کامل شده رمان عصیان دل | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

بنظرتون داستان جذابه؟

  • بله

    رای: 30 90.9%
  • خیر

    رای: 3 9.1%

  • مجموع رای دهندگان
    33
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
نمی دانم چرا این دفعه به غرورم برخورد هرکسی هرطور که می خواست با من رفتار می کرد آخر مگر من قلب ندارم؟ مگر انسان نیستم؟ پس چرا هرکس می رسد پایش را با بی رحمی روی دلم می فشارد و با سنگدلی زخم زبان می زند؟
دستم مشت شد و با سری خم شده عقب گرد کردم چیزی به سختی گلوگاهم را می فشرد حتی قورت دادن آب دهانم هم سخت شده بود. قدم هایم سست و قامتم کمی خمیده به نظر می رسید جلوی در که رسیدم گرگی پارسی کرد به سمتم دوید انگار می دانست که شاید این آخرین ملاقاتمان باشد.
لبخند تلخی به لب نشاندم و روی سرش درست وسط گوش های تیزش را نوازش کردم.
دستم را از روی سرش برداشتم، وارد اتاق شدم دایم دور و برم می پلکید طوری که عصبانی شدم و فریاد زدم:
-این حق من نیست گرگی، این حق من نیست که تنها دوستم یه حیوون باشه؛ این تنهایی، این بغض لعنتی که داره خفه ام می کنه حق من نیست!
گرگی که گویی از فریادم ترسیده بود پا به فرار گذاشت تا به حال مرا آنطور حقیر ندیده بود.
چیزی نگذشت که هامین توی چهارچوب در ظاهر شد و با اخم به من چشم دوخت.
-ساکت شو!
کف دست راستم را به دهانم کوفتم.
-خفه می شم؛ خوبه؟ راضی می شی؟
-فقط بدون سر و صدا کاری که گفتم رو انجام بده.
نگاه از او گرفتم و با خشمی که نمی دانم یک دفعه از کجا سرچشمه گرفته بود به سمت کمد رفتم ساکی که از خانه ی شهین با خودم آورده بودم را در اوردم وقتی نگاهم به ان افتاد یاد شهین افتادم ماهک گفته بود شهین مرده است ساک را توی دستم فشردم حسی ترحم گونه به دلم نشست آدمهایی چون شهین نبودشان برای این دنیا مفیدتر است تا بودنشان.
با فکر به این که سرنوشت سوگند چه می شود ته لم خالی شد دخترک بیچاره تمام امیدش به من بود تا راهی برای آزادی مان پیدا کنم ولی به بن بست رسیدم و ته کوچه گیر افتادم.
یکی یکی لباس هایم را در ساک چپاندم اصلا حوصله ی تا زدنشان را نداشتم از طرفی صدای اخطار گونه ی هامین را می شنیدم که داشت صدایم می کرد.
-الان میام.
زیپ ساک را کشیدم و با سرعت از اتاق خارج شدم و به مـسـ*ـت خروجی خانه به راه افتادم خدا می دانست بعد از این زندان قرار است دوباره کجا حبس شوم.
کنار هامین که ایستادم نگاهی به سرتا پایم انداخت خدا را شکر همیشه طوری در خانه لباس می پوشیدم که می توانستم با همان لباس ها بیرون بروم.
چشم هایش را تنگ کرد و زبان روی لبش کشید دیگر حرکاتش را از حفظ بودم می دانستم الان است که تشر بزند.
-این بار آخره که دارم درمورد صدای بلند اخطار می دم.
سپس سرش را زیر گوشم برد.
-شیرفهم شدی؟
از لحن ترسناکی که داشت مو به تنم سیخ شد به نظرم امروز حالاتش طبیعی نبودند آن از حالی که در بدو ورود داشت و لحن الانش هم که ولوله در وجودم برپا کرد.
-بله.
کاملا در برابرش کاملا خلع سلاح شدم و زبانم از هر پاسخ دیگری قاسر بود سرش را که بلند کرد نگاهی به لباس هایش انداختم که آنها را با یک پلیور لاجوردی و شلوار جین آبی تعویض کرده بود.
یعنی با چه چیزی حالش را این گونه دگرگون کرده بود؟ خدا می دانست باز چه خبر وحشتناکی در راه است از روزی که با آنها آشنا شده بودم حتی یک خبر خوش به گوشم نمی رسید.
کاش می شد از او بپرسم که کجا می رویم.
نگاهم را از روی صندل های بند بندی نقره ای رنگی که به پا داشتم گرفتم و به او که خیره به در آهنی آسانسور زل زده بود دادم.
گویی تمام وجودش را تردید در بر گرفته بود از درون جنگی تمام عیار با خودش به راه انداخته بود لحظه ای چهره اش مصمم بود لحظه ای دیگر اخم می کرد و نگاهش دو دو می زد.
وقتی در آسانسور باز شد تکیه از دیواره اش گرفت و جلوتر از من از آنجا بیرون رفت یاد حرفی که افتادم که می گفت؛ خانم ها مقدم ترند!
لبخند مسخره ای با این فکر به خودم زدم باور این که هامین به این چیزها فکر کند اصلا برایم نا ممکن بود.
به دنبالش راه افتادم داشت توی ماشین آخرین سیستمش می نشست لحظه ی آخر سرش را بلند کرد و باز هم به من توپید.
-بجنب باز هم که داری وقتم رو هدر می دی.
در عقب را باز کردم و ساکم را انجا گذاشتم وسریع در را بستم، سربه زیر انداختم وبا سرعت جلو رفتم و در ماشین را باز کردم هنوز در را نبسته بودم که استارت زد و پایش را روی گاز فشرد. انگار توپش زیادی پر بود البته هیچ نمی گفت و فقط می راند.
کمی که زمان جلوتر رفت توجه ام به مسیری که داشتیم می رفتیم جلب شد، حسی خوشایند به این موضوع داشتم برای اولین بار دلم برای خانه های قدیمی و با صفای این قسمت شهر لک می زد.
هامین وارد یکی از کوچه های نسبتا تنگ خیابان شد چند مرد مسنی که روی سکوهای جلوی خانه هایشان نشسته بودند برگشتند و با نگاه ماشینی نا َآشنایی که وارد محله اشان شده بود را دنبال کردند.
هامین اما بی توجه به نگاه های کنجکاو مردم تنها مسقیم می رفت تا جایی که اواسط کوچه پا روی ترمز گذاشت و ماشین را نگه داشت.
سرش را به سمت من چرخاند.
-پیاده شو.
سپس خودش سریع تر از ماشین بیرون رفت و من هم بعد از مکثی کوتاه در ماشین را باز کردم و از آن پیاده شدم.
هامین جلوی دری رنگ و رو رفته ایستاد و کلیدی از جیب شلوارش بیرون کشید و با دو
دلی آن را توی قفل زنگ زده در فرو کرد پس از کمی کلنجار رفتن با در بالاخره با صدای دلخراشی باز شد و داخل رفت و من هم ساک به دست به دنبالش به راه افتادم لحظه ی آخر چشمم به زن مسنی خورد که داشت چلوی در خانه اش را با شیلنگ آب پاشی می کرد و تمام حواسش به ما بود.
سری برایش تکان دادم و سریع وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم و هوفی کشیدم نمی دانم چرا یاد محله ی خودمان افتادم مردم اینجا هم همانطور کنجکاو بودند!
وقتی یادم آمد که ساکم را در ماشین جا گذاشته ام تکیه ام را برداشتم و خواستم برداشتن آنه بیرون بروم ولی هنوز قفل در را لمس نکرده بودم که صدای توبیخ گر هامین را از پشت سرم شنیدم.
-هی دختر... کجا سرت رو انداختی پایین داری می ری؟
با کمی مکث سرم را به سوی او برگرداندم آه باز عصبی اش کرده بودم به گمانم از ان روزهای بدخلقی بود که نباید سر به سرش می گذاشتم از آن چشم های باریک و فک سفت شده ذره ای نرمش بعید بود.
-راستش ساکم رو توی ماشین جا گذاشتم، می خواستم...
نگذاشت حرفم را تمام کنم با سرعت به سمتم امد که ناخودآگاه از جلوی در کنار رفتم.
-کی بهت اجازه داد؟ نکنه فکر کردی اومدی خونه ی خاله مهمونی؟
 
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    مرا پس زد و حتی اجازه نداد دهانم را برای حرف زدن باز کنم از در بیرون رفت. نگاهم را از او که داشت در ماشین را باز می کرد گرفتم و به اطرافم چشم دوختم موزاییک های حیاط خانه آب کاشی شده بودند و همه جا از تمیزی برق می زد اما درخت های خشکیده و گلدانی های سفالیه خالی که دور تا دور باغچه چیده شده بودند خبر از این می دادند که مدتهاست کسی در این خانه زندگی نمی کرد‌.
    به طرف تابی که گوشه ی حیاط بود رفتم و زنجیرهای زنگ زده اش را لمس کردم تشک روی آن حسابی رنگ و رو رفته و کثیف بود و اصلا نمی شد لحظه ای رویش نشست.
    با دست کمی تکانش دادم که صدای جیر، جیر وحشتناکی از آن بلند شد صورتم جمع شد و سریع متوقفش کردم تا صدای دلخراشش را نشنوم.
    پا پش کشیدم و از تاب دور شدم هامین داشت در ساختمان را باز می کرد و ساک مرا هم توی دستش گرفته بود.
    جلو رفتم تا ساک را از دستش بگیرم همان لحظه در باز شد و به سمت من که دستم را دراز کرده بودم چرخید.
    -برو داخل.
    چشم هایش را ریز کرده بود و با حالت مشکوکی به من نگاه می کرد.
    نگاهم را چشم هایش گرفتم، صندل هایم را دم در از پاهایم خارج کردم و داخل رفتم با این که هنوز آفتاب می تاببید اما داخل خانه تاریک بود و درست نمی توانستم اطرافم را بررسی کنم لامپ ها که روشن شدند آرامشی خاص تمام وجودم را در بر گرفت.
    فضای خانه مرا با خود به سالهای دوری برد جایی میان خاطرات کودکی و بی شیله پیله ای که مدت ها بود فراموشش کرده بودم احساس می کردم فیلم زندگی ام را کسی به سال های بدون رحمت برگردانده همان سالهایی که تنها دغدغه ی زندگی ام بازی های کودکانه و کلکل های بی خودی با کیوان و شاپرک بود.
    با یاد خانواده ام حلقه ای از اشک چشم هایم را پوشاند خدا می دانست باز هم می توانستم ان ها را ببینم شاید در این راه پیر می شدم یا جانم را از دست می دادم. باز با صدای هامین به خودم امدم.
    -منتظر چی هستی؟ چرا از جلوی در کنار نمی ری؟
    به سویش چرخیدم و دستهایم را روی سـ*ـینه چلیپا کردم.
    -چیه باز از دنده ی چپ بلند شدی، روی من شاخ شدی؟
    دستش را بلند کرد و روی قفسه ی سـ*ـینه گذاشت و با حرکتی خشمگسن چنان مرا هول داد که تعادم را از دست دادم و بین دو کتفم با تیزی چهارچوب در برخورد کرد و جهان جلوی چشم هایم سیاه شد و نفس در سـ*ـینه ام ماند و باز آن زخم کهنه مرا سوزاند.
    نمی دانم چهره ام چطور شده بود که نگاه هامین رنگ دیگری گرفت و از ترحم لبریز شد.
    از این نگاهش بیزار بودم.
    -ا..این...طور...نگاه...نکن!
    دستش را جلو آورد تا کمکم کند ولی با همان ته جانی که داشتم او را پس زدم و قامت خمیده ام را کمی صاف کردم.
    -به کمکت نیاز ندارم.
    چشم هایم را با درد بستم و نفس حبس شده ام را به سختی بیرون فرستادم هنوز نگاهش رویم سنگینی می کرد و از این موضوع حسی ناخوشایند داشتم.
    بالاخره چند قدم از او دور شدم و خودم را با بیچارگی به یکی از مبل های حنایی وسط هال رساندم و رویش لم دادم هنو پشتم تیر می کشید نفس کشیدن را برایم طاقت فرسا می کرد.
    هامین اما بالاخره نگاه موشکافانه اش را برداشت و داخل شد و ساک مرا پشت در هال گذاشت و به سمت اتاقی که سمت چپم بود رفت.
    نگاهم را از جای خالی اش گرفتم و به گلهای فرش ماشینی زیر پایم زل زدم و خیره به نقوش درهم پیچیده اش توی افکارم غرق شدم.

    راوی:
    دستش را بالا آورد؛ پوشه ی زرد رنگ روی دستش سنگینی می کرد. هاله ای سیاه نیمی از صورتش را سایه انداخته بود دستش را پایین آورد و همزمان قدمی به جلو برداشت حال تصویرش زیر نور چراغ پایه داری قرار گرفت که آن کمی آن طرف تر سمت چپش بود.
    همانطور که جیب پالتوی پشمی مشکی رنگش را برای یافتن کلید در زیرو رو می کرد صدای مهرابی در افکارش جان تازه ای گرفت و ساعتی پیش را به خاطر آورد که باز هم با دعوتی بی برنامه پا به خانه ی او گذاشته بود.
    مهرابی توی اتاق کارش روی کاناپه ای بادمجانی مخمل انتظار او را می کشید با ورود هامین با خوش خلقی از جایش برخاست وبه استقبال او آمد.
    پس ازخوش و بشی کوتاه به سوی خدمتکار جوان چرخید که هامین را راهنمایی کرده و جلوی در منتظر مرخص شدندش بود.
    -به سوزان بگو برای پذیرایی مخصوص به اتاقم بیاد.
    خدمتاکار چشم گویان اتاق را ترک کرد و در چوبی اتاق را پشت سرش بست و از نظر آن دو ناپدید شد.
    با رفتنش مهرابی خنده کنان دستش را دور شانه های محکم هامین حلقه کرد و به نرمی او را کنار خودش روی کاناپه نشاند اما هامین در همان بدو ورود فکرش جای دیگری سیر می کرد جایی روی میز بزرگی که درست رو به رویش بود و پوشه ای آشنا آنجا نظر را به خود جلب می کرد.
    پوشه ای که شک همان مدارک کذایی اند و تمام مدت این مهرابی بود که با حیله گری او و بردارش را اسیر بازی کثیفش کرده بود.
    بی حرف به چهره ی زیادی بشاش مهرابی چشم دوخت.
    از چه ایقدر خرسند بود؟ از این که تمام این مدت داشت به ریش او و همایون می خندید؟
    -خیلی مایلم بدونم دلیل این دعوت بی موقع چی می تونه باشه.
    مهرابی قهقه زد.
    -امشب رو باید جشن بگیریم...هامین.
    سرش را جلو آورد و چشم هایش دریده اش را که حدس می زد بر اثر مصرف مواد سرخ شده بودند را ریز کرد.
    -من و تو الان او روباه پیر رو توی کف دستمون داریم.
    سپس کف دست راستش را بالا آورد و به نرمی بست گویی واقعا همایون را توی کف دستش اسیر کرده.
    خنده اش کم، کم رنگ باخت و به پوزخندی زشت تبدیل شد طوری که هامین شک داشت او را دیگر بشناسد رفتار شبیه به کفتاری پیر و گرسنه ی قدرت به نظر می رسید جاه طلبی در نگاهش موج می زد و خروشان می شد.
    -داری از چی صحبت می کنی؟
    مهرابی مانند دیوانگان از جا پرید و فریاد بلندش دیوارهای کاغذ دیواری شده ی اتاق را به لرزه انداخت.
    -تو خوب می دونی دارم از کی صحبت می کنم هامین تو سالهاست در کمین او کفتار پیر نشسته ای و دنبال فرصتی هستی که بتونی توی چنگالت اسیرش کنی.
    به سمت میز رفت و حریص گونه پوشه را از روی میز برداشت و در هوا تکان داد.
    -مگه تو تموم این سالها دنبال این فایل نبودی تا همایون رو به خاک سیاه بنشونی؟
    دستش را به سمت هامین گرفت.
    -بیا من می دمش به تو خیلی مشتاقم نابودی او عوضی رو ببینم.
    -چی باعث این همه دشمنی شده؟ تو چرا انقدر از همایون کینه داری؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا