- عضویت
- 2016/08/05
- ارسالی ها
- 70
- امتیاز واکنش
- 4,391
- امتیاز
- 396
با حیرت به دور و اطرافم نگاه کردم...تو یه اتاق بیست متری بودم چیزی که باعث وحشتم میشد رنگ مخوف قرمز و مشکی اتاق بود...فهمیدم کجام با توصیفایی که آریامن درمورد سرزمین شیاطین میکرد صد درصد...حتی فکر کردن به این که تو سرزمین شیاطین بودم هم باعث تن لرزم میشد وویی
با تقه ای که به در خورد چهارمتر پریدم بالا یعنی قشنگ داشتم سکته میکردم خدا رحمتم کنه...
با دیدن مردی که جلوروم بود ...دلم میخواست از ترس دستمو گاز بگیرم..قد بلند و چهارشونه بود و عقربایی که رو سرش بودن منو به وحشت مینداخت..با خنده مرموزی یک قدم اومد سمتم که چسبیدم به تخت...
_به به میبینم که یک انسان تو سرزمین من پا گذاشته این واقعا باعث تاسفه..اوه من چقدر بی حواسم هنوز خودم رو معرفی نکردم...من آرتور بزرگ پادشاه شیاطین هستم و توام باید دلبر باشی...واو خیلی زیبایی
لحن حرف زدنش باعث میشد احساس کنم هزارتا مورچه تو لباسمه...
وقتی دید هیچ حرفی نمیزنم دو قدم دیگه جلوتر اومد و با اخم گفت:
_میبینم که محافظت پیشت نیست...اوه دختره ی بیچاره
یکدفعه موجی از نفرت تمام بدنمو پر کرد...احساس کردم میتونم با یه حرکت گردنش رو خورد کنم
دندونامو بهم فشار دادم و غریدم:
_دهنت رو ببند عوضی حالم ازت بهم میخوره قاتل
من چی دارم میگم..انگار یکی دیگه داشت جای من حرف میزد..آثار تعجب رو تو چشماش دیدم...
سریع به خودش اومد و با تحسین نگام کرد
آرتور: نه بابا میبینم روح تک شاخ بزرگ اسیر نشده تو بدن دخترشه...محشره دیگه چی بهتر از این
دلم میخواست بزنم اون دندونای زردشو...اه اوف دلبر عصبانی میشود...نفس عمیقی کشیدم و با صدای دورگه ای گفتم:
_هیچوقت دستت به من نمیرسه آرتور..تو قاتل دخترمی
یهو احساس کردم تو مغزم هیچی نیست پوچه ولی میتونستم حرف بزنم خودم نه مادرم...
_چیشد آرتور بیا منو بگیر...من اینجام بیا دیگه
یک قدم به عقب رفت و با تعجب سرش رو تکون داد:
_این غیرممکنه...تمومش کن تک شاخ
قهقه ی مسـ*ـتانه ای کردم و از رو تخت پاشدم...
_چیشد ترسیدی؟ نچ نچ آرتور بزرگ که نباید از من بترسه...نه راحت تر بگم از دخترم
آرتور: این دختر ضعیفه میتونم درونش رو ببینم...تو قدرتت رو به دخترت ندادی درست نمیگم آماندا؟
تابی به موهام دادم و نوچ نوچی کردم:
_خیلی بد شد که تو میدونی آرتور...ولی نمیدونی که اون کجاست و چطوری آزاد میشه اما بزودی شاهدش خواهی بود...
آرتور: شاهد چی؟
یک تای ابروم رو انداختم بالا و با لحن ترسناکی گفتم:
_آزاد شدن قدرت
یهو تمام بدنم تیری کشید و افتادم زمین..آخی گفتم و نفس عمیقی کشیدم..فکر نمیکردم تک شاخ بزرگم انقدر ترسناک بشه..
ولی دمش گرم خوب این آرتوره بوق رو چزوند هرچند من بدبخت این وسط قربانی شدم...
تا به خودم اومدم دیدم آرتور تو اتاق نیست...پوفی کشیدم و به دیوار تکیه دادم...تو همین مدت کم دلم برای ژوپین تنگ شده بود...
****
(نویسنده)
آرمین: عموجان من به تصمیم شما احترام میزارم و با کمال میل قبول میکنم...
آرتور سری برای برادر زادش تکون داد و گفت:
_خوبه حداقل تو مثل اون ژوپین کله شق نیستی...باید هرچه سریع تر تورو به عقد دلبر دربیاریم تا بتونیم روح مادرش رو از بدنش بکشیم بیرون...
آرمین: فقط عموجان من نمیفهمم برای چی حتما باید ازدواج کنیم تا بتونید روح تک شاخ بزرگ رو اسیر کنید؟
آرتور: پیوندی که با عشق نباشه اونو از بدن دخترش میکشونه بیرون میدونی که اون وقتی عاشق شد تمام قدرتاشم فعال شدن...
آرمین: چطوری میخواین دلبر رو راضی کنین؟ مطمئنم مقاومت میکنه
آرتور: درسته ولی اگه بخواد مقاومت کنه دوستاش و حتی برادرش رو میکشم
آرمین با تعجب گفت:
_چطور؟ مگه اونا رو گرفتین؟
آرتور: آرمین تو منو دست کم گرفتیا...آریامن فرار کرده بود ولی دوباره گرفتیمش دوستاشم که اوه دخترای بیچاره انقدر مقاومت کردن که دیگه یه جای سالم تو بدنشون نیست
آرمین: با بدن تک شاخ چیکار کردین؟ فکر نکنم زیاد بتونه انسان بمونه...
آرتور: بدن تک شاخ و ادوارد رو تو شیشه نگه داری میکنیم...اوه زوج دوست داشتنی ، آرمین سوال آخرت رو نمیتونم جواب بدم میدونی که...
آرمین لبخند چندش اوری زد و با ابروهای بالا رفته گفت:
_میدونم
***
(دلبر)
نگاهم افتاد به لباسم...اا کی لباسم و عوض کرد؟ چه ترسناک هم هست یاد جادوگر شهر اوز افتادم خخخ
از همه بدتر ترکیب رنگاش بود...کلا اجق وجق بود یه یقه داشت، قرمز جیغ که تا فرق سرمم ادامه داشت..
من باید یه صحبتی با خیاطشون داشته باشم این چه وضعه لباسه خو دامن مشکیش مثل رود میمونه از بس دنباله داره...
ای بابا من چقدر غر میزنم...نه که خونه بابامه اینجا خخخ
_(دلی هوی دلی خانوم)
_چته چرا مزاحم وقت گرانبهای من میشی؟
_ ( دلبر یعنی خاااک، یعنی واقعا عین خیالتم نیست که الان تو قصر شیاطینی؟برات متاسفم)
_میگی چیکار کنم؟ برم یقه ی آرتور و بچسبم یا اینکه بزنم ناقصش کنم؟ اگه بخوام کولی بازی دربیارم فقط به خودم آسیب میزنم پس بهتر دیدم عین بچه ی آدم بتمرگم سرجام...
_ (اینم یه حرفیه همون بتمرگ سرجات تا یکی بیاد نجاتت بده پرنسس)
_پس چی که منتظر میمونم...وای وجی فکر کن ژوپین بیاد برای نجانم از خوشی سکته ممیزنم
_(نگاه کن تو روخدا ما وجدان کی شدیم)
چقدر پروعه..البته به خودم رفته
_از خداتم باشه وجدان یه آدم باحالی مثل من باشی...
الو وجی جان داداشم خواهرم کجا رفتی؟ ای بابا اینم که رفت حالا من تنهایی اینجا چه کنم؟...
با تقه ای که به در خورد چهارمتر پریدم بالا یعنی قشنگ داشتم سکته میکردم خدا رحمتم کنه...
با دیدن مردی که جلوروم بود ...دلم میخواست از ترس دستمو گاز بگیرم..قد بلند و چهارشونه بود و عقربایی که رو سرش بودن منو به وحشت مینداخت..با خنده مرموزی یک قدم اومد سمتم که چسبیدم به تخت...
_به به میبینم که یک انسان تو سرزمین من پا گذاشته این واقعا باعث تاسفه..اوه من چقدر بی حواسم هنوز خودم رو معرفی نکردم...من آرتور بزرگ پادشاه شیاطین هستم و توام باید دلبر باشی...واو خیلی زیبایی
لحن حرف زدنش باعث میشد احساس کنم هزارتا مورچه تو لباسمه...
وقتی دید هیچ حرفی نمیزنم دو قدم دیگه جلوتر اومد و با اخم گفت:
_میبینم که محافظت پیشت نیست...اوه دختره ی بیچاره
یکدفعه موجی از نفرت تمام بدنمو پر کرد...احساس کردم میتونم با یه حرکت گردنش رو خورد کنم
دندونامو بهم فشار دادم و غریدم:
_دهنت رو ببند عوضی حالم ازت بهم میخوره قاتل
من چی دارم میگم..انگار یکی دیگه داشت جای من حرف میزد..آثار تعجب رو تو چشماش دیدم...
سریع به خودش اومد و با تحسین نگام کرد
آرتور: نه بابا میبینم روح تک شاخ بزرگ اسیر نشده تو بدن دخترشه...محشره دیگه چی بهتر از این
دلم میخواست بزنم اون دندونای زردشو...اه اوف دلبر عصبانی میشود...نفس عمیقی کشیدم و با صدای دورگه ای گفتم:
_هیچوقت دستت به من نمیرسه آرتور..تو قاتل دخترمی
یهو احساس کردم تو مغزم هیچی نیست پوچه ولی میتونستم حرف بزنم خودم نه مادرم...
_چیشد آرتور بیا منو بگیر...من اینجام بیا دیگه
یک قدم به عقب رفت و با تعجب سرش رو تکون داد:
_این غیرممکنه...تمومش کن تک شاخ
قهقه ی مسـ*ـتانه ای کردم و از رو تخت پاشدم...
_چیشد ترسیدی؟ نچ نچ آرتور بزرگ که نباید از من بترسه...نه راحت تر بگم از دخترم
آرتور: این دختر ضعیفه میتونم درونش رو ببینم...تو قدرتت رو به دخترت ندادی درست نمیگم آماندا؟
تابی به موهام دادم و نوچ نوچی کردم:
_خیلی بد شد که تو میدونی آرتور...ولی نمیدونی که اون کجاست و چطوری آزاد میشه اما بزودی شاهدش خواهی بود...
آرتور: شاهد چی؟
یک تای ابروم رو انداختم بالا و با لحن ترسناکی گفتم:
_آزاد شدن قدرت
یهو تمام بدنم تیری کشید و افتادم زمین..آخی گفتم و نفس عمیقی کشیدم..فکر نمیکردم تک شاخ بزرگم انقدر ترسناک بشه..
ولی دمش گرم خوب این آرتوره بوق رو چزوند هرچند من بدبخت این وسط قربانی شدم...
تا به خودم اومدم دیدم آرتور تو اتاق نیست...پوفی کشیدم و به دیوار تکیه دادم...تو همین مدت کم دلم برای ژوپین تنگ شده بود...
****
(نویسنده)
آرمین: عموجان من به تصمیم شما احترام میزارم و با کمال میل قبول میکنم...
آرتور سری برای برادر زادش تکون داد و گفت:
_خوبه حداقل تو مثل اون ژوپین کله شق نیستی...باید هرچه سریع تر تورو به عقد دلبر دربیاریم تا بتونیم روح مادرش رو از بدنش بکشیم بیرون...
آرمین: فقط عموجان من نمیفهمم برای چی حتما باید ازدواج کنیم تا بتونید روح تک شاخ بزرگ رو اسیر کنید؟
آرتور: پیوندی که با عشق نباشه اونو از بدن دخترش میکشونه بیرون میدونی که اون وقتی عاشق شد تمام قدرتاشم فعال شدن...
آرمین: چطوری میخواین دلبر رو راضی کنین؟ مطمئنم مقاومت میکنه
آرتور: درسته ولی اگه بخواد مقاومت کنه دوستاش و حتی برادرش رو میکشم
آرمین با تعجب گفت:
_چطور؟ مگه اونا رو گرفتین؟
آرتور: آرمین تو منو دست کم گرفتیا...آریامن فرار کرده بود ولی دوباره گرفتیمش دوستاشم که اوه دخترای بیچاره انقدر مقاومت کردن که دیگه یه جای سالم تو بدنشون نیست
آرمین: با بدن تک شاخ چیکار کردین؟ فکر نکنم زیاد بتونه انسان بمونه...
آرتور: بدن تک شاخ و ادوارد رو تو شیشه نگه داری میکنیم...اوه زوج دوست داشتنی ، آرمین سوال آخرت رو نمیتونم جواب بدم میدونی که...
آرمین لبخند چندش اوری زد و با ابروهای بالا رفته گفت:
_میدونم
***
(دلبر)
نگاهم افتاد به لباسم...اا کی لباسم و عوض کرد؟ چه ترسناک هم هست یاد جادوگر شهر اوز افتادم خخخ
از همه بدتر ترکیب رنگاش بود...کلا اجق وجق بود یه یقه داشت، قرمز جیغ که تا فرق سرمم ادامه داشت..
من باید یه صحبتی با خیاطشون داشته باشم این چه وضعه لباسه خو دامن مشکیش مثل رود میمونه از بس دنباله داره...
ای بابا من چقدر غر میزنم...نه که خونه بابامه اینجا خخخ
_(دلی هوی دلی خانوم)
_چته چرا مزاحم وقت گرانبهای من میشی؟
_ ( دلبر یعنی خاااک، یعنی واقعا عین خیالتم نیست که الان تو قصر شیاطینی؟برات متاسفم)
_میگی چیکار کنم؟ برم یقه ی آرتور و بچسبم یا اینکه بزنم ناقصش کنم؟ اگه بخوام کولی بازی دربیارم فقط به خودم آسیب میزنم پس بهتر دیدم عین بچه ی آدم بتمرگم سرجام...
_ (اینم یه حرفیه همون بتمرگ سرجات تا یکی بیاد نجاتت بده پرنسس)
_پس چی که منتظر میمونم...وای وجی فکر کن ژوپین بیاد برای نجانم از خوشی سکته ممیزنم
_(نگاه کن تو روخدا ما وجدان کی شدیم)
چقدر پروعه..البته به خودم رفته
_از خداتم باشه وجدان یه آدم باحالی مثل من باشی...
الو وجی جان داداشم خواهرم کجا رفتی؟ ای بابا اینم که رفت حالا من تنهایی اینجا چه کنم؟...
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: