- عضویت
- 2016/07/27
- ارسالی ها
- 307
- امتیاز واکنش
- 6,410
- امتیاز
- 541
رفتم پایین از بی بی یه لقمه گرفتم. از خونه زدم بیرون و رفتم کنار بچه ها که الکی قیافه حیرت زده ها رو به خودشون گرفتن و گفتن:وای رویا خودتی
_کوفت برید خودتونو مسخره کنید
سهند:می خوایم تو رو مسخره کنیم
_شما بی خود کردین هنوز کار دیشبتونو فراموش نکردم
مهیار :اوه اوه سهند داداش موضوعو عوض کن
سهند:چه هوایی!
سپی دستش رو به صورت خاک تو سرت به سهند نشون داد. آنید گفت:آجی جونم بد نشو دیگه ما چون می دونستیم تو می تونی مثل قهرمان یه دلاور ما رو نجات بدی اون کارو کردیم وگرنه ما که هیچ وقت پشت تو رو خالی نمی کنیم ،می کنیم بچه ها؟
باهم گفتن :نه
چشمام رو ریز کردم وگفتم :اون حیوون گوش درازی که فکر می کنید منم خودتونید
سپی:هین نگو آجی
_فقط بگم کارتون به من گیر کرد حاضر نیستم براتون کاری بکنم
ماهان:حیف شد
از کنجکاوی پرسیدم :چی حیف شد؟
ماهان :با بچه ها تصمیم گرفته بودیم برای این که از دلت در بیاریم بریم دریا
_چی؟؟
مهتا:می خواستیم بریم اما خب می دونی ماکان...
سریع گفتم :ماکان که الان می رم باهاش حرف می زنم کجاس؟
مهیار :پشت عمارت
سریع راه افتادم. وسط راه برگشتم و به قیافه های خندونشون نگاه کردم وگفتم:
فکر نکنید گول خوردم دارم میرم با ماکان حرف بزنم...چون دلم می خواست دریا ببینم دارم می رم حرف بزنم
بعد سریع رفتم پشت عمارت ماکان رو دیدم با دوتا مرد. ماکان داشت بهشون دستور می داد. آروم گفتم : ببخشید
برگشت سمتم گفتم : می تونم چند لحظه باهات حرف بزنم
سری برای اون دوتا مرد تکون داد اونا که رفتن گفت :بگو
_امم می گم می شه چیز کنی تا ما چیز کنیم
بی حوصله گفت :چیز چیه ؟
_می گم می شه اجازه بدی با بچه بریم دریا
ماکان :خواسته هات دارن زیاد می شن
_قول می دم آخریش باشه
ماکان:بهتره الکی قول ندی وقتی نمیتونی نگهش داری
_چشم...حالا می تونیم بریم؟
ماکان :برید
یهو از دهنم پرید :ماکان تو به این خوبی نمی دونم چرا بقیه ازت می ترسن؟! به نظره من که اشتباه می کنن
ابروهاش رو داد بالا وگفت :پس فکر می کنی من خوبم؟ جالبه!
_فقط یه کوچولو
ماکان:بهتره سریع بری تا تصمیمو عوض نکردم
_ایش ضد حال...اصلا هم خوب نیستی
بعد پشتم رو کردم بهش دویدم رفتم کنار بچه ها که دیدم آماده منتظرم وایستادن. با تعجب گفتم :شما ها چرا آماده اید ؟
سپی:می دونستیم راضیش می کنی به خاطر همین گفتیم آماده باشیم الکی کلی وقت برای آماده شدن نگیریم
آنید:بدو برو آماده شو
سریع رفتم آماده شدم و برگشتم پایین. باز مثل اون دفعه ما دخترا با سهند رفتیم و ماهان ومهیار باهم. تقربیا یک ساعت بعد جلوی دریا بودیم. همین که سهند ماشین رو نگه داشت پریدم پایین دویدم سمت دریا وگفتم:سلام دریا جون
صندلام رو در آوردم و رفتم تو آب. با ذوق راه می رفتم بچه ها اومدن. با دیدن کارام می خندیدن سهند گفت:رویا زشته الان با خودشون می گن دختره دریا ندیده اس
_برو بابا
بعد دست سپی و آنید رو گرفتم کشیدم تو آب شروع کردم آب ریختن سمتشون. این شد که آب بازیمون شروع شد. یکم که گذشت آروم گفتم :
بچه ها...مهتا
سپی:برو که هواتو داریم
دست مهتا رو گرفتم کشیدم اومد تو آب. سپی و آنید شروع کردن آب ریختن سمتش منم شروع کردم سمتش آب ریختن. مهتا بی چاره فقط جیغ می زد. با طرفداری سهند از خجالت قرمز شد . سرش رو انداخت پایین. کم کم ماهان و مهیار اومدن دو دسته شدیم شروع کردیم به آب بازی آخرش پسرا کم آوردن رفتن رو ماسه ها دراز کشیدن ما هم بعد از یکم آب بازی کردن رفتیم کنارشون نشستم.
_کوفت برید خودتونو مسخره کنید
سهند:می خوایم تو رو مسخره کنیم
_شما بی خود کردین هنوز کار دیشبتونو فراموش نکردم
مهیار :اوه اوه سهند داداش موضوعو عوض کن
سهند:چه هوایی!
سپی دستش رو به صورت خاک تو سرت به سهند نشون داد. آنید گفت:آجی جونم بد نشو دیگه ما چون می دونستیم تو می تونی مثل قهرمان یه دلاور ما رو نجات بدی اون کارو کردیم وگرنه ما که هیچ وقت پشت تو رو خالی نمی کنیم ،می کنیم بچه ها؟
باهم گفتن :نه
چشمام رو ریز کردم وگفتم :اون حیوون گوش درازی که فکر می کنید منم خودتونید
سپی:هین نگو آجی
_فقط بگم کارتون به من گیر کرد حاضر نیستم براتون کاری بکنم
ماهان:حیف شد
از کنجکاوی پرسیدم :چی حیف شد؟
ماهان :با بچه ها تصمیم گرفته بودیم برای این که از دلت در بیاریم بریم دریا
_چی؟؟
مهتا:می خواستیم بریم اما خب می دونی ماکان...
سریع گفتم :ماکان که الان می رم باهاش حرف می زنم کجاس؟
مهیار :پشت عمارت
سریع راه افتادم. وسط راه برگشتم و به قیافه های خندونشون نگاه کردم وگفتم:
فکر نکنید گول خوردم دارم میرم با ماکان حرف بزنم...چون دلم می خواست دریا ببینم دارم می رم حرف بزنم
بعد سریع رفتم پشت عمارت ماکان رو دیدم با دوتا مرد. ماکان داشت بهشون دستور می داد. آروم گفتم : ببخشید
برگشت سمتم گفتم : می تونم چند لحظه باهات حرف بزنم
سری برای اون دوتا مرد تکون داد اونا که رفتن گفت :بگو
_امم می گم می شه چیز کنی تا ما چیز کنیم
بی حوصله گفت :چیز چیه ؟
_می گم می شه اجازه بدی با بچه بریم دریا
ماکان :خواسته هات دارن زیاد می شن
_قول می دم آخریش باشه
ماکان:بهتره الکی قول ندی وقتی نمیتونی نگهش داری
_چشم...حالا می تونیم بریم؟
ماکان :برید
یهو از دهنم پرید :ماکان تو به این خوبی نمی دونم چرا بقیه ازت می ترسن؟! به نظره من که اشتباه می کنن
ابروهاش رو داد بالا وگفت :پس فکر می کنی من خوبم؟ جالبه!
_فقط یه کوچولو
ماکان:بهتره سریع بری تا تصمیمو عوض نکردم
_ایش ضد حال...اصلا هم خوب نیستی
بعد پشتم رو کردم بهش دویدم رفتم کنار بچه ها که دیدم آماده منتظرم وایستادن. با تعجب گفتم :شما ها چرا آماده اید ؟
سپی:می دونستیم راضیش می کنی به خاطر همین گفتیم آماده باشیم الکی کلی وقت برای آماده شدن نگیریم
آنید:بدو برو آماده شو
سریع رفتم آماده شدم و برگشتم پایین. باز مثل اون دفعه ما دخترا با سهند رفتیم و ماهان ومهیار باهم. تقربیا یک ساعت بعد جلوی دریا بودیم. همین که سهند ماشین رو نگه داشت پریدم پایین دویدم سمت دریا وگفتم:سلام دریا جون
صندلام رو در آوردم و رفتم تو آب. با ذوق راه می رفتم بچه ها اومدن. با دیدن کارام می خندیدن سهند گفت:رویا زشته الان با خودشون می گن دختره دریا ندیده اس
_برو بابا
بعد دست سپی و آنید رو گرفتم کشیدم تو آب شروع کردم آب ریختن سمتشون. این شد که آب بازیمون شروع شد. یکم که گذشت آروم گفتم :
بچه ها...مهتا
سپی:برو که هواتو داریم
دست مهتا رو گرفتم کشیدم اومد تو آب. سپی و آنید شروع کردن آب ریختن سمتش منم شروع کردم سمتش آب ریختن. مهتا بی چاره فقط جیغ می زد. با طرفداری سهند از خجالت قرمز شد . سرش رو انداخت پایین. کم کم ماهان و مهیار اومدن دو دسته شدیم شروع کردیم به آب بازی آخرش پسرا کم آوردن رفتن رو ماسه ها دراز کشیدن ما هم بعد از یکم آب بازی کردن رفتیم کنارشون نشستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: