[HIDE-THANKS]
ولی تمام ذهنم درگیر ویلیام شده بود!از شدت استرس دستانم می لرزید و می دانستم که آدریان هم متوجه شده چون آن پوزخند تمسخر آمیز همه،چیز را برایم روشن می کرد!
می دانستم درباره ی ویلیام چیزهای بیشتری می داند پس با قاطعیت گفتم:درباره ی ویلیام بگو!
آدریان باز هم گوشه ی لبش را کش داد و دندان های نیشش جلوه ای شرورانه به او داد!
تپش قلب گرفتم!نه از نگاه خیره ی آدریان در چشمانم بلکه از ترس قصدی که از این حرف ها داشت!
آدریان روی مبل نشست و سیگاری را آتش زد!کمی نگذشته بود که صدای گریه و سرفه ی بلند جانسون آن سکوت توسناک را بهم زد!
چشمانم را محکم به هم فشار دادم و زیر لب گفتم:لعنتی!
آدریان لب پنجره رفت و به کارش ادامه داد!
من هم جانسون را آرام می کردم!تازه به حماقتم پی بردم!من خودم کم بدبختی نداشتم که دلم برای یک بچه سوخت!
بعد از مدتی جانسون به خواب رفت و آدریان چندمین سیگارش را لب پنجره خاموش کرد!
بازهم روی مبل لم داد و گفت:پرسیدی راجع به ویلیام چی میدونم نه؟!باید بگم من فقط همون اطلاعات رو داشتم و اینکه توهم خیلی جات امن نیست!
خواستم چیز دیگری بپرسم که فوری از در بیرون رفت و تا به خودم آمدم داشتم خارج شدنش را از پنجره تماشا می کردم!
ذهنم درگیر بود!جانسون بود ویلیام بود خانواده ام بودنند!
مغزم داشت میرفت که منفجر شود!
از در هتل که خارج شدم به کسی برخوردم!برگشتم تا عذرخواهی کنم که جاناتان را دیدم!
نمی خواستم خودم را معرفی کنم پس پرسیدم:توی هتل با کسی کار داری ؟
جاناتان با شک پرسید:مریدا ؟
جواب دادم:خیلی تیزی خودمم.
جاناتان اینبار گفت:مریدا اومدم ازت عذرخواهی کنم از طرف خودم و مامان هردو پشیمونیم و میخوام که همین الان وسایلت رو جمع کنی و برگردی!
چنان با قاطعیت این را گفت که بدون هیچ حرفی،خیلی سریع تمام کارهایم را انجام دادم و با او به خانه ام رفتم![/HIDE-THANKS]
ولی تمام ذهنم درگیر ویلیام شده بود!از شدت استرس دستانم می لرزید و می دانستم که آدریان هم متوجه شده چون آن پوزخند تمسخر آمیز همه،چیز را برایم روشن می کرد!
می دانستم درباره ی ویلیام چیزهای بیشتری می داند پس با قاطعیت گفتم:درباره ی ویلیام بگو!
آدریان باز هم گوشه ی لبش را کش داد و دندان های نیشش جلوه ای شرورانه به او داد!
تپش قلب گرفتم!نه از نگاه خیره ی آدریان در چشمانم بلکه از ترس قصدی که از این حرف ها داشت!
آدریان روی مبل نشست و سیگاری را آتش زد!کمی نگذشته بود که صدای گریه و سرفه ی بلند جانسون آن سکوت توسناک را بهم زد!
چشمانم را محکم به هم فشار دادم و زیر لب گفتم:لعنتی!
آدریان لب پنجره رفت و به کارش ادامه داد!
من هم جانسون را آرام می کردم!تازه به حماقتم پی بردم!من خودم کم بدبختی نداشتم که دلم برای یک بچه سوخت!
بعد از مدتی جانسون به خواب رفت و آدریان چندمین سیگارش را لب پنجره خاموش کرد!
بازهم روی مبل لم داد و گفت:پرسیدی راجع به ویلیام چی میدونم نه؟!باید بگم من فقط همون اطلاعات رو داشتم و اینکه توهم خیلی جات امن نیست!
خواستم چیز دیگری بپرسم که فوری از در بیرون رفت و تا به خودم آمدم داشتم خارج شدنش را از پنجره تماشا می کردم!
ذهنم درگیر بود!جانسون بود ویلیام بود خانواده ام بودنند!
مغزم داشت میرفت که منفجر شود!
از در هتل که خارج شدم به کسی برخوردم!برگشتم تا عذرخواهی کنم که جاناتان را دیدم!
نمی خواستم خودم را معرفی کنم پس پرسیدم:توی هتل با کسی کار داری ؟
جاناتان با شک پرسید:مریدا ؟
جواب دادم:خیلی تیزی خودمم.
جاناتان اینبار گفت:مریدا اومدم ازت عذرخواهی کنم از طرف خودم و مامان هردو پشیمونیم و میخوام که همین الان وسایلت رو جمع کنی و برگردی!
چنان با قاطعیت این را گفت که بدون هیچ حرفی،خیلی سریع تمام کارهایم را انجام دادم و با او به خانه ام رفتم![/HIDE-THANKS]