کامل شده رمان مقدس ترین حس دنیا | arezoofaraji کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

arezoofaraji

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/23
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,306
امتیاز
366
محل سکونت
اراک
ماشین رو به حرکت درآورد و همینطور که با یه دست فرمون رو گرفته بود مچ اون یکی دستش رو به طرفم گرفت و به رو به رو خیره شد به دستش نگاه کردم که ساعت خوش استیلی دستای مردونش رو مردونه تر کرده بود.مسخره رو آنچنان بزنیش که آسفالت بشه کف زمین،دستش رو کشید و همزمان با بیرون اومدنمون از بیمارستان سرعت ماشینش رو زیاد کرد باز قلبم قلنج کرد؛چرا مثل این وحشیا رانندگی میکنه؟قشنگ چهاردفعه با این سوار ماشین بشی دیگه وسایل شهربازی برات هیچ هیجانی نداره آب دهنم رو قورت دادم و به نیم رخش زل زدم و با ترس گفتم:یواش برو جان عزیزت
بی توجه به حرفم گفت:اسمت چیه؟
همینطور که با ترس به رو به رو خیره بودم گفتم:آهو
سری تکون داد و سرعتش رو بیشتر کرد چشمام رو یک بار بستم و باز کردم و نفس عمیقی گرفتم که گفت:چیه میترسی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:کی؟من؟
سری تکون داد که به زور پوزخندی روی لبم نشوندم و گفتم:عمرا اتفاقا عاشق سرعتم
حالا در مرز سکته بودم و اینجوری زر میزدم سرعتش رو باز بیشتر کرد و دستش رو از روی فرمون برداشت قلبم با صدای بیشتری به تپش افتاد همینجور که به فرمون خیره بودم و زیر لب گفتم "فرمون"ولی صدایی از ته حلقم در نمیومد جای خالی دستش بدجور روی فرمون توی ذوق میزد،بابا من غلط کردم گفتم عاشق سرعتم من زر زدم من شکر خوردم ای بمیری آهو که پیش یه آدم روانی هم دست از پرو بازی برنمیداری.دستش رو گذاشت روی فرمون و چندتا لایی با صدای وحشتناکی از بین ماشین های دیگه توی خیابون کشید همزمان که لایی میرفت سرو کله ام چند بار مورد اصابت شیشه ی جلو و پنجره ماشین قرار گرفت.از زور ترس همه چی توی دلم قاطی پاتی شده بود حالت تهوع شدیدی بهم دست داده بود با چشمای گشاد بهش خیره شده بودم و بر شده بودم دوباره دستش رو از روی فرمون برداشت دست کرد جیب کتشو بسته ی سیگارش رو بیرون کشید و سیگاری روشن کرد حالا یه دستش رو گذاشته بود روی فرمون و با اون یکی دستشم سیگار زهرمار میکرد و سرعتش هم به همون شدت زیاد بود و هرلحظه زیادترم میشد و منم هرلحظه حس میکردم درصد مرگم داره رو به 100درصد افزایش پیدا میکنه...ته گلوم خشک خشک شده بود و قلبم گروپ گروپ میکرد،به سختی دست بردم به سمت بازوش و لباسش رو مثل این لال ا کشیدم،دیگه کم مونده بود به اَبَ اَبَ بیوفتم.برگشت و بهم نگاه کرد و پوزخندی زد و گفت:نبینم رنگ پریده اتو
سوزش اشک رو توی چشمام حس کردم؛واقعا از مرگ میترسیدم؛حس میکردم هرلحظه نزدیک به سکته کردنم اشکام دونه دونه روی صورتم میریخت باز لباسش رو کشیدم و با کلی بدبختی از ته حلقم صدا دراومد:توروخدا
تند برگشت و نگاهم کرد.یعنی شنید؟خودم که نشنیدم...با اخم یه دور صورتم رو دید زد و نفس کلافه ای کشید و سرعتش رو پایین تر آورد با پایین اومدن سرعتش دستم از روی کتش سر خورد و بی حال به پایین افتاد چند دقیقه بعد به همون خونه رسیدیم.با بی حالی در ماشین رو باز کردم و پشت سرش قدم برداشتم در ورودی رو باز کرد و داخل شدیم به محض وارد شدنمون هوار کرد:شهنــــاز
همون زن اون روزی که گفت من بچه رو گذاشتم توی اتاق از یه دری که احتمال میدادم آشپزخونه باشه،بیرون اومد؛با دیدن من چشماش گشاد شد که روانی روبهش گفت:گوشت با من باشه شهناز
خجالت نمیکشید به یه زن جای مادرش یه پسوند خانم نمیچسبوند؛شهناز سریع به خودش اومد و گفت:بله آقا امر بفرمایین
اشاره ای به من کرد و روبه شهناز گفت:اینو ببر آب و دونش بده بفرستش اتاقم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    کاش میشد قبل از این که سر از اینجا درمیوردم یه کلاس کاراته ای چیزی میرفتم حسابی از خجالت دک و پوزش درمیومدم مرتیکه بیشعور انگار مرغم که میگه آب و دونش بده با قدم های بلند و محکم راه پله ها رو در پیش گرفت و به طبقه ی بالا رفت؛همزمان با رفتنش پاهام ضعف کرد و به زمین افتادم.شهناز با دو خودش رو بهم رسوند و با نگرانی گفت:دخترم چته؟
    بی حال بهش خیره شدم که سرش رو برد زیر بغلم و بلندم کرد و به سمت همون دری که ازش بیرون اومده بود رفت؛وارد یه آشپزخونه خیلی بزرگ شدیم اون سه تا خدمتکار دیگه اون روزی هم اونجا بودن؛سه تاشون با دیدن من چشماشون گشاد شد.شهناز رو به یکیشون که جوون بود و داشت بر و بر من رو نگاه میکرد گفت:بیا کمک فروزان
    باهمون تعجبش به سمتم اومد و کمک کرد روی یه صندلی بشینم.شهناز تند و فرز برام آب قند درست کرد و سعی میکرد به خوردم بده ولی نصف بیشتر آب قند از اینور اونور لبم بیرون میریخت دست بردم و به سختی لیوان رو کنار زدم و بهش فهموندم که نمیخورم چهار جفت چشم نگران و متعجب بهم خیره بود و منتظر به دهنم زل زده بودن تا چیزی بگم.آخر سر شهناز طاقت نیاورد و گفت:دخترم حالت خوبه؟اینجا چخبره؟
    بی حال بهش خیره شدم و چیزی نگفتم،فروزان لب تر کرد و گفت:زبونم لال با آقا سر و سری دارید؟
    د آخه من غلط کنم با اون مریض روانی سر و سری داشته باشم.با تموم بی حالیم نتونستم جلوی چشم غره ای که برای فروزان آماده شده بود رو بگیرم شهناز با تشر رو به فروزان گفت:تو کاری به این کارا نداشته باش برو غذا بکش بیار براش
    صدام رو صاف کردم و به سختی گفتم:نمیخورم
    شهناز:اما آقا...
    پریدم وسط حرفش و گفتم:حالت تهوع دارم نمیتونم چیزی بخورم
    اون یکی خدمتکار که همسن و سال فروزان بود کنارم روی یه صندلی دیگه ای نشست و گفت:د آخه میگی چی شده یا نه؟
    اخمام رو درهم کشیدم و روبه اش گفتم:میشه یه سوال بپرسم
    -اوهوم
    -این پسره که بهش میگین آقا
    -خب
    خیلی جدی گفتم:مشکل روانی داره؟
    چهارتایی لب گزیدن و اون یکی زن که میخورد چهار یا پنج سال از شهناز کوچکتر باشه گفت:دخترم این چه حرفیه میزنی؟
    فروزان ریز ریز خندید و گفت:ترکشش تو روهم گرفته
    اون دخترهم که کنارم نشسته بود بلند زد زیر خنده؛از خنده ای اون دوتا لبخندی روی لبم نشست؛خوشبحالشون چقد راحت میخندیدن...شهناز رو به اون دختر که کنارم نشسته بود با تشر گفت:فااااطمه
    صدای خنده ی فاطمه کمتر شد ولی هنوز ریز ریز میخندید.شهناز رو به من گفت:دخترم غذا که نمیخوری پاشو حداقل یه مشت آب به سر و صورتت بزن
    -خوبم
    از جام بلند شدم و گفتم:من رو ببر پیش آقاتون ببینم چی میخواد بهم بگه
    شهناز روبه فاطمه و فروزان گفت:عوض الکی چرخیدن و چرت و پرت بلغور کردن برید اون ظرفا رو بشورید که تا چند ساعت دیگه اینجا بدجور شلوغ میشه
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    بعد از این حرف،شهناز اومد سمتم و گفت:بریم
    بی رمق پشت سر شهناز قدم برداشتم،از تعداد خیلی زیادی پله بالا رفتیم همون مسیر بود که اون روز،اون پسره ریقو جواد آوردم ولی اتاق همون اتاق نبود؛شهناز تق تق در زد که با صداش وارد اتاق شدیم.روی تخت دراز کشیده بود و سرش رو به بالای تخت تکیه داده بود و طبق معمول داشت سیگار کوفت میکرد.چشم چرخوندم توی اتاق؛اتاق شیکی داشت و مطمئنا این همه شیکی سلیقه ی یه مرد اونم از نوع روانیش نبود،قاب عکس بزرگی نظرم رو جلب کرد.عکس خود روانیش بود با کت و شلوار و یه زن خیلی خوشگل با لباس عروس یعنی زنش بود؟پ نه پ یه زن خوشگل دیده رفته گفته خانم میتونم باهاتون عکس بندازم اونم با کمال میل قبول کرده اوووف منم چرت و پرت برای خودم سرهم میکنم پس اگه زنش بود،پس الان کجاست؟اگه این زنشه پس میشه مادر اون بچه ولی بازم اون شب پیش بچه اش نبود.با صدای شهناز به خودم اومدم:آقا امری نیست مرخص بشم؟
    سرش رو به نشونه ی نه بالا برد که شهناز هم از اتاق بیرون رفت؛با اخم نگاهم کرد و با کله اشاره کرد که روبه روش وایسم هرچند اشاره اش رو فهمیده بودم ولی باز خودم رو زدم به گیجی و گفتم:هـــــاااا؟
    پوزخندی زد و گفت:گیجی؟
    مطابقش پوزخندی زدم و گفتم:گیج که نه ولی زبون لال ا رو بلد نیستم
    -پس خوبه چند دوره ی آموزشی برات بزارم چون به همین منوال پیش بره به زبونشون احتیاجت میشه
    حرص تمام وجودم رو گرفته بود اعتراف میکردم پیش این یکی کم میوردم اخمام رو درهم کشیدم و رفتم روبه روش ایستادم.با اخم از نوک پام تا نوک سرم رو آنالیز کرد و از جاش بلند شد قلبم به شدت خودش رو به قفسه سـ*ـینه ام میکوبید.با فاصله چند سانتی متر ازم قرار گرفت بوی عطر تلخ و خوشبوش توی بینیم پیچید لامصب عطرش از بابا هم خوشبوتر بود،دستی به سیبیلاش کشید و گفت:خب؟
    این چرا اینجوری حرف میزد؟کلا دوست داشت سر به سر این اعصاب نداشته ی من بزاره والا توی بیرون کارتون خوابی میکردم بهتر از سر و کله زدن با این یارو بود،با اخم گفتم:خب؟
    سری تکون داد و گفت:خب؟
    ای درد و مرض خب...فکر نمیکردم تو عمرم دلم بخواد یکی رو بیشتر از پریسا بزنم اگه خدا بهم یه زوری میداد و دو گزینه هم میداد که زورم رو روشون خالی کنم و اون دو گزینه پریسا و این مردک بودن قطعا همین مردک رو انتخاب میکردم دندونام روی هم فشار دادم و گفتم:میشه قشنگ حرف بزنی؟
    -داستان زندگیت
    کلا با فعل مشکل داشت و با اسم بیشتر حال میکرد؛برگشت سرجای قبلش و روی تخت دراز کشید و دوباره از بالا تا پایین و از پایین تا بالام رو برانداز کرد؛مثل این معلما که جواب سوال میخوان از دانش آموزشون،ناخودآگاه یاد مختاری افتادم لبخندی روی لبم نشست و اومدم مثل مختاری ضایعش کنم ولی تازه یادم افتاد اینجا مدرسه نیست و این یارو هم دبیر تاریخم نیست و تازه جواب سوال هم به خوبی بلدم و از همه مهم تر بیرونم خیلی سرده...از یادآوری اون روزا غمی توی دلم نشست؛کاش میشد کل زندگی مثل مدرسه بود و همیشه بخشیده میشدی بدون اینکه ذره ای به غرورت خدشه وارد بشه.نفسی گرفتم و مثل اینایی که راه چاره ای ندارن بهش خیره شدم و گفتم:با پدرم مشکل داشتم
    منتظر بهم خیره شد و خواهان ادامه ی حرفم بود،سرم رو پایین انداختم و گفتم:مادر و پدرم ازهم جدا شدن و مادرم رفت آلمان و سرپرستی من افتاد گردن بابام،بابام بعد از چند وقت که از جداییش با مامانم گذشته بود دست یه دختر رو گرفت و آورد خونه و گفت این زنمه،خواهرم که ازدواج کرده بود و فقط من توی اون خونه اضافی بودم که زن بابام زحمتش رو کشید و بابام از خونه مثل یه آشغال که ساعت 9 شب میزارن بیرون دقیقا من رو 9شب گذاشت بیرون،همین
    قبل از اینکه قطره اشکی از گوشه چشمم پایین بچکه با سر انگشت گرفتمش...سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم،با اخم زل زده بود به چشمام...چند دقیقه ای بینمون سکوت حکم فرما بود که باز از جاش بلند شد و به سمت همون قاب عکس رفت همینطور که به قاب عکس خیره بود گفت:من چهارتا خدمتکار توی این خونه دارم و احتیاجی به خدمتکار دیگه ای ندارم
    برگشت سمتم و گفت:اما...
    بعد از مکثی گفت:میتونی اینجا کار کنی بدون اینکه بخوای یه قرون از من درخواست پول کنی
    چشمام گشاد شد که باز گفت:درعوض یه جای خواب داری و یه غذا که باهاش شکمتو سیر کنی
    لبخند خبیثانه ای زد و ادامه داد:با یه دسشویی مجهز
    عوضی رو نیگا؛صورتم از یادآوری بوی گند دسشویی جمع شد؛مجبور بودم قبول کنم،بالاخره هرچی که بود بهتر از سرمای توی خیابون بود حداقل یه جای خواب داشتم.سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم که گفت:مفت خوری،تنبلی و از زیر کار در رفتن ممنوع،پا به پای اون چهارتا البته خیلی بیشتر از اون چهارتا کار میکنی و صدات در نمیاد،از این به بعد کل کارای من از اتو کردن لباسا و تا هرچیزی که به من مربوط میشه گردن تو و وای به حالت اگه روزی یه کارت رو اشتباه انجام بدی اون زمان که 9 شب سرکوچه ای،و بعلاوه این کارا...
    مکثی کرد و برگشت و پشتش رو بهم کرد و زل زد به قاب عکسش و گفت:نگهداری اون بچه ی اونشبی هم پای توعه
    با صدای بلندی گفتم:چــــــــــــــی؟
    -میل خودته میتونی خیلی راحت قبول نکنی و دیگه هیچوقت هم رو نبینیم
    لعنتی کافرم اینجور مسلمون نمیکنن.آخه من که واسه یه ظرف شستن اونجوری زدم زیر گریه حالا چجوری میخواستم این همه کار رو انجام بدم به اضافه ی بچه بزرگ کردن،اونم بچه ای به اون کوچیکی؛نزدیک بود همونجا کف زمین بشینم و زار زار اشک بریزم ولی به زور خودم رو کنترل کردم و با صدای لرزونی که دست خودم نبود گفتم:باشه
    -برو بیرون بگو شهناز بیاد
    برگشتم تا برم سمت در که با صداش سرجام میخکوب شدم:در ضمن حواست باشه دستت کج باشه کاری میکنم که خودت بری آسمون و به جای مرغا زار زار به حال خودت گریه کنی
    قلبم بدجور شکست،ببین توروخدا به کجا رسیده بودم،آروم برگشتم سمتش و پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:من اگه میخواستم دزدی کنم راههای ساده تری بود تا این خونه
    ابرویی بالا انداخت و گفت:به هر حال،من به هرکسی از قبل هشدار نمیدم تو خیلی خوش شانسی که این پکیج بهت تعلق گرفت
    بدون اینکه حرفی بزنم از اتاق بیرون زدم که شهناز رو ته راهرو دیدم به سمتش رفتم و گفتم:اون مردک کارت داره
    لب گزید و گفت:هیس،دختر نمیگی بشنوه چکارت میکنه؟
    با بغض گفتم:به درک
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    سری از تاسف تکون داد و گفت:خیله خب تو اینجا وایسا ببینم چکارم داره برمیگردم
    سری تکون دادم که دوباره چندتا تقه در زد و داخل اتاق شد راهرو چندبار متر کردم سرنوشتم توی این خونه چی میشد؟چقد میخواستم مجانی نوکری کنم به خاطره یه لقمه نون و یه جای خواب؟مگه من چقد سن داشتم،د آخه خدا د آخه نوکرتم این چه سرنوشت داغونیه؟مگه من ازت چی خواستم؟بغیر از این خواستم که منم مثل دخترای دیگه حالا نه یه زندگی خیلی خوب ولی یه زندگی معمولی داشته باشم؛اگه میخواستی خدمتکارم کنی میکردی، به جون خودم هیچ شکایتی ندارم ولی حداقلش نه با این خاری و خفت.زهر خندی زدم،جدیدا چقد کم توقع شده بودم با صدای در افکارم رو پس زدم و به شهناز که با لبخند به سمتم میومد خیره شدم دستش رو پشت کمرم رو گذاشت و گفت:بیا بریم
    -کجا؟
    -فعلا میریم خونه ی ما یکم استراحت میکنی تا بعد
    دوباره پشت سرش راه افتادم و به داخل باغ رفتیم.کناره های باغ یه خونه ی کوچیکی ساخته شده بود که به داخلش رفتیم؛یه پذیرایی خیلی کوچیک داشت که با وسایلی خیلی ساده ای تزیین شده بود در حین سادگیش خیلی تمیز بود یه اتاق خواب داشت که شهناز به داخل اتاق خواب رفت و بهم گفت:بیا اینجا دخترم
    به داخل اتاق رفتم و به اطرافم خیره شدم و گفتم:اینجا مال شما و شوهرتونه؟
    لبخند تلخی زد و گفت:نه دخترم شوهرم و برادرشوهرم توی یه تصادف که باهمم بودن عمرشون رو دادن به شما،حالا اینجا من و خواهرم که جاریمم میشد با دوتا دخترامون زندگی میکنیم حدود شش ساله
    -خدا بیامرزشون پس خواهرت اینا کجان؟
    خندید و گفت:دیدیشون دخترم،اون زن که تو آشپزخونه دیدی مهناز خواهرمه و فاطمه دخترش،فروزانم دختر منه
    با تعجب گفتم:جــــدی؟
    سری تکون داد و گفت:بغـ*ـل این بخاری جات رو بندازم خوبه؟
    -قبلش میشه یه حموم برم
    -اره دخترم حتما فقط زود دوش بگیر که بتونی چند ساعتم استراحت کنی چون چیزی به غروب نمونده و کلی کار ریخته توی سرمون
    بعد از یه دوش مختصر که گرفتم کلی حالم عوض شد و خسته و کوفته کنار بخاری دراز کشیدم و به ثانیه نکشید خوابم برد
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    با تکون دادنم توسط کسی چشمام رو باز کردم به حرکت لبهای شهناز خیره شدم و به سختی از جام بلند شدم،چقد خواب خوبی بود دلم میخواست باز بخوابم ولی شهناز نمیذاشت.اومدم توی دلم چندتا فحش نثار جد و آبادش کنم ولی خداییش دلم نیومد؛شهناز به سمت کمدی رفت و لباس سفید رنگی در آورد و گفت:زود باش اینا رو بپوش که باید بریم
    به لباسایی که میخواست بهم هویت خدمتکاری بده خیره شدم؛شهناز لباسا رو جلوم گذاشت و با لحن نگرانی گفت:دختر زود باش آقا تا الآنم کلی صداش دراومده توروخدا پاشو
    بعد از این حرفش از اتاق بیرون رفت تا من بتونم لباس بپوشم،لباسا رو پوشیدم و جلوی آیینه وایسادم و به خودم چشمکی زدم،خدایی لباسا خیلی بهم میومد روسری طوسی هم سرم کردم که با رنگ چشمام ست شده بود از اتاق بیرون زدم که شهناز از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:بریم؟
    سری تکون دادم که باهم از خونه بیرون زدیم شهناز در ورودی رو باز کرد و نفسی گرفتم و وارد خونه شدیم سروصدای زیاد و روی مخی میومد ولی چون سالن نشیمنشون اونور خونه بود،چیز زیادی مشخص نبود.شهناز صدام کرد که به آشپزخونه برم با مهناز و فاطمه و فروزان سلام و علیک مختصری کردم که دیدم یه سینی چایی خیلی بزرگ جلوم گرفته شد با تعجب به فاطمه خیره شدم و گفتم:ممنون مرسی زیاد اهل چایی نیستم
    فاطمه زد زیر خنده و گفت:خیلی باحالی
    مهناز با تشر رو به فاطمه گفت:سر به سرش نزار دختر مگه مرض داری
    و بعد رو کرد به من و گفت:این سینی رو ببر اون سالن که اونشب با آقا رفتی و چایی ها رو بده و جلدی برگرد
    با تعجب گفتم:من ببرم؟
    مهناز:اره دخترم زود باش
    اگه اون شب بی درد سر برای بابا و پریسا یه چایی میریختم الآن این وضعم نبود آخه من تنبل رو چه به کلفتی؛چاره ای نداشتم باید سر میکردم سینی چای رو با کلی غم و غصه از دست فاطمه گرفتم و از آشپزخونه بیرون زدم و به سالن نشیمن رفتم.یا خدا چند نفر بودن؟مهمونی گرفته بود؟چشم چرخوندم بین مهمونا که دوتا دختر همسن خودم نظرم رو بیشتر از همه جلب کرد؛دوتا دختر فتوکپی بهم،یهو از دهنم پرید:وووییی دوقولو
    به آنی صداها خوابید که تازه فهمیدم چی گفتم و با دست چپم محکم دهنم رو گرفتم که سینی چای رو دست راستم سنگینی کرد و سینی ازدستم افتاد؛ناخودآگاه جیغ بلندی کشیدم و پریدم عقب تا چاییای داغ بهم نپاشه دستم رو گذاشته بودم روی قلبم و نفس نفس میزدم.وای خدا چرا منو اینقد چلاق آفریدی؛سرم رو بلند کردم و به بقیه خیره شدم که دیدم همه دارن با تعجب بهم نگاه میکنن بغیر از آق رئیسمون که داشت با اخماش سکتم میداد حالا مگه چی شده یه چایی زدم ریختم،دیگه والا اینجور نگاه کردن نداره؛مثل خودش اخمام رو کشیدم توی هم و زل زدم بهش ببینم خوبه،زنی حدود چهل و پنج یا شیش ساله رو به اون مردک با تعجب گفت:سامیار خدمتکار جدید استخدام کردی؟
    عه پس اسمش سامیار بود،آقا الاغه چه اسم با کلاسی داشت خداییش؛سامیار هیچی نمیگفت و با اخم به من خیره بود.با اومدن شهناز و فروزان دست از پروو بازی برداشتم و کمکشون شروع کردم به جمع کردن استکانا و باهم به آشپزخونه رفتیم که به محض ورودمون شهناز رو به من گفت:دختر چرا زدی چاییا رو ریختی؟
    اخمام رو کشیدم توی هم و گفتم:خو حواسم پرت شد
    با حرص سری تکون داد و روبه فاطمه دستمالی شوت کرد و گفت:برو کف سالن رو دستمال بکش
    همون لحظه مهناز بچه به دست وارد آشپزخونه شد و گفت:آجی شهناز با این بچه چکار کنم نمیخوابه کلی هم کار ریخته توی سرمون
    شهناز روبه من گفت:آهو خانم مسئولیت بچه هم با شماست آقا اگه دست ما ببینش که کلاه هممون پس معرکس،پاشو مراقب بچه باش حداقل
    -به من چه بدید به مامانش
    شهناز با تعجب بهم خیره شد که مهناز با لحن غمگینی گفت:د آخه اگه این طفل معصوم مادر داشت که پاس کاری نمیشد
    با چشمای گشاد شده زل زدم به مهناز و گفتم:نمیخوای بگی که از دل باباش بیرون اومده
    فروزان همینطور که داشت یه عالمه بشقاب رو روی میز میذاشت،گفت:مادرش به رحمت خدا رفته و باباش هم چون این بچه رو مقصر مرگ زنش میدونه حتی یه بارم دخترش رو بغـ*ـل نکرده
    -چرا؟
    فروزان:چون هانیه خانم سر به دنیا آوردن این بچه از دنیا رفتن
    توی دلم یه جوری شد نگاهی به بچه کردم؛آخه بی انصافا بچه به این نازی و کوچولویی چطور میتونه آدم بکشه که تردش میکنید آهو برات بمیره کوچولو.بلند شدم و با کلی غم از بغـ*ـل مهناز گرفتمش و اشکام رو پاک کردم و روبه مهناز گفتم:اسمش چیه؟
    -رها
    بیشتر به خودم فشردمش و روی پیشونی سفیدش رو بوسیدم؛روی صندلی آشپزخونه نشستم و شیشه شیرش رو گذاشتم داخل دهنش،لبای کوچکش رو سفت کرده بود و به چه نازی مک میزد این بچه که از من بدبخت تر بود؛طولی نکشید که چشماش رو بست و به خواب عمیقی فرو رفت.رو به شهناز گفتم:شهناز خانم خوابش برد،چکارش کنم؟
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    شهناز:اتاق آقا رو که یادته؟
    سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم که گفت:ببر اتاق کناریش بخوابونش زود برگرد
    از جام بلند شدم و با احتیاط از پله ها بالا رفتم سالن رو طی کردم و در اتاق کناری رو باز کردم و واردش شدم،وارد شدنم همانا و باز موندن دهنمم همانا.چه اتاق خوشگلی بود؛یه تخت بزرگ دونفره دخترونه که از بالای تخت تور آویزون شده بود از همه بیشتر نظرم رو جلب کرد چشمم به گهواره ای افتاد که گوشه اتاق بود و چندتا چیز تزئینی هم بالاش تکون میخورد،به سمت گهواره رفتم و آروم بچه رو داخلش قرار دادم به اون تخت دو نفره ی خوشگل زل زدم لابد این تختم گذاشته بودن زمانی که بزرگ شد با تعجب به بچه نگاه کردم و گفتم:توام آنچنان بدبخت نیستیا،ببین چه دم و دستگاهی واسه تو یه وجبی بهم زدن
    به سختی از اتاق دل کندم و به طبقه پایین رفتم به محض اینکه وارد آشپزخونه شدم مهناز گفت:پس کجا موندی دختر چرا اینقد سر به هوایی مگه نگفتیم سریع برگرد
    اخم غلیظی کردم و گفتم:یه جور به من امر و نهی میکنید انگاری منتظر بودید خدمتکار پنجمی به جمعتون اضافه بشه،یعنی قبل از من نمیتونستید از پس این خونه و خونوادش بر بیایید
    مهناز چشماش گشاد شد که فروزان خندید و گفت:آیی آیی چقدم که تو کار ازت برمیاد
    با عصبانیت چشم ازشون گرفتم و همینطور که به روبه رو خیره بودم گفتم:خو حالا باید چکار کنم؟
    شهناز با اخم گفت:میخواییم میز شام رو بچینیم،بیا این ظرفا رو بردار و با فاطمه و فروزان برو سالن غذا خوری
    توی دلم اییشی گفتم و به سمت ظرفا رفتم و به زور بلندشون کردم،خدایی چقد سنگین بود...با هزار سلام و صلوات از آشپزخونه بیرون زدیم و به سالن غذا خوری رفتیم،یه میز خیلی بزرگ توی سالن بود و چهارتا لامپ هم چهار گوشه ی سالن نصب شده بود و فضا رو به چه شیکی روشن کرده بود؛اینا زندگی میکردن یا ما؟
    تا وقتی خونه آقام بودم فکر میکردم ما خیلی شیک و لاکچریم ولی از وقتی اومدم اینجا با خودم میگم احمقانه فکر میکردم؛آهی کشیدم و شروع کردم به چیدن بشقابا روی میز.اینقد رفتیم آشپزخونه و اومدیم که نزدیک بود چند دفعه وسط راه بشینم یه چرتی بزنم،فاطمه و فروزان هم تقریبا من رو دنبال خودشون میکشوندن؛قشنگ دیگه به نفس نفس افتاده بودم میز که کامل چیده شد خواستم از سالن غذا خوری بزنم بیرون که شهناز دستم رو گرفت و گفت:کجا؟
    -خسته شدم میرم یکم بشینم هروقت غذاشونو کوفت کردن دوباره میام برای جمع کردن
    شهناز:تا آخر اینکه غذاشون تموم بشه ما باید اینجا وایسیم که اگه چیزی خواستن از سر میز بهشون بدیم،نمیتونن که خم بشن از یه میز به این بزرگی مثلا نمکدون بردارن
    زکی اینا رو باش،اینا که از من تنبل تر و بدبخترن،با چشمای گشاد شده گفتم:خو فلج که نیستن دست به دست میکنن
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    شهناز کلافه گفت:دختر تو چرا اینقد با ادم بحث میکنی میگم این کارو انجام بده بگو چشم خلاص
    خواستم جوابشو بدم که با ورود ایل و تبار خفه شدم چشمم به اون مردک که حالا میدونستم اسمش سامیار افتاد که مثل این خان ها سرمیز نشست اخم کمرنگی هم مهمونی پیشونیش بود،اون دوقولوها هم به ترتیب کنار سامیار نشستن.زن میانساله روبه روی دوقولوها کنار سامیار نشست و زنی مسن هم کنارش جا خوش کرد و مردی هم به مسنی همون زن اون سر میز نشست و چندتا زن و مرد و پسر و دختر دیگه بودن که کل میز رو پر کردن؛فکر کنم مهمون بودن وگرنه دیگه فکر نکنم اینقد پرجمعیت باشن،همه هم از دم مشکی پوش بودن مهناز و فاطمه و فروزان شروع کردن به سوپ کشیدن برای اون جمعیت سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم که چشم چرخوندم و نگاهم با نگاه سامیار برخورد کرد با ابرو اشاره ای بهم کرد این چرا لال بازی درمیاورد،لب زدم:هــــــــــااا؟
    اخماش به شدت گره خورد و عصبی نگاهم کرد؛آب دهنم رو قورت دادم و با آرنج محکم زدم به پهلوی شهناز.انگشت اشاره ام رو به طرف سامیار گرفتم و به شهناز گفتم:اون چی میگه؟
    شهناز لب گزید و سریع دستم رو پایین آورد و گفت:برو برای آقا سوپ بکش
    با تعجب گفتم:چرا من؟
    شهناز لبخند حرصی زد و گفت:چون آقا دارن دستور میدن
    ایـــــــــــش چقد آقا آقا میکرد؛دیگه با منم تعارف داشت.اون خو دیگه صداتو نمیشنوه؛خسته رو به شهناز گفتم:میشه تو بری خسته شدم
    شهناز با حرص گفت:نخیر نمیشه بیا برو تا آقا کار دستمون نداده
    با اخم رو ازش گرفتم و به سمت سامیار قدم برداشتم با کلی فس و فس رسیدم به میز، ظرف سوپ رو برداشتم که دستم کباب شد اوووف چقد داغ بود سریع ظرف رو نزدیک ظرف سامیار گذاشتم روی میز،بهش نگاه کردم که پوزخندی تحویلم داد،هر هر واسه من پوزخند میزنه که مثلا بگه دست و پا چلفتیم؛انگار مثلا خودش خیلی دست و پا داشت دستش رو کنار ظرفش گذاشته بود و هی پوزخند تحویلم میداد؛مثلا الآن میخواد بگه خیلی شاخه؟یه شاخی بهت نشون بدم که دیگه فاز شاخ بودن برنداری.ملاقه رو داخل سوپ کردم و پرش کردم و بیرون آوردم،ملاقه رو جوری بالاتر از ظرف نگه داشتم که وقتی ریختم،مقداری از سوپ بپاشه.سوپ رو شُر دادم تو ظرفش که مقداریش پاشید رو دستش؛چند قطره اشم پاشید چشم و چاله خودم،هرچند خودم سوختم ولی خوب دلم که خنک شد بابت این پوزخندا،سریع دستش رو کشید و عصبی نگاهم کرد.جوری عصبی بود گفتم الآن پا میشه کلمو میکنه تو سوپ؛ظرف سوپ رو به سرجای اولش برگردوندم و نگاهی به جمعیت کردم همه مشغول خوردن یا ریختن بودن و هیچکس حواسش به ما نبود با لبخند چشمکی حواله ی آقا کردم و برگشتم پیش شهناز؛شهناز با صدای ترسیده و لرزونی گفت:هیچ معلوم هست چکار کردی دختر؟
    برگشتم سمتش و با لبخند گفتم:عه توام دیدی؟
    شهناز رنگ و رو پریده گفت:تو سالمی؟عقل مقلت مشکلی نداره؟یعنی آقا نکشت شانس آوردی
    با بیخیالی رو از شهناز گرفتم و به سامی جون زل زدم با اخم داشت سوپش رو میخورد و نگاهش فقط به سوپش بود اوخی نازی دستش رو بوف کردم باید یکی باشه این نرغول رو ادبش کنه که دیگه به بزرگترش پوزخند نزنه یا نه؟اگه این جواب نداد و دفعه بعد تکرار شد قول میدم قاشق داغش کنم اون دیگه حتما جواب میده یه ده دقیقه بود که فقط داشتن سوپ میخوردن و منم دسشوییم گرفته بود شدید،سیخ وایساده بودم که نریزه ولی دیگه نمیتونستم تحمل کنم؛کم کم شروع کردم به قر دادن...اه چرا من اینقد با دسشویی مشکل داشتم عرق رو پیشونیم نشسته بود و همینطوری تکون میخوردم،شهناز آروم کنار گوشم گفت:چرا اینقد تکون میخوری
    با بدبختی زل زدم بهش و گفتم:دسشویی دارم
    شهناز:یه چند دقیقه وایس الان غذاشون تموم میشه بعد میفرستمت بری
    چشمام رو روی هم فشار دادم و گفتم:بابا اینا ده دقیقه فقط دارن سوپ میخورن بعدش تازه میخوان غذا اصلی رو بخورن و بعدش دسر و کوفت و زهرمار
    شهناز همینطور داشت حرص میخورد همینطور که داشتم قر میدادم و پیچ میخوردم به جمع نگاهی کردم که یکی از اون دخترا که دوقولو بودن،یکمی نگاهم کرد منم همینطور لبخند به لب کمرم رو پیچ میدادم و زل زده بودم بهش.با چشمای گشاد رو به من گفت:مشکلی پیش اومده
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    یهو صدای قاشق و چنگالا خوابید و همه به من زل زدن حالا منم هر دقیقه پیچ و تابم بیشتر میشد و این دست خودم نبود،با لبخند رو به اون دختر گفتم:دارم ورزش میکنم
    یه چند ثانیه ای سکوت شد و یهو کل جمعیت ترکید از خجالت داشتم آب میشدم همه میخندیدن الا سامیار؛همون دختر با خنده گفت:از کی تا حالا اینطوری ورزش میکنن؟
    یهو از دهنم پرید:ورزش و رقـ*ـص ترکیبه
    دوباره کل جمعیت ترکید چرا من هرچی میخوام درستش کنم بیشتر گند میزنم؛از مخی که صاحبش دسشویی داره فعلا بیشتر از این نمیشه انتظار داشت،عرقم رو پاک کردم و گفتم:با اجازه
    با دو از سالن بیرون زدم که خوردم به یه چیز محکمی سرم رو بلند کردم که دیدم جواده،همین یکی رو همراه با این دسشویی کم داشتم که خدا فرستاد با اخم زل زده بود بهم،با عصبانیت گفت:بازم تو؟
    هلش دادم کنار و گفتم:گمشو بابا
    با دو از بغلش گذشتم،حالا دسشویی کجا بود؟ای خدا با جوادم که مثل آدم حرف نزدم که بخوام بپرسم خدایا ببین آدم رو چجور مجبور میکنی بره التماس چه کسایی؛برگشتم سمتش و گفتم:دسشویی کجاست؟
    پوزخندی زد و گفت:گمشو بابا
    نفس پرحرصی کشیدم و گفتم:توروبخدا بگو
    -برو بگرد پیدا میکنی
    -آخه خونه به این بزرگی من چجور بگردم
    -مشکل خودته
    عقده ای کثافت رو نیگا فقط؛التماس رو ریختم توی چشمام و با لحن ملتمسی گفتم:جوادی
    با عصبانیت گفت:اسممو درست صدا کنا
    چشمام رو روی هم فشار دادم و با لحن قبل گفتم:جواد جون
    چشمام رو باز نکرده گفت:زیر پله ها یه راهرویی هست اونجاست
    ادایی براش درآوردم و گفتم:عقده ای
    با دو از جلوی چشمای گشاد شده اش دور شدم.داخل راهرو شدم و چندتا در اونجا بود در اول رو باز کردم که خوشبختانه دسشویی بود و خودمو پرت کردم توش...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    هرچی آهنگ از بچگی تا الآن تو ذهنم بود رو توی دسشویی خوندم که میز شام رو جمع کنن بعد از دسشویی بیام بیرون،دهنم کف کرده بود و صدای قار و قور شکمم با صدای آواز خودم کورس گذاشته بود و آهنگ "من گشنمــــــــــــــــــــــه" رو میخوند از دسشویی بیرون اومدم و یه راست رفتم توی آشپزخونه و که دیدم همه ی وسیله ها رو جمع کردن لبخندی زدم و گفتم:عه وا چرا نذاشتید بیام کمکتون؟
    یهو دیدم چهارتایی دارن چپ چپ نگام میکنن و خواستم از آشپزخونه بزنم بیرون که شهناز گفت:مگه شام نمیخوری؟
    برای اینکه هر چه سریعتر در برم از اون آشپزخونه لعنتی با شکمم دو دوتا چهارتا کردم و بالاخره راضیش کردم و گفتم:نه سیرم
    خواستم دوباره از آشپزخونه بزنم بیرون که شهناز گفت:ظرفا
    یعنی محال بود بدتر از این اتفاق بیوفته؛با حالت گریه برگشتم سمتشونو گفتم:میخوام برم به بچه سر بزنم
    مهناز:لازم نکرده فاطمه چند دقیقه پیش رفته بهش سر زده خواب بوده
    از بچه هم شانس نیوردیم،شونه ای انداختم بالا و به سمت ظرفشویی رفتم و گفتم:خود دانید اون مردک اگه گیر داد من میگم شما گفتید ظرفا
    فاطمه:نترس آقا به تنها چیزی که اهمیت نمیده حال و احوال اون بچه اس
    با چشمای گشاد شده برگشتم سمت فاطمه که گفت:بیا نترس منم کمکت میکنم
    شروع کردم به کف مالی ظرفا و فاطمه هم آب میکشید صدام رو صاف کردم و گفتم:فاطمه
    -هوم
    -میگما مگه ماشین ظرفشویی اینجا نیس
    -چرا هست چطور؟
    -پس چرا ظرفا رو نمیریزید تو ماشین؟
    -نصفش تو ماشینه
    یا علی تازه نصفش تو ماشینه این همه ظرف جمع شده،خدا رو شاکر شدم به خاطر اینکه نصفش توی ماشین بود دوباره گفتم:فاطمه
    -بله
    -این سامیار خیلی زنشو دوست داشت؟
    لبخندی زد و گفت:کلا با آقا و قربان مشکل داری آره؟
    آهی کشیدم و گفتم:خیـــــــــلی
    خندید و گفت:اره خیلی،هر مرد دیگه ای هم بود عاشق همچین زنی میشد،هانیه خانم لنگ نداشت توی دنیا،وقتی که باردار بود کلی با ذوق و شوق اتاق بچه اشو آماده کرد و آقا هم هیچوقت رو حرفش حرف نمیورد چون میدونست زنش همیشه تو هر انتخاب و توی هرچیزی اول فکر میکنه و عاقلانه تصمیم میگیره واسه همین بود وقتی که فوت شد آقا هم شکست خیلی هم شکست،از درون خیلی داغونه
    -آخی، یعنی واسه همین به رها اهمیت نمیده؟
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    سری تکون داد که باز پرسیدم:اون دختر دوقلوها چه نسبتی باهاش دارن؟
    -اونا دوتا خواهرای آقا هستن،اسمشون سارینا و سلیناعه،دخترای خوبین؛راستش خونه ی پدری آقا قبلا اصفهان بود ولی دوسال پیش پدرشون به رحمت خدا رفتن هانیه خانم بعد از فوت پدرشوهرشون خیلی اصرار داشتن که مادرشوهر و دوتا خواهرشوهراش با اونا زندگی کنن واسه همین بعد از یه ماه رو مخ همه راه رفتن فخری خانم و سارینا و سلینا رو راضی کرد که به تهران بیان،خدا بیامرز با خانواده شوهرشم خیلی رابـ ـطه خوبی داشت
    آهی کشید و بشقاب دیگه ای رو زیر آب گرفت که گفتم:اون پیرمرد،پیرزن...
    نذاشت سوالم رو کامل کنم که گفت:اونا مادربزرگ و پدربزرگ آقا هستن،یعنی پدر و مادر،پدرشون
    لیوانی رو کف مالی کردم و گفتم:اونا هم اینجا زندگی میکنن؟
    -نه اونا هم تهران خونه دارن
    خواستم باز سوال بپرسم که فاطمه با خنده گفت:چوب خط پاسخگوییم دیگه واسه امشب پره بزار واسه یه وقت دیگه
    به معنای واقعی بهم گفت زر نزن ظرفتو بشور ولی هنوز برای امشب خوب اطلاعات کسب کردم با خوشحالی که انگار قله ای فتح کردم ظرفا رو تندتر شستم وقتی ظرفا تموم شد فروزان با ظرف میوه ای وارد آشپزخونه شد و با خستگی گفت:بالاخره مهمونا رفتن
    رو به شهناز گفتم:من باید با شما بیام واسه خواب؟
    -نه دخترم باید بری اتاق بچه بخوابی و مراقبش باشی،شیرش رو باید دو سه ساعت یه بار بدی و آرغوشم بگیری که دلش درد نگیره و پوشکشم هروقت دیدی خیس کرده عوض کنی
    با یادآوری اون تخت دونفره خوشگل توی اتاق با ذوق خواستم از آشپزخونه بزنم بیرون که فروزان گفت:صبر کن
    با قیافه درهم برگشتم سمتش و گفتم:ظرفا رو هم که شستم دیگه چی؟؟؟
    خندید و گفت:آقا گفت بری اتاقش کارت داره
    زرد کرده به شهناز نگاه کردم،اون کل اتفاقات رو دیده بود از خودش نمیترسیدما،سرمای بیرون خیلی ابهت داشت خدایا پرتم نکنه بیرون؛خدایا من غلط کردم خواستم ادبش کنم،قاشق داغ رو بیخیال میشم دیگه بخدا؛شهناز نگران بهم زل زد و گفت:برو من برات آیت الکرسی میخونم
    فاطمه با تعجب گفت:مگه چی شده؟
    چشم از فاطمه برداشتم و به سختی از آشپزخونه بیرون زدم؛راه پله ها رو در پیش گرفتم و تاتی وار به طبقه ی بالا رفتم پشت در اتاق وایسادم که صدای جواد رو شنیدم:آقا دیگه خدمتکار نبود استخدام کنید که اون دختره ی مشنگ رو استخدام کردید؟
    سامیار:به تو ربطی نداره
    آیی دلم خنک شد،دمت گرم خوب قهوه ایش کردی جواد با لحنی که معلوم بود ناراحت شده،گفت:اجازه مرخصی میدید آقا؟
    صدای دیگه ای نیومد که در یهو باز شد و جواد من رو دید و دوباره اخم کرد،پسره ایکبیری...از اتاق بیرون اومد و گفت:گوش وایساده بودی؟
    پوزخندی زدم و گفتم:به تو ربطی نداره
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا