کیان قصد رفتن کرده بود که آیدا گفت:
آقای...
_کیان هستم.
_آره همون، میخواین امشب بریم خارج از شهر؟ من به امیرم بگم بیاد.
_والا چی بگم؟
_زنگ بزنم بهش آیدا؟ می خوام از اونجا برام بگی.
کمی مکث کردم و گفتم:
_خب من که حرفی ندارم؛ اگه کیان سرش شلوغ نباشه.
_که نیست.
تک خندهای کردم و رو به آیدا گفتم:
_زنگ بزن.
و رو به کیان ادامه دادم:
_ببر همون جایی که همیشه خودت میری.
******
شب شده بود، عجیب بود که ماه هرشب کامل بود. ماه آبی بالا سرمون و آسمون پر از نگینای رنگارنگ و سیاهی شب. حصیری پهن کرده بودیم و دراز کشیده بودیم. هوا عالی بود، نسیم خنکی میاومد و سکوت با صدای کوتاه جیرجیک شکسته میشد.
_راستی آیدا تو چند سالته؟
همونطور که چشمم به ماه بود گفتم:
۲۶سالمه
هر سه هم زمان:
چی؟!
_وا چتونه؟!
امیر با حیرت گفت:
چه طور ممکنه؟ می دونی ۲۶سال یعنی هنوز نمی تونی حتی حرف بزنی؟ یعنی یه بچه قنداقیای تو...
_منظورت چیه؟
کیان ادامه داد:
_من ۳۱۲ سالمه.
امیر گفت:
_من۳۰۲ سالمه.
آیدا هم اضافه کرد:
_منم ۲۷۱ سالمه.
آقای...
_کیان هستم.
_آره همون، میخواین امشب بریم خارج از شهر؟ من به امیرم بگم بیاد.
_والا چی بگم؟
_زنگ بزنم بهش آیدا؟ می خوام از اونجا برام بگی.
کمی مکث کردم و گفتم:
_خب من که حرفی ندارم؛ اگه کیان سرش شلوغ نباشه.
_که نیست.
تک خندهای کردم و رو به آیدا گفتم:
_زنگ بزن.
و رو به کیان ادامه دادم:
_ببر همون جایی که همیشه خودت میری.
******
شب شده بود، عجیب بود که ماه هرشب کامل بود. ماه آبی بالا سرمون و آسمون پر از نگینای رنگارنگ و سیاهی شب. حصیری پهن کرده بودیم و دراز کشیده بودیم. هوا عالی بود، نسیم خنکی میاومد و سکوت با صدای کوتاه جیرجیک شکسته میشد.
_راستی آیدا تو چند سالته؟
همونطور که چشمم به ماه بود گفتم:
۲۶سالمه
هر سه هم زمان:
چی؟!
_وا چتونه؟!
امیر با حیرت گفت:
چه طور ممکنه؟ می دونی ۲۶سال یعنی هنوز نمی تونی حتی حرف بزنی؟ یعنی یه بچه قنداقیای تو...
_منظورت چیه؟
کیان ادامه داد:
_من ۳۱۲ سالمه.
امیر گفت:
_من۳۰۲ سالمه.
آیدا هم اضافه کرد:
_منم ۲۷۱ سالمه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: