ماشین رو به حرکت درآورد و همینطور که با یه دست فرمون رو گرفته بود مچ اون یکی دستش رو به طرفم گرفت و به رو به رو خیره شد به دستش نگاه کردم که ساعت خوش استیلی دستای مردونش رو مردونه تر کرده بود.مسخره رو آنچنان بزنیش که آسفالت بشه کف زمین،دستش رو کشید و همزمان با بیرون اومدنمون از بیمارستان سرعت ماشینش رو زیاد کرد باز قلبم قلنج کرد؛چرا مثل این وحشیا رانندگی میکنه؟قشنگ چهاردفعه با این سوار ماشین بشی دیگه وسایل شهربازی برات هیچ هیجانی نداره آب دهنم رو قورت دادم و به نیم رخش زل زدم و با ترس گفتم:یواش برو جان عزیزت
بی توجه به حرفم گفت:اسمت چیه؟
همینطور که با ترس به رو به رو خیره بودم گفتم:آهو
سری تکون داد و سرعتش رو بیشتر کرد چشمام رو یک بار بستم و باز کردم و نفس عمیقی گرفتم که گفت:چیه میترسی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:کی؟من؟
سری تکون داد که به زور پوزخندی روی لبم نشوندم و گفتم:عمرا اتفاقا عاشق سرعتم
حالا در مرز سکته بودم و اینجوری زر میزدم سرعتش رو باز بیشتر کرد و دستش رو از روی فرمون برداشت قلبم با صدای بیشتری به تپش افتاد همینجور که به فرمون خیره بودم و زیر لب گفتم "فرمون"ولی صدایی از ته حلقم در نمیومد جای خالی دستش بدجور روی فرمون توی ذوق میزد،بابا من غلط کردم گفتم عاشق سرعتم من زر زدم من شکر خوردم ای بمیری آهو که پیش یه آدم روانی هم دست از پرو بازی برنمیداری.دستش رو گذاشت روی فرمون و چندتا لایی با صدای وحشتناکی از بین ماشین های دیگه توی خیابون کشید همزمان که لایی میرفت سرو کله ام چند بار مورد اصابت شیشه ی جلو و پنجره ماشین قرار گرفت.از زور ترس همه چی توی دلم قاطی پاتی شده بود حالت تهوع شدیدی بهم دست داده بود با چشمای گشاد بهش خیره شده بودم و بر شده بودم دوباره دستش رو از روی فرمون برداشت دست کرد جیب کتشو بسته ی سیگارش رو بیرون کشید و سیگاری روشن کرد حالا یه دستش رو گذاشته بود روی فرمون و با اون یکی دستشم سیگار زهرمار میکرد و سرعتش هم به همون شدت زیاد بود و هرلحظه زیادترم میشد و منم هرلحظه حس میکردم درصد مرگم داره رو به 100درصد افزایش پیدا میکنه...ته گلوم خشک خشک شده بود و قلبم گروپ گروپ میکرد،به سختی دست بردم به سمت بازوش و لباسش رو مثل این لال ا کشیدم،دیگه کم مونده بود به اَبَ اَبَ بیوفتم.برگشت و بهم نگاه کرد و پوزخندی زد و گفت:نبینم رنگ پریده اتو
سوزش اشک رو توی چشمام حس کردم؛واقعا از مرگ میترسیدم؛حس میکردم هرلحظه نزدیک به سکته کردنم اشکام دونه دونه روی صورتم میریخت باز لباسش رو کشیدم و با کلی بدبختی از ته حلقم صدا دراومد:توروخدا
تند برگشت و نگاهم کرد.یعنی شنید؟خودم که نشنیدم...با اخم یه دور صورتم رو دید زد و نفس کلافه ای کشید و سرعتش رو پایین تر آورد با پایین اومدن سرعتش دستم از روی کتش سر خورد و بی حال به پایین افتاد چند دقیقه بعد به همون خونه رسیدیم.با بی حالی در ماشین رو باز کردم و پشت سرش قدم برداشتم در ورودی رو باز کرد و داخل شدیم به محض وارد شدنمون هوار کرد:شهنــــاز
همون زن اون روزی که گفت من بچه رو گذاشتم توی اتاق از یه دری که احتمال میدادم آشپزخونه باشه،بیرون اومد؛با دیدن من چشماش گشاد شد که روانی روبهش گفت:گوشت با من باشه شهناز
خجالت نمیکشید به یه زن جای مادرش یه پسوند خانم نمیچسبوند؛شهناز سریع به خودش اومد و گفت:بله آقا امر بفرمایین
اشاره ای به من کرد و روبه شهناز گفت:اینو ببر آب و دونش بده بفرستش اتاقم
بی توجه به حرفم گفت:اسمت چیه؟
همینطور که با ترس به رو به رو خیره بودم گفتم:آهو
سری تکون داد و سرعتش رو بیشتر کرد چشمام رو یک بار بستم و باز کردم و نفس عمیقی گرفتم که گفت:چیه میترسی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:کی؟من؟
سری تکون داد که به زور پوزخندی روی لبم نشوندم و گفتم:عمرا اتفاقا عاشق سرعتم
حالا در مرز سکته بودم و اینجوری زر میزدم سرعتش رو باز بیشتر کرد و دستش رو از روی فرمون برداشت قلبم با صدای بیشتری به تپش افتاد همینجور که به فرمون خیره بودم و زیر لب گفتم "فرمون"ولی صدایی از ته حلقم در نمیومد جای خالی دستش بدجور روی فرمون توی ذوق میزد،بابا من غلط کردم گفتم عاشق سرعتم من زر زدم من شکر خوردم ای بمیری آهو که پیش یه آدم روانی هم دست از پرو بازی برنمیداری.دستش رو گذاشت روی فرمون و چندتا لایی با صدای وحشتناکی از بین ماشین های دیگه توی خیابون کشید همزمان که لایی میرفت سرو کله ام چند بار مورد اصابت شیشه ی جلو و پنجره ماشین قرار گرفت.از زور ترس همه چی توی دلم قاطی پاتی شده بود حالت تهوع شدیدی بهم دست داده بود با چشمای گشاد بهش خیره شده بودم و بر شده بودم دوباره دستش رو از روی فرمون برداشت دست کرد جیب کتشو بسته ی سیگارش رو بیرون کشید و سیگاری روشن کرد حالا یه دستش رو گذاشته بود روی فرمون و با اون یکی دستشم سیگار زهرمار میکرد و سرعتش هم به همون شدت زیاد بود و هرلحظه زیادترم میشد و منم هرلحظه حس میکردم درصد مرگم داره رو به 100درصد افزایش پیدا میکنه...ته گلوم خشک خشک شده بود و قلبم گروپ گروپ میکرد،به سختی دست بردم به سمت بازوش و لباسش رو مثل این لال ا کشیدم،دیگه کم مونده بود به اَبَ اَبَ بیوفتم.برگشت و بهم نگاه کرد و پوزخندی زد و گفت:نبینم رنگ پریده اتو
سوزش اشک رو توی چشمام حس کردم؛واقعا از مرگ میترسیدم؛حس میکردم هرلحظه نزدیک به سکته کردنم اشکام دونه دونه روی صورتم میریخت باز لباسش رو کشیدم و با کلی بدبختی از ته حلقم صدا دراومد:توروخدا
تند برگشت و نگاهم کرد.یعنی شنید؟خودم که نشنیدم...با اخم یه دور صورتم رو دید زد و نفس کلافه ای کشید و سرعتش رو پایین تر آورد با پایین اومدن سرعتش دستم از روی کتش سر خورد و بی حال به پایین افتاد چند دقیقه بعد به همون خونه رسیدیم.با بی حالی در ماشین رو باز کردم و پشت سرش قدم برداشتم در ورودی رو باز کرد و داخل شدیم به محض وارد شدنمون هوار کرد:شهنــــاز
همون زن اون روزی که گفت من بچه رو گذاشتم توی اتاق از یه دری که احتمال میدادم آشپزخونه باشه،بیرون اومد؛با دیدن من چشماش گشاد شد که روانی روبهش گفت:گوشت با من باشه شهناز
خجالت نمیکشید به یه زن جای مادرش یه پسوند خانم نمیچسبوند؛شهناز سریع به خودش اومد و گفت:بله آقا امر بفرمایین
اشاره ای به من کرد و روبه شهناز گفت:اینو ببر آب و دونش بده بفرستش اتاقم
آخرین ویرایش: