***********
-یلدا می خوای امروز نرو.
کیفم رو برداشتم، خم شدم گونه ی مامان رو بوسیدم و گفتم:
-خوبم قربونت برم، مجبورم برم امروز میان ترم دارم.
-پس پالتوت رو هم بپوش هوا سرده.
-چشم.
پالتو رو از روی مبل برداشتم که همزمان یسنا از پله ها پایین اومد.
-کجا تشریف می بری مادمازل؟
با خنده کوفتی نثارش کردم.
-دانشگاه.
یسنا خودش رو کنارِ مامان انداخت و به شوخی گفت:
-مامان این دروغ می گـه ها معلوم نیست کجا می خواد بره ولگرد.
می دونستم داره شوخی میکنه برای همین با خنده جواب دادم:
-آره دارم میرم پیش دوست پسرم.
مامان در حالی که خنده اش گرفته بود تشر زد.
-یلدا.
ریز خندیدم و از سالن بیرون زدم تا در رو بستم نفسم رو به سختی بیرون دادم لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست.
کفش های اسپرت طوسیم رو از جا کفشی برداشتم و پام کرد. کیفم رو از روی زمین برداشتم...
دوباره سر ایستگاه چشمم به کیان افتاد و روزم خراب شد، داشتم زیر لب غر میزدم که یهو از پشت یه نفر زد به کمرم که به جلو پرت شدم و اگه خودم رو به ستون کنارم نگرفته بودم می افتادم.
تا اومدم برگشتم و چند تا لیچار بار طرف کنم صدای خنده ی آروم نسرین اومد.
-هو تو چه فکری بودی که انقدر بی جون ایستاده بودی.
چشم غره ی بهش رفتم.
-زهرمار نزدیک بود بیوفتم.
با همون خنده گفت:
-فعلا که نیوفتادی؛ راستی ببین طرف خوردت انقدر نگات کرد.
برگشتم به سمتی که اشاره کرده بود، با دیدن کیان اخم هام تو هم رفت.
-ول کن تو رو خدا نسرین تو دیگه یادم نیار این نچسب رو.
دست انداخت رو شونم و گفت:
-چرا اتفاقا من که خوشم اومد ازش.
دستش رو از روی شونم برداشتم و گفتم:
-خب خوبه اگه شماره داد، بگیر.
-نچ نمی ده، فعلا آقا گلوش یه جای دیگه گیره.
با حرص گفتم:
-نسرین دایی عمادِ می فهمی چی می گی؟
چشم هاش رو با اطمینان بست و سرش رو به معنی مثبت تکون داد.
-نخیر نمی فهمی اول صبح زده به سرت،بیا اتوبوس اومد.
یک قدم رفتم که صدای آرومش تو گوشم پیچید:
-برای حرص دادن عماد بد نیست، یا این که از طریق دایش بفهمی چرا رفت.
برای لحظه ی مکث کردم و نگاهم روی کیان ثابت موند اما فقط برای چند ثانیه..
سری تکون دادم و با گفتن 《برو بابا دیوونه》 سمته سرویس رفتم و سوار شدم.
نسرین دوید دنبالم و سوار شد.
-چرا آخه؟ من که نگفتم باهاش دوست شو.
-پس چی؟
-گفتم حرصش رو در بیار، یعنی این که یه کاری کن که عماد فکر کن باهمید و ....
-یلدا می خوای امروز نرو.
کیفم رو برداشتم، خم شدم گونه ی مامان رو بوسیدم و گفتم:
-خوبم قربونت برم، مجبورم برم امروز میان ترم دارم.
-پس پالتوت رو هم بپوش هوا سرده.
-چشم.
پالتو رو از روی مبل برداشتم که همزمان یسنا از پله ها پایین اومد.
-کجا تشریف می بری مادمازل؟
با خنده کوفتی نثارش کردم.
-دانشگاه.
یسنا خودش رو کنارِ مامان انداخت و به شوخی گفت:
-مامان این دروغ می گـه ها معلوم نیست کجا می خواد بره ولگرد.
می دونستم داره شوخی میکنه برای همین با خنده جواب دادم:
-آره دارم میرم پیش دوست پسرم.
مامان در حالی که خنده اش گرفته بود تشر زد.
-یلدا.
ریز خندیدم و از سالن بیرون زدم تا در رو بستم نفسم رو به سختی بیرون دادم لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست.
کفش های اسپرت طوسیم رو از جا کفشی برداشتم و پام کرد. کیفم رو از روی زمین برداشتم...
دوباره سر ایستگاه چشمم به کیان افتاد و روزم خراب شد، داشتم زیر لب غر میزدم که یهو از پشت یه نفر زد به کمرم که به جلو پرت شدم و اگه خودم رو به ستون کنارم نگرفته بودم می افتادم.
تا اومدم برگشتم و چند تا لیچار بار طرف کنم صدای خنده ی آروم نسرین اومد.
-هو تو چه فکری بودی که انقدر بی جون ایستاده بودی.
چشم غره ی بهش رفتم.
-زهرمار نزدیک بود بیوفتم.
با همون خنده گفت:
-فعلا که نیوفتادی؛ راستی ببین طرف خوردت انقدر نگات کرد.
برگشتم به سمتی که اشاره کرده بود، با دیدن کیان اخم هام تو هم رفت.
-ول کن تو رو خدا نسرین تو دیگه یادم نیار این نچسب رو.
دست انداخت رو شونم و گفت:
-چرا اتفاقا من که خوشم اومد ازش.
دستش رو از روی شونم برداشتم و گفتم:
-خب خوبه اگه شماره داد، بگیر.
-نچ نمی ده، فعلا آقا گلوش یه جای دیگه گیره.
با حرص گفتم:
-نسرین دایی عمادِ می فهمی چی می گی؟
چشم هاش رو با اطمینان بست و سرش رو به معنی مثبت تکون داد.
-نخیر نمی فهمی اول صبح زده به سرت،بیا اتوبوس اومد.
یک قدم رفتم که صدای آرومش تو گوشم پیچید:
-برای حرص دادن عماد بد نیست، یا این که از طریق دایش بفهمی چرا رفت.
برای لحظه ی مکث کردم و نگاهم روی کیان ثابت موند اما فقط برای چند ثانیه..
سری تکون دادم و با گفتن 《برو بابا دیوونه》 سمته سرویس رفتم و سوار شدم.
نسرین دوید دنبالم و سوار شد.
-چرا آخه؟ من که نگفتم باهاش دوست شو.
-پس چی؟
-گفتم حرصش رو در بیار، یعنی این که یه کاری کن که عماد فکر کن باهمید و ....