کامل شده رمان به رنگ خاکستر | SAJEDEH8569 کاربرانجمن نگاه دانلود

قلم رمان من را در چه حدی می دونید؟

  • عالی

    رای: 29 63.0%
  • خوب

    رای: 10 21.7%
  • متوسط

    رای: 6 13.0%
  • ضعیف

    رای: 1 2.2%

  • مجموع رای دهندگان
    46
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SAJEDEH8569

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/05
ارسالی ها
148
امتیاز واکنش
4,847
امتیاز
416
محل سکونت
ازتهران
نهار که تموم شد با هم به اتاق رفتیم.

نشستیم و شروع کردم به صحبت کردن:

_ خب! ؛ نمی دونم چه ربطی به تو و دوستات داره که مدام توی کار من فضولی می کنید.

پرید وسط حرفم:

_ تو به دیگران آسیب می رسونی!

با عصبانیت گفتم:

_ وقتی دارم صحبت می کنم وسط حرفم نپر ؛ کارای من به خودم مربوطه ، مگه شما وکیل و وصی دیگرانین که نگرانشونین؟!

خواست چیزی بگه که دستم و آوردم بالا و گفتم:

_ ساکت! ؛ دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ؛ کاری که نباید می شد ، شده ؛ از حالا به بعد تو زندانی منی تا یاد بگیری که دیگه تو هر کاری فضولی نکنی ؛ فعلا هم تو همون اتاقی که بهت دادن می مونی تا تکلیفت مشخص بشه ؛ می تونی بری!

رها:

_ وااااا ؛ من که چیزی نگفتم!

من:

_ گفتنی ها رو من گفتم.

رها:

_ ولی شنیدنی ها رو که نشنیدی!

من:

_ گفتم بیییررروووننننننن.

رها:

_ چرا داد می زنی؟!

با عصبانیت از جام بلند شدم:

_ میری بیرون یا نه؟!

پشت چشمی برام نازک کرد و از جاش بلند شد و بیرون رفت.
 
  • پیشنهادات
  • SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    نشستم و یه لیوان آب ریختم و خوردم.

    فکر کنم تا آخر این ماجرا از دست این دختره دیوونه بشم.

    پوفی کردم و مشغول به کار شدم.

    ************
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    ( رها )

    اَه اَه!

    الان چند ماه بود تو عمارت این پسره ی بی ریخت بودم.

    حالا بی ریختم نبودا! ، ولی محض خنک شدن جیگرم بهش می گفتم.

    خدمتکاراشم که از خودش نچسب تر بودن ؛ اصلا حرف نمی زدن ، خلاصه به معنای واقی کلمه اینجا کپک زده بودما!

    ولی دمشون گرم! ؛ اینجا هر چی می خواستی محیا بود ؛ واسه همین چند دقیقه پیش یه آرایشگر اومده بود و حسابی به خودم رسیده بودم!

    یه لباس مثلا پوشیده ؛ تن کردم و از پله ها پایین رفتم ؛ پایین پله ها سام و با یه مرد دیگه دیدم.

    اوووووف! ، عجب تیپی ، عجب هیکلی ، ول خب خدایی به پای بی ریخت جون نمی رسید.

    یه دو دو تا چهار تا که کردم دیدم خیلی وقته شیطنت نکردم ؛ پس به سمتشون رفتم.

    سام پشتش به من بود ولی اون مرده که من و دید گفت:

    _ به به! چه خانم زیبایی!

    سام برگشت و تا من و دید رنگش پرید و گفت:

    _ ای ی ی ی ی واااااای ؛ مگه تو تو اتاقت نبودی؟!

    من:

    _ اَه ، خب همش که نمیشه تو اتاقم باشم که!

    مرد:

    _ درست می فرمایند ، خب خانم زیبا من با شما هنوز آشنا نشدم.

    دستش و به طرفم دراز کرد و گفت:

    _ من شهریارم و شما؟!

    دستم و توی دستش گذاشتم و گفتم:

    _ رها هستم.

    دستم و به گرمی فشرد و یه نگاه همچین هیزم بهم انداخت ، لبخند ملیحی زدم و گفتم:

    _ از آشناییتون خوشبختم.

    شهریار:

    _ من بیشتر.

    لبخندم و جمع کردم.

    دست و ول کن بابا ؛ به زور دستم و خارج کردم و به اتاقم رفتم.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    موقع شام ، بی ریخت و ندیدم ؛ شام و تنهایی خوردم وبه اتاقم رفتم.

    نشستم ناخونام و لاک قرمز زدم و بعدشم تاپ و شلوارک جذب قرمزی و انتخاب کردم و پوشیدم.

    گوشیم که نداشتم ، یعنی بی ریخت اجازه نمی داد ، پس یه کتاب برداشتم و شروع کردم به خوندن.

    ساعت حدودای سه بود که خوابم گرفته بود.

    کتاب بستم و گذاشتم روی میز عسلی و پتو رو دستم گرفتم و خواستم بخوابم که یهو در بی هوا باز شد.

    هل برگشتم به سمت در که بی ریخت و دیدم.

    خب مگه مرض داری این ریختی میای تو؟!

    اگه جرئت داشتم بلند ازش می پرسیدم ولی خب نداشتم دیگه!

    بهش خیره شدم که حس کردم یه چیز درست نیست ؛ چرا انقدر قیافش بهم ریخته بود؟!

    نزدیکم شد که یه بوی تندی رو حس کردم.

    واااااای م*س*ت بود؟!

    ترسیده نگاش کردم که پوزخندی زد و گفت:

    _ چیه؟! ؛ واسه شهریار که خوب دلبری می کردی!

    ای خاک دو عالم به تو سرم! ، یکی نیست بگه دختر مرض داری کرم می ریزی؟!

    لبم و گاز گرفتم و گفتم:

    _ منظورت و متوجه نمی شم!

    با آرامش نگاهم کرد و گفت:

    _ نمی دونم من یا خودت و چی فرض کردی ؛ ولی میدونی چیه؟!

    سرم و به علامت نه تکون دادم که گفت:

    _ تو که می خوای دیگران ازت لـ*ـذت ببرن چرا من نبرم؟!

    باورم نمی شد ؛ می خواست چیکار کنه؟!

    اشکام آروم شروع کردن به ریختن.

    دیگه به نزدیکای تخت رسیده بود روم خم شد و چراغ خواب و خاموش کرد و با صدای آرومی گفت:

    _ نترس بهت بد نمی گذره!

    ***********
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    ( آرمان )

    خمیازه ای کشیدم و به پهلو شدم.

    نور خورد توی صورتم ، دستم و جلوی چشمم گرفتم.

    یه چیز درست نبود پرده های اتاق من انقدر ضخیم بودن که نور نخوره توی چشمم!

    چشمام و به سرعت باز کردم که رها رو دیدم!

    تازه به عمق فاجعه پی بردم!

    لعنت به من ؛ چی کار کرده بودم؟!

    از جام بلند شدم و لباسام و پوشیدم و به اتاقم رفتم.

    *********
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    چند هفته از اون اتفاق می گذشت.

    بعد از اون اتفاق رها رو به زور صیغه کردم.

    خیلی ساکت شده بود ، از یه طرف دلم براش می سوخت از طرف دیگه...

    در بی هوا باز شد و سام اومد داخل.

    من:

    _ این خراب شده در نداره مگه؟!

    سرش و انداخت پایین و گفت:

    _ چیزه... ببخشید!

    من:

    _ خیلی خب چیه؟!

    سام:

    _ رها خانم امروز درخواست آرایشگر کردن.

    من:

    _ خب که چی؟!

    سام:

    _ خب! اِممم ... فکر کردم براتون مهمه!

    من:

    _ حالا که دیدی نیست ، خبر بعدی.

    سام:

    _ نقشه ها داره خوب پیش می ره و...

    من:

    _ و... ؛ خبر جدید نداری نه؟!

    سام:

    _ نه رئیس!

    من:

    _ بیرون ، دفعه ی آخرتم بود بدون در زدن وارد شدی.

    سام:

    _ چشم.

    مشغول کار کردن شدم.

    بعد از چند ساعت در دوباره بی هوا باز شد.

    سرم توی ورقه ها بود و گفتم:

    _ نمی دونم مثل اینکه کلا اینجا رو با طویله اشتباه گرفتین ، مگه ای خراب شده در نداره؟!

    رها:

    _ در که داره ، ولی خب ما ادب و از صاحبش یاد گرفتیم!
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    سرم و بالا آوردم و نگاهش کردم.

    لاغر تر شده بود.

    من:

    _ ادب حکم می کنه وقتی می خوای وارد جایی بشی در بزنی!

    نشست و با صدای آرومی گفت:

    _ می خوام برم بیرون.

    من:

    _ کجا و چرا؟

    رها:

    _ حوصلم سر رفته ، می خوام برم خرید!

    من:

    _ باشه به سام می سپرم ببرتت.

    سری تکون داد و از جاش بلند شد و به سمت در رفت ، در و باز کرد و خواست خارج بشه که گفتم:

    _ دفعه ی دیگه در بزن.

    چشمی گفت و از اتاق خارج شد.

    چه مظلوم!

    ********
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    جلوی آینه وایساده بودم و به یقه ی کتم دست کشیدم.

    هوممم! خوب شده بودم.

    عطر خوشبو و تلخی رو برداشتم و به خودم زدم ، در اتاق زده شد.

    من:

    _ بیا تو.

    سام اومد داخل.

    سام:

    _ رئیس همه چی آمادس بریم.

    من:

    _ بریم.

    داخل ماشین نشستیم و به سمت شرکت حرکت کردیم ، توی راه مسئله ای رو به یاد آوردم.

    من:

    _ سام؟

    سام:

    _ بله رئیس؟!

    من:

    _ یادم رفت رها ازم خواست که بره بیرون ، به جمشید بگو با چند تا از بادیگاردای دیگه ببرنش.

    سام:

    _ چشم ؛ الان زنگ بزنم؟!

    من:

    _ آره.

    سام زنگ زد و هماهنگ کرد.

    من:

    _اصلا نمی دونم چرا هـ*ـوس بیرون رفتن کرده!

    سام:

    _ رئیس عیده ها!

    گنگ نگاهش کردم ؛ راست می گفت اصلا حواسم نبود ، چند ماه بود که توی این عمارت زندانی بود.

    روی صندلی نشسته بودم و توی فکر بودم.

    مرد:

    _ آقای شکوهی؟!
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    گیج گفتم:

    _ بله؟!

    سرمد خندید و گفت:

    _ عاشقیا ؛ میگم موافقید.

    اخم عمیقی کردم و گفتم:

    _ قیمت بالاس!

    سرمد:

    _ نشد که آقای شکوهی ، شما مثل اینکه دستت تو معامله نیستا!

    من:

    _ من فقط این و می دونم که اگه این جنسا رو به من نفروشی ، ورشکسته می شی!

    سرمد:

    _ ای آقا ، شما هم که همش به رخ می کشی.

    از جام بلند شدم وگفتم:

    _ می خوای بفروش ، می خوای نفروش ، ولی دیگه من ازت نمی خرم.

    رنگش پرید و گفت:

    _ ای بابا من که گفتم نمی فروشم!

    من:

    _ پس با قیمت من موافقی؟!

    پر حرص نگاهم کرد و گفت:

    _ مثل اینکه چاره ی دیگه ای ندارم!

    سری تکون دادم و نشستم ، بعد از انجام معامله به اتاق کارم رفتم.

    نشستم و سرم و کرده بودم توی پرونده ها که در زده شد.

    من:

    _ بیا تو.

    منشی داخل اومد و قهوم و روی میز گذاشت.

    منشی:

    _ قربان برای نهار چی میل می کنید؟!

    من:

    _ نمی دونم ؛ به سلیقه ی خودت یه چیزی سفارش بده!

    منشی:

    _ چشم قربان.

    از در بیرون رفت و قهوه رو برداشتم و کمی ازش خوردم.

    قهوه رو روی میز گذاشتم و گوشی و برداشتم و به جمشید زنگ زدم.

    جمشید:

    _ سلام رئیس.

    من:

    _ هنوز بیرونید؟!

    جمشید:

    _ خیر رئیس ، همین چند دقیقه پیش رسیدیم عمارت.

    تماس و قطع کردم.

    کارام که توی شرکت تموم شد ، به عمارت برگشتم.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    موقع شام از اتاقش بیرون نیومد ، خدمتکارارم که فرستادم دنبالش ؛ گفت بیرون چیزی خورده و سیره!

    به سمت اتاقش رفتم و در نزده در و باز کردم.

    سرش رو که توی کتاب بود بالا آورد و نگاهم کرد ، بدون اینکه چیزی بگه دوباره سرش رو توی کتاب فرو برد.

    نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم و تکیه دادم ؛ توجهی بهم نکرد و هنوز مشغول خوندن بود.

    دستم و انداختم پشت سرش و روش خم شدم:

    _ چراشام نخوردی؟!

    رها:

    _ سیر بودم!

    من:

    _ از این به بعد حتی اگه سیرم بودی ، حتما یکم غذا بخور.

    کوتاه گفت:

    _ باشه!

    دوباره ساکت شد و چیزی نگفت ؛ چقدر کم حرف شده بود!

    بیشتر روش خم شدم ، تقریبا توی بغلم بود.

    من:

    _ بیرون خوش گذشت؟!

    رها:

    _ ای ؛ بد نبود!

    چند دقیقه ای کنارش نشستم که حوصلم سر رفت.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا