کامل شده رمان تکرار بی شباهت | .....fateme....کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.....fateme.....

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/10
ارسالی ها
235
امتیاز واکنش
3,860
امتیاز
441
محل سکونت
خراسان
کیان قصد رفتن کرده بود که آیدا گفت:
آقای...
_کیان هستم.
_آره همون، می‌خواین امشب بریم خارج از شهر؟ من به امیرم بگم بیاد.
_والا چی بگم؟
_زنگ بزنم بهش آیدا؟ می خوام از اون‌جا برام بگی.
کمی مکث کردم و گفتم:
_خب من که حرفی ندارم؛ اگه کیان سرش شلوغ نباشه.
_که نیست.
تک خنده‌ای کردم و رو به آیدا گفتم:
_زنگ بزن.
و رو به کیان ادامه دادم:
_ببر همون جایی که همیشه خودت میری.
******
شب شده بود، عجیب بود که ماه هرشب کامل بود. ماه آبی بالا سرمون و آسمون پر از نگینای رنگارنگ و سیاهی شب. حصیری پهن کرده بودیم و دراز کشیده بودیم. هوا عالی بود، نسیم خنکی می‌اومد و سکوت با صدای کوتاه جیرجیک شکسته می‌شد.
_راستی آیدا تو چند سالته؟
همون‌طور که چشمم به ماه بود گفتم:
۲۶سالمه
هر سه هم زمان:
چی؟!
_وا چتونه؟!
امیر با حیرت گفت:
چه طور ممکنه؟ می دونی ۲۶سال یعنی هنوز نمی تونی حتی حرف بزنی؟ یعنی یه بچه قنداقی‌ای تو...
_منظورت چیه؟
کیان ادامه داد:
_من ۳۱۲ سالمه.
امیر گفت:
_من۳۰۲ سالمه.
آیدا هم اضافه کرد:
_منم ۲۷۱ سالمه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    با چشمای گرد شده نگاشون کردم:
    _جدی؟ چه طوری اخه؟
    _هر سال ما ۳۵ روزه.
    _آها. آخه هر سال ما ۳۶۵ روزه.
    هر سه هم زمان:
    _اوه چه خبره!
    آیدا هیجان زده گفت:
    _از اون جا برامون بگو.
    دوباره چشم به ماه آبی دوختم و سعی کردم به یاد بیارم زادگاهم رو، زمینم رو.
    _اون جا، ماه زمین سفیده. شبا نورش خیره کنندست. هر شب یه شکله. یه شب حلالی، یه شب نیمه و یه شب قرص کامل... درختامون سبزن همشون، گل‌هامون سرخن، سرخ سرخ... ساحلامون همش از شنه نه از نقره. یک خورشید زرد داریم فقط. ستاره‌هامون همه سفیده یک دست...
    بغض صدام نشان از دل تنگیم بود:
    حیوونا پر از کرک و پرن و رنگی رنگی... ما نمی‌تونیم نهایتا دو دقیقه بیشتر توی آب باشیم. آسمونمون آبیه، ابرا سفیده...
    _چه قشنگ!
    تلخ خندیدم:
    _آره. خیلی قشنگه!
    سکوت سنگینی بینمون برقرار شد. کیان دستاشو بهم کوبید و بلند شد.
    _خب پاشین دیگه. پاشین ساندویچ‌ها رو بخوریم که از دهن افتاد.
    هر سه پا شدیم تا ساندویچ ‌ها رو بخوریم؛ اما عجیب اشتها نداشتم. دلم برای زمین و خانواده‌ی زمینیم تنگ شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    بعد از این که ساندویچ‌ها رو خوردیم، یکم نشستیم که امیر گفت:
    _آیدا پاشو یکم راه بریم این هضم شه ترکیدم.
    بعد دستشو به سمت آیدا دراز کرد و همراه خودش بلندش کرد:
    _شما نمیاین؟
    کمی جابجا شدم و با بی حوصلگی گفتم:
    _نه دیگه من حوصله راه رفتن ندارم، خودش هضم می شه.
    کیان هم حرفمو تایید کرد و نرفت، آیدا و امیر راه جاده رو گرفتند و پیاده رفتند.
    _دلت تنگ شده هوم؟
    بی این که نگاهش کنم جواب دادم:
    _خودت چی فکر می کنی؟
    جوابی نداد، جوابی نداشت!
    _راستی از رزمهر و روژان چه خبر؟
    آهی کشید و گفت:
    رزمهر، بهتره. بیشتر دلش برا تو تنگ شده. روژانم که نگم بهتره یه کلمه هم حرف نمی زنه. پس فردا هفتم سعیده. بهتر اینه که اثری از...
    سرشو انداخت پایین، انگار به زبون اوردن یه کلمه براش خیلی سخت بود.
    _جنازه سعید نبود فقط خاکسترش مونده بود.
    چند لحظه هردو فقط ساکت موندیم و به نقطه
    ‌ای نامعلوم خیره شدیم. فکر می‌کردیم به زندگی‌هامون، به سرنوشتمون و من به زمین... امیر و آیدا هم اومدن که دیگه کم کم جمع کردیم بریم. بعد از رسوندنشون کیان منو رسوند به همون آپارتمانی که پدرم قبلا توش می موند. کوچه‌ی قشنگی داشت.. این وقت از شب خلوت بود. روبروی خونه پارک کرد:
    _طبقه ی سوم واحد ۸.
    _ممنون به خاطر امشب، از کارات زدی مارو بردی دور دور.
    تک خنده‌ای کرد و گفت:
    _آره دیگه چه کنم مهربونی ازم می چکه.
    هردو خندیدیم و من خواستم پیاده شم.
    _خداحافظ.
    دستی تکون داد و در رو بستم. شیشه رو کشید پایین و صدام زد:
    _آیدا؟
    _هوم؟!
    _میگم که میشه پس فردا بیای پیش رز؟ آخه می‌دونی که می رند سر خاکو اینا بعد...
    _آره آره حتما. اتفاقا می‌خواستم خودم بگم بهت حتما میام فقط آدرس رو بفرست.
    لبخند مهربونی زد وگفت:
    _میام دنبالت.
    _باشه!
    دست تکون دادم و به طرف آپارتمان رفتم. کلید انداختمو درباز کردم. خلوت بود، از آسانسور استفاده کردم. با چشم دنبال واحد هشتم گشتم، داخل شدم. کلید برقو زدم، کوچیک و جمع و جور؛ اما مرتب و شیک... خسته تنی به آب زدم. انگار تو این مدت که رفتیم بیرون، پدر آیدا تدارک لباس و آشپزخونه رو داده بود. درست مثل یه پدر! خودمو رو تخت انداختم و سررسید رو برداشتم. دلم می خواست، بدونم؛ چی به سر پدرم اومده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    سررسید و بوسیدم و بازش کردم، صفحه‌ی اول طراحی زیبایی از چهره‌ی مامان بود. لبخندی بی‌اختیار به لبم نشست. صفحه‌ی دوم طراحیی از چهره‌ی الهه و صفحه ی سوم چهره‌ی من... پدرم کم طراحی می‌کرد. چه قدر تنها بود، مثل من... شروع کردم به خوندن نوشته‌ها، مطالبی درباره‌ی ظاهر سیاره بود و جنس مواد... کمی که گذشت رسید به انسان‌های سیاره، به این که ساختمان بدنشون با ما متفاوته... مثلا ممکنه که سرعت التیام زخم ما بیشتر از این انسان‌ها باشه و برخی حقایق جالبی درباره‌ی اون‌ها(به محض به دست آوردن اطلاعات بیشتر ذکر می کنم) بیشتر که خوندم کم کم پلکام سنگین شد و به خواب رفتم.
    *******
    صدای بی‌وقفه‌ی آیفون باعث شد، با عجله از خواب بپرم. آیدا بود، مثل این که علاقه‌ی عجیبی به همزاد زمینی‌اش پیدا کرده بود! یا می‌خواست بیشتر بدونه، درست مثل من! درو باز کردم. چند لحظه‌ی دیگه روبروی من بود.
    _سلام. خواب بودی؟
    خمیازه‌ی بلند و بالایی کشیدم و گفتم:
    _سلام، خواب بودم.
    همون‌طور که کیسه‌های خرید رو به آشپزخونه می‌برد، گفت:
    می‌دونی ساعت چنده؟ چهار و نیمه خانوم زمینی!
    هنگ کردم. چهارونیم صبح؟ ولی الان به نظر لنگ ظهر بود!
    _چهار و نیم کی؟
    _چهار و نیم شب! وا. خب صبح دیگه الان.
    توجهم به ساعت دیواری جلب شد، تنها چهار عدد داشت یعنی یک دو سه چهار... همین!! با یه حساب سرانگشتی فهمیدم الان ساعت یازده زمینیه! چون خمـار خواب بودم برسی این قضیه رو به بعد موکول کردم و با خودم گفتم شاید پدر چیزی در این مورد توی سررسید گفته باشه!
    _آها، مرسی زحمت کشیدی.
    _جبران می‌کنی.
    تک تک خریدها رو توی جاهای مناسبش چید و دوباره کیفشو برداشت که بره!
    _ا کجا؟
    _می‌رم دیگه کلی کار دارم. فعلا!
    یه دفعه یادم اومد که فردا باید برم سر خاک و فقط دوتا مانتوی روشن از روژان برام مونده.
    _آیدا وقت داری بعد ازظهر یه سر بریم خرید؟ هیچی ندارم!
    _آره، چرا که نه؟! فقط زنگ بزن من دیرم شده شدید خداحافظ.
    و کارتی رو سرسری روی مبل گذاشت. دستی تکون دادم و کارتو برداشتم.
    _دکتر آیدا نوری؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    تا جایی که می‌دونستم هوافضا می‌خوندم! پس یعنی دکتراشو گرفته؟ اگه منم الان زمین بودم. آهی از سر حسرت کشیدم و کارت رو روی میز کوچیک گذاشتم. یه تخم مرغ زدم و صبحونه خوردم. تا غروب یکم از سررسید رو خوندم، علت اعداد روی ساعت هم همون دوتا خورشید بودند. چون تقسیم بندیش مثل ساعت زمینی بود. می‌تونستم حداقل حدود رو تشخیص بدم ساعت دو و نیم یا پنج و نیم زمینی بود که لباس پوشیده، منتظر آیدا بودم. یه پاساژ خوب که بلد بود رفتیم و از همون جا یه دست لباس مشکی خریدم البته به حساب آیدا. خب پولی نداشتم. باید تا وقتی کارای رفتنم، جفت وجور میشد، یه کار کوچیک برای خودم دست و پا می‌کردم. نگاه های مردم از این همه شباهت خیلی جالب بود!
    ***
    آن‌قدر غرق خوندن بودم که نفهمیدم، کی خوابم برد. مثل همیشه دیروقت پاشدم و قرار شد که کیان ساعت چهار زمینی دنبالم بیاد. مشکی‌هامو پوشیدم و منتظر موندم که بیاد. خیلی گرفته بود. کم به حرف می اومد، سخت بود براش... سکوت سنگینی توی ماشین بود.
    _میری خونتون؟
    با صدای خش داری گفت:
    _نه مستقیم میرم سر خاک سعید.
    خوب شد که خونه نمی‌رفت. نمی‌دونستم مادرش با دیدنم دوباره چه واکنشی نشون میده. رسیدیم بهشت زهرا، فضای بدی بود چون خفه بود. صدای قاری قرآن که از همیشه سوزناک‌تر قرائت می‌کرد. مردم غمگین که هرکدوم از سر خاک عزیزشون برمی‌گشتند. پیاده شدیم. دنبالش راه افتادم، حرفی نمی زد، حقم داشت. کم کم صداهای گریه بالا گرفت صدای زجه زدن، صدای داد از درد نداشتن. جمعیتی سیاه‌پوش دور جایی جمع شده بودند. پرچم‌های سیاه مزین به نام سعید ناجی، ناجی. واقعا ناجی بود اون مرد بزرگ. کمی که جلو تر رفتیم. صحنه دلخراشی رو دیدم. روژان دوزانو روی خاک افتاده بود. روی خاک کنار سنگ سیاه، نفس کشیدن براش سخت بود. فقط گاهی به تصویر حک شده‌ی سعید چنگ میزد و اسمشو زجه میزد. تصویری که داشت به چهره‌ی غم دار روژان لبخند می زد. دستمو جلو دهنم گرفتم و سعی کردم حداقل من با دیدن اون صحنه قوی جلو برم. نشستم کنارش، همین. روژان تو اون لحظه نگاه‌های پر ترحم مردم رو نمی‌خواست. گریه‌های بی‌دلیلشون رو نمی‌خواست. فقط یه آغـ*ـوش می‌خواست همین! سنگ قبر درست بین دو تا سنگ دیگه بود، پدری فداکار و مادری دلسوز و آخرین عضو خانواده‌ی ناجی الان پیش پدر و مادرش بود. شونه‌های لرزون روژان رو فشردم و نوازشش کردم. کیان سعی می‌کرد، جمعیتو متفرق کنه. شاید بیشتر از یه ساعت اون‌جا بودیم که روژان کمی فقط کمی آروم گرفت. فقط به سنگ خیره شده بود. کیان هم گوشه‌ای نشسته بود و بی‌صدا به تصویر سعید خیره شده بود. روژان انگار باهاش حرف می زد:
    _رفتی دیگه نامرد؟ به این زودی؟ تنها؟
    شبیه زمزمه بود صداش.
    _آسون نیست سعید، آسون نیست به خدا. مگه رزمهر چند سالشه؟ ها؟
    اشکاش انگار تمومی نداشت، بی صدا و آروم فرود می اومد.
    _حالت خوبه؟ همین‌طوری می خندی دیگه نه؟ من که خوب نیستم.
    کیان کنارش نشست و خواهرشو به آغـ*ـوش کشید. ترجیح دادم نباشم. رفتم سراغ آبی چیزی براش بیارم. یکم که دورتر شدم کسی توجه منو جلب کرد. کسی پشتش به من بود. مردی که داشت، اون‌قدر بادقت سمتی رو می‌پایید. سمتی که دقیقا کیان و روژان نشسته بودند. اون کی بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    سعی کردم بی تفاوت باشم. خب شاید اون فقط یکی بود که داشت نگاه می‌کرد، همین. به سمتی که آب سردکن بود، رفتم و با لیوان آب برگشتم. حالا اون مرد داشت، خیره خیره من رو نگاه می کرد. راستش یکم ترسیدم، سرمو پایین انداختم و توجهی نکردم. وقتی برگشتم پیش روژان، کیان داشت با تلفن صحبت می کرد.
    _اگه یه دفعه دیگه توی پروژه‌ی من دخالت کنی نه من نه تو روشنه؟ به سلامت.
    با عصبانیت گوشی رو قطع کرد و توی جیب شلوارش گذاشت. لیوان آب رو به روژان دادم و به سمتش رفتم.
    _چیزی شده؟
    _نه!
    بد گفت، احساس فضول بودن بهم دست داد؛ اما من فقط نگران شده بودم. انگار فهمید بهم برخورد.
    _از شرکت بهم زنگ زده بودن. مثل این که مشکلی پیش اومده و یکی تو کارام دخالت کرده.
    سری تکون دادم و زیرلب گفتم:
    آها، نگران شدم!
    لبخند کم جونی زد و چیزی نگفت. یکم دیگه موندیم بعدم به سمت ماشین برگشتیم. اول روژان رو رسوند.
    _لطف کردی آیدا که باهامون اومدی. مثل خواهر می‌مونی برام.
    _خواهش می‌کنم عزیزم. مگه من جز شما کیو دارم؟
    _قربونت برم. کار نداری من برم دنبال رزمهر، فعلا.
    _نه ممنون. خدافظ.
    پیاده شد و کیان هم حرکت کرد.
    _ناراحت شدی؟
    چون یه دفعه‌ای پرسید گیج پرسیدم:
    _هوم؟!
    _هیچی!
    شونه‌ای بالا انداختم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم. چه قدر من بین این آدما غریبه بودم. دم مجتمع رسیدیم. درو باز کردم و پیاده شدم. از سمت شیشه کمک راننده گفتم:
    _نمیای بالا؟!
    خندید و گفت:
    _می‌خوای بیام؟!
    _نه تعارف زدم.
    خندید و سرشو به چپ و راست تکون داد. یاد دورهمی فردا شب افتادم.
    _راستی فردا شب آیدا و باباش با امیر میان خونه‌ی من. اگه تو و روژان هم تونستین بیایید.
    _من که مشکلی با شام ندارم؛ ولی روژانو ببینم چی میشه؟
    _پررو من کی گفتم شام؟
    _الان گفتی!
    _خب برو دیگه الان خونه منو هتل می‌کنی، صحبونه هم می‌مونی بدبخت می شم. فعلا!
    دستی تکون داد و با تک بوقی اونجا رو ترک کرد. وارد مجتمع شدم که از بخش مدیریت صدام زدند.
    _خانوم نوری یه لحظه تشریف میارین؟
    _بله بفرمایید؟!
    از زیر میز بسته‌ای رو درآورد و گفت:
    _این بسته برای شماست.
    با تعجب نگاهی به جعبه انداختم و تحویلش گرفتم. من که کسی رو نمی شناسم پس این بسته؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
    _خیلی ممنون آقای صولتی.
    چند قدم که رفتم دوباره برگشتم.
    _ببخشید. نمی‌دونید کی این پاکت رو فرستاده؟
    _خیر، اینو پستچی آورد. چیزی هم نگفت؛ ولی روی همون پاکت باید نشونه‌ای از فرستنده باشه. مشکلی پیش اومده؟
    سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:
    نه چیزی نیس. ممنون!
    دکمه‌ی سوم آسانسور رو زدم و خیلی زود پایین اومد. همین‌طور که توی آسانسور ایستاده بودم، پاکت‌ رو هم باز کردم. یه دعوت نامه بود. به یه جشن از طرف شرکت ماه آبی(blue moon)
    کلید انداختم و وارد خونه شدم. اولش فکر کردم شاید اشتباهی شده ولی وقتی اسمم رو پشت پاک دیدم، چشام از تعجب گرد شد. کارتو توی کشوم گذاشتم تا فردا شب شاید بتونم، از بقیه بپرسم و چیزی بفهمم، فعلا که خیلی خسته بودم. فردا هم که مهمون داشتم و خونه میدون جنگ بود. یه نفر آدم چطور می تونه این‌قدر شلخته باشه! بعد از یه شام ساده و کوچیک، تلویزیون رو روشن کردم و روی مبل ولو شدم. شبکه‌هاش مثل مال خودمون بود. تصمیم گرفتم فیلم ببینم. یه شبکه سریال می‌گذاشت. داستان سه مرد همکار که سر زودتر ازدواج کردن مسابقه گذاشته بودند. هر کی اول ازدواج می کرد جانشین رییس می شد. چه شرط عجیب و غریبی! جالب این‌جا بود که بازیگراش حامد همایون، علی لهراسبی و سینا شبانخوانی بودند. سه خواننده زمینی و سه بازیگر سیلورنایی! دیروقت شد خواستم بخوابم. همین‌طوری دراز کشیده بودم و سررسید پدرم دستم بود. مثل همیشه بوسیدمش، جای دستای پدرم بود. چیزای جالبی از طریقه‌ی محاسبه‌ی ساعت زمینی بر حسب ساعت سیلورنایی نوشته بود و خصوصیات اون سیاره؛ یکم که گذشت چشام روی هم افتاد و خوابم گرفت.
    ***
    صبح زود لباس پوشیدم و زدم بیرون، از همسایمون که یه خانوم نسبتا مسنی بود خانوم صفرزاده، آدرس چند تا پاساژ و سوپر مارکت رو گرفته بودم. اول سری به پاساژها زدم. هیچ مدرکی همراه خودم نداشتم. پس تصمیم گرفته بودم که یه شغل آزاد با یه درآمد کوچیک برای خودم دست و پا کنم. با گشتن چند تا طبقه، تونستم توی یه بوتیک مانتو کار پیدا کنم. مغازه‌ی بزرگ و خیلی شیکی بود و رییسمم خانوم بود! چی بهتر از این می‌خواستم. قرار شد از هفته‌ی دیگه کارمو شروع کنم. از مسیر برگشت یکم خوراکی و وسایل لازانیا خریدم(ماه رمضونه دلتون نخواد، شرمنده. من دلم خواست) خونه رو به حالت نرمال درآوردم. بعد از ظهر نزدیک غروب که شد لازانیا رو پختم و ژله درست کردم(آقا کوفتت شه گشنم شد). از چیزایی که یادمه من اصلا دختر کدبانویی نبودم. نمی‌دونم؛ چرا یهو امشب جو گرفته بودم. یه دوش سریع گرفتم و لباس مناسبی پوشیدم، دیگه کم کم مهمونا می رسیدند. خیلی خوشحال بودم، حس داشتن خانواده شیرین بود. آیفون به صدا دراومد. کیان، روژان و رزمهر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    درو باز کردم و منتظرشون موندم تا بیایند. با همشون سلام کردم و گونه رزمهر رو بوسیدم. با روژان دست دادم و گفتم:
    _خیلی خوشحالم کردی که اومدی.
    زیر چشاش گود شده بود.
    _مرسی که دعوت کردی عزیزم.
    رفتن روی مبل‌ها نشستند و منم ازشون پذیرایی کردم. میوه و شربت و شیرینی... یکم درباره‌ی چیزای مختلف حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم تا بقیشون رسیدند. بلند شدم درو باز کردم. آقای نوری، آیدا و امیر یکی یکی وارد شدن.کاش مامانمم...
    لبخند مصنوعیی زدم و خوش آمد گفتم. امیر کنار کیان نشست و آیدا کنار روژان، آقای نوری هم کنار من نشست. رزمهرم داشت تو خونه برای خودش می‌گشت. بعد از پذیرایی دوباره سرجام نشستم.
    _خب دخترم خوبی؟ مشکلی نداری؟ همه چی خوبه؟
    _بله به لطف شما! من الان هر چی دارم، از شما دارم.
    _این چه حرفیه. تو هم مثل آیدای خودمی.
    خجول از این همه لطفش سرمو پایین انداختم.
    _راستی آیدا جان من کارای رفتنت رو گذاشتم به عهده‌ی دوستم تا بعد ببینیم چی پیش میاد.
    _ممنونم!
    یه دفعه یاد پاکت افتادم. از کشو بیرونش آوردم و نشونش دادم.
    _این پاکت دیشب برام اومد. شما می شناسینش؟ از شرکت ماه آبی!
    با گفتن کلمه‌ی ماه آبی سر کیان به سرعت به سمتم چرخید و اخم کرد.
    _کیان تو این شرکتو می شناسی؟
    صداشو صاف کرد و گفت:
    آره این یه شرکت نجومه قبلا برای یه سری کارای اداری باهاشون دیدار داشتم. راستش دل خوشی ازشون ندارم.
    تک خنده‌ای کردم و چیزی نگفتم که آقای نوری گفت:
    _این همون شرکت دوستمه که قراره کارای تو رو ردیف کنه. آره منم تو این جشن دعوتم. به مناسبت چهلمین سالگرده.
    _ منم دعوتم؟ یعنی بیام باهاتون؟!
    _آره چرا که نه. این جوری بیشتر با هم آشنا می‌شید.
    اخم روی پیشونی کیان از بین نمی‌رفت. معلوم نبود چی شده که این‌طوری تو خودش رفته. بعد از چند دقیقه بلند شدم تا سفره رو پهن کنم که روژان و آیدا هم اومدن کمکم.
    _به به چه کردی خانوم!
    _آیدا من که اصلا شبیه تو نیستم. آشپزیم مزخرف.
    جلوی گربه بزاری قهر می کنه.
    همه با این حرفش خندیدیم که گفتم:
    _حالا مال منم شاید همچین خوب نشده باشه. اگه دست پخت من خوب بوده باشه که یادم نیست.
    _نه حتما خوب شده.
    سفره رو که پهن کردیم، همه دورش نشستند و شروع به خوردن کردند. مثل این که خوششون اومده بود. انصافا خوب شده بود. کیان هنوزم عبوس بود، خلاصه سفره رو جمع کردیم و مهمونا عزم رفتن کردن. ولی آیدا پیشم موند، روژان به خاطر رزمهر نتونست بمونه. بیچاره رزمهر خیلی کم حرف شده بود. داشتم خداحافظی می‌کردم و همه تقریبا رفته بودند، کیان آخرین نفر بود که ایستاد دم در و گفت:
    آیدا برای اون مهمونی میشه، منم به عنوان همراهت ببری؟!
    _اوهوم.
    سری تکون داد و با همون اخم ترسناکش درو پشت سرش بست. اون چش شده بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان

    #پارت_۶۳
    با تعجب به دستایی که گره خورده بودند، نگاه کردم. کیان اخم داشت ولی باهاش دست داد و گفت:
    _منم دوست داشتم هرچه زودتر می‌دیدمتون آقای ناظری، حرف دارم باهاتون.
    _بله بله حتما... چی بهتر از هم صحبتی با کیان مفتخر.
    احساس می‌کردم دارند، برای همدیگه کری(کوری؟منظورم رجز خونیه)میخونند. یه جورایی داشتن به طرف مقابل نشون میدادند که کی قویتره. نمی‌دونم شاید من اشتباه می‌کردم. به طرف میزی که دورش چهار تا صندلی بود، هدایتمون کرد. توی اون سالن بزرگ و شیک که گروهی مشغول نواختن با سازهای مختلف بودند، میز و صندلی‌های زیادی چیده شده بود. به محض این‌که نشستیم مردی با لباس سفید و مشکی خیلی اتو کشیده و مرتب به سمتمون اومد. آقای ناظری گفت که کمی نوشیدنی بیاره.
    محو اطرافم شده بودم. روی صندلیی که بین کیان و اقای نوری بود، نشستم. آقای ناظری هم درست روبروی من قرار گرفته بود.
    _خب خانوم فضایی... شنیدم فرود خیلی سختی داشتی.
    هول شده و با من و من گفتم:
    _اوم بله... راستش... یه جورایی، معجزه شد که زنده موندم.
    _بله؛ اگه جناب کیان نبودند، الان شاید زنده نمی‌موندین...
    کیان دستاشو مشت کرده بود که نشانه ی عصبانیتش بود. پاهاشو تند تند تکون می‌داد که نشانه‌ی اضطرابش بود. چرا کیان هم عصبی بود، هم نگران؟نگران چی؟
    پدرم آقای ناظری رو مخاطب قرار داد:
    _اتفاقا پدر ایشون فرود خیلی بدتری داشتند. پدر آیدا نزدیک ساحل فرود اومده. زنده موندن ایشون واقعا یک معجزه بود؛ اما...
    نفسشو صدادار بیرون فرستاد و ادامه داد:
    _حیف که پروازشون موفقیت آمیز نبود.
    آقای ناظری گفت:
    _بله متاسفانه بی‌تجربگی زیردستان من باعث یک فاجعه شد.
    همین؟ دلیل مرگ پدر من بی تجربگی کارکنان اون شخص با اعتماد به نفس بود؟ به نظر خیلی از خودراضی می‌اومد. زیردست...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    کمی بعد همون مرد با سینی‌ای اومد و چهار جام با نوشیدنی سرخ رنگ آورد و روبروی هر کدوم از ما یکی گذاشت. آخ جون شربت آلبالو! آقای ناظری کم کم از جامش می‌خورد. آقای نوری لب نزد. جام رو برداشتم تا یکم از اون شربت خوش رنگ بخورم. کیان سرشو نزدیک سرم آورد و یواش گفت:
    _آیدا، چی کار می‌کنی؟ می‌دونی اون چیه؟
    یهو توی مغزم یه چراغ روشن شد. سریع جام رو سر جاش گذاشتم و با اخم‌های روی پیشونیم سرمو پایین انداختم. چقدر این آدم به نظرم با همزاد زمینیش متفاوت بود. بعد از صحبت‌هایی که بیشتر بین آقای نوری و ناظری رد و بدل شد، کیان عزم رفتن کرد. خیلی دوس داشتم از اون جمع خارج شم. قبل از این که بلند شه زیر گوشش گفتم:
    می شه منم بیام؟
    سرشو به نشانه‌ی موافقت تکون داد و از جاش بلند شد.
    _خب آقای ناظری خوش حال شدم از دیدنتون. آقای نوری با اجازه!
    _کجا پسرم؟ هنوز که خیلی زوده.
    _کاری برام پیش اومد و گرنه...
    رو به ناظری ادامه داد:
    دوست داشتم بمونم.
    اما اون حتی نگاهشم نکرد. آقای نوری بلند شد و باهاش دست داد. منم صندلی رو کشیدم عقب و خواستم برم.
    _اگه میشه منم با ایشون برم خونه. خیلی سرم درد می‌کنه.
    ناظری از جاش بلند شد و ابراز نگرانی کرد:
    _اگه حالت بده می‌خوای...
    کیان حرفشو قطع کرد:
    _نه من ایشونو می رسونم خونه حالشون بهتر میشه.
    _هر جور راحتید.
    _پس دخترم مواظب خودت باش رسیدی، خبر بده.
    _چشم، با اجازه؟
    خلاصه با هر بدبختی‌ای بود، زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. کیان عصبانی و با سرعت می روند. خیلی دوست داشتم ببینم چشه!
    با من من پرسیدم:
    کیان تو. حالت خوبه؟
    جوابی نداد و سرعتشو بیشتر کرد.
    _کیان یواش تر برو.
    سرعت بیشتر، سرعت بیشتر و جنون گرفته بود انگار دیگه مسیر رو نمی‌دیدم. جیغ کشیدم.
    _کیان یواش تر برو دیوونه...
    یه دفعه انگار به خودش اومد، سرعت کم شد که چون کمر بند نبسته بودم با سر رفتم تو شیشه‌ی روبروم. آخ سرم... فقط حس کردم که مایعی روی پوست سرم روان شد و صدای گنگ کیان که پشت سرهم اسمم رو با داد تکرار می‌کرد. دیگه بقیش سیاهی مطلق بود و یه خواب آروم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا