کامل شده رمان لیلی ترینم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
***********
-یلدا می خوای امروز نرو.
کیفم رو برداشتم، خم شدم گونه ی مامان رو بوسیدم و گفتم:
-خوبم قربونت برم، مجبورم برم امروز میان ترم دارم.
-پس پالتوت رو هم بپوش هوا سرده.
-چشم.
پالتو رو از روی مبل برداشتم که همزمان یسنا از پله ها پایین اومد.
-کجا تشریف می بری مادمازل؟
با خنده کوفتی نثارش کردم.
-دانشگاه.
یسنا خودش رو کنارِ مامان انداخت و به شوخی گفت:
-مامان این دروغ می گـه ها معلوم نیست کجا می خواد بره ولگرد.
می دونستم داره شوخی میکنه برای همین با خنده جواب دادم:
-آره دارم میرم پیش دوست پسرم.
مامان در حالی که خنده اش گرفته بود تشر زد.
-یلدا.
ریز خندیدم و از سالن بیرون زدم تا در رو بستم نفسم رو به سختی بیرون دادم لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست.
کفش های اسپرت طوسیم رو از جا کفشی برداشتم و پام کرد. کیفم رو از روی زمین برداشتم...
دوباره سر ایستگاه چشمم به کیان افتاد و روزم خراب شد، داشتم زیر لب غر میزدم که یهو از پشت یه نفر زد به کمرم که به جلو پرت شدم و اگه خودم رو به ستون کنارم نگرفته بودم می افتادم.
تا اومدم برگشتم و چند تا لیچار بار طرف کنم صدای خنده ی آروم نسرین اومد.
-هو تو چه فکری بودی که انقدر بی جون ایستاده بودی.
چشم غره ی بهش رفتم.
-زهرمار نزدیک بود بیوفتم.
با همون خنده گفت:
-فعلا که نیوفتادی؛ راستی ببین طرف خوردت انقدر نگات کرد.
برگشتم به سمتی که اشاره کرده بود، با دیدن کیان اخم هام تو هم رفت.
-ول کن تو رو خدا نسرین تو دیگه یادم نیار این نچسب رو.
دست انداخت رو شونم و گفت:
-چرا اتفاقا من که خوشم اومد ازش.
دستش رو از روی شونم برداشتم و گفتم:
-خب خوبه اگه شماره داد، بگیر.
-نچ نمی ده، فعلا آقا گلوش یه جای دیگه گیره.
با حرص گفتم:
-نسرین دایی عمادِ می فهمی چی می گی؟
چشم هاش رو با اطمینان بست و سرش رو به معنی مثبت تکون داد.
-نخیر نمی فهمی اول صبح زده به سرت،بیا اتوبوس اومد.
یک قدم رفتم که صدای آرومش تو گوشم پیچید:
-برای حرص دادن عماد بد نیست، یا این که از طریق دایش بفهمی چرا رفت.
برای لحظه ی مکث کردم و نگاهم روی کیان ثابت موند اما فقط برای چند ثانیه..
سری تکون دادم و با گفتن 《برو بابا دیوونه》 سمته سرویس رفتم و سوار شدم.
نسرین دوید دنبالم و سوار شد.
-چرا آخه؟ من که نگفتم باهاش دوست شو.
-پس چی؟
-گفتم حرصش رو در بیار، یعنی این که یه کاری کن که عماد فکر کن باهمید و ....
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    تو حرفش پریدم و با تحکم گفتم:
    -نه اصلا نسرین حرفشم نزن.
    شونه ی بالا انداخت.
    -باشه هر جور مایلی.
    دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم، ولی نمی دونم چرا اما حرف های نسرین بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود.
    خوب می دونستم که دیگه محاله کسی رو جز عماد واردِ زندگی کنم اما حرف های نسرین...
    اه بی خیال یلدا.
    اون لحظه وقتی به خودمگفتم بی خیال، فکر می کردم واقعا بی خیال میشم اما باز هم یادم رفت که دستِ سرنوست قرار بازی های زیادی با من و زندگیم کنه.

    《دانای_کل》


    نگاه عصبیش را نثارِ شبنم کرد.
    -اومدی اینجا واسه چی؟
    روی مبل نشست و پا روی پا انداخت.
    -برای دیدن پسرم باید دلیل داشته باشم.
    کتش را از روی مبل برداشت و در حالی که تن می کرد گفت:
    -باید یا نبایدش رو نمی دونم، فقط می دونم الان وقت مناسبی برای دیدن پسرت نیست چون...
    سویچ ماشین رو بالا گرفت و ادامه داد:
    -دانشگاه کلاس دارم.
    جزوش را برداشت و با قدم های محکم سمتِ در سالن رفت.
    -دم در منتظرم، می خوام قفل کنم در رو.
    -بابات می خواد بگه مهلا برگرده خونه.
    دستش روی دستگیره ثابت ماند، اخم هایش به طرز وحشتناکی توی هم رفت.
    بدون این که برگردد با لحن کاملا جدی و محکمی گفت:
    -من یک بار گفتم مهلا در صورتی برمی گرده که من مرده باشم.
    در رو باز کرد یک قدم بیرون رفت که شبنم دستش را از پشت کشید.
    -مهراد خواهش می کنم صبر کن حر..
    با جدیت برگشت و شمرده شمرده گفت:
    -من با شما هیچ حرفی ندارم.
    دستِ شبنم را پس زد و ادامه داد.
    -الان هم سریع بیا بیرون دیرم شد.
    به سرعت برگشت و با قدم های بلند و محکم سمتِ در رفت و شبنم را در همان حالت کلافه عصبی جا گذاشت.
    پا روی زمین کوبید در حالی که زیر لب 《کله شق》ی نثار مهراد می کرد برگشت در سالن را بست، سمتِ در ورودی رفت.
    از خانه که بیرون امد رو به مهراد گفت:
    -من رو تا یه جایی می رسونی؟
    -نه شبنم خو...
    -مامان.
    چشم هایش را با حرص بست، برای آرام کردن خودش فشار مشتش را به دور سویچ بیشتر کرد و بی توجه به حرفِ شبنم گفت:
    -دیرم شده نمی تونم برسونمت.
    سوار ماشین شد و بی توجه به شبنم ماشین را به حرکت در آورد و از خانه دور شد.
    *************
    -جانم امیر؟.....اومدم،اومدم استاد اومد؟......با....
    با خوردن پایش به صندلی سلف حرفش را قطع کرد، آخ کوتاهی گفت.
    که همزمان صدای ظریف دختری از پشت سرش به گوش رسید.
    -ماشالله چشم ها به این درشتی صندلی رو نمی بینه.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    گوشی را قطع کرد، سر برگردوند نگاه جدی به یلدا انداخت و بدون این که حرفی بزند برگشت و از سلف بیرون زد.
    نسرین آروم به شانه ی یلدا زد و گفت:
    -بی شعور زشت بود فهمید.
    یلدا با خنده شونه س بالا انداخت و گفت:
    -والا مگه درو..
    هنوز یک قدم نرفته بود که پاش محکم به میز خورد، برگشت با چشم های گرده شده به نسرین که با دهنی باز نگاهش می کرد، نگاه کرد و هر دو با هم یهو زدن زیر خنده.
    یلدا وسط خنده به زور گفت:
    -لامصب فکر کنم نفرینم کرد.
    نسرین با خنده گفت:
    -آخ که حقت بود.
    ***********
    -مهراد!
    -هووم؟
    ضربه ی به پهلوی مهراد زد و دوباره گفت:
    -مهراد با توام؟
    در حالی که داشت در ماشین رو باز می کرد، کلافه سرش رو بالا گرفت.
    -چیه امیرعباس؟سرم پایین باشه حرف از دهنت بیرون نمیاد که حتما باید سرم رو بیارم بالا؟
    -حرف که از دهنم بیرون میاد اما حرفی نمیخوام بزنم، میخوام چیزی نشونت بدم.
    با دست به رو به رویش اشاره کرد، مهراد کنجکاو برگشت با دیدن برادرش مهران که کنارِ پسری ایستاده بود اخم هاش تو هم رفت.
    زیر لب غرید:
    -لعنتی.
    در ماشین رو با غیض باز کرد و جزوی توی دستش رو محکم روی صندلی پرت کرد در رو به شدت بست و با قدم های بلند و محکم به سمتِ مهران رفت.
    امیر عباس نگران دنبالش دوید.
    -مهراد صبر کن، مهراد تو رو خدا شرش نکن.
    قبل از این که امیرعباس جلویش را بگیرد، یقه ی پسرک را از پشت کشید و به شدت به سمتِ خود برگردوند و نعره زد:
    -بده به من اونی که تو دستته.
    پسرک وحشت زده به سرعت مواد توی دستش رو در جیبش گذاشت.
    مهران جلو اومد و گفت:
    -داداش..
    به سرعت سرش رو بالا گرفت و غرید:
    -تو خفه شو مهران.
    سیلی محکمی به صورت پسرک زد و فریاد زد:
    -گفتم بده به من اون زهرماری رو یالا.
    پسرک که از مهراد ترسیده بود وحشت زده نگاهش را به مهران دوخت، مهراد عصبی پنجه ی دستش رو جایی بین گلو و فک پسرک گذاشت و محکم به دیوار کوبندش.
    -وقتی می گم بده یعنی بده و به این نکبت احمق نگاه نکن.
    و قبل از اینکه پسر فرصت عکس العملی پیدا کنه دست در جیبش کرد و مواد رو در آورد.
    جعبه ی مواد رو رو به روی پسرک گرفت و فریاد زد:
    -چند دفعه گفتم از این زهرماری ها به این نده ها؟
    همراه با رسبدن به کلمه "این" با پشت دست محکم به سـ*ـینه ی مهران زد که به عقب پرت شد.
    پسر که جواب نداد مهراد سیلی دیگه ی به صورتش زد و فریاد زد:
    -حرف بزن تا همین جا نکشتمت ، چند دفعه گفتم به این جنس نده ها؟
    پسرک با وحشت لب زد:
    -غلط کردم آقا؛ دیگه...دیگه...
    چشم هایش را با انزجا بست و میان حرفش پرید:
    -هیس خفه شو.
    یقه ی پسرک رو گرفت و به سمت چپ هول داد و بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه مواد رو به سمتش پرت کرد و گفت:
    -گمشو دیگه نبینمت کنارِ مهران.
    پسرک به سرعت خم شد مواد رو برداشت و بی توجه به جمعیتی که جلوی در دانشگاه ایستاده بودن و به آن ها نگاه می کردن به دو از مهراد دور شد.
    مهران عصبی و کلافه چنگی تو موهاش زد و گفت:
    -داداش چه کا...
    با سیلی محکمی که مهراد به صورتش زد حرف تو دهنش موند، نگاه به خون نشسته اش رو به مهران دوخت و غرید:
    -ببند اون گاله اتو تا خودم خفه ات نکردم مهران ببر. اوکی؟
    مهران سر به زیر به زمین خیره شد.
    ضربه محکمی به سـ*ـینه اش زد و با لحن پر از تحقیری گفت:
    -حالم کم کم داره از تو و این وضع اِسفناکی که واسه خودت درست کردی بهم می خوره مهران. دیگه وقتی می بینمت "مهران" نمی بینم یه آشغال می بینم که غرقِ کثافت شده. صدها بار خواستم کمکت کنم که از این کثافت در بیای ولی نه، الان فهمیدم لیاقت نداری.
    صداش رو کمی بالا برد.
    -آخ احمَ....
    نگاهش به جمعیت که افتاد، لبش رو گزید و زیر لب "استغفرالله" ی گفت.
    -راه بیوفت می ریم خونه.
    مهران آروم گفت:
    -من کار...
    با نگاه جدی مهراد سکوت کرد و به الجبار به دنبالِ مهراد سمتِ ماشین رفت.
    امیر عباس نفسش را به سختی بیرون داد آروم به دور از گوشِ مهراد "دیوونه" ی نثارش کرد و سمته ماشین رفت.
    《یلدا》

    از سرویس پیاده شدم، کارتم رو توی کیفم گذاشتم سرم رو بالا آوردم تا از خیابون رد بشم که با دیدن شخص رو به روم نفس تو سینم حبس شد، پاهام به زمین چسبید.
    تمام وجودم شده بود، چشم و چشم..
    نگاهم به عمادی بود که حواسش به من نبود، لباس فرم سربازی تنش بود حتما داشت می رفت اما چرا اینجا؟
    با صدای بوق بلند بالای ماشینی به خودم اومدم و به سمتِ اون طرف خیابون حرکت کردم که همزمان عماد رفت داخل مغازه ایی.
    لبخند تلخی روی لبم نشست، دلتنگی رو تازه حس کردم و دوباره بغض توی گلوم نشست.
    سرم رو پایین انداختم و آروم از کنار مغازه رد شدم.
    -خانوم، خانوم..
    ایستادم و سمتِ صدا برگشتم.
    با دیدن کیان اخم ریزی روی پیشونیم نشست.
    با جدیت جواب دادم:
    -بله بفرمایید؟
    سرش رو پایین انداخت و گفت:
    -ببخشید که اینجا مزاحمتون شدم اما می خواستم یه چیزی بهتون بگم، زاستش من چند وقته می خواستم...می خواستم..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاهم سمتِ در مغازه ی بود که عماد هنوز داخلش بود.
    استرس داشتم که یهو نیاد و ما رو ببینه.
    کیان هنوز داشت حرف می زدم که کلافه گفتم:
    -آقا میشه حرفتون رو زودتر بزنید. باید برم عجله دارم.
    -میخواستم این رو بهتون بدم.
    نگاهم رو پایین، خشکم زد و نگاهم روی کارت توی دستش ثابت موند.
    -میخواستم اگه بشه باهم آشنا بشیم و..
    با شنیدن حرفش دنیا روی سرم آوار شد، چشم هام رو بستم تا به خودم بیام.
    که صدای نگران کیان که می گفت:
    -خانوم چی شد؟
    با "کیان" گفتن عماد همزمان شد.
    چشم هام رو با وحشت باز کردم، نگاهم رو به عماد دوختم که نگاهش روی دستِ کیان ثابت مونده بود.
    عماد برای لحظه ی چشم هاش رو بست و آروم گفت:
    -من دارم میرم کیان، کاری باهام نداری؟
    قبل از این که کیان حرفی بزنه برگشت و سمتِ ماشینش شد.
    کیان سریع کارت رو تو جیبش گذاشت و دوید دنبالش:
    -وایسا عماد، عماد با توام.
    نفسِ حبس شده تو سینم رو به سختی بیرون فرستادم دستم رو به دیوار گرفتم تا یهو نیوفتم برگشتم تا برم سمته خونه که....

    《گذشته》

    با خنده زدم به بازوی عماد و گفتم:
    -آخه عماد تو که می دونستی دستشویی انقدر دوره می گفتی با ماشین بیایم، نه این که ماشین رو اونجا پارک کنی.
    مظلوم نگام کرد و گفت:
    -والا نمی دونستم انقدره دوره.
    دستم رو گرفت و ادامه داد:
    -در ضمن مگه بده تو بارون با هم دویدیم.
    دوباره یاد حرفش افتادم که گفت "اگه سه روز هم اضافه بخورم، به این لحظه می ارزه"
    نیشم باز شد و با ناز خودم رو به بازوی عماد چسبوندم و گفتم:
    -اصلا خیلی هم خوب بود.
    لبخند مهربونی بهم زد و به دستشویی اشاره کرد.
    -برو قربونت برم، دستشویی خانوم ها اون ور.
    -باشه پس تو هم برو.
    -نه بیا، اینجا خلوته خودم می برمت تا دم در.
    از این غیرتش خوشم اومد و تو دلم ولی قربون صدقه اش رفتم.
    چون خیلی دستشویی داشتم یکم جلوترش رفتم، پیچیدم تا برم تو سالن خانوم ها که با دیدن شخصِ رو به روم رنگ از روم پرید.
    به سرعت برگشتم تا به عماد بگم نیاد که دیر شده بود. عماد اومد و گفت:
    -چی شد عزیز..
    با دیدن شخصِ جلوی در حرف تو دهنش ماسید.
    به پسری که کنار در بود و یکی از راننده تاکسی های محله امون بود نگاه کردم.
    با شک نگاهش رو بین من و عماد گردوند و یهو رو به عماد گفت:
    -به آقا عماد خوبی؟
    چشم هام درشت شد به سرعت برگشت سمته عماد.
    عماد خیلی شیک بهش دست داد.
    -سلام علی جان.
    دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
    -تو برو داخل یلدا جان.
    در حالی که تو بُهت بودم رفتم توی سالن دستشویی، کارم رو سریع انجام دادم و بیرون اومدم که همزمان عماد اومد.
    جلوی چشمِ همون پسرِ علی دستم رو گرفت.
    -خداحافظ علی جان.
    دستم رو کشید و همراه خودش کشوند.
    همقدمش شدم و تا دور شدیم گفتم:
    -وای عماد من این پسرِ رو می شناسم همش سر ایستگاه مسافر کشی می کنه. وای اگه به کسی چیزی بگه. اصلا تو خودت هم می شناختیش.
    در حالی که نگاهش به رو به رو و اخم ریزی روی پیشونیش بود جواب داد:
    -من خیلی نه، دوستِ دایمه.
    سریع گفتم:
    -کاوه.
    از گوشه چشم نگاهم کرد و با حرص گفت:
    -کیان نه کاوه.
    از گیجی خودم خنده ام گرفت.
    -اوخ ببخشید، خب کیان، دوسته کیانه؟
    سری به نشونه ی مثبت تکون داد.》
    《حال》

    با دیدن نگاه خیره علی که کنار ماشینش ایستاده بود رنگ از روم پرید برگشتم و نگاهی به ماشین عماد که دور شده بود انداختم.
    کیان هم داشت می رفت سمتِ علی، سریع قدم تند کردم سمتِ کوچه.
    داشتم رد میشدم که همزمان علی با صدای تقریبا بلندی از کیان پرسید:
    -راستی کیان عماد کی ازدواج می کنه؟
    -احتمالا بعد از سربازیش. برج 2 سال دیگه تمام میشه.
    -یعنی 5 ماه...
    دیگه نشنیدم چی گفتن، صدا ها برام نامفهوم شد دیگه نفس نمی کشیدم، انگار تمام اکسیژن های هوا نابود شده بودن و داشتم نفس کم می آوردم، رخوت تمام بدنم رو گرفته بود. دستم رو به دیوار گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم.
    نفهمیدم کی و چه جوری اشک هام روی گونم سُر خورد. حرکت کردم، اما توی حالِ خودم نبودم بدترین حال رو داشتم احساس پوچی و...
    حس بدی داشتم خیلی بد، دلم می خواست همونجا بشینم و از ته دل زار زار گریه کنم انقدر جیغ بزنم تا تمام درد دلم رو به یک بارِ بیرون بریزم..
    صدای عماد تو گوشم پیچید:
    "-من از خدا فقط یه نفر رو می خوام اونم تویی.."
    با برخورد محکمِ شخصی بهم تعادلم رو از دست دادم و محکم روی زمین افتادم.
    سوزش بدی رو تو ناحیه زانوم حس کردم، نگاه اشک آلودم رو به زنی که داشت باهام حرف می زد دوختم.
    سعی می کردم بشنوم چی می گـه اما نمی شد.
    هر جا رو نگاه می کردم چهره ی عماد جلوی چشم هام زنده میشد.
    اون نگاه مهربون و مظلومش...
    بی توجه به زن و درد پام از روی زمین بلند شدم و سمتِ خونه رفتم.
    در رو بستم و به سرعت سمتِ سالن رفتم، خواستم در رو باز کنم که قفل بود تازه یادم افتاد مامان قرار بود بره خونه ی صنم.
    درو با کلید خودم باز کردم و رفتم داخل تا در رو بستم، بغضم با صدای بلندی ترکید.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با عصبانیت معقنه ام رو از سرم درم آوردم و روی مبل پرت کردم..
    با صدای بغض آلودی فریاد زدم:
    -لعنتی، لعنتی عماد خیلی نامردی دیگه دوست ندارم..
    با عجز روی مبل نشستم و زمزمه کردم:
    -اما دارم خیل دوست دارم.
    دستم رو روی صورتم گذاشتم و به هق هق افتادم.
    "-قربون اون حرف زدنت بشم من.
    -مگه چه طور حرف می زنم؟
    -یه جورِ خاص،انقدر خاص که بد به دلم می شینه"
    هق هق گریه هام سکوت تلخ خونه رو پر کرده بود، هر چقدر گریه می کردم باز دلم گریه می خواست.
    واسه لحظه ی حرف های علی از یادم نمی رفت.
    باورش سخت بود خیلی سخت اصلا وحشتناک بود.
    عماد داشت ازدواج می کرد..
    بی قرار از روی مبل بلند شدم، سمته اتاقم رفتم.
    خودم رو، روی تخت انداختم و با صدا به گریه کردنم ادامه دادم....
    ***********
    هیلدا با غم دست پیش آورد و اشک های روی گونم رو پاک کرد.
    فریال با ناراحتی گفت:
    -تو مطمئنی همین رو گفت یلدا؟
    سرم رو به معنی مثبت تکون دادم.
    فریال تا خواست حرفی بزنه، نسرین رسید و قبل از این که نگاهش به چشم های گریون من بیوفتع با هیجان گفت:
    -وای یلدا بگو چی شد.
    صندلی رو عقب کشید و نشست.
    هیلدا کنجکاو پرسید:
    -چی شده؟
    نسرین زد به شونم و گفت:
    -تو ب...
    مکث کرد. با شک گفت:
    -ببینمت یلدا.
    اشک هام رو پاک کردم یه دستمال از جاش بیرون کشیدم و در حالی که به بینیم می کشیدم گفتم:
    -بگو چی شده؟
    -گریه کردی یلدا؟
    -بی خیال نسرین بگو چی شده.
    انگار تازه یاد خبرش افتاد که باز هیجان زده شد.
    -وای اگه بهت بگم می کشیم.
    اخم ریزی روی پیشونیم نشست و جدی پرسیدم:
    -چی شده؟
    نگاهی اجمالی به من،هیلدا و فریال انداخت و آروم گفت:
    -امروز داشتم می اومدم دانشگاه دیرم شده بود مجبور شدم سوار تاکسی بشم.
    با مکث ادامه داد:
    -تاکسی دایی عماد...
    نگاهم میخ شد روی میز منتظر موندم ادامه حرفش رو بزنم.
    -وقتی همه مسافراش پیاده شد خواستم پیاده شم که صدام زد. وای عزیزم چقدر هم با ادبه اولش تعجب کردم اما وقتی گفتم چکار داره بیشتره تعجب کردم. یلدا اون با تو حرف زده بود؟
    اخم هام رو تو هم کشیدم و جدی سرم رو بالا گرفتم:
    -چی بهت گفت نسرین؟
    دو دل نگاهم کرد که با تحکم صداش زدم:
    -نسرین.
    -به خدا نمی خواستم بگیرم اما خیلی خیلی اسرار کرد، دیدم تو خیابونیم برای اینکه بی خیال بشه ازش گرفتم.
    بی حوصله و عصبی پرسیدم:
    -چی ازش گرفتی نسرین؟
    در حالی که تو کیفش دنبالِ چیزی می گشت گفت:
    -می دونست ما باهم دوستیم برای همین ازم خواست که این رو بهت بدم.
    و کارتی رو، روی میز گذاشت. صدای هیع آرومِ هیلدا و فریال در فضا پیچید.
    نگاهم میخ روی کارت موند چشم هام رو آروم بستم، با حرص زیر لب زمزمه کردم:
    -احمق بی شعور.
    عصبی از جام بلند شدم که یهو یادِ حرف عماد افتادم.
    "من رو فراموش کن یلدا.."
    "من رفتم تا انتخاب های دیگه اتو رو از دست ندی"
    "علی:عماد کی ازدواج می کنه"
    نگاهم سمته نسرین کشیده شد.
    "-کیان برای حرص دادن عماد بد نیست."
    به سرعت سرم رو سمته میز برگردوندم و به کارت نگاه کردم.
    نسرین با شک لب زد:
    -چی شده یلدا.
    با تصمیم آنی کارت رو بلند کردم.
    -تونستید به جای من، کلاس رو حاضری بزنید.
    و با قدم های بلند به سمتِ خروجی رفتم.
    -وایسا یلدا، یلدا کجا..
    بی توجه به صدا زدن دخترا از کافه دانشگاه بیرون اومدم و سمته خروجی رفتم.
    نمی دونستم داره کارِ درستی می کنم یا نه اما هر چی که بود نمی خواستم برای لحظه ی تردید کنم.
    سمتِ تاکسی رفتم و بلند گفتم:
    -آقا دربست تا پادگانِ .....
    سوار شدم. خوب می دونستم عماد جدیدا از کرمانشاه انتقالی گرفته به همین اهواز..
    توی دوره ی دوستیم دنباله کارش بود و گفته بود اولِ همین ماه انتقاله اینجا. و الان هم که وسطِ ماه هستیم.
    راننده سوار شد و با شک پرسید:
    -می رید پادگانِ .....؟
    نگاه جدیم رو بهش دوختم.
    -بله آقا بفرمایید.
    -چشم.
    و حرکت کرد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -بفرمایید آقا.
    کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
    با رفتن ماشین نگاهم رو، به رو به رو انداختم درست رو به روی در پادگان ایستاده بودم و پر از تردید برای رفتن یا نرفتن.
    با صدای گوشیم به خودم اومدم سریع گوشی رو از تو کیف در آوردم با دیدن اسم مامان لبم رو گزیدم و زیر لب وای آرومی گفتم.
    جواب دادم.
    -جانم مامان؟
    -سلام،کجایی؟
    به اطراف نگا کردم.
    -من...من دانشگاهم مامان امروز تا ساعت 4کلاس دارم.
    -آها خب باشه، میخوای بگم بابا بیاد دنبالم.
    کلافه دستی تو صورتم کشیدم نفسم بیرون دادم و گفتم:
    -نه مامان خودم با دوستام میام.
    -باشه. پس یه چیزی بخوری معده درد نگیرتت.
    -چشم مامان چشم.
    -خداحافظ.
    -خداحافظ.
    گوشی رو قطع کردم و توی کیفم گذاشتم که نگاهم به کارت کیان افتاد، از تو کیف در آوردم.
    نگاهی به شماره اش انداختم.
    لبم رو تر کردم و چشم هام رو آروم بستم.
    《گذشته》

    《-عماد!
    -جونم؟
    -چرا چند سال پیش رفتی، مگه نگفتی نامزد کردم.
    لبخند تلخی زد.
    -دروغ گفتم.
    -می دونم، اما چرا..؟
    -خانواده ام میخواستن من با دختر عموم ازدواج کنم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -مهیا؟
    نگاه جدی بهم انداخت و گفت:
    -بیا دیگه در موردش حر..
    -تو چی؟ تو می خواستیش؟
    برای لحظه ی سکوت کرد، ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و برگشت سمتم دستم رو که روی پام بود رو توی دستش گرفت.
    -من رو ببین یلدا.
    نگاهم رو به چشم هاش دوختم.
    -باور کن من هیچ علاقه ی به مهیا نداشتم. فقط نمی خواستم حرف بابام رو زمین بزارم.
    -پس چی شد که نشد؟
    لبخندی زد و با انگشت اشاره اش زد روی بینیم.
    -شد دیگه چکار به چراش داری! مهم اینه که من و تو الان باهمیم.
    دستم رو که تو دستش بود رو بالا گرفت و گفت:
    -دست تو دسته هم.
    لبخندی به روش زدم. نگاه پر از هیجانم رو به بیرون دوختم و چشم هام رو با لـ*ـذت بستم.》
    《حال》
    .
    اشک هام رو که گونم رو تر کرده بودن رو پس زدم، نفسم رو که توی سینم حبس شده بود رو با درد و به سختی بیرون دادم.
    با تصمیم آنی سمتِ پادگان قدم برداشتم و کنار نگهبانی دم در ایستادم.
    -سلام آقا.
    نگهبان که سرش توی کتاب بود با صدای من سرش رو بالا گرفت.
    -بله بفرمایید.
    لب باز کردم تا بگم با "عماد رضایی" کار دارم اما نتونستم.
    حرف تو دهنم موند با تردید به سمتِ چپم نگاه کردم که دوباره پرسید:
    -خانوم بفرمایید با کی کار داشتید؟
    با تصمیم آنی برگشتم و گفتم:
    -میخواستم آقای عماد رضایی رو ببینم.
    -نسبتتون؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -نامزدشون.
    -یه لحظه صبر کنید.
    گوشی رو برداشت و شماره ی رو گرفت.
    -سلام سرهنگ، یه خانومی اومده میگه می خواد با رضایی صحبت کنه......اِ اونجاست؟........
    نگاهش رو به من انداخت و گفت:
    -از شانس خوبتون الان پیش سرهنگِ.
    و در حالی که مخاطبش شخص پشتِ تلفن بود گفت:
    -بله سرهنگ؟ ها تویی رضایی؟..........
    -خانوم گفتید بگم کی هستید.
    لبم رو تو دهنم بردم و به سختی لب زدم:
    -نامزدش، مهیا.
    همین حرف رو به عماد زد نمی دونم چی شد که سریع قطع کرد.
    -می گـه الان میاد.
    -بله ممنون.
    از اتاقک نگهبانی دور شدم و کنار درختی که همون نزدیک بود ایستادم.
    یه 15مینی گذشت اما عماد نیومد، کلافه برگشتم که نگاهم به عماد افتاد.
    تا من رو دید سر جاش ایستاد، آروم کلاهش رو از سرش در آورد و لب زد:
    -یلدا!؟
    با دیدنش بغض توی گلوم نشست اما جلوی خودم رو گرفتم نباید گریه می کردم. نیومده بود واسه گریه اومده بودم حرف بزنم، فقط حرف.
    سمتم اومد و گفت:
    -یلدا تو اینجا چکار می کنی؟
    با صدای که می لرزید گفتم:
    -وقتی رابطمون رو شروع کردی، گفتی بلد نیستی دروغ بگی و تو طول رابطمون هم نگفتی اما دلیل رفتنت رو دروغ گفتی. یادمه بهت گفته بودم عماد اگه یه روز اتفاقی افتاد که خواستی بری هیچ وقت بی دلیل نرو. گفتم اما باز تو کار خودت رو کردی. خیلی ازت خواستم بهم بگی چرا داری می ری اما نگفتی. انقدر نگفتی تا خودم فهمیدم یروز بعد از اینکه تو رفتی علی از کیان پرسید عماد کی ازدواج می کنه. ببین چقدر بد فهمیدم تو خیابون. تا دیروز پیشِ خودم می گفتم عماد مردِ خیلی مرد چون فهمید نمی تونه من رو خوشبخت کنه رفت اما از دیروز تا حالا دارم می گم عماد نامردِ. نه واسه اینکه داری ازدواج می کنیا نه اصلا، نه اینکه بالاخره به حرف پدرت داری با دختر عموت ازدواج می کنه نه اصلا. بهت می گم نامرد چون خودخواه بودی خیلی خودخواه به خودم دارم میگم عماد دلیل نرفتنش رو نگفت تا من پیش خودم نگم اه چه پسرِ بی اختیاری که خودش نمی تونه واسه خودش تصمیم بگیره.
    پرید تو حرفم و با تشویش و نگرانی کفت:
    -یلدا.
    -هیس عماد بزار حرفم رو بزنم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بغضم رو پس زدم و با صدای آروم و گرفته ی گفتم:
    -تو دلیل رفتنت رو نگفتی و این به خاطر من نبود فقط و فقط به خاطر خودت بود، تو این مسئله اصلا و اصلا به من احساس من فکر نکردی. پیش خودت حتی واسه یک لحظه نگفتی حقیقت رو بهش بگم تا راحت تر بتونه فراموشم کنه.
    ببین عماد باور کن اگه همون روز اول بهم می گفتی چرا داری می ری کمتر اذیت میشدم. اما نگفتی، تصمیم گرفتی خودخواهانه عمل کنی. و این اصلا واسم قابل قبول نیست. الان هم فقط و فقط اومدم این رو بگم که امیدوارم با مهیا خوشبخت بشی و اگه اَحیانا دل نگرانی واسه من و احساسم بهت بگم نگران من نباش. من به مردی که زن توی زندگیش هست حتی نگاهم نمی کنم چه برسه به فکر، خداحافظ.
    بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه ازش دور شدم اما با یاداوری کیان دوباره برگشتم.
    -راستی یه چیزِ دیگه.. یادمه توی آخرین پیامت گفتی میری تا انتخاب های بهترم رو از دست ندم.
    کارت رو از تو کیف در آوردم و جلوی صورتش گرفتم و با بی رحمی گفتم:
    -به نظرت داییت میتونه انتخاب بهتری واسم باشه.
    به وضوح پریدن رنگش رو حس کردم، ناباورانه سرش رو بالا گرفت.
    آروم لب زد:
    -چی؟
    نیش خندی زدم.
    -دایت، دایی، میتونه انتخاب بهتری باشه؟
    حرفی نزد و در سکوت به کارتِ تو دستم خیره شد. منتظر حرفی نشدم کارت رو جلو پاش انداختم برگشتم و ازش دور شدم.
    سـ*ـینه ام از حجم عظیمی از اکسیژن پر شده بود و به سختی داشتم نفس می کشیدم حس می کردم دارم نفس کم میارم. از پادگان که خیلی دور شدم دستم رو به دیوار زدم و همونجا کنار دیوار روی سکو نشستم.
    بی قرار و خسته به اطراف نگاه کردم و اشک ریختم.
    یلدا تمامش کن خواهش می کنم، عماد رو همین جا واسه همیشه فراموش کن تو به عماد قول دادی که دیگه بهش فکر نکنی. پس دیگه فکر نکن....
    ********&&
    با صدای پچ پچ مامان و صنم چشم هام رو باز کردم. با حرص گفتم:
    -اه چقدر حرف می زنید خو.
    صنم لگدی به پام زد و گفت:
    -زهرمار پاشو یه نگاه به ساعت بنداز بعد حرف بزن. در ضمن روی مبل جای خوابیدنه؟
    پتو رو از روی سرم برداشتم و نشستم روی مبل.
    -دیشب اینجا خوابم برد. تو اینجا چکار می کنی؟
    چپ چپی بهم رفت.
    -به تو چه؟
    مامان با حرص گفت:
    -زهرمار یلدا چکار بچه ام داری؟
    با خنده از جام بلند شدم.
    -یوه مامان چته داغ کردی.
    صنم:
    -حقته.
    وارد آشپزخونه شدم که مامان داد زد:
    -یلدا صورتت رو تو سینک نشوریا.
    گیج به اطراف نگاه کردم، من اینجا چکار می کنم؟ از آشپزخونه بیرون اومدم.
    -اصلا حواسم نبود رفتم تو آشپزخونه.
    مامان و صنم متعجب نگام کردن که حق به جانب گفتم:
    -چیه چتونه؟ خو می خواستم برم تو دستشویی.
    رفتم سمتِ دستشویی که صنم با لحن شوخی گفت:
    -مامان به نظرم بیا و این خواستگار رو رد کن.
    به در دستشویی رسیده بودم که با این حرفِ صنم با تعجب برگشتم.
    -چی؟
    -آ دستشوییت بند اومد.
    با حرص گفتم:
    -صنم کوفت، مامان این چی می گـه.
    -برو دست و صورتت رو بشور بیا بهت می گم.
    رفتم توی دستشویی صورتم رو آب زدم و بیرون اومدم.
    کنار مامان نشستم که بدون مقدمه گفت:
    -امروز یه خانومی اومد دم خونه و اجازه خواست که واسه تو بیان خواستگاری.
    -خب اون خانومه کی بود؟
    مامان کمی فکر کرد و گفت:
    -وای فامیلیش یادم رفت، صنم الان داشتم بهت می گفتم که فامیلش چی بود؟
    صنم گوشیش رو کنار گذاشت و گفت:
    -فکر کنم رضایی.
    به سرعت به سمتِ صنم سر برگردوندم.
    -چی؟
    با تعجب خودش رو عقب کشید.
    -وا چته دیوونه ترسیدم.
    سعی کردم آروم باشم و جلوی مامان و صنم زیاد ضایع بازی در نیارم تا شک نکنن اما فقط خدا می دونست که چه حالی داشتم.
    -گفتی فامیلیش چیه؟
    مامان در حالی که آشغال سبزی ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت:
    -رضایی دیگه، شماره هم داد که تا فردا خبرش رو بهشون بدم که بیان یا نه.
    ناباورانه نگاهم رو به زمین دوختم، عماد داشت چ...
    -از اسمِ پسره خیلی خوشم اومد مامان. کیان..
    با شنیدن حرفِ صنم سر جام خشکم زد. حس کرد روح از تنم رفت.
    -یلدا فهمیدی چی گفتم؟ اسمش کیانِ...یلدا...یلدا...
    تکونی خوردم و گیج سرم رو بالا گرفتم.
    -ها؟
    صنم نگاه مشکوکی بهم انداخت و چرسید:
    -خوبی یلدا؟
    برای اینکه بیشتر از این شک نکنه گفتم:
    -آره، آره خوبم. داشتم به این فکر می کردم که ابن خواستگارِ کی هست.
    تا این رو گفتم مامان گفت:
    -مادرش که گفت توی راه دیدت، فکر کنم مسافر کشه اما به گفته ی مادرش این شغله دومشه.
    گیج بودم و هنوز تو بُهت بودم از جام بلند شدم.
    -من برم اتاقم یکم درس بخونم فردا امتحان دارم.
    بدون اینکه منتظر جوابی از مامان یا صنم باشم برگشتم و رفتم تو اتاقم.
    وارد اتاق که شدم در رو بستم و به در تکیه زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ********،
    -چی؟
    با چشم های گرد شده و حیرت زده اول نگاهی به نسرین ، فریال و هیلدا انداخت و بعد نگاهش رو به اطراف گردوند.
    نگاه های خیره ی که به طرفشون کشیده شده بود. بدون اینکه نگاهش رو از اطراف بگیره آروم گفت:
    -خدا لعنتتون نکنه چه خبرتونه؟
    هیلدا بازویش را کشید و گفت:
    -برگرد ببینم ول کن اونا رو، جدی داری می گی یلدا؟ کیان اومد خواستگاری؟
    -خواستگاری که هنوز نه اما...
    نسرین خودش رو روی میز جلو کشید و با عجله گفت:
    -اما چی یلدا؟ آخرش اومد یا نه؟
    پوفی کشید و خودش رو عقب کشید. معقوم و سر خورده سرش رو پایین انداخت و آروم و با لحن پر از غمی گفت:
    -فعلا مادرش رو فرستاد خونه امون که برای خواستگاری اجازه بگیره.
    هر سه "ای وای" کنان عقب رفتن و نگاه کلافه و ناراحتی به هم انداختن.
    نگاه کلافه و پر از غمش رو به اطراف گردوند زیر آلاچیقی که نشسته بودن چند میز چوبی و صندلی بود که نگاه یلدا رو به میز کناری ثابت ماند
    3تا دختر و 3 پسر که همشون لبهاشون به لبخند باز بود و یکی از دخترا داشت چیزی رو تعریف می کرد که آخرش باعث شد قهقه خنده اشون هوا بره.
    لبخند تلخی روی لبش نشست. فریال آروم به هیلدا زد و با صدای پایینی گفت:
    -حالا می خواد چکار کنه؟
    هیلدا سری به نشانه ی نداستن تکون داد که فریال بی طاقت پرسید:
    -یلد می خوای چکار کنی؟
    نگاهش رو با اکراه از میز کناری گرفت و به سمتِ فریال برگشت.
    -چی؟
    -میگم می خوای چکار کنی؟
    سردرگم سری تکون داد و شانه ی بالا انداخت.
    -نمی دونم والا، مامان قرار شد امروز بهشون زنگ بزنه و بگه میتونن پنج شنبه شب بیان خواستگاری.
    هر سه حیرت زده گفتن:
    -چی؟
    شانه ی بالا انداخت که نسرین از کوره در رفت و ضربهوی آرومی روی میز زد، گفت:
    -یلدا می فهمی داری چکار می کنی تو؟
    بغضی که ساعت ها در گلویش نشسته بود بالاخره سر باز کرد و اشک هایش آروم روی گونش سُر خورد.
    با صدای گرفته ی گفت:
    -نه هیچی نمی فهمم نسرین هیچی. تنها یه چیز رو خوب می فهمم که دارم خسته میشم. دارم کم میارم.
    آرنج دستش رو روی میز گذاشت و دست هاش رو جلوی صورتش گرفت و آروم اشک ریختم.
    نسرین غمگین نگاهی به هیلدا و فریال که حالش بی شباهت به یلدا نبود انداخت؛ برای این که تسکینی به یلدا بدهد خودش رو جلو کشید و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
    -یلدا قربونت برم گریه نکن، انشالله همه چی درست میشه.
    یلدا که وسط گریه یادِ کیان افتاده بود یهو خندید و گفت:
    -آخ نسرین من از کیان حالم بهم میخوره خیلی زشته مرتیکه ی یه وجبی.
    با این حرفش نسرین اول با تعجب به یلدا نگاه کرد که یلدا با خنده گفت:
    -چیه اونجور نگاه نکن.
    با خنده ضربه ی به پشت کمر یلدا زد و گفت:
    -برو گمشو دیوونه.
    و خودش رو عقب کشید. با این حرف فریال و هیلدا زدن زیر خنده و دیوونه ی نثار یلدا کردن.
    نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    -پاشید الان کلاس شروع میشه.
    و همزمان در کیفش را که روی صندلی بود را باز کرد..
    -میگم یلدا.
    به سمتِ فریال برگشت.
    -جانم؟
    -میگم استاد ارشاد نیا نگفت میان ترم کیِ هست؟
    -چرا صبر کن تو گروه بچه ها گفتن.
    گوشیش را در آورد که همزمان هیلدا، نسرین و فریال نزدیکش شدن و سرشان را در گوشی یلدا بردن.
    دست از کار کشید و نگاه متعجبی به هر سه انداخت.
    -گوشی وسیله خصوصیها.
    هیلدا ضربه ی به شونه اش زد و گفت:
    -حرف نزن نگاه کن.
    -پرووها.
    *********
    مهران با تشویش برگشت با دیدن مامور حراست که دنبالش میومد، با وحشت چشم هایش را بست و سعی کرد آروم باشد.
    -آقا، آقا یه لحظه صبر کنید.
    به سرعت مواد تو جیبش را در آورد، نگاهش را به اطراف گرداند با دیدن کیف یلدا که درش باز بود پا تند کرد و همزمان که از کنارش رد میشد به طور نامحسوس مواد رو توی کیفِ یلدا پرت کرد.
    -آقا با شما هستم وایسا.
    چند قدم از صندلی یلدا دور شد و ایستاد.
    -بله بفرمایید.
    مامور نگاه مشکوکی به مهران انداخت و گفت:
    -چرا هر چی صدات می زنم صبر نمی کنی.
    در حالی که نگاهش به کیفِ یلدا بود و هنوز حالتِ اضطراب داشت اما سعی کرد آروم باشد و در جواب مامور حراست گفت:
    -نشنیدم؛ مشکلی پیش اومده.
    با جدیت و حق به جانب گفت:
    -چرا چشم هات سرخه؟
    دستی به صورتش کشید و با تعجب گفت:
    -این همه راه صدام زدی که بپرسی چرا چشام سرخه؟
    -آره حرفیه؟
    سری تکان داد و گفت:
    - نه چه حرفی، چشام سرخه چون حساسیت دارم.
    پوزخندی زد و ضربه ی به پشتِ کمر مهران زد.
    -باشه معلوم میشه. راه بیوفت.
    خودش را عقب کشید.
    -کجا؟
    نگاه تندی به او انداخت و گفت:
    -حراست راه بیوفت یالا.
    و دوباره هُلش داد، مهران عقب رفت و دستانش رو به حالت تسلیم بالا گرفت.
    -باشه میام هول نده.
    -پس یالا.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    همقدم با مامور شد و در همون حال گفت:
    -آره دیگه تقصیره مهراد که جلوی دانشگاه آبرو ریزی می کنه. د ول کن دستمو دزد که نگرفتی.
    در هینی که از کنار یلدا که الان نگاهش به او بود رد میشد آب گلویش را به سختی قورت داد و با تردید نگاهش به سمتِ کیف کشیده شد.
    -نگات به رو به رو باشه.
    با حرص چشم غره ی به مامور رفت.
    -جدی جدی فکر کردی خلاف کار دستگیر کردیا.
    به جلو هُلش رو و گفت:
    -حرف نباش.
    دندون روی هم سابید و زیر لب غرید:
    -هُل نده خودم میام.
    *********
    فریال با ذوق گفت:
    -این پسره کثافت خیلی قیافش ناز بودا.
    هیلدا ضربه ی به پشتِ سر فریال زد و گفت:
    -خفه شو تو نامزد داری، بزار واسه من..
    -ارزونی خودت؛ معتاده.
    هیلدا خواست حرفی بزنه که یلدا گفت:
    -بسه دخترا بریم سر کلاس....

    《یلدا》

    بی حوصله به ساعت نگاه کردم.
    آروم زدم به نسرین، برگشت و آروم گفت:
    -جونم؟
    بی حوصله نگاهی به استاد که یک ریز داشت صحبت می کد انداختم.
    -من حوصلم سر میره، خسته شدم.
    خودکارس رو، روی میز و گذاشت و نگاهش رو از استاد به سمتِ من سوق داد.
    -خب چکار کنم؟
    -بریم بیرون.
    -خانوم درویشی.
    با حالت بدبختانه ی چشم هام رو بستم و برگشتم سمتِ استاد.
    -بله استاد!
    انگار از حالت قیافم خنده اش گرفته بود که با لحن آرومتر از قبل گفت:
    -اگه خسته ی می تونی بری.
    از خدا خواسته جمع جور نشستم و گفتم:
    -استاد جدی می تونم برم؟
    -آره برو، فقط اینکه آخر کلاس زمان امتحان میان ترم رو اعلائم می کنم از هم کلاسیات بپرس.
    -چشم استاد خسته نباشی.
    وسایلم رو برداشتم و چشمکی حواله ی نسرین و دخترا کردم و از کلاس بیرون اومدم. نفسم رو به راحتی بیرون دادم. کم کم داشتم تو کلاس خفه میشدم..
    از سالن بیرون اومدم، سرم تو کیفم بود داشتم دنباله گوشیم می گشتم که نگاهم به پلاستیک کوچیکی افتاد که...
    با برخوردم به شخصی کیف از دستم افتاد و تمام وسایل توی کیف روی زمین ریخت.
    با حرص سرم رو بالا گرفتم تا یه چیزی بارش کنم که با دیدن خانومی که حراست دانشگاه بود حرف تو دهنم ماسید.
    عقب رفت و آروم گفتم:
    -ببخشید.
    خم شدم و وسایل رو برداشتم اما نمی دونم چرا نمی رفت. عینکم رو از رو زمین برداشتم که دوباره همون پلاستیک رو دیدم اومدم بردارمش که...
    -صبر کن ببینم، بده من اون رو..
    یه حس بدی داشتم، نمی دونستم چیه اما از فکر های که به سرم زده بود وحشت به دلم نشست.
    پلاستیک کوچیک رو برداشتم و بلند شدم، توی دستم که گرفتمش شکم به یقین تبدیل شد خودش بود...مواد اما...
    به شدت از دستم کشیدش با اخم های در هم نگاهی به مواد توی دستش انداخت.
    وحشت زده لب زدم:
    -به خدا...
    با صدای تقریبا بلندی داد زد:
    -ساکت شو.
    بازوم رو کشید و به سمتِ جلو هُل داد.
    -راه بیوفت سمته حراست یالا.
    - به...
    بلند تر از قبل فریاد زد:
    -ساکت شو.
    دیگه داشت اشکم در میومد. هر چی بهم می گفت راه بیوفت نمی رفتم و سعی داشتم قانعش کنم که ماله من نیست.
    -به خدا قسم واسه من...
    بی هوا دستش رو برد بالا و سیلی محکمی به صورتم زد که لبم زیر دندونم رفت و شوری خون رو تو دهنم حس کردم.
    با عصبانیت غرید:
    -وقتی می گم راه بیوفت یعنی ساکت و برو.
    اشک هام آروم روی گونم چکید سرم رو پایین انداختم و در مقابل نگاه خیره بقیه سمتِ حراست رفتم.

    《دانای_کل》

    کنجکاو برگشت و نگاهی به یلدا که به سمته حراست می رفت انداخت.
    شانه ی بالا انداخت رویش را برگرداند و سمتِ امیر عباس و مهران که کنار چند نفر از هم کلاسی هایش زیر آلاچیق نشسته بودن رفت.
    -سلام.
    هنوز ننشسته بود که پویا گفت:
    -دختره خوشکلیه بهش نمی خوره معتاد باشه.
    امیر که نگاه مشکوکش به مهران بود با طعنه گفت:
    -آره من این دختره رو چند باری توی دانشگاه دیدم اصلا بهش نمیاد.
    و با مکث نگاهش رو از مهران به سمتِ مهراد سوق داد:
    -مگه نه مهراد؟
    مهران نگران و با تشویش سرش رو بالا گرفت و نگاهی به امیرعباس انداخت. مهراد که تازه رسیده بود و از چیزی خبر نداشت پرسید:
    -چی شده مگه؟
    -هیچ دختره بیچاره حواسش نبود خورد به مامور حراست وسایل کیفش ریخت روی زمین...
    حرفش کامل نشده بود که مهران با تشویش از جایش بلند شد:
    -من برم کلاسم...
    امیر عباس در حالی که نگاه جدیش به مهران بود با صدای بلندی ادامه حرفش رو زد:
    -توی کیفش مواد بود، بیچاره کلی قسم خورد که مواد مالِ اون نیست، راستی مهران 2 ساعت پیش تو رو بردن حراست واسه چی؟
    مهراد که متوجه موضوع و منظورِ امیر عباس شده بود چشم هایش را بست و نفسش رو با حرص بیرون داد.
    بی طاقت از جایش بلند شد، برگشت و در حالی که از کنارِ مهران می گذشت با جدیت گفت:
    -مهران بیا کارت دارم.
    مهران به سرعت برگشت و گفت:
    -مهراد من..
    با خشونت برگشت نگاه تندی به مهران انداخت و غرید:
    -راه بیوفت مهران.
    برگشت و به سمتِ دیگری قدم برداشت، مهران کلافه چنگی به داخل موهایش زد و به دنبالِ مهراد راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    برگشت چنگی به بازوی مهران زد و محکم به دیوار کوبیدش.
    با عصبانیت غرید:
    -تو باز چه گهی خوردی مهران؟
    کلافه نگاهش رو به اطراف گردوند و گفت:
    -به خدا هول شدم یهو انداختمش تو کیفِ دختره.
    چشم هاش رو بست و زیر لب با حرص تکرار کرد:
    -وای مهران،وای مهران.
    بی طاقت کف دستش رو محکم به سـ*ـینه مهران کوبید و با صدای تقریبا بلندی گفت:
    -مهران می فهمی چکار کردی یا نه؟ ممکنه اون دختره بی چاره به خاطر تو اِلدنگ اخراج بشه. به چه قیمتی ها؟
    با خشم پنجه دستش رو زیر گلوی مهران گذاشت.
    -حرف بزن مهران عین خر سرِ جالیز بِر و بر من رو نگاه نکن.
    عقب رفت که مهران آروم زمزمه کرد:
    -مترسک.
    نگاه تند و تیزش رو به سمتِ مهران سوق داد که فهمید حرفی زد که نباید میزد. یه دستش رو به معنی تسلیم بالا برد.
    -باشه تسلیم.
    نفسش رو به سختی بیرون داد و پشتش رو به مهران کرد کلافه و سردرگم به اطراف نگاه کرد و به فکر چاره ی بود تا یلدا رو نجات بده.
    چنگی تو موهایش زد، با فکری که در لحظه به سرش برگشت با جدیت به سمته مهران برگشت.
    -زنگ بزن به یکی از دوستای ساقیت.
    بیخیال نگاهش رو به زمین دوخت و دستش رو تو جیب برد.
    -من دوستِ ساقی ندارم.
    با پشت دست محکم به سـ*ـینه ی مهران زد و با حرص گفت:
    -خر هفت جدو آبادته مهران به هر کی میخوای دروغ بگی بگو اِلا من که خوب می دونم چقدر تو این کثافت غرقی، یالا زنگ بزن تا بیشتر از این شخصیت بی شخصیتت رو به چالش نکشیدم.
    نفسش رو بیرون داد و ناچار گفت:
    -باشه بابا زنگ زدم حرص نخور.
    -یالا زود.
    ***********
    سرش رو پایین انداخته بود و سعی داشت خودش رو آروم کنه.
    مدیر حراست عصبی روی میز کوبید و داد زد:
    -خانوم به جای سکوت، حرف بزن.
    با همین یه حرف یلدا بی طاقت و عصبی سرش رو بالا گرفت، کیفش رو محکم روی صندلی کنارش کوبید و از جاش بلند شد بدون اینکه کنترلی رو کارها و صدایش داشته باشد فریاد زد:
    -چی بگم ها؟ چه حرفی بزنم مگه شما متوجه ی حرف های من میشید؟ دارم میگم این مواد لعنتی واسه من نیست به پیر به پیغمبر واسه من نیست، نمی دونم، نمی دونم از کجا و چه جور توی کیفِ من بدبخت پیدا شده اما واسه من نیست. باور هم نمی کنید به درک مهم نیست هر کاری که دلتون می خواید بکنید.
    خم شد از روی میز خودکاری برداشت و روی برگه ی شماره ی پدرش رو نوشت و سمتِ مدیرحراست گرفت.
    -بفرمایید این هم شماره پدرم زنگ بزنید تا بیاد اینجا تکلیف من رو با این مواد مشخص کنه و همین طور با این خانوم که دست روی من بلند کرد.
    نگهبان حراست عصبی گفت:
    -اولا که صدات رو بیار پایین ثانیا مواد تو کیفت هست می خواستی...
    یلدا که عصبی بود بی طاقت میون حرفش پرید و گفت:
    -مهم نیست من چی می خواستم مهم اینه که شما حق نداشتید دست روی من بلند کنید.
    و رو به سمتِ مدیر گفت:
    -چی شد آقا؟ چرا ساکت شدید شما نبودید که گفتید حرف بزن؟ خب حرف زدم دادو فریاد روی شما به خلافم اضافه شد حالا زنگ بزنید به پدرم و تمام این موارد رو بگید بعدشم زنگ به مدیر دانشگاه و حکم اخراج.
    حرفش به پایان که رسید نفسش رو به راحتی بیرون داد و قدمی به عقب برداشت.
    مدیر نگاه جدی و پر غیضی به یلدا انداخت:
    -حتما تمام کارهایی که گفتی رو می کنم. دانشگاه جای دانشجوهای زبون درازی مثل شما نیست، ببینم شما چرا اومدید داخل؟
    مخاطبش مهراد؛ مهران و مانی دوسته مهران بود که چند دقیقه ی میشد وارد دفتر شده بودن، بود.
    مهران سرش رو پایین انداخت و آروم ضربه ی به پهلوی مهراد زد.
    -مهراد این با این زبونش از پس خودش برمیاد بیا ما بریم.
    به همون آرومی جواب داد:
    -خفه شو مهران.
    -با شما بودما.
    مهراد سریع جواب داد:
    -ببخشید ما اومدیم یه مسئله ی رو بگیم.
    -الان وقتش نیست.
    قدمی به جلو برداشت و بازوی مانی رو کشید و به جلو پرت کرد.
    -اتفاقا الان وقتشه. چون موضوع همون موادیِ که در موردش دارید این خانوم رو بازخواست می کنید.
    یلدا به سرعت برگشت و هیجان زده گفت:
    -شما می دونید مواد واسه کیه؟
    مهراد با دستِ اشاره ی به مانی کرد.
    -ایشون..
    با ابرو به مانی اشاره کرد که حرف بزنه، مانی که ترسیده بود، با ترس آب گلوش رو قورت داد.
    -صبح سر خیابون دانشگاه مامور افتاده بود دنبالم، من هم از ترس مواد توی دستم رو انداختم تو کیفِ این خانوم..
    یلدا گیج نگاهی به مانی و مهراد انداخت و گفت:
    -اما من امروز سر خی...
    مهراد به سرعت میون حرفش پرید و در حالی که چشم غره ی به یلدا میرفت گفت:
    -من اون موقع دیدمش، می خواستم بهتون بگم که دیگه نرسیدم . ایشون هم دوستِ داداشم بود از این طریق تونستم پیداش کنم.
    مدیر با شک نگاهی به مانی انداخت و در حالی که مخاطبش مهراد بود گفت:
    -مگه داداشت معتاده؟
    مهراد نتونست جلوی خودش رو بگیره تک خنده ی زد و با طعنه گفت:
    -ببخشید آقای نفیسی مگه شما روزی هزار بار با اساتید دانشگاه صحبت می کنید و اسم دوست گذاشتید روشون. شما هم استادید؟
    با این حرف یلدا و مهران پُق خنده رو زدن اما نخندیدن.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا