کامل شده رمان شب های رومانی | *Bella*کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه؟:)

  • عالی

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • بد

  • خیالی بد

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parmidanazari

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/10
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
4,689
امتیاز
451
محل سکونت
شیراز
[HIDE-THANKS]
ولی تمام ذهنم درگیر ویلیام شده بود!از شدت استرس دستانم می لرزید و می دانستم که آدریان هم متوجه شده چون آن پوزخند تمسخر آمیز همه،چیز را برایم روشن می کرد!
می دانستم درباره ی ویلیام چیزهای بیشتری می داند پس با قاطعیت گفتم:درباره ی ویلیام بگو!
آدریان باز هم گوشه ی لبش را کش داد و دندان های نیشش جلوه ای شرورانه به او داد!
تپش قلب گرفتم!نه از نگاه خیره ی آدریان در چشمانم بلکه از ترس قصدی که از این حرف ها داشت!
آدریان روی مبل نشست و سیگاری را آتش زد!کمی نگذشته بود که صدای گریه و سرفه ی بلند جانسون آن سکوت توسناک را بهم زد!
چشمانم را محکم به هم فشار دادم و زیر لب گفتم:لعنتی!
آدریان لب پنجره رفت و به کارش ادامه داد!
من هم جانسون را آرام می کردم!تازه به حماقتم پی بردم!من خودم کم بدبختی نداشتم که دلم برای یک بچه سوخت!
بعد از مدتی جانسون به خواب رفت و آدریان چندمین سیگارش را لب پنجره خاموش کرد!
بازهم روی مبل لم داد و گفت:پرسیدی راجع به ویلیام چی میدونم نه؟!باید بگم من فقط همون اطلاعات رو داشتم و اینکه توهم خیلی جات امن نیست!
خواستم چیز دیگری بپرسم که فوری از در بیرون رفت و تا به خودم آمدم داشتم خارج شدنش را از پنجره تماشا می کردم!
ذهنم درگیر بود!جانسون بود ویلیام بود خانواده ام بودنند!
مغزم داشت میرفت که منفجر شود!
از در هتل که خارج شدم به کسی برخوردم!برگشتم تا عذرخواهی کنم که جاناتان را دیدم!
نمی خواستم خودم را معرفی کنم پس پرسیدم:توی هتل با کسی کار داری ؟
جاناتان با شک پرسید:مریدا ؟
جواب دادم:خیلی تیزی خودمم.
جاناتان اینبار گفت:مریدا اومدم ازت عذرخواهی کنم از طرف خودم و مامان هردو پشیمونیم و میخوام که همین الان وسایلت رو جمع کنی و برگردی!
چنان با قاطعیت این را گفت که بدون هیچ حرفی،خیلی سریع تمام کارهایم را انجام دادم و با او به خانه ام رفتم![/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    به خانه که رسیدیم تازه افکار منفی به سمتم هجوم آورد!اینکه چرا این طور ناگهانی دنبال من آمده!
    ولی ازریک طرف میگفتم:مگه میشه کسی به خواهرزادش آسیب بزنه!
    جانسون را سفت گرفته بودم و پشت سر جاناتان حرکت می کردم.
    جالب بود که چیزی درباره ی جانسون نپرسید!درست است نمی تواند ببینتش ولی صداها را که می شنود!
    بیخیال این فکر ها شدم فعلا چیزهای مهمتری است!
    وارد خانه که شدم خاله را دیدم که روی صندلی گهواره ای نشسته است و در حال بافتن چیزی است با سرفه ی جاناتان نگاهش را بالا آورد و به ما دوخت.
    نگاه خیره اش بیشتر روی جانسون بود!بلند شد و به طرفم آمد با صدایی آرام گفت:من واقعا متاسفم عزیزم!من حالم خوب نبود به هر حال غم از دست دادن یه خانواده یه عمر روی دوش من بود!
    و بعد به جانسون اشاره کرد و گفت:تو ازدواج کردی؟!
    نمی دانستم از کجا شروع کنم پس تنها به گفتن "نه" رضایت دادم!
    جاناتان و خاله با شک به من نگاه کردند ولی سعی مردند تا نشان ندهند.خاله خیلی سریع بحث را عوض کرد.
    بعد از مدتی که در سکوتی سنگین نشسته بودیم و هر چند دقیقه یک بار،یکی از ما سکوت را می شکست به سالنی برای غذا خوردن رفتیم.
    انواع غذاها آنجا بود حتی چیزهایی که به عنوان غذا در رومانی می خوردم!در کنار پارچ إب کمی خون در پارچ کوچکی از خون کنارش بود!با تعجب به هردو نگاه کردم و گفتم:من که میتونم غذاهای شمارو هم بخورم!
    جاناتان در حالی که صندلی را برایم عقب می کشید گفت:گفتیم شاید نتونی!
    در حالی که جانسون در بغلم بود خودم را روی صندلی جا دادم؛‌نگاه خاله خیره ی جانسون بود!
    روبه جاناتان گفتم:من شک میکنم تو نتونی جایی رو ببینی!
    با این حرفم دست از کشیدن غذا برمیدارد!اخم غلیظی میکند و زمزمه می کند:بیا راجع بهش حرف نزنیم![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    حدس می زدم ناراحت شده باشد!
    *
    دو-سه روز از آن وقتی که به خانه ی خاله یا خودم رفتم می گذرد!
    تمام غضیه ی جانسون را برای خاله و جاناتان تعریف کرده ام و مهر این پسر بچه ظاهرا به دل آنها هم نشسته است!
    جاناتان آما رفتار عجیبی دارد!غیرقابل چیش بینی است و حسابی تیز و با اینکه چشمان نابینا دارد از همه چیز سردرمی آورد به طوری که گاهی تعجب می کنم که آیا قادر به دیدن است!
    از اتاقم بیرون می آیم و خاله را میبینم که سرگرم جانسون است.لبخندی میزنم و همان لحظه جاناتان وارد می شود؛به نظر آشفته می آید و رفتارش بسیار مشکوک و عجیب است به طوری که خاله هم این را متوجه می شود و می پرسد:جاناتان؟!خوبی؟!!
    اما جاناتان جوابی نمیدهد و یا شاید متوجه نشده است!
    به سمتش میروم؛صدایش گیزنم ولی جوابی نمیشنوم پس با دست بر روی شانه اش میزنم که جا میخورد و به سمتم برمیگردد!
    طوری مردمک چشم روی صورتم خیره میشود که چشمانم ریز میشود و با شک به او نگاه می کنم!
    جاناتان دستانم را لمس میکند و می پرسد:مریدا؟!
    و من غرق در حیرت میشوم از این هوش سرشار!می گویم:چت شده؟!!
    جوابی نمیدهد جز زمزمه ای کوتاه که چیزی شبیه هیچ چیز است.ولی نمیدانم چرا حس خوبی نسبت به این هیچ چیز ندارم!
    می دانم این هیچ چیز درونش هزاران حرف است از جاناتانی مه خودت را هم جلویش بکشی،تا خودش نخواهد حتی یک کلمه هم برزبان نمی آورد!و من چیدر از انسان هایی با این اخلاق متتفرم و شاید یکی از آنها خودم باشم!
    به یاد می آورم زمانی را که کارلو(یکی از بهترین دوستانم قبل از رفتن به رومانی)می گفت تو رازدار خوبی هستی!و هرگز تا نخواهی چیزی را لو نمی دهی!با یاد کارلو آهی میکشم!چقدر این خاطرات در عین دور بودن،نزدیک و قابل لمس است!
    جاناتان بیخیال من میشود و به سمت اتاقش که در زیر شیروانی است پا تند میکند!هرگز دلیل آنکه در زیر شیروانی است را نفهمیدم!درحالی که باوجود من و جانسون هنوز هم دو یا سه اتاق خالی در خانه است!
    *
    چند روز بعد از آن اتفاق همه چیز به روال عادی اش برگشته!تازه به معنای عشق و خانواده پی بـرده ام![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    تازه میفهمم که چه زود همه را از چهره شان قضاوت می کنم!بعد از این چندروز گذراندن با خاله میفهمم پشک نقاب خشک صورتش دلی است از جنس بهار!دلی که سختی زیاد کشیده و محکوم شده به غم و اندوه و خاله همیشه می گوید:کی است که این طلسم بشکند!طلسم قلب اندوه بار من!
    بازهم می گوید:بعد از مرگ مادر من یا خواهرش همه چیز غیر عادی شد و چه سختی ها مه خودش و جاناتان کشیده اند و هنوز هم با خاطرات ریتا مانند ابربهاری و یا کسانی که تازه داغ آن طرف را دیده اند اشک میریزد!حق دارد!من هم که هر لحظه به یاد نی آورم ریتا چه مظلومانه قربانی شد در راهی که ناخواسته به آن مشیده شد اشک که سهل است خون میبارد از چشمانم!منی که دخترخاله اش هستم و تنها چندسال در کنار هم بوده ایم!ولی خاله که با سختی اورا بزرگ کرده و حال تمام زحمتش زیر خاک ها پوسیده و خاکستری بیش نیست!
    با صدای پریه ی جانسون که در گهواره ای در گوشه ی اتاق خودم است دست از سر افکارم بر میدارم و به سمتش میروم؛آرامش میکنم و چشمانش گیرود که بسته شود ولی با صدای فریاد جاناتان میترسد و شروع به گریه می کند!
    خیلی سریع خودم را به طبقه ی پایین می رسانم و خاله را می بینم که کنار شومینه افتاده و با دست گرفتن به آن سعی دارد بلند شود از جایش!
    جانتان را روی زمین می پذارم و به کمکش می روم وقتی روی صندلی می نشیند بریده بریده در حالی که نفس هایش تند است می گید:ب..برو..دن..دنبا..ل..جا..نا.تان!
    نگران به جانسون در حال گریه نگاه می کنم که خاله با چشمانش به من اطمینان می دهد که حواسش به او است!
    تمرکز میکنم و ماشینی را می بینم که جانتان درونش است !یک ون است.
    با سرعت زیاد پشت سر ون حرکت میکنم و چقدر خوشحالم که هجده سالم شده و بالاخره میتوانم با سرعت فراوان جابه جا شوم وگرنه الان در دردسری بد می افتادم!
    از شهر خارج شدیم و ون کنار یک سوپر مارکت شبانه روزی ایستاد!
    تازه توانستم لحظه ای بایستم!باورم نمی شد که از ساعت تقریبا ۱۱ صبح تا الان که غروب خورشید است یک بند می دویدم آنهم با سرعت زیاد![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    نامحسوس پشت درختی که تخته سنگی کنارش است می نشینم و سرم را به درخت پشتم تکیه می دهم و تازه وقت میکنم تا ترس هایم را در مغزهایم جولان بدهم!نگرانی از حال خاله و جانسون!
    آنقدر در فکر فرو میروم که بالا آمدن ماه را متوجه نمی شوم!می ترسم که نکند ون رفته باشد و من متوجه نشده باشم!اما میبینم که ون هنوز هم همانجاست و ایتبار حس شک به من القا می شود!
    اینهمه ساعت در یک سوپر مارکت چه می کنند؟!
    تمرکز می کنم!ولی سوپر مارکت خالیست و تنها دو فروشنده در آن است!بزاق دهانم را قورت می دهم!انکار نمی کنم که حسابی ترسیده ام!هر چند خوناشام هستم؛ولی تنها هجده سالم است و قدرت های ماورایی زیادی در اطرافم هست که مرا به شدت تحدید می کند!گرگینه ها!خوناشام های دیگر!و از همه بدتر برگزیده ها!کسانی که هم قدرت های انسانی دارند و هم ماورایی درست مانند جن ها!
    از این فکر ها در می آیم!آرام زه سمت ون میروم.یواش از شیشه میخوام سرک بکشم که می فهمم شیشه ها دودیست!بازهم تمرکز می کنم؛اما در لحظه ای سرم تیر شدیدی می کشد ،پاهایم سست میشود و به زمین میخورم!
    بی اراده جیغ بلندی میکشم!
    ولی با تمام توانم بلند میشوم!این یک نشانه است!نیرویی در اینجا وجود دارد که روی من تاثیر می گذارد!
    هرچه که به ماشین بیشتر نزدیک می شوم سرم شدیدتر تیر می کشد!
    قدم اول...
    قدم دوم...
    قدم سوم..
    چهارم پنجم و...بالاخره به شیشه رسدمم!ولی سرم در حال انفجار بود!همین که داخل را نگاه کردم مغزم تیر بدی کشید که جیغ بلندی کشیدم!هم از مغزی که روبه انفجار بود و آن صحنه ای که دیدم!
    جیغ هایی گوش خراش و متوالی می کشم!
    صدای زوزه هم با صدای جیغ هایم یکی شده!کلمه ی زوزه در مغزم اکو میشود!و بعد از آن گرگینه![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    و این سردرگمی ها میشود یک چرخش شدید دنیا دور سرم و حالت تهوع!
    صدای زوزه هر لحظه نزدیک و تزدیک تر میشود!رویم را برمیگردانم و گرگینه ای را میبینم مه با سرعت هرچه تمان تر به سمتمم حمله ور شده!
    صدای جیغ من یکی شد در صدای فریاد بم مردانه ای که میگفت:مریـــدا فرار کن!!
    ولی گوش هایم چیزی نمی شنید!حس می کردم آخر خط است!زمین دور سرم درحال چرخش بود!همه چیز چندتا میشد!دو گرگینه..
    سه گرگینه...
    چهار گرگینه...
    و سیاهی!
    (آدریان)
    هردو در اتاقی سرط و تاریک گرفتاریم!می دانم نباید ولی ترس و استرس بر قلبم چنگ می اندازد!حس خوبی نسبت به این همکاری ندارم؛ولی چاره ای نیست!پای زندگی چندین انسان،خوناشام و.. درمیان است!
    خوناشمم!ولی خوناشام ها هم از احساس بو بـرده اند!
    ولی متفاوت!خوناشامی مثل من از بچگی زیر دست پدرم و پدربزگ بدتر از پدرم بزرگ شده ام باید یک ربات همه چیز کش میشدم!
    ولی مادرم در آخرین لحظه های مرگش توانست کمی جلوی این اتفاق را بگیرد!
    البته این فقط مادر نبود که از تبدیل شدن من به یک ربات که تنها از بالادستی ها اطاعت میکند هراس داشت،بلکه هر کسی که در قصر بود و چیزهایی را میدانست این نگرانی ها را داشت!
    در بچگی همیشه شاهد آن بودم که مادر به پدر التماس می کرد که اگر قلب من نابود شود و مغزم تبدیل به هوشی سیاه شود تمام دنیا روبه نابودی می رود!حق داشت!از بچگی متفاوت بودم!از نظر هوش و قدرت!کارهایی در توانم بود در حد یک برگزیده یا جن!و بیشتر از همه چیز هوش سرشارم به من کمک می کرد!
    شاید یکی دیگر از شانس هایی که مادر آورد این بود که من بسیار دوست داشتم و لحظه ای ناراحتی اش را نمی خواستم!پس به حرفش عمل کردم و حس ها را درونم نکشتم ولی در آن ته ته ها مخفی هست![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    مخفی بودنشان به نفع همه است!
    صدای جیغ بلندی که مطمئنا مطعلق به یک دختر است هردویمان را از جا می پراند!
    به جاناتان نگاه میکنم!
    مغز گروه!درست است من هم باهوش هستم ولی جاناتان واقعا نخبه است!
    جاناتان رنگ صورتش مانند گچ دیوار شده است!به سمتش می روم و تکانش میدهم!
    جاناتان با نگرانی و ترس میگوید:آدریان!این صدای مریداست!نه لعنتی امکان نداره ولی صدای خودشه!
    پوزخندی می آید که روی لبم بنشیند اما مهارش میکنم و می گویم:چیه؟!عقلت رو از دست دادی؟!مریدا کجا بود!
    اخمی غلیظ صورتش را درهم می برد!ناگهان یقه ام را محکم میگیرد و از بین دندان های کلید شده اش می غرد:میگم مریداس لعنتی!یه دقیقه تمرکز کن!
    تکه ی دوم جمله اش را با فریاد به من فهماند!
    عتراف سختی بود ولی من خوناشام هم در برابر اخم ها و قدرت جاناتان تسلیم می شدم!ولی هرگز بروز نداده ام!
    تمرکز می کنم!
    از چیزی که میبینم فریادم بلند میشود که جاناتان می غرد:یواش!
    ولی گوشم با او نیست!بلند می گویم:اون مریداست!!جاناتان مغزش توسط یه سیگنال تیر های بدی میمشه ولی این کار مال گرگینه ها نیست!اونا نمی تونن این کار رو کنن!
    جاناتان هم اینبار بلند فریاد می کشد:پس بنجب!!
    هر دو به طرف در آهنین می رویم!دری که پشت یکی از قفسه های سوپرمارکت به طرز نامحسوسی مخفی شده!
    ولی همین که دستم را به آن میرسانم ؛با شدت محکمی باز می شود!
    و گرگینه ها داخل می شوند!
    هردو یک نگاه به هم می اندازیم و یکی هم به آنها که حدود پنج نفری هستند![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    ولی قبل از آنکه من به خودم بی آیم جاناتان به سمتاشان حلمه می کند!
    ولی جاناتان خیلی سریع تنها با چنگی از یکی از گرگینه ها بر بازویش فریاد بلندی می کشد!
    میخواهم به سمتش بروم که با درد و التماس می گوید:خواهش میکنم برو مریدا رو نجات بده!!من از پسش بر میام!!
    شک دارم!تعلل می کنم که اینبار فریاد می کشد:بروو!!
    تعلل را کنار می گذارم!
    و به سمت در می روم قبل از آنکه گرگینه ها بتوانند عکس و العملی از خودشان نشان دهند!
    با سرعت هر چه تمام به سمت ون رفتم و مریدایی را دیدم که از دور مشخص بود اصلا اوضاع خوشی ندارد!ولی با همان حال سرش را نزدیک برد ولی همین که آن صحنه را دید؛شروع کرد به کشیدن جیغ های گوش خراش و بلند!
    در همان لحظه گرگینه ای را دیدم که به سمتش می رود!
    مریدا ولی تنها به گرگینه خیره شده بود و هیچ حرکتی نمی کرد!تنها توانستم از این فاصله برای آنکه به خودش بیاید فریاد بکشم:مریدا!فرار کن!
    ولی بازهم مریدا تکانی نخورد!حدس میزدم از شدت ترس و حال بدش باشد!
    پس نفس عمیقی کشیدم!و با خودم تکرار کردم:من می تونم.من باید که بتونم!
    با سرعت زیادی به سمتش دویدم!ولی گرگینه دستش را دراز کرده بود تا مریدا را بگیرد!
    بیشتر سعی کردم...
    گرگینه دستش را بیشتر به سمت مریدا برد!
    من سرعتم را بیشتر کردم!
    گرگینه دستش را به بازوی مریدا رساند!خواست آن را بگیرد که با سرعت زیادی مریدا را از جلویش ربودم و همین باعث شد تا بازوی مریدا توسط ناخان های آن گرگینه خراشیده شود!و همین شوکی بود برای او تا به خودش بیاید!
    به علت سرعت زیادم نمی توانستم خودم را کنترل کنم![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    هردو داشتیم به سمت درختی در آن اطراف پرتاب میشدیم!برای صدمه ندیدن مریدای بی حال،دستانم را حصارش کردم و او
    را سفت نگه داشتم!
    با شدت زیادی از کمر به درخت برخورد کردم!در یک جمله مرگ را احساس کردم!
    چشمانم را روی هم فشار دادم و لبانم را تا شاید فریادم خفه شود ولی در آخر طاقت نیاوردم و فریاد بلندی کشیدم!
    از شدت درد اشک در چشمانم جمع شده بود و دیدم تار بود!
    از دور کسی را دیدم که تلو خوران به سمتمان می آید!از ترس اینکه گرگینه باشد دستانم را سپری برای مریدا کردم تا او آسیب نبیند!نمیدانم چرا اینقدر حساسیت به خرج میدهم!شاید به خاطر اخم های جاناتان بود!و نمیدانم جاناتان چه نسبتی با مریدا دارد که اینطور حساسیت به خرج می دهد!
    هر لحظه آن سایه ی نامتعادل نزدیک تر میشد!دستی بر چشمانم کشیدم تا رد اشک برود و تار نبینم!
    همین که سایه را تشخیص دادم به طرفش رفتم!با آن حال بدم!
    جاناتان زخمی در حالی که جانی در تنش نبود گ؛قدم هایش را تند تر کرد و همین که به من رسید وزنش را روی جسم خسته ی من انداخت!روی لباس هایش ردی از ناخان بود که خنج انداخته بود !
    کمرم از درد تیر کشید ولی چیزی نگفتم!
    باید قوی باشم!سه زخمی در مقابل یک گروه کامل گرگینه!عجب چیزی شود!
    جاناتان به سختی دهان باز می کند و می گوید:مریدا؟!کجاست؟!
    درک نمی کمم که چرا مریدا آنقدر مهم است که با جان نداشته اش حال او را می پرسد!
    می گویم:بیهوشه!
    جاناتان:ما باید یه جای امن پیدا کنیم وگرنه یه بلایی سرمون میاد!هرچه سریع تر!
    سرم را به معنای فهمیدن تکان میدم و جاناتان را به سختی به سمت همان درخت می برم!
    به آن تکیه میزند و به چهره ی مریدا خیره میشود![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    آن اوایل فکر می کردم که جدا نابیناست!اما بعد فهمیدم که تنها تظاهر می کند!
    دستان زخمی و بی جانش را به سمت موهای کوتاه مریدا برد و آرام نوازشش کرد!
    چشمانم را ریز کردم و مشکوک به جاناتان خیره شدم!
    سرش را بالا آورد که گفت:اگه نمی خوای بمیریم برو دنبال یه چیزی من و مریدا اینجاییم!
    اینبار نتوانستم جلوی پوزخندم را بگیرم!با تمسخر گفتم:توی زخمی؟!
    جاناتان خونسرد و جدی گفت:آره!
    می دانستم کع مخالفت بی فایده است ولی نمی دانستم دقیقا از کجا دنبال جایی امن بگردم!
    تمرکز کردم.
    بعد از جنگل روستایی خیلی کوچک بود که چند خانه بیشتر آنجا نبود!ولی خیلی راه طولانی ای بود شاید یک یا دو ساعت!!
    این خبر را به جاناتان گفتم؛اول کمی در فکر فرو رفت و بعد گفت:تو خوناشامی مثلا!تمرکز کن بازم شاید یه ماشین از دور بگدر حال اومدن باشه!
    خندیدم!از روی حرص!گفتم:میگما سرت ضربه خورده؟!!
    او هم عصبی شد و بلند فریاد زد:یه کاریش بکن!
    نفسم را ملافه بیرون فرستادم.واقعا نمی دانستم چه کنم که آدریان گفت:خب خفاش شو!
    بلند فریاد کشیدم:چی؟!!چطوری خفاش بشم آخـ..
    پاگهان فکر به ذهنم رسید و جمله ام را ناتمام رها کردم!
    درست بود باید به مارگیریتا زنگ میزدم!اما اگر مریدا را با این حال و روز ببیند غوغا می کند!اما تنها راه چاره بود!
    ***
    سه روز میگذرد از فرار ما!که اگر مارگریتا نبود قطعا تا به حال مرده بودیم!
    اما مریدا هنوز به هوش نیامده!در این چند روز که مریدا بی هوش است؛مارگریتا و جاناتان حسابی بد اخلاق هستند!
    مارگریتا که از صبح تا شب کارش گریه و زاریست ![/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا