نمی دانم چرا این دفعه به غرورم برخورد هرکسی هرطور که می خواست با من رفتار می کرد آخر مگر من قلب ندارم؟ مگر انسان نیستم؟ پس چرا هرکس می رسد پایش را با بی رحمی روی دلم می فشارد و با سنگدلی زخم زبان می زند؟
دستم مشت شد و با سری خم شده عقب گرد کردم چیزی به سختی گلوگاهم را می فشرد حتی قورت دادن آب دهانم هم سخت شده بود. قدم هایم سست و قامتم کمی خمیده به نظر می رسید جلوی در که رسیدم گرگی پارسی کرد به سمتم دوید انگار می دانست که شاید این آخرین ملاقاتمان باشد.
لبخند تلخی به لب نشاندم و روی سرش درست وسط گوش های تیزش را نوازش کردم.
دستم را از روی سرش برداشتم، وارد اتاق شدم دایم دور و برم می پلکید طوری که عصبانی شدم و فریاد زدم:
-این حق من نیست گرگی، این حق من نیست که تنها دوستم یه حیوون باشه؛ این تنهایی، این بغض لعنتی که داره خفه ام می کنه حق من نیست!
گرگی که گویی از فریادم ترسیده بود پا به فرار گذاشت تا به حال مرا آنطور حقیر ندیده بود.
چیزی نگذشت که هامین توی چهارچوب در ظاهر شد و با اخم به من چشم دوخت.
-ساکت شو!
کف دست راستم را به دهانم کوفتم.
-خفه می شم؛ خوبه؟ راضی می شی؟
-فقط بدون سر و صدا کاری که گفتم رو انجام بده.
نگاه از او گرفتم و با خشمی که نمی دانم یک دفعه از کجا سرچشمه گرفته بود به سمت کمد رفتم ساکی که از خانه ی شهین با خودم آورده بودم را در اوردم وقتی نگاهم به ان افتاد یاد شهین افتادم ماهک گفته بود شهین مرده است ساک را توی دستم فشردم حسی ترحم گونه به دلم نشست آدمهایی چون شهین نبودشان برای این دنیا مفیدتر است تا بودنشان.
با فکر به این که سرنوشت سوگند چه می شود ته لم خالی شد دخترک بیچاره تمام امیدش به من بود تا راهی برای آزادی مان پیدا کنم ولی به بن بست رسیدم و ته کوچه گیر افتادم.
یکی یکی لباس هایم را در ساک چپاندم اصلا حوصله ی تا زدنشان را نداشتم از طرفی صدای اخطار گونه ی هامین را می شنیدم که داشت صدایم می کرد.
-الان میام.
زیپ ساک را کشیدم و با سرعت از اتاق خارج شدم و به مـسـ*ـت خروجی خانه به راه افتادم خدا می دانست بعد از این زندان قرار است دوباره کجا حبس شوم.
کنار هامین که ایستادم نگاهی به سرتا پایم انداخت خدا را شکر همیشه طوری در خانه لباس می پوشیدم که می توانستم با همان لباس ها بیرون بروم.
چشم هایش را تنگ کرد و زبان روی لبش کشید دیگر حرکاتش را از حفظ بودم می دانستم الان است که تشر بزند.
-این بار آخره که دارم درمورد صدای بلند اخطار می دم.
سپس سرش را زیر گوشم برد.
-شیرفهم شدی؟
از لحن ترسناکی که داشت مو به تنم سیخ شد به نظرم امروز حالاتش طبیعی نبودند آن از حالی که در بدو ورود داشت و لحن الانش هم که ولوله در وجودم برپا کرد.
-بله.
کاملا در برابرش کاملا خلع سلاح شدم و زبانم از هر پاسخ دیگری قاسر بود سرش را که بلند کرد نگاهی به لباس هایش انداختم که آنها را با یک پلیور لاجوردی و شلوار جین آبی تعویض کرده بود.
یعنی با چه چیزی حالش را این گونه دگرگون کرده بود؟ خدا می دانست باز چه خبر وحشتناکی در راه است از روزی که با آنها آشنا شده بودم حتی یک خبر خوش به گوشم نمی رسید.
کاش می شد از او بپرسم که کجا می رویم.
نگاهم را از روی صندل های بند بندی نقره ای رنگی که به پا داشتم گرفتم و به او که خیره به در آهنی آسانسور زل زده بود دادم.
گویی تمام وجودش را تردید در بر گرفته بود از درون جنگی تمام عیار با خودش به راه انداخته بود لحظه ای چهره اش مصمم بود لحظه ای دیگر اخم می کرد و نگاهش دو دو می زد.
وقتی در آسانسور باز شد تکیه از دیواره اش گرفت و جلوتر از من از آنجا بیرون رفت یاد حرفی که افتادم که می گفت؛ خانم ها مقدم ترند!
لبخند مسخره ای با این فکر به خودم زدم باور این که هامین به این چیزها فکر کند اصلا برایم نا ممکن بود.
به دنبالش راه افتادم داشت توی ماشین آخرین سیستمش می نشست لحظه ی آخر سرش را بلند کرد و باز هم به من توپید.
-بجنب باز هم که داری وقتم رو هدر می دی.
در عقب را باز کردم و ساکم را انجا گذاشتم وسریع در را بستم، سربه زیر انداختم وبا سرعت جلو رفتم و در ماشین را باز کردم هنوز در را نبسته بودم که استارت زد و پایش را روی گاز فشرد. انگار توپش زیادی پر بود البته هیچ نمی گفت و فقط می راند.
کمی که زمان جلوتر رفت توجه ام به مسیری که داشتیم می رفتیم جلب شد، حسی خوشایند به این موضوع داشتم برای اولین بار دلم برای خانه های قدیمی و با صفای این قسمت شهر لک می زد.
هامین وارد یکی از کوچه های نسبتا تنگ خیابان شد چند مرد مسنی که روی سکوهای جلوی خانه هایشان نشسته بودند برگشتند و با نگاه ماشینی نا َآشنایی که وارد محله اشان شده بود را دنبال کردند.
هامین اما بی توجه به نگاه های کنجکاو مردم تنها مسقیم می رفت تا جایی که اواسط کوچه پا روی ترمز گذاشت و ماشین را نگه داشت.
سرش را به سمت من چرخاند.
-پیاده شو.
سپس خودش سریع تر از ماشین بیرون رفت و من هم بعد از مکثی کوتاه در ماشین را باز کردم و از آن پیاده شدم.
هامین جلوی دری رنگ و رو رفته ایستاد و کلیدی از جیب شلوارش بیرون کشید و با دو
دلی آن را توی قفل زنگ زده در فرو کرد پس از کمی کلنجار رفتن با در بالاخره با صدای دلخراشی باز شد و داخل رفت و من هم ساک به دست به دنبالش به راه افتادم لحظه ی آخر چشمم به زن مسنی خورد که داشت چلوی در خانه اش را با شیلنگ آب پاشی می کرد و تمام حواسش به ما بود.
سری برایش تکان دادم و سریع وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم و هوفی کشیدم نمی دانم چرا یاد محله ی خودمان افتادم مردم اینجا هم همانطور کنجکاو بودند!
وقتی یادم آمد که ساکم را در ماشین جا گذاشته ام تکیه ام را برداشتم و خواستم برداشتن آنه بیرون بروم ولی هنوز قفل در را لمس نکرده بودم که صدای توبیخ گر هامین را از پشت سرم شنیدم.
-هی دختر... کجا سرت رو انداختی پایین داری می ری؟
با کمی مکث سرم را به سوی او برگرداندم آه باز عصبی اش کرده بودم به گمانم از ان روزهای بدخلقی بود که نباید سر به سرش می گذاشتم از آن چشم های باریک و فک سفت شده ذره ای نرمش بعید بود.
-راستش ساکم رو توی ماشین جا گذاشتم، می خواستم...
نگذاشت حرفم را تمام کنم با سرعت به سمتم امد که ناخودآگاه از جلوی در کنار رفتم.
-کی بهت اجازه داد؟ نکنه فکر کردی اومدی خونه ی خاله مهمونی؟
دستم مشت شد و با سری خم شده عقب گرد کردم چیزی به سختی گلوگاهم را می فشرد حتی قورت دادن آب دهانم هم سخت شده بود. قدم هایم سست و قامتم کمی خمیده به نظر می رسید جلوی در که رسیدم گرگی پارسی کرد به سمتم دوید انگار می دانست که شاید این آخرین ملاقاتمان باشد.
لبخند تلخی به لب نشاندم و روی سرش درست وسط گوش های تیزش را نوازش کردم.
دستم را از روی سرش برداشتم، وارد اتاق شدم دایم دور و برم می پلکید طوری که عصبانی شدم و فریاد زدم:
-این حق من نیست گرگی، این حق من نیست که تنها دوستم یه حیوون باشه؛ این تنهایی، این بغض لعنتی که داره خفه ام می کنه حق من نیست!
گرگی که گویی از فریادم ترسیده بود پا به فرار گذاشت تا به حال مرا آنطور حقیر ندیده بود.
چیزی نگذشت که هامین توی چهارچوب در ظاهر شد و با اخم به من چشم دوخت.
-ساکت شو!
کف دست راستم را به دهانم کوفتم.
-خفه می شم؛ خوبه؟ راضی می شی؟
-فقط بدون سر و صدا کاری که گفتم رو انجام بده.
نگاه از او گرفتم و با خشمی که نمی دانم یک دفعه از کجا سرچشمه گرفته بود به سمت کمد رفتم ساکی که از خانه ی شهین با خودم آورده بودم را در اوردم وقتی نگاهم به ان افتاد یاد شهین افتادم ماهک گفته بود شهین مرده است ساک را توی دستم فشردم حسی ترحم گونه به دلم نشست آدمهایی چون شهین نبودشان برای این دنیا مفیدتر است تا بودنشان.
با فکر به این که سرنوشت سوگند چه می شود ته لم خالی شد دخترک بیچاره تمام امیدش به من بود تا راهی برای آزادی مان پیدا کنم ولی به بن بست رسیدم و ته کوچه گیر افتادم.
یکی یکی لباس هایم را در ساک چپاندم اصلا حوصله ی تا زدنشان را نداشتم از طرفی صدای اخطار گونه ی هامین را می شنیدم که داشت صدایم می کرد.
-الان میام.
زیپ ساک را کشیدم و با سرعت از اتاق خارج شدم و به مـسـ*ـت خروجی خانه به راه افتادم خدا می دانست بعد از این زندان قرار است دوباره کجا حبس شوم.
کنار هامین که ایستادم نگاهی به سرتا پایم انداخت خدا را شکر همیشه طوری در خانه لباس می پوشیدم که می توانستم با همان لباس ها بیرون بروم.
چشم هایش را تنگ کرد و زبان روی لبش کشید دیگر حرکاتش را از حفظ بودم می دانستم الان است که تشر بزند.
-این بار آخره که دارم درمورد صدای بلند اخطار می دم.
سپس سرش را زیر گوشم برد.
-شیرفهم شدی؟
از لحن ترسناکی که داشت مو به تنم سیخ شد به نظرم امروز حالاتش طبیعی نبودند آن از حالی که در بدو ورود داشت و لحن الانش هم که ولوله در وجودم برپا کرد.
-بله.
کاملا در برابرش کاملا خلع سلاح شدم و زبانم از هر پاسخ دیگری قاسر بود سرش را که بلند کرد نگاهی به لباس هایش انداختم که آنها را با یک پلیور لاجوردی و شلوار جین آبی تعویض کرده بود.
یعنی با چه چیزی حالش را این گونه دگرگون کرده بود؟ خدا می دانست باز چه خبر وحشتناکی در راه است از روزی که با آنها آشنا شده بودم حتی یک خبر خوش به گوشم نمی رسید.
کاش می شد از او بپرسم که کجا می رویم.
نگاهم را از روی صندل های بند بندی نقره ای رنگی که به پا داشتم گرفتم و به او که خیره به در آهنی آسانسور زل زده بود دادم.
گویی تمام وجودش را تردید در بر گرفته بود از درون جنگی تمام عیار با خودش به راه انداخته بود لحظه ای چهره اش مصمم بود لحظه ای دیگر اخم می کرد و نگاهش دو دو می زد.
وقتی در آسانسور باز شد تکیه از دیواره اش گرفت و جلوتر از من از آنجا بیرون رفت یاد حرفی که افتادم که می گفت؛ خانم ها مقدم ترند!
لبخند مسخره ای با این فکر به خودم زدم باور این که هامین به این چیزها فکر کند اصلا برایم نا ممکن بود.
به دنبالش راه افتادم داشت توی ماشین آخرین سیستمش می نشست لحظه ی آخر سرش را بلند کرد و باز هم به من توپید.
-بجنب باز هم که داری وقتم رو هدر می دی.
در عقب را باز کردم و ساکم را انجا گذاشتم وسریع در را بستم، سربه زیر انداختم وبا سرعت جلو رفتم و در ماشین را باز کردم هنوز در را نبسته بودم که استارت زد و پایش را روی گاز فشرد. انگار توپش زیادی پر بود البته هیچ نمی گفت و فقط می راند.
کمی که زمان جلوتر رفت توجه ام به مسیری که داشتیم می رفتیم جلب شد، حسی خوشایند به این موضوع داشتم برای اولین بار دلم برای خانه های قدیمی و با صفای این قسمت شهر لک می زد.
هامین وارد یکی از کوچه های نسبتا تنگ خیابان شد چند مرد مسنی که روی سکوهای جلوی خانه هایشان نشسته بودند برگشتند و با نگاه ماشینی نا َآشنایی که وارد محله اشان شده بود را دنبال کردند.
هامین اما بی توجه به نگاه های کنجکاو مردم تنها مسقیم می رفت تا جایی که اواسط کوچه پا روی ترمز گذاشت و ماشین را نگه داشت.
سرش را به سمت من چرخاند.
-پیاده شو.
سپس خودش سریع تر از ماشین بیرون رفت و من هم بعد از مکثی کوتاه در ماشین را باز کردم و از آن پیاده شدم.
هامین جلوی دری رنگ و رو رفته ایستاد و کلیدی از جیب شلوارش بیرون کشید و با دو
دلی آن را توی قفل زنگ زده در فرو کرد پس از کمی کلنجار رفتن با در بالاخره با صدای دلخراشی باز شد و داخل رفت و من هم ساک به دست به دنبالش به راه افتادم لحظه ی آخر چشمم به زن مسنی خورد که داشت چلوی در خانه اش را با شیلنگ آب پاشی می کرد و تمام حواسش به ما بود.
سری برایش تکان دادم و سریع وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم و هوفی کشیدم نمی دانم چرا یاد محله ی خودمان افتادم مردم اینجا هم همانطور کنجکاو بودند!
وقتی یادم آمد که ساکم را در ماشین جا گذاشته ام تکیه ام را برداشتم و خواستم برداشتن آنه بیرون بروم ولی هنوز قفل در را لمس نکرده بودم که صدای توبیخ گر هامین را از پشت سرم شنیدم.
-هی دختر... کجا سرت رو انداختی پایین داری می ری؟
با کمی مکث سرم را به سوی او برگرداندم آه باز عصبی اش کرده بودم به گمانم از ان روزهای بدخلقی بود که نباید سر به سرش می گذاشتم از آن چشم های باریک و فک سفت شده ذره ای نرمش بعید بود.
-راستش ساکم رو توی ماشین جا گذاشتم، می خواستم...
نگذاشت حرفم را تمام کنم با سرعت به سمتم امد که ناخودآگاه از جلوی در کنار رفتم.
-کی بهت اجازه داد؟ نکنه فکر کردی اومدی خونه ی خاله مهمونی؟