کامل شده رمان رویای من | سحربانو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سحربانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/27
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
6,410
امتیاز
541
رفتم پایین از بی بی یه لقمه گرفتم. از خونه زدم بیرون و رفتم کنار بچه ها که الکی قیافه حیرت زده ها رو به خودشون گرفتن و گفتن:وای رویا خودتی
_کوفت برید خودتونو مسخره کنید
سهند:می خوایم تو رو مسخره کنیم
_شما بی خود کردین هنوز کار دیشبتونو فراموش نکردم
مهیار :اوه اوه سهند داداش موضوعو عوض کن
سهند:چه هوایی!
سپی دستش رو به صورت خاک تو سرت به سهند نشون داد. آنید گفت:آجی جونم بد نشو دیگه ما چون می دونستیم تو می تونی مثل قهرمان یه دلاور ما رو نجات بدی اون کارو کردیم وگرنه ما که هیچ وقت پشت تو رو خالی نمی کنیم ،می کنیم بچه ها؟
باهم گفتن :نه
چشمام رو ریز کردم وگفتم :اون حیوون گوش درازی که فکر می کنید منم خودتونید
سپی:هین نگو آجی
_فقط بگم کارتون به من گیر کرد حاضر نیستم براتون کاری بکنم
ماهان:حیف شد
از کنجکاوی پرسیدم :چی حیف شد؟
ماهان :با بچه ها تصمیم گرفته بودیم برای این که از دلت در بیاریم بریم دریا
_چی؟؟
مهتا:می خواستیم بریم اما خب می دونی ماکان...
سریع گفتم :ماکان که الان می رم باهاش حرف می زنم کجاس؟
مهیار :پشت عمارت
سریع راه افتادم. وسط راه برگشتم و به قیافه های خندونشون نگاه کردم وگفتم:
فکر نکنید گول خوردم دارم میرم با ماکان حرف بزنم...چون دلم می خواست دریا ببینم دارم می رم حرف بزنم
بعد سریع رفتم پشت عمارت ماکان رو دیدم با دوتا مرد. ماکان داشت بهشون دستور می داد. آروم گفتم : ببخشید
برگشت سمتم گفتم : می تونم چند لحظه باهات حرف بزنم
سری برای اون دوتا مرد تکون داد اونا که رفتن گفت :بگو
_امم می گم می شه چیز کنی تا ما چیز کنیم
بی حوصله گفت :چیز چیه ؟
_می گم می شه اجازه بدی با بچه بریم دریا
ماکان :خواسته هات دارن زیاد می شن
_قول می دم آخریش باشه
ماکان:بهتره الکی قول ندی وقتی نمیتونی نگهش داری
_چشم...حالا می تونیم بریم؟
ماکان :برید
یهو از دهنم پرید :ماکان تو به این خوبی نمی دونم چرا بقیه ازت می ترسن؟! به نظره من که اشتباه می کنن
ابروهاش رو داد بالا وگفت :پس فکر می کنی من خوبم؟ جالبه!
_فقط یه کوچولو
ماکان:بهتره سریع بری تا تصمیمو عوض نکردم
_ایش ضد حال...اصلا هم خوب نیستی
بعد پشتم رو کردم بهش دویدم رفتم کنار بچه ها که دیدم آماده منتظرم وایستادن. با تعجب گفتم :شما ها چرا آماده اید ؟
سپی:می دونستیم راضیش می کنی به خاطر همین گفتیم آماده باشیم الکی کلی وقت برای آماده شدن نگیریم
آنید:بدو برو آماده شو
سریع رفتم آماده شدم و برگشتم پایین. باز مثل اون دفعه ما دخترا با سهند رفتیم و ماهان ومهیار باهم. تقربیا یک ساعت بعد جلوی دریا بودیم. همین که سهند ماشین رو نگه داشت پریدم پایین دویدم سمت دریا وگفتم:سلام دریا جون
صندلام رو در آوردم و رفتم تو آب. با ذوق راه می رفتم بچه ها اومدن. با دیدن کارام می خندیدن سهند گفت:رویا زشته الان با خودشون می گن دختره دریا ندیده اس
_برو بابا
بعد دست سپی و آنید رو گرفتم کشیدم تو آب شروع کردم آب ریختن سمتشون. این شد که آب بازیمون شروع شد. یکم که گذشت آروم گفتم :
بچه ها...مهتا
سپی:برو که هواتو داریم
دست مهتا رو گرفتم کشیدم اومد تو آب. سپی و آنید شروع کردن آب ریختن سمتش منم شروع کردم سمتش آب ریختن. مهتا بی چاره فقط جیغ می زد. با طرفداری سهند از خجالت قرمز شد . سرش رو انداخت پایین. کم کم ماهان و مهیار اومدن دو دسته شدیم شروع کردیم به آب بازی آخرش پسرا کم آوردن رفتن رو ماسه ها دراز کشیدن ما هم بعد از یکم آب بازی کردن رفتیم کنارشون نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    ساکت نشسته بودیم همه تو فکر بودن که بلند گفتم :خب
    از جاشون پریدن.
    سهند:خب و درد ،خب و مرگ
    سپی :مرگ بی شعور سکته کردم
    آنید:همین گاو بازی ها رو در آوردی که رو دست مامان و بابات موندی
    مهیار:واقعا که بی شعور
    مهتا :خاک تو سرت تو فکر بودیما
    ماهان :یعنی یه ذره شعور نداری
    _خب اگه تخریب شخصیتیتون تموم شد یه کاری کنید حوصلم سر رفته
    سهند :زیرشو کم کن
    _وای وای فرزندم تو چه قدر با نمکی شبا تو آب نمک می خوابی؟
    سهند حالت متفکری گرفت و گفت :نه مادرجون مامانم میگه از وقتی به دنیا اومدم گوله نمک بودم
    سپی :دروغ نگو مامان می گفت این قدر گوشت تلخ بود و گریه می کرد که نگو
    سهند :باور نکنید
    حالت فیلسوف ها رو گرفتم و گفتم :از قدیم گفتن حرف راست رو یا از بچه بشنو یا از دیوونه
    سپی :این الان توهین بود یا تعریف؟!
    _نمی دونم هر کدوم دلت خواست انتخاب کن
    با وزیدن باد خودم رو بغـ*ـل کردم و گفتم :بچه ها سرد نیس؟
    مهتا:چرا یکم
    سهند سریع به مهتا گفت :می خوای بریم
    مهتا قرمز شد! سرش رو انداخت پایین و گفت :نمی دونم نظر بچه ها چیه؟
    همه با رفتن موافقت کردن. سوار ماشین شدیم و برگشتیم عمارت. از بچه ها خداحافظی کردیم و وارد خونه شدیم که بچه ها سریع رفتن تو اتاقاشون تا برن دوش آب گرم بگیرن منم رفتم تو اتاقم تا برم حموم که مامان زنگ زد و حدود یک ساعت حرف زد! بعد که قطع کرد پریدم تو حموم و با لباس رفتم زیر دوش و بازش کردم. با ریختن آب یه هین کشیدم! چشمام باز شد. به جای آب گرم ،آب سرد باز کرده بودم. دوندون هام به هم می خورد. سریع شیر آب سرد رو بستم و آب گرم باز کردم و رفتم زیرش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    شروع کردم به شستن خودم.بعد نیم ساعت اومدم بیرون و لباس پوشیدم. موهامم خشک کردم و رفتم پایین. دیدم فقط بی بی جونم نشسته مثلا داره تلویزیون می بینه. رفتم کنارش دستم رو انداختم رو شونش. یه ماچ گنده از لپ های خوشمزش گرفتم. یهو به خودش اومد و گفت: وای دختر خدا خفت نکنه ترسیدم
    گفتم: بی بی خاتونم چرا تو فکری ؟
    یه آهه پر سوز کشید و گفت: دلم تنگ شده رویا جان.
    گفتم: فدای دلت بشم واسه کی آخه؟
    گفت: واسه بابا بزرگت دلم تنگ شده یهو یادش افتادم جاش خیلی خالیه
    ای جانم هنوزم با عشق ازشوهر جونش حرف می زنه.
    گفتم:نبینم غمتو عشقم خودم یه تنه همه دل تنگیاتو رفع می کنم
    بی بی یه خندهی خوشگل نثارم کرد و گفت: انشاا... خوشبخت شی و عروسیتو ببینم عزیزه دلم
    خخخ این قده ذوق کردم که نگو.
    بلند داد زدم و سرم رو بالا بردم گفتم:آآآآآآآآمییییین
    همین که سرم رو آوردم پایین دیدم بچه ها رو پله وایستاده بودن و نگام می کردن و سرشون رو به عنوان تاسف تکون می دادن.
    سپی:ترشیده
    آنید:خجالتم خوب چیزیه واالا
    سهند:نچ نچ اینو باش انگار بو ترشیش زده بالا
    خلاصه هرکی یه چیزی گفت. با ناز گفتم:
    نه این که شماها دلتون نمی خواد!خوبه ازمنم بدترین
    خلاصه دور هم جمع شدیم و بی بی جونمم یه عصرونه خوشمزه آماده کرد. تا تونستیم خوردیم بعد بلند شدیم وسایل رو جمع کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    رو به بچه ها کردم و گفتم:خب حالا چیکار بکنیم؟ حوصلمان سر رفته
    سپی :آه ای خواهر در این هوای تابستانی و گرم نمی شود کاری کرد
    یهو دیدم یکی محکم هم زد پس گردن من هم سپی،آخ آخ بترکی چقدر محکم زدی. دیدیم آنید زده و با نیش بازم داره نگامون می کنه.
    بعد از کلی مسخره بازی تصمیم گرفتیم امشب فیلم ترسناک بذاریم ببینیم.
    شب شد بچه ها رو خبر کردیم بیان.بعداز شام اومدن، سهند یه فیلم ترسناک گذاشت .وااایی حالا من چیکار کنم همین جوریش توهم می زنم چه برسه فیلم ببینم ولی خب نباید به روم بیارم. خلاصه برقا رو خاموش کردن فیلم شروع شد. پسرا که انگار داشتن فیلم کمدی نگاه می کردن ولی ما دخترا تا آقا روحه میومد یه جیغ بنفش می زدیم و همدیگرو بغـ*ـل می کردیم،فیلم تموم شد یهو جو گیر شدم گفتم:برید بابا با این فیلمتون این بود که می گفتین ترسناکه؟
    یهو دیدم همگیشون برگشتن نگام کردن که مهیار ذلیل شده گفت:اگه راست می گی نترسی دختر شجاعی هستی برو تا انتهای عمارتو بیا
    دیدم همه نگاشون به منه حالا چه غلطی کنم من آخه؟گفتم:
    هه پس چی ؟ چی فکر کردی منو ترس؟
    خلاصه با هزار تا صلوات و دعا پاشدم رفتم. واییی ننه چه تاریکه! آخه از عمارت بزرگ گذشتم دیدم یا خدا انگار جنگله!
    موندم برم یا نه اگه برم آقا روحه بیاد بخورتم چی؟ ای خدا،روح کجا بود دیونه شدیا برو خدا باهاته.
    داشتم همین طوری می رفتم که به وسط باغ رسیدم. حس کردم یکی هم نگام می کنه هم راه می ره. دیگه نفهمیدم چی شد چنان جیغی زدم که فکر کنم روح که هیچ آبا و اجداد روحم کر شد. حالا همین جوری جیغ می زدم که دیدم روحه داره میاد سمتم. تند می گـه: هیییس ساکت شو دختره ی احمق
    مگه روح سیاهه!؟ مگه می شه انسان رو لمس کنه؟! یهو دیدم وای دستش رو دهنمه و می گـه: ساکت باش
    نفهمیدم چی شد فقط پام رو بلند کردم و زدم وسط پاش یعنی فکر کنم مرد روحه. تا دستاش رو ول کرد خودش رو گرفت بعد با صدای ترسناکی گفت: می کشمت
    حالا من بدو اون بدو البته آقا روحه داشت به زور راه می رفت نمی دونستم کجا می رم فقط مستقیم می رفتم همه جاهم تاریک بود. برگشتم دیدم خبری نیس گفتم: ایول برم به بچه ها بگم با یه روح درگیر شدم
    که یکی محکم منو کوبوند به درخت و گفت :می کشمت
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    دیدم روحه گفتم :آقا روحه به خدا من تقصیر نداشتم همش اون بی شعورا گولم زدن به خدا نمی خواستم اذیتتون کنم تو رو خدا منو نخور من بدمزه ام
    دیدم هیچ حرکتی نمی کنه چشام رو وا کردم دیدم ای جانم چه چشمای قشنگی چه قدر آشناس. یکم دیگه چشمام عادت کرده بود به تاریکی دیدم اه این که ماکان خودمونه. پس روح نیس! که یهو گفت:آخه چه قدر تو خنگی هان؟ آدم این قدر باید احمق باشه؟
    چنان دادی می زد که نگو. با خودم گفتم با پررو بازی نمی شه کاری کرد چشام رو مظلوم کردم و گفتم: ببخشید خب ترسیدم
    دیدم داره نگام می کنه. فشار دستاش داشت زیاد می شد رو پهلو هام یهو گفتم :آخ
    به خودش اومد گفت:چرا این قدر می خوای خودتو بچسبونی به پسرا هان؟ فکر کردی من گول کاراتو حرفاتو می خورم؟ هه چه قدر واسه ما ها نقشه کشیدی؟ بگو چی می خوای؟
    نفهمیدم چی شد فقط برای بار دوم بود که داشت توهین می کرد. دستم رو بلند کردم که بزنم تو صورتش که تو هوا گرفت و گفت: چه گوهی می خواستی بخوری؟
    قاطی کردم و گفتم: خودت چه گوهی خوردی؟ فکر کردی کی هستی؟ یه آدمه خودخواهه عقده ای که فقط بلده عقده هاشو سر دیگران خالی کنه اگه من خراب بودم احتیاجی نبود که ییام تو روستا اینکارو کنم پسر فراوون تو شهر خودمون ریخته
    به خودم که اومدم دیدم کله صورتم خیسه خیسه. اونم مثل گاوی که از دماغش دود می ده نگام می کنه. هلش دادم اومدم برم که یهو دستم رو گرفت کشیدم تو بغلش و سفت نگهم داشت. تا می تونست فشارم می داد. گفت :بگو غلط کردی تا ولت کنم
    گفتم :بمی رمم نمی گم تو یه عقده ایه روانی هستی که به خودتم شک داری خدا می دونه چقدر تجربه داشتی که همرو به یه چشم می بینی
    دستاش یکم شل شده بود. محکم هلش دادم و دویدم که برم. وسط راه برگشتم دیدم اون جا وایستاده نگام می کنه.
    همه نفرتم رو جمع کردم و داد زدم: ازت متنفففرم
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    دویدم سمته عمارت. بچه ها داشتن بازی می کردن محل ندادم رفتم بالا تو اتاقم. دلم خیلی گرفته بود مگه چیکار کردم که به من تهمت می زنه؟ من که با همه یه جور رفتار می کنم! این قدر فکر کردم که خوابم برد.
    **********
    صبح شده بود بلند شدم ولی خیلی کسل بودم .رفتم دسشویی و آماده شدم که برم پایین. دیدم هیچکی نیست. برای خودم یه نیمرو زدم نوش جان کردم.
    بعد از این که کارم تموم شد اومدم برم حیاط که دیدم ایول دخترا نشستن زیر یه درخت دارن حرف می زنن رفتم پیششون.
    تا دیدنم شروع کردن.
    آنید: بی شور ،خر دیشب کجا بودی از نگرانی مردیم بعد اومدیم اتاقت دیدیم عین خرس خوابیدی
    سپید:گاو چرا نگفتی که اومدی دنبالت نگردیم؟
    هیچی دیگه اول صبحی حسابی فحش خوردم. با خیال راحت نشستیم مهتا داشت حرف می زد. نمی دونم چرا رفتم تو فکر دیشب. دلم از قضاوت ماکان گرفت حس کردم چقدر از ماکان متنفرم ولی خب اون چشاش لامصب چه برقی داشت. آخ ای خدا کمکم کن دیونه شدم،نفهمیدم چی شد یه لیوان آب رو صورتم خالی شد. چشمام رو وا کردم دیدم سپی با خنده داره نگام می کنه ،داد زدم: سپی می کشمت خر
    حالا سپی بدو من بدو همین جورم داد می زدم سرش که پام پیچ خورد افتادم. مچ پام چه دردی گرفته بود! گریم گرفت سپی وایستاد دید دنبالش نمی کنم اومد سریع سمتم گفت :چی شد رویا چرا گریه می کنی ؟
    از اون طرف آنید و مهتا رسیدن گفتم :پام ،پام خیلی درد می کنه پیچ خورده
    پسرا هم هیچ کدوم نبودن که بیان ببرنم درمانگاه. سپی و آنید کمکم کردن بلند شم ولی پام خیلی درد گرفت. بی بی هم نبود که بیاد. دره عمارت باز شد. ماکان با ماشینش وارد حیاط شد دید هممون وایستادیم تو حیاط منم دارم گریه می کنم سریع اخم نشست رو صورتش گفت: چه خبره این جا؟
    روم رو برگردوندم که نبینمش مهتا گفت: داداش پای رویا پیچ خورده نمی تونه راه بره
    سرم پایین بود به سپی گفتم کمکم کنه که برم عمارت تو اتاقم ولی صدای ماکان اومد که به آنید گفت: برو لباساشو بیار که بریم دکتر
    با اخم گفتم: لازم نیس خوبم
    که با صدای جدی گفت :مگه باتو نیستم؟ لباساشو بیار
    بی چاره آنید سریع دوید رفت که لباسام رو بیاره سریع تنم کردن کمکم کردن سوار ماشین شدم. عقب نشستم و پام رو دراز کردم. ماکان نذاشت که کسی بیاد. سوار شد و راه افتاد. اصلا حوصلش رو نداشتم برا همین چشام رو بسته بودم که احساس کردم ماشین حرکت نمی کنه. چشام رو باز کردم دیدم ماکان برگشته عقب و زل زده بهم
    گفتم :هان چیه چرا این جوری نگاه می کنی؟
    دیدم یه پوزخند نشست رو لبش ای بابا این باز پوزخند زد. شیطونه می گـه بزنم دکوره صورتش رو بیارم پایین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    _خب چرا حرکت نمی کنی ؟
    ماکان چیزی نگفت به قدری عصبی شدم از جواب ندادنش که دلم می خواست بزنم شتکش کنم پسره ی پررو. خیالش که از بیدار بودنم راحت شد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دیدم داره می برتم سمته درمونگاه،رسیدیم که پیاده شد در عقب رو باز کرد و گفت: پیاده شو
    منم با آه و ناله پیاده شدم،خودش که جلوتر راه افتاد رفت تو. واییی ننه جوون حالا چه جوری برم من؟
    خیلی آروم آروم رفتم تو. اومد سمتم گفت: بیا دیگه
    بیا دیگه و کوفت ،رفتم تو همون اتاقی که اون سری برای دستم اومدم دیدم اه این که دکتر جونیه خودمونه. یه سلام با نیش باز کردم که سرش رو بلندکرد گفتم: چه طوری دکی جون خوبی؟
    اول با تعجب نگاه کرد بعد خندید گفت: ببین کی اینجاس دختر شجاع ما خوبی؟ چی شده باز اومدی؟
    با ماکانم سرد سلام کرد،ماکان فقط یه سر تکون داد.
    گفتم: مثل این که پام پیچ خورده خیلی درد می کنه
    منو به سمت تختی که گوشه اتاقش بود برد گفت :دراز بکش
    رفتم رو تخت کفشم رو دراورد پام رو نگاه کرد و گفت :چیزی نیس رگ به رگ شده باید استراحت کنی زیاد راه نری تا خوب شه
    صدای ماکان اومد خیلی جدی گفت:تموم شد؟
    دکی گفت: آره بهتره با پاش راه نره تا خوب شه
    ماکان رو به من کرد و گفت :بلند شو
    منم بلند شدم از دکتر تشکر کردم و موقع رفتن گفتم: راستی دکتر جون اسمتو نمی دونم چی صدات کنم؟
    یه خنده ی نمکی کرد و گفت:سهیل
    گفتم: اووو بله بله دکی سهیل منم رویام از آشنایتون خوش وقتم
    ماکان سریع بازوم رو گرفت من رو هل داد طرفه در. بدون خداحافظی اومد بیرون همچینم اخم کرده بود که نگو. ایییش مرده شور اون چشارو ببرن آخه
    وجی :الهی نگو چشا به این نازی دلت میاد؟
    گفتم : ایش مرده شورشو ببرم اخلاق نداره ازش بدم میاد
    وجی:چیه داری می سوزی که دوست نداره؟
    _میام می زنمتا
    وجی:خوبه نمی تونی
    _برو گمشو
    خود درگیریم تموم شد که رسیدم به ماشین. نشستم باز عقب و راه افتادیم تو راه اخم کرده بود. اووف حالا خوبه ساکته چرت و پرت تحویل آدم نمی ده منم چشام رو بستم که مثلا خوابم.
    رسیدیم عمارت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    با توقف ماشین چشمام رو باز کردم بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم. داشتم آروم آروم می رفتم سمت خونه که دیدم سهند اومد سمتم دستش رو انداخت زیر زانوم بلندم کرد و گفت:چه بلایی سره فرفریه من اومده؟
    با ناز گفتم :داداشی پام پیچ خورده درد می کنه
    سهند:فرفریه من پات پیچ خورده چرا حواستو جمع نمی کنی؟
    _از این به بعد جمع می کنم
    رفتیم من رو،رو مبل گذاشت و گفت:بالا رفتن برات سخته تا موقعی که خوب بشی این جا بمون
    _باشه
    بی بی از آشپزخونه اومد بیرون با دیدن پام زد تو صورتش سریع اومد کنارم وگفت:آخ رویا چرا حواستو جمع نمی کنی؟ اون از اون سری که زدی دستتو ناکار کردی اینم وضع پات ادامه بدی می زنی خودتو می کشی
    بعد با دلسوزی ادامه داد:درد می کنه؟برات مسکن بیارم ؟برات آب پرتقال بیارم ؟برم برات ...
    دستش رو گرفتم وگفتم:بی بی جونم من خوبم پامم فقط پیچ خورده قطع که نشده دستت درد نکنه خاتونم من فقط الان می خوام بخوابم
    بی بی:مطمئنی ؟
    _آره خاتونی
    کمکم کرد مانتوم رو در بیارم و دراز بکشم. پیشونیم رو بوسید. چشمام رو بستم و خوابیدم.
    با سرو صدا از خواب بیدار شدم. با شنیدن اسم ماکان سریع چشمام رو بستم نمی خواستم ببینمش. بچه ها داشتن راضیش می کردن تا بهشون اجازه بده برن کلبه منم می خواستم داد بزنم منم میام اما نمی شد. همون جوری که خودم رو زده بودم به خواب دوباره خوابم برد.
    **********
    صبح که از خواب بیدار شدم بی بی سریع رفت برام صبحانه آورد و گفت :بیا مادر بخور دیشب هرچی صدات کردم از خواب بیدار نشدی
    شروع کردم به خوردن از بی بی پرسیدم:بچه ها کجان ؟
    بی بی :رفتن کلبه
    لقمه از دستم افتاد وگفتم:بدون من؟
    بی بی:عزیزم تو که باید استراحت کنی
    _باشه بی بی جون صبر می کردن وقتی پام خوب شد می رفتیم
    بی بی:خب حوصلشون سر می ره
    از ناراحتی سری تکون دادم و چیزی نگفتم. تا وقتی که بچه برگردن تنها بودم بعدش که اومدن باهاشون حرف نزدم تا سعی کنن حرف بزنن و قانعم کنن. اما هیچ کدوم حواسشون نبود. سهند سرش با مهتا گرم بود آنید با مهیار و سپی با ماهان. مثل این که رفتن به کلبه باعث شده بود باهم صمیمی تر بشن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    حتی یادشون نبود حالم رو بپرسن فقط سلام کردن و به حرف زدن خودشون ادامه دادن. منم با گوشی بازی کردم تا این که بی بی اومد یکم باهاش حرف زدم زودتر بهم غذا داد که شاید خوابم ببره گشنه بموم. بعد از این که غذا خوردم دستشویم گرفت بلند شدم که بی بی گفت:کجا ؟
    _ای بابا بی بی جون زخم بستر گرفتم پاشم یکم راه برم
    سپی:خب حق داره نگرانه
    بدون توجه بهش رفتم سمت دستشویی اومدم دراز کشیدم و گفتم:بی بی جونم من بخوابم
    آنید:ای بابا رویا چه قدر می خوابی یکم حرف بزن بخندیدم
    بدون توجه بهشون خوابیدم.
    **********
    صبح که از خواب بیدار شدم کسی نبود. روی میز یه کاغذ بود(سهند:رویا ما اون وریم ،آنید:توام بیا اون ور،سپی:منتظریما)
    کاغذ رو مچاله کردم. همون مانتو وشالی که دیروز پوشیده بودم پوشیدم و از خونه زدم بیرون .آروم آروم رفتم سمت در.مش رجب نبود،زدم بیرون. آروم آروم راه می رفتم بعد از یک ساعت تازه رسیدم سر یه سه راهی. اوف کلی راه مونده بود تا روستا. با دیدن یه پسر که فرقون دستش بود و گفتم:آقا پسر؟
    نگام کرد وگفت:بله
    _می گم می شه من سوار فرقونت بشم؟
    با تعجب نگام کرد که گفتم :پام پیچ خورده می خوام برم درمانگاه
    سریع گفت :بله بله بفرمایید
    با ذوق نشستم و گفتم :آخ دستت دردنکنه ایشاا...پیر بشی
    پسره :خواهش می کنم
    _خب اسمت چیه؟اسم من رویاس
    پسره:اسمم محمد
    _محمد جون چند سالته؟
    محمد:15
    _واقعا ؟
    محمد:آره
    پرسیدم:سنگین که نیستم
    محمد تند تند گفت:نه نه من از این سنگین تر بلند می کنم
    _واسه چی؟
    محمد:خب واسه کار
    بعد با غرور گفت:من نون آور خونم
    دلم سوخت اما گفتم :آهان پس شما نون آور خونه ای آفرین
    با غرور لبخند زد جلوی درمانگاه وایستاد. آروم پیاده شدم و گفتم :کف دستتو بیار
    دستش رو آورد. از تو جیب شلوارم خودکار در آوردم و شمارم رو نوشتم و گفتم:
    این شماره ی منه امروز بهت مدیون شدم تا این جا منو رسوندی. پس هر وقت مشکلی داشتی بهم زنگ بزن باشه؟
    محمد:آخه
    _آخه نداریم همین که گفتم
    سرش رو انداخت پایین و گفت :باشه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    _آفرین من برم
    محمد :خداحافظ
    _به امید دیدار
    رفتم تو و آروم آروم رفتم تا دفتر سهیل. در زدم و گفتم:دکی جون مهمون نمی خوای؟
    رفتم تو.با تعجب نگام کرد و گفت:با این پا چطوری اومدی این جا؟
    _با فرقون
    دکتر:هان ؟
    قضیه رو براش تعریف کردم که خندید و گفت:واقعا سوار فرقون شدی؟
    _ای بابا آره دیگه
    خندش رو قورت داد و گفت :خب ببینم چرا اومدی این جا پات درد می کنه؟
    _نه
    بعد شروع کردم از رفتار بچه ها ون اراحتیم گفتم که لبخند آرومی زد و گفت:چه دله پری داشتی
    سرم رو انداختم پایین وگفتم:آخه یه دفعه دلم گرفت احساس کردم تنها شدم
    دستم رو گرفت و گفت:تو منو یاد یکی می ندازی که برام خیلی عزیز بود
    _دیگه نیس؟
    لبخند تلخی زد و گفت:دیگه نه
    بعد گفت :می خوای من دوستت بشم؟ وقتایی که احساس تنهایی کردی بیا پیشم
    _واقعا ؟
    دکی:آره
    با ذوق گفتم:دمت گرم دوست جونی
    خندید تا غروب پیشش بودم کلی حرف زدیم و خندیدم بعد منو رسوند عمارت و رفت. براش دست تکون دادم و رفتم تو دیدم ماکان داره نگام می کنه. بدون توجه بهش رفتم تو که دیدم بچه ها عصبی دارن راه می رن. با دیدنم سهند با عصبانیت گفت:کدوم گوری بودی تا حالا ؟نباید زنگ بزنی خبر بدی یا حداقل گوشیتو جواب بدی؟
    گوشیم رو نگاه کردم خاموش بود. با خونسردی گفتم:خاموشه
    سپی:یعنی چی؟ باید یه خبر می دادی مردیم از نگرانی
    دوباره با خونسردی گفتم:نیازی به نگرانی نبود می تونستین برین بگردین
    آنید :یعنی چی؟
    بدون این که جوابشون رو بدم رفتم بالا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا