفت:
    _ بشینید.
    بد جور ضایع شدم که جواب سلامم و نداد.
    با قیافه جمع شده نشستم آقا بزرگ هم روی یکی از مبلا نشست و شروع کرد به حرف زدن:
    _ رها دختر کیاوشه از این به بعد با ما زندگی می کنه دلم میخواد همه بدونید که اون از خونواده بخشندس و احترامش واجبه و امیدوارم زیاد در مورد گذشته ی اون کنجکاوی نکنید گذشته ها گذشته مهم الانه ، مانی؟
    همه برگشتن و به مانی نگاه کردن که نیشش باز شد و با لحن شیطونی گفت:_ جانم آقابزرگ عزیز خودم؟
    آقابزرگ با بدخلقی گفت:
    _ درست صحبت کن تو هنوز یاد نگرفتی یه مرد باید سنگین باشه؟
    درجا نیشش بسته شد و خیره خیره آقابزرگ و نگاه کرد.
    آقابزرگ:

    _ بسیار خب همه رو به رها معرفی کن.
    از جاش بلند شد و به اتاقش رفت.
    مانی که دید آقابزرگ رفت دوباره نیشش شل شد و به سمت من اومد.
    مانی:

    _ خب با من که آشنا شدیم پس بریم سراغ بقیه.
    یکم تو صورتش دقیق شدم.
    من:
    _ واااای مانی تویی؟
    مانی با حالت مسخره ای گفت:
    _ نه روحمه الان.
    بعدم هرهر خندید اخمی کردم و گفتم :
    _ رو آب بخندی مسخره تو من و یادت نمیاد؟
    مانی یکم نگام کرد و گفت:
    _ باید یادم بیاد؟
    من:

    _ احتمالا بهت گفتن بچه که بودی همه رو آسی می کردی؟
    مانی:
    _ آره.
    من:_ و البته هیچ کس حاضر نبود باهات بازی کنه از بس که شیطون بودی سر همه بلا میاوردی.

    مانی:
    _ خب که چی؟

    من:

    _ یعنی یادت نیست که فقط یه نفر باهات بازی می کرد؟
    مانی عین منگلا نگام کرد:
    _ مثلا کی؟
    با حرص گفتم :
    _ مثلا من.
    هنوز داشت عین خنگا نگام می کرد پووووف از بچگیشم خنگ بود!
    نا امید نگاش کردم:

    _ اگه یادت باشه نازی صدام می کردی.
    مانی که انگار مچ گرفته باشه گفت:
    _ مگه اسمت رها نبود؟

    من:

    _ چرا بود ولی عوض کردم.
    مانی عین کسایی که قراره چیزی کشف کنن تو صورتم خیره شده بود.

    انگار از این آبی گرم نمی شد اومدم چیزی بگم که... .
    مانی عین یه موجود نجیب که تی تاپ دیده باشه نیشش باز شد و گفت:
    _ اِاِاِاون تو بودی که همیشه باهام بازی می کردی؟
    با مسخرگی گفتم :
    _ نه پس عمم بوده.
    مانی برام پشت چشم نازک کرد و گفت:
    _ خب من زیاد چیزی از بچگیام یادم نیست الان که گفتی یادم اومد.

    من:
    _ اوکی.
    مانی:
    _ پس نازی صدات کنم؟

    من با حرص گفتم:
    _ نهههههههه همون رها.
    مانی:
    _ باشه خب چرا قاط میزنی آرومم بگی میفهمما.

    بعدم به بقیه اشاره کرد و گفت:
    _ بیا همه رو بهت معرفی کنم.
    با مانی رفتیم و نزدیک جمع وایسادیم به دو نفر اشاره کرد و گفت:
    _ این خانم مادر بنده مینو و دخترشم خواهرم مهساس.

    جفتشون برام پشت چشم نازک کردن.

    مینو:

    _ وااااه فک کردم دیگه نمیای ولی در هر صورت چون آقابزرگ گفته من حرفی ندارم.
    تو دلم گفتم اصلا جرئت داری حرفی بزنی؟
    مهسا هم فقط به یه خوش اومدی سرد اکتفا کرد.
    یه لبخند شل و ول زدم و تشکر کردم.
    پوووووف این از اولیاشون بعدی ها رو خدا بخیر کنه.

    مانی رفت سراغ نفرات بعدی:
    این آقا عمو کامیار و ایشون هم همسر مهربونشون سوگل خانم و این خانم ها هم دختراشون سیما و صبا هستن و ایشون هم پسرش سامانه.

    عمو کامیار با لحن جدی و سردی گفت:
    _ خوش اومدی!

    همییین از اولشم همشون باهام لج بودن.
    من:
    _ ممنون عمو جون!
    عوضش همسرش با لحن مهربونی گفت:
    _ خوش اومدی دخترم.
    من:

    _ ممنون زن عمو جون.

    سوگل خانم:

    _ دخترم منم جای مادرت هر کاری داشتی بهم بگو.
    من:
    _ ممنون لطف دارید زن عمو جون.
    _ یکم اخم کرد و گفت دخترم اینجوری صدام نکن بهم حس پیری میده.
    من:
    _ سوگل خانم صداتون کنم خوبه؟

    مهربون گفت:
    _ هر جور راحتی.
    مانی:
    _ خب ایشون هم عمه شفق و این آقا هم همسرشون محمد هست و این خانوما دختراش شیوا و شیما و این آقایون هم پسراش شهیاد وشهاب و شهرادن.
    همشون خیلی معمولی اظهار خوشبختی کردن.
    مانی:
    _ این آقا که عمو کامران هستن و این خانم هم همسرشون مهگل خانومه و این آقایون هم پسراش هاکان و ماهان اندو می رسیم به...

    من:
    عمه آیناز.
    مانی متعجب گفت:
    _ مگه تو از ما چند سال دور نبودی؟ پس عمه آیناز و از کجا یادته؟
    من:
    _ گاهی اوقات با هم در ارتباط بودیم.

    مانی:
    _ آهان.
    بعد از مراسم معارفه بقیه بی توجه به من مشغول بحث شدن.

    رفتم کنار عمه آیناز نشستم.
    من:
    _ تحویل نمی گیری آیناز جوون؟
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    با دلخوری گفت:
    _ مگه برات اهمیت دارم که برات مهم باشه تحویلت بگیرم یا نه؟

    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    _ داشتیم آیناز جون؟ تو که وضعیت من و می دونی بعدشم من شمارت و گم کردم آیناز جون.
    وقتی دیدم ساکته ایندفعه با شیطنت گفتم:
    _ بخاطر تو و عمو فرهاد اومدما.
    تا اسم عمو اومد اخم کرد و یه چشم غره بهم رفت و با ناز گفت:
    _ رهاااا؟

    با شیطنت گفتم:
    _ جااانم؟ عمورم همینجوری صدا می کنی که دیوونت شده.

    عمه آیناز:
    _ لوس نشو رها می دونی اگه آقا بزرگ بفهمه چی میشه؟
    من:
    _ نه چی میشه ؟ چرا همیشه ازش می ترسید و طبق خواسته هاش عمل می کنید؟ عمه شما آدم عاقل و بزرگی هستید زندگیتون دست خودتونه چرا اجازه میدید که به جای شما تصمیم بگیره؟
    عمه آیناز:
    _ خوبه ورپریده بزار برسی بعد آشوب راه بنداز.
    لبخندی زدم که صدای یکی از خانوما اومد که فک کنم مهگل خانم بود.
    مهگل خانم:
    _ آیناز برادرزادت اومده ما رو تحویل نمی گیریا.

    عمه آیناز:
    _ نه این چه حرفیه مهگل فقط دلم یکم برای رها تنگ شده بود.
    خلاصه فهمیدم که همه اعضای خانواده بجز اون (پدر رها) و پسرش راه آقابزرگ و در پیش نگرفتن هر کی به یه کاری مشغوله یکی مهندسه ، یکی کارخونه داره ، یکیم... .
    یه نگاه به مردای جمع انداختم خانواده آقابزرگ مردای جذابی داشتن هم از نظر هیکل هم اینکه معمولا چشم هاشون رنگی بود که بهشون جلوه ی خاصی می داد تو همین فکرا بودم که هاکان گفت:
    راستی عمو کیاوش و کیان مأموریتشون تموم شده و دارن بر می گردن.
    همه ابراز خوشحالی کردن منم ناراحت شدم دوست نداشتم ببینمشون بهم حس بدی می داد از جام بلند شدم و به خدمتکاری که داشت از کنارم رد می شد گفتم:

    _ ببخشید چمدون من و کجا گذاشتید؟
    خدمتکار:
    _ تو یکی از اتاقای طبقه بالا.
    من:
    _ کدوم اتاق؟
    خدمتکار:
    _ اتاق سمت راستی انتهای سالن رنگش آبی تیرس.

    _ باشه ممنون.
    اومدم برم بالا که گفت:
    _ شام میل نمی کنید.
    تو دلم گفتم کوفت بخورم بهتره والا ! کی شام خواست.
    من:
    _ نه ممنون به بقیم بگو سرم درد می کرد رفتم بخوابم.
    خدمتکار:
    _ چشم خانم.
    چشمام و با حرص بستم بدم می اومد از این رفتارا انگار هنوز دوران اربـاب بـرده ها بودیم.
    من:

    _ من اسم دارم اسمم رهاس لطفا به اسم صدام کن و اسم شما؟
    خدمتکار:

    _ کلثومم خا... رها خانم.
    من:
    _ باشه کلثوم خانم شبت بخیر و خسته نباشی.
    یه نگاه پر محبتی بهم انداخت و گفت:
    _ شب شما هم بخیر درمونده نباشی !
    از پله ها بالا و به اتاقم رفتم.

    پووووف رنگ تیره دوست داشتم ولی نه برای رنگ اتاق.
    چمدونم و باز کردم و وسایلم و چیندم جالب بود هر اتاقی یه تراس داشت و تراس من درش به پشت ویلا باز میشد و چون پر از دار و درخت بود و هوا هم تاریک بود تقریبا چیزی معلوم نبود لباسام و عوض کردم و گوشی و هدس وری و گذاشتم رو میز عسلی کنار تخت برقا رو خاموش و خودم و روتخت پرت کردم می دونستم حالا حالا ها خوابم نمی بره چون همیشه وقتی جای خوابم عوض می شد بد خواب می شدم پس شروع کردم به آنالیز کردن خانواده بخشنده :
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    فرزند اول خانواده یعنی مینو با هیکل متوسط چشمای درشت سبزروشن و موژه های بلند و با موهای رنگ شده بلوند و لبای متوسط رو به نازک وپوست گندمی و همسرشم فوت کرده.
    دخترشم مهناز با همون قیافه منتها فقط موهاش مشکی بود و البته مانی با یه هیکل چهارشونه و قد متوسط چشمای سبز روشن و پوست گندمی و لبای متوسط.
    فرزند دوم خانواده عمو کامیار با چشمای سبز عسلی و موهای قهوه ای وپوست سفید قد متوسط و لبای معمولی .

    همسرش سوگل با چشمای قهوه ای تیره و پوست سفید و موهای نسکافه ای و هیکل توپر.

    وفرزند اولشون سیما با چشمای قهوه ای و پوست سفید و مو های مشکی و لبای قلوه ای و هیکل توپر.
    فرزند دومشون سامان با چشمای سبز عسلی و موهای قهوه ای وپوست سفید قد متوسط و لبای معمولی .
    فرزند سومشون صبا با چشمای سبز عسلی و موهای مشکی و پوست سفید و قد متوسط و لبای قلوه ای.
    فرزند سوم خانواده عمه شفق با چشمای آبی و پوست گندمی وقد متوسط موهای مشکی با لبای قلوه ای.
    همسرش محمد چشم و ابرو مشکی و قد متوسط و لبای متوسط.
    فرزند اولشون شهاب چشم ابرو مشکی و لبای قلوه ای و موهای مشکی با پوست سفید و هیکل ورزشکاری.

    فرزند دومشون شهیاد با چشمای آبی پوست سفید و لبای قلوه ای وهیکل ورزشکاری.
    فرزند سومشون شهراد با چشمای آبی کمرنگ لبای متوسط و پوست گندمی وهیکل ورزشکاری.
    و فرزند سوم و چهارمشون شیوا و شیما که دو قلو بودن و هر دو با چشمای آبی و پوست و موهای مشکی لبای قلوه ای و به قول معروف شاستی بلند!
    و فرزند چهارم خانواده عمو کامران با چشمای عسلی و پوست سفید و لبای متوسط موهای قهوه ای تیره هیکل متوسط و قد بلند.
    همسرش مهگل خانم با چشمای کهربائی و پوست سفید و قد متوسط و لبای قلوه ای و موهای شرابی و شاستی بلند!
    فرزند اولشون هاکان با چشمای کهربائی و پوست سفید و موهای قهوه ای تیره و لبای قلوه ای قد بلند و هیکل ورزشکاری.
    فرزند دومشونم ماهان با چشمای عسلی و پوست سفید و موهای قهوه ای روشن و لبای قلوه ای قد بلند و هیکل ورزشکاری.
    فرزند پنجم خانواده عمه آیناز با چشمای عسلی و موهای قهوه ای روشن و لبای قلوه ای و پوست گندمی و هیکل توپر.
    واااای بالاخره تموم شد عین قوم عجوج و مجوج می مونن چقد زیادن.

    ولی مثل اینکه یه چند نفرو از قلم انداختم داشتم میشمردم که کیو از قلم انداختم که ... .
    ههههه اون و پسرش و آقابزرررگ و نگفتم.
    پس فرزند شیشم خانواده کیاوش و پسرش کیان که ندیدمشون.
    و آقابزرگ که چشمای مشکی و اون دو جفت اخم که همیشه رو صورتشه و قد متوسط و موهای مشکی که تارهای سفید داشت و با عصای ارزشمندش که همیشه همراهش بود کلا یه آدم نچسب بود!!!
    تو همین فکرا بودم که صفحه ی گوشیم روشن شد گوشی و برداشتم به صفحش که نگاه کردم مسیج داشتم نوشته بود:

    _ بیداری؟
    وا این کی بود دیگه؟

    من:
    _ شما؟
    اون:
    _ پسر بابام (شکلک خنده)
    من:
    _ هرهرهر خندیدیم خو عین آدم بگو کی تو؟
    اون:
    _ مانیم.

    من:
    _ خو عین آدم از اول نمیتونستی بگی؟
    مانی :
    _ نه.
    اومدم یه چند تا فحشش بدم بلکه دلم خنک شه که یه چیزی یادم اومد.
    من:
    _ مانی اینار و ولش تو بهم نگفتی که هر کی به چه کاری مشغوله.
    مانی:
    _ باش واسا برات بتایپم.

    بعد چند دقیقه اینطور نوشت:
    _ بنده کارخونه بابام و میچرخونم عمو کامیار تولیدی داره و بچه هاشم دارن درس می خونن و شوهر عمه شفق و هم تولیدی داره و یه شرکت صادرات و بچه هاشم دارن درس می خونن و عمو کامران تو کار ساختماون سازیه و بچه هاشم درسشون تموم شده و بهش کمک می کنن و عمه آینازم که داره درس می خونه و پدر و برادر جناب عالی که توی ارتش مشغول به کارن.
    من :

    _ باش مرسی از اطلاعاتت شبت بخیر.
    مانی:
    _ نههههه وایسا ببینم چرا شام نخوردی؟

    من:
    _ فضول و بردن زیر زمین پله نداشت خورد زمین.
    مانی:
    _ هه هه هه بامزه خو بگو دیگه.
    من:
    _ فعلا.

    دیگه مانی اس نداد فک کنم حرصش گرفت هه هه هه گوشی و گذاشتم رو میز عسلی بغـ*ـل تخت و خوابیدم.


    ****


    هوووم عجب خوابی کردم بهم چسبید واقعا خسته بودم به پهلو چرخیدم و اومدم دوباره بخوابم که وااای خاک عالم به تو سرم واسه صبحونه دیر کردم از جام پریدم رفتم حاضر شم آخه نه اینکه آقابزرررگ ارتشی بود واسه همین اینجا حکومت نظامی بود همه چی قانون خودش و داشت حاضر که شدم تندتند از پله ها پایین رفتم به ساعت که نگاه کردم نزدیک ده دقیقه تاخیر داشتم به درک ! مگه می خواد چیکار کنه؟ به سمت میز نهارخوری که تو آشپز خونه بود رفتم همه در حال صبحونه خردن بودن به همه صبح بخیر گفتم که با خوش رویی جوابم و دادن یه صندلی کنار ماهان خالی بود رفتم کنارش نشستم آقابزرگم که طبق معمول یه دونه از اون نگاهای عاشقونه که همیشه بهم مینداخت انداخت و گفت:
    _ به ساعت یه نگاه انداختی؟
    من:
    _ بله چطور؟
    آقابزرگ با آرامش و خونسردی گفت:
    _ اینجا قوانین خودش و داره بهتره رعایتشون کنی تا با هم به مشکل نخوریم البته ازت انتظار زیادی ندارم چون می دونم مشکل از تربیت مادرته ولی باید رعایت کنی.
    بغض گلوم و گرفت این چه حرفی بود آخه؟ همه ساکت داشتن به بحث ما نگاه می کردن که آقابزرگ گفت:
    _ صبحونتون و بخورید.

    با این حرفش دوباره همه مشغول شدن اشتهام به کلی کور شده بود یکم نون و پنیر وچایی خوردم تحمل این جمع و نداشتم از جام که بلند شدم.
    آقابزرگ با خشونت گفت:
    _ الان بهت چی گفتم رها؟ تا زمانی که من سر میزم هیچکس اجازه نداره میز و ترک کنه.
    عمه آیناز پادرمیونی کرد:
    _ آقابزرگ کوتاه بیاید رها تازه به جمع ما اومده یکم سختشه قوانین و رعایت کنه.
    آقابزرگ:
    _ این بارو میگذرم میتونی بری ولی دفعه آخرته بهتره دیگه تکرارش نکنی.
    با حرص رفتم اتاقم یه شال و سویی شرت تنم کردم گوشی و هدس وریم و برداشتم با عجله از پله ها پایین رفتم و بوتام و پام کردم به حیاط رفتم یکم لرزم گرفت آخه هوا سرد بود چون تو ماه آذر بودیم به در ورودی رسیدم تا در ورودی و باز کردم یه مرد دیدم میخواست زنگ و بزنه که دستش با دیدن من رو هوا موند و به من خیره شدن.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    یکم خیرش شدم که... .
    هر چی فحش بلد بودم نثار خودم کردم آخه الاغ الان وقت هوا خوردن بود؟
    خودش بود.

    یهو یه مرد دیگم اومد:
    _ بابا چی شده با ... .
    منو که دید حرفش نصفه موند.
    _ شما کی هستید؟

    یه پوزخند زدم و بدون هیچ حرفی ازشون دور شدم مشغول قدم زدن توی کوچه شدم و هدس وری و به موبایل وصل کردم و داخل گوشام گذاشتم تو لیست آهنگام رفتم و پلی کردم:
    صورت خسته نگران و بی آرامش و مریض
    که قایم شده بود زیر آرایش غلیظ
    زخمی از خاطرات تلخ دیروز
    چشم میدوخت به خیابون سرد بی روح
    با تحمل سنگینی نگاه آدما
    هه
    ادامه میداد او به راه نا تمام
    و اولین بار برای آخرین راه
    هه
    بهتره بگم که آخرین چاه
    تنها دو دل تو فکر و با تعجب
    دنبال چی بود؟ پول یا توجه
    تو روزگاری که هرکسی دنبال آشناست
    دخترک میگرده پی یه فرد ناشناس
    که از اون غریبه ها یه عده ماییم
    آروم اشاره زد که شیشه تو بده پایین
    فقط میتونیم امشبو با تو باشیم و بس
    اینو گفت و نشست و در ماشینو بست
    پسر میخواست سر صحبتو وا کنه زود
    تیکه مینداخت منتظر واکنش بود
    ولی ... هه
    دخترک صداشو نمیشنید
    تو دنیایی بود که به سادگی نمیشه دید
    دیدی که بعضی وقتا بغضی تو گلوته
    نمیخوای گریه کنی جلو کسی که پهلوته؟
    هــی ... امان از این زمان
    زمانی که دیگه برد توان از این زبان
    بی همراه بیهوده رهسپار
    این راه بی نور و هم صدا
    سپرده خود رو به دست باد
    اسیر زندون لحظه ها
    تو دلش دردای بیکران
    خسته از حرفای دیگران
    اسیر مردای بی مرام
    واشک میباره با آن
    پسر گفت لعنت به این بخت بد
    خونه ی ما میمونه واسه یه وقت بعد
    سعی نکن با سکوتت زیر پوستم بری
    اگه پایه ای میتونیم خونه دوستم بریم
    خوب حاضری با دو نفر باشی یا نه؟
    معلومه که رفتار دخترک ناشیانست
    سوال تکرار شد حاضری باشی یا نه؟
    و دختر به فکر یک شب و یک آشیانست
    گفت بریم من که همه چی رو از دم باختم
    گناهش پای اونا که منو پس انداختن
    عصبانی از خاطرات خاموش قدیمه
    پی محبت میگرده توی آغـ*ـوش غریبه
    تو خونه ای رشد کرد که عشق نبود
    جای عشق فحش و مشت و زیر چشم کبود
    پدری که جلو مشکلات مختلف ضعیفه
    فقط زورش میرسه به دختر ظریفش
    با خودش گفت پشتم به کیا قرصه؟
    خونوادم؟ اونارو خدا بیامرزه
    اون موقع کی بود احترام به حرفاش بذاره؟
    حالا مجبوره كه تنشو به حراج بذاره
    بی همراه بیهوده رهسپار
    این راه بی نور و هم صدا
    سپرده خود رو به دست باد
    اسیر زندون لحظه ها
    تو دلش دردای بیکران
    خسته از حرفای دیگران
    اسیر مردای بی مرام

    واشک میباره با آن
    ببین تو این قصه هارو میشنوی و میری
    بعد چند بار شنیدن ازش میگذری و سیری
    ممنون از اونی که به دیگری صدامو پاس داد
    بگذریم بریم سراغ ادامه داستانی که
    امروز نوشتنش رو مود من بود
    این یه دردیه که به خیلیا بوده مربوط
    کوه غم بود ولی یه نور انبوه
    پشت کوهه واسه نا امیدی زوده هنوز
    کاری ندارم به اینکه کارش خلاف شرعه
    ولی واسه رابـ ـطه ها اول علاقه شرطه
    وگرنه یه روحه که روی جسمی سواره
    چطور تو آغوشی بره وقتی حسی نداره
    تو این روزگار دردناک و سیاه بی شمع
    ای کاش بگه نگه دار من پیاده میشم
    راه برای ادامه دادن زیاده بی شک
    ای کاش بگه نگه دار من پیاده میشم
    وقت واسه بيشتر گفتن نبود
    ميدونم ... قصه های تو يه عمر آهنگه
    سخته نه؟ ... هه
    خوب خيلی سخته
    رسمش همينه
    ميدونم ... رسمش همينه
    (پیاده میشم _ یاس)

    بعدی و پلی کردم:
    میخوام حرف بزنم ولی کوتاه
    آخه میگن حرف اگه کوتاه باشه زودتر به دل میشینه
    این چیزایی که میخوام بگم تحقییر نیس
    بفهم حرفایی که میزنم یه تهدید نیس


    ببین جنسه ضد من
    برا ادامه ی نسل همه چشما به تواِ
    همه دعا به دوره شکمه مادری که میخواد منقلب کنه
    اگه تو بیرون بیای دنیارو مضطرب کنه
    ببین جنسه ضد من من تثبیت نشدم
    من واسه تو یه موجودم که تعریف نشدم
    تو تو دسته کسی بودی که از جنسه خودمه
    تو گوشت خونده خنده ی من جلفه یه ذره
    اگه ساعتای آخر شب واسه من حرومه
    اگه فحش خارو مادر اصن واسه من نبوده
    اگه تعجب نمیکنن از بد بودنت
    اگه هم خوابیات نشونه ی سر بودنه
    اگه کرم درختیم که تو دنبالشی
    اگه بزنیو بری به من میگن عوضـ*ـی
    اگه فرق نیاز من و تو تباهـ*کاری میشه
    اگه تن واسه تو یه چیز بی ارزشی میشه
    اگه خ*ی*ا*ن*ت تو عدم زنیت منه
    اگه خ*ی*ا*ن*ت من خلاف طبیعت زنه
    اگه بعضی وقتا پولو به تو ترجیح میدم
    اگه وقتی به پول میرسی من تعویض میشم
    اگه گرگایی که با ناموست میپرنو میدری
    اگه خودت گرگ میشی واسه ناموس دیگری
    اگه مهم میشه بکارتو جسارتم
    اگه وقتی منو میخوای که تو اسارتم
    اگه تو بهشتم باشی چشت سیر نمیشه
    اگه "گلم خوش"نباشه دلت گیر نباشه
    اگه همیشه دنبال یکی بهتر از تواّم
    اگه وقت یائسگی دیگه خارج از دورم
    اگه من باعث جهنمی بودنتم
    اگه تو وجودت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    اراده ای مونده یکم
    بزا بگم یه عمره که تو اسارتی
    میگن ذاتت همینه توهین به این راحتی
    بخدا این اگه ها فقط واسه ارزشاته
    قبول بی ارادگی دِ آخه بگو تا کی؟
    یه بارم تو به هرزگیام مهره نه بزن
    یه بارم تو از خوبیات بخونو حرف بزن

    ببین جنسه ضد من به این آزادی بخند
    بفهم ارزشتو مرد به این آزادی بخند

    ببین جنسه ضد من به این آزادی بخند
    بفهم ارزشتو مرد به این آزادی بخند
    آره بخند...به این آزادی بخند...
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    بخند
    (به این آزادی بخند _ جاستینا)

    بعدی و پلی کردم:
    ورس 1 :
    من ساكتم و ، توی خودم غرقم همه خطه قرمزو كشيدن دورم قبلا" و
    همه دور و وريام ، رو به راهن و
    منم خيلی وقته كه بستم كوله بارمو
    كه من بذارم برم ولی اسيره دلم موندم بين دوراهی كدوم مسيرو برم؟
    قدمام جلو ميرن ولی دلم موند عقب
    آره موندم من بين بودنم يا خوندنم
    اينطرفـــــــ كه پليس اون طرفم حسی نيست سر و كله با مخاطب كه ميده بهت قسطی بيست
    واسه همينا ساكتم چون نرسيد خونی به مغز
    وقتی با اين همه تلاش تو رپ نمياد پولی به دست


    کروس :
    الان با خودم وقتی شبهايی كه میشينم
    يادمه میگفتم ديگه رنگ غمها رو نمیبينم
    ولی شكست
    شكست همونی كه میگفت


    دنيا رو تنهايی میگيرم
    الان با خودم وقتی شبهايی كه میشينم
    يادمه میگفتم ديگه رنگ غمها رو نمیبينم
    ولی شكست
    شكست همونی كه میگفت
    دنيا رو تنهايی میگيرم

    ورس 2 :
    كسي كه اينا رو نفهمه غريبست و من از همه خوردم حتی ديدم بدی از دوست
    همون دوستا كه با منن تا وقتی لازمه
    آره تا وقتی دارم با سختی فاصله
    من اون آدمیم كه به كمترينا قانع بود هركی به من رسيد دوستی رو كرد وانمود
    آره الكی رو اهدافم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پافشاری كردم
    آخه با اين همه نبردم راه به جايی اصلا"
    آرزوهام خط خوردن با بيكاری ولی جماعتی رسيدن به همه چی با لابی كاری
    اونا كه رسيدن به همه چی بی هيچ تلاشی
    من و تو هيچ جا نمیرسيم اگه سيريش نباشيم

    کروس :
    الان با خودم وقتی شبهايی كه میشينم
    يادمه میگفتم ديگه رنگ غمها رو نمیبينم
    ولی شكست
    شكست همونی كه میگفت
    دنيا رو تنهايی میگيرم
    الان با خودم وقتی شبهايی كه میشينم
    يادمه میگفتم ديگه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رنگ غمها رو نمیبينم
    ولی شكست
    شكست همونی كه میگفت
    دنيا رو تنهايی میگيرم




    ورس 3 :
    من يه ساحل آرومم كه از جذر و مد پرم نميخوام بذارم برم دوباره مرزو رد كنم
    ميخوام بمونم ، اما كجا؟ پيشه كی؟
    وقتی تحريما ميبنده واسه اهدافه من شيشكی
    وقتی پاهام به زور ، وادار شد نرم آرزو و برنامه ها مثل آوار رو سرم
    پس ميرم يه جا روز و شب خسته گيج نزنيم هی
    يه جا كه نرسه دسته هيچ احدی بهم
    يه جا میخوام تا چند كيلومتريش كسی رد نشه باهام بد نشه ، جلو پاهام سد نشه
    يه جا كه واسۀ شكستم كسی سعی نكنه
    يه جا كه تلفنمم حتی زنگـــــــ نخوره
    نه كه برم سفر يه جا رو ميخوام كه نه شمال باشه نه جنوب نه روز باشه نه غروب
    كه دغدغه شون نباشه فيسبوکـ و فيل*تره لعنتی
    دغدغم نباشه آمپر بنزينه هفتصدی
    كه با خودم خلوت كنم ببينم چند چندم شده نزديکه سی سالم ، كجای قصه بندم؟
    كه هرچی درده خوردم
    يه جا كه از اين مردای حبل نباشه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    كه آبروی هرچی مرده بردن
    يه جا كه مخاطبش داشته باشه دسته بده بفهمه قافيه مهم نيست مهم حرفه دله
    از همه مهمتر اگه بمونم تو همين شهر
    نه ميخوام كسی عاشقم شه نه من درگير كسی شم
    چشامو بستم و نمياد چيزی كه دلم بخواد فقط ميدونم اينی كه هستمو نمیخواد
    يه جا كه شايد زياديه توقعش
    يا من میسازمش يا در ميام از توهمش

    (کوچ _ محمد بیباک)
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    همینجور ساعت ها تو کوچه ها قدم می زدم و آهنگ گوش می دادم هوا یکم تاریک شده بود و خورشید در حال غروب بود آهنگ و قطع کردم و گوشی و تو جیبم گذاشتم تصمیم گرفتم برگردم ویلا بالاخره که چی؟ باید باهاشون رو به رو میشدم یا نه؟
    راه ویلا رو در پیش گرفتم که یه لحظه حس کردم کسی پشتمه برگشتم به پشتم نگاه کردم چیزی نبود فقط یه کوچه خالی ! یکم ترسیدم قدمام و تند تر کردم تا رسیدم به خونه زنگ و زدم در بدون هیچ حرفی باز شد از حیاط گذشتم و داخل خونه شدم که چشمم بهشون خورد کنار آقابزرگ رو مبل سه نفره نشسته بودن بعله دیگه همیشه افتخاراش و کنار خودش مینشوند!
    آقابزرگ با دیدنم اخم گنده ای کرد وبه پسرش گفت:

    _ کیاوش دخترت و دیدی؟

    یه لبخند شل و ول زد که اگه نمی زد سنگین تر بود ! کل جمع روی ما زوم شده بودن.

    اون(پدر رها):
    _ بله پدر جان دخترم بیا پیش من بشین.
    انقد حرصم گرفت دلم میخواست با بیست و یکومی چنان بزنم تو دهنش که نیشش بسته شه خواستم بهش بی توجهی کنم برای همین به سمت پله ها حرکت کردم که صدای وکیل و وصیش اومد:
    _ رها؟ پدرت با تو بود.
    اومدم دهنم و باز کنم و چند تا لیچار بارشون کنم که پشیمون شدم و رفتم کنار عمه آیناز نشستم که این کارم اخمای آقابزرگ و بزرگ تر کرد.
    خلاصه بعد چند دقیقه که نشسته بودن کنار هم گل میگفتن گل میشنفتن.وقت ناهار شد همه به سمت میز نهار خوری رفتن و هر کی یجا نشست حالا نمیدونم چه مرضی بود یه جا وسط اون دوتا برام خالی موند همین مونده بود برم کنار اون دوتا بشینم که دیگه نور علی نور می شد یه نگاه انداختم ببینم جای دیگه ای خالی نیس که دیدم نه نیس با اعصاب خورد رفتم همونجا نشستم حالا منتظر اجازه ی اربـاب این خونه بودیم ببینیم اجازه میده یه دو لقمه سق بزنیم یا نه که افتخار دادن:
    _ شروع کنید.
    حالا انگار اینجا قصر بود اینم شاهش که می گفت اجازه میدم میخوام صد سال سیاه ندی مجبوری یکم غذا ریختم مشغول شدم حالا نمیخوردما عین این کسایی که قراره چیزی کشف کنن فقط همش می زدم.
    غذام و که تموم کردم ساکت و دست به سـ*ـینه نشستم که حاج آقا غذاش و میل کنن بلکن اجازه مرخصی بدن حالا غذاشم تند تند نمیخوردا یه قاشق می خورد یکم می جوید بعد با دستمال میکشید دور دهنش بعد لقمه رو قورت می داد!
    فک کنم میخواس لج من و درآره که باید بگم بسیارم موفق بود.
    چون لجم به شدت در اومده بود همینجور که داشتم حرص میخوردم یکی از بغـ*ـل دستیام گفت:
    _ چه زود غذاتون تموم شد دیگه چیزی میل ندارید؟

    برگشتم ببینم کی بود که نگام افتاد به یه جفت چشم سبز!!! اه اه اه خود شیرین این که کیانه لبخند مسخره ای تحویلش دادم و گفتم:
    _ مرسی به اندازه کافی صرف شده.
    پووووف بالاخره آقابزرگ غذاش و تموم کرد و رفت منم سریع از جام بلند شدم و رفتم بالا گوشی و هدس وریم و گذاشتم رو میز عسلی و به حموم رفتم واقعا به حموم نیاز داشتم چون به اعصابم آرامش می داد.
    بعد از حموم موهام و خشک کردم و لباس کثیفارو انداختم تو سبد رفتم رو تخت نشستم گوشیم و که برداشتم دیدم اوووووف چقد میسکال و اس ازطرف عمو و مهران داشتم شروع کردم به خوندن:
    _ سلام رها رسیدی؟
    _ حالت خوبه؟

    _ کجایی؟
    _ چیکار میکنی؟

    _ رها؟
    _ چرا جواب نمیدی طوریت شده؟
    _ رها؟

    و...
    زنگ زدم به عمو که هنوز نرسیده به بوق دوم جواب داد:
    _ رها خوبی؟

    من:
    _ باید بد باشم؟
    عمو نفس راحتی کشید:
    _ نه این چه حرفیه دخترم نگرانت شده بودم.
    من:
    _ آهان نه حالم خوبه.
    عمو:
    _ خب دخترم چیکارا کردی؟

    من:
    _ باید چیکار میکردم؟
    عمو:
    _ رها؟
    من:
    _ بله؟
    عمو:
    _ مثل اینکه یادت رفت برای انجام مأموریت رفته بودیا.
    من:
    _ نه عمو یادمه ولی من تازه روز دوممه که اینجام چه انتظاری دارید؟
    عمو:
    _ به هر حال هر چی کارت و زودتر شروع کنی زود تر تموم میشه.

    من:

    _ باشه حواسم هست.

    عمو:
    _ مواظب خودت باش خداحافظ.
    من:
    _ شمام همینطور خداحافظ .
    بعد از خداحافظی با عمو ساعت گوشی و تنظیم کردم و خوابیدم .


    *****

    بازم یه صبح دیگه تو عمارت بخشنده ها!
    یعنی من مرده این فامیلیشونما همه چی بهشون می خوره جز بخشنده والا!
    از جام بلند شدم و حاضر شدم تا زودتر برم پایین بلکن مورد توبیخ قرار نگیرم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا